اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۱۹ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

۱۳
مهر

کشتی که به دریای روان می گذرد               می پندارد که نیستان می گذرد 

 ما می گذریم زین جهان در همه حال     می پنداریم که این جهان می گذرد

چهل و شش سال در یک چشم به هم زدن گذشت! چهل و شش سالی که با مادرم زیستم. مادر، واژه ای بی بدیل . نه ، موجودی بی بدیل. وجودی بی بدیل.

هیچ چیز و هیچ کس جای تو را نخواهد گرفت! هیچ چیز جای دعاهای خالصانه ات را پر نخواهد کرد! جای بوسه های گرمت برای ابد در گونه ها و چشمانم خالی خواهد ماند! فرزند یتیمت بوی تو را از هیچ گلستانی نخواهد جست!

آه اکنون چقدر تنها شده ام! تنهایی ای به وسعت هستی!

کلامم قاصر است از توصیف حال دلم! قلمم ناتوان است از وصف مادر! 

سخنم آرایش و زیب ندارد در برابر صفا و زلالی ات! تو اقیانوس مواج مهر و عطوفت بودی و شفقت و وفا و صداقت و...

فرزند ناتوانت را ببخش! بال و پرش شکسته است! از دل و دماغ افتاده است! هاج و واج مانده است! گم شده است!هرچه داشت به یغما رفته است!

آه مادر تمام نوشته هایم را به تو تقدیم می کنم، باشد که ضعف بیانم را جبرانی کرده باشم! آخر از یتیمی دل شکسته بیش از این انتظاری نیست.

ای وای مادرم...

نه باور نمی کنم که از دستت داده ام! آخر تو هیچ وقت تنهایم نمی گذاشتی! این بار اما...

آنا در زبان ترکی یعنی کسی که بیشتر از همه آدم را درک می کند. و راستی آیا کسی بیشتر از تو توان درک کردنم را دارد؟!

ای وای آنام ای وای! ای وای مادرم!

چه می توانم کرد

قطره قطره اشک گرم

کوه کوه آه سرد

یک جهان دریغ و درد

**************

باغ آرزو پژمرد

مرغک گلستان مرد

هر چه بودمان ای دوست

باد بی رحم با خود برد

*************

مانده ایم عجب تنها

بی تو ما و تو بی ما

گشته ای کنون رویا

بی تو ننگ بر دنیا

*************

... چقدر زود تصویرها به تصور بدل می شوند و انسان ها به خاطره!

یکی بود یکی نبود. یکی بود اما وقتی نبود گویی هیچ چیز نبود!

کجا برم این غم؟!

ای وای مادرم

ای وای آنام ای وای...



  • میر حسین دلدار بناب
۲۴
شهریور

یکی بود یکی نبود

یکی بود اما انگار نبود. یکی بود اما بود و نبودش یکی بود. یکی بود بودنش، بودن بود. یکی بود اما وقتی نبود آن وقت معلوم بود که کی بود! یکی نبود اما انگار که همیشه بود!

بعضی ها فقط یک اسم هستند! یک نام و عنوان هستند! یک پست و مقام هستند! مبلغی پول و چک و ارز و سکه هستند! پوچ و توخالی! مثل یک حباب! نه حتی کمتر از یک حباب!

بعضی ها تا هستند به چشم می آیند، اما وقتی نیستند گویی هیچ وقت نبوده اند! بعضی ها تا هستند به چشم نمی آیند اما به محض اینکه رفتند، جای خالی شان برای همیشه احساس می شود...

نمی دانم هر کسی برای بودن ملاک و معیاری دارد. بعضی ها بودنشان در پست ها و عناوینشان است، وقتی هم از دستشان بدهند گویی از درون تهی می شوند. احساس پوچی می کنند! حق هم دارند، چون غیر از عنوان و مقام ظاهری شان چیزی ندارند. بعضی ها به ظاهر چیزی ندارند اما در واقع همه چیز دارند! پول و پله و پست و مقام و عنوان ندارند، اما دلشان به وسعت دریاست! سینه شان به فراخی دشت است! چشمشان به سیری عنقاست! نگاهشان به بیکرانی کهکشان هاست! شور و شیدایی و وجد و سرورشان به بی منتهایی اندیشه ی خداست...

در چند ماه گذشته شاهد پر کشیدن عزیزان بسیاری بوده ام؛ دکتر احمد محدث، دکتر بهمن سرکاراتی، دکتر رضا انزابی نژاد، دکتر حسن حبیبی و...از اقوام و خویشان و آشنایان...

با هر کدام از این عزیزان نسبتی داشته ام، شاگردشان بوده ام، نسبت روحی و فکری داشته ام، قوم و خویش بوده ام، و هر کدام در عرصه ی فکر و ادب و اندیشه برای خود یلی بوده اند، مرگشان نیز بسیاری را متاثر کرده است...

در این میان سخن از کسی می گویم که عمری به فرهنگ و ادب مردم خدمت کرد، بی آنکه قدرش شناخته شود! بی آنکه خودش دغدغه ی قدرشناسی از طرف کسی را داشته باشد! عمر نسبتا کوتاه خود را با کتاب به سر برد! جوانی اش را به راه کتاب سپری کرد! به ظاهر دست فروشی بیش نبود! اما بسیار فراتر از آن چه می نمود بود! از بس قوطی کتاب های سنگین جا به جا کرد به دیسک کمر مبتلا شد اما خم به ابرو نیاورد! به رغم سواد کلاسیک کمش کتاب شناسی خبره شده بود و دوای درد هر کسی را از نگاه و کلامش می فهمید! و چه با شوق و ذوق از کتاب های تازه یافته اش با مشتری یان همیشگی اش می گفت! هر کتاب نایابی برای او یافتنی بود! کافی بود نام کتاب و نویسنده را برایش بگویی!!!

اکنون او در میان ما نیست! به قول شهریار بزرگ؛ افسوس قضا ووردی خزان اولدی باهاری!

او کسی نبود جز شادروان اکبر فرتوت. کسی که عمر و جوانی اش را در راه کتاب و فرهنگ و اندیشه گذاشت، بی آنکه ادعایی داشته باشد و بی آنکه قدرش شناخته شود! افسوس که همه او را فقط به عنوان یک دست فروش می شناختند! دست فروشی که به تنهایی بیش از تمام کتاب فروش های شهر کتاب به دست علاقمندان رساند! به ضرس قاطع می توان گفت: اکنون در شهر ما کتابخانه ای نیست که وامدار کتاب های او نباشد و از کتاب های آن دست فروش عزیز در قفسه هایش نباشد...

یکی بود اما وقتی نبود...  

  • میر حسین دلدار بناب
۱۹
شهریور

 

آخرین چاووش 

سال هاست که صدای چاووش خاموش شده است. سال هاست که دیگر کوچه پس کوچه های تنگ و باریک روستا چهره  نورانی چاووش را از خاطر برده است. سال هاست که صدای موزون و آهسته ی سم ضربه های اسب حنایی چاووش از خاطره ی کوچه ی سنگ فرش رخت بربسته است.

فقط پیران ده خاطرات مبهم و گم شده ای از نواهای دل نشین چاووش را به یاد می آورند؛ هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله، هر که دارد سر همراهی ما بسم الله...

اسب یال افشان چاووش با چه شور و شعفی سوارش را راه می برد! گویی دم به دم او داده و مفهوم کلماتش را می فهمد! چه راز و رمزی بوده است در صدای چاووش که بی اختیار اشک از دیدگان شنوندگان نوایش جاری می ساخت! چه خلوصی داشت واژگانش که دل های چونان سنگ خارا را به سان موم نرم می ساخت؟! چه حزنی موج می زده است درابیات ساده ی اشعارش؟! زلالی جاری که هیچ آلایشی را تاب ایستادگی در برابرش نبود...وچاووش خود با متانت تمام اشک می ریخت وبا چنان شور و شیدایی از جوانمردی و دلاوری پیر و مراد و جدش سخن می گفت که گویی خود شاهد آن حماسه ی عظیم بوده است!

چهل و پنج بار مرارت های را ه های پرپیچ و خم و گریوه های خطرناک پرحرامی را بر خود هموار کرده و کاروانیان را به سلامت به سرمنزل مقصود رسانده بود و هیچ گاه خم به ابرو نیاورده بود...

پاداش خدمت صادقانه اش شمشیر لزگی آبگون جواهرنشانی بود که موزه دار موزه ی آستان جوانمرد کربلا ابوالفضل (ع) به پاس قدردانی از جانفشانی هایش داده بود.

حرامیان از خوف نامش برخود می لرزیدند و از ملاذهای خود بیرون نمی آمدند و اگر می آمدند جز یک سرنوشت نداشتند، هلاکت و نابودی!

نام میریحیی ترکه نامی آشنا برای دوست و دشمن بود! دوستان را مایه ی راحت و دشمنان و حرامیان را مایه ی هلاکت بود!

اما این یل دلاور و بی باک اهل دعوی وادعا نبود، تنها خود را غلام ابوالفضل جوانمرد می دانست و به این غلامی افتخار می کرد...

اکنون سال هاست که صدای چاووش و سم ضربه های ملایم اسب حنایی اش بر سنگ فرش کوچه های باریک روستا خاموش شده است...

کوچه های تنگ و باریک روستا  با خاطرات چاووش وارسته  آخرین نفس های خود را می کشد و تصویر مردی بلندقامت و استوار با ریشی انبوه وچهره ای گلگون را به یاد می آورد که نوای محزونش مظلومیت انسان را به بلندای تاریخ فریاد می زند بی آنکه حتی صدایش بلند شود!!!

چاووشی که اشک می ریزد اما نه از سر ضعف و زبونی بلکه از سرشور و شیدایی و دل دادگی و دلداری...

سال هاست که...

  • میر حسین دلدار بناب
۰۵
تیر

                                                 پیشکش آنان که فریب ظاهر را نمی خورند

تعاریف و عناوین گاه نه تنها چیزی بر آنچه که بعضی ها دارند نمی افزاید، بلکه کار را از آن چه که هست خراب تر هم می کند! اهل منطق از قدیم الایام گفته اند؛معرفmoarref باید اجلی از معرف moarraf باشد.


برتولت برشت نمایش نامه ای دارد با عنوان؛ آدم آدم است! که در آن به مسخ شدن سربازی آلمانی بر اثر القائات اطرافیان به یک شخصیت دیگر می پردازد، برشت ماجرای مسخ شدن آن سرباز را به قدری استادانه طرح ریزی می کند که به اعتقاد من اگر عنوان نمایش نامه مسخ بود به مراتب رساتر می نمود و حتی فراتر از آن به خود جرات می دهم تا بگویم مقوله ی مسخ را برشت به مراتب بسیار بهتر از کافکا پرورانده و نشان داده است!

اگر چه عنوان داستان کافکا مسخ می باشد اما اگر پا روی حق نگذاریم- که امر غریبی است - حق آن بود که عنوان آن آدم آدم است می بود و عنوان نمایش نامه ی برشت مسخ می بود...

این روزها مسخ ابعاد جدید تری به خود گرفته است و در شکل های گوناگونی چهره می نمایاند، از جمله در عناوین و القاب و مدارک...

و آدم ها از آن چه که یاد نمی آورند آدمیت است و بس! گویی پاک فراموش کرده اند که روزی ملک بودند و فردوس برین جایشان بود و آدم آورد در این دیر خراب آبادشان...

فقط عنوان و لقب وپست و مقام و کذا و کذا...
پروفسور ابوالقاسم فردوسی، دکتر بابا طاهر عریان، مهندس مولوی، دکتر حافظ شیرازی، فوق تخصص عطار نیشابوری، مدرس دانشگاه الیاس نظامی، دکتر مهندس سنایی غزنوی، مهندس خواجه عبدالله انصاری، متخصص قلوب منکسره شیخ ابوالحسن خرقانی و...!!!؟؟؟

دکتر ابو علی سینا، مهندس ابوریحان بیرونی، پروفسور جابر ابن حسان، دارای بورد تخصصی جناب خوارزمی!!!

و چه قدر جالب می شد عناوینی مانند؛ ژنرال آدم (ع)، دکترآدم(ع)، مهندس آدم(ع) و ...

چه عناوین مزخرف و مضحکی! البته بعضی از عناوین مثل خواجه و شیخ اجل و حکیم و ... بعدها توسط یک عده برای آن بزرگان اعطا شده است تا راه را برای عناوین بعدی برای خودشان باز کنند! مانند کار کسانی که به هر از راه رسیده ای عنوان استاد می دهند تا بلکه خودشان هم استاد خطاب شوند و چیزی بر نداشته هایشان اضافه کنند - مصداق بارز نان قرض دادن و ... که البته این حضرات از این مثل غافلند که؛ القرض مقراض المحبة یعنی نان قرض دادن قیچی محبت است چون...

وقتی عنوانی به اول نام کسی که انسان است افزوده می شود، نه تنها چیزی بر داشته هایش نمی افزاید بلکه او را محدودتر و محدودتر می کند! انسان یا آدم به کل حیوانات ناطق گفته می شود_ البته در تعریف ارسطویی_ وقتی قید زن یا مرد افزوده می شود یعنی نصف آمار از دست رفت! و وقتی قید کودک یا جوان یا میان سال یا کهنسال یا آسیایی و آفریقایی و مسیحی و مسلمان و زردپوست و سیاه پوست و ...افزوده می شود باز دایره ی شمول تنگ تر و تنگ تر می شود! حالا قیاس کنید که قیدهای مزخرف عارضی دیگری هم افزوده شود؛ مانند مهندس فلانی عضو انجمن بتون یک بار مصرف! یا دکتر فلانی عضو انجمن حجامت و ماساژدرمانی و ...

پروفسورهای کتاب نخوانده! دکترهای به روز(ابن الاقتصاد)! مهندس های خانه خراب کن! اساتید مبری از سواد و فکر! مدرسان درس نابلد! انجمن های ول معطل! و و و... این رشته سر دراز دارد!

نمی دانم چرا همه چیز وارونه شده است -المعکوسات - چیزی را که باید در درون جستجو کرد در بیرون در به در به دنبالش می گردند! یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم      آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم...

آن خلاء که از درون بسیاری _ نه بعضی ها _ سر برآورده است با این عناوین کذایی پر شدنی نیست!!!

سابق بر این می گفتند: شرف المکان بالمکین یعنی جا و مکان به واسطه ی شخص شرافت پیدا می کند نه شخص به واسطه ی جا و مکان!

امروزه باید گفت:شرف العناوین و المدارک باالانسان لاشرف الانسان بالعناوین و المدارک یعنی ارزش و اعتبار عناوین و مدارک به دارنده اش می باشد نه ارزش انسان به عناوین و مدارک!!! این نوع نگاه دقیقا سرنا را از سر گشادش دمیدن است و ره ترکستان رفتن!

شاید اگر مرحوم سهراب سپهری زنده بود و این اوضاع را می دید حتما مرثیه ای در رثای این امراض واگیردار می سرود و می گفت:

چشم ها را باید شست 

جور دیگر باید دید...

حتی مزه ی عناوین و مدارک در دهن بعضی ها به قدری شیرین است که حاضرند درس ناخوانده صاحب مدرک شوند که البته هم می شوند منتهی با خرج مبلغ قابل توجهی چرک کف دست... گویا بابا طاهر در تعریض به چنین اشخاصی گفته باشد تو که ناخوانده ای علم سماوات   به یاران کی رسی هیهات هیهات! یعنی دیگران قبل از تو مدرک را گرفتند و رفتند و در این میان سر تو بی کلاه ماند! بجنب تا به یاران برسی.

بعضی ها پا را فراتر گذاشته حتی برای مرده ها هم ذکر عنوان و مدرک می کنند؛ مرحوم شادروان دکتر...زنده یاد مهندس... گویی این عناوین در رویارویی با نکیر و منکر هم به درد می خورد! الله اعلم بالصواب...

نمی دانم چه باید گفت با مشتی مردم عنوان زده، مدرک زده، مدرک فروش، فخر فروش، خود گم کرده، خود فریفته، خود شیفته و نفاق پیشه...حضرت استاد پروفسور دکتر مهندس یاردانقلی زینعلی بقال!!!

رندیست که اسباب وی آسان ندهد دست

سرمایه ی تزویر عصایی و رداییست

                                                  (صائب تبریزی)


  • میر حسین دلدار بناب
۲۶
فروردين

نمی دانم چه پیش آمد! نمی دانم چه شد! نمی دانم کدام وسواس الخناسی  تخم نفاق را در دشت سینه های پاک مردم کاشت که با سرعت محیر العقولی به بار نشست! تاوان کدام گناه بود؟ تقاص کدام ناسپاسی بود؟ حاصل کدام نافرمانی بود؟ ثمر کدام شجره ی ممنوعه بود؟!

برادری و برابری و دیانت و رفاقت رنگ باخت و رقابت و ریاست و سیاست و خیانت چهره نمود! ما و معیت رخت بربست و من و منیت جایگزین شد!

ندای رحمانیت و عشق که یادگار گرانمایه ی حضرت دوست در گنبد دوار دل ها بود جای خود را به صدای تمناهای حیوانیت سپرد!

طرفه معمایی است داستان غفلت این موجود دوپا که به طرفه العینی از مقام عالی اعلا علیین به مقام پست اسفل السافلین در می غلتد...

به راستی به کجا چنین شتابان؟ این المفر؟!

مباد که در آن روز که پدر و مادر از فرزند خود می گریزد و در جستجوی پناه گاه امنی برای خود است زبان حالمان این سخن مصحف شریف باشد که؛ یا لیتنی کنت ترابا!!!

خدای را، خدای را، با مردم آن کنیم که دوست داریم با ما کرده شود! آخر مگر نه این است که الناس عیال الله و من انفع للناس احب الی الله؟!

دیر نباشد که به مصداق؛ الله سریع الحساب و الله سریع العقاب، وقتی زمان حساب پس دادنمان شد پای مان بلنگد و زبان مان به لکنت بیفتد و حسابمان با کرام الکاتبین باشد!

آه که زمان چه عجول است و زود می گذرد، بی آن که ملاحظه ی کسی را بکند! دوست درویشی تکیه کلام زیبایی داشت و مدام با خود زمزمه می کرد؛ یاران رفته به مقصد رسیده اند        ما هم مسافریم و به نوبت نشسته ایم!

مخاطب اصلی این نوشته در قدم اول خودم هستم بی آنکه مقام و منصبی داشته باشم و در قدم بعدی هر انسان متعهدی می تواند باشد چه از نوع مسئو لش چه از نوع غیر مسئولش!!!

روح را خلجانی بود و غلیانی، که با واژگانی از جنس خودش با من راه نشین به صحبت نشست و وقتم را خوش داشت. از همان نفحاتی که گاه بر اثر هم نشینی با اهل باطن نصیب برده می شود.

دریغ که بسیار اتفاق نادر ی است و به اختیار نیست، همین والسلام.

  • میر حسین دلدار بناب