اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۱۹ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

۲۳
آبان
معمولا وقتی سر گرم نوشتن هستم مبایلم را خاموش می کنم تا کسی حس و حالم را به هم نزند! و گاه یک شبانه روز گوشی ام خاموش می ماند و چقدر آسوده می شوم زمانی که گوشی ام اصلا زنگ نمی خورد! بعضی ها هم که شماره ی خانه را دارند باز دست بردار نیستند و ...

یک روز یکی از همین سمج ها زنگ زد خانه و پرسید چرا مبایلت خاموش است؟ گفتم به خاطر  مزاحم ها یی مثل جنابعالی و ...

در اینگونه مواقع وقتی گوشی را باز می کنی سیل پیامک های پشت در مانده سرازیر می شود... وقتی یکی یکی آن ها را می خوانی ناگهان نگاهت میخکوب می شود، وامی روی،حیران می شوی،هاج و واج می مانی و دادت بلند می شود. ای وای حتما شوخی کرده اند . نه امکان ندارد. آخر چطور ممکن است! و صدها عبارت و اصطلاح و جمله از این دست در آنی از ذهنت می گذرد.

در یکی از چنین مواردی بود که یکی از دوستان نکته سنجم پیامکی با این مضمون برایم فرستاده بود؛ "اکنون وصف حال ماست این بیت سعدی؛ بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران /کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران /در سوگ استاد عزیزمان دکتر احمد محدث " وقتی پیامک را خواندم ، سرم به دوران افتاد،حالم گرفته شد،افسوس ها خوردم و... اما چه می توانستم کرد؟! با خود بخشی از شعری را که در سوگ یکی از دوستان قدیم خود سروده بودم، زمزمه کردم؛باغ آرزو پژمرد/ مرغک گلستان مرد/هر چه بودمان ای دوست/ باد بی رحم با خود برد/...

استاد دکتر احمد محدث مردی از تبار خوبان و نیکان . استاد بیان.استاد ادبیات فارسی و عرب.انسانی وارسته و بلند نظر.صریح اللهجه.شیرین سخن.جامع الاطراف.نکته سنج.نکته دان.قلندر صفت.رند و خراباتی و در یک کلام از هرچه گویم بیش...

هرچه با خود فکر کردم در آینده چه کسانی جای همچون اویی را خواهد گرفت عقلم به جایی نرسید. بعضی ها برای همیشه جایشان خالی است... می توان از دوستان آن استاد هم نام برد که هیچ وقت جایشان پر نخواهد شد؛دکتر منوچهر مرتضوی،دکتر اسماعیل رفیعیان،استاد حسن قاضی،دکتر غلامحسین یوسفی و...

روح بلند همگی شاد و رضوان الهی بر ایشان باد

  • میر حسین دلدار بناب
۲۲
مهر
اخیرا فرهنگی را تورق می کردم که دیدم تعداد نویسندگانش افزون بر چهل و پنج نفر می باشد. نام یکی از نامداران هم زیب روی جلدش بود که در شناسنامه ی کتاب عنوان سر ویراستار داشت.

فرهنگ دو جلدی که حدود ۱۵۰۰ صفحه بود. با خود اندیشیدم،با این اوصاف مرحوم دهخدا را چند نفر باید به حساب آورد یا شادروان احمد شاملو به تنهایی کار چند هزار نفر را انجام داده است؟

اشعارش را کنار می گذارم که  از عهده ی خیلی ها خارج است چرا که شعر  فقط از عهده ی شاعر بر می آید نه گروه و دسته و حزب و جناح و صد نفر و هزار نفر و...

از ترجمه هایش نیز صرف نظر می کنم اگر چه بسیاری از آنها حکم باز نویسی و آفرینش دارند نه ترجمه ی صرف به عنوان مثال؛دن آرام و پابرهنه ها و امید و ...

اما فرهنگ کوچه، چه؟؟؟ چند نفر یا کار گروه می توانند چنین اثری را خلق کنند؟ این خدمت بزرگ به فرهنگ و فولکلور مملکت با چه چیزهایی قابل مقایسه هست؟!

چند مدال المپیک می تواند جای خدمت این بزرگان را پر کند؟آیا اگر روزی برای فرهنگ هر مرز و بوم هم مسابقه ای تدارک دیده شود!این اثر عظیم چند مدال می آورد؟ یا مرحوم شاملو به تنهایی یک تیم چند نفره محسوب می شود؟؟؟!!!

اسامی بسیاری از بزرگان فکر و فرهنگ این مرز و بوم را می توان ردیف کرد چه آنهایی که رخ در نقاب خاک کشیده اند مانند مرحوم زرین کوب و شهیدی ویوسفی و...و چه آنان که هنوز نیم نفسی دارند مانند شفیعی کدکنی و ابراهیمی دینانی و سید یحیی یثریی وکه ها و که ها...

 

چرا کار فرهنگ این همه بی رونق شده است؟چرا قدر کسانی که بی چشمداشت در خلوت تنهایی خود برای فرهنگ این ملت قلم می زنند و قدم بر می دارند دانسته نمی شود؟؟؟

آیا ارزش و وزن المپیادهای علمی و مدال های کسب شده در آنها از المپیک کمتر است؟ چند تا سکه ی بهار آزادی به دارندگان مقام های اول تا سوم المپیادها داده شده است؟؟؟ برای معلمان و مربیان آن ها که عمر بر سر پرورش و تربیت آنها گذاشته اند،چند تا سکه داده شده است؟ و چه مراسم تجلیلی برگزار شده است؟اگر بر اثر بی توجهی و کم توجهی، بعضی از این عزیزان دلشان بشکند و دستشان به کار نرود چه؟؟؟ اگر بیگانگان به فکر جذب این عزیزان باشند چه؟ و هزاران اگر و مگر دیگر...

نکند زمانی به فکر بیفتیم که به قول آن عزیز سفر کرده -قیصر امین پور-/ ناگهان چقدر زود دیر می شود.../

به راستی منظور سعدی علیه الرحمه از اینکه ؛هنرمند هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر هر جا رود لقمه چیند و سختی بیند چه بود؟؟؟

گویی مرحوم شهریار وصف حال هنرمندان و اهل فکر را سروده است که؛ تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم!          روزی سراغ وقت من آیی که نیستم...

حال آیا واقعا بعضی ها حکم یک لشکر را ندارند؟؟؟

  • میر حسین دلدار بناب
۰۴
شهریور
بارها با خود فکر کرده ام صحنه ی زندگی بی شباهت به صحنه ی تئاتر نیست. در یک نمایش هر یک از بازیگرها نقشی چند دقیقه ای یا نهایتا چند ساعتی را بر عهده می گیرند و با جدیت تمام به ایفای آن می پردازند اما با آگاهی عمیق و یقینی که دارند آن نقش را جدی نمی گیرند و می دانند که فقط در یک بازی شرکت کرده اند. مثلا کسی که نقش شاه را برعهده گرفته است به خوبی می داند که شاه نیست و یا آن کس که نقش دزد را ایفا می کند ایضا. ونقش های مختلف دیگر هم بر همان اساس.

حال به صحنه ی نمایش زندگی برگردیم،هر کسی نقشی برعهده دارد اما زمان ایفای این نقش ها کمی طولانی تر از نقش های تئاتر است مثلا ده سال یا بیست سال یا شصت سال و کمی بیشتر یا کمتر که این را می توان طول زندگی تعبیر کرد و در ضمن این نقش کلی،گاه نقش های مقطعی دیگر نیز ایفا می شود؛مثلا نقش پزشک یا مهندس یا معلم یا وزیر و وکیل و چه و چه و چه...که خیلی ها این نقش های فرعی را بسیار جدی می گیرند بطوری که گاهی به هیچ قیمت حاضر به از دست دادن این نقش ها نیستند! البته حساب آنان که اهل معرفت و اندیشه و درک و فهم هستند از دیگران جداست. مثلا داستان بیداری ابراهیم ادهم که خیلی ظریف پی می برد که جهان مانند کاروان سرایی است که همه نقش مسافر را دارند و هیچ کس دائما در آن ماندنی نیست و اتفاقا او در این کاروان سرا نقش حاکم را دارد لذا به اختیار تخت سلطنت را رها می کند و آن نقش را به دیگران وا می گذارد!

در عوض خیلی های دیگر نیز هستند که برای چند روز بیشتر ایفای نقش کذایی خویش حاضرند حمام خون راه بیندازندو چه کارها بکنند و ...

در مقالات شمس می خواندم که عده ای از شمس شکایت می کنند که به جمع آنان نمی پیوندد و او جواب می دهد من غریبم غریب را گوشه ی کاروان سرا لایق تر!

وین دایر کتاب بسیار زیبایی با عنوان / برای چه فرا خوانده شده ایم  / دارد که در آن به این مطلب بسیار اساسی اشاره دارد که هر کس برای ایفای نقشی فرا خوانده شده است. حال با این اوصاف چقدر باید سطحی فکر کرد و خام اندیش بود که این نقش ها را جدی گرفت؟

آیا اگر بازیگر نمایشی نقش خود را واقعی تصور کند و به هیچ وجه نپذیرد که همه ی این اعمال و رفتار بازی بود ه است و در پشت پرده ی ماجرا گارگردانی و نویسند ه ای وجود دارد که بازی او را رقم می زده است چه باید کرد؟!

خیلی وقت ها وقتی قلم به دست می گیرم و طرح ماجرایی را می ریزم بعدا متوجه می شوم که متن نوشته شده ربطی به طرح و پیرنگ من ندارد و گویی شخص دیگری این مطالب را نوشته است! فقط از روی خطم می شناسم که نوشته ها با دست من نوشته شده است و فقط دست خط مال من است!

این ماجرا ،گویی خواجه حافظ را هم به خود مشغول داشته بوده است آنجا که می فرماید؛ بارها گفته ام و بار دگر می گویم /که من دلشده این ره نه به خود می پویم /در پس آینه طوطی صفتم داشته اند /آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم /

آیا اندیشه ی بی راهی است اگر فکر کنیم زندگی صحنه ی نمایش بسیار بزرگی است که گارگردانی بسیار بسیار هوشمند و توانا آن را گارگردانی می کند و برای هر کسی نقشی به فراخور تیپ شخصیتی خود تدارک دیده است اما بسیاری بعد از مدتی تکرار نقش خود بازی و نمایش را جدی می گیرند و از یاد می برند که همه چیز بازی بوده است و خیال می کنند که همه کاره خودشان هستند و آن وقت بادی به غبغب می اندازند و گردو خاک به پا می کنند و ...

نمی دانم شاید این هم بخشی از نمایش/بازی زندگی/ است که ما از آن غافل شده ایم!!!

  • میر حسین دلدار بناب
۰۳
دی

 

«اِنَّ مِنَ البَیانِ لَسِحراً» پیامبر اکرم(ص)

به درستی که در بیان سحری نهفته است. و چه سخنی بالاتر از آن. بیان، سحری عیان. بیان، آن. آنی از آنات که چون شهابی فروزان لحظه‌ای می‌درخشد و سیر می‌کند. چشم‌ها را خیره می‌سازد، بی آنکه آنی دیگر از آن اثری مانده باشد.

شطّی از نور. بارقه‌ای. آذرخشی. تاریکی‌ها را می‌تاراند. می‌افروزاند. هستی می‌بخشد. کن فیکون.

مگر سحر چیست؟ انسان آونگ می‌شود از خویش. افسون می‌شود. به پا در می‌آید. ضرب می‌گیرد. دست می‌افشاند. پای می‌کوبد. نعره می‌زند. گریبان چاک می‌کند. اشک می‌ریزد. خنده سر می‌دهد. به سماع می‌آید. خشمگین می‌شود. آشفته می‌گردد. هستی‌اش را می‌بخشد. حیرت می‌کند. شوریده می‌شود. و چه‌ها که می‌شود و نمی‌شود. و چه‌ها که می‌کند و نمی‌کند.

سخنی شنیده است و هیچ! آه از این ذهن پیچ در پیچ. قلوه سنگی در اقیانوسی. دایره در دایره. تو در تو. هزار تو.

به کجاها می‌کشد ما را، از پس هر تلنگری، این ذهن سیّال؟ سرگشته‌ی عوالم خیال. سکر. حیرت. حیرانی. شور. شعور. شیدایی. بغض. گره. انقباض. وجد. غلیان. انبساط. جهانی درون قطره‌ای. سیاه‌چاله‌ای درون ذرّه‌ای. جنون در گریز از این مجنون. آه. آه از این شوریده‌ی وادی رویاهای بی پایان. از پس هر پایان آغازی. و هر زخمه‌ی واژگان را انعکاسی نامکرّر...

بیان، زخم و مرهم. بیان، زندگی بخش و هستی سوز. چه اثری نهفته است در مشتی کلمات؟! چیست در نهاد چند حرف به هم پیوسته؟ عالمی را به حرکت در می‌آورد. آتشفشانی از جنبش و حرکت. راستی سحری از این عظیم‌تر چه می‌تواند باشد؟

مگر نه این است که سحر، خود کلمه است و کلمات. و هر کس به راز و رمز کلمات پی برد ساحری عظیم شد. سحری حلال و دلنشین و دل‌انگیز. آنکس که توانست کلمات را به استخدام خود در آورد، براستی شاهکار کرد.

هر واژه خود معجزه‌ای است. شگفتا که چه اعجازی نهفته است در کلمات! چونان مغناطیسی قوی دل‌ها را می‌رباید و روان‌ها را جلا می‌دهد. گاه نیز معکوس، که مباد.

به کجاها می‌برد انسان را افسون کلمات. چه تصویرها بر می‌آورد از لوح سپید ذهن انسان؟ و انسان این شاهکار خلقت، اگر زبان را نمی‌یافت چه می‌شد؟ چه می‌کرد؟ چه می‌توانست بکند؟

... و اینک انسان زبان را یافته. بیان را کشف کرده. افسونگری می‌کند در سایه‌ی کلمات. مگر نه این است که اندیشیدن بی‌واسطه‌ی کلمات غیر ممکن است.

پس بیندیشد و بیندیشد. مبارک باد بر او این اندیشیدن و اندیشه‌ورزی. که هرچه دانستگی است در سایه‌ی اندیشگی است. و هرچه اندیشه، در سایه‌ی کلمات.

«نخست کلمه بود. کلمه نزد خدا بود. کلمه خدا بود» انجیل متی.

* * *

کودکی خردسال بودم که اعجاز کلمات به اعجابم وا می‌داشت. دل مشغولی عجیب و رازی دست نایافتنی. گاه در عالم خیال کلماتی موزون می‌ساختم ـ بی آنکه بدانم دلالتی بر معنایی دارد یا نه ـ و با خود زمزمه می‌کردم.

وقتی مادرم کلمات موزون مرا می‌شنید چهره در هم می‌کشید و نگران از آینده‌ی فرزند خود، زیر لب می‌گفت: سخنان این پسر به سخنان دیوانگان می‌ماند و من دلشکسته از گفتار مادر به کنجی می‌خزیدم و به افکار خود پناه می‌بردم. نه مادر را گناهی بود و نه فرزند را. مادر را بهره از خواندن فقط قرائت قرآن بود ـ بی آنکه از معنی و مفاهیم آن سر در آورد ـ و از نوشتار بی‌بهره. فرزند نیز هنوز نه مکتب دیده بود و نه مدرسه. سالها بدین منوال گذشت. مادر پیر می‌شد و پیرتر و فرزند می‌بالید و می‌بالید. هر کس سی کار خود. اکنون بیش از سی و پنج سال از آن ایّام می‌گذرد.

دوران کودکی و نوجوانی و جوانی سپری شده است. تحصیلات دبستانی و دبیرستانی و دانشگاهی طی شده است در میانه‌ی عمر بیش از بیست سال است که قلم می‌زنم. امّا هنوز هم ذرّه‌ای از اعجابم نسبت به کلمات کم نشده است، سهل است که افزون‌تر هم شده است.

دوازده سال است که عمر در به سامان آوردن فرهنگ تطبیقی کنایات «ترکی ـ فارسی» گذاشته‌ام که در این اواخر فکر دو سویه کردن آن نیز کاری مضاعف و در عین حال ارزشمند گردید. نخستین جرقه‌ی کار پس از مشاهده و مطالعه‌ی فرهنگ کنایات استاد گرانقدرم ـ که خداوند بر عمر و عزّت ایشان بیفزاید ـ جناب آقای دکتر منصور ثروت در ذهنم زده شد. چرا که جای چنان فرهنگی در ادبیّات ترکی خالی بود.

بی درنگ به کار گردآوری کنایات ترکی آغاز کردم و در این راه از مراجعه به افراد مختلف و مناطق دور و نزدیک ابایی نکردم. حاصل کار در دفاتر و برگه‌های مختلف یادداشت و جمع آوری شد. این بخشی از کار بود. در اواسط کار گردآوری متوجّه شدم که بخش عمده‌ای از کار را باید در منابع مکتوب جستجو کنم لذا بی‌درنگ به فیش برداری از کتاب‌های لغت ترکی و دیوان‌های شعرای ترک زبان پرداختم امّا حاصل کار چندان چیزی بر یادداشت‌های قبلی نیفزود، چرا که عمده‌ی کنایات موجود در منابع مکتوب قبلاً از زبان مردم یادداشت‌برداری شده بود.

دلیل توجّهم به منابع مکتوب را مدیون دو اثر موجود در زبان فارسی هستم. بخاطر اینکه در ادامه کار گردآوری متوجّه شدم که کار ارزشمند استاد ارجمندم جناب دکتر ثروت از باب شمول بر کنایات رایج در میان مردم فارسی زبان ناقص می‌باشد چرا که ایشان فرهنگ خود را با تکیه بر منابع مکتوب گرد آورده‌اند. این ایراد متأسفانه بر اثر گرانسنگ استاد دکتر منصور میرزانیا ـ فرهنگنامه‌ی کنایه ـ نیز وارد می‌باشد.

بنده نیز ابتدا عکس کار این دو بزرگوار را انجام داده بودم یعنی مبنای کار را ارتباط مستقیم با خود مردم قرار داده بودم نه منابع مکتوب. به عبارت دیگر ابتدا به پژوهش میدانی پرداخته بودم که سپس در تکمیل کار به پژوهش کتابخانه‌ای نیز روی آوردم.

تقریباً در نیمه‌ی راه به فکر افتادم که ضمن گردآوری و توضیح کنایات ترکی به ذکر معادل‌های فارسی آن‌ها نیز بپردازم که این ایده را با تنی چند از دوستان اهل قلم مطرح کردم و مورد استقبال قرار گرفت. از آن پس کار به این روال دنبال شد و در کنار ادامه‌ی کار یادداشت‌های قبلی نیز اصلاح و معادل‌های فارسی آنها نیز افزوده شد.

تا این بخش از کار، فرهنگی شکل می‌گرفت که بصورت تطبیقی کار شده بود و تا آنجا که این بنده پی‌گیری کرده‌ام چنین کاری نه در زبان ترکی و نه در زبان فارسی سابقه‌ای ندارد و احیاناً اگر هم بوده باشد بنده اطّلاعی ندارم و استعلام‌ها و بررسی پیشینه‌ی کارها نیز به جایی رهنمونم نکرده است.

نزدیک به مراحل پایان کار فکر تهیّه‌ی فرهنگ تطبیقی کنایات چهار زبانه یعنی ترکی، فارسی، عربی، انگلیسی به ذهنم رسید که با تنی چند از اساتید زبان انگلیسی و عربی در میان گذاشتم که متأسفانه نه تنها استقبال نشد بلکه سعی در انصرف بنده از چنان کاری کردند ـ با امید به فضل الهی تهیّه‌ی چنان فرهنگی را در آینده‌ی نزدیک ـ دور از دسترس نمی‌بینم.

به هر حال آخرین ایده‌ای که به ذهن این ناچیز رسید اینکه اگر فرهنگ تطبیقی کنایات را که ترکی به فارسی بود به شکل دیگری نیز ارائه دهیم مفید خواهد بود و آن اینکه بخش دوّم فرهنگ را به صورت فرهنگ تطبیقی کنایات فارسی به ترکی نقل کنیم که در این صورت در یک مجلّد دو فرهنگ در دسترس خوانندگان گرانمایه و علاقمند قرار می‌گیرد که من نام آن را فرهنگ تطبیقی دو سویه‌ی کنایات «ترکی ـ فارسی» یا «فارسی ـ ترکی» انتخاب می‌کنم...

  • میر حسین دلدار بناب