اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۹
فروردين


عرفای بزرگ دل را بیت الله نامیده اند، و آن ناظر بر یکی از احادیث قدسی است که در آن حضرت حق می فرماید؛لم یسعنی سمائی و لا ارضی ولکن یسعنی قلب عبدی المؤمن؛ آسمان و زمین وسعت وجود مرا ندارد، ولی قلب بنده مؤمن من جایگاه من است.»

از آن روی وقتی یکی از زائران بیت الله الحرام به بایزید بسطامی رسید، بایزید از او پرسید قصد کجا داری و با خود چه داری؟ آن زائر شیفته گفت: قصد تشرف به حج دارم و با من هفت دینار است. بایزید گفت: دینارها را به من بده و هفت بار دور من بچرخ... یعنی کعبه ی دل از کعبه ی گل اولی تر است!

و خدای از زمان خلق کعبه در آن در نیامده است و حال آن که از زمان خلق دل یک آن از آن بیرون نبوده است! و نفخت فیه من روحی.

مقصد حقیقت است و باقی وسیله و بهانه! شریعت و طریقت به مثابه ی پوست است و حقیقت به مثابه ی مغز. و قلندر شبستر شیخ محمود شبستری چه نیکو فرموده است؛ نظر را نغز کن تا نغز بینی/ گذر از پوست کن تا مغز بینی

خواجه عبدالله انصاری عزیز هم در این نفحات رحمانی نظر بر مغز دارد و بر گذر از پوست تاکید می فرماید.

روزه ی تطوع، صرفه ی نان است.

 نمازِ تهجّد، کارِ پیرزنان است.

حج کردن، تماشای جهان است.

نان دادن، کار جوانمردان است.

دلی به دست آر، که کار آن است!

اگر بر روی آب روی، خسی باشی. 

 اگر به هوا پری، مگسی باشی.

دلی به دست آر تا کسی باشی.
                                                        خواجه عبدالله انصاری

  • میر حسین دلدار بناب
۲۸
فروردين

تا به حال که نزدیک پنج دهه از خدا عمر گرفته ام، چنین چیزی سابقه نداشته است! حتی زمانی که در ایام جوانی چنان که افتد و دانی به هوای شعر و شاعری افتادم و در به در دنبال کلمات هم قافیه بودم باز چنین چیزی را سراغ ندارم!

از بس دست پاچه شده ام اصل مطلب پاک فراموشم شد،گر چه این مسئله خود برای بسیاری حکم عادت را پیدا کرده است که اصل مطلب را رها کنند و به احسن الوجه به فرعیات بپردازند،باری بگذریم.

معضل از آنجا شروع شد که وقتی کسی حرفی می زد به محض شنیدن کلمه ی اول حواس من به شیوه ی تداعی معانی به راه خود می رفت و فرمایشات طرف مقابل را مطلق بی خیال می شد، اگر چه این نیز برای بسیاری شیوه ی مرسومی است!

اما قضیه ی بنده کمی متفاوت بود، به این شکل که وقتی کسی می گفت:دوستان گرامی... ذهن لاکردار من دست به طرفند عجیبی می زد و با تبدیل یک میم به نون همه چیز را به هم می ریخت و آن وقت خر بیار و باقالی بار کن. من در میان جمع و دلم جای دیگر است!

ماجرا به اینجا ختم نمی شد و از واژه ی گرامی که با طرفند ذهن لاکردارم به گرانی تبدیل شده بود،چند ساعت به سیر و سیاحت در عالم اقتصاد و بازار و گرانی و تورم و احتکار و ضعف بازرسی و عدم نظارت و رانت خواری و تحریم و خویشاوند سالاری و بازار سیاه و شکلات و مشکلات و هزار کوفت و زهرمار دیگر می پرداختم و عاقبت الامر بی آنکه نتیجه ای عاید شود،مثل طفل پدر مرده ای هاج و واج می ماندم و تازه متوجه می شدم که همه مرا نگاه می کنند، آن هم چه نگاه کردنی، نگه کردن عاقل اندر سفیه!

کاش ماجرا به اینجا ختم می شد، آن وقت می شد ماجرا را لاپوشانی و ماست مالی کرد! قضیه موقعی لو می رفت که آن چه در این خیال لامروت می گذشت به زبانم هم می آمد و اگر کسی از دوستان و نزدیکان شانه ام را نمی گرفت و تکانم نمی داد خدا می داند که چه ها پیش می آمد!!!

عجیب تر از همه اینکه گاه کلماتی که در عالم ادبیات هیچ ارتباطی به هم ندارند، باز مشکل آفرین می شدند! از باب مثال نمی دانم چرا وقتی کلمه ی نفت را می شنوم به یاد سفره می افتم یا بالعکس! یا وقتی کلمه ی سالار را می شنوم بی اختیار کلمات بسیاری در ذهنم ردیف می شود مانند؛زن، فرزند، غوغا، زر،سرمایه، رابطه، خویشاوند، آقازاده و ...

این رشته سر دراز دارد و آسوده سری خواهد و مهتاب شبی!

این روزها بیماری ام خیلی حادتر شده،و دامنه اش به کلمات خارجی هم کشیده، مثلا وقتی فرزندم درس زبان انگلیسی اش را با صدای بلند مرور می کندو می گوید هلو یا سنک یو یا کار و... از هل و زعفران و پسته می گیرم تا اسپانیا و کرمان و رفسنجان و ماشین های ساخت چین بگیر و ...

بعضی از دوستان توصیه می کنند برای اینکه این بیماری عجیب و غریبم درمان پیدا کند باید مدت نامعلومی دور کتاب خواندن و مطالعه و احیانا نوشتن را خط بگیرم،چرا که هر بلایی که بر سر م آمده تقصیر این دوستان بی زبانم است!!!

یک دوست تازه فارغ التحصیل از دانشگاه غیر انتفاعی سفارشم می کند،اگر شد چند روزی مسافرت خارج از کشور- اگر چه ارز کمی گران است -و اگر نشد حداقل یک هفته ای مسافرت داخل و ایران گردی نباید بد باشد!!!

یکی از فامیل ها که مدرک معادل کارشناسی مشاوره از آموزش ضمن خدمت دارد،اکیدا نصیحتم می کند که پیش استادش بروم تا مشکل روانی ام را حل بکند!

مادر بزرگ یکی از فامیل های دورمان آدرس دعا نویس قهاری را داده تا بی فوت وقت سراغش برویم...

بابا جان با حمال چه کار دارم رهایم کنید با درد خودم بمیرم...یکی از همسایه ها می گوید پناه بر خدا اوضاعش خیلی خراب است،بیچاره رمال را از حمال تشخیص نمی دهد...

یکی از دوستان قدیمی به دیدنم آمده و کتاب تازه منتشر شده ای از میر حسین دلدار را برایم آورده، فرهنک تطبیقی کنایات دلدار!!! 

 

  • میر حسین دلدار بناب
۲۶
فروردين

نمی دانم چه پیش آمد! نمی دانم چه شد! نمی دانم کدام وسواس الخناسی  تخم نفاق را در دشت سینه های پاک مردم کاشت که با سرعت محیر العقولی به بار نشست! تاوان کدام گناه بود؟ تقاص کدام ناسپاسی بود؟ حاصل کدام نافرمانی بود؟ ثمر کدام شجره ی ممنوعه بود؟!

برادری و برابری و دیانت و رفاقت رنگ باخت و رقابت و ریاست و سیاست و خیانت چهره نمود! ما و معیت رخت بربست و من و منیت جایگزین شد!

ندای رحمانیت و عشق که یادگار گرانمایه ی حضرت دوست در گنبد دوار دل ها بود جای خود را به صدای تمناهای حیوانیت سپرد!

طرفه معمایی است داستان غفلت این موجود دوپا که به طرفه العینی از مقام عالی اعلا علیین به مقام پست اسفل السافلین در می غلتد...

به راستی به کجا چنین شتابان؟ این المفر؟!

مباد که در آن روز که پدر و مادر از فرزند خود می گریزد و در جستجوی پناه گاه امنی برای خود است زبان حالمان این سخن مصحف شریف باشد که؛ یا لیتنی کنت ترابا!!!

خدای را، خدای را، با مردم آن کنیم که دوست داریم با ما کرده شود! آخر مگر نه این است که الناس عیال الله و من انفع للناس احب الی الله؟!

دیر نباشد که به مصداق؛ الله سریع الحساب و الله سریع العقاب، وقتی زمان حساب پس دادنمان شد پای مان بلنگد و زبان مان به لکنت بیفتد و حسابمان با کرام الکاتبین باشد!

آه که زمان چه عجول است و زود می گذرد، بی آن که ملاحظه ی کسی را بکند! دوست درویشی تکیه کلام زیبایی داشت و مدام با خود زمزمه می کرد؛ یاران رفته به مقصد رسیده اند        ما هم مسافریم و به نوبت نشسته ایم!

مخاطب اصلی این نوشته در قدم اول خودم هستم بی آنکه مقام و منصبی داشته باشم و در قدم بعدی هر انسان متعهدی می تواند باشد چه از نوع مسئو لش چه از نوع غیر مسئولش!!!

روح را خلجانی بود و غلیانی، که با واژگانی از جنس خودش با من راه نشین به صحبت نشست و وقتم را خوش داشت. از همان نفحاتی که گاه بر اثر هم نشینی با اهل باطن نصیب برده می شود.

دریغ که بسیار اتفاق نادر ی است و به اختیار نیست، همین والسلام.

  • میر حسین دلدار بناب
۱۶
فروردين

زمانی شکسپیر در درام هملت چنین نوشت،بودن یا نبودن مسئله این است.شاید اگر شکسپیر در عصر کنونی می زیست،سخن معروفش را چنین تصحیح می کرد،توانستن یا نتوانستن مسئله این است!

بعضی ها دست بر روی توانایی های انسان می گذارند و از توانستن هایش سخن به میان می آورند و ناتوانی ها را به باد انتقاد - آن هم نه از نوع سازنده اش _ می گیرند و فراموش می کنند که گاه نتوانستن هم می تواند برای خود فضیلتی شمرده شود!

بعضی ها به راحتی می توانند برای پنج روز ریاست و کیاست تن به هزار نوع رذالت بدهند و ککشان هم نگزد و خیلی ها نمی توانند.

عده ای در روز روشن می توانند چشم تو چشم ملتی بایستند و هزار وعده و وعید و دروغ شاخدار بگویند و قطره ای عرق شرم بر رخسار مبارکشان ننشیند و عده ای نمی توانند!

گروهی می توانند نان - این برکت خدا را - هر روز و ساعت و دقیقه و بلکه ثانیه به نرخی بخورند و مانند بوقلمون عزیز هر لحظه به رنگی دربیایند و آب از آب هم تکان نخورد و گروهی دیگر نمی توانند! 

برخی بدون اینکه وجدانشان کمترین دردی بگیرد می توانند از همنوعان خود به عنوان نردبان ترقی استفاده کنند و همه را ابله و عقل گرد فرض کنند و خود را دانای کل و عقل عالم بشمارند و برخی نمی توانند!

برخی هزار چهرگی را هنر بزرگی به حساب می آورند و به احسن الوجه به آن آراسته اند و بسیاری از این هنر منحصر به فرد بی بهره اند و محروم!

بعضی به طرفه العینی می توانند جمع واحدی را از هم بپاشند تا به آلاف و علوفی برسند و برخی نمی توانند!

نحله ای می توانند نه یک روز و یک سال بل که چندین سال آزگار عوام فریبی و خواص آزاری بکنند و از آنچه نیستند و ندارند داستان ها و حکایت ها سر هم کنند و نحله ای دیگر داشته های بسیار خود را به ارزنی نمی شمارند و در عوالم خاص خود سیر می کنند و پوست را ارزانی سگان می نمایند!

یک عده بدون داشتن کوچک ترین تخصصی در هر حوزه ای می توانند بزرگ ترین و حساس ترین مسئولیت ها را بر دوش ناتوانشان بگیرند و عده ای دیگر با داشتن انواع تخصص و صلاحیت در پذیرش مسئولیت نهایت دقت و احتیاط را مرعی می دارند!

گروهی به هر چیز حتی متعالی ترین چیزها به چشم وسیله نگاه می کنند و از هر نمدی برای خود کلاه درست می کنند و در هر راسته ای فورا دکان وا می کنند و بعضی ها نمی توانند!

بعضی ها با آنکه چیزی بارشان نیست مانند دهل داد و قال راه می اندازند تا توجه دیگران را جلب کنند و بعضی دیگر بسان مشک بی سر و صدا عنبر افشانی می کنند و نیازی به جلب توجه دیگران ندارند!

 

... و همان بعضی ها و عده ای و گروهی و برخی و نحله ای ...!!! می کنند و آن خیلی ها و بعضی ها و گروهی و برخی و نحله ای دیگر نمی توانند!!!

حال بار دیگر باید این پرسش مطرح می شود،بودن یا نبودن مهم تر است یا توانستن یا نتوانستن؟ مسئله کدام است؟

بی شک برای برخی از همان برخی های قبلی ماندن یا نماندن به هر قیمت که شده مسئله این است، می باشد مهم است نه چیز دیگر!!!

تقصیری هم ندارند چه کار می توانند بکنند آخه عادت کردن بد دردی است خیلی ها را معتاد می کند!!!

بعضی از همان بعضی های مذکور به خیلی چیزها معتاد می شوند از قبیل ریاست و کیاست و رجل سیاسی بودن و چشته خوری و بله قربان شنیدن و ...  و خیلی ها نمی توانند!

حالا پیدا کنید آن پرتقال فروش نازنین را تا این عادت های ناخوب را از سر بعضی از این بعضی ها ی عزیز بدر بنمایاد!!!...  

  • میر حسین دلدار بناب