آخرین چاووش
آخرین چاووش
سال هاست که صدای چاووش خاموش شده است. سال هاست که دیگر کوچه پس کوچه های تنگ و باریک روستا چهره نورانی چاووش را از خاطر برده است. سال هاست که صدای موزون و آهسته ی سم ضربه های اسب حنایی چاووش از خاطره ی کوچه ی سنگ فرش رخت بربسته است.
فقط پیران ده خاطرات مبهم و گم شده ای از نواهای دل نشین چاووش را به یاد می آورند؛ هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله، هر که دارد سر همراهی ما بسم الله...
اسب یال افشان چاووش با چه شور و شعفی سوارش را راه می برد! گویی دم به دم او داده و مفهوم کلماتش را می فهمد! چه راز و رمزی بوده است در صدای چاووش که بی اختیار اشک از دیدگان شنوندگان نوایش جاری می ساخت! چه خلوصی داشت واژگانش که دل های چونان سنگ خارا را به سان موم نرم می ساخت؟! چه حزنی موج می زده است درابیات ساده ی اشعارش؟! زلالی جاری که هیچ آلایشی را تاب ایستادگی در برابرش نبود...وچاووش خود با متانت تمام اشک می ریخت وبا چنان شور و شیدایی از جوانمردی و دلاوری پیر و مراد و جدش سخن می گفت که گویی خود شاهد آن حماسه ی عظیم بوده است!
چهل و پنج بار مرارت های را ه های پرپیچ و خم و گریوه های خطرناک پرحرامی را بر خود هموار کرده و کاروانیان را به سلامت به سرمنزل مقصود رسانده بود و هیچ گاه خم به ابرو نیاورده بود...
پاداش خدمت صادقانه اش شمشیر لزگی آبگون جواهرنشانی بود که موزه دار موزه ی آستان جوانمرد کربلا ابوالفضل (ع) به پاس قدردانی از جانفشانی هایش داده بود.
حرامیان از خوف نامش برخود می لرزیدند و از ملاذهای خود بیرون نمی آمدند و اگر می آمدند جز یک سرنوشت نداشتند، هلاکت و نابودی!
نام میریحیی ترکه نامی آشنا برای دوست و دشمن بود! دوستان را مایه ی راحت و دشمنان و حرامیان را مایه ی هلاکت بود!
اما این یل دلاور و بی باک اهل دعوی وادعا نبود، تنها خود را غلام ابوالفضل جوانمرد می دانست و به این غلامی افتخار می کرد...
اکنون سال هاست که صدای چاووش و سم ضربه های ملایم اسب حنایی اش بر سنگ فرش کوچه های باریک روستا خاموش شده است...
کوچه های تنگ و باریک روستا با خاطرات چاووش وارسته آخرین نفس های خود را می کشد و تصویر مردی بلندقامت و استوار با ریشی انبوه وچهره ای گلگون را به یاد می آورد که نوای محزونش مظلومیت انسان را به بلندای تاریخ فریاد می زند بی آنکه حتی صدایش بلند شود!!!
چاووشی که اشک می ریزد اما نه از سر ضعف و زبونی بلکه از سرشور و شیدایی و دل دادگی و دلداری...
سال هاست که...
- ۹۲/۰۶/۱۹
باهمه ی بی سروسامانی ام
بازبه دنبال پریشانی ام
رخصت آسودگی ام هیچ نیست
عاشق ویران شدن آنی ام!
حرف بزن،حرف بزن!سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
حرف بزن ابردلم بازکن
دیرزمانیست که بارانی ام