تولستوی رمان نویس مشهور روسی، در کنار رمان های بزرگی چون رستاخیز، جنگ و صلح و آناکارنینا، داستان کوتاهی دارد به نام "یک آدم چند متر زمین می خواهد
داستان مربوط به روزگارانی است که در روسیه، مالکان و زمین داران بزرگ و عمده ای وجود داشتند و دهقان ها اغلب از خود زمینی نداشتند و فقط بر روی زمین مالکان کار می کردند و حکایت دهقانِ طماع و تنگ چشمی را روایت می کند که اشتهای وافری به داشتن زمینی بزرگتر دارد. روزی مرد طماع، تمام سرمایه ی خود را که مبلغ چندانی هم نیست، به همراه برده و برای خرید زمین به یکی از مالکان بزرگ زمین مراجعه میکند. مالک بزرگ که اشتهای وافر و سیری ناپذیر مرد طماع را می بیند، به او یک پیشنهاد وسوسه برانگیزی می دهد و می گوید حاضر است به بهای سرمایه ی اندک او، هر اندازه که بخواهد به او زمین های زراعتی واگذار کند و سندش را هم به نام او بزند!
مرد طماع، ابتدا باورش نمی شود، اما «مالک بزرگ» قراردادی را تنظیم می کند و از او می خواهد که آن را امضا کند. در قرارداد آمده است که خریدار ما به ازای سرمایه ای اندکش، هر اندازه زمین که می خواهد می تواند از زمین های مالک بزرگ نشانه گذاری کند و به نام خود سند بزند. و البته برای اجرای این قرارداد وسوسه برانگیز تنها یک شرط وجود دارد – و کدام قرارداد وسوسه برانگیزی هست که فاقد این شرط ها باشد!؟ -
قرارداد بزرگ، شرط ظاهراً ساده ای دارد: خریدار برای اجرای قرار داد تنها یک روز فرصت دارد و لازم است از طلوع آفتاب تا غروب آفتابِ روز بعد، مقدار زمینی را که میخواهد با قدم هایش مشخص کند و البته در هنگام غروب آفتاب درست همان نقطه ای باشد که آغاز کرده است. به عبارتی دیگر خریدار باید محوطه ی بسته ای را مشخص کند که قرار است به تملک او درآید و برای این کار از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب فرصت دارد.
طلوع روزبعد، دهقان طماع درحالی که سر از پا نمی شناسد به راه می افتد اما هر چه جلوتر می رود، وسوسه اش برای پیمودن محوطه ی وسیعتری از زمین ها، بیشتر و بیشتر می شود وکمتر به زمان آمدن و چگونه آمدن خود می اندیشد و وقتی به خود می آید که زمان چندانی برای رسیدن به نقطه ی آغاز نمانده است. به ناچار در راه برگشت تندتر و تندتر راه می رود و بیشتر از آنچه در توان اوست، خود را به رنج می اندازد.
داستان این گونه تمام می شود که مرد طماع هنگامی به نقطه ی آغازین می رسد که دیگر جانی در بدن ندارد و در لحظه ی آخر، جنازه اش در کنار بیلی بر زمین می افتد که به نشانه ی نقطه ی آغاز بر زمین مانده است. بیلی که می تواند ابزار کندن گورِ او شود و "نشانه" ای باشد تا خواننده ی عاقل بداند هر آدمی تنها دو متر زمین می خواهد برای دفن شدن...(با اجازه ی شیخ نهایی)
گاهی وقت ها نوشته هایی از این دست، زیاد جدّی گرفته نمی شود و صرفا به مثابه ی داستانی خیالی یا از سر تفنن تلقی می شود و حال آن که درست چند روز قبل یک نفر زمین خوار در وضعیّتی تقریبا مشابه شخصیّت داستان تولستوی طعمه ی زمین مادر شد.
ماجرا از این قرار است که وقتی زمین خواری جوان در یکی از دهات تابعه ی شهر ما مثل بسیاری از همقطاران خودش مشغول شیار کردن و خط انداختن به زمین های کوهپایه های اطراف کوه میشاب بوده -که متعلّق به منابع طبیعی شهرستان است و مسئولین اداره ی تابعه هر از ده سال هم سری به آن حوالی و اطراف نمی زنند- تراکتورش چپ می شود و چون در تنهایی و دور از چشم اغیار مشغول این عمل خالصانه بوده کسی به دادش نمی رسد و در نتیجه زیر چند صد کیلو آهن له و لورده می شود و دستش از دنیا کوتاه می شود!
بعضی وقت ها از خودم می پرسم مگر یک آدم چقدر زمین می خواهد؟
یا مگر یک آدم چند باب برج، ویلا، بازار، کارخانه، باغ، مزرعه، ماشین و... لازم دارد؟
یا مگر یک آدم چند هزار میلیارد تومان پول لازم دارد؟
یا مگر یک آدم چند تا شغل و پست و مقام را می تواند اداره کند؟
یا مگر یک آدم چند تا عنوان و اسم و لقب و اهن و تلب می خواهد؟
یا مگر یک آدم چند میلیون متر مکعب معده دارد و چند میلیارد فرسنگ اشتها و چند کهکشان راه شیری حرص و آز دارد؟
یا...
در باورهای ایرانیان باستان دیوی به نام آز وجود دارد که هر چقدر بخورد، سیری ندارد تقریبا شبیه چاه ویل جهنم.
گویا بعضی ها ژن های جناب دیو آز را نسل به نسل به ارث برده اند!!!
یک نکته هم قابل تأمّل است و آن اینکه تا به حال هیچ زمین خواری پیدا نشده است که عاقبت الامر زمین او را نخورده باشد!!!