اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۳۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۹
مرداد

گابریل گارسیا مارکز (Marquez - G.G) بزرگترین نویسنده کلمبیا و نام‌آورترین نویسنده جهان و برنده جایزه ادبی نوبل سال 1982؛ در ششم ماه مارس 1928 میلادی در دهکده آراکاتاکا در منطقه سانتاماریای کلمبیا متولد شد و تا سن هشت سالگی در این دهکده نزد مادربزرگش زندگی می‌کرد. وی که پسر بزرگ یک مرد داروساز و زنی متصدی تلگراف بود، در سال 1935 به قصد زندگی با والدینش به شهر بارانکیا رفت و تحصیلات ابتدایی خویش را در مدرسه سیمون بولیوار به اتمام رساند.

در سال 1941 اولین نوشته­هایش در روزنامه‌ای به نام خوونتود که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود، منتشر شد. تحصیلات دبیرستانی او با وقفه روبه‌رو گشت و مارکز، یک سال به سوکو رفت.

در سال 1943 پس از پایان سال تحصیلی، ساحل آتلانتیک را جهت رفتن به بوگوتا ترک کرد ودر این شهر در کنکوری جهت گرفتن بورسیه شرکت کرد.

گارسیا مارکز در آن روزگار که در دبیرستان زیپاکوئیرا به تحصیل مشغول بود، با انتشار مجله­ای به نام لیتراتورا قدرت ادبی خویش را به سایر همکلاسی-هایش بازشناساند، ولی متاسفانه نشریه فوق بعد از یک شماره توقیف شد.

در سال 1947 مارکز تحصیل در رشته حقوق را در دانشگاه بوگوتا آغاز کرد. بی آنکه نوشته­ای را منتشر کند، مسئولیت ضمیمه دانشگاهی مجله هفتگی رازون را به عهده گرفت و با پیلینو مندوزا و کامیلو تورس آشنا شد. در سپتامبر همان سال، اولین نوول خود را در ضمیمه ادبی ال اسپکتادو منتشر کرد و در ماه دسامبر، مارکز امتحانات سال اول حقوق را گذراند.

در ژانویه سال 1950 گارسیا مارکز مقاله نویس روزنامه ال ارالدوی بارانکیا شد. نوشتن کتاب "برگ‌ریزان" را همان سال آغاز کرد.

در سال 1951، مارکز به کارتاخنا، جایی که والدینش در آن مستقر شده بودند، برگشت. اما در سال 1952، دوباره به بارانکیا برگشت و دست‌نویس برگ‌ریزان به انتشارات لوسادای بوینس آیرس داد، اما رد شد. با این حال او همچنان به خواندن، سیر و سفر کردن و نوشتن ادامه داد و سرانجام در سال 1955 کتاب برگ ریزان منتشر شد.

در ژانویه سال 1957، مارکز نوشتن "کسی به سرهنگ تامه نمی نویسد" را تمام کرد. در ماه می همراه مندوزا به آلمان شرقی رفت. در ژوئیه، باز به همراه پلینیو مندوزا، به شوروی سفر کرد و از آن­جا، به مجارستان رفت در ماه اکتبر، به پاریس برگشت و گزارشی طولانی درباره ممالک بلوک شرق نوشت.

مارکز در مارس 1958، در جریان یک سفر کوتاه به کلمبیا، با نامزدش مرسدس بارکاپاردو، ازدواج کرد. در همان سال سردبیر مجله ونزوئلا گرافیکا شد و کتاب "کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد" را منتشر کرد. همچنین بسیاری از قصه­های کتاب مراسم تدفین مادربزرگ، رمان ساعت شوم‌رابه‌پایانرساند.
در آوریل 1961، "کسی به سرهنگ نامه نمی­نویسد" مجدداً چاپ شد. در همین سال به مکزیک رفت و با زن و فرزند دو ساله‌اش زندگی کرد. برای فیلم­های سینمایی فیلمنامه نوشت. همچنین دست­نویس داستان ساعت شوم را به مسابقه ملی رمان که در بوگوتا توسط شرکت نفت اسو ترتیب یافته بود، فرستاد و جایزه اول آن را از آن خود کرد.

در سال 1962 کتاب "کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد" وی در مکزیک منتشر شد؛ همچنین ترجمه همان کتاب در پاریس. اولین روایت "پاییز پدرسالار" را هم در همین سال نوشت. در سال 1965، نوشتن" صد سال تنهایی" را آغاز کرد و در آوریل 1968، صد سال تنهایی در بوینس آیرس منتشر شد و  به موفقیتی فوری و چشم­گیر رسید طوری که کتاب به طور مداوم تجدید چاپ می‌شد. در سال 1969 صد سال تنهایی، جایزه فرانسوی بهترین کتاب خارجی را نصیب خود کرد.

در سال 1970 در بارسلون "سرگذشت یک غریق" چاپ شد. مارکز پس از این که پست سفیر بودن در بارسلون را رد کرد، به سفر طولانی در کشورهای کاراییب پرداخت.

انتشار نوول های کتاب داستان غم‌انگیز و باورنکردنی "ارندییرای ساده‌دل و مادربزرگ سنگ‌دلش"، باعث شد که جایزه رومولوگایه‌گوس را در مورد بهترین رمان به دست آورد.

در سال 1976، "پاییز پدرسالار" منتشر شد.

در فوریه سال 1981، اولین مجموعه آثار روزنامه­نگاری‌اش در بارسلون چاپ شد. در ماه مارس همان سال ارتش کلمبیا او را تهدید کرد فوراً کشورش را ترک کند و او هم ناچار به مکزیک بازگشت.

در سال 1982، کتاب "چشمان آبی رنگ سگ" را منتشر کرد و نیز در همین سال موفق به اخذ جایزه ادبی نوبل گردید.

کتاب "عشق سال­های وبا" را در 1986 منتشر کرد.

انتشار کتاب "ژنرال در هزار توی خویش" در سال 1989 در سطح جهانی جنجال آفرید.

در 1992، کتاب "از عشق و شیاطین دیگر"، 1996 انتشار "پرونده یک گروگانگیری"، 1998 "کارگاه سناریونویسی و فرهنگ جامع اصطلاحات آمریکای لاتین"، 1999 "سرزمین کودکان" و "برای آزادی" و در سال 2000 دو عنوان کتاب به نام "یاداشت‌ها" و "خانه بزرگ" از او منتشر شد.

تا همین اواخر، مارکز با همسر، دو فرزند، عروس و نوه شش‌ساله‌اش در شهر نیومکزیکو زندگی می‌کردند، اما با وخامت اوضاع جسمانی و سرطان رو به ‌پیشرفت ،همچنین با احساس نزدیکی مرگ، به سرزمین خود بوگوتا رفت. از چندی پیش، عنوان بزرگترین مرد و مرد سال 1999 آمریکای لاتین رسماً به وی داده شد. در همین سال بود که متوجه شد سرطان غدد لنفاوی دارد و بدون لحظه­ای درنگ خود را گوشه­نشین کرد. چنان انزوایی که شاید از زمانی که شاهکارش، «صدسال تنهایی» را در 1967 نوشته بود، تا به امروز از او دیده نشده است. تنها عادت بدش در این سال­ها مصرف پی در پی سیگار بود که آن را هم همسرش­، مرسدس، تهیه می­کرد. نویسنده به روزنامه کلمبیایی «ال تمپو» در معدود توضیحاتی که درباره بیماری­اش داده،  گفته است: «در حال حاضر روابطم را با دوستانم به حداقل رسانده­ام، تلفنم را قطع کرده­ام، همه سفرها و برنامه­ها و طرح­های جاری و آینده­ام را لغو کرده ام… و تنها خودم را در نوشتن بدون وقفه هر روزه‌ام جست وجو می کنم.»

گارسیا مارکز 75 ساله، مرتب برای شیمی درمانی میان یکی از بیمارستان­های لس­آنجلس و خانه­ای که در مکزیکوسیتیی برای مداوا و نوشتنش تهیه کرده در رفت و آمد بود. و حالا بعد از سه سال پژوهش و نوشتن، کتابش را که بسیار منتظرش بودند با نام «زیستن برای باز گفتن» منتشر ساخته است. نخستین جلد خاطرات نویسنده، شرح تلخ و شیرین و گاه احساساتی سال­های ابتدایی مرد بسیار محبوب آمریکای لاتین است که معمولًا با لقبش، «گابو»، شناخته می شود. بسیاری از صفحات این کتاب بر روی «آراکاتاکا» و بر روی رازها و جادوهایی که از آن­جا به داستان­سرا الهام شده متمرکز است. شهری که در همه جا به سرزمین موز شهره است؛ اما با این وجود، هنوز در فلاکت و انزوا نگاه داشته شده است.

روزنامه La Vanguardia چاپ بارسلون از این نویسنده 78 ساله نقل کرده است که:

«سال 2005 اولین سال زندگیم بود که در آن یک خط هم ننوشتم. من اصلاً پای کامپیوتر ننشستم. به علاوه، هیچ دورنمای خاصی هم در این کار نمی­دیدم... من قبلاً عادت داشتم که هر روز از 9 صبح تا 3 بعد از ظهر کار کنم. و معمولاً می­گفتم که این کار دستم را گرم نگه می­دارد، اما راستش این کار را به این دلیل انجام می­دادم که صبح­ها هیچ کار دیگری نداشتم.»

مارکز می­گوید که -اگر الهام یاری کند- شاید یک کتاب دیگر در وجود او باقی مانده باشد، اما چندان هم خوش‌بین نیست. او می­افزاید : «اگر فردا یک رمان تازه به ذهن من وارد شود، بسیار خارق­العاده خواهد بود. با تجربه­ای که من دارم، بدون هیچ دردسری می­توانم یک رمان دیگر را هم بنویسم، اما مردم به خوبی متوجه می­شوند که برای آن انرژی خاصی صرف نشده است.

کتاب " دلبرکان غمگین من "، عنوان آخرین اثر گابریل گارسیا مارکز است که خاطرات 90 سالگی به بعد اوست و توسط کیومرث پارسایی ترجمه به فارسی شده و درمرحله دریافت مجوز از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی می­باشد.

در میان آثار گوناگون مارکز صد سال تنهایی، پاییز پدر سالار، عشق در سال­های وبا ، کسی برای سرهنگ نامه نمی نویسد و ژنرال در هزارتوهای خود، اهمیت و ارزش ویژه‌ای دارند.

مریم السادات فاطمی

  • میر حسین دلدار بناب
۲۹
مرداد

چنگیز آیتماتوف ، نویسنده ی قرقیزستانی و نامزد آسیایی نوبل ادبی در 2008 که در ایران با رمان های " جمیله " ، " سرگذشت مادر " ، " الوداع گل ساری " و " روزی به درازای یک قرن " ، برای دوستداران ادبیات داستانی چهره ای آشناست دور از وطن و در آلمان ، در 16می 2008، به پایان قصه ی هستی اش رسید . اونخستین اثرش را در زمینه ی ادبیات داستانی با نام " باران سفید " در سال 1954 منتشر کرد و موقع مرگ 79 ساله بود.  چنگیز آیتماتوف به دوزبان  قرقیزی و روسی می نوشت و خبرگزاری فرانسه همزمان با مرگ او اعلام کرد که داستان های او به 150 زبان ترجمه شده و بیش از چهل میلیون نسخه فروش رفته است .
اوزندگی پر فراز و نشیبی داشته و هنوز 8 سال نداشت که در قتل عام های خونین دوره ی استالین ، پدرش را در روسیه دستگیر و به جوخه ی اعدام می سپارند . 14 ساله بود که با آتش جنگ جهانی دوم ، گزند گی فقر و تلخی روزگار بیش از همیشه او و خانواده اش را در تنگنا قرار می دهد و چون همه ی مردان قریه به جنگ رفته بودند ، اورا که نوجوانی بیش نبودکدخدای آبادی انتخاب می کنند .
او استعداد نویسندگی اش را مدیون مادرش " امکان خانم " می دانست که ذهنی سرشار از افسانه های عامیانه داشت و در راه کوچ و در ییلاق ، هر وقت اورا خسته و غمگین می دید برایش قصه می گفت .
قصه های مادرش هرگز تمامی نداشت و به روستا هم که بر می گشتند  باز در شب های بلند و اوقات بی خوابی ، با داستانهای اوبود که به خواب می رفت .
روزنامه نگار ترک ،خانم " حوا سِتنای ایلحان " گفتگویی را پیش از مرگ وی با او انجام داده و با عنوان " هرکسی باید تغییر کند .. " به چاپ رسانده که با هم می خوانیم :

-    شما در دوره ی اتحاد جماهیر شوروی و حتی بعد از فروپاشی بلوک شرق ، یکی از مشهور ترین نویسنده های آسیای میانه در ترکیه بودید . رمز و راز این اشتهار و محبوبیت در چیست ؟

-          من هم در آن زمان و هم در این دوره ، این شانس را داشتم که علاقه و اشتیاق مردم را به مطالعه ی آثارم ببینم . اگر آثارمن صرفا به بیان آلام و مشکلات برهه ای از تاریخ می پرداخت که حالا زمانش سپری شده است ، حتما این توفیق را نداشتم . اگر در نوشته های من پیوندی عمیق با آلام و آمال بشری نبود هرگز شاهد این  همه استقبالی که هستیم نبودیم . من به موضوعاتی پرداخته ام که هنوز نیز درد و مسئله ی  جوامع انسانی است و مورد علاقه ی مردم . به خاطر این است که مردم باز آثار مرا در ترکیه و دیگر کشورهای جهان  با عشق و علاقه می خوانند .

-         در خلاقیت هنری شما ، اسطوره جایگاهی خاص دارد و به عنوان یک مؤلفه ، جزئی از سبک کاری تان است . علت این همه تأکید برمفاهیم اسطوره ای را در چه می دانید ؟

-         اسطوره در ادبیات ، عنصری ارزشمند و مهم است . خیلی از نویسنده ها به اسطوره ، نگاهی حادثه ای دارند که روزگاری رخ داده و باعنصر خیال آمیخته و حالا حد یثی کهنه است . اما نگاه من فرق می کند و آنرا تمامیت تاریخ می دانم . میراثی مشترک و غنی از دیروزها که درکنکاش آن راهی است به سوی سعادت بشر.  من در جستجوی آن راه هستم . تاریخ جهان را تکه تکه ازهم سوا کردن و به بررسی آن نشستن ، کار درستی نیست . پیوند های عاطفی و رفتاری درمیان انسانها ، مستحکم تر از حوزه های جغرافیایی و تاریخی در  درون مرزهاست .

رمان های " چنگیز خان " و " ابر نفرین شده "برگرفته از داستانهای موجود در قرن سیزدهم  میلادی هستند که من بافت های اسطوره ای  آنها را با ساختاری که کاملا معاصر  است گره زده و با آمیزه ای از مسائل امروز جهانی به ادبیت در آورده ام .

-  جایی اشاره داشتید که بعد از فروپاشی اتحاد شوروی و تغییرات پیش آمده ، برداشتها و نگرش های شما ، دچار نوعی  تغییر و دگردیسی شده و نمودش در آثار شما نیز وجود دارد.  راستی در بیان و انعکاس این دوگانگی به وجود آمده  در شرایط  اجتماعی سرزمینتان چطور کنار آمدید ؟

-  همه ی انسانها ناچارا باید در نوع نگاه خود به دنیا ، همپای زمان تغییر کنند . من نیز می کوشم که وقتی از مردم قرقیزستان می نویسم حتما به این دگرگونی های زیستی و اجتماعی دقیق باشم و نبض پویایی در آثارم همیشه بتپد . زمان در شتاب است و دنیا هر روز شکل  عوض می کند و نویسنده هم باید از تکرار خود در آثارش پرهیز کند . هر نویسنده ای با درک عمیق از تحولات تاریخی ، نیاز به نوزایی دارد و از پیله های این نوزایی است که می تواند تولدی دوباره یابد . آخرین رمانم که " مُهرِ کاساندرا " نام دارد ، با وجود دارا بودن مؤلفه های خاص نوشتاری ام ، هیچ شباهتی به آثار قبلی ام ندارد .

-  جها نی اندیشیدن و داشتن نگاهی کلان به مقوله ی ادبیات و عدم تأکید زیاد  به ویژگی های بومی ، اندیشه هایی هستند که امروزه غرب  درنقد ادبی مد نظر دارد. با این و جود شما آیا همچنان از ذهنیت یک شرقی به جا نمایه های اثارتان نزدیک خواهید شد یا که دیگر از شرق ، خیلی کم خواهید نوشت ؟

-  بومی بودن و قاره ای و جهانی اندیشیدن  را نمی شود از هم تفکیک کرد . بومی نگری و جهانی نویسی در ذات ادبیات است و یک جورهایی مکمل هم اند و بی توجهی به هر کدام ، اثر را دچار خدشه می کند . نویسنده ی موفق کسی است که این دوگانگی را در آثارش با هم  آشتی دهد .  با این توصیف ،عناصر شرقی باز در آثار من حضور خواهد داشت .

-  در آخرین رمان شما " مُهرِ کاساندرا" ، یک نوع بیگانگی را بین قهرمانان قصه می بینیم و دیگر از آن پیوند های ژرف عاطفی و همدلی انسانها در روابط اجتماعی ، خیلی کم ، نشانه می بینیم . دلیل این عزلت و بیگانگی در کنش و رفتار قهرمانان رمان ، مربوط به تأثیرات روز افزون رسانه هاو وسایل ارتباطات جمعی در زندگی انسانهاست  یا حاصل  چیزدیگری است ؟

-  فکر نمی کنم که با پرداخت چنین سوژه ای ، انتقادی متوجه من باشد و یا ارتباطی مستقیم با گسترش رسانه های جمعی داشته باشد . خیلی ساده باید گفت که شیوه های زندگی فرق کرده و دراین خصوص   غیر از رسانه ها ، عوامل زیادی مؤثر بوده اند .  من نیز وقتی به انعکاس زندگی در داستانهایم می پردازم ، طبیعی است که اوضاع  کمی با سابق  فرق خواهد داشت .

-  به نظر من شما عوض پرداختن به مسائلی چون  نقش روابط جنسی و  نفس وطمع فردی در بروزناهنجاری های رفتاری  ، بیشتر به مشکلات و ناهنجاری های اجتماعی توجه می کنید  . یعنی شما همچنان معتقد به تعهد اجتماعی نویسنده هستید ؟

- هرانسانی که میهن دارد و خودرا شهروند آن محسوب می کند ، حتما که باید در سعادت آن جامعه بکوشد  . من نیز به عنوان یک نویسنده ، وظایف و مسؤولیتهایی در قبال میهن  خود و جهانی که در آن زندگی می کنم دارم که از طریق نوشتن ، به ایفای تعهدات اجتماعی ام می پردازم .
گفتگو کننده : حوا سِتنای ایلحا ن / ترجمه : علیرضا ذیحق

غروب خالق عاشقانه ترین
(به بهانه درگذشت چنگیز آیتماتوف نویسنده نامدار قرقیز)
در تاریخ پر نشیب و فراز ملت ها، گاه چهره های بختیاری پا به عرصه وجود می نهند که خود به تنهایی نماد و نماینده یک ملت محسوب می شوند. چنگیز آیتماتوف نویسنده بزرگ قرقیز، از جمله این مردان کامروای عصر ما بود. شاید چندان اغراق آمیز نباشد که او را بزرگترین و شاخص ترین نماینده قرقیزستان در زمانه حاضر بخوانیم. بسیاری از دوست داران ادب و هنر در جهان که حتی نامی از قرقیزستان نشنیده اند و حتی جای آن را بر روی نقشه کره زمین به درستی نمی دانند با قهرمان های ساخته ذهن خلاق و پرتوان این نویسنده چیره دست قرقیز زیسته اند، با غم هایشان محزون شده اند، در ماجراهای عشقی شان تارهای دلشان به لرزه افتاده است و در شادی آنان شعف و شوق وجودشان را فرا گرفته است.
قرقیزها بی گمان قهرمان ملی معاصرشان را از دست داده اند. نویسنده توانایی که رکوردی کم نظیر از ترجمه اثر ادبی یک کشور به زبان های دیگر از خود بر جای گذاشته است. برخی از آثار آیتماتوف به 150 زبان ترجمه شده است و بیش از چهل میلیون نسخه از کتاب های او در اتحاد چماهیر شوروی سابق به فروش رفته است.
چنگیز تورکولویچ ایتماتوف 12 دسامبر 1928 در منطقه شکر جمهوری قرقیزستان شوروی در خانواده ای متوسط و کارمند چشم به جهان گشود. همراه با تحصیل از اوان کودکی و نوجوانی به کار پرداخت و در همین سال های نوجوانی در حالی که 14 سال بیشتر نداشت در امور اداری روستای محل تولد و در زمینه های مختلف به کار و فعالیت پرداخت.
تحصیلات عالی خود را در ابتدا در رشته کشاورزی پی گرفت ولی روح بی قرارش او را به سمت ادبیات سوق داد و بدینگونه بود که چنگیز جوان در ادامه مطالعات ادبی خود به انستیتو ادبیات ماکسیم گورکی روسیه پیوست و در زمینه مورد علاقه خود به تحقیق، مطالعه و آفرینش پرداخت.
اولین نمونه های ذوق ادبی آیتماتوف در سال 1952 و به روسی منتشر شدند و پس از آن در سال 1954 اوین اثر قرقیزی وی به نام باران سفید به زیور طبع آراسته گردید. رمان کوتاه "جمیله" معروف ترین اثر نویسنده بزرگ قرقیز در سال 1958 منتشر شد و خبر از ظهور پدیده ای بزرگ در ادبیات قرن بیستم داد. کتابی که لوئیس آراگون منتقد نامدار ادبی آن را زیباترین عاشقانه تاریخ ادبیات جهان خوانده است. رمان بلند "روزی به درازای بیش از صد سال " دیگر اثر جهانی و معروف این روح ناآرام قرقیز است که در سال 1980 منتشر شد و دیگر اثر معروف و جاودانه او به نام "چوبه دار " در سال 1988 پرده از نقاب برگرفت و بر اهل ادب و هنر جهان عرضه گردید. این سه کتاب آیتماتوف یه اکثر زبان های زنده دنیا ترجمه شده اند.
چنگیز آیتماتوف پس از استقلال میهنش علاوه بر تداوم خلق آثار ادبی، کسوت دیوانی بر تن کرد و در مقام سفیر تام الاختیار کشورش در اتحادیه اروپا، ناتو، یونسکو و این اواخر در کشورهای بنلوکس به خدمت پرداخت. مرگ وی در دهم ژوئن 2008 و در سن هشتاد سالگی ضایعه ای بزرگ برای ملت قرقیز و جهان ادبیات است. او در سالی رخت از جهان فانی بربست که از سوی موسسات متعدد علمی و فرهنگی نامزد دریافت نوبل ادبیات سال 2008 شده بود.
نگاهی گذرا به میراث و سبک ادبی آیتماتوف
چنگیز آیتماتوف را به درستی پل گذار ادبیات حوزه گسترده شوروی سابق از رئالیسم سوسیالیستی به واقعگرایی و سبک های نوین ادبیات معاصر می دانند. هم او که با شجاعت از چنبره های تنگ و خلاقیت سوز رئالیسم سوسیالیستی که استعدادهای بزرگی را در ادبیات زنده و جاودانه روس بر باد داد بیرون آمد و با تصویر رئال زندگی انسان در پیوند جاودانه و معصومانه او با طبیعت به شکل عام، گونه ای ماندگار از ادبیات داستانی در منطقه شوروی سابق پدید آورد.
آیتماتوف در عصری که آفرینش آثاری در حد و اندازه های کلاسیک های ادب روس به افسانه می ماند، شاهکارهایی خلق کرد که در اقصا نقاط چهان مخاطبان خود را با تمام وجود به سیر داستان ها و ماجراهای جذاب، پرکشش و سرشار از روحی عمیق و ژرف نگر پیوند داد.
منتقدین ادبی دو ویژگی مهم ذیل را از جمله ممیزات داستان ها و رمان های چنگیز آیتماتوف می دانند:
1- وجود عناصری منحصر به فرد با بهره گیری شایسته و امروزین از اساطیر و افسانه ها در آثار داستانی. آیتماتوف در عصری که به دوران اسطوره شکنی و راز زدایی از تمامی عرصه ها معروف است با بازتولید امروزین، ماهرانه و جذاب اساطیر کهن، حق انسان امروز به نقش نمادین و گاه حقیقی این عناصر ناب ذهن و اندیشه آدمی را به خوبی ادا می کند. در تمام داستان های او اشاره هایی هوشمندانه و راه گشا به اسطوره ها، افسانه ها و باورهای فولکلور به چشم می خورد.
2- قرابت صمیمانه و برادروار با حیوانات دیگر ویژگی خاص آثار آیتماتوف است آیتماتوف انگار زندگی انسان ها و حیوانات را در چهارجوب سرنوشتی مشترک می بیند و از این روست که در داستان های او خواننده نزدیکی خاصی با حیوانات اطراف خود احساس می کند. نقش شتر در رمان "روزی به درازای بیش از صد سال " و یا گرگ در رمان "چوبه دار " از جمله مصادیق و نمونه های این ایده نهفته در آثار چنگیز آیتماتوف بزرگ است.
کتابنامه چنگیز آیتماتوف
آیتماتوف در عمر پربرکت ادبی خود آثار زیر را به جهان ادبیات داستانی عرضه داشت:
1ـ گذرگاه سخت، 1956
2ـ چهره به چهره، 1957
3ـ جمیله، 1958
4ـ اولین آموزگار، 1962
5- حکایت های کوه ها و دشت ها، 1963
6ـ بدرود،گل ساری،1966
7ـ کشتی سپید، 1970
8ـ بر فراز قله فوجی، 1973
9ـ روزی به درازای بیش از صد سال، 1980
10ـ چوبه دار، 1988
کتاب های بدرود گل ساری (الوداع گل ساری ) و داستان کوتاه رویای یک بچه گرگ از این نویسنده بزرگ قرقیز به فارسی ترجمه شده و بر اساس کشتی سفید و آموزگار اول نیز فیلم های سینمایی ساخته شده است. قرقیزستان در مرگ "صدای بلند خود" در جهان امروز سوگوار است.
بیایید ما هم به احترام خالق عاشقانه ترین ها و دوست دار پاکی و حقیقت کلاه از سر بر داریم.
آیتماتوف امسال در لیست کاندیداهای نهایی جایزه نوبل ادبیات قرار داشت و بسیاری از کارشناسان ادبیات داستانی جهان شانس موفقیت او را نسبت به دیگر کاندیداها بیشتر می دانستند.
همچنین سال ۲۰۰۸ در قرقیزستان به نام او سال آیتماتوف نامیده شده بود.
چنگیز آیتماتوف در سال 1928 در شهر شکر قرقیزستان متولد شد. پدر او در سال 1937 در روسیه دستگیر و اعدام شد. او در سال 1956 به مسکو رفت و تحصیلا‌ت عالیه‌اش را در رشته ادبیات در دانشگاه مسکو به اتمام رساند. آخرین سمت آیتماتوف حضور در فرانسه و لوکزامبورگ به عنوان سفیر قرقیزستان بوده است.
رمان جمیله که در سال 1958 نوشته شد اولین کار جدی و حرفه‌ای کاندیدای آسیایی نوبل ادبیات است. از دیگر آثار چنگیز آیتماتوف می‌توان به اولین آموزگار، کشتی سفید، روزی به درازای یک قرن، رو در رو، قصه هایی از کوهها و استپها، الوداع گلساری، رویای ماده گرگ اشاره کرد. آخرین رمان چنگیز آیتماتوف وقتی کوهستانها فرو می ریزند نام داشت که به شش زبان روسی، ژاپنی، چینی، آلمانی، فرانسوی و گویشهای مختلف تورکی ترجمه شده بود.
آیتماتوف به نویسندگان نسل بعد از جنگ جهانی تعلق داشت که آثار خود را به زبانهای قرقیزی و روسی می نوشت. داستانهای او به 150 زبان ترجمه شده و بیش از 40 میلیون نسخه فروش رفته است. او همچنین به عنوان سفیر قرقیزستان در کشورهای اروپایی و همچنین در ناتو و یونسکو خدمت کرده بود.
شخصاً رمان رویاهای ماده گرگ و نیز رمان روزی به درازای یک قرن را از او خوانده و بسیار لذت برده بودم.

چنگیز آیتماتوف، نویسنده معروف قرقیز، سه‌شنبه (۱۰ ژوئن) در بیمارستان شهر نورنبرگ آلمان درگذشت. «جمیله» و «اولین معلم» از جمله آثار این نویسنده معروف هستند. مردم قرقیزستان، آیتماتوف را پدر معنوی خود می‌دانند.
مسئولان بیمارستان شهر نورنبرگ آلمان روز دوشنبه اعلام کرده بودند که وضعیت بیماری چنگیز آیتماتوف، نویسنده مشهور قرقیز، نگران کننده‌است. هنوز۲۴ ساعت از اعلام این خبر نگذشته بود که آیتماتوف درگذشت.
 نویسنده‌ی  سیاستمدار
چنگیز آیتماتوف در دوازدهم  دسامبر سال ۱۹۲۸ در روستائی بنام «شکر» در توابع استان تالاس قرقیزستان چشم به جهان گشود. وی  یکی از مشهورترین نویسندگان شوروی سابق بود که آثارش راهم به زبان قرقیزی و هم به روسی می‌نوشت.
بسیاری از رمان‌های مشهور او از جمله اولین معلم، کشتی سفید، روزی که بیش از صد سال به طول انجامید و اثر مشهور دیگر وی به‌نام جمیله، به بیش از صدو پنجاه زبان دنیا از جمله به زبان فارسی نیز ترجمه شده‌اند.
چنگیز آیتماتوف به عنوان یکی از محبوب‌ترین نویسندگان شوروی سابق در کنار فعالیت ادبی خود پس از استقلال کشورش برای مدتی نیز مسئولیت نمایندگی قرقیزستان در اتحادیه اروپا و یونسکو را به عهده داشت. مطبوعات روسیه همزمان با اوج بیماری آیتماتوف گزارش داده بودند که نام این نویسنده در میان نامزدهای جایزه نوبل ادبیات نیز دیده می‌شود.
سال آیماتوف
  چنگیز آیتماتوف به عنوان یکی از محبوب‌ترین نویسندگان شوروی سابق در کنار فعالیت ادبی خود پس از استقلال کشورش برای مدتی نیز مسئولیت نمایندگی قرقیزستان در اتحادیه اروپا و یونسکو را به عهده داشت. در دسامبر سال ۲۰۰۸، آیتماتوف ۸۰ ساله می‌شد و سال جاری نیز در قرقیزستان به نام سال آیتماتوف نامگذاری شده‌است. چوره تکین پروفسور تاریخ قرقیز در خصوص برگزاری سال چنگیز آیتماتوف و اهمیت این نویسنده در کشورش می‌گوید: «قرقیزها وی را بسیار دوست دارند و به دلیل محبوبیتش، رئیس جمهور قرقیزستان امسال را سال چنگیز آیتماتوف اعلام کرد. وی برای قرقیزها پدر معنوی محسوب می‌شود. عشق به آیتماتوف در قلب مردم نهفته و مردم به شخصیت او ارج می‌گذارند. حتی مخالفین دولت قرقیزستان هم  از اینکه سال ۲۰۰۸ سال چنگیز آیتماتوف اعلام شده استقبال کرده‌اند.»
به گفته این پژوهشگر: « وی در رمان‌های خود تاریخ مردمش را بیان کرد و منظومه ماناس را به تمام جهانیان شناساند و سبب شد که زبان قرقیزی نیز حفظ گردد. ماناس یکی از قدیمی‌ترین اسطوره‌های قرقیزهاست.»
درگذشت  چنگیز آیتماتوف را رؤسای برخی از کشورها به رهبران قرقیزستان تسلیت گفته‌اند. چنگیز آیتماتوف بین دیگر ملت‌های آسیای مرکزی نیز نفوذ فراوانی داشت. آثار او که برگرفته از اسطوره‌های قرقیزی است، در میان مردم آسیای میانه شهرت فروانی دارد.
آیتماتوف در آلمان
چنگیز آیتماتوف در آلمان نیز یکی از محبوب‌ترین و پرخواننده‌ترین نویسندگان خارجی محسوب می‌شود و آثارش برای چندمین بار تجدید چاپ شده است.
آخرین بار این نویسنده در سال ۲۰۰۷میلادی برای خوانندگان آثارش، در شهرهای مختلف آلمان، شب داستان‌خوانی برگزار کرد و بخش‌هائی از رمان عاشقانه‌ی خود، جمیله را خواند. در آخرین نمایشگاه کتاب شهر لایپزیگ آلمان، ازدحام دوست‌دارانش آنقدر زیاد بود که وی مجبور شد در پایان مراسمی که برای تجلیل از وی برگزار شده بود، از در پشتی ساختمان خارج گردد.
مقامات دولت قرقیزستان اعلام کرده‌اند که برای زنده نگاه داشتن نام این نویسنده مشهور قرقیز بنیادی را به نام او تأسیس خواهند کرد.

  • میر حسین دلدار بناب
۲۹
مرداد

 

 

پاسترناک، بوریس لئونیدوویچ Pasternak, Boris Leonidovich رمان­نویس و شاعر روسی (1890-1960) پدر پاسترناک نقاشی معروف و مادرش موسیقیدانی هنرمند بود. از اینرو جوانی بوریس در محیطی استثنایی و در میان فعالیتهای هنری گذشت. در آغاز به موسیقی روی آورد، اما آن را رها کرد و تحصیلاتش را در رشته فلسفه در دانشگاه مسکو ادامه داد و با شاعرانی چون راینر ماریا ریلکه، مایاکوفسکی و یسه­نین دوستی یافت. اولین اشعارش را در 1913 منتشر کرد و در دوران انقلاب همچنان به چاپ آثار تازه پرداخت. نخستین دیوان پاسترناک به نام دو پیکر در تیره ابر Bliznec v Tuchack در 1914 و دومین به نام برفراز سدها Poverkh Baryerov در 1917 منتشر شد که هردو با پیروزیی قاطع همراه بود و پاسترناک را به عنوان شاعری هنرمند و با قریحه به مردم شناساند. در 1923 دیوان شعر غنایی خواهرم، زندگی Sestra moya zhizn’ را به دست چاپ سپرد که در آن کوششی برای سازش دادن روح شاعر با جامعه به کار رفته بود. این دیوان موجب شهرت پاسترناک گشت و او را پیشرو شاعران جوان ساخت. پس از آن ستوان اشمیت Leitenant Schmidt را منتشر کرد که هردو اثر درباره انقلاب روسیه بودچرا که در شعر پاسترناک معمولاً جنبه غنایی و جنبه انقلابی با یکدیگر ارتباطی نزدیک می­یابد. اشعار دیوان تولدی دیگر Vtoroye rozhdenie در 1932 از محیط قفقاز و چشم­اندازهای باشکوه آن مایه گرفته بود. پاسترناک بر اثر انتقادهای شدیدی که از آثار او به عمل آمد، مدت ده سال شعری نسرود و همه وقت را به ترجمه آثار گرانبهایی از نویسندگان بزرگ مانند شکسپیر، ریلکه، گوته و ورلن مصروف کرد که همه آنها از بهترین ترجمه­های روسی این آثار به شمار می­آید، پس از چندی سکوت خود را شکست و دو دیوان بدیع ، به نامهای اولین قطار بامدادی Na rannikh poyezdakh (1943) و وسعت زمین Zemmoy proctor (1945) را منتشر کرد که از دوران جنگ مایه گرفته بود و در قیاس با نخستین دیوانهای او، از سادگی بیشتر و ابهام و پیچیدگی کمتری برخوردار بود. نثر پاسترناک نیز ادامه شعر اوست با همان خصوصیتها و همان تصویرهای ذهنی ناآشنا. در 1925 مجموعه داستانها Rasskazy انتشار یافت که شامل داستان کودکی لیوورس Detstvo Luvers بود. این داستان که شاهکار نثر او به شمار می­آید، از نظر تحلیل زوایای وجود آدمی با آثار مارسل پروست سنجیده می­شود. از داستانهای دیگر این مجموعه راههای هوایی Vozdushnye Puti است. از داستانهای مهم پاسترناک جواز عبور Okhrannaya gramota در 1931 است که در واقع زندگینامه نویسنده به شمار می­آید و در آن حوادثی را که در مسکو شاهد بوده است، نقل می­کند. آنچه در این داستان بیشتر مورد توجه پاسترناک قرار داشته، زندگی خصوصی و افکار خود او بوده تا تجزیه و تحلیل عینی از مبارزه­های انقلابی. داستان جواز عبور با آنکه حمله­های تندی را باعث شد ولی ارزش ادبیش هرگز مورد انکار قرار نگرفت. در 1956 ناشری در ایتالیا از نماینده خود در مسکو دستنوشته کتاب دکتر ژیواگو Doktor Zhivago اثر پاسترناک را دریافت کرد و به انتشارش همت گماشت و با آنکه پاسترناک در 1957 استرداد کتاب را خواستار شد، در پایان همان سال دکتر ژیواگو در ایتالیا انتشار یافت و موجب برانگیختن بحثهای شدید در شوروی و کشورهای دیگر گشت. پاسترناک از طرف انجمن نویسندگان شوروی مورد سرزنش قرار گرفت که در برابر وقایع مهمی که کشورش را زیر و رو کرده است، بی­اعتنا مانده و ارزش واقعی انقلاب را نادیده گرفته است. در 1958 جایزه ادبی نوبل به کتاب دکتر ژواگو تعلق گرفت که کار را از صورت ادبی خارج کرد و به شکل مسأله حاد سیاسی درآورد. توضیح آنکه پاسترناک براثر فشار دستگاه حکومت در ضمن نامه­ای جایزه نوبل را رد کرد و همین امر موجب شد که به او آزادی داده شود که بنا بر میل خود کشورش را ترک کند، اما پاسترناک هرگز نخواست از میهن خارج نشد. پاسترناک در 1957 زندگینامه دیگری انتشار داد با عنوان مقاله­ای در سرگذشت شخصی Autobiografichiskiy ocherk. سالهای آخر زندگی پاسترناک با درد و رنج همراه بود. از سوئی بیماری سرطان و از سوی دیگر اندوه ناشی از انتقادهای تند و خشونت­بار دوستان او را از پا درآورد.

پاسترناک شاعری است درون­گرا و فردپرست که پیوسته در انزوای شعر خود به سر می­برد و در اشعار خویش می­خواهد به درون دنیای محسوس و مرئی نفوذ کند و تا آنجا پیش رود که به کشف اسرار راه یابد. در نظر پاسترناک شعر در درجه اول اهمیت قرار دارد و پس از آن وجود شاعر. انقلاب روسیه در چشم او واقعه­ای بی­نهایت مهم بود، مانند قطعه شعری تازه که به روسیه اهدا شده باشد. سبک شعر پاسترناک پیچیده است و معانی در بیانی استتارآمیز جای دارد، آمیخته با استعاره و کنایه­های دور از ذهن و در عین حال از طراوت و تازگی برخوردار. ساده­ترین مناظر و ابتدائی­ترین عناصر طبیعی مانند باران، توفان، فصلها، هنگامی که از صافی بینش او می­گذرد، گویی از نو خلق شده است. اشعار پاسترناک از موسیقی کلام و دلنشینی خاص و جاذبه­ای نامعمول برخوردار است، چنانکه گوش نیز مانند چشم قادر می­شود که به تصویرهای ذهنی پرشکوه آن راه یابد. قدرت شاعری پاسترناک بیشتر در اشعار غنایی او دیده می­شود. اگرچه پیچیدگی و ابهام آثار و درون­نگری و توجه شدید پاسترناک به مسأله فردی، پیوسته مورد حمله شدید منتقدان شوروی قرار گرفته ولی وی از پیشروان شاعران زمان خود به شمار آمده و نفوذش بر نسل جوان شاعر انکارناپذیر مانده است. پاسترناک را در ردیف شاعرانی چون الیوت، هاپکینز و ریلکه قرار داده­اند.

زهرا خانلری – فرهنگ ادبیات جهان - خوارزمی

  • میر حسین دلدار بناب
۲۹
مرداد

تولستوی، لئو نیکولایویچ Tolstoy, Lev Nikolayevich رمان­نویس و ادیب روسی (1828-1910) لِف (لئو) تولستوی در خانواده­ای اشرافی و ثروتمند در دهکده یاسنایا پالیانا Yasnaya Polyana در 160 کیلومتری جنوب مسکو زاده شد، مادرش را در دو سالگی و پدرش را در نه سالگی از دست داد و به وسیله افراد دیگر خانواده و زیر نظر مربیان خارجی تربیت یافت. از منش و خوی نجیب­زادگان برخوردار شد و به سبب رفاه و ثروت به لذتهای زندگی دل بست. در 1844 در دانشگاه "قازان" Kazan به تحصیل زبانهای شرق و حقوق پرداخت و در 1847 بی‌آنکه مدرکی به دست آورد دنباله تحصیل را رها کرد و پس از تقسیم املاک خانوادگی به عیاشی پرداخت، اما روحیه ناآرام، او را به تجربه­های گوناگون و متضاد کشاند. در 1851 به ارتش قفقاز وارد شد و در دفاع از شهر سواستوپول Sevastopol شرکت کرد. اولین اثر ادبی تولستوی به این دوره تعلق دارد. اثری سه بخشی که بخش اول آن به نام "کودکی" Detstvo در 1852 انتشار یافت، بخش دوم آن به نام "نوجوانی" Otrochestvo در 1854 و بخش سوم با عنوان "جوانی" Jumost در 1857. این اثر در واقع زندگینامه نویسنده است که او را در چهره قهرمان کتاب تجسم می­دهد، گاه لحظه­های زندگی و گاه اندیشه­ها و عقاید او را بیان می­کند. زندگی پسر جوانی از کودکی تا جوانی پیش چشم گذارده می­شود، بی­آنکه با پیچ و خمهای داستانی بیامیزد. نکته جالب توجه در این اثر تحلیل عمیقی از روح کودک است که در خلال آن اطلاعات گرانبهایی از شخصیت تولستوی به دست می­آید. این اثر به سبب صداقت و قدرت نویسندگی و طراوت کلام بلافاصله پس از انتشار با موفقیت بسیار همراه گشت. تولستوی پس از آن در کتاب دیگری با عنوان "قصه­های سواستوپول" Sevastopolskie Razskazy (1855) زندگی خود را میان افسران ارتش، دلاوریهای سربازان و دفاع رشیدانه آنان را از شهر سواستوپول بیان می‌کند. این اثر تولستوی را به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان روسی به مردم شناساند. در 1855 پس از سقوط شهر سواستوپول تولستوی به سن­پترزبورگ رفت، مورد استقبال فراوان قرار گرفت و از آنجا به ملک شخصی در یاسنایا پالیانا بازگشت و از ارتش کناره­گیری کرد. داستان "بوران" Metel’ (1856) شب پرهیجانی را در میان برف و در کالسکه سرگشته­ای وصف می­کند و با بینش دقیق و هنرمندی خاص، خاطرات دوره کودکی را که به هنگام سفر از ذهن مسافر خواب­آلود و نگرانی می­گذرد، با سبکی شفاف و گویا شرح می­دهد. بوران از بهترین آثار جوانی تولستوی به شمار می‌آید. تولستوی در این سالها دوباره به اروپا سفر کرد و در بازگشت، به هنگامی که فرمان آزادی غلامان و دهقانان از طرف تزار صادر شد در ملک خود مدرسه­ای برای کودکان روستایی تأسیس کرد و برای آنان قصه­های خواندنی بسیار نوشت که شاهکار سادگی و صراحت به شمار می­آید. در 1862 تولستوی با دختر یکی از همسایگان به نام سوفیا Sofya که از پیش به او دل بسته بود، ازدواج کرد و اولین دوره زندگی مشترک را با نیکبختی و کامرانی گذراند که بعدها در کتاب "آنا کارنینا" به صورت زوج خوشبخت منعکس شده است. در 1862 کتاب "قزانها" Kazaki منتشر شد که آن نیز حوادث زندگی نویسنده است به هنگام اقامت در خط دفاعی قفقاز. این اثر چه از نظر هنری، چه از نظر بیان اصول عقاید تولستوی شاهکار کوچکی به شمار آمد که نویسنده در آن مانند روسو زندگی ساده را در دل طبیعت می­ستاید و کراهت خود را از مظاهر تمدن آشکار می­سازد. تولستوی در سفر دوم به اروپا شاهد مرگ برادرش بود که از بیماری سل درگذشت. منظره مرگ برادر پس از روزهای دردناک احتضار، تأثیر هولناکی در تولستوی برجای گذاشت و موجب تحریک فکریش میان دو قطب مرگ و زندگی و الهام­بخش او در ترسیم چهره وحشتناک مرگ در آثار مهمش چون "جنگ و صلح" Voyna i Mir (1864-1869) و "آناکارنینا" Anna Karenina در 1877 گشت. جنگ و صلح بزرگترین رمان در ادبیات روسی و از مهمترین آثار ادبی جهان به شمار می‌آید. تولستوی در این اثر مهم به شیوه­ای بسیار کامل و برمبنای احساس بشردوستانه، حوادث اساسی زندگی را مانند تولد، بلوغ، ازدواج، کهولت، مرگ و جنگ و صلح بیان کرده است. این حوادث از طرفی بر زمینه وقایع بزرگ تاریخی آغاز قرن نوزده و لشکرکشی ناپلئون به روسیه و جنگ اوسترلیتز و حریق مسکو قرار گرفته است و از طرف دیگر تاریخ و جریان زندگی دو خانواده اشرافی روسیه را که بعضی از افراد آن با خود تولستوی مشابهت­هایی دارند، شرح می­دهد. عظمت کتاب جنگ و صلح علاوه بر وسعت موضوع و کمال هنرمندی در بیان نکته­های فلسفی و اخلاقی نهفته است که از جنبه روسی و در عین حال جهانی برخوردار است. در نظر تولستوی تنها روحیه نافذ سرداران و رهبران جنگ یا فنون جنگی نیست که در وقایع مهم تاریخی باید مورد توجه قرار گیرد، بلکه روح توده مردم و نیروی اراده افراد است که در جهادی مشترک و مداوم متمرکز می­شود و موجب پیروزی می­گردد. به عقیده تولستوی این وحدت در کاملترین شکل در روح ملت روس وجود دارد. مسأله دیگر مربوط به مرگ است و ایمان تولستوی را به این نکته نشان می­دهد که مرگ به خودی خود قسمتی طبیعی از زندگی است. کتاب جنگ و صلح از طرف منتقدان چون حماسه­ای بزرگ مورد ستایش فراوان قرار گرفت و با شیفتگی مردم روبرو گشت، حتی داوران بسیار دقیق و سختگیر از بحث درباره ارزش آن ناتوان ماندند. تولستوی با وجود شهرت و افتخاری که در این دوره نصیبش گشت، به اضطرابی روحی دچار شد که هرگز از آن رهایی نیافت. خود او درباره تغییر حالش می­نویسد: «دوست می­داشتم، مورد مهر و محبت قرار گرفته بودم، فرزندان خوب داشتم و از سلامت و نیروی جسمانی و روحی برخوردار بودم و مانند دهقانی قادر به درو و ده ساعت کار بلاانقطاع و خستگی­ناپذیر بودم. ناگهان زندگیم متوقف شد، دیگر میلی در من وجود نداشت، می­دانستم که دیگر چیزی نیست که مورد آرزویم باشد، به گرداب رسیده بودم و می­دیدم که جز مرگ پیش رویم چیزی قرار ندارد، من که آنقدر تندرست و خوشبخت بودم، احساس کردم که دیگر نمی­توانم به زندگی ادامه دهم.» تولستوی از آن پس در ورای هرچیز عدم را می­دید و تحت تأثیر این ضربه روحی، همه چیز در نظرش رنگ باخت، حساسیت و بستگیش به چیزهای پرلطف زندگی، ناگهان به نفرت بدل شد و پیوسته تحت تلقین این اندیشه قرار گرفت که باید ساده زندگی کند و به مردم نزدیکتر شود. در ژانویه 1872 در ایستگاه راه­آهن، زن جوانی خود را زیر چرخهای قطار انداخت. بعدها معلوم شد، عشقی ناکام علت این خودکشی بوده است. تولستوی که شاهد جسد غرق در خون زن زیبا بود، کوشید تا زندگی آن تیره­روز را که قربانی شهوت و لذت جسمانی شده است، پیش چشم آورد. مدتها با اضطراب درباره این صحنه پرشور می­اندیشید و در ذهن خود موضوع داستانی را آماده می­کرد که منجر به خلق رمان آناکارنینا گشت. داستان پرده­ای نقاشی است از دنیای طبقه اشراف و تحلیلی روانی از گروههای مختلف افراد انسانی. آناکارنینا زنی جوان از طبقه ممتاز جامعه است که بدون عشق با کارمندی عالیمقام ازدواج کرده و در خلال زندگی مشترک، عشق واقعی را در وجود جوانی به نام ورونسکی Vronsky یافته است. تحرک داستان به جریان مراحل مختلف این عشق بستگی می‌یابد. از طرفی مبارزه با نفس در راه وفاداری به شوهر و فرزند و از طرف دیگر چیرگی عشق که به فرار وی با جوان می­انجامد و سرانجام نگرانی و پشیمانی و اقرار به گناه که نشانه شرافتی بود که هنوز در قعر وجودش جای داشت و همین امر سبب خودکشیش گشت. تولستوی مرگ آنا را در نتیجه عدم قدرت او در مبارزه با جامعه دانسته است. در کتاب آنا کارنینا زوج خوشبختی را نیز وارد داستان می­کند تا تعادل رمان حفظ شود. این زوج خوشبخت معرف زندگی سعادتمندانه خود نویسنده و همسرش است. رمان آنا کارنینا مردم­پسندترین رمان تولستوی به شمار آمد و با ستایش و موفقیت فراوان همراه گشت، اما تولستوی از این امر احساس خشنودی نکرد و نوشت: «هنر دروغی بیش نیست و من دیگر نمی­توانم این دروغ زیبا را دوست داشته باشم.» در 1879 تغییر عقیده مذهبی تولستوی به حد کمال رسید. وی به این مسأله پی برد که قوانین مذهبی و کلیسایی با اندیشه­هایش تطابق ندارد و در کتاب "اعتراف" Ispoved (1882)، سرخوردگی پیاپی خود را از زندگی آمیخته به لذت، مذهب قراردادی، علم و فلسفه بیان می­کند و تغییر روحی خود را در نوعی عرفان و زهد و ترک لذات دنیوی نمایان می­سازد و تنها لذت را در عشق به افراد انسانی و در سادگی زندگی روستایی می­داند. از آن پس خود را به صورت دهقانان درآورد، لباس آنان را در بر کرد و زندگی ساده برگزید، حتی به گیاهخواری دست زد. "سونات کریتزر" Kreytserova Sonata (1889) سرآغاز سومین دوره زندگی تولستوی به شمار می­آید، دوره­ای که تحت تسلط بحران عمیق مذهبی و اخلاقی قرار گرفته است. این اثر از برجسته­ترین آثار این دوره است. قهرمان داستان با دختر جوانی ازدواج می­کند و بلافاصله متوجه می­شود که میان او و همسرش جز رابطه جنسی رابطه دیگری وجود ندارد، پس زندگیشان رو به سردی می­رود، تا آنکه زن با نوازنده جوانی آشنا می­شود و سونات بتهوون که این دو عاشق با شور بسیار آن را اجرا می­کنند، بر علاقه­شان می­افزاید، کم­کم حسادت در روح شوهر رخنه می­کند و سراسر زندگیش را آشفته می­سازد تا روزی که از راه می­رسد و جوان را در کنار زن خود می­بیند و در حالی نامتعادل با کارد زنش را می­کشد و به زندان می­افتد. نویسنده چنین نتیجه می­گیرد که ازدواجی که تنها براساس جاذبه جنسی و از روی شهوت باشد، هیچگونه تفاهم و عطوفتی به وجود نخواهد آورد. داستان "مرگ ایوان ایلییچ" Smert’ Ivana Ilycha (1886) پرده نقاشی گیرایی است از آداب طبقه سرمایه­دار روسیه. تولستوی در این اثر تنها مسئولیت مشترک افراد انسانی را موجب شکست دادن مرگ و مفهوم واقعی بخشیدن به زندگی می­داند. از آثار مهم دیگر این دوره رمان "رستاخیز" Voskresenie (1899) است که آخرین اثر دوره خلاقیت و فعالیت ادبی اوست. رستاخیز آشکارا نبوغ هنری او را در خدمت اخلاق قرار داده است، این اثر از نظر وحدت موضوع و کمال ساختمان بر آنا کارنینا و حتی جنگ و صلح برتری دارد و در واقع هنر نویسنده در تجزیه و تحلیل روحی قهرمانان داستان به حد کمال رسیده است. در 1901 به سبب قسمتهایی از کتاب که نظر مغرضانه تولستوی را به کلیسای ارتدوکس آشکار می­کرد، موضوع طرد او از کلیسا مطرح شد و تولستوی چنین جواب داد: «صحیح است که من با عقاید کلیسای شما موافقت ندارم، اما به خدایی که ایمان دارم که برای من، روح و عشق است و اساس همه چیز.» این پاسخ غرورآمیز در سراسر روسیه شیفتگی خاصی پدید آورد و فلسفه مذهبی و اخلاقی تولستوی را نشان داد. پس کاروان پیروانش به سوی ملک او به راه افتاد، خانه­اش زیارتگاه مردم شد و سیل بیانیه­ها و خطابه­ها و مدایح به سویش روان گشت. تولستوی نماینده مسلم خواستها و آرزوهای نسل جوان و روشنفکر گشت و نفوذش به دورترین نقطه جهان کشیده شد، اما تولستوی خود در این دوره از همه چیز ملول بود، به دخترش گفت: «روحی سنگین دارم» و در یادداشت‌هایش نوشت: «حسرت فراوانی به رفتن دارم...» پس در دل شب برخاست وبه ایستگاه راه­آهن رفت و نوشت: «روح من با همه قوا به دنبال استراحت و تنهایی است و برای فرار از ناهماهنگی آشکاری که میان زندگی و ایمانم وجود دارد، باید بگریزم.» تولستوی در هفتم نوامبر 1910 چشم از جهان فرو بست و برای آرامش روحش هیچگونه تشریفات مذهبی انجام نگرفت.

شهرت و بقای تولستوی به سبب داستانهای او بود که خود در آخرین دوره زندگی آنها را محکوم کرد؛ اما آثار فلسفیش که بیشتر به آنها دل بسته بود، در فراموشی فرو رفت. تولستوی آمیخته­ای از خصوصیت‌های متناقض بود، از سویی دارای جسمی قوی و تمایلات حاد و از سوی دیگر بیزار از تمایلات جسمانی. موضوع داستانهای او یا از زندگی خود او گرفته می­شد یا از زندگی دیگران. نظرش درباره مبارزه مسالمت­آمیز و لغو مالکیت، راهنمای دستگاه حکومت گردید، اما این واعظ خشمگین از آن رنج می­برد که نمی­توانست زندگی را با اندیشه خویش وفق دهد. می­خواست زاهد و پرهیزگار باشد، اما طبقه و خانواده اشرافی و پرتوقع او لذت محرومیت را از او سلب می­کرد. می­خواست لذت فقر را بچشد، اما نمی­توانست خانواده­اش را از لذتهای مادی و رفاه محروم کند. می­خواست تنها بماند، اما بر تعداد مداحان و پیروانش افزوده می­شد. از همه چیز می­گریخت، اما شهرتش سراسر دنیای متمدن را فرا گرفته بود، می­خواست تبعید و محاکمه شود، اما تزار از او حمایت می­کرد. بدین طریق چیزهایی را مانند شکنجه، فقر، اضطراب، زندان، تبعید که داستایفسکی، بی­آنکه بخواهد، با آنها دمساز بود، برای تولستوی دور از دسترس باقی می­ماند. تولستوی به سبب ترسیم دنیای معاصر و معرفتش درباره عالم محسوس و ملموس و توجهش به مسائل انسانی و هنر داستان­نویسی، مرد بزرگ و رمان­نویس برجسته و ممتاز روسیه در قرن نوزدهم به شمار می­آید.

زهرا خانلری. فرهنگ ادبیات جهان. خوارزمی.

 

  • میر حسین دلدار بناب
۲۹
مرداد

 خورخه لوئیس بورخس (Jorge Luis Borges)که اسم کاملش خورخه فرانسیسکو ایزیدور لوئیس بورخس آکه‌وودو است، در 14 ژوئن (24 آگوست) 1889 در بوینس‌آیرس در محله پالرمو که به چاقوکشی‌هایش شهرت داشت، به دنیا آمد. پدرش وکیل و استاد روانشناسی بود و البته یک خواننده حرفه‌ای ادبیات. «دوست داشت که نویسنده باشد، اما بیشتر آنارشیستی بود فسلفی.» مادرش هم زنی تحصیل‌کرده و کتاب‌خوان بود که چندتایی کتاب انگیسی را هم به اسپانیایی ترجمه کرده بود. خانواده‌اش مخلوطی از نژادهای گوناگون سرخ‌پوست، اسپانیایی، پرتغالی، ایتالیایی و انگلیسی بودند و «پدرم سخت به تبار انگلیسی‌اش می‌نازید.» پدربزرگ‌های پدری و مادری‌اش، هر دو نظامی بودند و در جنگ‌های داخلی آرژانتین جنگیده بودند. «تا سال‌ها احساس شرم می‌کردم، چون مثل فامیل‌هایم نظامی و اهل عمل نبودم و فقط بلد بودم حرف بزنم.»

بورخس نخستین آموزش‌ها را از پدرش گرفت. «پدرم خیلی باهوش، و مثل همه مردهای باهوش خیلی مهربان بود. یک روز به من گفت که باید خوب به سربازان، یونیفورم‌ها، پادگان‌ها، کلیساها و قصابی‌ها نگاه کنم. چون این چیزها به زودی از بین می‌روند.» هنوز خواندن و نوشتن اسپانیایی را یاد نگرفته بود که زبان انگلیسی را آموخت. یک روز به کتابخانه پدرش رفت و سال‌های سال بعد در اواخر عمرش گفت که «گاهی فکر می‌کنم که هرگز از آن کتابخانه بیرون نیامده‌ام.» اولین کتاب‌هایی که خواند "هکلبری فین" (مارک تواین)، "جزیره گنج" (استیونسون)، "دون‌کیشوت" (سروانتس)، "داستان‌های برادران گریم"، "هزار و یک شب" و "انجیل" بود. یک روز هم به "دایرة‌المعارف بریتانیکا" برخورد. «آن روز واقعاً بخت با من یار بود. جلد مربوط به حرفD  را برداشتم و توانستم شرح‌ حالی بسیار عالی از دریدن (نمایشنامه‌نویس و طنزپرداز انگلیسی قرن هفدهم) بخوانم. همچنین مقاله‌ای مفصل درباره کشیش‌های اهل سِلت و مقاله‌ای هم در مورد شیعیان دروزی (فرقه‌ای از شیعیان لبنان که قائل به تناسخند) .

در شش سالگی به خانواده گفت: «می‌خواهم نویسنده بشوم.» و در نه سالگی، یعنی 1908، اولین کارش که ترجمه "شاهزاده خوشبخت" (اسکار وایلد) بود در یک روزنامه به چاپ رسید.

از همان کودکی دچار نزدیک‌بینی ارثی بود و پدرش هم داشت کور می‌شد. «چون نزدیک‌بین بودم، همه چیز را در هاله‌‌ای از مه و رویا به خاطر می‌آورم.» و این خصوصیتی بود که بعدها در داستان‌ها و شعرهایش هم پیدا بود. علاقه به شعر را هم از پدرش داشت. «او بود که نیروی شعر را بر من آشکار کرد – این حقیقت را که کلمات فقط وسیله ارتباط نیستند، بلکه نمادهایی از جادو و موسیقی‌اند.» سال 1914، به اصرار پدر، به اروپا رفتند و او در ژنو به مدرسه رفت. «به‌هیچ‌وجه از یادآوری روزهای مدرسه خوشحال نمی‌شوم.» در آن جا توانست سال‌های جنگ جهانی را در آرامش بگذارند،‌ با ادبیات فرانسه آشنا شود و زبان آلمانی را هم یاد بگیرد. «زبان آلمانی را برای خواندن فلسفه دوست داشتم. از نیچه و شوپنهاور خیلی خوشم آمد.» او قبلاً از طریق پدرش با فلاسفه انگلیسی هم آشنایی داشت و «بدون آن که بفهمم مبانی ایده‌آلیسم در من شکل گرفت.» بعدتر زبان ایتالیایی را هم یاد گرفت. "کمدی الهی" (دانته) را بیشتر از ده بار خواند. در سوییس به دانشگاه رفت، اما آن را نیمه‌کاره گذاشت. یک سال و نیم هم در اسپانیا بود و به محافل ادبی مادرید می‌رفت. خودش به زبان‌های مختلف شعر می‌گفت.‌ «هنوز شعرهایم تقلیدهای بی‌مایه‌ای بیشتر نبودند.» نخستین شعرش، "سرودی برای دریا" سال 1919 چاپ شده بود. «در آن شعر منتهای سعی خودم را کرده بودم تا والت ویتمن باشم.»

سال 1921 همراه خانواده‌اش به آرژانتین برگشت و چون کتابخانه پدرش از بین رفته بود،‌ هر روز به کتابخانه ملی می‌رفت. «کشف دوباره آن خیابان‌ها برایم حادثه‌ای غریب بود.» اولین کتاب شعرش "اشتیاق بوینس‌آیرس" را در 1923 چاپ کرد و مکتب شعری به نام ultraism را معرفی کرد.  هر چند بعدها خودش آن کتاب را اثری بسیار رمانتیک توصیف می‌کرد، برایش شهرتی در میان جامعه ادبی آرژانتین به همراه آورد.

یک سفر کوتاه، برای معالجه چشم پدرش به انگلیس داشت و دوباره برگشت. «شاید حادثه عمده بازگشت من دیدار ماسه‌دونیو فرناندس بود.» این ماسه‌دونیو دوست قدیمی پدرش بود که چند جلد کتاب گمنام با نثری پیچیده چاپ کرده بود و «خل‌‌بازی‌های عجیب و غریبی مثل وطن‌پرستی داشت.» بورخس بعدها خیلی می‌گفت که ماسه‌دونیو بر او و ادبیاتش اثر عمیقی گذاشته است. «ماسه‌دونیو زنی را نشانم می‌داد که می‌گفت با هیوم و شوپنهاور برابر است. می‌گفت فیلسوفان مجبور بوده‌اند سعی کنند و عالم را توضیح بدهند، اما این زن آن را به سادگی احساس می‌کند و می‌فهمد. از آن زن می‌پرسید: وجود چیست؟ و آن زن رخت‌شور جواب می‌داد: نمی‌دانم مقصودتان چیست، ماسه‌دونیو. آن وقت به من گفت: می‌بینی، می‌بینی، درکش چنان کامل است که حتی حیرت‌زدگی ما را نمی‌بیند!» ماسه‌دونیو با بورخس کاری کرد که در همه خوانده‌هایش شک کند. بورخس داشت کم‌کم بورخس می‌شد.

او فقط و فقط می‌خواند و می‌نوشت. خودش سه مجله منتشر کرد و برای ده، دوازده مجله دیگر مطلب می‌نوشت. تا سال 1936 هفت کتاب چاپ کرد، که "تاریخ جهانی شرارت" و "تاریخ جاودانگی" دو مجموعه مقاله از همین کتاب‌ها هستند. دیگر به شهرت رسیده بود؛ «اما هنوز سردرگم و بی‌هدف می‌نوشتم.» او در کشورهای انگلیس، فرانسه و آمریکا قبل از کشور خود مشهور شد. سال 1937 در کتابخانه شهرداری بوینس‌آیرس مشغول به کار شد. «با اولین حقوقم یک دوره کامل بریتانیکا برای خودم خریدم.» علی‌رغم تصورش کار در کتابخانه دلزده‌اش کرد، چون بقیه پرسنل مثل او عاشق و دیوانه کتاب نبودند. «آن روز‌ها، در همه‌جا به جز کتابخانه، نویسنده مشهوری به حساب می‌آمدم.»

سال 1939 داستان "پیر منارد، نویسنده دون‌کیشوت" را نوشت که اولین داستان بورخسی واقعی او بود. «خودم یک رمان‌نویس خیالی اختراع کرده بودم که جای من می‌نوشت. این معجزه بود. وقتی به اسم او می‌نوشتم، دیگر من نبودم که می‌نوشتم، او بود با سبک خودش و زبان خودش. داستان پیر منارد را از روی این تجربه نوشتم.» انگار که دیگر راهش را پیدا کرده باشد، در فاصله کوتاهی دو مجموعه داستان "باغ گذرگاه‌های پیچ‌پیچ" و "آلف" را چاپ کرد. شهرتش از آرژانتین بیرون رفت و نویسنده‌ای جهانی شد. با این که خودش می‌گفت: «من فقط رویاهایم را می‌نویسم. خواب‌هایی را که قبل از خواب، در خواب یا بعد از خوابیدن می‌بینم.» اما بازی‌های ذهنی او در این داستان‌ها خواننده‌هایش را حیرت‌زده و شیفته می‌کرد. داستان یک تمدن خیالی (در "تلون، اوکبر، اوربیس ترتیوس")، حل یک معمای پلیسی عارفانه ("مرگ و پرگار")، بازآفرینی یک نمایشنامه در واقعیت ("مضمون خائن و قهرمان")، عاشق شدن دو برادر به یک زن و راه حل عجیب‌شان ("مزاحم")، یک توهم دسته‌جمعی ("بخت‌آزمایی بابل")، سنگ‌هایی که قدرت جادویی دارند ("ببر آبی")، کشف راز آفرینش بر روی خطوط بدن یک چیتا ("مکتوب خداوند")، مردی که گذشته‌اش را تغییر می‌دهد ("مرگ دیگر")، مردی که در رویا جوانی را می‌آفریند و بعد می‌فهمد که خودش هم مخلوق یک رویاست ("ویرانه‌های مدور")، ... اما نکته اصلی این جاست که این داستان‌ها برای بورخس نوعی بیان عقاید بود، نه صرف داستان. او به چیزهایی که می‌نوشت، چیز‌ها و نشانه‌هایی که از ادیان مختلف مسیحی، بودایی، اسلام و یهودی داشت کاملاً معتقد بود. «من چیز زیادی نمی‌دانم، ولی می‌دانم که جهان باید قاعدتاً یک همچو چیزهایی باشد.»

منتقدان بورخس، همواره از او به خاطر همین تفکرات انتزاعی‌اش انتقاد می‌کردند و می‌گفتند که نوشته‌های او از نوع ادبیات متعهد نیست. می‌گفتند حالا که آمریکای جنوبی درگیر این ‌همه تحولات سیاسی و اجتماعی است، این داستان‌ها به چه کاری می‌آید. اما مردی که به دلیل حمایت نکردن از چه‌گوارا مدام تحت فشار بود،‌ در سال‌های حکومت نظامیان بر آرژانتین جدی‌ترین منتقد آن‌ها بود. وقتی پرونیست‌ها در حال قدرت گرفتن بودند، مدام هشدار داده بود و به همین دلیل پرون بلافاصله پس از به قدرت رسیدن، او را برای تحقیر به سمت «بازرس مرغداری‌ها» منصوب کرده بود. اما او تحقیر که نشد، به ریاست انجمن نویسندگان آرژانتین هم رسید و برای ده سال نماد مقاومت آرژانتین بود. «دیکتاتورها ظلم را برمی‌انگیزند، دیکتاتورها بردگی را بر می‌انگیزند، دیکتاتورها شقاوت را برمی‌انگیزند، و نفرت‌انگیزتر از همه این که حماقت را برمی‌انگیزند.»

بعد از سقوط پرون، بورخس به ریاست کتابخانه ملی منصوب شد. کرسی ادبیات انگلیسی و آمریکایی در دانشگاه بوینس‌آیرس را هم به او واگذار کردند. اما او در همین سال، 1955، بینایی خودش را از دست داد. با این حال هم به کتابخانه رفت و هم به دانشگاه. «بدون آن که بدانم چرا، در تمام عمر خودم را واجد شرایط احراز این سمت‌ها می‌دانستم.» نابینایی باعث ایجاد وقفه در خواندن و نوشتن او هم نشد. چهار کتاب شعر و دو مجموعه داستانش ("گزارش دکتر برودی" و "کتاب شنی") را با دیکته کردن به دیگران، در همین دوران نابینایی منتشر کرد. «فقط مجبور شدم شعر آزاد را به تدریج ترک کنم و به اوزان کلاسیک رو بیاورم.» به‌علاوه نابینایی باعث شد که بورخس به اصرار دوستدارانش برای سخنرانی و مصاحبه تن بدهد و چیزهایی را که برایش جالب بود برای دیگران هم بازگو کند: عرفان ایرانی، دین بودا، ادبیات کهن لاتین، سروانتس، اکسپرسیونیسم، اسپینوزا، افسانه‌ها، نقاشی، استعاره، کمدی ...

او تقریباً سی سال آخر عمرش را در نابینایی گذراند و مثل «آن شخص فرضی که هومر می‌نامیم» بخش بزرگی از آثارش را در تاریکی ساخت. با این که در این سال‌ها به اوج شهرت و محبوبیت رسید، جوایز مختلف گرفت (جایزه ادبی ناشران اروپایی- 1961) و برای ایراد سخنرانی مدام به اروپا و امریکا دعوت می‌شد، اما اغلب آه می‌کشید و از این که دیگر نمی‌توانست کتاب بخواند و نقشه‌های جغرافیایی را ببیند اندوهگین بود. «من نه به زندگی دسترسی دارم، نه به مرگ.» آخر او عاشق رنگ‌ها بود. از دیدن ساعت شنی، نقشه و شکل هرم لذت می‌برد. زمان را مساله اصلی فلسفه می‌دانست. دوست داشت شعر را با صدای بلند و به قول خودش «ماورایی» بخواند. به ادبیات انگلیسی بی‌نهایت علاقه داشت.

روزهای آخر عمرش، به دوستش گفته بود: «می‌دانم که فراموشی مرا محو خواهد کرد و همین تسلایم می‌دهد.» بعد ساکت شده بود، به جایی دور خیره شده بود و دوباره پرسیده بود: «فراموشی مرا گمنام خواهد کرد، مگر نه؟» و سرانجام در سال 1986 درگذشت.

بورخس هنری جیمز، کنراد، آلن پو و کافکا را معلمان ادبی، و بودا، شوپنهاور و عطار را از معلمان فلسفی خود می‌دانست.

گرچه بورخس به عنوان شاعر، مقاله‌نویس و فیلسوف هم شناخته می‌شود، اما عمده شهرت وی به خاطر داستان‌های کوتاهش است: «هرگز رمان ننوشته‌ام. چه به نظر من رمان برای نویسنده نیز همچون خواننده در نوبت‌های پی‌در‌پی موجودیت می‌یابد. حال آن که قصه را می‌توان به یک‌باره خواند. به قول پو: چیزی به نام شعر بلند وجود ندارد.»

از دیگر آثار این نویسنده آرژانتینی می‌توان موارد ذیل را نام برد: "هزار تو"، "کتابخانه‌ شخصی"، "پرچم سیاه"، "تفتیش عقاید"، "تحسین سایه"، "اطلس"، "آیین بودا"  

  • میر حسین دلدار بناب