اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۱
خرداد

آیین چاووش خوانی

چاووش خوانی یکی‌ از آیین های‌ استقبال‌ و بدرقه‌، به‌ ویژه‌ خواندن‌ اشعاری‌ با‌ آواز بلند به‌ هنگام‌ بدرقه‌ و استقبال‌ حاجیان‌ و زائران‌ عتبات‌ عالیات و مزار ائمه می باشد که از گذشته های دور با کمی تفاوت در شیوه ی اجرا یا اشعاری که در مراسم خوانده می شود در اقصا نقاط ایران رواج دارد.

چاووش که به زبان ترکی «چوووش» خوانده می شود، به معنای پیشرو لشکر و قافله است، یعنی کسی که پیشاپیش قافله یا زوّار حرکت می کند و آواز می خواند.

تا سه دهه قبل طبق مراسم سنّتی در بناب رسم بر آن بود که ، هنگام تشرّف اشخاص به زیارت نجف، کربلا، خراسان یا سفر حج چاووش اشعاری را با لحنی سوزناک و خاص می خواند.

چاووش هنگام بدرقه ی زائر، یا وقت استقبال به صورت تک خوان اشعاری را که اغلب سلام و صلوات بر پیامبر و اهل بیت او یا فراخوانی مردم به پیوستن به کاروان زیارت بوده است، می خواند و بدرقه کنندگان یا استقبال کنندگان نیز در بندهای ترجیع، وی را با همخوانی همراهی می کردند.

یکی از ابیاتی که مردم را به پیوستن به زایران ترغیب می کرد عبارت بود از؛ هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله، هر که دارد سر همراهی ما بسم الله...

چاووش خوانی حرفه ای معنوی و پر از صفا بود که صدای خوش و لحنی دلنشین می خواست و پاکی و دینداری و عشق به اهل بیت علیهم السّلام تا سر حد شیفتگی و شیدایی.

چاووش خوانان، منادیان راه خدا و قاصدان مرقد مطهّر اولیاء بودند و «بانگ چاووشان» مردم را به هلهله و غوغا و دل دادگی می رساند.

گزارش هایی‌ که‌ از اجرای‌ این‌ رسم‌ در ایران‌ در دست‌ است‌، قدمت‌ چندانی‌ را نشان نمی دهد. ظاهراً رسم‌ چاووش‌خوانی‌ برای‌ زائران‌ کربلا یا مشهد از دوره ی صفوی‌ مرسوم‌ شده‌ و به‌ ویژه‌ در دوره ی قاجار مورد توجّه‌ واقع‌ گردیده‌ است.‌

چاووش ها‌ در محل‌ تجمّع‌ مردم‌، عَلَمی‌ برپا می‌کردند و با بیرقی‌ سبز یا سرخ‌ بر دوش‌، سوار بر اسب‌ یا پیاده‌ تا چند روز در شهر و روستا می‌گشتند و اَشعار ویژه‌ای‌را با صدای‌ بلند می‌خواندند.

دسته‌ای‌ از چاووش ها‌، زائران‌ را فقط‌ در مرحله ی مقدّماتی‌ سفر تا حرکت‌ کاروان‌ همراهی‌ می‌کردند و هنگام‌ خداحافظی‌ زائر با اقوام‌ و آشنایان‌، اشعاری می‌خواندند و معمولاً پس‌ از طی‌ منزلی‌ با کاروان‌ تا بیرون‌ ده‌ یا کاروانسرای‌ مبدأ حرکت‌، به‌ دیار خود بازمی‌گشتند.

هنگام‌ بازگشت‌ کاروان ها، چاووش‌خوان‌ خبر نزدیک‌ شدن‌ کاروان‌ را به‌ مردم‌ می‌داد و در مراسم‌ استقبال‌ از زائران‌ نیز چاووش‌خوانی‌ می‌کرد.

دسته ی دیگری‌ از چاووشان‌ در سفر همراه‌ کاروان‌ بودند و در کنار کار چاووش‌خوانی‌ -که‌ در تمام‌ سفر ادامه‌ می‌یافت‌- به‌ عنوان‌ راهنمای‌ حرفه‌ای‌ زائران‌ عمل‌ می‌کردند.

آنان‌ در گذشته‌ برای‌ حفاظت‌ از قافله‌، تفنگ‌ یا شمشیری‌ با خود حمل‌ می‌کردند و علاوه‌ بر اعلام‌ زمان‌ حرکت‌ و استراحت‌ و تدارک‌ محلّ‌ سکونت‌ و خرید مایحتاج‌، راهنمایی‌ زائران‌ در اماکن‌ زیارتی‌ را نیز بر عهده‌ داشتند.

چنین چاووش هایی را در بناب «حمله دار» می نامیدند که در اصطلاح عموم قافله سالار یا امیر قافله خوانده می شدند.

هر زائر به‌ تناسب‌ وضع‌ مالی‌ و مقام‌ اجتماعی‌ خود، در ازای‌ خدمات‌ «حمله دار» مبلغی‌ به‌ او ‌پرداخت می کرد.‌

در برخی‌ موارد چاووش‌خوان‌، هنگامی‌ که‌ شهر زیارتی‌ و نمای‌ حرم‌ از دور پدیدار می‌شد مثلاً تپّه ی سلام‌ نزدیک‌ مشهد، هدیه‌ای‌ به‌ نام‌ «گنبدنما» از زائران‌ دریافت‌ می‌کرد.

چاووش های همراه‌ کاروان‌ به‌ هنگام‌ بازگشت‌، چند منزل‌ جلوتر حرکت‌ می‌کردند تا بازگشت‌ زائران‌ را به‌ خانواده ی آنان‌ خبر دهند و «موشتلق» یعنی مژدگانی‌ بگیرند.

چاووش ها پوشاک‌ و ابزار ویژه‌ای‌ نداشتند ولی‌ معمولاً شال‌ سیاهی‌ را حمایل‌ سینه‌ می‌کردند و سادات‌ ایشان‌ نیز شال‌ سبزی‌ بر گردن‌ می‌انداختند.

یکی از چاووش های معروف بناب که امیر قافله بود و مرتبه ی کاروان سالاری داشت مرحوم کربلایی میر یحیی دلدار بناب می باشد که چهل و پنج بار سفر کربلا کرده بود و وادی به وادی زایران را از خطرات حرامیان و راهزنان رهانده بود.

نقل قول ها حکایت از آن دارد که راهزنان و حرامیان زیادی طعم تیغ شمشیر و سرب داغ سلاح گرم او را چشیده بودند و هنگام عبور کاروان میر یحیی ترکه، کمین گاه های خود را ترک کرده و فرار را بر قرار ترجیح می داده اند!

به دلیل امنیّت کاروان زیارتی میر یحیی ترکه، علاوه بر اهالی بناب بسیاری از زایران عتبات از روستاها وشهرها ی مختلف مانند مرند و خوی و گرگر و علمدار و تبریز و شبستر و ورزقان (قاراداغ)...با کاروان وی عازم زیارت کربلا می شدند.

وی علاوه بر داشتن سلاح گرم، اسبی عربی و شمشیری لزگی داشت که از موزه ی حرم مطهّر حضرت ابوالفضل (ع) به عنوان پاداش خدمت دریافت کرده بود.

آخرین چاووش بناب مرحوم حاج میر حسن هلالی بود که صدایی دلنشین و صوتی حزین داشت، نامبرده از چاووش های دسته ی اوّل بود و زایران را در سفر همراهی نمی کرد.

  • میر حسین دلدار بناب
۱۹
خرداد

مرگ آواها «اوخشامالار»

مرگ از دیرباز ناگشودنی ترین راز زندگی بشر بوده است. حکیم‌ترین حکیم‌ها در مقابل معمّای مرگ سر تسلیم فرود آورده‌اند و راه چاره ای برایش نیافته اند.

هر دردی را دارویی یافته‌اند امّا داروی مرگ را هرگز. نیش مرگ را نه نوشی پیدا شده است و نه نوش دارویی. رازناک ترین اتّفاق زندگی بشر از بدو خلقت تا به امروز مرگ بوده است. معمّایی بزرگ و حیرت آور. گره در گره چونان کلافی سردرگم. لیلاج ها مات این بازی سحرانگیز. قافله ی عمر در گذر. نسل از پی نسل. سده ها از پی سده ها. هزاره ها از پس هزاره ها. این ره دور هرگز به پایان خود نرسیده است. اجل بی وقفه در کار. خستگی ناپذیر و بردبار.

بشر همواره در چالشی دائمی برای جاودانه ماندنبوده است. در جستجوی آب حیات. مانایی.نامیرایی. حضور ابدی. امّا مرگ این امکان را از او واستانده است. «درد جاودانگی»بزرگترین فیلسوفان را به خود مشغول داشته است.

مرگ آواها «اوخشاما»ها یا«آغی»ها سوزناک‌ترین و تلخ ترین واگویه‌هایی هستند که بطور خیلی طبیعی و بدون هر گونه اندیشه ی قبلی و هر نوع تصنّعی، فی البداهه از عمق وجود هر داغدار عزیز از دست داده‌ای به غلیان درآمده‌ است. سلاحی نه کارآمد و کارساز. امّا ظهور خالص‌ترین و ناب‌ترین احساسات درونی هر فرد بدون هیچگونه تعمّد و تأمّل.

عکس العملی در برابر عملی. نه گریزی از آن توان داشت و نه گزیری. چاره ای نیست جز تسلیم و رضا.

تلخناک ترین آواز روان. مرگ آوا. اوخشاما. آغی. سیزیلتی. نیسگیل. مختصر و مفید. کوتاه و در عین حال عمیق. جان کاه و استخوان سوز. احساسی به لطافت باران و به نرمی نسیم صبحگاهی. جاری به سان رود. پاک همچون قطرات شبنم. با اینهمه تاب ستان مانند هرم تابستان. از پای درآورنده همچون سرمای شب های دراز زمستان. باد سیاه. آه. آه.

حتّا سنگدل‌ترین افراد هم پس از شنیدن هر مرگ آوایی عنان اختیار از دست داده و اشکی می‌افشانند.

راستی چه اعجازی نهفته است در این کلمات کوتاه که به سان مرواریدهای ظریفی در کنار هم چیده شده‌اند.

ساده. صمیمی. بی تکلّف.صادقانه. برآمده از دل. بی هیچ ترتیبی و آدابی. نوای بی نوایی. رنگی از بی رنگی.غلیان مهر. جوشش عاطفه. کوشش اندیشه.

مرگ آوایی آمیخته با آوای مرگ. اعجاز کلام و کلمات. گریستن واژگان. افسون عبارات. تنیدن نیستی در هستی. سماع زبان. پای کوبی سخن. دست افشانی حروف. بسطی آمیخته به قبض. قبضی گره خورده به بسط. آوایی از سر استیصال. جنونی سر به صحرای عشق نهاده. لیلایی به دنبال مجنون. مجنونی رها شده از دام عقل. فرو ریختگی هر سامانی ساختگی. پروازی بی بال. پرزدنی در بی نهایت.حضیضی به دامن اوج آویخته. اوجی فروکاسته در پای خاکساری. چه ها و چه ها. بیان عاجز از وصف این یلگی برخاسته از ناکجای وجود.

در آنی به تلاطم در می‌آورد، دریای آرام وجود انسان‌را. رخنه در تار و پود. سیر می‌دهد انسان را در عوالمی ناشناخته.می‌شکافد صخره‌ی صمّای قلوب منجمد را. باغ عاطفه را به رویش در می آورد. هزاران تصویر برمی آورد از یادهایی بربادرفته. خاطراتی محو و گم شده. روزگارانی سپری شده.بودهایی نابود شده. آوار غمی جانکاه بر وجودی گرفتار حیرت. غبطه. حسرت. آه و فغان.طوفانی برآمده از جان. بیکرانه ای افق در افق و در مقابلش انسانی تنها مانده.واگذاشته با خاطراتی گم و مبهم.

آبی بر آتشی. مرهمی بر داغی. قطره قطره اشک گرم.کوه کوه آه سرد. عالمی دریغ و درد. چنین است که مرگ آوا دست به کار می شود. مرهمی زودگذر بر جراحتی ابدی. قرار می‌دهد هر بی‌قراری را. بی‌قرار می‌کند هر صاحب قراری را. جامع اضداد. آب و آتش. آتش وباد. باد و خاک.کدام ققنوس سر برخواهد آورد از این خاک و خاکستر؟ چه می‌کند با ذهن انسان مشتی کلمات به ظاهر بی‌جان؟

حال ذکر نمونه‌هایی چند از مرگ آوا‌های معمول در بناب به روایت مادر مرحومم بانو فاطمة السادت درسی بناب؛

عزیزیم خوی چیمنی
مرندین خوی چیمنی
یا مله‌رم تاپارام
یا وورار اوغچی منی


عزیزم چمن خوی
چمن خوی مرند
یا مویه می‌کنم و پیدایت می‌کنم
یا آماج تیر شکارچی می شوم.

*****

عزیزیم آغ ساخلارام
کؤینگین آغ ساخلارام
بیرده قاپیمدان گیرسن
سنی قوناق ساخلارام


عزیزم سفید نگه می‌دارم
پیراهنت را سفید نگه می‌دارم
اگر دوباره از درم وارد شوی
تو را مهمان نگه می‌دارم.

*****

عزیزیم قازان آغلار
اود یانار قازان آغلار
غریب ائلده اؤلنین
قبرینی قازان آغلار


عزیزم دیگ گریه می‌کند
آتش می‌سوزد و دیگ گریه می‌کند
هر کس که در غربت بمیرد
گورکن برایش گریه می‌کند.

*****

عزیزیم بالابانی
آستا چال بالابانی
هامینین بالاسی گلدی
بس منیم بالام هانی؟


عزیزم بالابان را
آهسته بنواز بالابان را
فرزند همه آمد
پس فرزند من کو؟

*****

بیر چای گئچدیم داشی یوخ
بیر آت میندیم باشی یوخ
بوردا بیر غریب اؤلوب
باجی‌سی قارداشی یوخ


از رودخانه‌ای گذشتم که سنگ نداشت
اسبی سوار شدم که سر نداشت
در اینجا غریبی از دنیا رفته است
که خواهر و برادر ندارد.

*****

منی ووردی بوز ایلان
گؤزوم دولدی توزولان
کیم منیم کیمی اولدی
بوستانی گؤی پوزولان


مرا زد مار خاکی رنگ
چشمانم از گرد و خاک پر شد
چه کسی به سرنوشت من دچار شد
که بوستان سرسبزش خزان زده بشود.

*****

عزیزیم باشدان آغلار
آغلایان باشدان آغلار
هر کیمین اوغلی اؤلسه
دورار او باشدان آغلار


عزیزم از نو گریه می‌کند
آدم گریان همیشه از نو گریه می‌کند
هر کس پسر از دست داده باشد
سحرگاهان بیدار می‌شود وگریه‌می‌کند.

*****

باخچا منده بار منده
هئیوا منده نار منده
سینه‌م عطّار توکانی
نه ایسته‌سن وار منده


باغچه را هم‌در سینه دارم و میوه را هم
به را هم من دارم و انار را هم
سینه‌ام مثل دکّان عطّاری است
هرچه‌بخواهی در سینه‌ی‌سوخته‌ام‌ پیدا می شود.

*****

عزیزیم کتان یاخشی
گئیمه‌یه کتان یاخشی
گزماغا غریب اؤلکه
اؤلماغا وطن یاخشی


عزیزم پارچه‌ی کتان بهتر
برای پوشیدن پارچه‌ی کتان بهتر
برای سیر و سیاحت سرزمین بیگانه
برای از دنیا رفتن وطن بهتر.

*****

عزیزیم دن دن اولدی
قیزیل گول خندان اولدی
من سندن آیریلمازدیم
آیریلیق سندن اولدی


عزیزم پر پر شد
گل سرخ پر پر شد
من از تو جدا نمی‌شدم
جدایی از آن سر شد.

*****

قیزیل گول اولمویایدی
سارالیب سولمویایدی
بیر آیریلیق بیر اؤلوم
هئچ بیری اولمویایدی


کاش گل سرخی نبود
تا زرد و پژمرده شود
کاش جدایی و مرگ
هیچکدام در جهان نبود.

*****

عزیزیم بو داغییلا
گول سینمیش بو داغییلا
داغ چکدیله کؤنلومه
من اؤللم بو داغییلا


عزیزم با این داغ
گل شکسته با بوته‌اش
داغ بر دلم کشیدند
من از درد این داغ می‌میرم.

*****

عزیزیم مرنده گل
گوللری درنده گل
بیر گلدین خسته گؤردون
بیر ده جان وئرنده گل


عزیزم به مرند بیا
موسم گل چیدن بیا
یک بار آمدی و بیمار دیدی
بار دیگر هنگام جان دادنم بیا.

*****

من نئیلیم اؤزوم نئیلیم
بو جبره دؤزوم نئیلیم
آه چکسم عالم یانار
چکمه‌سم اؤزوم نئیلیم


من در این مصیبت با خودم چکار کنم؟
بر این جبر صبر کنم چکار کنم؟
اگر آه بکشم از آهم جهان می‌سوزد
اگر آه نکشم با این مصیبت‌جانکاه چکار کنم؟

*****

دان اولدوزی دیکلندی
کروان یولا یوکلندی
سینه‌م بادامچا کؤزی
یئل ووردی کؤروکلندی


ستاره‌ی سحری در افق دیده شد
کاروان به راه افتاد
سینه‌ام مثل گل آتش درخت بادام است
باد زد و دوباره شعله‌ور شد.

*****

گزرم قیراغینان
اوت دررم اوراغیلان
بیر عزیز ایتیرمیشم
آختاررام سوراغیلان


در دور و اطراف سیر می‌کنم
با داس علف می‌چینم
عزیزی را گم کرده‌ام
از هر طرف سراغش را می‌گیرم.

*****

بو داغلار قوشا داغلار
چاتیب باش باشا داغلار
نئجه‌سن بیر آه چکم!
دؤنه‌سن داشا داغلار


این کوهها جفت هم هستند
سر به سر بالا به بالا در کنار همند
چگونه است که آهی بکشم!
تا تبدیل به صخره‌ی صمّا شوید ای کوهها.

*****

بو داغدا اکین اولماز
اکمه‌سن اکین اولماز
سن گلمه‌سن یانیما
اورگیم سکین اولماز


در این کوهستان کشت و زرع دیده نمی‌شود
کشت و زرع را نکاری نمی‌روید
اگر تو در کنار من نیایی
دل من آرام نمی‌گیرد.

*****

من عاشیق لالا داغی
بورویوب لالا داغی
هر یارا ساغالسادا
ساغالماز بالا داغی


من عاشق داغ شقایق هستم
همه جای کوه را شقایق پر کرده است
هر زخمی هم اگر التیام یابد
داغ فرزند التیام نمی‌یابد.

*****

کوچه‌ده خونچا گئدر
ایچینده نیمچه گئدر
عالمین گولو گئدسه
بیزیمکی غونچه گئدر


در کوچه خوانچه می‌رود
در داخل خوانچه نیمچه می‌رود
اگر عالم گل از دستشان رود
ما غنچه‌مان از دست می‌رود.

*****

عزیزیم وای بازاری
وای توکانی وای بازاری
آلان آلدی ساتان ساتدی
باغلاندی وای بازاری


عزیزم بازار آه و وای
دکان آه و وای و بازار آه و وای
خریدار خرید و فروشنده فروخت
بازار آه و وای بسته شد.

*****

بو داغلار جنگلی داغلار
دیبی یونجالی داغلار
عزیزی الیندن گئدن
اوتورار دینجلی آغلار


این کوهها کوههای جنگلی هستند
کوهپایه‌هایشان مزارع یونجه است
هر کس عزیزی را از دست داده باشد
خستگی در می‌کند و دوباره گریه سر می‌دهد.

*****

عزیزییم یازی غم
پاییزی غم یازی غم
من اؤلسم سنه قوربان
سن اؤلمه من یازیغم


من عزیز او هستم و بهار غمناک است
پاییز غمناک است و بهار غمناک است
اگر من بمیرم فدای تو باشم
تو نمیر من بیچاره می‌شوم.

*****

آغاجدا خزل آغلار
دیبینده گؤزل آغلار
بئله اوغلی اؤلن آنا
سر گردان گزر آغلار


برگ‌های خزان زده‌ی درخت می‌گرید
زیبا روی نشسته زیر درخت می‌گرید
مادر پسر از دست داده
سرگردان می‌گردد و می‌گرید.

  • میر حسین دلدار بناب
۱۱
خرداد

داستان‌ها

داستان‌ها، روایت و حکایت ماجراهای تاریخی و اجتماعی و عاطفی و دلدادگی‌ها و دل بردگی‌ها و گاه انعکاس آرمان‌ها و آرزوها و خیال‌پردازی‌های ظریف و باریک فکری و ذوقی و روحی مردمان است.

ریشه‌های داستان‌پردازی را باید در زندگانی انسان‌های اوّلیه جستجو کرد. انسان‌های عصر شکار، انسان‌هایی که هنوز شیرینی کلام را نچشیده بودند و با سحر کلمات آشنایی نداشتند! آنان روایت خود از صحنه‌های شکار را در قالب نمایش‌های لال‌بازی (پانتومیم) امروز بیان می کردند!

هیجان درون و هیبت و مهابت صحنه‌های شکار آنان را بر آن می‌داشت تا به دنبال راهی آسان تر برای بیان ماوقع باشند.

انسان های نخستین هزاره های زیادی را در تب و تاب دست یافتن به آرزوی خود یعنی یافتن کلام سپری کرده اند!

گویی کلام شعله‌های هیجان درون را خنکی می‌بخشید و راوی را در خلسه‌ای سکرآور فرو می‌برد و در شنوندگان حیرانی ژرفی می آفرید. اینچنین بود که زبان و کلام خلق شد و...

در گذشته‌ای نه چندان دور که از وسایل ارتباط جمعی و رسانه‌های گروهی خبری نبود- صد سال پیش هنوز پای هیچ کدام از وسایل ارتباط جمعی امروز مثل رادیو، تلویزیون، تلفن و... به جامعه‌ی ما باز نشده‌بود- تنها وسیله‌ی سرگرمی و موعظه و عبرت‌آموزی و انتقال تجربه و اندیشه، داستان بود که ناغیل «نقل» گفته می‌شود.

اکثر مردم یا از طریق کشاورزی زندگی می‌گذراندند یا به شیوه‌ی دامداری که در هر دو شکل آن می‌بایست با طبیعت همگام می‌شدند. یعنی با آغاز بهار کار و فعالیّت آغاز می‌شد و در اواسط پاییز کار و فعالیّت تعطیل می‌شد و بعد از آن ایّام استراحت و تجدید قوا و تمدد اعصاب بود و شب‌های طولانی زمستان و روزهای کوتاه بیکاری.

در چنین وضعی می‌بایست وسیله‌ای برای گذراندن شب‌های طولانی زمستان بوده باشد و چه وسیله‌ای شیرین‌تر و بهتر از نقل داستان‌های بلند و طولانی و دنباله‌دار در شب‌های زمستان.

پیر مردانی دنیا دیده و تجربه اندوخته و گرم نفس ـ هر چند انگشت شمار ـ با نام نقّال وجود داشتند که در هر جا قدم می گذاشتند، قدر می‌دیدند و بر صدر می‌نشستند. پیر و جوان شیفته و مفتون کلام نقّال بودند.

نقّال در میان داستان با تدبیر و هوشیاری هر چه تمام‌تر نکات اخلاقی و پندها ی همچون قند را در گوش جان مخاطبان می‌ریخت.

هر ازگاهی هم، نقّال و شنوندگان گلویی تازه می‌کردند و از خوردنی‌های آماده شده و بر روی کرسی ریخته که همه از محصولات تولیدی خود مردم بود شکمی از عزا در می‌آوردند و چه نام زیبا و با مسمّایی هم داشت. «شب چره».

شب چره معمولاً ترکیبی بود از لبوی پخته شده در تنور و بادام و گردو و کشمش و مویز و سنجد و مولاق و حتّا هویج و کلم و ترب و زردآلوی خشک شده و برگه و... همه حاصل دسترنج خود مردم.

تولید و مصرف. روی پای خود ایستادن و محتاج خودی و غیر نبودن. نان خود خوردن و آش خود را هم زدن! به عبارت امروز خودکفایی و خود گردانی.

نقّال گرم می‌شد و گرم می‌کرد شب‌های سرد زمستان را. اگرچه خانه‌ها تاریک بود و جز کورسوی پیه‌سوز و بعدها گردسوز و فانوس روشنایی دیگری نبود اما دل‌ها بسیار روشن بودند.

خانه‌ها تاریک بود و دودآلود و سیاه از دود تنور که هر روز می‌بایست روشن کرده می‌شدند اما دل‌ها سفید بودند و صیقلی و بی‌غبار کینه و کدورت.

جز حصیر و نهالینه و ظروف سفالینه چیزی در سراها نبود و همه بی پیرایگی بود و سادگی. مردم هم دل‌هایی داشتند دریایی و بی‌تمنا و با صفا...

نقّال می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت. از ملک جمشید. از سلیمان و عفریت‌ها. از هفت برادران. از دده قورقود. از حسین کرد شبستری. از مهتر نسیم عیّار. از مسیح قفلگر. از شکاری. از کور اوغلی و یارانش. از قاچاق نبی. از اصلی و کرم و از عاشیق غریب و شاه صنم. از شاه اسماعیل و شاه عبّاس و که‌ها و چه‌ها.

قرار نانوشته ای هم بین نقّال و مخاطبانش وجود داشت، قراری که با تمام وجود رعایت می شد و آن اینکه قصّه چه کوتاه و چه بلند سوغات شب است.

روز زمان تلاش و کار است و کسب معاش و تنها در شب می توان قصّه ساز کرد و حکایت گفت و درّ خیال سفت.

در واقع داستان محملی بود برای بیان هر آن چیزی که یا نمی‌شد مستقیم بیان کرد یا اگر مستقیم بیان می‌شد جاذبه و تأثیر خود را از دست می‌داد.

خیل مخاطبان شیفته ی قصّه ها با قهرمانان داستان هم ذات پنداری می‌کردند و در زلال قصّه روح و روان می‌شستند.

هیچکس نمی‌خواست جای دیو باشد و خیانت کند. همه می‌خواستند خوب باشند و خوب بودند. پالایش می‌شدند. و گاه فردای آن شب همدیگر را به نام قهرمانان قصّه می‌نامیدند. و نام فرزندان خود را از میان نام قهرمانان قصّه‌ها بر می‌گزیدند.

داستان‌های بسیاری نقل می‌شد و هر کس به فراخور توان ذهنی خود آنها را به خاطر می‌سپرد اما همه کس توان بازگویی را نداشتند. چرا که بیان خود ظرایف و لطایفی دارد و کار هر کسی نیست.

امروزه بعضی از آن داستان‌ها بطور کامل از میان رفته‌اند و بعضی دیگر شاید هنوز در خاطره‌ی پیرمردان و پیرزنان مانده باشند.

ادبیّات داستانی چه از نوع شفاهی و سینه به سینه اش و چه از نوع کتابت شده و امروزینش یکی از سترگ‌ترین و چشم گیرترین انواع ادبی ادبیّات هر ملّتی را شامل می شود. میراثی از گذشته‌ای به درازنای تاریخ زندگی انسان تا به امروز.

 در واقع جریان زندگی انسان‌ها در ادوار مختلف، خود داستان بلندی است از کتاب آفرینش. و چه داستان شگفت‌انگیز و اعجاب‌آوری!

  • میر حسین دلدار بناب
۰۴
خرداد

فولکلور (ادبیّات شفاهی مردم)

دستاوردها و آفرینش های ذوقی و هنری و فکری و معنوی هر ملّتی که از نسل‌های گذشته سینه به سینه و دهان به دهان بطور شفاهی "آغیز ادبییاتی" منتقل شده است را فولکلور می‌گویند.

با مطالعه‌ی فولکلور هر قومی می‌توان به عمق احساسات و افکار و اندیشه‌ها و باورهای آن قوم پی برد و فراز و نشیب زندگی مادّی و معنوی و تاریخی و سرگذشتش را بررسی و بازخوانی و بازسازی کرد.

کنکاش یک پژوهشگر مردم شناس در چند و چون فرهنگ شفاهی مردم کمتر از جستجو و کاوش یک گذشته پژوه و باستان شناس خبره در اعماق و زوایای یک اثر سترگ باستانی نیست.

اگر باستان شناس دانشمند در صدد است به مدد محسوسات نقبی به هزار توی ذهن و اندیشه و ذوق گذشتگان بزند، پژوهشگر مردم شناس نیز به کمک فرهنگ شفاهی باز مانده از پس هزاره ها به شناسایی ظرایف و طرایف ذوقی و ذهنی و خیالات دور و دراز و زیبایی شناسی و باریک بینی مردمان دیرزیسته ی روزگاران کهن می پردازد.

چه بسا که حاصل تأمّل و تعمّق یک پژوهشگر مردم شناس بر روی واژه ای یا عبارتی یا مثلی و کنایه ای و از این قسم، نتیجه ی عظیم زیبایی شناختی و روان شناختی و انسان شناختی در بر داشته باشد.

یافتن یک عبارت و اصطلاح و ایماژ متروک یا رو به فراموشی، کمتر از یافتن یک عتیقه ی زیرخاکی گران سنگ نیست، چرا که هر دو آیینه ی تمام نمای ذوق و هنر و احساس و اندیشه ی گذشتگان در گذشته است و حلقه ی ارتباط بین نسل حاضر با نیاکان دیر زیسته ی خویش می باشد.

با این نگرش، پژوهش های مردم شناختی در حوزه ی فولکلور اهمّیّتی چند برابر می یابد.

فرهنگ شفاهی هر ملّتی واکنش های دقیق و ظریف و جلوه گاه عظیم و درخشان خیالات باریک و ذوق های لطیف و اندیشه های عمیق آن ملّت است، در مواجهه با اتّفاقات و وقایع زندگانی در پهنه ی عظیمی به بلندای روزگار.

... در یک کلام ادبیّات شفاهی طومار بلندبالا و کارنامه ی مستند ذوق شناسی و معرفت شناسی و زیبایی شناسی و نگاه به جهان پیرامون و هستی شناسی و تبارنامه ی مردم هر قوم و ایل و عشیره و ملّتی است.    

امروزه از دیدگاه صاحب نظران علم تاریخ، منقولات یکی از منابع بسیار مهم دستیابی به گذشته‌های دور و تاریک هر ملّتی است.

منقولات آن دسته از آگاهی‌های هر قومی است که از پس لایه‌های هزار تو و حوادث روزگاران، خود را در قالب‌های مختلف از جمله؛ داستان، افسانه، اسطوره، مثل، متل، چیستان، شعر، کنایه، استعاره، تمثیل، حکایت، لطیفه و... به زندگی امروز رسانده است و با دریغ باید گفت: که عمدتاً مکتوب نشده است و در مقابله با عناصر فرهنگی امروزی به سرعت در حال نابودی و تغییر و تحوّل است.

عدم کتابت این گنجینه‌های ناب دو پی‌آمد تلخ دارد؛ یکی نابودی کامل که با مرگ میراث‌دار این مواریث که آن را به دیگران انتقال نداده است از بین می رود و دیگری تحریف و جابجایی و احیاناً تغییر عمدی بخش بسیار بزرگی از این مواریث ارزشمند می باشد.

علی‌رغم همه‌ی این احوال چنان که گفته‌اند جلوی ضرر را از هر کجا بگیری سود کرده‌ای باید جلوی این ضرر به جد گرفته شود و آن کتابت بقایای این مواریث سترگ و بی‌بدیل است.

حداقل سابقه‌ی ادبیّات شفاهی را باید در دوران پیش از تاریخ جست که هنوز خطّی اختراع نشده بود و آن به پنج هزار سال پیش بر می‌گردد و در دوران پس از پیدایش خط نیز تا هزاره های بعدی و نهایتا تا قبل از یک سده بیش به جرأت می‌توان گفت که بیش از 95درصد مردم از نعمت خط و ربط بی‌بهره بودند، لذا به ناچار داشته‌هایشان را در قالب‌های رایج ادبیّات شفاهی به نسل‌های بعدی انتقال داده‌اند.

   ادبیّات شفاهی هر سرزمینی آیینه‌ی تمام نمای امیدها، آرزوها، احساسات، شادکامی ها، تلخکامی ها،  سرگذشت ها، حرمان‌ها و باورداشت های مردمان آن سرزمین است...

  • میر حسین دلدار بناب