اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۹
شهریور

 

«رومن رولان» در ۲۶ ژانویه سال ۱۸۶۶ در «کلامسی» فرانسه به دنیا آمد. وی یکی از بزرگترین رمان‌نویسان و نمایشنامه‌نویسان فرانسه است و مقالاتش در جانبداری از صلح و مبارزه علیه فاشیسم او را به شخصیتی سیاسی و خاص بدل کرد. تجزیه و تحلیل های او درباره خلاقیت‌های هنری، دربردارنده ذهنیتی متفاوت و منحصر به ‌فرد است. در عین حال، رولان در نوشتن بیوگرافی نیز مهارت عجیبی داشت.
رومن رولان در چهارده سالگی به اصرار مادرش، «آنتوانت ماری» برای تحصیل موسیقی و هنر راهی پاریس شد، در نوجوانی با افکار «باروخ اسپینوزا» آشنا شد و «لئو تولستوی» را کشف کرد.
وی در ۱۸۸۹ م. در رشته تاریخ ادامه تحصیل داد و در ۱۸۹۵ م. به رم رفت و در رشته هنر مدرک دکترا گرفت. رساله دکترای او در مورد «تاریخ اپرای اروپا پیش از ژان باتیست لولی و آلساندرو اسکارلتی» است. پس از اخذ دکترا، سه سال در مدرسه عالی به تدریس تاریخ هنر اشتغال داشت و از آن پس دوره‌ای کوتاه در دانشگاه سوربن تاریخ موسیقی تدریس کرد و سپس در ۱۹۱۲ به نوشتن روی آورد و طی هشت سال تا ۱۹۰۴ م ، رمان ۱۰ جلدی ژان کریستف را به رشتهٔ تحریر درآورد. رومن رولان انسان صلح دوستی بود. او به دعوت ماکسیم گورکی در سال به شوروی رفت و با استالین ملاقات داشت. علی‌رغم تمایل به اندیشه‌های مارکس، علیه استالین و حکومت شوروی مقالات متعددی انتشار داد. در ۱۹۱۴ م. به سویس رفت و ۲۳ سال از عمر خود را در آنجا گذراند. در همان جا با مهاتما گاندی آشنا شد.
وی نه تنها خالق رمان ده جلدی «ژان کریستف» بود، بلکه بیوگرافی‌های قطوری درباره‌ مشاهیر جهان از جمله : بتهوون، تولستوی، گاندی، هندل، گوته و غیره نیز نوشت. کتاب بیوگرافی او درباره‌ بتهوون مثلا شامل هفت جلد است که در رابطه با زندگی هنرمندان و تاریخ موسیقی غرب نوشته شده. رولان غیر از آن، نمایش‌نامه‌هایی با عنوان‌های: شکسپیر، روبسپیر، و دانتون نیز نوشت.
رولان ادعا می‌کرد که یکی از هدف‌های بیوگرافی نویسی‌اش، روشنگری و تبلیغ اصول اخلاقی و انسان‌دوستی است. به قول خودش می‌خواست با معرفی هنرمندان و مشاهیر انسان‌دوست جهانی، مانع سرکوب و به خطر افتادن آزادی درونی انسان در جامعه‌ای غیرعادلانه شود و برای اینکه اروپا را از یک زوال فکری ـ فرهنگی و اخلاقی نجات دهد، کوشید تا با کمک معرفی قشر برگزیده‌ روشنفکر به انقلاب اخلاقی در میان خوانندگان دست بزند و موجب نوزایی فرهنگی جدیدی در اروپا شود. او آشکارا اعتراف می‌کرد که علاقه‌اش به نظام سوسیالیستی، به‌ دلیل امیدهای اخلاق انسانی است و نه به دلیل موفقیت‌های اقتصادی یا سیاسی و هدف آثارش را امید به زندگی می‌دانست تا تبلیغ آرمان‌گرایی و خیال‌پردازی.
رومن رولان با رمان ده جلدی «ژان کریستف» به شهرت جهانی رسید و در سال ۱۹۱۵ جایزه‌ نوبل را به‌خاطر این رمان دریافت کرد. دو قهرمان مشهور این رمان اولیور، فرانسوی و دیگری ژان کریستف، آلمانی هستند. یعنی دو قهرمان از دو کشور همسایه که دو سال بعد در میدان‌های جنگ جهانی اول به روی هم سلاح کشیدند. منتقدین چپ درباره‌ قهرمان ایده‌آلیست رمان فوق می‌نویسند که او به سبب آشنایی با وضع بحرانی دو کشور نام‌برده، بدون این‌که بتواند با طبقه‌ کارگر دو کشور ارتباط برقرار کند، به شورشی فردی و غیر سازماندهی شده، دست می‌زند که از پیش شکستش حتمی است و مجبور می‌شود به خارج فرار کند. سال‌ها بعد، وقتی جنگ پایان یافته، به کشورش بازمی‌گردد و می‌بیند که برای نسل جوان جدید، خوشبختی‌های مادی مهم‌تر از اصول اخلاقی سابق گردیده‌اند و وی به این دلیل دچار بحران روحی می‌شود. کمیته‌ اهدای جایزه‌ی نوبل، از جمله دلایل خود، اعلان کرد که : ما در این رمان شاهد احترام به خیال‌پردازی و ایده‌آلیسم ادبی ـ شاعرانه‌ای هستیم که نویسنده با گرمی و اصالت خاصی، تنوع و گوناگونی انسان‌ها را در آن نشان می‌دهد.
رومن رولان به دلیل انسان‌دوستی‌اش در تمام عمر میان طبیعت‌گرایی عارفانه و افکار سوسیالیستی در نوسان بود. او از سال ۱۸۹۵ به آرمان‌های سوسیالیستی علاقه یافت. ولی صلح‌جویی او موجب شد که نتواند تا آخر عمر بین این دو جهان‌بینی بندبازی کند. وی نخستین بار با تکیه بر عقاید تولستوی به انتقاد از ابتذال اخلاقی جمهوری سوم فرانسه پرداخت. مورخین ادبی چپ درباره‌ رولان می‌نویسند که او سال‌ها از موضع اومانیسم بورژوازی با تکیه بر اصول اخلاقی صوری و مجازی به مبارزه‌ ضد امپریالیستی و ضد فاشیستی پرداخت و در موضع جهان‌وطنی، دچار ایده‌آلیسم شد. سرانجام در مرحله‌ای از زندگی‌اش، از خواست‌های شخصی و فردگرایانه گذشت و به قبول و پذیرش اهداف انقلاب سوسیالیستی روی آورد. در حالی که سال‌ها کوشیده بود با شعارهای اومانیستی ـ برادرانه، ولی فردگرایانه، وجدان هم‌عصران خود را بیدار نگهدارد و از بربریت جنگی شکایت کند که در آن ایده‌آل‌های زندگی، تراژدی‌وار سرکوب می‌شوند.
رومن رولان در جنگ جهانی اول با مقاله‌ «روح و فکر آزاد»، به تبلیغ عقاید صلح‌جویانه‌ خود پرداخت و در پیام «درود به انقلاب اکتبر روسیه»، انقلاب را واقعه‌ای آزادی‌بخش برای تمام خلق‌های جهان معرفی کرد.

رولان در رمان هفت جلدی «روح و افکار جادوشده»، به ‌جای عشق انسانی صوری و مجازی، به قبول مبارزه‌ طبقاتی برای حل اختلافات اجتماعی، تن در داد و عملی کردن اومانیسم در قرن بیستم را در دفاع از ایدئولوژی سوسیالیستی با اعتبار جهان‌شمولی دانست.
او به‌دلیل مبارزه‌ ضد فاشیستی‌اش از دریافت جایزه‌ گوته، اهداشده در آلمان سال ۱۹۳۳، خودداری کرد. این اقدام او باعث شد که دانشجویان نازی آلمانی، بعدها آثارش را در مراسم تکان‌دهنده‌ کتاب‌سوزی مشهور آن‌زمان، به صورت نمایشی همراه آثار دیگر نویسندگان مبارز ضدفاشیست، به درون آتش بیندازند و فروش آن‌ها را در کتاب‌فروشی‌ها ممنوع اعلام کنند.
رومن رولان در سال ۱۹۳۴ با یک دوشیزه‌ روسی ازدواج کرد و یک‌سال بعد همراه او به دیدار «ماکسیم گورکی» رفت و سفری همه‌جانبه به بیشتر نقاط شوروی کرد و به تعریف و تحسین از پیشرفت‌های سوسیالیستی در آن‌زمان پرداخت. ولی سرانجام در سال ۱۹۳۸زبان به گلایه گشود. او به اهداف اومانیستی بلشویک‌ها شک کرده بود و از این‌که سوسیالیسم باعث نابودی مذهب می‌گردد، انتقاد کرد.
رومن رولان از موضع استتیک صلح‌خواهانه، نابودی آثار هنری را در جنگ، فاجعه‌آمیزتر از کشته‌شدن انسان‌ها می‌دانست، چون به قول او، با نابودی آثار فرهنگی و فکری، یک نژاد انسانی نابود می‌شود.
از جمله آموزگاران صلح‌خواهی و طبیعت‌گرایی عرفانی او، غیر از تولستوی و اسپینوزا، گاندی و فلسفه‌ هند بودند. در آغاز، جواب یک نامه‌ پر امید تولستوی، باعث دلگرمی رولان برای نویسندگی گردید. او در یک کتاب فلسفی که در سال ۱۸۸۸ منتشر کرد، نوشت آزادی تفکر انسانی، فقط بر اثر شناخت و تسلط بر ترس از مرگ، امکان دارد. به نظر مورخین، رولان توانست از این طریق به تفکر سیاسی و عرفانی خود وحدت دهد. از دیگر جملات معروف وی این بود: «من به حزب و سازمانی خدمت نمی‌کنم، بلکه نیروی زندگی و مرگ را به آواز می‌کشم». به نقل از مارکسیست‌ها، پیش‌داوری و احتیاط‌های او درباره‌ خشونت و مقاومت انقلابی، باعث شد که رولان به مقاومت منفی روی آورد.
در سال ۱۹۲۰ رولان به فلسفه بودایی و مشرق زمین و در راس آن کشور هند گرایش زیادی پیدا کرد و کتابی به سبک زندگینامه درباره مهاتما گاندی (۱۹۲۴) نوشت. این امر باعث شد تا گاندی او را در سال ۱۹۳۱ در سوئیس ملاقات کند؛ زمانی که رولان هنوز کمونیست بود و در مهاجرت زندگی می‌کرد. در واقع، رولان از طریق گاندی، با مشرق زمین و تفکر شرقی آشنا شد. او تحت تاثیر تعالیم بودایی قرار گرفت و تاثیر گاندی بر او به قدری زیاد بود که در سال ۳۰ـ۱۹۲۹ کتابی تحت عنوان «پیغمبران هند جدید» را منتشر کرد.
پیش از گاندی نیز، «تاگور»، شاعر بنگالی ـ هندی، بعد از اعطای جایزه‌ نوبل به رولان، به دیدار وی به سوئیس رفته بود. رولان تا سال ۱۹۳۷ در سوئیس اقامت داشت و در سال ۱۹۳۸ به فرانسه بازگشت. همچنان به کار نگارش مشغول بود و با شروع جنگ جهانی دوم بار دیگر مقالات ضد جنگش جنجال های زیادی به پا کرد. او در این مقالات فاشیسم را مورد حمله قرار داد و در راس مقالاتش از تاثیر مخرب افکار نازی‌ها بر اروپا و بلافاصله جهان سخن راند. با توجه به رد افکار استالین در سال های ۳۶-۱۹۳۵ فرانسوی ها دیگر او را به حزب کمونیست منسوب نکردند و از دیدگاه های ضد جنگ او استقبال هم شد. رولان در سال ۱۹۳۵ ملاقاتی با استالین در مسکو داشت و همان زمان در مقالاتی انتقادی حزب کمونیست را زیر سؤال برد و سیاست‌های جنگ طلبانه و خشونت گرایانه آنها را به شدت تقبیح کرد.
امروزه گویا در فضای ادبی فرانسه، رومن رولان مشهور به نویسنده‌ای عارف و طبیعت‌گرا باشد. او یکبار در سال ۱۸۹۲ و بار دیگر درسال ۱۹۳۴ ازدواج کرد.
به نظر تاریخ نگاران ادبیات، رولان در سال ۱۹۱۵ جایزه‌ نوبل را به این دلیل دریافت کرد که از طرفین جنگ خواسته بود با کمک عقل و خرد مسائل خود را حل کنند و به جنگ پایان دهند. به جز آن، او در سال پیش خواهان یک سازمان بین‌المللی جهانی برای حل اختلافات بین کشورها شده بود. به این دلیل مخالفان وی، اعطای جایزه‌ نوبل به او را اقدامی صرفا سیاسی می‌دانند.
رومن رولان از طریق «نیچه» با موسیقی «واگنر» آشنا شد. «انیشتین» بعدها به دلیل فعالیت‌های صلح‌جویانه‌ رولان در میان روشنفکران ملی‌گرای آلمانی، از وی به نیکی یاد کرد.
آثار رولان شامل مقاله، رمان، نمایش‌نامه و بیوگرافی هستند. از جمله نمایش‌نامه‌های او : دانتون، روبسپیر، تراژدی‌های ایمان، و درام‌های انقلابی مانند گرگ‌ها هستند. و از جمله رمان‌هایش : ژان کریستف، و روح جادوشده. رولان بیوگرافی‌هایی درباره‌ بتهوون، تولستوی، گوته، گاندی و غیره نیز منتشر کرد. در جوانی نمایش‌نامه‌هایی «ایده‌گرا» نوشت و کوشید در آغاز، برای پیام‌های خود از ژانر ادبی درام استفاده کند. آخرین نمایش‌نامه‌اش «روبسپیر»، در سال ۱۹۳۹ منتشر شد. او در بعضی از درام‌های خود از جمله در «تراژدی‌های ایمان»، از خواننده و بیننده می‌خواهد که برای دفاع از اصول اخلاقی‌اش، ریسک کرده و حتی به خطر مرگ تن دهد.
در دوره‌ روشنگری او، معروف به «تئاتر برای همه»، رولان دچار سرخوردگی شد، چون مخاطبینش علاقه‌ خاصی به پیام‌های وی نشان ندادند. دو مجموعه نمایش‌نامه‌های انقلابی نخستین او، یعنی گرگ‌ها و دانتون درباره‌ نیروی بشاشیت در زندگی هستند و نه درباره‌ مسائل سیاسی یا اجتماعی. مقاله‌ «روح و فکر آزاد» او در سال ۱۹۱۵ باعث خشم نظامیان و ناسیونالیست‌های جنگ‌طلب شد. بدین جهت رولان به دلیل احتمال توطئه‌چینی آن‌ها برای سر به نیست کردنش، به کشور همسایه، یعنی سوئیس مهاجرت کرد .رومن رولان سی ام دسامبر سال ۱۹۴۴ بر اثر بیماری سل در فرانسه درگذشت. او درباره خود می گوید:
«من شهروندی جهانی‌ام. غالبا در حال جنگ با تبعیض‌های اجتماعیم. در هنر و در راس آن به بتهوون، شکسپیر و گوته عشق می ورزم ... رامبراند نقاش محبوبم است. اما کشور مورد علاقه ام بی‌شک ایتالیاست».

  • میر حسین دلدار بناب
۲۹
شهریور

 

 

«ویلیام سامرست موام» ۱۳۰ سال پیش (سال ۱۸۷۴) در سفارت بریتانیا (واقع در پاریس) به دنیا آمد؛ وی با کمک معلم سرخانه زبان انگلیسی را فرا گرفت. پدر ویلیام مشاور حقوقی ارزنده ای در سفارت بریتانیا در پاریس بود. ویلیام تا سن هشت سالگی با مادرش زندگی می کرد، تا اینکه در آن سال (۱۸۸۲) مادرش در ششمین زایمان، زندگی را بدرود گفت... ویلیام این حادثه را تا زمان مرگ فراموش نکرد و کنار تختخوابش روی میز کوچکی همواره عکسی از وی می گذاشت.
دو سال بعد از مرگ مادر؛ پدرش نیز درگذشت (۱۸۸۴)... و چون بخش عمده ای از درآمد پدر صرف نگهداری از خانه مجللشان شده بود، از او ثروت اندکی باقی ماند که به هر فرزند سالی ۱۵۰ پوند می رسید. ویلیام پس از مرگ پدر (در ۱۰ سالگی) نزد عمویش کشیش هنری موام اسقف انگلیکن در وایت استیبل در نزدیکی کنتر بری رفت؛ او مردی سختگیر، پرهیزگار و غرق در اندیشه های خود بود. کتاب « پیرامون اسارت»، داستان این دوران از زندگی وی بود. ویلیام در این کتاب، خود را «فیلیپ کری» و عمویش را «ویلیام کری» نامید و واژه وایت استیبل (به معنی اصطبل سفید) را به بلک استیبل (اصطبل سیاه) تغییر داد... ویلیام در روابط اجتماعی اش تا آخر عمر به علت لکنت زبان عذاب می کشید. در این کتاب پای کج و کوله فیلیپ، ناتوانی گفتاری خود او را نشان می دهد. ویلیام درباره دوران کودکی خود چنین نوشته :
« کوچک اندام، نحیف، نزار و خجالتی بودم؛ نیروی جسمانیم کم و لکنت زبان داشتم، اما در مقابل، قدرت تحمل ام زیاد بود. تک تک آدم ها را دوست می داشتم، اما اشتیاق چندانی به حضور در جمع آنان نداشتم... هیچ گاه در نظر اول از کسی خوشم نیامده است؛ گمان نمی کنم هرگز در کوپه قطار با کسی که نمی شناختم، حرف زده باشم یا با همسفری در کشتی سخن گفته باشم؛ مگر آنکه او سر حرف را باز کرده باشد... گمان نمی کنم، پسری دوست داشتنی بوده باشم ».
او موعظه ها، سختگیری و خشونت پدر روحانی را به مدت سه سال تحمل کرد و پس از آن، به مدرسه کینگ در کنتر بری فرستاده شد، اما به دلیل آزار و اذیت بچه های دیگر، نتوانست در آنجا تحصیل کند و با اجازه عمویش یک سال در هایدلبرگ درس خواند.
 
شروع آشنایی با فلسفه
گرایش ویلیام به فلسفه در سن ۱۷ سالگی آغاز شد. در کلاس درس فلسفه کونوفیشی (که استاد مشهوری بود) شرکت می کرد و در وجود شوپنهاور جانی همانند خویش یافت و تمام عمر شیفته اسپینوزا باقی ماند.
 
رمان « لیزای لمبتی » و تولد نویسنده
ویلیام پس از بازگشت به لندن مجبور بود شغلی را برگزیند. ولی به دلیل داشتن لکنت زبان نمی توانست مانند دیگر خویشاوندانش به رشته حقوق و یا به کلیسا روی آورد. وی به مدت پنج سال در دانشکده پزشکی واقع در جنوب لندن وابسته به بیمارستان سنت توماس در لمبت، پزشکی خواند. بعد از مطالعات زیاد، ماتریالیسم و دترمینیسم را پذیرفت و نسبت به فقر در پایتخت بریتانیای ثروتمند، دید تلخی پیدا کرد. از آنجا که ویلیام دانشجوی پزشکی بود، باید برای دریافت گواهی تعداد معینی زایمان را انجام می داد. از این رو، با محله های کثیف و فقیر نشین لمبت، که پلیس هم غالباً جرات ورود به آنجا را نداشت، آشنا شد. او در این محله ها، ضایعات اجتماعی و جنگ زندگی علیه گرسنگی، محرومیت و مرگ را به چشم دید. موام در سال ۱۸۹۷ گواهینامه پزشکی خود را دریافت کرد و رمانی به نام «لیزای لمبتی » نوشت که زاغه ها و تراژدیهای بیمارستان و دانشکده را توصیف می کرد؛ کتاب مذکور چنان تصویر راستینی از بینوایی به دست می داد که خوانندگان بی اختیار مجذوب آن می شدند. خویشاوندان بورژوای ویلیام یکه خوردند و به وحشت افتادند که؛ آیا این جوان بیست و سه ساله نمی داند که این زاغه ها نتیجه طبیعی ناتوانی و بی کفایتی ساکنان آن است و هیچ آدم تحصیل کرده ای، موضوعات توخالی و احمقانه ای از این قبیل را در کتاب یا خانواده ای اصیل مطرح نمی کند ؟! این کتاب فروش خوبی داشت و سامرست موام تصمیم گرفت به جای دنبال کردن پزشکی، نویسنده شود.
 
موفقیت نمایشنامه «خانم فردریک»
ویلیام برای نویسنده شدن به آموزش دقیق خویش پرداخت. او برای شناخت بیشتر جهان و انسان، به مطالعه علوم و تاریخ روی آورد. از این رو، آثار بیشتر رمان نویسان بزرگ را خواند، و به تحلیل طرح داستان، شخصیت پردازی و سبک آنان پرداخت. ولی طی سالیان دراز نتوانست موفقیتی همسان با موفقیت اولین کتابش به دست آورد. وی تا سال ۱۹۱۴ ده رمان نوشت که هیچ یک آنقدر فروش نرفت تا دستمزد نویسنده و هزینه چاپ را برگرداند. نمایشنامه های وی وضع بهتری داشتند؛ ظرافت و دقتی که در طرح این نمایشنامه ها به کار می گرفت، و همچنین قدرت نگارش گفتگوی شخصیت های نمایشنامه، مردم را جلب می کرد... تا اینکه، پس از شکست شش نمایشنامه اش در سال ۱۹۰۷،  نمایشنامه «خانم فردریک» به موفقیت عظیمی دست یافت؛ و اینگونه بود که موام در دنیای تئاتر مطرح شد و بعد از نمایشنامه خانم فردریک، به طور همزمان چهار نمایشنامه کمدی او در تئاترهای لندن به نمایش گذاشته شد. بطوری که مجله پانچ کاریکاتوری چاپ کرده بود که در آن، شکسپیر در مقابل پوستر تبلیغاتی این چهار نمایشنامه با حسرت و انگشت به دهان ایستاده بود. البته این نمایشنامه ها نقد نشد و در تاریخ ادبیات جایی پیدا نکرد...
 
تجربه ویلیام از جنگ جهانی
وی همچون همینگوی با شغل راننده آمبولانس راهی جنگ جهانی اول شد، و سپس مامور مخفی ضد اطلاعات گردید. ویلیام در سوییس مبتلا به بیماری سل شد و به امید بازیافتن سلامتی، به آمریکا سفر کرد. در آنجا با گروهی - که دو تا از نمایشنامه هایش را در آمریکا اجرا می کرد - به همکاری پرداخت... در سال ۱۹۱۶ با کشتی از سانفرانسیسکو به تاهیتی رفت و برای تسکین خاطراتی که در ذهنش مانده بود، شروع به نوشتن کتاب «پیرامون اسارت انسان» کرد تا بتواند خاطره ها را به دوران سپری شده و آدمهای دیگر نسبت دهد. وی نام کتاب خود را از عنوان جلد چهارم اخلاقیات اسپینوزا گرفت؛ این کتاب (پیرامون اسارت)، از نظر ادبی اثر برجسته ای نبوده و از زیبایی سبک و احساسی جدید و عمق اندیشه برخوردار نیست، ولی صادقانه و بی تکلف، مراحل رشد یک انسان را نشان می دهد؛ در حقیقت، این کتاب زندگی نامه خود موام است.
 
تجربه ازدواج ویلیام
پس از حدود هشت سال که با زن جوانی (که در کتاب «کیک و آبجو» نام وی را رزی گذاشت)، رابطه داشت، از وی تقاضای ازدواج کرد، اما او نپذیرفت. در سال ۱۹۱۳ با سیری بارنادو ولکام که بیوه ای شاداب و سر زنده بود، رابطه برقرار کرد و در حدود دو سال بعد، صاحب فرزندی شد. سال بعد (۱۹۱۶) ویلیام و سیری با هم ازدواج کردند. ویلیام آن کودک را به فرزندی قبول کرد و از آن وقت تا یازده سال بعد، موام نیمی از سال را با سیری در لندن گذراند و نیم دیگر را در مسافرت و کارهای دیپلماتیک سپری می کرد.
 
تجربه شکستی دیگر برای ویلیام
در سال ۱۹۱۷ دولت بریتانیا موام را در ماموریتی مخفی و با بودجه ای نامحدود، به سن پترزبورگ فرستاد. دستور این بود که روسیه را در حالت جنگ نگهدارد و با کمک نیروهای دولتی، بلشویک ها را از رسیدن به قدرت باز دارد. اما متاسفانه شکست خورد و بلشویک ها پیروز شدند. وی باز هم مبتلا به بیماری سل شد و به مدت یک سال در آسایشگاهی واقع در اسکاتلند بسر می برد. سرانجام، سامرست موام در سال 1965میلادی و در سن 91سالگی درگذشت.

  • میر حسین دلدار بناب
۲۷
شهریور

 روزملی شعر و ادب و بزرگداشت استاد شهریارمبارک باد

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟

 

  استاد سید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار فرزند حاج میر آقا خشکنابی که خود از اهل ادب بود در تبریز چشم به جهان گشود. شهریار متقارن انقلاب مشروطیت بود و بین سالهای (1283-1285) در روستای خشکناب نزدیک بخش قره چمن متولّدگردید. کریم  الطبع و با ایمان بود وی در سال 1313 در قم بدرود حیات گفت. محمد حسین تحصیل را در مکتب خانه قریه زادگاهش با گلستان سعدی، نصاب قرآن و حافظ آغاز کرد و نخستین مربی او مادرش و سپس مرحوم امیر خیزی بود.

   تحصیلات ابتدایی را در مدرسه دار الفنون تهران به پایان رساند. در سال 1303 شمسی وارد مدرسه طب شد تا آخرین سال پزشکی را با هر مشقّتی که داشت سپری کرد و در بیمارستان دوره انترنتی را می گذراند که به سبب پیشامد های عاطفی و عشقی از ادامه تحصیل منصرف شد و کمی قبل از اخذ مدرک دکتری، پزشکی را رها کرد و به خدمات دولتی پرداخت. به قول خود شهریار این شکست، و ناکامی عشق، موهبت الهی بود که از عشق مجازی به عشق حقیقی و معنوی می رسید. در اوایل جوانی و آغاز شاعری، بهجت و پس از سال 1300 که به تهران رفت (شیوا) تخلص می کرد ولی به انگیزه ارادت قلبی و ایمانی که از همان کودکی به خواجه شیراز داشت، برای یافتن تخلص بهتری وضو گرفت نیت کرد و دوباره از دیوان حافظ تفعل زد که هر دوبار کلمه شهریار آمد و چه تناسبی داشت با غریبی او و نیت تقاضای تخلص از خواجه:

غم غریبــــی و محنــت چو بر نمـــی تابــم

روم به شــــهر خود و شــــهریار خود باشــــم

دوام عمراو زملک اوبخواه زلطف حق حافظ

که چرخ این سکه دولت به نام شهریار زدند

هر چند خود نیتی درویشانه کرده بود و تخلصی (خاکسارانه) می خواست ولی به احترام حافظ تخلص شهریار را پذیرفت شهریار شاعری مومن و مسلمان بود. خصوصیات  بارز  او رقت قلب و حساسیت  بالا، فروتنی  و درویشی که  مسلک همیشگی وی بود مهمان دوستی و مهمان نوازی، اخلاص و صمیمیت بویژه با دوستان واقعی علاقه مفرط به تمامی هنر ها به خصوص شعر، موسیقی، و خوشنویسی بود. او خط نسـخ و نــسـتعلیق و بویژه خط تحریر را خوب می نوشت در جوانی سه تار می زد و آنطور نیکو می نواخت که اشک استاد، ابوالحسـن صبا را جاری می کرد و برای ساز خود می سرود.

نالد به حال زار من امشب سه تار من

این مایـه تســـــلــی شـــبهای تار مــن

    پس از مدتی برای همیشه سه تار  را هم کنار گذاشت خاطرات کودکی و نوجوانی شهریار بیشتر در منظومه های حیدر بابا شاهکار کم نظیر ترکی، هدیان دلن مومیایی و افسانه شب، مندرج است و با خواندن آنها می توان دور نمای کودکی و نوجوانی او را کم و بیش مجســــّم کرد. تلخ ترین خاطره زندگی شهریار مرگ مادر است که در تاریخ 31 تیر ماه 1333 اتفاق افتاده و شاهکار خوب و به یاد ماندنی ای وای مادرم یادگار آن دوران است مادرش نیز همچون پدر در قم دفن شد. از سال 1310 تا 1314 در اداره ثبت اسناد نیشابور و مشهد خدمت کرد. در نیشابور به خدمت نقّاش بزرگ کمال الملک رسید و آن مثنوی زیبا و معروف را برای وی سرود. در مشهد نیز همدم و معاصر استاد فرخ خراسانی، گلشن آزادی، نوید و دیگر شاعران گران مایه از آن خطه پربرکت بود در سال 1315 شمسی به تهران منتقل شد و مدتی در شهرداری و پیشه و هنر و سپس در بانک کشاورزی به کار پرداخت. چند سالی در عوالم درویشی سیر کرد. سرانجام  به زادگاه  اصلی خود تبریز  بازگشت  و تا زمان  بازنشستگی در

بانک کشاورزی تبریز خدمت کرد عاقبت پس از 83 سال زندگی شاعرانه پربار و باافتخارروح این شاعر بزرگ در 27 شهریور ماه 1367 به ملکوت اعلی پیوست و جسمش در مقبره الشعرای تبریزکه مدفن بسیاری از شعرا و هنرمندان آن دیار ارجمند است به خاک سپرده شد به مناسبت اولین سالگرد درگذشت او وزارت پست وتلگراف در سری تمبرهای ایرانی تصویر شهریار و مقبرهالشعرای تبریز را به همراه شعر معروف (علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را) به خط شکسته نستعلیق انتشار داد همچنین کتاب یادنامه شهریار به خط خوشـنویسان اصفهان و مجموعه مفصل دیگری به نام سوگنامه و یادواره فارسی و ترکی شهریار از سوی کتاب فروشی ارگ تبریز منتشر گردید.

  شهریار هر چند به شاعری غزلسرا شهرت یافته و این خود حقیقتی است انکار نا پذیر ولی او مرکب اندیشه شاعرانه خود را در میدانهای مختلف شعری به جولان در آورده و تا سرزمینهای دور دست و ناشناخته احساس و تخیل تاخته و شاهکارهای جاودانه ای با تصاویری زیبا و تأثیری گیرا و ژرف پدید آورده است که هر کدام در تاریخ ادبیات این مرزوبوم ثبت شده و ماندنی است از قصیده و قطعه و مثنوی و رباعی گرفته تا منظومه ها و حتی قالبهای تازه و نو و به اصطلاح نیمایی آثاری دلپذیر و لطیف و استوار بوجود آورده است که همواره بر تارک ادب معاصر می درخشد و غزل که محور سخن ماست و پایه و اساس این دفتر، پر از سوز و شیفتگی حال مخصوص و لبریز از وجد و شور است عشق و شیدایی دوران جوانی شور و حال عاشقانه، رقت احساسات، سخنان آتشین، مضامین بکر و لطیف و سوختگی ویژه ای که ذاتی اوست بیشتر در غزلیاتش متجلی است.

  غزل شهریار مشهور خاص و عام است. و برخی از ابیاتش بصورت امثال سایره در آمده و بر زبانهای جاری، بر دلها نقش و همواره زبان دل و بیان حال عشاق دلسوخته بوده و هست. هر چند برخی از محققان متأخر تقسیم بندی سبکهای شعر فارسی را از دیدگاه متقدمین به شیوه های خراسانی، عراقی، هندی صحیح نمی دانند و هنوز کتابی جامع و منطقی درباره سبکهای شعر فارسی تدوین نشده است، با این وصف و طبق معمول می توان گفت که سبک شعری شهریار در اشعار کلاسیک، عراقی یا سعدی بویژه شیوه حافظ است. گهگاه برخی از ابیات غزلهایش از لطافت، باریک اندیشی، تشبیه، استعاره و ارسال مثلهای سبک هندی چاشنی می گیرد.

  اینها همه صورت ظاهری کار اوست و در باطن سبک شهریار مخصوص به خود اوست و سخنش سخن دل است و از عمق جان و روح بسیار حساس و پرشور او مایه می گیرد. بیشتر مضامین و تابلوهای توصیفی و قطعات تازه، خلق، ابداع و ابتکار خود شاعر است نه تکراری و کلیشه ای چرا که او: (عاریت از کسی نپذیرفته است.)، آنچه دلش گفت بگو گفته است در پاره ای از اشعارش گاهی کلمات، ترکیبات و اصطلاحات مردم کوچه و بازار را آگاهانه در اشعارش می آورد و منظور اصلی او از این هنر نمایی، پیوند عمیق تر با مردم و نیز بردن شعر به میان توده های عظیم افراد عادی در بعدی وسیعتر است و در این راه هر چند برخی از ادبا به او خرده می گیرند، موفق است.

  استاد دانشمند دکتر منوچهر مرتضوی در مقدمه (حیدر بابا سلام) با جملاتی زیبا و مجمل چکیده افکار، سبک و شگرد کار شهریار را بخوبی نشان داده است و هنر بزرگ او را به حق و شایسـته در این چهار زمینه می داند:

1-غزلهای از دل برآمده لاجرم بر دل نشیند او (که نمونه های فراوان آنها را گزیده آن می خوانیم.)

2-ابداع تابلوهای رنگین و توصیفی مثل تخت جمشید، مولانا در خانقا شمس، زیارت کمال الملک.

3-خلق و ابداع آثار عاطفی پر احساس مانند: ای وای مادرم، حیدر بابا، پیام به انیشتین، صبا می میرد، کودک و خزان، دختر گل فروش.

4-انتخاب و استخدام لغات و تعبیرات عامیانه و پیاده کردن، آنها در شعر که این مهم در غزلها، قصاید و هم در شاهکار کم نظیر، (حیدر بابا) کاملاً مشهور است. لطف و دقت و زیبایی این منظومه را ترک زبانها بهتر از هر کس دیگر با تمام وجود درک و احساس می کنند این شعر معروف بارها به چاپ رسیده و به چند زبان خارجی ترجمه شده است.

  شاید بتوان بطور خلاصه و فشرده گفت: (حیدر بابا نام کوهی است نزدیک زادگاه شاعر) و این شعر درد و دلی است شاعرانه با همین کوه. در قسمت اول شعر بشتر خاطرات کودکی شاعر نقاشی و تصویر شده است در قسمت دوم، فرزند نامدار کوه شهریار شاعر معروف از غربتی چندین ساله باز می گردد ولی هر چه جست و جو می کند، اثری از دوران کودکی خود نمی بیند  و مجبور است به خاطره های آن دوران دل خوش کند.

آثار شهریار

 اشعارش متنوع و در بردارنده انواع شعر و قالبهای گوناگون است و تا به حال به صورتهای مختلف منتشرشده است نخســــتین دفتـــر شــــــعر او در سالهای (1310-1308)، شمسی با مقدمه های استاد بهار، سعید نفیسی، پژمان بختیاری از سوی کتابخانه خیام و آخرین مجموعه شعرش پس از در گذشت وی (در تابستان 1369) بعنوان جلد سوم دیوان شهریار شامل اشعار منتشر نشده از سوی انتشارات رسالت تبریز در پانصد صفحه انتشار یافت. سپس کلیه اشعار وی در یک مجموعه چهار جلدی توسط انتشارات زرین به چاپ رسید. طبق شمارشی که از کلیات اشعارش به عمل آمده، دیوان های مختلف او شامل بیست هزار و شصت بیت شعر سنتی و حدود15 منظومه و شعر آزاد در قالبهای تازه است.

ازاشعار شهریار

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ما سوا فکندی همه ساه هما را

دل اگر خداشــــــناســـی همه در رخ علــی بیـــن

به علـــــی شــناختم من به خدا قســـــــم خدا را

به خـــــــــدا که در دو عالم اثـــر از فـــــنا نـماند

چو علـــــی گرفته باشـــــــی سـرچشــــــمه بقا را

مگر ای ســــــحاب رحمـــت تو بیاری ارنه دوزخ

به شــــــــرار قــــهر ســوزد همه جان ما سوا را

برو ای گــدای مســـــــکین در خانـه علــــــی زن

که نگین پادشــــــــاهی دهد از کــــــــرم گدا را

به جــــــز از علـــــی که آرد پســـری ابوالعجائب

که علم کند به عالـــــــم شـــــــهدای کربـــلا را

چو به دوســـت عــــهد بندد زمـــــــیان پاکبـازان

چو علــــــــــی که می تواند که به سر برد وفا را

نه خدا توانمنش خواند نه بشر توانـمنش گفــت

متحیــــــرم چه نامــــم شـــه ملــــک لافتـــی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نســــــیـم رحمــت

کـــه زکـــوی او غـــباری به مـــــن آرتــوتـیا را

به امــــید آنکـه شــــــایــد برســد به خاک پایـــت

چــه پــــیامها ســــپردم همــــه سوز دل صــبا را

چــو تویی قضـــای گــردان به دعای مســتـمندان

که زجــــان مــا بگــــــردان ره آفـــت قضــــا را

چه زنـــم چــو نای هر دم زنوای شـــــوق او دم

که لســــان غیـب خوشــــــتر بنــوازد این نوا را

همه شــــب در این امیدم که نســــیم صبحگاهی

بــــه پــــــیام آشــــــــــــــنایی بنوازد آشـــــنا را

زنــــوای مــــرغ یا حق بشــــنود که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

  • میر حسین دلدار بناب
۲۶
شهریور

 

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسته بود.

زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

گیس شون قد کمون رنگ شبق

از کمون بلن ترک

از شبق مشکی ترک.

روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر

پشت شون سرد و سیا قلعه ی افسانه ی  پیر.

 

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد

از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد...

 

« - پریا! گشنه تونه؟

پریا! تشنه تونه؟

پریا! خسته شدین؟

مرغ پر بسته شدین؟

چیه این های های تون

گریه تون وای وای تون؟ »

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا

***

« - پریای نازنین

چه تونه زار می زنین؟

توی این صحرای دور

توی این تنگ غروب

نمی گین برف میاد؟

نمی گین بارون میاد

نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟

نمی گین دیبه میاد یه لقمه ی خام می کند تون؟

نمی ترسین پریا؟

نمیاین به شهر ما؟

 

شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-

 

پریا!

قد رشیدم ببینین

اسب سفیدم ببینین:

اسب سفید نقره نعل

یال و دمش رنگ عسل،

مرکب صرصر تک من!

آهوی آهن رگ من!

 

گردن و ساقش ببینین!

باد دماغش ببینین!

امشب تو شهر چراغونه

خونه ی دیبا داغونه

مردم ده مهمون مان

با دامب و دومب به شهر میان

داریه و دمبک می زنن

می رقصن و می رقصونن

غنچه خندون می ریزن

نقل بیابون می ریزن

های می کشن

هوی می کشن:

« - شهر جای ما شد!

عید مردماس، دیب گله داره

دنیا مال ماس، دیب گله داره

سفیدی پادشاس، دیب گله داره

سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...

***

پریا!

دیگه تو روز شیکسه

درای قلعه بسّه

اگه تا زوده بلن شین

سوار اسب من شین

می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد

جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.

آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا

می ریزد ز دست و پا.

پوسیده ن، پاره می شن

دیبا بیچاره میشن:

سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن

سر به صحرا بذارن، کویر و نمک زار می بینن

 

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]

در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن

غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن

هر کی که غصه داره

غمشو زمین میذاره.

قالی می شن حصیرا

آزاد می شن اسیرا.

اسیرا کینه دارن

داس شونو ور می میدارن

سیل می شن: گرگرگر!

تو قلب شب که بد گله

آتیش بازی چه خوشگله!

 

آتیش! آتیش! - چه خوبه!

حالام تنگ غروبه

چیزی به شب نمونده

به سوز تب نمونده،

به جستن و واجستن

تو حوض نقره جستن

 

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن

بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن

عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن

به جائی که شنگولش کنن

سکه ی یه پولش کنن:

دست همو بچسبن

دور یاور برقصن

« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن

« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن

 

پریا! بسه دیگه های های تون

گریه هاتون، وای وای تون! » ...

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...

***

« - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!

شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک

تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد

بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف

قصه ی سبز پری زرد پری

قصه ی سنگ صبور، بز روی بون

قصه ی دختر شاه پریون، -

شما ئین اون پریا!

اومدین دنیای ما

حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین

[ که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟

 

دنیای ما قصه نبود

پیغوم سر بسته نبود.

 

دنیای ما عیونه

هر کی می خواد بدونه:

 

دنیای ما خار داره

بیابوناش مار داره

هر کی باهاش کار داره

دلش خبردار داره!

 

دنیای ما بزرگه

پر از شغال و گرگه!

 

دنیای ما -  هی هی هی !

عقب آتیش - لی لی لی !

آتیش می خوای بالا ترک

تا کف پات ترک ترک ...

 

دنیای ما همینه

بخوای نخواهی اینه!

 

خوب، پریای قصه!

مرغای پرشیکسه!

آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟

کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما

قلعه ی قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ »

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

***

دس زدم به شونه شون

که کنم روونه شون -

پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن

[ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن

[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،

[ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس

[ شدن، ستاره نحس شدن ...

 

وقتی دیدن ستاره

یه من اثر نداره:

می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم

هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -

یکیش تنگ شراب شد

یکیش دریای آب شد

یکیش کوه شد و زق زد

تو آسمون تتق زد ...

 

شرابه رو سر کشیدم

پاشنه رو ور کشیدم

زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم

دویدم و دویدم

بالای کوه رسیدم

اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:

 

« - دلنگ دلنگ، شاد شدیم

از ستم آزاد شدیم

خورشید خانم آفتاب کرد

کلی برنج تو آب کرد.

خورشید خانوم! بفرمائین!

از اون بالا بیاین پائین

ما ظلمو نفله کردیم

از وقتی خلق پا شد

زندگی مال ما شد.

از شادی سیر نمی شیم

دیگه اسیر نمی شیم

ها جستیم و واجستیم

تو حوض نقره جستیم

سیب طلا رو چیدیم

به خونه مون رسیدیم ... »

***

بالا رفتیم دوغ بود

قصه ی بی بیم دروغ بود،

پائین اومدیم ماست بود

قصه ی ما راست بود:

 

قصه ی ما به سر رسید

کلاغه به خونه ش نرسید،

هاچین و واچین

زنجیرو ورچین!

  • میر حسین دلدار بناب
۲۶
شهریور
 

در اواخر قرن چهارم هجری.ق و در قریه قبادیان از توابع بلخ، کودکی زاده شد که بعدها فخر عالم شعر و ادب گردید، او که در واقع از شعرای بزرگ قرن پنجم هجری قمری بشمار می‌رود، در خانواده‌ای متمول بدنیا آمد که از لحاظ مادی در ردیف بزرگان روزگار خود بودند.

شاعر ما یعنی حکیم ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی ملقب به " حجت " از شاعران و نویسندگان بسیار توانا و بزرگ ایران و از گویندگان درجه ی اول زبان فارسی است .

وی در ماه ذی قعده ی سال 394 هجری در قبادیان از نواحی بلخ بدنیا آمد . که نیز در اشعارش به روشنی به آن اشاره شده است .

بگذشت ز هجرت پس سیصد نود و چار      بگذاشت مرا مادر بر مرکز اغبر

 و این انتسابش به قبادیان بلخ نیز در اشعارش نمودار است .

پیوسته شدم نسب به یمگان                        کز نسل قبادیان گسستم

و به همین سبب نیز در اشعار خویش همه جا از بلخ به عنوان وطن و شهر و خانه ی خود سخن می راند .

اما نسبت مروزی که شاعر در سفرنامه ی خود به آن اشاره نموده ، به خاطر اقامت وی در مرو بوده است و گویا مدتی را در آنجا به شغل دیوانی سر کرده و در آنجا خانه و مسکن داشته است .

ناصر خسرو هنوز جوانی تازه بدوران رسیده بود که در واقع ذوق شاعریش شکوفا گشت و اشعارش در اذهان افتاد، و او را سرانجام بدربار کشید او در سالهای بین 411 تا 414 بدبیری شاه رسید و طرف توجه بزرگان قرار گرفت و عنوان " ادیب " و " دبیر فاضل " را از آن خود ساخت و شاه او را با لقب " خواجه خطیر " خطاب میکرده است .

وی در دوره ای از زندگی خویش به این اندیشه افتاد که حقیقت زندگی را درک کند، لذا مسیر زندگی خود را بسویی دیگر کشید و با علمای زمان به بحث و مناظره پرداخت و اما اینها نیز طبع حقیقت جوی شاعر را سیراب نکردند و شاعر برای کسب معرفت راهی ترکستان گشت و سپس بدیار سند و آنگاه هند عزیمت نمود اما از سرگردانی او کاسته نمی‌شد تا این که شبی در خواب سروشی او را ندا در داد که تا کی اینگونه عمر به بطالت می‌گذرانی و برای دفع آن به شراب پناه می‌بری، و حکیم در پاسخ می‌گوید : برای فرار از غم دنیا، چون حکما، تاکنون چیز دیگری نساخته‌اند که غم را بباد دهد و اندوه دنیا را کم کند، سروش غیبی به او می‌گوید چیزی را بطلب که هوش و خرد را زیاد کند، و اشاره بسوی حجاز و کعبه کرد و چون از خواب برخاست با خود عهد کرد که همان گونه که از خواب دوشین برخاست ، از خواب 40 ساله نیز بیدار شود، پس اسباب سفر مهیا نمود و به حجاز رفت و کعبه را زیارت نمود.

این مسافرت 7 سال طول کشید ( همان سفری که اراده کرده ام شما را ، با ناصر خسرو ،  در دشتها و بیابانها ، همراه کنم . ) که در این مدت شاعر چند بار توفیق زیارت خانه خدا را یافت، و نه تنها به سفر حج رفت که در این سفرهای طولانی بدنبال حقیقت بود، او سراسر کشورهای شمالی ایران را سیاحت کرده به جنوب ایران عازم شد، ممالک ارمن، آسیای صغیر ، طرابلس، شام، فلسطین، سوریه را زیر پای گذارد، به سودان و تونس سفر نمود، در مصر با خلفای فاطمی دیدار کرد و به نزد المستنصر بالله خلیفه ی فاطمی ‌بار یافت و لقب حجت را از او گرفت و در این زمان بودکه به مقام بزرگی ، نزد فاطمیان رسید و از طرف امام فاطمیان حجت خراسان گشت و برای نشر تعلیم اسماعیله ماموریت یافت، و چون ناصر خسرو به جمع ا سماعیلیان  پیوست دشمنانش دو چندان گشتند و از این پس در دربار سلاطین سلجوقی نیز جایگاهی نداشت ، زیرا سلجوقیان با شیعیان سخت مخالف بودند، پس بناچار ترک دیار کرد و جلای وطن نمود و یمگان از توابع بدخشان را برای اقامت انتخاب کرد و تا پایان زندگی در این شهر و دیار زیست.

ناصر خسرو بدون شک از جمله شعرای بسیار توانا و سخن آور زبان فارسی است که با طبع نیرومند خود اشعار و سخنان استواری بجای گذارد او پس از اعتقاد به باطنیان در سرودن اشعار نیز تغییر جهت داد و غالب اشعار این دوره از زندگانی شاعر بوی مذهب می‌دهد.

پایه و درجه ی تحصیلات و اطلاعات وی از آثار نظم و نثرش بخوبی معلوم است . او از ابتدای جوانی در کسب علوم و فنون رنج برده بود .

قرآن را از بر بود و در تمامی دانشهای متداول زمان خود از علوم معقول و منقول خاصه کلام و حکمت یونان تسلط تمام داشت .

ناصر خسرو را، گرچه مدتهای مدید در دربار سلاطین گذراند، نمی‌توان شاعری درباری نامید و در این زمینه اشعار زیادی نیز از او به ما نرسیده، که اگر سروده باشد نیز از بین رفته است.

او سخن را به در تشبیه می‌نمود و معتقد بود که در را نباید به پای خوکان  ریخت.

 مــن آنـم کـه در پای خوکـان نریـزم       مـــر ایـــن قیمتــی در لفــــظ دری را

 ناصر خسرو آنطوری که از شعرش پیداست در اواخر عمر از غربت بسیار ، رنج می‌برده است .

 آزرده کــرد کــژدم  غربــت جگــر مرا        گـــویی زبون نیافت به گیتی مگر مرا

 در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم    صفـــرا همـی بر آید زاندوه بسر مرا

 گــویم چـرا نشـانه تـــیر زمانه کرد   چـــرخ بلنــــد جـاهـل بیـدادگــر مــرا

 گر در کمال و فضل بود مرد را خــطر     چون خار و زار کرد پس این بی خطرمرا

ناصر خسرو بواقع یک شاعر یگانه بود ، او از جمله شعرایی بود که عقیده و مرام خود را محترم می‌شمرد، هر گونه که فکر می‌کرد می‌سرود و هر گونه که می‌سرود زندگی می‌کرد، فکر و شعر و زندگی او چون مهره‌های تسبیح به هم پیوسته بود اشعارش بیشتر جدی بود و می‌توان از شعرش به شخصیت حقیقی او پی برد.

از آثار وی در نظم میتوان به :

1-دیوان شعرش

2-مثنوی روشنایی نامه در وعظ و حکمت

3-سعادتنامه

از آثارش به نثر نیز میتوان به :

1-سفرنامه که در آن شرح سفر هفت ساله اش آمده است .

2-خوان و اخوان

3-گشایش و رهایش

4-جامع الحکمتین

5-زادالمسافرین در کلام اسماعیلیه ، تالیف بسال 453 هجری

6-وجه دین در احکام شریعت بطریق اسماعیلی

7-دلیل المتحیرین ( جزو آثار گم شده ی اوست )

8-بستان العقول ( جزو آثار گم شده ی اوست )

اشاره نمود .

همه ی کتابهای ناصر خسرو به نثری ساده و روان و با زبانی استوار نوشته شده است و یکی از منابع بسیار خوب برای پیدا نمودن اصطلاحات فلسفی و کلامی است .

وی بسال 481 در یمگان بدخشان درگذشت و در همان دره ی یمگان نیز بخاک سپرده شد .

به نقل از تاریخ ادبیات ایران دکتر ذبیح الله صفا

                                                       

    *************
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را

برون کن ز سر باد و خیره‌سری را


بری دان از افعال چرخ برین را

نشاید ز دانا نکوهش بری را


همی تا کند پیشه، عادت همی کن

جهان مر جفا را، تو مر صابری را


هم امروز از پشت بارت بیفگن

میفگن به فردا مر این داوری را


چو تو خود کنی اختر خویش را بد

مدار از فلک چشم نیک اختری را


به چهره شدن چون پری کی توانی؟

به افعال ماننده شو مر پری را


بدیدی به نوروز گشته به صحرا

به عیوق ماننده لالهٔ طری را


اگر لاله پر نور شد چون ستاره

چرا زو نپذرفت صورت گری را؟


تو با هوش و رای از نکو محضران چون

همی برنگیری نکو محضری را؟


نگه کن که ماند همی نرگس نو

ز بس سیم و زر تاج اسکندری را


درخت ترنج از بر و برگ رنگین

حکایت کند کلهٔ قیصری را


سپیدار مانده‌است بی‌هیچ چیزی

ازیرا که بگزید او کم بری را


اگر تو از آموختن‌سر بتابی

نجوید سر تو همی سروری را


بسوزند چوب درختان بی‌بر

سزا خود همین است مر بی‌بری را


درخت تو گر بار دانش بگیرد

به زیر آوری چرخ نیلوفری را


نگر نشمری، ای برادر، گزافه

به دانش دبیری و نه شاعری را


که این پیشه‌ها است نیکو نهاده

مر الفغدن نعمت ایدری را


دگرگونه راهی و علمی است دیگر

مرالفغدن راحت آن سری را


بلی این و آن هر دو نطق است لیکن

نماند همی سحر پیغمبری را


چو کبگ دری باز مرغ است لیکن

خطر نیست با باز کبگ دری را


پیمبر بدان داد مر علم حق را

که شایسته دیدش مر این مهتری را


به هارون ما داد موسی قرآن را

نبوده‌است دستی بران سامری را


تو را خط قید علوم است و، خاطر

چو زنجیر مر مرکب لشکری را


تو با قید بی اسپ پیش سواران

نباشی سزاوار جز چاکری را


ازین گشته‌ای، گر بدانی تو، بنده

شه شگنی و میر مازندری را


اگر شاعری را تو پیشه گرفتی

یکی نیز بگرفت خنیاگری را


تو برپائی آنجا که مطرب نشیند

سزد گر ببری زیان جری را


صفت چند گوئی به شمشاد و لاله

رخ چون مه و زلفک عنبری را؟


به علم و به گوهر کنی مدحت آن را

که مایه است مر جهل و بد گوهری را


به نظم اندر آری دروغی طمع را

دروغ است سرمایه مر کافری را


پسنده است با زهد عمار و بوذر

کند مدح محمود مر عنصری را؟


من آنم که در پای خوگان نریزم

مر این قیمتی در لفظ دری را


تو را ره نمایم که چنبر کرا کن

به سجده مر این قامت عرعری را


کسی را برد سجده دانا که یزدان

گزیده‌ستش از خلق مر رهبری را


کسی را که بسترد آثار عدلش

ز روی زمین صورت جائری را


امام زمانه که هرگز نرانده است

بر شیعتش سامری ساحری را


نه ریبی بجز حکمتش مردمی را

نه عیبی بجز همتش برتری را


چو با عدل در صدر خواهی نشسته

نشانده در انگشتری مشتری را


بشو زی امامی که خط پدرش است

به تعویذ خیرات مر خیبری را


ببین گرت باید که بینی به ظاهر

ازو صورت و سیرت حیدری را


نیارد نظر کرد زی نور علمش

که در دست چشم خرد ظاهری را


اگر ظاهری مردمی را بجستی

به طاعت، برون کردی از سر خری را


ولیکن بقر نیستی سوی دانا

اگر جویدی حکمت باقری را


مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟

چه ماند همی غل مر انگشتری را؟


نبیند که پیشش همی نظم و نثرم

چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟


بخوان هر دو دیوان من تا ببینی

یکی گشته با عنصری بحتری را

  • میر حسین دلدار بناب