اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۱۳ مطلب با موضوع «رساله های طنز :: طنز» ثبت شده است

۱۸
اسفند
یه جایی، یه روزی، توی یه دهات دوری، توی فصل زمستون،توی چیک چیک برف و بارون، یه ننه بهاری بود که تو آلونکش نشسته بود و داشت بافتنی می بافت.دونه های برف تند و تند می خوردند به شیشه ی  پنجره و پرت می شدن روی زمین.ننه بهار یه قند گنده گذاشته بود گوشه ی لپش و چاییش رو هورت می کشید . تو حال و هوای خودش بود و داشت واسه خودش شعر می خوند که یهو یه صدایی اومد.یکی داشت در می زد. رفت در رو باز کرد. ولی هیچ کی رو پشت در ندید.گفت"کیه؟ کیه در می زنه؟ در رو با لنگر می زنه" یهو یکی گفت" منم. منم ننه بهار." ننه بهار دید یه خانم مرغه ایستاده دم در و داره به خودش می لرزه.خانم مرغه گفت"ننه بهار.من که قد قد قدا می کنم برات.تخم طلا می کنم برات. می ذاری بیام توی خونت؟" ننه بهار گفت "بیا خانم مرغه. بیا تو" و در را براش باز کرد.ننه بهار داشت برای خانم مرغه چای می ریخت که یهو دید دوباره دارن در می زنن. رفت دم در و دید آقا گاوه ایستاده پشت در.گفت"ننه بهار.من که ماما می کنم برات.شیر و ماست و کره می دم بهت. منم بیام؟" ننه بهار گفت" تو هم بیا.تو هم بیا"چند لحظه بعد دوباره در رو زدن. جوجه های خانم مرغه بودن. گفتن" ننه بهار. ما که جیک جیک می کنیم برات. تخم کوچیک می کنیم برات.ما هم بیایم؟" گفت" شمام بیاین. شمام بیاین." دوباره در زدن. پشت در آقا سگه بود. گفت" ننه بهار. من که واق واق می کنم برات.دزد رو چلاق می کنم برات. منم بیام؟" ننه بهار گفت"تو هم بیا. تو هم بیا" دوباره در زدن و پشت در آقا خروسه بود گقت" ننه بهار. من که قوقولی قوقو می کنم برات.همه رو بیدار می کنم برات. من هم بیام؟" گفت" تو هم بیا. تو هم بیا" دوباره در زدن.آقا کلاغه بود گفت" ننه بهار. من که قار قار می کنم برات.شهر رو خبردار می کنم برات. من هم بیام؟" ننه بهار گفت" تو هم بیا. تو هم بیا." و در رو بست. خونه پر شده بود از سر و صدا و خنده و قد قد و قوقولی قوقو و قار قار و ماما و واق واق و جیک جیک بود. مهمون های ننه بهار گل می گفتن و گل می شنفتن.ننه بهار برای همشون چای ریخت تا گرم شن. بعد گفت" بچه ها! می دونین چرا هوا سرد شده؟" گفتن" نه. نمی دونیم ننه بهار" گفت" می دونین من برای کی دارم شال گردن می بافم؟" گفتن" نه. نمی دونیم ننه بهار" گفت "برای این که من یه مهمون خیلی خوب و مهربون توی راه دارم.اگه گفتین کیه؟" گفتن" نمی دونیم ننه بهار. خودت بگو" گفت " قراره خواهرم ننه سرما بیاد خونم. " گفتن" راست می گی ننه بهار؟ ننه سرما خواهر شماس؟ پس چرا شما این قدر خوب و مهربونین ولی اون..." گفت" نه بچه ها. اون هم خیلی خوب و مهربونه. اگه اون نباشه, خانم مرغه ! آقا خروسه! جیک جیکو های من ! آقا گاوه! آقا سگه! آقا کلاغه! هیچ بارونی نمی یاد که برای شما غذا درست کنه. اون وقت همیشه گشنه می مونین. الان خودش می رسه و می بینین چه قدر مهربونه. تازه گاهی خودش هم سرما می خوره. برای همین من دارم براش شال گردن می بافم." یه هو یکی در زد. یکی گفت" ترسیدم" یکی دیگه گفت" لرزیدم"... ولی ننه بهار بلند شد و در را باز کرد. یه هو یه بادی اومد. بله. ننه سرما بود. ننه بهار گفت " خوش اومدی خواهر گلم. بفرما. کلی مهمون داریم." خلاصه. ننه سرما اومد تو.اما چشمتان روز بد نبیند.چنان چشم غره ای به مهمونای ننه بهار رفت که همگی گوشه ای کز کردند و لام تا کام حرف نزدند.در این جا بود که شعری هایکو مانند از ذهن ننه بهار گذشت! - آمدند،نشستند،نه میهمان سخنی گفت و نه میزبان. و شب سپری شد بی هیچ کلامی- صبح روز بعد نوبت به خداحافظی رسید،اما گویا هیچکدام از مهمانان خیال ترک خانه ی گرم و نرم ننه بهار را نداشتند!...خانم مرغه گفت: ننه بهار. من که قد قد قدا می کنم برات.تخم طلا می کنم برات. بذارم برم؟...آقا گاوه گفت:من که ماما می کنم برات.شیر و ماست و کره می دم برات. بذارم برم؟...حالا نوبت جوجه های خانم مرغه بود که یک صدا گفتن: ننه بهار. ما که جیک جیک می کنیم برات. تخم کوچیک می کنیم برات. بذاریم بریم؟...آقا سگه هم خمیازه ای کشید و گفت: ننه بهار. من که واق واق می کنم برات.دزد رو چلاق می کنم برات. بذارم برم؟...آقا خروسه هم کم نیاورد و گفت: ننه بهار. من که قوقولی قوقو می کنم برات.همه رو بیدار می کنم برات. بذارم برم؟...و سرانجام آقا کلاغه بود که گفت: ننه بهار. من که قار قار می کنم برات.شهر رو خبردار می کنم برات. بذارم برم؟ ننه بهار در مخمصه ی عجیبی گیر کرده بود! از طرفی نمی خواست دل این همه عاشق خدمت را بشکند و عذرشان را بخواهد از طرف دیگر هم خوب می دانست که خواهرش ننه سرما کم حوصله است و طاقت  سر و صدای زیادی این همه حیوان جور واجور را ندارد. بالاخره دل به دریا زد و گفت:هرچه بادا باد،همگی مهمان من باشید و از سفره ی نعمتم بخورید. لیکن کفران نعمت نکنید و با هم سر و کله نزنید و به هم نپرید. حیوانات پذیرفتند. یکی دو روز اول هر کس به کار خود مشغول بود اما وقتی دیدند خرشان از پل گذشته و برای خود حقی ایجاد کرده اند ـ کسی شده اند ـ شروع کردند به جنگ و کشمکش و دعوا. حالا دیگه همگی یادشان رفته بود که چه وعده هایی به ننه بهار داده اند.همگی شروع کرده بودند به چوب زدن زاغ سیاه همدیگه. هر کدام لیستی از فسادها ی کلان اقتصادی دیگری تهیه کرده بود و در جیبش گذاشته بود. دم به ساعت یکدیگر را تهدید می کردند. به همدیگر پوزخند می زدند... یادشان رفته بود که بر سر سفره ی چه کسی نشسته اند! فراموش کرده بودند که ولی نعمتشان کیست! آه که این موجودات جنبنده - کلهم اجمعین ـ چقدر نمک ناشناس و فراموشکار و خود سر و خود محور بودند... لطفا بقیه ی قصه را به روش سپید خوانی ادامه دهید...
  • میر حسین دلدار بناب
۱۷
اسفند


  • میر حسین دلدار بناب
۱۳
اسفند
در فرهنگ الاشتقاقات والاشتغالات علامه امیر حسین کدخداذیل لغت اشتقاق چنین آمده است؛اشتقاق از ریشه ی شقق که در نهایت به شق ابدال شده است ،هر گونه شق و شکلی راکه به ریشه و شاخه و بوته و برگ و گل و میوه و...واژه ای مربوط می شود ، در بر می گیرد اگر چه لغویون به لغو فقط به ریشه ی فعلی واژگان بسنده نموده اند! - این فقره از آن فقره هایی است که باید مورد جرح و تعدیل و باز خوانی و باز سازی و بازنویسی و بازنگری قرار گیرد - که در این فرهنگ سترگ لحاظ گردیده است.

این نگرش اگر چه در بادی امر کمی عامیانه و غیر علمی و غیر عملی به نظر می رسد اما از آنجایی که کار نشد ندارد، شدنی است و شده است!

برای اینکه هر زبانی زایایی خود را حفظ کند ناگزیر از نوآوریهایی است که باید به آن تن دردهد، چنانکه در مورد افراد نیز معمول است ، فی المثل برای نجات زندگی شخصی گاه مجبورند قلبی یا کبدی یا کلیه ای یا معده ای ویا... از فردی عاریه گرفته و به آن فرد شریف پیوند زنندتا زندگی از سر گیرد.

اگر چه گاه پیوند پس زده می شود یا خوب جفت و جور نمی شود و از معده ی مبارک کلمات و نظرات و عبارات و اصطلاحات جدیدی تراوش می نماید.

در شأن ورود عبارت (( از معده ی مبارک )) به عرصه ی زبان آمده است ؛ که از پس پیوند معده ای گشاد به بدن مرتاضی اهل ریاضت ، که او را در خوردن و بلعیدن و فرمایش ها فرمودن شهره ی عام و خاص کرد ،این عبارت در افواه اهل زبان افتاد...

یکی از محاسن عظیم این اثر سترگ یعنی فرهنگ الاشتقاقات آن است که برای هر ماده ای علاوه بر به دست دادن معانی ظریف و دقیق و بکر ، شأن ورودی به همراه اشتقاقات آن ماده آورده است و از آن لحاظ الحق منحصر به فرد و فرید و یگانه ی دوران و ابتکاری می باشد ، که تا بحال در دکان هیچ عطاری یافت نشده است و نخواهد شد...

سخن در مزایای این اثر بزرگ و سترگ و... را به مجالی دیگر حوالت می دهیم و بر عهده ی مقاله ای مستقل می گذاریم ، مبادا که حق مطلب ادا کرده نشود!

حال برای آشنایی خوانندگان فرهیخته با نمونه ای از فرهنگ اشتقاقات شماری از واژگان را به همراه اذنابشان- البته به صورت تصادفی نه الفبایی - می آوریم؛

آب:از عناصر اربعه و مایه ی حیات می باشد که بدون آن زندگانی میسر نیست و امروزه نیز اگر ازعرصه ی قاموس ها حذف شود کمیت فرهنگ لنگ می شود.از مشتقات معروف آن می توان به مواردی از قبیل ؛مثل آب خوردن، هپولی کردن و یک آب هم از رویش خوردن،آب از آب تکان نخوردن،زیر آب کسی را زدن، سر کسی را زیر آب کردن،آب به زندگانی کسی بستن،آب از سر گذشتن ،آب از دریا خوردن،آب در هاون کوبیدن، آب در غربال پیمودن،مشت بر آب زدن،آبها از آسیاب افتادن، آب زیر کاه ، آب از سرچشمه گل بودن ،آب در شیر کردن ،آب را گره زدن، آب پاکی بر دست کسی ریختن، آب رفته به جوی بازآمدن ،نقشه ها نقش بر آب شدن ،آب زیر پای کسی بستن ،از آب گل آلود ماهی گرفتن و ...اشاره کرد. شأن ورود به زبان از ابتدای آفرینش و پیدایی زبان و آب و آدمی و زیر آبی رفتن.

نان:قوت غالب مردم جهان که از گندم بعمل می آید اگر چه گاه افزودنی های مجاز نیز به همراه دارد مانند کمی گرد و خاک غنی شده و ... از اشتقاقات معروف آن عبارتنداز؛ نان به نرخ روز خوردن،نان قرض دادن، نان کسی را آجر کردن، نان کسی در روغن افتادن، نان کسی را بریدن،به نان و نوایی رسیدن، نان از تنور سردبیرون آوردن،نان به دیوار زدن،نان بر نانوا نماندن،نان پخته خام کردن،نان در انبان بستن، نان در خون زدن، نان گفتن و جان دادن،نان ونمک کسی را خوردن، حق نان و نمک فراموش کردن و... شأن ورود به زبان از زمان کشف نان و اختراع زبان و نان ونمک خوردن و نمکدان شکستن .

نمک:عنصری از عناصر موجود در طبیعت که مانند هر چیزی اگر به قاعده استفاده شود مفید وگرنه بسیار مضر است . از مشتقات معروف آن عبارتنداز؛ نمک خوردن و نمکدان شکستن، نمک بر زخم پاشیدن، نمک در دیده پاشیدن،نمک پرورده، نمک در دیده افشاندن، دست کسی نمک نداشتن،نمک زندگی، نمک ریختن ، بی نمکی کردن،حق نان ونمک ،نمک خوردن و نمکزار آلوده کردن و...شأن ورود به زبان از زمان پیدایش نمک و حق نمک فراموش کردن و بی مرامی کردن .

باد:از عناصر اربعه بوده و در بسیاری موارد کارسازتر از دیگر عناصر مشابه است و عموما بر اثر جابجایی هوا صورت می پذیرد. اشتقاقات فراوانی دارد که بعضی از آنها عبارتند از؛سر به باد دادن ،باد از سر بیرون کردن،باد به دست بودن، باد هوا، باد در بروت افکندن، باد پرست، باد زیر بغل کسی انداختن، باد در چنگ داشتن، باد در سر داشتن، باد در کلاه افکندن، باد در آستین افتادن، باد کسی را خالی کردن،باد از هر سمت آمد خود را باد دادن،از حزب باد بودن، تکیه بر باد کردن و...شأن ورود به زبان از اول خلقت آدم (ع) تا  کشف خواص مفید باد تازمان حال.

آتش:از عناصر اربعه و مایه ی گرمی و سلامتی و روشنی می باشدکه کشف آن را به هوشنگ پیشدادی نسبت می دهند.مشتقات معروف آن عبارت است از؛آتش بپا کردن، آتش بیار معرکه بودن، آتش در خرمن کسی زدن، آتش افروزی، آتش به سر دویدن، آتش به خرمن کسی زدن، آتش بی رنگ، آتش بر جگر نهادن،آتش در ریش افتادن، آتش زیر پا داشتن، آتشین زبان،آتش جنگ برافروختن،هیزم کش آتش شدن،آتش فتنه برافروختن، آتش کسی سرد شدن ، آتش از چشم کسی گرفتن، آتش در جگر افتادن، ... شأن ورود به زبان از زمان پیدایی آتش  و آتش افروزی کردن بعضی از مخلوقات و...

پا:عضو مهمی از بدن که جفت آفریده شده است و چونان مرکبی انسان را به همه جا می برد و گاه به جاهایی که نباید ببرد نیز می برد و مصیبت ها می آفریند. از اذناب معروف آن عبارتند از؛پا از گلیم خود بیرون کردن،پا روی دمب کسی گذاشتن ،پای در کفش کسی کردن،پای از خط بیرون نهادن،از پای تا به سر،پای در گل ماندن،پای از سر ندانستن،این پا و آن پا کردن،پای به گنج فرو رفتن، پاپیچ کسی شدن،پای بر گور مخنث رفتن و...شأن ورود به زبان از زمانی که موارد استفاده ی دیگر برای پا تعریف گردید و راه رفتن شغل دوم پا به حساب آمد!

دست:ایضا مانند پا عضو مهمی از بدن محسوب می شود که جفت آفریده شده است ولی گاه خود به خود دراز می شود و ماجراها می آفریند که آن ورش ناپیدا...!خانواده ی شریفش بی شمار است اما معروفترین آنها معرفی می شود؛دست به دامن کسی شدن،دست به عصا راه رفتن،دست از پا درازتر برگشتن،دست کسی را توی حنا گذاشتن،دست کسی را تو پوست گردو گذاشتن،دست از جان شستن،دست به سینه ایستادن،پشت دست داغ کردن،بیل به دست کسی دادن،خشک دستی کردن،با کسی دست در یک کاسه بودن،دست و دل باز،دست زیر سنگ بودن،دستی در کاری داشتن،به دست و پای کسی افتادن،دست پیش دیگران دراز کردن،دست بر سر کوبیدن،دست چپ از دست راست بازنشناختن،همدست و ...شأن ورود به زبان از زمان قاطی شدن وظایف دست و پا و سایر اعضاء بدن.

سر:مهم ترین عضو بدن که حکم پادشاه ملک وجود را دارد و اگر خللی در آن راه یابد بقیه ی اعضا تباهی پذیرند و مملکت وجود از هم می پاشد. اهم اشتقاقات این عضو مبارک از این قرار است؛با پنبه سر بریدن،به سر دویدن،سر به باد دادن ،سر به نیست شدن،آب از سر گذشتن،سر ازپانشناختن،فتنه در سر داشتن،سر پیچی کردن،سر به سر کسی گذاشتن،سر افکنده شدن،سر به دیوار کوبیدن،سر گران شدن،سری میان سرها درآوردن،سر افکنده شدن،سرسپرده شدن، سرگردان شدن،به سر دویدن، سر خود گرفتن ورفتن و...شأن ورود به زبان از زمان کار گذاشته شدن مغز داخل سر و آغاز پادشاهی سر بر بدن.

چشم:عضو بینایی که جفت آفریده شده است و لازم است مانند دست گاه گاهی وظیفه ی اصلی خود را فراموش کرده و خود را به ندیدن بزند و دیده نادیده شمارد!مشتقات مهم آن عبارتنداز؛چشم دیدن کسی را نداشتن،چار چشمی دور و اطراف را پاییدن ،چشم و گوش کسی بودن،چشم به دهان کسی داشتن،چشم و هم چشمی کردن،چشم دریده،چشم به دست کسی داشتن،از چشم افتادن،چشم چرانی،زهر چشم گرفتن،تنگ چشمی کردن،چشم زیر پا را ندیدن،چشم بازار را درآوردن،گوشه ی چشمی داشتن،چشمداشت،چشم عبرت بین و ...شأن ورود به زبان از زمان خلقت چشم و محول شدن بخشی از وظایف گوش و دیگر اعضا بر عهده ی چشم.

گوش:این عضو نیز مانند چشم جفت آفریده شده است و کارکردهای مختلفی دارد و بسیاری سخن ها می شنود که نباید بشنود و به همبن سبب گاه خوب پیچش می یابد تا عبرتی گرفته باشد، لکن کو چشم عبرت بین؟مشتقات این عضو عبارتنداز؛حلقه به گوش کسی بودن،پنبه از گوش در آوردن،گوش مالی دادن،گوش کسی را بریدن،گوش به زنگ بودن،پشت گوش اندازی،گوش کسی را پرکردن،توی گوش خر یاسین خواندن،پنبه در گوش کردن ،یک گوش در بودن و گوش دیگر دروازه بودن و ...شأن ورود به زبان از زمان خلقت گوش و حلقه در آن کردن و گوش بریدن و...

زبان:عضو گویایی که سخن گفتن به مدد آن میسر می گردد که اگر بی محل در جنبش آید جهانی را به هم ریزدو اگر کمی چرب و نرم سلوک نماید، توفیقات فراوان بحاصل نماید. مشتقات معروف آن عبارتنداز؛زبان درازی کردن،زبان زد خاص و عام شدن،زبان بازی کردن، زبان سرخ سرسبز بر باد دادن، چرب زبانی کردن، سر زبان ها افتادن، زخم زبان زدن ، تلخ زبانی کردن، شیرین زبانی کردن و ...شأن ورود به زبان از زمان آغاز سخن گفتن انسان خصوصا کشف خواص خاص زبان.

کلاه: وسیله ای است برای پوشیدن سر و حفظ آن عضو بسیار مهم از سرما و  گرما و تابش آفتاب و خطرات مختلف که کارکرد های مختلفی دارد،که از جمله ی آنها، برداشتن و گذاشتن این وسیله ی ارزشمند از سر و بر سر کسان است. اشتقاقات مهم آن عبارتند از؛ سر کسی کلاه گذاشتن، کلاه کسی را برداشتن، کلاه کسی با کسی تو هم رفتن، کلاه پس معرکه بودن، کلاه شرعی درست کردن، کلاه خود را قاضی کردن، کلاه به آسمان انداختن، کلاه کج نهادن، کلاه کسی پشم نداشتن، کلاه کل از سرش افتادن، کلاه زیر ران نهادن و ... شأن ورود به زبان از پیدایی کلاه و آغاز کاربردهای مختلف کلاه توسط اصحاب محترم کلاه.

خر: از حیوانات اهلی و بسیار زحمتکش که از طرف بعضی ها موجب بی مهری های فراوان واقع می شود. مشتقات این ماده ی شریف عبارتند از؛ خرکسی از پل گذشتن، خود را به خری زدن ،از تنبلی به خر دایی گفتن ،خر کسی از کره گی دم نداشتن، اوضاع خر تو خر شدن، خر آوردن و باقالی بار کردن، خر از گاو باز نشناختن، خر رنگ کردن، مانند خر در گل ماندن، خر آمدن و خر رفتن، خر دادن و خیار گرفتن، مرگ خر و عروسی سگ، کسی را بر خر خود نشاندن، خر به عروسی خواندن ،خرما خوردن و خر راندن و ...شأن ورود به زبان از زمان آفرینش آدم و خر و اختراع پل و...

پژوهش و نگارش امیر حسین ابن امیر مهدی از سلسله ی جلیله ی سادات علوی بناب قدیم /مین ائو/ در اسفند ماه ۱۳۹۰ هجری شمسی در شهر نوح نبی (ع).

  • میر حسین دلدار بناب
۲۶
بهمن

در باب الاختلاس و المتواری کتاب ارزشمند شیوه ی خاوری چنین آمده است؛ (( بدان ای پسر که در خلقت آدمیزادحکمت های فراوان نهفته که تا به امروز نه کسی آنها را شنیده و نه گفته ! اما چشم را دو از آن جهت داده اند تا چند و چون زندگانی پرهیزکاران و درستکاران و پاک دستان دیده و فقر و فاقه و درماندگی آنان نصب العین قرار دهی و زنهار راه آنان در پیش نگیری که زبان طاعنان و خورده گیران بر تو گشاده نگردد و تو را از جمله ی ناتوانان و ابلهان نشمارند و بر کارهای بزرگ گمارند تا زندگانی در شادمانی و کامیابی بسر آری و نائل شوی به آنچه در سر داری !

گوش نیز دو داده اندتا از آن پس که سخنان حکیمان و فقیهان و عارفان و پارسایان و دینداران و شب زنده داران شنیدی و سنجیدی ، هر کدام را موافق احوال نفس و مطابق چرخش روزگار ندیدی ،زود از گوش دیگر به در کنی که هر چیز که تو را خیر دنیوی نرساند البته که خیر اخروی هم نرساند چنانکه اجداد بزرگوار ما فرموده اند:شنیده را چونان دیده نینگاریدکه کار ابلهان است . و میان گوش و چشم چهار انگشت فاصله است و طی این فاصله بس آسان !

دماغ را نیز اگر چه به ظاهر یک می نماید لیکن تو یک نشمار که هر سوراخ آن حکم واحد دارد و بس کارهای عظیم که به مدد آن به سامان آید. از آن جهت وی را موسوم به شامه نموده اندو اخص حواس خامسه هم اوست و در مواردی برتر از حس لامسه و علت تامه .

در بسیاری مواقع که چند و چون امور به مدد سایر حواس بر تو معلوم نگردد باید این حس عظیم را به کار گیری و بوی اوضاع را خوب استشمام نمایی که اگر خلاف نمایی بس زیان های بزرگ دامنت گیرد که خلاصی از آن ها دشوار باشد و خلل ها در کار افتد. پس ای پسر بر تو باد که این حس خوب بکار گیری تا بر مرکب مراد سوار شوی و از زمره ی کبار گردی.

دست نیز جفت داده اند ازیرا که یک دست صدا ندارد و در کارهای بزرگ باید که همدستان گزین یابی تا خلاف میل تو نگویند و راهی غیر از راه تو نپویند و البته که باید از غیر تو سخن نشنوند و آنچه تو فرمایی در کار آورند و چون و چرا نیاورند تا هر گاه که خواستی به کاری بزرگ دست یازی آنان را صدیق یابی در انبازی و کارها بر تو آسان گردد تا از هر لون خواستی آنسان گردد که چنین کنند بزرگان !

دهان اگر چه یک داده انداما تو این یک را از قسم یک ها ی دیگر در شمار نیاور که یک با یک برابر نیست و بسی یک ها که کا ر هزاران کنند بل بیشتر... بوالعجبیست این دهان که کارهای حیرت آور از آن زاید و گشاد و بست بسیاری کارها که در اختیار اوست خاصه عضو کوچکی در اندرون آن به نام زفان. اما زفان خود به تنهایی کارها کند کارستان . به چرخشی کوچک ،جهانی را به هم ریزد و خو د از میانه گریزد. هم زخم زند و هم مرهم به کا ر آورد. هم خشم خروشاند و هم دیگ محبت جوشاند !و...پس به هوش باش که ناسنجیده در کارش نیاوری که تباهی آورد واگر افسونش آموزی پادشاهی آورد . رنگ به نیرنگ آمیزد و در عین تنهایی با جهانی در آویزد، هنگامه ها بر انگیزدو جنگها بپا کند و از پی آن پرچم صلح و صلاح افرازدو...حال که بر تو معلوم گردید زفان چیست و چه هنرها دارد ، به هوش باش که آن را به احسن الوجه به کار آوری که کارها بی زفان بازی به زیان آید و هوشیاران چنین نکنند!       اما ای پسر نگر که در کار دهان به چشم حقارت نظر نکنی که در عین کوچکی به سان چاه ویل است و اگر جهانی در آن ریخته آید پر نشود و ندای هل من مزید سر دهد. دائم در کا بلعیدن است و اوباریدن. نه سیری شناسد و نه پیری. پس بدان ای پسر اگر دهان نیز به سان چشم و گوش و دست دو بودی در اندک زمانی کائنات را در ربودی...حکمای سلف از آن سبب گفته اند: دهانی برای فرو بردن جهانی کافی است...فتبارک الله احسن الخالقین .

سخن در حکمت های خلقت آدمیزاد فراوان است و بر من سخن راندن آسان، اما سخن دراز نکنم که تو را ملال نیفزاید که گفته اند: بهترین سخن آن است که کمال افزاید و حسن کمال آن که مال افزاید!

ای پسر نگر که مرا از دراز گویان نشماری اگر چه به اقتضای حال آنچه در بایست است همی گویم و پدران را از نصیحت فرزند گریز و گزیری نیست و گفته اند : شیر را فرزند به شیر ماند و در این سخن نیک تامل باید کرد ایضا هم از این قسم است آن سخن که گفته اند: گرگ زاده عاقبت گرگ شود     گرچه با آدمی بزرگ شود! در اینجا مرا سخنانی چند از پند نامه ی شهرام گور ذر یاد آمد که دریغم آمد ناگفته گذارم، ازیرا که پندنامه ها را نباید سبک شمرد که حاصل عمر بزرگ مردانند که به نقد عمر عزیز خریده اند که هیچ چیز ارزش یک لحظه زیستن را ندارد. این پندها تحریر همی کنم به امید آنکه در کار بندی که بر من گفتن است و بر تو شنیدن و به کار بستن...

۱) فرصت ها را از دست مده وبهره ی کافی و وافی ببر خاصه زمانی که بر مسندی مهم تکیه زدی.

۲) باد را از مهم ترین نعمات الهی شمار و از هر سمتی آمد همراهی اش کن که از عناصر اربعه است و ملازمتش لازم.

۳) از زیبایی رنگ ها غافل مباش و در هر فصل و زمانی به هر رنگی خواستی درآی که هر کس را شایستگی این کار نداده اند.

۴) دیده نادیده شمار و نادیده دیده که این هنر ، خاص خواص است.

۵) خوردن و بردن را از اولویت های زندگانی شمار و از آن غافل مباش.

۶) زندگانی دنیوی را در آغوش گیر و آخرت را به اهلش واگذار.

۷) زنهار گرد علم و دانش و هنر نگرد تا بیچاره و بد بخت نگردی و به دریوزگی نیفتی!

۸) هر مقام و منصبی پیشنهاد گردید فی الفور بپذیر و خود را خبره ی آن کار شمار اگرچه الفبای آن ندانی.

۹) تا بتوانی به وجدانت مجال جولان مده که تو را از کارهای بزرگ باز ندارد!

۱۰) در هر کاری مشغول شدی نمامی پیشه ساز تا در اندک زمانی در جای مهتران نشینی و ننگ کهتری از خود بزدایی.

۱۱) مباد که بر کسی اعتماد کنی که هیچکس اعتماد را نشاید و بس مفسده ها که از اعتماد کردن بی محل در جهان افتاده است.

۱۲) احمق مباش اما خویشتن را ماننده به احمقان ساز تا از گزند کسان در امان باشی.

۱۳) اگر زمانی سودای توبه در سرت افتاد آن را به دوران پیری حوالت کن که جوانان را توبه نشاید!

۱۴) بر تو باد حفظ ظاهر که از اهم واجبات است،و غیر از خدای تعالی کس از باطن مردمان آگاه نیست و عقل مردمان همه در دیدگانشان نهفته است.

۱۵) چرب زبانی و مجیزگویی پیشه سازکه کلید تمام توفیقات است.

۱۶) در سرای و بند کیسه دائم بسته دار تا از گزند خورده گیران در امان باشی.

۱۷) زنهار زنهار طریق جوانمردی و عیاری پیشه مساز که کار جاهلان است.

۱۸) با اهل علم و هنر مجالست مکن تا از راه به در نیفتی.

۱۹) سخنان عارفان و حکیمان و دانایان در گوش مگیر که اینان گروهی مجنونند.

۲۰) همسر از خاندان صاحبان ثروت و مکنت و قدرت برگزین تا ستوده ی اقران باشی.

۲۱) سکوت پیشه کن تا مردمان به نادانی ات آگاه نگردند.

۲۲)تا توانی از اهل فتوت و جوانمردان گریزان باش تا خوی فلاکت بارشان دامنت نگیرد.

۲۳)با هیچکس راز در میان مگذار تا زبانت بر همگان دراز باشد.

۲۴)مذهب و ذهب و ذهابت از همگان مخفی دار تا آسوده توانی زیست.

۲۵) اگر روزی تمام راه ها را به روی خود بسته دیدی خود را مجنون نمای تا بی زحمتی از زندگانی نصیب یابی.

آورده اند که جناب خاوری پس از تصنیف اثر نفیس خود بخش هایی از آن را به کار بست و در اندک زمانی بار خود بست و به لطایف الحیل از دست محتسب رست...

نقل است وفور نعمت بادآورد  - که گنج باد آورد خسرو پرویز را از یادها برد - چنان خاطرش را مشعوف کرده بود که طبع لطیفش شعرهای تر می انگیخت و از آن پس هیچگاه خاطرش حزین نشدی...الله اعلم بالصواب

بیتکی از اوِ؛

 همی فرموده اند از روزگاران                  که دزد ناگرفته پادشاه است ))

تحریر شد به خامه ی حقیر فقیر امیرحسین ابن امیرمهدی از سلسله ی جلیله ی سادات علوی بناب قدیم موسوم به مین ائو در اواخر بهمن ماه سال۱۳۹۰ هجری شمسی .

  • میر حسین دلدار بناب
۱۷
بهمن
 

در رساله ی مناظرات مولانا عبید ماکانی چنین آمده است (( حکیمی فرزند را پند همی داد که جان پدر علم و هنر آموز که هم خیر دنیا یابی و هم خیر آخرت! که بزرگان فرموده اند: العلم کنز لا ینفد یعنی علم گنجی است پایان ناپذیر - در نسخی دیگر به جای علم قناعت هم آورده اند -اگر چه بالاخره تمامت گنج ها را پایانی است!!...

فرزند دل به پند پدر نمی دادو درّ نصیحت را آویزه ی گوش نمی کرد که نمی کرد!

...القصه نوبتی کاسه ی صبر فرزند لبریزشد و دیگ جوانی به جوش آمد ودود از کلّه بلند شدتا شمشیر زبان از نیام بر کشید و حریم حرمت شکست و پای از گلیم ادب دراز نمودو روی در روی پدر ایستاد و گفت:

ای پدر عمر بر سر علم و هنر تباه کردی و یوسف بخت به دست خود در چاه و ما را گرفتار فقر و فاقه و آه !

ما را بهره از زندگانی چیست؟ به خود آی که در سفره نانی نیست!

تا چشم باز کرده ام تو را قلم به دست و کاغذی در پیش دیده ام.  روز را به شب و شب را به روزدوخته ای و خرمن عمر خویش و ما را سوخته ای دیگران را برج و ویلاست و بوستان و باغ و تو را پاره کاغذ و فرسوده کتابی چند و ما را یک جهان حسرت و درد و دریغ و داغ !...

باری خدای را به خود آی که دیریست متاع تو خریداری ندارد و دور دور تازه به دوران رسیده هاست  !

اکنون از علم و هنر به سان سیمرغ و کیمیا فقط نام مانده است و هر کس طریق علم و هنر گزید ناکام مانده است!...

اگر شما را هر آینه عنایتی به فرزند خویش است ، مدتی تدبیر امور منزل به وی سپارید تا آب رفته به جوی باز گرداند که گفته اند: جلوی ضرر را از هر کجا بگیری سود کرده ای.

حکیم را فصاحت سخنان فرزند دل ربوده بود و با خود به عالم صور خیال کشیده بود به آن سبب پس از مکثی طولانی به خود باز آمده و گفت:

جان پدر بگوی آن چه در دل داری      معلوم بشد مرا که مشکل داری ...

فرزند که موقعیت را مناسب حال تشخیص داده بود دستان خود به هم مالید و گفت: ای پدر اگر اجازت فرمایی، کهنه کتاب های شما را به همراه ورق پاره های رقم خورده به دست ابن سینا و خوارزمی به بهای گزاف بفروشم و از عایدی آنها سکه های زر خریده وبعد از چند صباحی فروخته ودوباره وجه به دست آمده در کار اسکناس بیگانگان که ارز نامیده می شود بکنم تا از منافع آن گنجی بادآورد بحاصل نموده و آنگاه به مدد سرمایه ی کلان ، دختری وجیهه از خاندان هزار فامیل در عقد خود آورم تا بشود آن کار عظیمی که باید بشود...

با چنان اوصافی شما بی اینکه دود چراغ بخورید و چشمان خود کم نور سازید و شب ها نیاسایید و...حکیم الحکما می شوید و فرزندان و نوادگان شما حکیم زاده و از قضا اگر از سلاله ی شریف شما کسی متولد شد که علم آموختن نتوانست به وجهی آسان مدرک مناسبی با احوال آن فرزند به ثمن بخس تهیه کرده می شود...

حال اگر رای عالی پدر عزیز موافق آید ، بقیه ی عمر را به آسایش و آرامش سر می کنیم و به ریش هر چه اهل علم و هنر می خندیم و هر جا رفتیم حرمت و عزّت می بینیم و در صدر می نشینیم و ایضا فرزندانمان نبز که حکیم زاده ها باشند تا هفتاد پشت بر تخت بخت تکیه زنند و از زندگی بر بخورند...

حکیم را سخنان فرزند بسیار خوش آمد ، و الحق فرزند را در زمانه شناسی حکیم تر از خود یافت و اندر دل هزارها مرحبا و آفرین بر وی خواند و زمام امور و تدبیر منزل به دست باکفایت پسر سپرد و به ریش خود و هر که حکیم بود خندید...

آورده اند که از آن پس حکیم شیوه ی حکمت و فرزانگی به کناری نهاد و هجو و هزل در پیش گرفت و کتاب سترگی با نام ریش نامه پدید آورد و در پیشانی آن اثر سترگ به خطی درشت چنین نوشت ؛

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز      تا داد خود از مهتر و کهتر بستانی ))

در هفدهم بهمن ماه سال هزارو سیصدو نود     به پایان  آمد این مطلب           حکایت همچنان باقی... امیر حسین ابن امیر مهدی از سلسله ی جلیله ی سادات علوی بناب قدیم موسوم به مین ائو .

  • میر حسین دلدار بناب