اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۱۳ مطلب با موضوع «رساله های طنز :: طنز» ثبت شده است

۰۱
بهمن

در کتاب مستطاب تاریخ مفقودات الخیالی مولانا امیر حسین ابن امیر مهدی چنین آمده است که وقتی حکیم ابوالقاسم مینوی فردوسی طوسی از سرودن شاهنامه فراغت یافت چندین شبانه روز خوابید.درمیان خواب طولانی اش رویاهای بسیاری دید...شاه محمود اثرش را بسیار پسندیده بود و به وزیر امور اقتصادی و دارایی اش دستور می داد تا پاداش کار طاقت فرسای او را با صله ای بی نظیر جبران نماید.

هر یک از وزرا نیز برای خوش آمد شاه محمود جایزه ی ویژه ای برایش در نظر می گرفتند...وزارت ارشاد نیز کتابش را به عنوان کتاب برگزیده ی سال انتخاب می کرد...وزارت ورزش و جوانان با وزارت علوم توافق نامه ای امضا می کرد تا بخش هایی از شاهنامه به عنوان واحد درسی در برنامه ی دانشجویان تربیت بدنی گنجانده شود تا به رموز پهلوانی و قهرمانی آشنا شوند و...

خواب شیرین استاد طوس به خوبی و خوشی پیش می رفت که ناگهان صدای نتراشیده و نخراشیده ای رشته ی خواب و افکار زیبای استاد را از هم گسیخت...عجبا این ماموران دولتی چه مرگشان است که حرمت حریم خصوصی استادی به این بزرگی را نگه نمی دارند!...خلاصه عجز و التماس های دختر بیچاره ی استاد هم به جایی نرسید و آخرین گاو موجود در طویله ی استاد هم به یغمای ماموران مالیه ی شاه محمود رفت...

استاد طوس برا ی آنکه دختر دلبندش را دلداری دهد گفت: عزیزم ناراحت نباش آنها که گناهی ندارند، مامورند و معذور! تازه آنها که ما را نمی شناسند...بیا برایت از خوابهای خوشی که دیده ام بگویم ...فردا که کتابم را به شاه محمود پیشکش کردم صله ای خواهد داد که چشم روزگار خیره بماند...

فردای آن روز وقتی استاد حماسه پرداز برای تقدیم اثرش روانه ی کاخ شاه محمود شد پس از ساعتها معطلی در دفتر کار دستیار اول شاه محمود ،جواب شنید که کتاب شما باید اول توسط وزارت ارشاد بررسی شود تا تصمیمات مقتضی گرفته شود ،ضمنا مراجعه ی حضوری لازم نیست ،جهت رفاه حال اهل قلم نتیجه ی بررسی از طر یق پیک به اطلاع خواهد رسید!

روزها و هفته ها وماهها و سالها گذشت ولی خبری از نتایج بررسی و ممیزی نشد که نشد...کم کم بسیاری از داستانها در ذهن طوفانی استاد طوس در هم می آمیخت و پشیمان از کاری که کرده ،با خود زمزمه می کرد؛ /افسوس که دوره ی جوانی طی شد     وین تازه بهار زندگانی دی شد /وکاری نداشت که بعد از او ممکن است کسانی از نیشاپور هم رباعیاتی مثل آن گفته را بسرایند و منظور او بیشتر آن بود که اگر فرصت معقولی از عمرش باقی مانده بود آن را صرف آموزش فوتبال می نمود تاهم متمول گردد وهم چند صد هزار نفر از اقشار مختلف مردم اعم از بیکار و شاغل برایش دست بزنند و هورا بکشند و آواز بخوانند و هم به جای از دست دادن تمام دارایی اش در بهترین جاهای دنیا یا در کناره های دریای مازندران برای خود ویلایی دست و پا بکند و به ریش هر چه شاعر و نویسنده و هنرمند بخندد تا عبرتی باسد مر عاقلان را...

اما افسوس چنان که خودش هم می دانست دیگر مرغ از قفس پریده بود و آب ریخته به جوی باز نمی آمد، از طرفی کفگیر به ته دیگ خورده بود وچنان که ذکرش رفت آخرین گاو هم طعمه ی غارت سنوات چی ها شده بود لذا با تمام وجود فریاد ی از نهادش بر آورد که؛ /الا ای برآورده چرخ بلند     به پیری چه داری مرا مستمند... /اما خودش هم خوب می دانست که سزای قد بودن و یک دندگی کردن همین است.اگر او هم معقول سرش را پایین می انداخت و چند بیتکی هر از گاهی برای شاه محمود می سرود وکاری هم به کار کسانی مثل عنصری نداشت لابد بر سر سفره ای به آن گلو گشادی جایی هم برای او یافت می شد ، اویی که چندین سر و گردن از امثال فرخی و امیر معزی و منوچهری و بسیاری دیگر بلند تر بود ...اما امان از دست این حکمت بی پیر که گاه بی موقع از درون آدمی سر بر می آورد و آدمی را به راههایی فرا می خواند که هیچ خیر و سود مادی و دنیوی در آن نیست...وچه کسانی که پا سوز آدم نمی شوند ، از اهل و عیال بگیر تا قوم و خویش و دوستان و همسایگان و ... ـ آورده اند که ناصرخسرو قبادیانی را نیز از این دیوانگی ها بوده است که رنج سفر را بر راحت حضر و حضور در خانه و کاشانه برگزیده بودو از اینجا رانده و از آنجا مانده شده بودو بنا به روایتی در به در و فراری شده بود و به دره ای پرت و دور افتاده به نام یمگان همنشین دد و وحوش شده بود. چنین شنیدم که وی را گناه آن بوده است که در قصیده ای به پر و پای عنصری بلخی- همشهری موقعیت شناس خود - پیچیده و سخنانی گفته بود که وی را بسیار بد آمده بود، لذا از آنجایی که کلوخ انداز را پاداش سنگ است ،او هم کار همشهری اش را بی جواب نگذاشته بود واین کار به دربه دری ناصر خسرو انجامیده بود. مطلع قصیده ی مذکور چنین است؛ / نکوهش مکن چرخ نیلوفری را         برون کن ز سر باد خیره سری را.../  تا جایی که کار به نقاط باریک کشیده شده وچنین گفته آمده است؛ / پسنده است با زهد عمار و بوذر      کند مدح محمود مر عنصری را /  من آنم که در پای خوکان نریزم       مر این قیمتی در لفظ دری را / و گویا عنصری که استاد مقولات موقعیت  شناسی بوده  و نان را به نرخ ثانیه می خورده است انگشت در این بیت بو دار بخصوص گذاشته و پنبه ی ناصر خسرو را بکلی پیش شاه محمود زده بود . و شاه محمود چه حالی پیدا کرده بود وقتی که دیده بود شاعر لا قبایی که تا دیروز در دربارش کار دیوانی می کرد امروز چنان شیر شده است که او را خوک می نامد! ـ باری اینچنین افرادی را حکیم از آن جهت خوانند که اغلب کار دیوانگان کنند نه عاقلان و از کوچک ترین پی آمدهای حکمتی که بی موقع از درون آدمی سر برآورد ،آوارگی و بیچارگی و فلاکت و در نهایت هلاکت است در تنهایی و بی کسی.

در اینجا نویسنده ی کتاب مستطاب قلم را لختی جولان داده بود و در میدان خیال تازانده بود تا اظهار فضلی کرده باشد که پاره هایی از آن مفقود شده است و شاید هم مورد انتحال واقع شده تا از متن اثر دیگری سر برآورد! اکنون به سر قصه ی خود شویم و زیادی از مطلب اصلی دور نیفتیم که گفته اند؛ المکثار مهذار...

با این افکار و اوهام اوقات سپری می شد و استاد طوس در انتظار مجوز کتاب سترگش لحظه شماری می کرد که پیک موعود از راه رسید و طومار بلندی تسلیم استاد نمود و راه خود را کشید و رفت...

اما چشمتان روز بد نبیند وقتی استاد طوس طومار را دید ؛ جهان پیش چشم اندرش تیره گشت...طومار مذکور حاصل چند هزار نفر ساعت کار کارشناسی جوانان پر انرژی و تازه استخدام بود که مو لای درز کارشان نمی رفت و به کسی هم وامدار نبودند و فقط و فقط به خاطر تخصصی که داشتند به کار گرفته شده بودند،و هیچ وقت هم کاسه شان داغ تر از آش نمی شد...القصه از این سخنان بگذریم و به احوالات استاد طوس بپردازیم.

چشم استاد به هر بندی از آن طومار بلند می افتاد بند بند بدنش از شدت خشم می لرزید و آه از نهادش بلند می شد...در پایان طومار نوشته شده بود ، چشم به راه آثار پربار دیگرتان هستیم!

اهم موارد تذکاری از این قرار بود؛

۱)تحریف مقوله ی خلقت حضرت آدم (ع) و ذکر شخصی کیومرث نام به جای ایشان به عنوان اولین آدم!۲)ترویج خرافات و نام بردن از موجوداتی خیالی به نام دیو! ۳)علاقه ی افراطی و میل مفرط باستان گرایی و ستایش شاهان پیش از اسلام! ۴)ترویج خشونت و جنگ و بد آموزی کودکان! ۵)ترویج عشق های ممنوعه خصوصا در داستان سودابه و سیاوش!/هر چند سیاوش پاکدامن بود و الحمد لله منحرف نشد/ ۶)ترویج پسر کشی فی المثل در داستان رستم و سهراب! ۷) ترویج تبعیض ونام بردن از یک خلیفه ی خاص و نام نبردن از خلفای بزرگ دیگر! ۸)بی اعتنایی به مقام اولوالعظم یعنی شاه محمود و توجه در خور نکردن به مقام شامخ آن غازی راه اسلام که انگشت در جهان کرده و قرمطی می جوید! ۹)ستایش از کسانی که شاه محمود از آنان خوشش نمی آید فی المثل ابو العباس اسفراینی! ۱۰)در نظر نگرفتن مذهب حقه ی شاه محمود و ستایش بی باکانه ی داماد پیامبر و تشویش اذهان عمومی! ۱۱)دامن زدن به اختلافات قومی و حرکت در مسیر سیاست های دشمنان این مرز و بوم خصوصا استعمار پیر! ۱۲)آموزش شیوه های شب روی در خلال داستان ها! ۱۳) ترویج تعدد زوجات ،فی المثل رستم به هر کجا می رسد با دختر شاه همانجا ازدواج می کند و کار تا جایی پیش می رود که از فرط زیادی فرزند آنان را نمی شناسد و به جای دشمن می کشد ایضا داستان رستم و سهراب ! ۱۴)بی توجهی به حرمت شراب خواری و ذکر آب و تاب دار مجالس باده گساری ! ۱۵)تحریف تاریخ و جهان پهلوان ساختن یک پهلوان معمولی به نام رستم چنانکه خود نیز معترفا گفته اید؛ که رستم یلی بود در سیستان من آوردم و کردمش پهلوان ! ۱۶) آموزش ناسپاسی شاگرد در حق استاد در داستان بهمن ابن اسفندیار ! ۱۷)آموزش فرار مغزها در داستان پناهندگی سیاوش به توران ! ۱۸)آموزش ملکه کشی و از بین بردن قبح عمل قتل در داستان رستم و سودابه ! ۱۹)حذف چهره ی پهلوان جانباز راه میهن یعنی آرش شواتیر از متن داستان تعیین مرز ایران و توران ! ۲۰) از بین بردن روابط خویشاوندی و سست کردن پیوندهای خانوادگی و ترویج رفتارهای غلط و آموزش خنجر از پشت زدن در داستان رستم و شغاد !۲۱) خورده گیری بر تغذیه ی برادران عرب آنجا که می گوید؛/ ز شیر شتر خوردن و سوسمار       عرب را به جایی رسیده است کار/ که تاج کیانی کند آرزو      تفو بر تو ای روزگارا تفو / و....

وقتی مطالب به اینجا رسید استاد طوس را دل شکست و هر چه ناسزا و دشنام در آستین داشت نثار شاه محمود و اراذل و اوباشی که در اطرافش بودند نمود ...

نویسنده ی کتاب مستطاب تاریخ مفقودات الخیالی ذکر کرده است ،از آن پس استاد طوس مدت مدیدی به خاطر ناسزاهای نثاری متواری بود و شهر به شهر می گشت و گاه گداری اشعاری از سر درد و داغ می سرود که عمده ی آنها یا از بین رفته اند یا طعمه ی سارقان عزیز ادبی شده اند...

شاهد را چند بیتی از اواخر کتاب مذکور که دست تطاول روزگار آن را ساییده و به آن سبب خوب خوانده نمی شد می آوریم؛

بسی رنج بردم در این سالها                      برون کردم از کف بسی مالها

 زکف رفت بستان و باغم همی                   کنون با غم و درد و داغم همی

ز فرزند خود خون دل خورده ام                     ولی کار خود را بسر برده ام

بسی صبح گردانده ام شام ها                     به جام تخیل زدم جام ها

خیالات و من یار هم بوده ایم                     تو گویی که هردو زیک دوده ایم

کجاها که همپای هم تاختیم                     ز واژه عجب قصرها ساختیم

چه شب ها که با هم سحر کرده ایم            چه اوقات نابی که سر کرده ایم

شراب صبوحی چه جان پروراست         به خودنایدآن کس کزو گشت مست

چو خورشید در جام من نور ریخت                  پلشتی ز جانم فلک دور ریخت

ز من بگذرید و رهایم کنید                            به سان هنر بی بهایم کنید

چه داند که محمود من کیستم؟                   به در یای وحدت کنون نیستم

من اکنون ز خویش و شما رسته ام               به آنجا که بایست پیوسته ام

پژوهشگر ارجمند این اثر سترگ می نویسد ؛ هر چه کو شیدیم بقیه ی ابیا ت را نتوانستیم خواند ،امید که در آینده ای نزدیک نسخه ی کاملی از این اثر در موزه های ینگه دنیا پیدا شده و میکروفیلمی از آن تهیه شود تا زیب کتابخانه های اهل ادب گردد .

تحریر شد در بهمن ماه سال ۱۳۹۰ شمسی بعون الله تعالی به خامه ی حقیر امیر حسین ابن امیر مهدی از سلسله ی جلیله ی سادات علوی بناب قدیم موسوم به مین ایو.

  • میر حسین دلدار بناب
۱۴
دی
 قحطی مصر

در مصر قحط سالی شد؛ مردم نان،نان! می گفتند و

از گرسنگی می مردند. بسیاری مرده بودند؛

آنهایی هم که نیم جانی داشتند

به خوردن مرده ها مشغول بودند. دیوانه ای این مردنِ مردم و نبودنِ نان را

که دید گفت: «ای خداوند دین و دنیا! وقتی که به اندازه ی کافی روزی

نداری، کمتر بیافرین!»

گفت: ای دارنده ی دنیا و دین

چون نداری رزق، کمتر آفرین!

منطق الطیر عطار، ص 359

اسم اعظم خدا
 

مردی از دیوانه ای پرسید: «اسم اعظم خدا را می دانی؟»

دیوانه گفت: «نام اعظم خدا، نان است اما این را جایی نمی توان گفت»

مرد گفت: «نادان! شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا، نان است؟»

دیوانه گفت: «در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم،نه

هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم؛

از آنجا بود که فهمیدم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه ی اتحاد

مردم نان است».

مصیبت نامه ی عطار ص 359

  • میر حسین دلدار بناب
۱۲
آذر
 

عبید زاکانی از مشهورترین شاعران و نویسندگان زبان فارسی- دری است که متأسفانه ازاحوال و وقایع زندگانی او اطلاعات کافی ومفصلی دردست نیست.

نام وی “عبید الله ” ومتخلص به ” عبید ” می باشد ودردوران حیات خود نیزبه داشتن اشعارخوب و رسایل ممتاز شهرت داشته است. وی یکی از شاعران و لطیفه پردازان نام آورقرن هشتم هجری ومعاصرحافظ شیرازی و مقارب ومعاشرشاعردیگر این قرن سلمان ساوجی بوده ودر حدود سالهای ۷۷۱ یا ۷۷۲ هجری قمری زندگانی را پدرود گفته است.

عبید ازخاندان زاکانیان است وزاکانیان نیز تیره ای ازاعراب بنی خفاجه هستند که به قزوین آمده و همان جا سکونت گزیدند.

خاندان زاکانیان دوگروه بودند، گروهی اهل علم وحدیث ومعقول و منقول که ازعلمای دین محسوب میگردیدند وجایگاه خاصی دربین مردم داشتند وگروه دیگر، سیاستمدار وزمین دار وثروتمند بودند وبه علوم دین چندان وقعی نمی نهادند، که حمد الله مستوفی در” تاریخ گزیده” نام دوتن از مشهورترین افراد گروه دوم را ذکر می کند که یکی از آنان ” صاحب معظم، نظام الدین عبید الله زاکانی است” .

صاحب تاریخ گزیده، عبید الله را یکی از جملۀ وزراء وبزرگان عصرش دانسته ولقب صاحب معظم را به او نسبت داده است.

گرچه بنابربعضی حدسیات وقراین شاید انتساب وی به این مقام، حدس و گمانی بیش نباشد؛ ولی بهرصورت او ازاحترام ومکنت زیادی نزد سلاطین ودستگاه حاکمۀ آن وقت برخورداربوده است.

این شاعربلند پایۀ قرن هشتم هجری بنابرموقعیت استثنایی اش ، پس ازگذشت قرنها تا کنون ازیاد نرفته و مورد توجه علاقه مندان شعر وادب قرار دارد؛ ولی با این همه باید گفت که کمتر شاعرمشهوری مانند عبید، مورد بی مهری تذکره نویسان و مورخان قرارگرفته است؛ تا جایی که برای یافتن گوشه وشمه ای ازشرح حال عبید جز به کتابهای چون تذکرة الشعراء دولت شاه سمرقندی وکتاب تاریخ گزیده، اثر حمدالله مستوفی، به منابع دیگری که اطلاعات مفصل ومبسوطی دربارۀ زندگی عبید الله زاکانی ارائه نموده بتواند، برنمی خوریم.

علی رغم این که ازآغاززندگی این شاعر معلومات لازم دراختیار نیست؛ ولی مسلمآ وی با خط وادب وفنون دبیری و دانشها وآگاهی های عمومی که درتمدن اسلامی روزگارآن زمان رایج بود، آشنا بوده وآنهارا با هنرشاعری و نویسند گی همراه داشته است.

ازاشعار وآ ثار وی درجۀ آگاهی اش از دانشهای زمان ، از جمله علم نجوم وزبان وادب عربی، کاملآ مشهود وآشکار است.

ازعبید الله زاکانی درنظم ونثر آثاری بجا مانده است، که اشعا ر وی را می توان به دوبخش” هزل ” و” جد ” تقسیم کرد. اشعار جدی وشاعرانۀ عبید که کلیات او را ترتیب می دهد، شامل سه هزاربیت است که درقالبهای قصیده ، ترکیب بند، ترجیع بند، غزل ، قطعه، رباعی ومثنوی سروده شده است.

شیوۀ عبید زاکانی درسخنوری، شیرین ودلپذیراست. یعنی نثر وی روان وساده وخالی ازحشو وزوائد وشعرش سلیس و روان ودور از ابهام ودرعین حال دارای واژه های منتخب وترکیبات منسجم ومستحکم میباشد که به سخن استادان پایان قرن ششم و آغازقرن هفتم نزدیک است.

زاکانی درقصیده عمدتآ به سنایی وانوری ، درمثنوی به نظامی ودر غزل به سعدی توجه دارد؛ ولی ابتکاردرعبید زاکانی زیاد است. چنانچه برخی از آثارش درادبیات فارسی تاز گی دارد.

ازمیان آثارخوب وبرگزیدۀ او می توان ازمثنوی عشاق نامه و کتاب اخلاق الاشراف، ریش نامه، رساله دلگشا ، صد پند، لطایف وظرایف وموش وگربه و...نام برد.

شاخص عمده ای که عبید زاکانی را  ازحیث یکی ازشاعران استثنایی متباین ساخته است، اشعارهزلی، مطایبات، لطایف و طنزنویسی این شاعر توانا بوده که با طبع شوخ و زبان گزنده و هزل آمیز سروده شده است.

اشعارمطایبه وهزل عمدتآ به مقصد عیبجویی و عیبگویی دراندیشه و کردار وگفتارمعاصران سروده شده وانتقادی است، ازمردم فاسد وعنان گسیختۀ زمانش که با بی پروایی و صراحت تمام ، پرده از روی زشتی های جامعۀ فاسد و ریاکارش برداشته وتصویرروشنی ازمحیط پیرامون خویش ارائه نموده است.

زاکانی ازتصوف وقلندری که درعهد او امر رایج بود، تبری داشت وعیوب صوفیان وقلندران را با تیزبینی بباد انتقاد می گرفت.

دریک کلام می توان گفت که زاکانی درمطایبه ها وهزل هایش تواناترین نویسنده وشاعری ا ست که توانسته بصورت های گوناگون، به طعن وطنزو تعریض وتصریح، عیوب وکاستی های جامعۀ فاسد وتباه کن عهد خود را بیان نماید.

شایان ذکراست که جای پای لطایف عبید زاکانی حتی درکتابهای فارسی- دری راه گشاده وصفحات این کتابها را پرحلاوت ساخته است.

عبید زاکانی درپند نامه می نویسد: ” هزل را خوارمدارید وهزالان را به چشم حقارت منگرید “.

هزل درمعنی متعارف خود همان شوخی یا طیبت است، مگر نه با صراحت بیشتر که معنای عمیقی بصورت آشکار درآن نهفته باشد؛ بلکه بیان وهن آمیز از رفتارهای غیرمتعارف وپنهان است که هزل گو با مهارت و تسلطی که برکلمات دارد، این رفتارهای پنهان را عریان می کند وموجب تفریح میشود. البته این گونه هزل های عبید هدفی جز تفریح ندارد وما آن را به شوخی تعبیر می نماییم.

به گونۀ مثال، درمواجه شدن به این گونه هزل، این حکایت عبیدزاکانی پیش روی ما قرار می گیرد که: « شخصی دعوی خدایی می کرد، اورا پیش خلیفه برد ند. اورا گفت ” پارسال اینجا یکی دعوی خدایی می کرد، اورا بکشتند” گفت: ” نیک کرده اند که او را من نفرستاده بودم . »

و یا در حکایت دیگری :

شخصی دعوی نبوت کرد . او را پیش خلیفه بردند . خلیفه گفت :

« این را از گرسنگی، دماغ خشک شده است . مطبخی را بخواند ، فرمود که این مرد را درمطبخ ببر و هر روز شربتهای معطر و طعام های خوش میده [ خوشمزه بدهید] تا دماغش ، با قرار آید. مردک، مدتی براین تنعم، درمطبخ بماند تا دماغش، برقرار آ مد. روزی خلیفه را ازاو یاد امد، بفرمود تا اورا حاضر کردند. پرسید که : همچنان جبرئیل، پیش تو می آ ید؟ گفت: « آری» گفت: « چی میگوید؟ » گفت : « میگوید که جای نیک، بدست تو افتاده ، هرگز هیچ پیغمبری را این نعمت وآسایش دست نداد، زینهاز تا ازاین جا بیرون نروی.»

در این نوع هزل ( نوع دوم ) به این حکایت روبرو میشویم که بر تملق ودرعین حال ساده لوحی آدمی می تازد واخلاق را حاصل شرایط درونی وبیرونی میداند.

« سلطان محمود را درحالت گرسنگی، بادنجان بورانی پیش آوردند، خوشش آمد، گفت: « بادنجان طعامی است خوش » ندیمی درمدح بادنجان فصلی پرداخت [ سلطان] ، چون سیرشد گفت: « بادنجان، سخت مضر چیزی است.» ندیم باز درمضرت بادنجان، مبالغتی تمام کرد. سلطان گفت: « ای مردک! نه این زمان مدحش می گفتی ؟ » [ ندیم] گفت: «من ندیم تو ام، نه ندیم بادنجان، مرا چیزی می باید گفت که تورا خوش آید نه بادنجان را ! ».

حالا درحکایت زیر، با فقر آن روزگار درلفافۀ واژه ای کوتاه ومقطع که دریک گفت وگوی مختصرشکل گرفته است، آشنا می شویم؛

درویشی به خانه ای رسید، پاره نانی بخواست. دخترکی درخانه بود، گفت:« نیست» گفت: « چوبی ، هیمه ای» گفت: « نیست» گفت: « کوزۀ آب» گفت: « نیست» گفت: « پاره ای نمک» گفت: « نیست» گفت: « مادرت کجاست؟» گفت: « به تعزیت خویشاوندان رفته است » گفت: «چنین که من حال خانۀ شما می بینم ده خویشاوند دیگرمی باید که به تعزیت خانۀ شما آیند.».

ویا این که جوحی بردیهی رسید وگرسنه بود. ازخانه آوازتعزیتی شنید. آنجا رفت، گفت: « شکرانه بدهید تا مرده را زنده سازم.» کسان مرده اورا خدمت بجای آوردند، چون سیرشد ، گفت: « مرا به سر این مرده ببرید.» آنجا برفت، مرده را بدید. گفت: « این چه کاره بود؟ » گفتند! « جولاه » انگشت دردندان گرفت وگفت: « آه» دریغ! هرکسی دیگربودی، درحال، زنده شایستی کرد، اما مسکین جولاه، چون مرد، مرد.

ویا درنوع دوم این هزل؛

جوحی درکودکی، چند روز مزدور یاط بود. روزی استادش ، کاسۀ عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود، جوحی را گفت: « دراین کاسه زهراست، زنهارتا مخوری که هلاک شوی» گفت: « مرا با آن چه کار است.» چون استاد برفت ، جوحی، وصلۀ جامه به صراف داد وپارۀ نانی بسیاربستد وبا آن عسل، تمام بخورد. استاد باز آمد و وصله طلبید. جوحی گفت: « مرامزن تا راست گویم، حال آنکه من غافل شدم ، طرار وصله بربود، من ترسیدم که توبیایی ومرا بزنی، گفتم زهربخورم وهنوز زنده ام، باقی تو دانی ».

ازمطایبات ولطایف عبید زاکانی خاصه کتاب ” موش وگربه “ ی وی شهرت و قبول عامه یافته است. این منظومه یکی ازنوادر آثار ادبی درجهان است که شاید الهام بخش ( وا لت دیسنی) درآفریدن فلم های نقاشی متحرک اولیه اش، خاصه داستانهای” تام ” و ” جری ” بوده است.

منظومۀ” موش و گربه ” که درنهایت استادی و مهارت به نظم درآمده است، متضمن شوخی های لطیف وخالی از واژه های رکیک می باشد.

این منظومه را باید ازبهترین منظومه های انتقادی شمرد که به شیوۀ قصه پردازان شوخ طبع، درقالب قصیده ای طنز آمیز درنود بیت دربحر خفیف، درصفت گربۀ مزور از سرزمین کرمان وکیفیت ریاکاری و تزویر او، درجلب اعتماد موشان از راه توبه و انابه و استغفار و آنگاه دریدن و خوردن آنها که منجر به جنگ سخت میان موشان و گربگان دربیابان فارس گردید ودراین جنگ اگرچه درآغاز امر ظفر باموشان بود؛ لیکن عاقبت گربگان پیروزشدند.

قسمی که ازحالات سیاسی وبرخوردها واختلافات حکام وزمام داران آن عصر و موقف و موقعیت عبید زاکانی درآن دستگاهها برمی آید، می توان این تصوررا نمود که مقصود گوینده ازاین منظومۀ طنزی و انتقادی، بیان حال شیخ ابواسحاق اینجو و امیر مبارزالدین محمد ظفری فرمانروای کرمان بوده است.

نفرت شاعر ازمبارزالدین ریاکار با توبۀ معروفش درسال ۷۴۰ هجری و بیعت نا بخشودنی اش به خلیفۀ عباسی مصر ومحتسبی وخم شکنی و تظاهرش به عبادت ودرعین حال خونریزی وسفاکی وآدم کشی او بنام ترویج و اجرای احکام دین ، این حدس را درتمثیل مبارزالدین به گربۀ عابد ریاکار و خون ریز تایید می کند.

پس اگر این حدس دراصل ومنشاء داستان موش وگربه درست باشد، تاریخ به نظم کشیدن آن باید دریکی از دوسال ۷۵۴ هه( فرار ابو اسحاق ازشیراز) ویا ۷۵۸ ( قتل ابو اسحاق درشیراز) باشد.

این قصیدۀ بزرگ بزودی شهرت یافت ومدتها درشمار کتابهای درسی اطفال بوده وهنوزهم ازقصه های شیرین زبان فارسی- دری است که بعضی از ابیات آن بصورت مثل های سایر ، زبان به زبان می گردد.

هرگاه این منظومه را با یک بعد وسیع و تصورکلی ازجامعۀ گذشتۀ آن زمان تا به امروز به تحلیل بگذاریم ، می بینیم که هرنکته ای از آن ، گفتاری است انتقاد آمیز وپند گونه و طعن و کنایه ای است عبرت آموز ونیش زننده که با ظرافت تمام ، پرده ازاعمال وخصایل زاهدان ریا کار و واعظان خوش گفتار! وحاکمان نیک انظار! برمی دارد.

به گفتۀ حضرت حافظ ، آنانی که دربالای منبر ومیزهای خطابه با لباسهای زهد و فریبنده ، چهره می گشایند وناصح دیگران می شوند؛ ولی خود زمانی که درخلوت می روند، مرتکب صدها عمل ناشایست می گردند.

قصیدۀ عبید زاکانی ازاول چنین آغازگردیده است؛

ای خرد مندزیرک ودانا   قصۀموش وگربه برخوانا

ازمن این داستان شیرین را   گوش کن همچودرغلتانا

دراین قصیده شاعرخواسته تا نبرد وپیکارخونین موش وگربه را ازحیث دو نیروی متضاد وآشتی ناپذیری که یکی درنقش مدافع ومظلوم ودیگری متجاوز وظالم قرارداشته، تمثیل نماید. گرچه دراین مبارزۀ سهمگین ودشوار، علی رغم نابرابری طرف های درگیرجنگ ازحیث نیرو و توانمندی، دراثراتحاد ویکپارچگی مظلومان، این پیکار به نفع آنها می انجامد؛ ولی بعد ازکسب پیروزی، درنتیجۀ خوش بینی، سطحی نگری وغره شدن به موقعیت دست یافته وفراموش نمودن خطرات بعدی دشمن حیله گر ومکار، موشان غافل گیر د شمن گردیده، توسط این خصم مکار محو و نابود می گردند.

شاعر دربخش دیگر این منظومه، افتادن موش درخم شراب ومست گردیدنش را ازاین بادۀ ناب که بوی احساس خود بینی و بلند پروازی دست داده و با حرفهای گزاف وبالاتر ازتوان، دشمن درکمین نشسته را بیشترتحریک وخود زمینۀ معدومیتش را توسط این خصم افسونگرفراهم می سازد، چه ظریفانه تصویرنموده است؛

روزی این گربه شدبه میخانه  از برای شکارموشانا

درپس خم می نمودکمین   همچو دزدی که دربیابانا

ناگهان موشکی زدیواری   جست برخم می خروشانا

سربه خم برنهاد و می نوشید   مست شدهمچو شیرغرانا

گفت، کو گربه تا سرش بکنم    همچو گویی زنم به چوگانا

گربه درپیش من چوسگ باشد   گرشودروبروبه میدانا

دراین جا عبید زاکانی شنیدن حرف موش و واکنش گربه را چه زیبا و ماهرانه بیان نموده ؛

ناگهان جست وموش رابگرفت    بفشردش به زیردندانا

موش گفتا که من غلام توام     درگذرازمن وگناهانا

مست بودم اگر بدی گفتم      بدگویند جمله مستانا

اعتیاد به باده انسانها را تردماغ ساخته و دراثر آن، مستی بیش ازحد عقل وتفکرآدمی را زایل ودرنتیجه انسان به خیالات واهی، گفتار اغراق آمیز وحرکات نا سنجیده متوسل می گردد. این نکتۀ آموزندۀ دیگری است که دراین منظومه، شاعر بدان توجه نموده است.

بعد ازکشتن وتناول موش بوسیلۀ گربه، این حیوان درنده خو به مسجد می شتابد؛ دست و رو را شسته، مسح می کشد و ورد می خواند وبا گریه و لابه و زاری بخاطر ارتکاب این گناه عظیم یعنی قتل نفس، ازخداوند غفار، عفو تقصیرات وطالب مرحمت می گردد و دومن نان را به صدقه می گذارد. موش[ دیگر] که از گوشۀ مسجد این حالت زارگربه را که ازندامت کردارش به زاری وگریه نشسته است، ازپس منبر مشاهده نموده ، این خبر را به موشان می رساند ؛

موشکی بود درپس منبر     زود برداین خبربه موشانا

مژدگانی که گربه تایب شد     عابدو زاهدومسلمانا

موشان باردیگرفریب دشمن مکار را خورده وشاه موشان با ارسال هفت موش منتخب  نماینده نزد گربه اقدام می نماید. موشان برگزیده درود وثنا گویان ، لرزان وهراسان بابره های بریان و تشت های پرازکشمش وپسته وشیر وپنیر ونان وخوانچۀ پلوبرسر، همراه فشردۀ آب لیموی عمانی نزد گربه روان گشتند. زاکانی واکنش گربه را این گونه تمثیل می کند؛

گربه چون موشکان بدیدوبخواندآیه ی رز قکم زقرآنا

من گرسنه بسی بسربردم     رزقم امروز شدفراوانا

اما گربه هدایای شاه موشان را دربرابرحرص سیرناپذیرش کافی وبسنده ندانسته ، با اغفال موشان چون گردی بالای شان حمله ور گردیده، دو را به چنگ، دوی دیگر را به چنگال و یکی را به دندان می فشارد.

دوموش دیگر که ازاین حادثه جان به سلامت بردند، گریه کنان نزد یاران خود شتافته و جریان را بازگو نمودند؛

موشکان چون خبرشدند،شدند     همه ازغم سیاه پوشانا

دوموش نجات یافته خبررا به سلطان موشان برده و عارض می گردند

سال یک موش می گرفت ازما    آزش اکنون شده فراوانا

این زمان پنج پنج می گیرد    تاشده عابدومسلمانا

در این جا بازهم اعتماد نا بجا به دشمن آشتی ناپذیر ودیرینه و خوش بینی وکوتاه اندیشی درزمینه، نکتۀ دیگری است عبرت انگیز ودرخور توجه.

عبید زاکانی با تصور وبرداشت عمیقی که از اجتماع آن زمان داشت، با تجسم این صحنه درحقیقت زاهدان سالوس وریاکار وفاسقان دین فروش نا بکار را که عمامه درسر و سجاده دردست، با تظاهربه نمایش طاعت وعبادت درانظارعامه، ازاجرای هیچ نوع اعمال شیطانی و مغایربا کرامت انسانی دریغ نمی ورزند؛ افشاء ومعرفی نموده و ازعطش سیر ناپذیر وحرص وآزبی پایان آنان پرده برداشته است.

طوری که می دانیم، عبید زاکانی درقرنی می زیسته که جدال میان فرق گوناگون دینی ومذهبی با شدت هرچه بیشتر ازگذشته ادامه داشته واز طرف دیگر نابود گردیدن مدارس ومحافل فضل وادب ومراکزمهمی چون خوارزم و نیشاپورومرو وبخارا وبغداد وهمچنین سرگردانی ومهاجرت عالمان، شاعران وحکماء آن زمان به سرزمینهای دوردست، باعث شد که شوق وآرزوی فراگیری علم وفضل وکمال، روبه خاموشی گذارد وجای آن را تصوف ریایی وبازاری بگیرد؛ ولی دراین سده با متصوفانی نیز برمی خوریم که ازریاء وخود نمایی وتظاهرمبرا بوده اند، چون فخرالدین عراقی، صفی الدین ادبیلی، محی الدین بن عربی، صدرالدین قونیوی و برخی دیگر که در ساحت عرفان و تصوف، تألیفات ارزشمندی ازخود بجا گذاشته اند.

واما خانقا ه که غالبآ منزلگاه متصوفان بود، برای بسیاری ازمردمی که ازجنگ خسته شده، ولی هنوزهم ازدرگیری بافرقه های مختلف مذهبی منصرف نگردیده بودند، پناهگاه التیام روحی برای شان شده بود تا توان تحمل فقر وتهیدستی را توأم با مقاومت معنویت، ابرازداشته باشند.

عبید زاکانی شباهت های زیادی با خواجۀ شیرازکه هم عصر او بود، می رساند. هردو برتصوف ریایی می تازند وپردۀ تظاهر را از چهرۀ زاهدان ریاکار بدور می اندازند.

منظومۀ موش وگربه که خیلی ها ماهرانه وبا زبان سلیس وطبع ظریف شاعرانه انشاء گردیده، درحقیقت تمثیلی است ازچگونگی اسلوب مناسبات، روش و نحوۀ تضادهای موجود درجوامع انسانی که دروجود دوحیوان ( موش وگربه ) بازتاب وبه نمایش گذاشته شده است.

دراین منظومه شاعرتوانسته با باریک بینی، ژرف نگری و دقت اندیشی تمام، موش وگربه را درحالات و صحنه های مختلف درتقابل ورویارویی قرارداده،نتایج معین ومنطقی ای را ازآن بدست آرد.

زاکانی صحنه های نمادینی ازمباحثه ومناظرۀ جالب وعبرت آموز موشان را با گربگان و به همین منوال درگیری وجنگ لشکرهر دوجانب نبرد را که درآن چگونگی آرایش قوا، فضای تار، پرهیجان ومضطرب چیره شده درمیدان رزم، لحظات هجوم وغلبه وشکست وعقب گردی، جسارت وبی باکی وسخت کوشی شاملین نبرد را با ضربات و تلفات هردو طرف درگیرجنگ وچگونگی استفاده وکاربرد ازوسایل و افزارجنگی وسایرحالات این مبارزۀ خونین را خیلی ها ظریفانه وبا تردستی خاصی ترسیم نموده که هرخواننده را مسحور ومجذوب خود می گرداند.

حال ببینیم، که این شاعرلطیفه پرداز وشوخ طبع، حالات این نبرد را باطبع روان و ظرافت بیان ولطافت کلام، دراین ابیات چه نیکو تمثیل و بیان نموده است ؛ 

درددل چون به شاه خودگفتند شاه فرمودکه ای عزیزانا

من تلافی به گربه خواهم کرد  که شوداستان به دورانا

بعد یک هفته لشکری آراست   سیصدوسی هزارموشانا

همه با نیزه ها وتیروکمان   همه با سیف های برانا

فوج های پیاده از یکسو     تیغ هادر میانه جولانا

گربه های براق شیرشکار   از صفاهان ویزدوکرمانا

لشکر موشها زراه کویر      لشکر گربه ازکهستانا

دربیابان پارس هردو سپاه    رزم دادند چون دلیرانا

آنقدر موش وگربه کشته شدند   که نیاید حساب آسانا

حملۀ سخت کردگربه چوشیر  بعدازآن زد به قلب موشانا

موشکی اسپ گربه را پی کرد  گربه شد سرنگون ززینانا

داستان به همین منوال ادامه یافته که ازبرخوانی کامل آن، بمنظور اجتناب ازدرازای کلام و بهره گیری از لحظات زمان، صرف نظر گردید.

دراین مختصر که ازتسلط و چیره دستی عبید زاکانی، خاصه درهزل گویی ، طنزنویسی ولطیفه پردازی صحبت بمیان آمد، این نکته را باید یاد آورگردید، که درادبیات آغازین فارسی- دری مضامین و موضوعاتی چون مدح سرایی وهجوگویی وجود داشته، ولی محتوی ومضامین آنها محدود ومخاطبینش اشخاص منفرد و مشخص را شامل می گردید. مگردر دوره های بعدی، همزمان با غنامند شدن مضامین ادبی، انتقاد گیری نیزشامل این موضوعات گردیده که تدریجآ مضامین ومفاهیم انتقادی باز هم متنوع ودربرگیرندۀ مسایلی، چون تنقید ازنحوۀ عملکرد و اجرای امور مربوط افراد، تا اوضاع نابسامان سازمانها، موسسات و امور مختلف ارگانهای حکومتی و ادارات دولتی ودرمجموع بازتابی از نابسامانی های اجتماعی، گردید.

همزمان با سیر وانکشاف بعدی هنر وادبیات، این شیوۀ بیان دچار تحول ژرف تری گردیده ودامنۀ آن گسترش بیشتری یافت. چنانچه این طرزگفتار، زیرکانه وظریفانه تر شد که بعضآ با طعن وکنایه درلفافه و گاهی نیمه عریان وعریان با رسانیدن اهداف و مقاصد خود از زوایای مختلف، بطورملموس ومحسوس دراشکال هزل وطنزولطیفه وشوخی و مزاح وغیره به نمایش گذاشته شده است.

اما باصراحت باید اذعان نمود که این شیوه و طرزبیان در وجود و سیمای این شاعرتوانا ونویسندۀ چیره دست ومبتکرقرن هشتم هجری به حد کمال رسانیده شده وبحق نام وی ازحیث موجد این شیوۀ خاص نگارش، درتاریخ ادبیات فارسی- دری ثبت و روی همین ملحوظ نام و جایگاه شاعراستثنایی را نه تنها درسده ای که می زیسته، بلکه تا هم اکنون بخود کسب نموده است.

  • میر حسین دلدار بناب