اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

کلبه ی حیوانات

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۱۱ ب.ظ
یه جایی، یه روزی، توی یه دهات دوری، توی فصل زمستون،توی چیک چیک برف و بارون، یه ننه بهاری بود که تو آلونکش نشسته بود و داشت بافتنی می بافت.دونه های برف تند و تند می خوردند به شیشه ی  پنجره و پرت می شدن روی زمین.ننه بهار یه قند گنده گذاشته بود گوشه ی لپش و چاییش رو هورت می کشید . تو حال و هوای خودش بود و داشت واسه خودش شعر می خوند که یهو یه صدایی اومد.یکی داشت در می زد. رفت در رو باز کرد. ولی هیچ کی رو پشت در ندید.گفت"کیه؟ کیه در می زنه؟ در رو با لنگر می زنه" یهو یکی گفت" منم. منم ننه بهار." ننه بهار دید یه خانم مرغه ایستاده دم در و داره به خودش می لرزه.خانم مرغه گفت"ننه بهار.من که قد قد قدا می کنم برات.تخم طلا می کنم برات. می ذاری بیام توی خونت؟" ننه بهار گفت "بیا خانم مرغه. بیا تو" و در را براش باز کرد.ننه بهار داشت برای خانم مرغه چای می ریخت که یهو دید دوباره دارن در می زنن. رفت دم در و دید آقا گاوه ایستاده پشت در.گفت"ننه بهار.من که ماما می کنم برات.شیر و ماست و کره می دم بهت. منم بیام؟" ننه بهار گفت" تو هم بیا.تو هم بیا"چند لحظه بعد دوباره در رو زدن. جوجه های خانم مرغه بودن. گفتن" ننه بهار. ما که جیک جیک می کنیم برات. تخم کوچیک می کنیم برات.ما هم بیایم؟" گفت" شمام بیاین. شمام بیاین." دوباره در زدن. پشت در آقا سگه بود. گفت" ننه بهار. من که واق واق می کنم برات.دزد رو چلاق می کنم برات. منم بیام؟" ننه بهار گفت"تو هم بیا. تو هم بیا" دوباره در زدن و پشت در آقا خروسه بود گقت" ننه بهار. من که قوقولی قوقو می کنم برات.همه رو بیدار می کنم برات. من هم بیام؟" گفت" تو هم بیا. تو هم بیا" دوباره در زدن.آقا کلاغه بود گفت" ننه بهار. من که قار قار می کنم برات.شهر رو خبردار می کنم برات. من هم بیام؟" ننه بهار گفت" تو هم بیا. تو هم بیا." و در رو بست. خونه پر شده بود از سر و صدا و خنده و قد قد و قوقولی قوقو و قار قار و ماما و واق واق و جیک جیک بود. مهمون های ننه بهار گل می گفتن و گل می شنفتن.ننه بهار برای همشون چای ریخت تا گرم شن. بعد گفت" بچه ها! می دونین چرا هوا سرد شده؟" گفتن" نه. نمی دونیم ننه بهار" گفت" می دونین من برای کی دارم شال گردن می بافم؟" گفتن" نه. نمی دونیم ننه بهار" گفت "برای این که من یه مهمون خیلی خوب و مهربون توی راه دارم.اگه گفتین کیه؟" گفتن" نمی دونیم ننه بهار. خودت بگو" گفت " قراره خواهرم ننه سرما بیاد خونم. " گفتن" راست می گی ننه بهار؟ ننه سرما خواهر شماس؟ پس چرا شما این قدر خوب و مهربونین ولی اون..." گفت" نه بچه ها. اون هم خیلی خوب و مهربونه. اگه اون نباشه, خانم مرغه ! آقا خروسه! جیک جیکو های من ! آقا گاوه! آقا سگه! آقا کلاغه! هیچ بارونی نمی یاد که برای شما غذا درست کنه. اون وقت همیشه گشنه می مونین. الان خودش می رسه و می بینین چه قدر مهربونه. تازه گاهی خودش هم سرما می خوره. برای همین من دارم براش شال گردن می بافم." یه هو یکی در زد. یکی گفت" ترسیدم" یکی دیگه گفت" لرزیدم"... ولی ننه بهار بلند شد و در را باز کرد. یه هو یه بادی اومد. بله. ننه سرما بود. ننه بهار گفت " خوش اومدی خواهر گلم. بفرما. کلی مهمون داریم." خلاصه. ننه سرما اومد تو.اما چشمتان روز بد نبیند.چنان چشم غره ای به مهمونای ننه بهار رفت که همگی گوشه ای کز کردند و لام تا کام حرف نزدند.در این جا بود که شعری هایکو مانند از ذهن ننه بهار گذشت! - آمدند،نشستند،نه میهمان سخنی گفت و نه میزبان. و شب سپری شد بی هیچ کلامی- صبح روز بعد نوبت به خداحافظی رسید،اما گویا هیچکدام از مهمانان خیال ترک خانه ی گرم و نرم ننه بهار را نداشتند!...خانم مرغه گفت: ننه بهار. من که قد قد قدا می کنم برات.تخم طلا می کنم برات. بذارم برم؟...آقا گاوه گفت:من که ماما می کنم برات.شیر و ماست و کره می دم برات. بذارم برم؟...حالا نوبت جوجه های خانم مرغه بود که یک صدا گفتن: ننه بهار. ما که جیک جیک می کنیم برات. تخم کوچیک می کنیم برات. بذاریم بریم؟...آقا سگه هم خمیازه ای کشید و گفت: ننه بهار. من که واق واق می کنم برات.دزد رو چلاق می کنم برات. بذارم برم؟...آقا خروسه هم کم نیاورد و گفت: ننه بهار. من که قوقولی قوقو می کنم برات.همه رو بیدار می کنم برات. بذارم برم؟...و سرانجام آقا کلاغه بود که گفت: ننه بهار. من که قار قار می کنم برات.شهر رو خبردار می کنم برات. بذارم برم؟ ننه بهار در مخمصه ی عجیبی گیر کرده بود! از طرفی نمی خواست دل این همه عاشق خدمت را بشکند و عذرشان را بخواهد از طرف دیگر هم خوب می دانست که خواهرش ننه سرما کم حوصله است و طاقت  سر و صدای زیادی این همه حیوان جور واجور را ندارد. بالاخره دل به دریا زد و گفت:هرچه بادا باد،همگی مهمان من باشید و از سفره ی نعمتم بخورید. لیکن کفران نعمت نکنید و با هم سر و کله نزنید و به هم نپرید. حیوانات پذیرفتند. یکی دو روز اول هر کس به کار خود مشغول بود اما وقتی دیدند خرشان از پل گذشته و برای خود حقی ایجاد کرده اند ـ کسی شده اند ـ شروع کردند به جنگ و کشمکش و دعوا. حالا دیگه همگی یادشان رفته بود که چه وعده هایی به ننه بهار داده اند.همگی شروع کرده بودند به چوب زدن زاغ سیاه همدیگه. هر کدام لیستی از فسادها ی کلان اقتصادی دیگری تهیه کرده بود و در جیبش گذاشته بود. دم به ساعت یکدیگر را تهدید می کردند. به همدیگر پوزخند می زدند... یادشان رفته بود که بر سر سفره ی چه کسی نشسته اند! فراموش کرده بودند که ولی نعمتشان کیست! آه که این موجودات جنبنده - کلهم اجمعین ـ چقدر نمک ناشناس و فراموشکار و خود سر و خود محور بودند... لطفا بقیه ی قصه را به روش سپید خوانی ادامه دهید...
  • میر حسین دلدار بناب

نظرات  (۸)

زیبا و بسیار پر محتواوعالی و عبرت انگیز و

ای کاش برای  بسیاری تلنگر باشد

ولی در این افراد قصه که خود واقعیتی است نه حیا مانده و نه ترس از خدا

و تاریخ انتقام مردمان را از این حیوانهای شبیه آدم باز خواهد ستاند  

  • حسین علیرضائی
  • سلام  وقت بخیر

    خیلی زیبا و جالب بود  بخصوص رساله ارتقاییه ولی اگه  یکی دو صفحه به زبان ترکی هم بنویسین دیگه خیلی عالی میشه

    خواهشا  اگه وقتشو درباره گذر رستم از کاغذ بازی های اداری  هم  مطلب بنویسید یا  یه کاریکاتور

     

    با  تشکر

  • اسماعیل نوروزی شجاعی
  • با عرض سلام خدمت آقای دلدار.کلبه ی حیوانات هم مثل همه ی حرف ها و نوشته هاتون بسیار زیبا و پر محتوا و تامل برانگیز بود.لطف کنید از خاطرات جبهه و جنگ برامون بنویسید.ممنون از شما که اندیشیدن رو به ما یاد میدید نه اندیشه هارو.در ضمن میتونید برای جمع آوری چیستان ها و ضرب المثل های ترکی که دارید کتابش رو مینویسید از وبلاگتون هم استفاده کنید.
    درود بر میر حسین عزیز !
    شاد باشی

    خیاط بلا از آستین می دزدد !

    معمار نوشته بر جبین« می دزد د» !

     

    «حاجی» که نماد صیغه کردن شد ه است !

    از صیغه ی خود پول و زمین می دزد د !

     

    آن رند نزول خوار از بیت المال

    با اخذ «هزار آفرین» می دزد د !

     

    «صادق » که «دروغگو» شد ه بر عکس

    اسم و لقبش «حاج امین » می دزد د !

     

    دیروز به بنگاه «عدالت » رفیتم

    دیدیم که آن «دیو لعین» می دزد د !

     

    شخصی که همیشه د ست او کج بود ه !

    گویند که:«حال رفته چین می دزد د»!

     

    شاگردعزیز میل دزدی دارد

    چون دید ه که استاد وزین می دزدد !

     

    آن گربه ی عابدی که الگوی من است !

    چون موش نشسته در کمین می دزد د !

     

    گر جنگ شود«داش رجب »در جبهه

    از دشمن خویش «تانک» و «مین »می دزد د !


    آن اسب سوار ماهر و تازند ه

    خورده به زمین ،یراق و زین می دزد د !

     

    «دیو»ی که« سلیمان» شد ه می قاپد کیف !

    انگشتری از دست «نگین » می دزد د !

     

    دیدیم که تا بود ه دراین آبادی

    آن می دزد د از همه این می دزد د !


    بایدبروم دزد شوم ،چون اینجا

    بابای «عزیز»و «نازنین »می دزد !!

    ادامه داستان

    حالا که ما عادت کرده ایم به اینهمه ناز  و نعمت بذارم برم؟

    پاسخ:
    سلام
    ...ادامه ی بسیار جالبی است!
    شما هم ذوق نوشتنتان بد نیست!!!
  • پاشا موغانلی
  • سلام بئی.یاشا

    گلیشینه سویندیم

    تورکی آدلاری دا حاضیرلادم

    سلام
    بلاگیمین باش پستندا "آیران ساتماق آرزوسی"آدلی (طنز)شعیره سیزی دعوت ائدیرم.یاشاسین.
    پاسخ:

    سلام

    حتما پاشا بای.

    سیزی یوز یاشایین.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی