اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۱۹ مطلب با موضوع «عرفان» ثبت شده است

۰۸
آذر
 
 
باباطاهر عریان همدانی یکی از شاعران اواسط قرن 5 هجری قمری و معاصر طغرل بیک سلجوقی بوده است. ولادت او در اواخر قرن 4 اتفاق افتاده است. درباره زندگانی این شاعر عارف، اطلاعات دقیقی در دست نیست. تنها روایت‌ها و داستان‌هایی از مقام علمی و عرفانی این شاعر وجود دارد و گفته‌اند دلیل این که به او عریان می‌گفتند، این است که از علایق دنیا دست کشیده بود؛ و به روایت راحة الصدور راوندی، زندگی وی معاصر با پادشاهی طغرل بیک سلجوقی بوده و با این پادشاه ملاقات داشته و او را به عدل و احسان درپادشاهی سفارش کرده است.
به طور مسلم زندگی باباطاهر در قرن پنجم سپری شده، قرنی درخشان و پربار از حیات دانشمندان و شاعران نامور؛ از جمله معاصرین باباطاهر، ابوریحان بیرونی (دانشمند)، ابوالفضل بیهقی، ابوسعید ابولخیر (عارف) است. بدیهی است که بابا طاهر نیز می بایست دارای مقامی بس رفیع بوده باشد که اسم او در بین نوابغ عصر ثبت شده است.
مقدار زیادی از محبوبیت باباطاهر بی‌گمان به سبب افکار او و نزدیک بودن لهجۀ او به فارسی صحیح و روانی کلام و آهنگ دلنشین الفاظ و سادگی وزن و بحر متحد الشکل آن است. (بحر هزج مسدس محذوف: مفاعیلن مفاعیل). (مقصود، 1376، ص 41) بیشتر اشعاری که از بابا طاهر به جا مانده، ترانه هایی است به لهجه لری که در اثر کثرت استعمال و اشتهار، از صورت اصلی آن تغییر یاغنه و به فارسی دری نزدیک شده است.
وی بدون هیچ پیچیدگی و یا توسل به اصطلاحات علمی، افکار و اندیشه‌های خود را بیان کرده و شعرش بسیار روان، ساده و بی پیرایه است، اما از آنجا که از ضمیر و جان سوخته دلی برآمده، لاجرم بر دل مخاطب می‌نشیند.
باباطاهر در اشعارش به گناهان خویش اعتراف کرده و از ایزد تعالی پوزش می‌خواهد؛ غالباً از درویشی و قلندری و بی‌سر و سامانی حرف می‌زند؛ فروتنی را تعلیم می‌کند و بالاخره مرگ و فنا را آخرین علاج دردهای انبوه خویش می‌داند. غم و اندوه در شعرش غلبه دارد و همواره با چشم بصیرت به زیبایی‌های طبیعت نگریسته و به حقیقت اشیاء پی‌ می‌برد. از سادگی زبانش می‌توان به سادگی اخلاق و زندگیش پی‌برد.
تشخیص رباعیات اصیل باباطاهر از بین رباعیاتی که اکنون به نام او در دست است، کاری است بس دشوار؛ چنانکه همین مشکل در رباعیات خیام نیشابوری مشاهده و محسوس است. (همان، ص 43، 44 و 87)
نمونه‌ای از اشعار وی:
چو مو یک سوته دل پروانه‌ای نه
به عالم همچو مو دیوانه‌ای نه
همه مارون و موران لانه دارنــد
من دیوانـــــــــه را ویرانه‌ای نه
* * *
به صحرا بنگرم صحرا تو بینم
به دریا بنگــــــــرم دریا تو بینم
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامـــــت رعنا تو بینم
منابع:
1. مقصود، جواد؛ شرح احوال و آثار و دو بیتی‌های بابا طاهر عریان، تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1376، چاپ سوم.
2. راوندی، محمد بن علی؛ راحه الصدور و روایه السرور )برگزیده(، به کوشش جعفر شعار، تهران، امیر کبیر، چاپ اول، 1365.
3. صفا، ذبیح الله؛ تاریخ ادبیات ایران(جلد دوم)، تهران، فردوس، چاپ دهم، 1369.
 
خوشا آنانکه الله یارشان بی بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دایم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بی
 
  • میر حسین دلدار بناب
۰۵
آذر

 

ابومغیت عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج از عارفان نامی ایران در قرن سوم و دهه اول قرن چهارم هجری است. وی از مردم بیضای فارس بود. ولادت او در آن سامان به احتمال در سال ۲۴۴ هجری اتفاق افتاده است.

پدر حلاج بنظر میرسد که به کار پنبه زنی مشغول بوده و به مناطق نساجی ایالت خوزستان که در آن وقت از تستر(شوشتر حالیه) تا واسط(شهری در کنار دجله، بین بصره و کوفه) امتداد داشته، مسافرتی کرده و پسر را با خود همراه برده است.

حلاج در دارالحفاظ واسط به کار فراگرفتن علوم مقدماتی پرداخته و تا سن دوازده قرآن را از بر کرده است و سپس در پی فهم قرآن ترک خانواده و خانمان گفته و مرید سهل بن عبدالله تستری شده است و سهل تستری به او اربعین کلیم الله (چله نشستن بر طریق موسی پیغمبر) را آموخته است.

حلاج از آنجا به بصره رفته و در بصره در مدرسه حسن بصری شاگردی کرده و از دست ابوعبدالله عمرو بن عثمان مکی خرقه تصوف پوشیده و به طریقت مأذون گردیده است.

حسین در آنجا دختر ابویعقوب اقطع بصری را به زنی گرفت و چون عمروبن عثمان مکی با این وصلت موافقت نداشت گاه به گاه بین عمرو مکی و اقطع بصری اختلاف می بود. جنید بغدادی(نهاوندی) به حلاج پند میداد که شکیبا باشد. حلاج به اطاعت جنید چندی طاقت آورد و شکیبائی کرد تا اینکه سرانجام به تنگ آمد و به مکه رفت.

حلاج در سال ۲۷۰ هجری به سن بیست و شش برای انجام فریضه حج نخستین بار به مکه رفت و در آنجا کلماتی می گفت که وجد انگیز بود و حالی داشت. در مراجعت از مکه به اهواز به اندرز دادن مردم پرداخت و با صوفیان قشری و ظاهری به مخالفت برخاست و خرقه صوفیانه را از سر کشید و به خاک انداخت و گفت که این رسوم همه نشان تعلق و عادت است.

حلاج از آنجا به خراسان (مرکز نهضت عرفان ایرانی) رفت و پنج سال در آن دیار بماند، پس از پنج سال اقامت در مشرق ایران به اهواز بازگشت و از اهواز به بغداد رفت، و از بغداد برای بار دوم با چهارصد مرید، بار سفر مکه را ببست و دومین حج را نیز گذراند، در این سفر بود که بر او تهمت نیرنگ و شعبده بستند.

پس از این سفر به قصد جهانگردی و سیاحت به هندوستان و ماوراءالنهر رفت تا پیروان مانی و بودا را ملاقات کند، در هندوستان از کناره رود سند و ملتان به کشمیر رفت، و در آنجا به کاروانیان اهوازی که پارچه های زربفت طراز و تستر را به چین میبردند و کاغذ چین را به بغداد می آوردند، همراه شد و تا تورقان چین، یکی از مراکز مانویت، پیش رفت. سپس به بغداد بازگشت و از آنجا برای سومین و آخرین بار به مکه رفت و در این سفر در وقوف به عرفات از خدا خواست که ” خدایا رسوایم کن تا لعنتم کنند “.

چون از مکه به بغداد برگشت، چنین می نماید که در طریق ارشاد و حقیقت برخلاف مصلحت ظاهری، قدم گذاشته و کلماتی گفته که تعبیر به ادعای خدائی کرده اند، و از همین جاست که حسین بن منصور در نظر پاره ای از مشایخ تصوف مقبول و در نظر بعضی دیگر مطرود است؛ در جامع بغداد فریاد کشید ( مرا بکشید تا من آرام یابم و شما پاداش یابید).

در شورش بغداد به سال ۲۹۶ هجری حلاج متهم شد و از بغداد به اهواز رفت و در آنجا سه سال در خفا میزیست. سرانجام او را یافتند و به بغدادش بردند و بزندان انداختند. مدت این زندان نه سال بطول انجامید و در آخر در جلسه محاکمه ای که با حضور (ابوعمرو حمادی) قاضی بزرگ آماده بود، ابو عمرو خون حلاج را حلال دانست و ابومحمد حامدبن عباس وزیر خلیفه المقتدر، به استناد گفتار ابوعمرو، حکم قتل او را از المقتدر گرفت و عاقبت به سال ۳۰۹ هجری نزدیک نوروز، هفت روز مانده به آخر ماه ذی القعده، او را به فجیع ترین وضع شلاق زدند و مثله کردند و بدار کشیدند و سربریدند و سوختند و خاکسترش را به دجله ریختند.

نقل کرده اند که در آن سال آب دجله فراوان بالا آمد و بیم غرق شهر بغداد میرفت.

از حلاج کتابهای فراوان نقل شده است از جمله:

“طاسین الازل و الجوهر الاکبر”، “طواسین”، “الهیاکل”، “الکبریت الاحمر”، “نورالاصل”، “جسم الاکبر”، “جسم الاصغر”، و “بستان المعرفة”. علاوه بر این از حلاج دیوان اشعاری به زبان عربی باقیمانده که در اروپا و ایران به چاپ رسیده است.

مرحوم عباس اقبال آشتیانی در مورد حلاج و دعاوی وی مینویسد: ” در ایام غیبت صغری، یعنی در دوره ای که طایفه امامیه منتظر انجام زمان غیبت و ظهور امام غایب بودند و زمام اداره امور دینی و دنیائی ایشان در دست نواب و وکلا بود، حسین بن منصور حلاج بیضائی صوفی معروف در مراکز عمدهً شیعه مخصوصا در قم و بغداد به تبلیغ و انتشار آراء و عقاید خود پرداخت و در نتیجه چند سال مسافرت و وعظ عده ای از شیعیان امامیه و رجال درباری خلیفه را به عقیدهً خویش درآورد. حلاج به شرحی که مصنفان امامیه نقل کرده اند در ابتدا خود را رسول امام غایب و وکیل و باب آن حضرت معرفی میکرده و به همین جهت هم ایشان ذکر او را در شمار (مدعیان بابیت) آورده اند و در موقعی که به قم پیش رؤسای آن شهر رفته بود و ایشان را به قبول عنوان فوق می خوانده است، رأی خود را در باب ائمه به شرحی که در فوق نقل شد اظهار داشته و همین گونه مقالات باعث تبری شیعیان امامی قم از او و طرد حلاج از آن شهر شده است.”

پروفسور ادوارد براون درباره حلاج می نویسد: “راست است، نویسندگانی که تراجم احوال اولیاء و اوتاد و پیران طریقت را نوشته اند؛ حسین بن منصور حلاج را اندکی به شکل دیگری معرفی کرده اند، لکن شهرت او به همان اندازه میان هم وطنانش پایدار است و شاعران صوفی منش مانند فرید الدین عطار نیشابوری و حافظ و امثالهم اکثر نام وی را با ستایش ذکر می کنند.

منصور را برای تعلیمات بدعت گذارانه اش در بغداد و اطراف دستگیر ساختند و سرانجام به قتل رسانیدند.

  • میر حسین دلدار بناب
۰۵
آذر

بایزید بِسطامی ، طَیْفوربن عیسی بن سروشان ، صوفی و زاهد و عارف ایرانی . بنا به منابع زندگینامة او، جدش سروشان از زردشتیان بسطام بود و بعد به اسلام گروید (برای آگاهی از چگونگی اسلام آوردن او رجوع کنید به سهلگی ، ص ۶۰ـ۶۱).
در کتاب دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابی یزید طیفور که ظاهراً در قرن هشتم هجری به فارسی تألیف شده است ، نام کسی که سروشان به دست او اسلام آورد «ابراهیم عُرَیْنه » آمده و می گوید که عرینه عرب بود و به سپهسالاری به بسطام رفته بود؛ و نام پدر سروشان را موبد گفته است که والی قومس و از بزرگان زمان خود پیش از فتح اسلام بود (گ ۲۵). بسطام در ۲۲ فتح شده است (ابن اثیر، ج ۳، ص ۲۵)؛ و اگر فرض کنیم که مانند شهرهای دیگر دو یا چندبار، به جهت عصیان ، فتح شده باشد، فتح نهایی آن از سال ۵۰ تجاوز نمی کند. در کتب
تاریخ به ابراهیم عرینه اشاره ای نشده است و احتمالاً اطلاعات دستورالجمهور از تاریخ محلی بسطام یا قومس ـ که اکنون در دست نیست ـ گرفته شده است . به هرحال ، فتح ری و قومس ـ که بسطام از شهرهای آن است ـ و خراسان در نیمة نخست قرن اول هجری به پایان رسیده بود. به گفتة همة منابع ، سروشان جد یا پدرِ پدرِ بایزید بوده و میان بایزید و او فقط یک نفر(عیسی ) فاصله بوده است ؛ و سروشان در آغاز اسلام در شهر بسطام بود و موبد، والی قومس (در زمان ساسانیان ) بوده است ، ازینرو بایزید بایستی از رجال قرن دوم باشد نه سوم که منابع (از جمله سُلَمی در طبقات الصّوفیه ، ص ۶۷) وفات او را در ۲۶۱ یا ۲۳۴ گفته اند. سهلگی یا سَهلجی (ص ۸۳) وفات او را در ۲۳۴ و عمر او را ۷۳ سال گفته است که اگر درست باشد، باید تولدش در ۱۶۱ باشد که درست درنمی آید، زیرا فاصلة او و سروشان را پر نمی کند. بووِرینگ با استناد به تاریخ فوت معاصران او (شقیق بلخی ، متوفی ۱۹۴؛ ابوتراب نخشبی ، متوفی ۲۴۵؛ ذوالنّون مصری ، متوفی ۲۴۵؛ یحیی بن معاذ رازی ، متوفی ۲۵۸؛ احمد خِضرویَه ، متوفی ۲۴۰) سال ۲۳۴ را برای وفات او ترجیح می دهد ( ایرانیکا ، ذیل «بسطامی ») اما طبق قراین موجود، بایزید باید از رجال قرن دوم باشد؛ مثلاً ابراهیم هروی ، معروف به ستَنبِه یا اِسْتَنْبِه ، سخنانی از بایزید نقل کرده است (سهلگی ، ص ۱۰۰، ۱۳۹، ۱۷۲ ـ ۱۷۳)؛ اما ابونعیم (ج ۱۰، ص ۴۳)، ابراهیم هروی را از مصاحبان ابراهیم ادهم و اقران بایزید خوانده است . وفات ابراهیم ادهم را در ۱۶۱ ـ ۱۶۶ گفته اند (انصاری ، ص ۶۸)، بنابراین ، ممکن نیست که شخصی هم مصاحب ابراهیم ادهم و هم قرین و راوی بایزید (متوفی ۲۶۱) باشد. در کتاب النّور ابراهیم هروی از یاران و زائران بایزید خوانده شده و آمده است که بایزید او را تا قریة اِبیان (در یک فرسخی بسطام ) استقبال یا مشایعت می کرده است (ص ۷۳ ـ ۷۴؛ در ص ۷۳ به جای الهروی اشتباهاً الهرمی آمده است ).

با این مقدمات ، قول دیگری که او را از اصحاب امام صادق علیه السّلام (متوفی ۱۴۸) می داند قوّت می گیرد؛ اگرچه محققان این قول را نادیده گرفته اند. به نوشتة سهلگی (ص ۶۳) از قول ابوعبداللّه دستانی یا داستانی و او از قول مشایخ خود، ابویزید ۳۱۳ استاد را خدمت کرد که آخر ایشان امام جعفر صادق علیه السّلام بوده است و حضرت او را مأمور بازگشت به بسطام و دعوت مردم به خدا کرد (عطار در ج ۱، ص ۱۳۶ شمار استادان ابویزید را ۱۱۳ تن ذکر کرده است ). او چندین سال امام را خدمت کرد و چون سقّای خانة ایشان بود، حضرت او را طیفور سَقّا می خواند (سهلگی ، همانجا؛ شیخ بهایی ، ج ۱، ص ۱۱۵، به نقل از تاریخ ابن زهره اندلسی ). ملاقات امام صادق علیه السّلام و بایزید بسطامی و سقّایی او بر در خانه حضرت را جمعی از مورخان نقل کرده و فخررازی در کتابهای کلامی خود و سیّدبن طاووس در الطرائف و علامه حلّی در شرح تجرید نیز آن را آورده اند. بنابراین به آنچه در بعضی از کتابها، از جمله شرح مواقف آمده است ، نباید اهمیت داد که گفته اند بایزید امام را ملاقات نکرده زیرا زمان او مدت درازی پس از زمان ایشان بوده است . شاید این تنافی را بتوان اینگونه از میان برداشت که گفته شود دوتن به نام طیفور بوده اند (شیخ بهائی ، همانجا). گفتة شیخ بهائی ناشی از تیزبینی عالمانة اوست و شهرت بایزید به ملاقاتش با امام تنها نزد صوفیه و مریدان او نبوده است . بعلاوه ، مورخان و مشایخ تصوّف ، که این حکایت را نقل کرده اند، شیعه نبوده اند که بخواهند مقامات بایزید را بالا برند.

در دستورالجمهور (نسخة خطی تاشکند، گ ۴ به بعد) آمده است که ابن فُوَطی (کمال الدّین عبدالرّزاق بن احمد شیبانی ) مؤلف تاریخ بغداد ، به نقل از تاریخ منهاج الدّین ، می گوید که بایزید در زمان عمربن عبدالعزیز، خلیفة اموی ، متولد شد و محضر امام صادق علیه السلام را درک کرد. او ـ پس از نقل تواریخ ، و این که عمربن عبدالعزیز در ۱۰۱، پس از دو سال و پنج ماه و نیم روز خلافت ، درگذشت ـ می گوید: چون تولد بایزید را در زمان خلافت عمربن عبدالعزیز گفته اند، پس تولد او باید در میان سالهای ۹۹ـ۱۰۱ باشد. سپس می گوید بایزید در ۱۸۰ وفات یافت ؛ بنابراین ، عمر او در حدود هشتاد سال می شود.

اگر پذیرفته شود که بایزید در قرن دوم هجری می زیسته و در ۱۸۰ وفات یافته است ، این مشکل که نوة سروشان بوده و میان این دو تن فقط یک نفر فاصله داشته است حل می شود. معاصر بودن شقیق بلخی با او اشکالی ایجاد نمی کند، زیرا شقیق در ۱۹۰ وفات یافته است . اما معاصربودن ذوالنّون مصری و یحیی بن معاذ رازی با او ممکن است تولید اشکال کند؛ و آن هم ، از این راه که مقصود از بایزیدِ معاصر ایشان ، بایزید دوم یا بایزید اصغر بوده است حل می شود. ابن فوطی که دستورالجمهور از او به «مورّخ مدینة بغداد» یاد کرده است ، جز کتاب مشهور خود مجمع الا´داب فی معجم الالقاب ، کتابی به نام التاریخ علی الحوادث دارد که ظاهراً تاریخ بغداد را تا سال ویرانی آن به دست مغول (۶۵۶) در برداشته (مقدمة مجمع الا´داب ، ص ۵۹) و گویا از میان رفته است ؛ به گفتة دستورالجمهور موضوع معاصر بودن بایزید با امام صادق علیه السّلام باید مأخوذ از این کتاب باشد که آن هم از تاریخ منهاج الدّین نقل کرده است و از این کتاب هم اثری سراغ نداریم . ظاهراً دو یا چندتن به نام بایزید باهم اشتباه شده اند: یکی معروف به بایزید اکبر و دیگری ابویزید بسطامی اصغر که نام او طیفوربن عیسی بن آدم بن عیسی بن علی الزّاهد بوده است (سمعانی ، ج ۲، ص ۲۳۰)؛ و این علی که جدّ اعلای بایزید اصغر است شاید برادر بایزید اکبر باشد؛ زیرا به گفتة سهلگی ابویزید و آدم و علی سه برادر بوده اند و علی کوچکتر ایشان بوده است (ص ۶۵)؛ و فرزندان علی به پایة فرزندان ابوموسی (برادرزادة بایزید) نمی رسند و فرزندان علی اگرچه زیاد هستند، صیت و قبولِ فرزندان ابوموسی را ندارند (همان ، ص ۷۱). این اظهارات را شاید بتوان به رقابتهای خانوادگی منسوب کرد که نظایر آن در تاریخ تصوّف هم دیده می شود.

در تاریخ ، میان چند بایزید اشتباه شده است که شاید نتیجة ادعاهای کسانی باشد که خود را همان بایزید اکبر مشهور قلمداد کرده اند و سهلگی کتابش را، به زعم خود، برای رفع این اشتباهات و تمییز سخنان ایشان نوشته است . او در مقدمة کتاب خود (ص ۵۹) می گوید که عده ای از او خواسته اند تا میان معروفان به کنیة بایزید (و در حقیقت مدعیان این نام ) فرق بگذارد و مقام و سخنان او (بایزید حقیقی ) را از مقام و سخنان ایشان تمییز دهد؛ زیرا بسیاری ، سخنان و مقام آنان را با هم برابر می دانند. بنابراین ، از زمانهای قدیم معروفان یا مدعیان نام بایزید بسیار بوده اند و احوال و سخنان ایشان با هم خلط شده است . نیز سهلگی می گوید: کسانی که کنیة ابویزید داشته اند فراوان بوده اند ولی سه تن از ایشان از همه بزرگتر بوده اند و ابویزید طیفوربن عیسی بن سروشان از همة آنها بالاتر بوده است (ص ۶۰). نام طیفور در قبیله و قوم او فراوان بوده است ؛ چه در زمان خودش و چه در زمانهای دیگر؛ و همه خود را، از راه تبرک و استمداد، به کنیه و نام او خوانده اند (همان ، ص ۶۱) برادرزادة بایزید هم طیفوربن عیسی نام داشته است (همان ، ص ۹۸) که ظاهراً مقصود همان طیفوربن عیسی نبیرة علی ، برادر کوچک بایزید، است . این که دیگران از راه تبرک و استمداد، خود را به نام و کنیة بایزید خوانده باشند، توجیه این عمل از راه حسن ظن است ، ولی در حقیقت ادعاهایی برای استفاده از نام و شهرت او بوده است . سهلگی در تأکید بر اینکه بایزید از اصحاب امام صادق علیه السّلام بوده است می گوید: دو جعفر بوده اند که یکی مقامی بالاتر از دیگری داشته است و آنکه بایزید در خدمت او بوده ، جعفربن محمد صادق علیه السّلام بوده است (ص ۶۳). شاید این تأکید برای این است که آن حضرت را با جعفربن علی بن محمد ـ معروف به جعفر کذّاب که پس از امام حسن عسگری علیه السّلام مدعی امامت شیعیان و وراثت آن حضرت شد و شیعیان او را طرد کردند ـ اشتباه نکنند. ظاهراً یکی از مدعیان نام بایزید در قرن سوم ، ادعای شاگردی امام جعفر صادق علیه السّلام راکرده و چون بر او اعتراض شده است که زمانش با آن حضرت تطبیق نمی کند، مدعی شاگردی جعفربن علی بن محمّد (جعفرکذّاب ) شده است ؛ و تأکید سهلگی بر اینکه دو جعفر بوده اند، احتمالاً مبنی بر همین امر است .

چنانکه از کتاب النّور برمی آید، چند شخص با کنیة ابویزید و نام طیفور وجود داشته اند و سخنان و اقوال ایشان نیز باهم درآمیخته است . سخنان منسوب به بایزید درحدود پانصد قول است که از راه افراد خانواده یا معاصران و شاگردان او به ما رسیده است ( ایرانیکا ، ذیل «بسطامی »). مهمترین فرد خانوادة بایزید که سخنان او را نقل کرده ابوموسی ـ خادم و برادرزادة او یعنی پسر آدم برادر بزرگتر بایزید ـ بوده است (سهلگی ، ص ۶۵). او گفته است که چهارصد کلام از سخنان بایزید را با خود به گور می برد، زیرا کسی را که شایستة شنیدن آنها باشد ندیده است (همان ، ص ۶۷). هنگام مرگ بایزید، ابوموسی ۲۲ سال داشته و چهار پسر از خود برجای گذاشته است که یکی موسی معروف به عُمَی است که بعضی از سخنان بایزید به روایت اوست ؛ و دیگری ابویزید قاضی که چند روزی متولی منصب قضا در بسطام بوده است ، و از او چهارصد کلام در طریق معرفت نقل شده است که اهل صنعت (فن تصوّف ) آن را می پسندیدند و به او گفته بودند که سخنان تو از بایزید بیشتر است و با این معنی ملامت مردم را از او ارث می بری . به گفتة سهلگی (ص ۶۹) این شخص همان ابویزید ثانی است .

برای تمییز سخنان بایزید بسطامی بزرگ از بایزید بسطامی های دیگر شاید بتوان گفت : بایزید بسطامی بزرگ سخنانی می گفته است که مردم طاقت شنیدن آن را نداشته اند، اما سخنان بایزید ثانی را اهل فن می پسندیدند و با اینهمه به او می گفتند که با این سخنان ملامت مردم را از بایزید بزرگ ارث می بری ؛ و او ظاهراً از این ملامت ناخرسند نبوده (همانجا)؛ زیرا به هرحال ، از نام و مقام و شأن او بهره مند می شده است .

در میان سخنان منسوب به بایزید، سخنانی دیده می شود که بر اعتقاد او به حلول * و اتحاد * دلالت دارد، و درمیان عرفا به «شطحیّات * » معروف است و در توجیه آن ، برای انطباق با ظاهرشریعت ، سخنها گفته اند. در این میان ، سخنانی از قبیل سخنان عادی و معمولی اهل تصوّف و عرفان نیز وجود دارد. شطحیات احتمالاً از بایزید بزرگ است و بیشتر سخنانی که از حدود سخنان عادی متصوّفه خارج نیست از بایزید ثانی یا بایزید اصغر است .

جُنَیْد، عارف و صوفی قرن سوم (متوفی ۲۹۷)، شاید قدیمترین کسی باشد که از بایزید بسطامی سخن گفته و شطحیّات او را تفسیر کرده است . برخی از این تفاسیر را ابونصر سرّاج طوسی (متوفی ۳۷۸) در اللّمع نقل کرده است (ص ۴۵۹ و بعد)؛ و به گفتة او، جنید کتابی در تفسیر کلام بایزید داشته است (ص ۴۶۱). جنید می گوید که حکایات از ابویزید مختلف است و کسانی که سخنان او را شنیده و نقل کرده اند با یکدیگر اختلاف دارند. به گفتة او بعضی از سخنان بایزید، به جهت قوت و عمق و غور معانی ، باید از «یک بحر» اقتباس شده باشد و این دریا خاص اوست . جنید سعی کرده است تا سخنانی را تفسیر و توجیه کند که صریحاً با معتقدات دینی مسلمانان در تضاد است ، اما آنها را ـ به جای اینکه از دو یا چند شخص مختلف بداند ـ به اختلاف اوقات (در اصطلاح صوفیه ) و مواردی که این سخنان در آن ایراد شده است نسبت داده و می گوید: اشخاص مختلف در مواطن و مواقع مختلف این سخنان را از او شنیده و نقل کرده اند. جنید می گوید که این اشخاص غور و عمق سخنان او را درنیافته اند و تنها کسانی می توانند آن را تحمل و به دیگران منتقل کنند که معنی و منبع آن را بشناسند و دریابند وگرنه مردود است (همان ، ص ۴۵۹). او می گوید معانی سخنان بایزید او را غرق کرده و از حقیقت بازداشته است ؛ و سخنان بایزید در آغاز احوالش قوی و محکم و درست بوده است ولی این در «بدایات » است ، اما سخنان دیگرش (شطحیّات و سخنان اغراق آمیز) از جنس سخنان دانشمندان و قابل نقل در مصنّفات نیست ؛ و چون بعضی از مردم از این سخنان بر عقاید باطل خود استدلال کرده اند و بعضی دیگر او را کافر شمرده اند، او (جنید) خواسته است تا آن را تفسیر کند. جنید پس از آن به سخنانی اشاره می کند که بر حلول و اتحاد و دعوی الوهیت دلالت دارد. در دستورالجمهور (گ ۳۴) آمده است که بایزید اگرچه با حسن بصری و ابن سیرین (هردو متوفی ۱۱۰) و وَهب بن منبّه (به قول او متوفی در ۱۱۰ و به قول ابن عماد، ج ۱، ص ۱۵۰، متوفی در ۱۱۴) معاصر بود، ایشان را درنیافته بود. در سن بلوغ با نافع (ابوعبداللّه نافع دیلمی ، متوفی ۱۱۷) استادِ مالک بن اَنَس و قَتادِه (ابوالخطّاب قتادة بن دعامة السّدوسی ، متوفی ۱۱۷) و امام مالک بن انس و مالک دینار و زُهری و ابوحنیفه و ابن جریج معاصر بود و از هرکدام فایده ای گرفته بود اما استاد واقعی او امام صادق علیه السّلام بوده است ؛ و از امام فخررازی در اربعین هم همین معنی را نقل می کند. سپس می گوید که امام ، جُبّة خود را در وی پوشانید و او را با فرزندش محمد روانة بسطام کرد؛ و این محمد در زمان حیات بایزید در بسطام وفات یافت ، و شیخ او را در مقامی که امروز قبة اوست دفن کرد. این مطالب از جهت تاریخی محتاج تأمل و بررسی است ؛ زیرا مثلاً محمد پسر امام صادق علیه السّلام معروف به دیباج در جرجان مدفون است ؛ و نیز تکیه بر اینکه اقوال او مأخوذ از امام است ، مستند به سندی نیست . اما احتمالاً بعضی از اقوال و شطحیّات بایزید مأخوذ از کسانی است که به حلول و اتحاد و غلو معتقد بوده و خود را از اصحاب آن حضرت شمرده اند ولی آن حضرت ایشان را طرد، و نفرین کرده است ؛ مانند فرقة خطّابیّه از پیروان ابوالخطّاب محمدبن ابی زینب مقلاص الاسدی الاَجْدَع (جوینی ، ج ۳، ص ۳۴۴، حاشیه قزوینی ، با ارجاعاتی که در آنجاست ). البته خطّابیّه فقط به الوهیّت امام صادق علیه السّلام یا حلول خداوند در ایشان معتقد بوده اند و شطحیّات بایزید دربارة شخص خویش است ، و در شطحیات او یا سخنان دیگرش ، از تشیّع او و نام امام جعفرصادق علیه السّلام اثری دیده نمی شود.

از سوی دیگر، در اللّمع از ابوعلی السندی نامی سخن رفته که بایزید گفته است با او مصاحبت داشته و به او «واجبات » (مایُقیمُ بِهِ فَرْضَه ) تعلیم می داده و او نیز به بایزید «توحید و حقایق » می آموخته است . از این گفته که ابوعلی از «سِند» بوده و از فقه و واجبات آگاهی نداشته اما به توحید و حقایق ، عالم بوده ، چنین استنباط شده است که بعضی از اظهارات بایزید ممکن است مأخوذ از آرای هندو و بودایی باشد. به گفتة بوورینگ ( ایرانیکا ، ذیل «بسطامی ») در این باره میان خاورشناسان قرن نوزدهم بحث مهمی درگرفته بود و عده ای این نظر را پذیرفته بودند، اما در قرن حاضر لویی ماسینیون و آربری در آن تردید کرده اند. مساعی زئنر در ربط دادن بایزید به تصوّف هندو قانع کننده نیست ؛ مثلاً نظریة «فنا» که می گویند از نیروانای بودایی مأخوذ است ، اشتباهاً به بسطامی نسبت داده شده است ، در حالی که به گفتة سلمی (ص ۲۲۸) اول کسی که در «علم فنا و بقا» سخن گفته ابوسعید احمدبن عیسی خرّاز (متوفی ۲۷۹) بوده است .

در بارة مطلب اخیر باید گفت که از ابویزید هم سخنانی در «فنا و بقا» نقل شده است ؛ مثلاً عطار (ج ۱، ص ۱۵۴) نقل می کند که او را دیدند سر به گریبان فکرت فروبرده ؛ چون سر برآورد، گفت : «سربه فنای خود فرو بردم و به بقای حق برآوردم ». و نیز پرسیدند: «مرد کی داند که به حقیقت معرفت رسیده است ؟ گفت : آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق … پس او فانئی بود باقی و باقئی بود فانی …» (همان ، ج ۱، ص ۱۶۸ ـ ۱۶۹). شاید مقصود سلمی این بوده است که خرّاز نخستین نظریه پرداز این مسئله بوده است . اما در سخنانی که از خرّاز نقل کرده است (ص ۲۲۸ ـ ۲۳۰) از فنا و بقا سخنی دیده نمی شود، بعلاوه سلمی مطلب مذکور را با «قیل » آورده است که نشانة تردید در انتساب این مطلب به اوست . اما برپایة این فرض که معروفان به بایزید متعدد بوده اند و سخنانشان درهم آمیخته است اظهارنظر قطعی دراین باره آسان نیست .

از جملة سخنانی که جنید از بایزید نقل کرده آن است که گفته است : در راه وصول به یگانگی خدا به صورت مرغی درآمد و همچنان پرواز کرد تا به میدان ازلیّت رسید و درخت احدیّت را در آن دید (ابونصر سرّاج ، ص ۴۶۴). بعد، ریشه و شاخة آن درخت را وصف می کند و می گوید: چون نگریست ، همه را خدعه و فریب دید. عده ای مبدأ این فکر را در درخت کیهانی و فریب (مایا) اوپانیشادها و فلسفة وِدا دانسته اند؛ ولی آربری آن را برپایة آیات قرآنی و سخنان اهل تصوّف دانسته است ( ایرانیکا ، ذیل «بسطامی »). جنید دربارة این قول ابویزید، می گوید که او نهایت بلوغ خود را در راه توحید وصف کرده است ، اما آن را غایت و نهایتی نیست . انتقاد جنید بیشتر بر اعداد مبالغه آمیزی مانند صد هزار هزار بار و نظایر آن است که معانی حقیقی آن مراد نیست و مقصود ابویزید همان طیران فکری و اندیشة اوست که آن را در جای دیگر به صورت «معراج » نقل کرده است . شطح ابویزید در بیانات فوق همان گذاشتن خود به جای حضرت رسول صلی اللّه علیه وآله وسلّم در معراج و وصول به درخت «سِدرة المُنتهی » (نجم : ۱۴) است که منتها و غایت سیر آن حضرت را می رساند؛ و بایزید اقرار می کند که سیر او «خُدعه » است یعنی در عالم خیال و ناشی از استغراق در وجد و حال است که از مختصات حالات شطح است . به هرحال ، چنانکه آربری گفته است ، ربطی به درخت جهانی اوپانیشادها ندارد.

اما معنی شطح ، که در سخنان بایزید بزرگ از همه بیشتر است ، به قول روزبهان (ص ۵۷) ناشی از قوّت وَجد است که آتش شوق را به معشوق ازلی تیزتر می سازد و درآن حالت از صاحب وجد کلامی صادر شود از مشتعل شدن احوال و ارتفاع روح که ظاهر آن «متشابه » (تأویل پذیر) شود با عباراتی که کلمات آن را غریب گویند، زیرا وجه ] تأویلش [ را نشناسند و به انکار و طعن گوینده مفتون شوند؛ و اگر صاحبنظری توفیق یابد، آن را انکار نکند و بحث در اشارات شطح نکند. روزبهان (ص ۵۸) اصول شطح را از سه منبع قرآن و حدیث و اولیا می داند و حتی حروف مقطعه قرآن را از باب شطح یا متشابهات می شمارد.

پس در نظر روزبهان هم منبع شطح ، و از جمله شَطَحات بایزید، در اصول و معارف اسلامی است نه در منابع هندی و خارجی . او بحث مفصلی در شطحیّات بایزید و تفسیر و تأویل آن دارد و او را «هایم » (سرگشته ) بیابان وحدت می داند؛ و این شطح او را که : «حق به من گفت که همه بنده اند جزتو» از سر وحدت و یگانگی می شمارد و آن را با سخنِ زنان دربارة یوسف مقایسه می کند که گفتند: «ماهذا بَشَراً ان هذا الا ملک کریم » (یوسف : ۳۱).

از جملة شطحیّات معروف بایزید، که او را بدان جهت توبیخ کرده اند، آن است که چون به گورستان یهود گذشت گفت : معذوران اند و چون به گورستان مسلمانان گذشت ، گفت : «مغروران اند». روزبهان (ص ۸۸) معذوربودن یهودیان را با اقتضای مشیت خداوندی و حدیث «الشقی شقی فی بطن امّه » مقایسه می کند و مغروربودن مسلمانان را به مغروربودن به اعمال خود و غفلت از عنایت خداوندی منسوب می دارد.

ابن سالم بَصری (ابوعبداللّه بن احمدبن سالم ) پیشوای فرقة سالمیّه * در تصوّف (سمعانی ، ج ۷، ص ۲۳ ـ ۲۴)، از جمله مخالفان بایزید است که بایزید را به جهت بعضی سخنان او، مانند «سبحانی سبحانی مااعظم شأنی » و «ضربت خیمتی بازاء العرش »، تکفیر می کرد (ابونصر سرّاج ، ص ۴۷۲ـ۴۷۷) و ابونصر سرّاج با او در این باره به معارضه پرداخته و در مجلس او با او به گفتگو برخاسته است . ابونصر سرّاج می گوید که ابن سالم با همة جلالت قدرش در طعن بر بایزید زیاده روی می کرد و او را کافر می دانست . همچنین در توجیه «سبحانی ما اعظم شأنی » گفته است که این سخن ممکن است در پی سخنان دیگری باشد و او این قول را درحکایت از قول خداوند گفته باشد. ابونصر سرّاج به بسطام رفته و از جماعتی از احفاد بایزید دربارة این کلام پرسیده است و آنان انکار کرده و گفته اند که در آن باب چیزی نمی دانند. این هم دلیل آن است که شطحیّات از بایزید بزرگ بوده است و در قرن چهارم در بسطام این سخنان فراموش شده و کلمات بایزید ثانی جای آن را گرفته بود.

اما چنانکه عبدالرحمان بدوی در شطحات الصوفیّه (ص ۳۲ به بعد) گفته است ، تأویلات کسانی چون ابونصر سرّاج و جنید و دیگران از شطحیّات بایزید بیرون از مقصود حقیقی بایزید است و در حقیقت برای تبرئة اوست . سخنان او ناشی از استهلاک در شهود حق و غلبة حالت سُکر است و مقاصد او یا تجرید امور دینی از حسیّات و مادیّات است ؛ مانند مطالبی که دربارة حج و کعبه یا بهشت و دوزخ ، یا آنچه دربارة بالاتر بودن لوای او از لوای حضرت رسول گفته است (انّ لِوائی اعظم من لِواء محمّد ] صلی اللّه علیه وآله وسلّم [ ) یعنی لوایی که برای حضرت رسول در میدانهای جنگ می افراشتند لوای مادّی و جسمانی بود، اما لوای او معنوی و روحانی است ؛ یا از راه حصول حالتی معنوی برای اوست که در آن حالت همه را یکی می بیند و جز خدا چیزی نمی بیند و خود را با جهان و خدا متحد می داند؛ چنانکه می گوید : «سی سال خدای را می طلبیدم ، چون بنگریستم او طالب بود و من مطلوب » (عطار، ج ۱، ص ۱۴۲). او در عبادات به ظاهر آن نمی نگریست و می گفت : از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی ندیدم ، آنچه مراست از فضل اوست نه از فعل من » (همان ، ج ۱، ص ۱۵۵). مریدی گفته بود: عجب دارم از کسی که خدا را شناسد و اطاعت و عبادت نکند. بایزید گفت : عجب دارم از کسی که او را بشناسد و اطاعت کند (همانجا). یا در باب کعبه گفت : اول بار که به خانه (خانه خدا) رفتم خانه دیدم ؛ دوم بار که رفتم خداوند خانه دیدم ، اما سوم بار که رفتم نه خانه دیدم و نه خداوند خانه » (همان ، ج ۱، ص ۱۵۶)؛ و دربارة اتحاد گوید: «از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست ، پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم » (همان ، ج ۱، ص ۱۶۰)؛ نیز می گوید: «به قصد حج بیرون رفتم . در راه سیاهی را دیدم که پرسیدکجا میروی ؟ گفتم به مکه می روم . گفت آنچه را می خواهی در بسطام گذاشته ای و نمی دانی . کسی را می خواهی که به تو از رگ گردن تو نزدیکتر است » (سهلگی ، ص ۱۰۸)؛ و گفته است : «توبه از گناه یکی است و از طاعت هزار» (همان ، ص ۱۰۴)؛ که مقصود عبادات ریایی است ؛ یا: «در طاعات چندان آفت است که حاجت به معصیت کردن نیست » (همان ، ص ۱۱۱).

در شرح حال بایزید نوشته اند که عبادت او زیاد نبود و کسی در این باره از او پرسید و او خشمگین شد و گفت : «زهد و معرفت از من منشعب می گردد» (همان ، ص ۱۴۳). و نیز می گوید که ذوالنّون سجّاده ای برای او فرستاد. او آن را برگرداند و گفت : «من سجاده نمی خواهم ، متکایی بفرست تا بر آن تکیه کنم » (همان ، ص ۱۴۴، ۱۶۰ با تفصیل بیشتر). صحت این روایت مستلزم معاصر بودن ذوالنّون (متوفی ۲۴۵) و بایزید است و این معنی با آنچه از وفات بایزید در ۱۸۰ (به قول «دستور») برمی آید تا اندازه ای منافات دارد و شاید بتوان گفت مقصود، بایزید ثانی یا اصغر و یا به جای ذوالنّون کسی دیگر بوده است .

از مطالبی که ممکن است راهنمای تمییز اقوال معروفان به بایزید باشد این است که در کتاب النّور از قول ابوعبداللّه داستانی یا دستانی ، نقل شده است که مشایخ ، بایزید اکبر را اُمّی گفته اند و اگر در کمال علم ظاهر او شک شود، در علم باطن او شکی نیست . ازینرو بسیار از علما در کلام او طعن کرده و آن را از علم ندانسته اند. او خود در دعا می گفت : «خدایا! مرا دانشمند و زاهد و قاری مگردان » (دراصل «ولامتقربا» که معنی ندارد و باید «ولامتقرئاً» باشد، ص ۷۰). و می گویند که دعا نیک نمی دانست ، یعنی الفاظش صحیح نبود؛ چنانکه مردم ناحیه از او خواستند که برای آمدن باران دعایی بکند و او پرسید که چه بگوید؟ گفتند بگو: «وارنمان کو؟» (باران ماکو؟؛ ص ۷۸) در صورتی که از ابویزید دعای عربی نقل کرده اند: «الهی ما ذکرتک الاعن غفلة …» (انصاری ، ص ۱۰۵) و این هم می رساند که اقوال بایزیدان با هم درآمیخته است . امّی بودن و ناآشنا بودن او به دعا، با بودن او در خدمت حضرت صادق علیه السّلام منافات ندارد زیرا، چنانکه گفته اند، او سقّای حضرت بود و او را طیفور سقّاء می گفتند، مؤیّد این مطلب آن است که ابونعیم (ج ۱۰، ص ۴۱) می گوید: کسی روایتی از او به یاد ندارد، اما شیخی به نام ابوالفتح بن الحمصی برای او حدیثی روایت کرد که ابویزید بسطامی از راه ابوعبدالرحمن سندی و او… از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرده است . ابونعیم می گوید: این حدیث را بر ابویزید بسته اند و گناه برگردن شیخ ابوالفتح است که احادیث زیادی را از این نوع بسته است . آنگاه ابونعیم این حدیث را از طریق دیگری روایت می کند. سهلگی هم می گوید: از ابویزید اکبر جز یک خبر واحد نقل نشده است ؛ و آنگاه همان حدیث را می آورد (ص ۸۲ ـ ۸۳). گفتار ابونعیم می رساند که ابویزید اهل روایت و حدیث نبوده و چنانکه در النّور (ص ۷۰) آمده است ، بعضی از علما (علمای دین ، اهل فقه و حدیث ) براو طعن می زدند و می گفتند: «آنچه او می گوید از علم نیست »، در صورتی که ابویزید بسطامی اصغر اهل روایت و حدیث بوده است و بعضی از علمای بسطام از او روایت حدیث کرده اند (سمعانی ، ج ۲، ص ۲۳۰). اگر این معیار در سنجش و تمییز میان آن پانصد قولی که از ابویزید نقل شده است به کار رود، معلوم خواهد شد که سخنان شطح و مخالف ظاهر کتاب و سنت باید از ابویزید بسطامی اکبرـ که امّی بوده است ـ باشد، زیرا فقط کسانی که پروای علوم ظاهری و نقلی و عقلی را نداشتند جرأت می کردند چنین سخنانی بر زبان آورند. شاید آنچه شِبلی دربارة بایزید گفته است نیز ناظر به امّی و عامی بودن او باشد: می گویند سخنانی را که از ابویزید نقل شده است بر شبلی باز نمودند و خواستند که عقیده اش را دربارة او بگوید. شبلی گفت : «اگر بایزید اینجا بود، به دست بعضی از کودکان (شاگردان ) ما اسلام می آورد» (ابونصر سرّاج ، ص ۴۷۹). و نیز جنید گفته بود: «ابویزید از حدّ بدایت بیرون نیامد و از او سخنی نشنیدم که دلالت بر رسیدن او به حدّ نهایت باشد» (همانجا). عبدالرحمان بدوی (ص ۳۹) این سخنان جنید و شبلی را دربارة بایزید نتیجة تقیة ایشان پس از مشاهدة عاقبت حلاّ ج و شکنجه و قتل او می داند. یعنی این دوتن از حادثة حلاّ ج ترسیده و ازینرو کوشیده اند تا بایزید را، که شطحات او مشهور بوده است ، کوچکتر کنند. اما ظاهراً اختلاف جنید و شبلی با بایزید اختلافاتی است اصولی و بنیادی ، مبنی بر ترجیح یکی از دو حالت سُکر و صحو بر یکدیگر. هجویری (ص ۲۲۸ و بعد) طریق طیفوریه (پیروان بایزید) را طریق غلبه و سکر می داند. او از پیروان جنید است که طریق و روش او برعکس بایزید مبنی بر صحو بود (همان ، ص ۲۳۵). هجویری مخالف بایزید بود و می گفت : «سُکر دوستی از جنس کسب آدمی نباشد و هرچه از دایرة اکتساب خارج بود دعوت کردن به آن باطل بُوَد» (ص ۲۲۹)؛ یعنی دو روش است : یکی راه کسب و مجاهده و ریاضت و علم که راه جنیدیان بود و هجویری و مشایخ او در زمرة جنیدیان بودند؛ دیگری حالت استغراق و غلبة مستی حق که چندان به کسب نیاز ندارد، بلکه منوط به غلبة حالات است . همین معنی است که با امّی بودن بایزید بیشتر مطابقت دارد و مخالفت او را با علم و زهد تبیین می کند. خواجه عبداللّه انصاری ، که نتوانسته است فرق میان سخنان مختلف و متضادّ منسوب به بایزید را دریابد، می گوید: «بایزید صاحب رأی بوده در مذهب ، لیکن وی را ولایتی گشاد که مذهب در آن با دید نیامد» (ص ۱۰۴). ظاهراً «صاحب رأی بودن در مذهب » همان روش سکر و استغراق است و «ولایت گشودن » از سخنان دیگر اوست که از جنس سخنان صوفیان و عرفای متعارف است . خواجه عبدالله انصاری سخنان شطح منسوب به بایزید را «دروغهایی » می داند که بر او بسته اند و از جمله قول معروف اوست که «خیمه زدم برابر عرش » شیخ الاسلام گفت : «این سخن در شریعت کفر است و در حقیقت بُعد… حقیقت به نبودِ خود درست کن ، برابر گفتنِ خود کفر است » (ص ۱۰۴ ـ ۱۰۵) و از قول حصری می گوید که این سخن توحید به دوگانگی درست کردن است ، و ابرِسیدن (بلوغ و کمال ) می باید نه نزدیک شدن (فرارسیدن ) انصاری ، (ص ۱۰۵)، برعکس ، جنید را می ستاید و می گوید که او متمکن بود و او را بوج و بوش نبود (سخنان درهم و مختلط نمی گفت ).

از جمله مخالفان ابویزید شخصی به نام داود زاهد بوده که خود را با او برابر بلکه برتر از او می شمرده و گفته است : اگر او یک بار حج کرده ، من دوبار حج کرده ام و اگر فلان کار خوب را کرده ، من بیشتر از او کرده ام . بایزید در پاسخ گفته است که سخن او درست است ، اما امیرالمؤمنین یکی است و اگر یکی از نَکارمنو (دهی و مزرعه ای که گویا بر بالای کوهی نزدیک بسطام بوده است ) بیاید و خود را امیرالمؤمنین بداند، گردنش را می زنند. سهلگی می گوید: «گرچه داود زاهد در مقام و منزلت با بایزید همسان نبوده است اما سخن او از علوّ همت او بوده است نه از راه نقض او» (ص ۸۱). آنچه در اظهارات سهلگی مهم است این است که می گوید قوم بایزید سخنان او را به ارث بردند، اما والا بودن این سخنان در میان دوستانش پنهان ماند. این معنی همان تعدد بایزید و تعدد مدعیان مقام و سخنان او را می رساند. به گفتة عطار (ج ۱، ص ۱۳۹ ـ ۱۴۰) او را هفت بار از بسطام بیرون کردند، زیرا سخن او در حوصلة اهل ظاهر نمی گنجید و شیخ می گفت : برای چه مرا بیرون کنید؟ گفتند: تو مردی بدی ، شیخ می گفت : نیکا شهرا که بدش من باشم . ابن حجر عسقلانی (۱۳۲۹ ـ ۱۳۳۱، ج ۳، ص ۲۱۵) از قول ابوعبدالرحمان سلمی آورده است که مردم بسطام او را منکر شدند و به حسین بن عیسی بسطامی گفتند که او برای خود معراجی مانند معراج حضرت رسول ، صلی اللّه علیه و آله و سلّم قایل است . او بایزید را از بسطام بیرون کرد و بایزید به حج رفت و به جرجان آمد و پس از مرگ حسین به بسطام بازگشت . به قول ابن حجر، این حسین از ائمة حدیث بوده است ؛ اما به گفتة ابن حجر در تهذیب التهذیب (ج ۲، ص ۳۶۳) این حسین بن عیسی ساکن نیشابور بوده و همانجا وفات یافته است (۲۴۷). بنابراین ، آنکه او را از بسطام بیرون کرده است ، این حسین بن عیسی که در قرن سوم می زیسته نیست ، بلکه شخص دیگری است که معاصر بایزید بزرگ بوده و در قرن دوم می زیسته است . معراج هم مانند شطحات به بایزید بزرگ منسوب است نه بایزیدهای دیگر، از بایزید سخنانی مذکور است که بر دعوی معراج دلالت دارد؛ برای مثال ابونصر سرّاج از قول او نقل کرده است که در راه به وحدانیّت ، او مرغی شد که تنش از احدیّت و دو بالش از دیمومیت بود و در هوای کیفیت می پرید… (ص ۴۶۴). ابونصرسرّاج پس از انتقاد جنید، می گوید که طیران یا پرواز، بالاگرفتن همّت و پرواز دلهاست ، چنانکه عرب گوید، کِدْتُ اَطیرُ مِنَالفَرَح (نزدیک بود از شادی پرواز کنم )؛ و نظیر آن است آنچه یحیی بن معاذ گفته است : «الزّاهد سیّار والعارف طیّار» (زاهد رونده است و عارف پرنده ). ابونصر سرّاج همچنین نقل می کند که بایزید گفت : «در میدان نیستی ده سال پرواز می کردم تا آنکه در نیستی از نیستی به نیستی رسیدم ».

سهلگی گزارش مفصلی از گفتگوی بایزید با خدای خویش از روایت ابوعبداللّه شیرازی صوفی (ابن باکویه ) از ابوموسی دبیلی (نه دیبلی چنانکه در متن کتاب النّور همه جا به این صورت آمده است ) آورده است که می توان گفت گزارشی از معراج اوست (ص ۱۷۵ به بعد).

در کتاب القصد الی اللّه منسوب به ابوالقاسم العارف ، که گویا همان جنید معروف باشد، در باب نهم چنین عنوانی دارد: «فی رویا ابی یزید فی القصد الی اللّه تعالی و بیان قصّتِهِ» این باب را نیکلسون در اسلامیکا (ص ۴۰۲ ـ ۴۱۵، ذیل ، «روایتی قدیمی از معراج ابویزید بسطامی ») آورده و آن را به انگلیسی ترجمه کرده است . در آغاز مؤلّف رساله می گوید که بایزید حالات و مقاماتی دارد که اهل غفلت و مردم عامی تحمل آن را ندارند و او را با خداوند رازهایی است که اگر مغروران بر آن آگاهی یابند

مبهوت می شوند. آنگاه می گوید: برای درک کمال و منزلت او باید به رویای او نظر افکند که برای خادم خود نقل کرده است . بایزید در خواب می بیند که گویی به آسمانها عروج می کند و طالب وصل به خداست تا همواره با او باشد، ولی دچار آزمونهایی می شود که زمین و آسمان تاب آن را ندارند. زیرا در هر آسمان انواع دِهِشها بر او عرضه می شود و ملک آسمانها به او پیشنهاد می گردد. ولی او می داند که اینهمه برای آزمون اوست و همه را رد می کند و می گوید: گرامی خدای من ! مُراد و مقصد من اینها نیست . پس از آن بتفصیل ، از این آزمونها سخن می گوید تا آنکه سرانجام خداوند او را به خویش می خواند تا آنجا که به او نزدیکتر از روح به جسد می شود و پیغامبران به استقبال او می آیند و حضرت رسول ، صلی اللّه علیه وآله وسلّم ، به او تهنیت می گوید و او به مقامی می رسد که بیرون از کَوْن و مکان و کیف است .

چنانکه نیکلسون گفته است ، کتاب القصد نمی تواند از جنید باشد، زیرا جنید منکر این گونه سخنان و حالات بوده است . بعلاوه ، این کتاب ، تاریخ ۱۴ شعبان ۳۹۵ را دارد که حدود صدسال پس از مرگ جنید است .

هجویری (ص ۳۰۶) نیز از معراج بایزید سخن گفته است و مضمون گفتة او تقریباً با مضمون آنچه در القصد آمده یکی است ؛ جز قسمت آخر که در کشف المحجوب چنین است : فرمان آمد که یا بایزید خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ما (یعنی حضرت رسول ، صلی اللّه علیه و آله و سلّم )، بسته است . پیداست که هجویری یا کسی دیگر خواسته است از شدّت روایت القَصْد بکاهد و آن را برای مردم مقبولتر سازد. عطّار (ج ۱، ص ۱۷۲ ـ ۱۷۶) نیز معراج بایزید را روایت کرده است و در آنجا نیز مانند کشف المحجوب از خداوند فرمان می آید که خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ماست .

به طور کلّی پس از قرن سوم و عصر جنید کوشش شده است که آنچه از شطحیّات بایزید در مخالفت صریح با اصول عقاید مسلمانان است تفسیر و توجیه شود و نمونة آن در اللّمع و شرح شطحیّات روزبهان بقلی دیده می شود. از شرح حال بایزید بزرگ مطلب زیادی در دست نیست و اطلاعاتی که در این باره در دست است ممکن است با شرح حال بایزیدان دیگر در هم آمیخته باشد. می گویند او در محله ای به نام موبدان متولد شده و موبدان اجداد او بوده اند (سهلگی ، ص ۶۳). موبدان منسوب به موبد است و موبد، چنانکه از دستور (گ ۲۵) نقل شد، پدر سروشان و والی قومس بوده است و این محله را به نام او موبدان خوانده اند و از آنجا به محلة وافدان نقل مکان کرده اند و وافدان نام اعرابیی بوده که در آن محله سکونت داشته است ( دستور ، گ ۲۸). پس ازآن ، نام محله به نام ابویزید شد و آن را بویزیدان می گفتند (همانجا؛ در النّور ، ص ۶۲، به غلط «بویذان » آمده است ). از ابوعبداللّهِ داستانی ، نقل شده است که او را از محله خود نفی کردند و او به محلة وافدان رفت (سهلگی ، ص ۶۴). به گفتة سهلگی اخبار ابویزید را دو تن ، که هر دو به ابوموسی معروف بوده اند، روایت کرده اند: یکی ابوموسی خادم ابویزید و برادرزادة او (ص ۶۵) و دیگری ابوموسی دبیلی ـ که از ارمنستان بوده است (ص ۷۲) و روایات هر دو صحیح است . از شاگردان او ابوسعید مَنْجورانی و سعید راعی و خطّاب طرزی و ابومنصور جنیدی و اویریکی (منسوب به دهی از جرجان ) و محمود کُهْیانی یا کوهیانی (منسوب به دهی از بسطام ) و محمّد راعی و عبداللّه یونابادی و سهلوا را نام برده اند (همان ، ص ۷۴ ـ ۸۲).

به گفتة سهلگی (همانجا)، این اشخاص راویان «ابویزید اکبر» بوده اند، اما صحت قول راویان دیگر منوط به منزلت ایشان است و کسانی که به پایة آنان نبوده اند میان نطق و کلام ایشان (معروفان به بایزید) فرق نگذاشته اند. این هم دلیل آن است که میان ابویزید بزرگ و نیز مدّعیان نام او و میان سخنان ایشان خلط و اشتباه شده است .

دستور ، نامِ شاگردان بیشتری از ابویزید را آورده ، همچنین از قول ابونعیم نقل کرده است که ابویزید دختری از بزرگان دهستان را به نام حُرّه به زنی گرفت (گ ۸)، چنین مطلبی یافت نشد، اما در شرح حال او دو سخن از گفتة همسر بایزید نقل شده است (ج ۱۰، ص ۳۶). مؤلّف دستور می گوید: بایزید پسری داشت که در زمان حیات پدر درگذشت (گ ۱۲۲) و آن ابوموسی که در شرح حال بایزید مذکور است پسرزادة او بوده است نه ابوموسی برادرزادة او (گ ۱۲۴). این سخن برای توجیه ادعای کسانی است که بعدها در بسطام خود را از احفاد بایزید می دانستند. در باب هفتم کتاب دستور اولاد و احفاد بایزید تا قرن هشتم و زمان تألیف کتاب بتفصیل ذکر شده است . منبع قدیمتر یعنی النّور ، که بیشتر مطالب دستور از آن برگرفته شده ، در باب این که بایزیدِ بزرگ فرزندی داشته ساکت است و احتمال می رود که فهرست اولاد و احفاد او را (تا بایزید) بعدها ساخته باشند. قبر بایزید

در بسطام زیارتگاه بوده است و کسانی چون شیخ ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیر به زیارت آن رفته اند. چنانکه گفته شد، دستور می گوید که قبر بایزید درکنار قبر محمّدبن جعفر صادق است ولی این معنی ظاهراً درست نیست . به گفتة دستور اولجایتو، سلطان مغول ، در ۷۰۰ به خواهش

شیخ رضی الدین ، یکی از احفاد بایزید، قبّه ای برتربت این محمدبن جعفر بنا نهاد و خانقاهی در جوار آن ساخت (گ ۱۳۱).

در بارة احوال و مناقب بایزید دو کتاب در دست است : النّور که عبدالرحمان بدوی آن را به دنبال شطحات الصوفیّه نشر کرده است با اغلاط بسیار، اعمّ از چاپی و مغلوط بودن نسخة اصل و ناتوانی ناشر در خواندن آن ، مؤلّف آن گویا همان شیخ ابوالفضل محمدبن علی بن احمدبن حسین بن سهل سهلگی بسطامی می باشد که ابن ماکولا او را در بسطام دیده بود (سمعانی ، ج ۲، ص ۲۳۰) و می گوید دارای تصانیف بسیار بوده است ؛ زیرا از جمله شیوخ او ابوعبداللّه محمدبن علی داستانی است که در النّور مطالب زیادی از او دربارة بایزید آمده است . سمعانی می گوید: او در ۴۷۶، در ۹۷ سالگی درگذشت . تحقیق در کتاب النوّر مجال وسیعتری می خواهد و عبدالرحمان بدوی ناشر آن کاری در این باره انجام نداده است ، اگر چه مقدمة او حاوی مطلب نسبتاً خوبی است . عطّار در تذکرة الاولیاء در شرح حال بایزید از همین سهلگی نقل کرده است . کتاب دوم ، که هنوز منتشر نشده است و محمدتقی دانش پژوه و ایرج افشار در صدد نشر آن هستند، کتابی است به نام دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابی یزید طیفور ، تألیف احمدبن حسین بن شیخ الخرقانی . مبنای این کتاب همان کتاب النّور است اما تفاصیل بسیار دارد و بابی در احوال اولاد و احفاد بایزید تا قرن هشتم و شاید قرن نهم دارد. از این کتاب در تصحیح انتقادی کتاب النّور می توان استفاده کرد. این کتاب به فارسی است و بعضی مطالب آن جای تأمل بسیار دارد. از این کتاب دو نسخه در کتابخانة تاشکند موجود است و نگارنده از عکس یکی از آن دو نسخه ، متعلق به آقای افشار، استفاده کرده است .

از میان محققان معاصر دکتر عبدالحسین زرین کوب در کتاب جستجو در تصوّف ایران بحث تحقیقی خوبی دربارة بایزید دارد. و همچنین دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در جلد دوم اسرارالتوحید ذیل بایزید سقّا. هلموت ریتر نیز مقاله ای بسیار خوب دربارة سخنان بایزید دارد با عنوان :

“Die Ausspruche der Bayazid Bistami”

که در جشن نامه هفتاد سالگی رودلف چودی منتشر شده است . وی در این مقاله به جنبه های مختلف و متضاد این اقوال پرداخته ، اما سعی نکرده است آن را به اشخاص مختلف موسوم به این نام نسبت دهد.

منابع : علاوه بر قرآن ؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۵ ـ ۱۳۸۶/۱۹۶۵ ـ ۱۹۶۶؛ ابن حجر عسقلانی ، تهذیب التهذیب ؛ همو، لسان المیزان ، حیدرآباد دکن ۱۳۲۹ ـ ۱۳۳۱/۱۹۱۱ ـ ۱۹۱۳؛ ابن عماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛ ابن فوطی ، تلخیص مجمع الا´داب فی معجم الالقاب ، چاپ مصطفی جواد، دمشق ۱۳۸۲ـ۱۳۸۷؛ عبداللّه بن علی ابونصر سرّاج ، کتاب الّلمع ، مصر ۱۹۶۰؛ احمدبن عبداللّه ابونعیم ، حلیة الاولیاء و طبقات الاصفیاء ،

بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛ احمدبن حسین بن شیخ خرقانی ، دستورالجمهور فی مناقب سلطان العارفین ابی یزید طیفور ، نسخة خطی تاشکند؛ عبداللّه بن محمدانصاری ، طبقات الصوّفیه ، چاپ محمد سرور مولائی ، تهران ۱۳۶۲ ش ؛ عبدالرحمن بدوی ، شطحات الصوّفیة ، کویت ۱۹۷۸؛ عطاملک بن محمد جوینی ، کتاب تاریخ جهانگشای ، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی ، لیدن ۱۹۱۱ ـ ۱۹۳۷؛ روزبهان بن ابی نصر روزبهان بقلی ، شرح شطحیّات ، به تصحیح و مقدمة فرانسوی از هنری کُربین ، تهران ۱۳۴۴ ش ؛ عبدالحسین زرین کوب ، جستجو در تصوّف ایران ، تهران ۱۳۵۷ ش ؛ محمدبن حسین سلمی ، طبقات الصوّفیة ، چاپ نورالدین سدیبه ، قاهره ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛ عبدالکریم بن محمد سمعانی ، الانساب ، حیدرآباد دکن ۱۳۸۲ ـ ۱۴۰۲/۱۹۶۲ ـ ۱۹۸۲؛ محمدبن علی سهلگی ، النّور من کلمات ابی طیفور ، در شطحات الصوّفیه از عبدالرحمن بدوی ، کویت ۱۹۷۸؛ محمدبن حسین شیخ بهائی ، الکشکول ، بیروت ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛ محمدبن ابراهیم عطّار، کتاب تذکرة الاولیاء ، چاپ نیکلسون ، لیدن ۱۹۰۵ ـ ۱۹۰۷؛ محمدبن منوّر، اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید ، چاپ محمدرضا شفیعی کدکنی ، تهران ۱۳۶۶ ش ، ج ۲، ص ۶۹۰ ـ ۶۹۱؛ علی بن عثمان هجویری ، کشف المحجوب ، چاپ ژوکوفسکی ، لنینگراد ۱۹۲۶، چاپ افست تهران ۱۳۵۸ ش ؛

  • میر حسین دلدار بناب
۰۵
آذر
شیخ ابوالحسن علی بن جعفر بن سلمان خرقانی
عارف بزرگ قرن چهارم و پنجم هجری
از چهره های بسیار درخشان عرفان ایرانی است که در آزاد اندیشی ومردم گرائی جهانی و وسعت نظر انسانی و تفکر والای عرفانی ممتاز و کم نظیر است.
گفتار وکردار این عارف کیهان گرای ایرانی که در نیمه دوم قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری در خرقان قومس « کومش » استان کنونی سمنان می زیسته است.


در طی گذشت نزدیک به یکهزار سال همواره مورد توجه و دقت و مطالعه و سرمشق عارفان و شاعران ومتفکران و محققان بوده است.
وی در سال 351 یا 352 هجری در قصبه خرقان قومس از توابع بسطام متولد شده و در روز سه شنبه دهم محرم (عاشورا) سال
425هجری در هفتاد و سه سالگی در همان قصبه خرقان جهان را بدرود گفته است.


مشهور است که علاوه بر هم شهری وی یعنی بایزید بسطامی عارف بزرگوار و عالی مرتبه قرن دوم و سوم هجری که شیخ و مقتدای حال جذبه و تفکر او بوده است،

آرامگاه بایزید

مانند عارف معروف معاصر خود شیخ ابوسعید ابوالخیر
خرقه ارشاد و طریقت از شیخ ابوالعباس احمد بن محمد
عبدالکریم قصاب آملی داشته است.
در منقولات و حکایات باقی مانده،آمده است که شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف مشهورو ابوعلی سینا فیلسوف نامی و ناصر خسرو قبادیانی علوی،شاعر و متفکر ایرانی که معاصر شیخ ابوالحسن خرقانی بوده اند به خرقان رفته و با وی صحبت داشته و مقام معنوی او را ستوده اند.
و نیز گفته اند که سلطان محمود غزنوی پادشاه مقتدربه دیدار شیخ ابوالحسن خرقانی رفته و از وی کسب فیض کرده و نصیحت خواسته است.
از شاگردان ممتاز و مشهور شیخ ابوالحسن خرقانی،خواجه عبدالله انصاری عارف قرن پنجم هجری است که سالها در خرقان زیسته و از انفاس پر برکت شیخ ابوالحسن خرقانی کسب فیض و معلومات کرده است.
در مورد ارتباط معنوی بایزید بسطامی عارف قرن دوم و سوم
هجری با شیخ ابوالحسن خرقانی که از وفات بایزید234 هجری تا تولد شیخ ابوالحسن 351 یا 352 هجری،یکصد و هفده یا هیجده سال فاصله است مطالب زیادی در آثار نویسندگان و محققان به ویژه عارفان قرنهایبعد آمده است، که قابل توجه و تأمل می باشد.
بدیهی است اینگونه ارتباطات آشکار مؤید بقای روح و استمرار و انتقال هویت و معنویت پنهان از چشم ظاهربین بشری است؛ که فهم ضعیف و محدود ما به ندرت قادر به درک جلوه هایی از آن می باشد.

شیخ فرید الدین عطار نیشابوری عارف بزرگ
قرن ششم و هفتم هجری در این باره می نویسد:
آن بحر اندوه ، آن راسخ تر از کوه ، آن آفتاب آلهی ، آن آسمان نامتناهی ،
آن عجوبه ربانی ، قطب وقت ابوالحسن خرقانی ، رحمه الله علیه،
سلطان سلاطین مشایخ بود و قطب اوتاد و ابدال عالم بود،وپادشاه اهل طریقت و حقیقت بود ، و متمکن کوه صفت و متعین و دایم"به دل"در حضور و مشاهده ،و به تن در ریاضت و مجاهده بود ،و صاحب اسرار حقایق بود و عالی همت و بزرگ مرتبه بود ،و در حضرت ِ عزت آشنایی عظیم داشت ،
و در گستاخی کر و فری انبساطی بود چنانک صقت نتوان کرد.

نقل است که شیخ بایزید هر سال یک نوبت به زیارت دهستان شدی بسر ریگ که آنجا قبور شهداست،چون بر خرقان گذر کردی باستادی و نفس برکشیدی،مریدان از وی سئوال کردند که شیخا ما هیچ نمی شنویم؛گفت: آری که از این دیه دزدان بوی مردی می شنوم،مردی بود نام او علی و کنیت او ابوالحسن؛
به درجه از من پیش بود،بار عیال کشد و کشت کند و درخت نشاند.
هم چنین در مورد توجه و ارتباط متقابل شیخ ابوالحسن خرقانی به بایزید بسطامی ومدد جستن از تربت او شیخ فرید الدین عطار نیشابوری می نویسد:
نقل است که شیخ ابوالحسن در ابتدا دوازده سال در خرقان نماز خفتن بجماعت کردی و روی بخاک بایزید نهادی و بسطام آمدی، 3 فرسنگ و باستادی و گفتی بار خدایا از آن خلعت که بایزید را داده ای ابوالحسن را بویی ده و آنگاه باز گشتی،
وقت صبح را بخرقان باز آمدی و نماز بامداد بجماعت
به خرقان دریافتی بر طهارت وضوی نماز خفتن.


گویند شیخ ابوالحسن خرقانی بر سر در خانقاه خود نوشته بود:

« هر کس که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید.
چه آنکس که بدرگاه باری تعالی به جان ارزد،
البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد

جلال الدین محمد بلخی مولوی عارف بزرگ قرن هفتم هجری،
در دفتر چهارم مثنوی،نظریه و گفتار شیخ ابوالحسن خرقانی
را درباره پیش بینی جزئیات وجود و ظهورخود توسط بایزید بسطامی در یکصد و تقریبا بیست سال چنین سروده است:

هـمچـنـان آمـد کـه او فـرمـوده بـود
بـوالـحـسـن از مـردمـان آن را شـنـود
که: حـسـن بـاشـد مـریـد و امتم
درس گـیـرد هـر صـبـاح از تـربــتــــم
گفت: من هم نیز خوابش دیده ام
وز روان شـیـخ ایـــــن بـشـنـیـده ام
هر صباحی رو نـهـادی سوی گور
ایـسـتـادی تـا ضـحـی انـدر حـضـــور
یـا مـثـال شـیـخ پـیـشش آمـدی
یا که بی گفتی شکالش حل شدی
تـا یـکـی روزی بـیامـد بـا سـعـود
گـورهـا را بـرف نـو پـوشـیـده بـــــود
تـوی بـر تـو بـرفـهـا همچون علم
قـبه قـبه دید و شـد جـانـش بـغـــم
بـانگش آمد از حظیره شیخ حی
هـا انـا ادعـوک کـی تـسـعی الــــی
هین بیا این سو، بر آوازم شتاب
عـالم از برف است روی از من متاب
حال او زآن روز شد خوب و بدید
آن عجایـب را کـه اول مــــی شـنید

خواجه عبدالله انصاری "پیر هرات" عارف بزرگ قرن پنجم هجری و گوینده رسائل مقالات و مناجات های خوش آهنگو دلنشین و سوزناک و سراپا هنر عرفانی از شاگردان و مریدان خاص شیخ ابوالحسن خرقانی بوده است.وی سالها در خرقان بسر برده و در خانقاه خرقان از محضر پر برکت شیخ ابوالحسن خرقانی کسب فیض کرده تا بسر حد کمالات معنوی نائل شده است.
چنانکه خود گفته است:
« مشایخ من در حدیث و علم و شریعت بسیارند.اما پیر من در تصوف و حقیقت شیخ ابوالحسن خرقانی است و اگر او را ندیدمی کجا حقیقت دانستمی.»
خواجه عبدالله انصاری در مناجات و مقالات خود درباره درک فیض از مکتب شیخ بزرگ خرقان چنین آورده است:

عبدالله مردی بود بیابانی،
میرفت بطلب آب زندگانی،
ناگاه رسید به شیخ ابوالحسن خرقانی،
دید چشمهً آب زندگانی،
چندان خورد که از خود گشت فانی،
که نه عبدالله ماند و نه شیخ ابوالحسن خرقانی،
اگر چیزی میدانی من گنجی بودم نهانی،
کلید او شیخ ابوالحسن خرقانی
.

آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی عارف نامی در شمال غربی شهرستان شاهرود و در روستای قلعه نوخرقان قرار دارد
محراب این بنا که متعلق به دوره ایلخانی است
از جمله مهمترین بخشهای بنای فعلی این آرامگاه محسوب می‌شود .

از اقوال شیخ بزرگوار؛

خدای را آنجا دیدم که خود را ندیدم .

******

سفر پنج است :
اول به پای
دوم به دل
سوم به همت
چهارم به دیدار
پنجم در فنای نفس .

******

چون نیستی خویش به وی دهی
او نیز هستی خویش به تو دهد .

******

آن کس که نماز کند و روزه دارد
به خلق نزدیک بود
و آن کسی که فکرت کند به خدای.

******

عافیت در تنهائی یافتم
و سلامت در خاموشی .

******

گروهی خواستند و ندادندشان و گروهی نخواستند و بدادندشان.

******

هیچ طاعت بزرگ تر از آن ندیدم که بدی با نیکی در افتاده بود و تو او را از آن باز داری.

******

آن راه که به بهشت می رود نزدیک است ، و راه که به خدای می شود دورست.

******
خدای را آنجا دیدم که خود را ندیدم .

******
آنچ من از خداوند دانم بسیار است و آنچ ندانم بیشتر است
آنچ با خلق بگفتم در خورد ِ عقل ایشان بگفتم.

******
هفتاد و سه سال با حق زندگانی کردم که یک سجده بر مخالفت ِ شرع نکردم و یک نَفَس بر موافقت ِ نَفس نزدم و سفر چنان کردم که از عرش تا به ثری هر چه هست مرا یک قدم کردند.

******
علما و عباد در جهان بسیارند.
از آن باید بودن که روز به شب آوری چنانکه حق پسندد
و شب به روز آوری چنانکه حق پسندد.
 
******

خدای ، تعالی ، همه انبیا و اولیا را تشنه در آورد و تشنه ببرد.
 
******

من در ولایت تو نیایم که مکر تو بسیارست.
 
******
عجب دارم ازین شاگردان که گویند از پیش ِ استاد بشنویم ولکن شما دانید
که بوالحسن هیچ مخلوقی را به استادی نگرفته است ،
استاد ِ وی حق بوده است.
 
******
بوالحسن معرفت پنجاه و یک مرد دارد که بایزید ازیشان یکی بود
که بوالحسن را هرگز مرید نبود زیرا آن که مدعی نبود وی گوید:" الله و بس. "

******
حق ، هر مومنی را هیبت چهل مَلِک دهد و آنگاه بر خلق بپوشد
تا خلقان با وی زندگانی توانند کرد و این کمترین هیبتی بُوَد که مومن را داده بُوَد.

******
از یک اندیشه هزار اندیشه بر آوردم.
هر اندیشه که به کرامت رسید کرامت را نیست کرد به هزار
کرد به هزار دیدار بنگریستم.
به یک دیدار هر چه دون ِ او بود بسوخت ،
در آن نهصد و نود و نه که آنجا با تو صفت پدید نیست.

******
گاهی بهشت ِ آراسته پیش ِ بوالحسن آورند
بوالحسن روی به حق همی کند " این را مشتری نِیَم ، مرا تو می بایی ".
 
******
هر که به نیک مردی دست بدر کند باید که از حق آن پایگاه یافته بُوَد
که روز ِ قیامت بر کناره دوزخ بایستد و هر که را به دوزخ می فرستد
وی دستش می گیرد و از حق می خواهد و به بهشت می بَرَد.
 
******

حق دوستان ِ خود را به پاکی ِ خود بیاراید و به یگانگی ِ خود بپروردو به علم خود ادب کند و در حمایت ِ سلطنت ِ خود گیرد
و سلطنت و قدرت به وی دهد.
 
******
بوالحسن را دیداری داده است که هر نیک مردی که بوده اند
و خواهند بود تا قیامت ، مقام ِ ایشان دیده است.
 
******

بر خود قادر شدم چنان که پلاس سیاه در دستم دیباج ِ رومی گردید،
سپاس خدای را که دل از دنیا برداشتم به حق بُردم.

  • میر حسین دلدار بناب
۰۵
آذر

ابوالمعالی ابن ابی بکر عبدالله بن محمد بن علی بن علی المیانجی مشهور به عین القضات هــمــدانــی می باشد. جد او ابوالحسن علی بن الحسن میانجی، قاضی همدان بوده و در همدان کشته گردید.

وی در سال ۴۷۶ (۱۰۹۷ میلادی) در همدان متولد شد، دوران نوجوانی خود را در خراسان، نزد فیلسوف و دانشمند بزرگ، عمر خیام نیشابوری و استادانی چون محمد حِمَویه گذرانید و آموزش دید.

در نوجوانی به فراگیری دروس دینی روی آورد. هم زمان با فراگیری دانش زمانه ی خود، به کنکاش و بررسی ادیان پرداخت و در روند جستجوگری‌های خویش، باورهای ایمانی خویش را مورد تجدید نظر قرار داد.

او در علوم ریاضیات و ادب و فقه و حدیث و کلام و فلسفه و تصوف و عرفان تسلط کسب کرده و به سبب تبحری که در فقه بدست آورد عنوان قاضی و مدرس هم یافت. وی تا بیست و یک سالگی در علم کلام بیش از سایر علوم زمان خود تعمق نمود، اما این علم نه تنها او را سیراب نکرده بلکه او را پریشان تر از قبل به وادی سرگردانی کشانید، تا اینکه مطالعه آثار امام محمد غزالی او را از گمراهی نجات بخشید.

خود ایشان نقل کرده است: « بعد از آنکه از گفتگوی علوم رسمی ملول شدم به مطالعه مصنفات حجةالاسلام اشتغال نمودم. مدت چهار سال در آن بودم و چون مقصود خود را از آن حاصل کردم، پنداشتم که به مقصود واصل شدم و نزدیک بود که از طلب بازایستم و بر آنچه حاصل کرده بودم از علوم اقتصار نمایم. مدت یکسال درین بماندم، ناگاه سیدی و مولائی الشیخ الامام سلطان الطریقة احمد بن محمد الغزالی به همدان که موطن من بود تشریف آورد. در صحبت وی در بیست روز بر من چیزی ظاهر شد که از من و ما غیر خود هیچ باقی نگذاشت و مرا اکنون شغلی نیست جز طلب فنا. »

عین‌القضات ، در سن ۲۴ سالگی، مشهورترین کتاب فلسفی خویش “ زُبدَة الحقایق”(زبده) را به نگارش در آورد. گرچه سلطه ی فقها و متعصبان زبان می برید و گلو می درید اما او با شهامت می نوشت:

کجاست محرم رازی که یک زمان ….دل شرح آن دهد که چه دید و چه ها شنید.

عین القضات اندیشمند و روشنگری ست آزادیخواه. می گوید: « آزادی را به انسان بسته اند، چنان که حرارت را به آتش

با تابیدن نور دانش و جستجو، در ده ی پایان عمر کوتاه اش، به این اندیشه رسید که ، برهان‌های برآمده از خرد را به جای پیش انگاره های مذهبی بنشاند. او تبلیغات مذهب را دام و فریب می‌نامد.

محراب جهان، جمال رخساره ی ماست

ســلــطـان جـهان این دل بیچاره ی ماست

شور و شر و کفر و توحــیـــد و یقین

در گوشه ی دیده های خون باره ی ماست

 

نوشته‌های عین القضات

«رساله‌ی لوایح»، «یزدان شناخت»، «رساله‌ی جمالی»، «تمهیدات» یا «زبدة الحقایق» ‌و نامه‌‌های بسیار در این شمارند و بی شک نوشته‌‌ها و یادداشت‌هایی بسیار نیز برای همیشه از میان رفته‌اند.

نجیب مایل‌هروی در باب آثار عین القضات همدانی می‌گوید: آنچه آثار قاضی- خصوصا تمهیدات و مکتوبات و شکوی‌الغریب- را سزاوار ستایش می‌سازد این است که او در این آثار خصوصی‌ترین تجربیات عرفانی‌ی خویش را بازگفته است، حتا تجربه‌هایی که دیگر مشایخ صوفیه آنها را جزو “اسرار” می‌دانسته‌اند.

عین القضات و عرفان نظری

وی و ابن عربی اندلسی و شیخ محمود شبستری از پیشگامان تقریر و بیان جنبه نظری تصوف اسلامی بوده اند و ابوحامد غزالی و شیخ شهاب الدین سهروردی و مولانا جلال الدین بلخی، جنبه علمی آن را تبیین نموده اند.

یکی از محققین معاصر، معتقد است که عین القضات پایه گذار عرفان نظری و حکمت عرفانی است، نه ابن عربی و با آوردن جملاتی از کتاب تمهیدات به اثبات این نظریه می پردازد. آنجا که عین القضات می گوید: قرآنی هست ورای کاغذ و سیاهی و سپیدی … و همچنین است «محمد (ص) را دستی و پایی و تنی و آن محمد (ص) نیست، ورای آن محمد (ص) است» این موضوع نشان می دهد که عین القضات از پیشروان عرفان نظری است.

اندیشه های عرفانی عین القضات

در کشف حقیقت و حالات عشق

عشق به عنوان یکی از مواضیع اساسی عرفان اسلامی، رکن اصلی فکری قاضی به شمار می رود و به همین خاطر بود که صوفیه از او با تعابیری چون شیخ العاشقیت، سلطان العشاق و امثال آن یاد کرده اند. در نظر قاضی عشق مذهب مشترک بین خدا و انسان است.

عشق چیست؟

گفته اند: عشق افراط در محبت است و آتشی که در دل عاشق حق می افتد و جز حق را می سوزاند: این عشق امری الهی است و آمدنی است نه آموختنی.

بزرگان عرفا، از عشق و معانی آن بسیار سخن گفته اند.

عشق از دیدگاه قاضی غیرقابل بیان است و جز به رمز از آن نمی توان سخن گفت.

به اعتقاد او «… دیوانگی عشق بر همه عقل ها فزون آید، هر که عشق ندارد، مجنون و بی حاصل است، هر که عاشق نیست خودبین و پرکین باشد و خود رای، بود عاشقی بیخودی و بی راهی باشد»

… در عشق قدم نهادن،‌ کسی را مسلم شود که با خود نباشد، و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است، هرجا که باشد جز او رخت دیگری ننهند. هرجا که رسد سوزد و به رنگ خود گرداند… کار طالب آن‌ست که در خود،‌ جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است، بی‌ عشق چگونه زندگانی؟ »

و چه این بیان به نگرش «اریک فروم» در «هنر عشق ورزیدن» نزدیک است که می گوید:

«عشق پاسخی ست به پرسش وجود انسان

اریک فروم، همانند عین‌القضات، عشق را فدا کردن می‌‌نامد، اما درست به برداشت وی نه مجنون وش و خود-آزار، بلکه آن فدایی که نه «ترک چیزها و محروم شدن و قربانی گشتن.» و چنین از گذشتن از خویشتنی ست که «فضیلت» و «برترین برآمد انسانی‌اش می‌نامد. عشق نیرویی‌ست تولید گر عشق. به بیان کارل مارکس، «عشق را تنها می‌توان با عشق مبادله کرد.» و در چنین مبادله‌ای ست که اصالت فردی در باز تولیدی انسانی به برآیند پیوند‌ها تکامل می‌یابد.

بر خاست خروش عاشقان از چپ و راست

در بتکده امروز ندانم که چه خاست

در بتکده گر نشان معشوقه ی ماست

از کعبه به بتخانه شدن نیز رواست

عین القضات همدانی نیز چون دیگر سالکان طریقت بر اهمیت دعا و ذکر واقف بود و مریدان و شاگردان خود را مدام به آن توصیه می کرده است.ذکر « لا اله الا الله» از جمله ذکرهایی است که قاضی شاگردانش را تشویق به پیوسته گفتن آن می نماید و می گوید که «پس از طی مقاماتی، با اعراض از همه چیز، جز «هو» نشاید گفتن»

جستجو در حروف مقطعه قرآن

حروف مقطعه ابدای بیست و نه سوره از قرآن، الهام بخش بسیاری از افکار و اندیشه های عجیب و غریب در اذهان متصوفه بوده است.

جمع حروف مقطعه در قرآن ۷۸ حرف است وبه اعتقاد ابن عربی «حقایق آن ها برای هر کس روشن شود، او مالک بالا و پست خواهد شد»

در این میان شاید بیش از هر کس دیگر حلاج است که از رمزیت حروف مقطع قرآن صحبت کرده است و به دنبال وی قاضی گفته است: اگر نه این حروف مقطع یافتمی در قرآن، مرا هیچ ایمان نبودی به قرآن.

و معتقد بود که سالک در طی طریق، به مقامی رسد که همه قرآن در نقطه باء بسم الله ببیند و همه موجودات را در نقطه باء بسم الله ببیند.

… خداوند خواست که محبان خود را از اسرار ملک و ملکوت خود خبری دهد در کسوت حروف، تا نامحرمان بر آن مطلع نشوند، پس گفت:‌« الم، المر، الرا، یس، … یس را قلب قرارداد و نشان سر احد با احمد، که کس جز ایشان بر آن واقف نشود.

عین القضات و مذهب

«جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه» (حافظ)

اساس تقسیم فرق اسلامی به هفتاد و سه یا هفتاد و دو گروه، حدیثی است منسوب به پیامبر اسلام (ص)که همان سان که بنی اسرائیل به هفتاد و دو گروه گرویدند پیروان من نیز به هفتاد و دو گردند و همه ایشان در دوزخند جز یک گروه و آن سنت و جماعت است … گروه اخی در حدیثی از همان حضرت با تعبیر “ما انا علیه و اصحابی” توصیف شده اند یعنی آن دسته که من و یارانم برآنیم.

عین القضات با تبلیغ و اشاعه نظریه یگانگی و وحدت دین در توسعه و بسط این اندیشه سهیم بوده است. و معتقد است که همه بر یک دین و ملت اند. و اینچینین می گوید: اگر آن چه نصاری در عیسی دیدند تو نیز بینی ترسا شوی و اگر آن چه جهودان در موسی دیدند تو نیز بینی جهود شوی، بلکه آنچه بت پرستان دیدند در بت پرستی تو نیز بینی بت پرست شوی و هفتاد و دو مذهب جمله منازل راه خدا آمد.

قاضی با استناد به حدیثی از پیامبر اکرم (ص) که فرموده اند: “یاتی علی الناس زمان یجتمعون فی المساجد و یصلون ولیس فیما بینهم مسلم” (روزی خواهد آمد که مردم در مسجد جمع می شوند و فاتحه می خوانند و رکوع و سجود می کنند و نماز می گزارند اما هیچکدام از ایشان حقیقا مسلمان نیست” می گوید:‌”این سرنوشت اسلام است که آفتابش به مرور زمان غروب کند و روزی بیاید که از مسلمانی چیزی جز اسم آن و یک مشت عادات بی محتوا باقی نماند.”

عاقبت قاضی

عین القضات همدانی روش حسین بن منصور حلاج را داشته و در گفتن آنچه می دانسته بی پروائی می‌کرده است. از اینجا به دعوی الوهیت متهمش ساختـند اما چون عزیزالدین مستوفی اصفهانی وزیر سلطان محمود بن محمد بن ملکشاه سلجوق به او ارادت داشت، به آزادی هر چه می خواست می گفت و هیچ کس بر وی چیزی نمی گرفت تا قبول عام یافت.

اما چون وزیر سلطان بر اثر دسیسه های وزیر، ابوالقاسم قوام الدین درگزینی به حبس افتاد و در تکریت به قتل رسید؛ عین القضات همدانی نیز که در اثر دوستی عزیزالدین مستوفی با قوام الدین درگزینی مخالفت داشت مورد مؤاخذه و غضب وزیر جدید واقع گردید. بدین صورت که قوام الدین مجلسی ترتیب داد و از جماعتی عالمان قشری حکم قتل عین القضات را گرفت. و سپس دستور داد تا او را به بغداد بردند و در آنجا به زندان کردند.

حکومت دینی، به همراه شریعت‌مداران، سخت بیمناک می شوند. دستور بازداشت وی از سوی خلیفه‌ی بغداد و فقیهان داده می شود. عین القضات دستگیر و به زندان بغداد روانه می گردد. در سن سی و سه سالگی در زندان، کتاب «شکوی الغرایب» را به زبان عربی می نویسد. این کتاب ارزنده را دفاعیه عین القضات می شمارند.

“زندان و زنجیر و اشتیاق و غربت و دوری معشوق البته بسیار سخت است.”

اما، همه این شکنجه ها را می پذیرد و تن به تسلیم نمی سپارد.

عماد کاتب اصفهانی (برادرزاده عزیزالدین) در کتاب خریده القصر خود، سیر شهادت قاضی را چنین بیان می کند:
«عین القضات میانجی اصل، همدانی زیست، دوست با وفای عموی من صدر شهید بود، هنگامی که عمویم بیچاره شد، درگزینی بر کشتن او توانایی یافت. عین القضات نمونه تیزهوشی و دانشمندی بود، آفتاب پس از مرگ غزالی بر فاضل تر از وی نتابید. عین القضات در نگارش های عربی خود به راه غزالی می رفت، عالم نمایان بر وی رشک بده، کلماتی از کتاب هایش بیرون کشیده جدا از جمله بندی بدان معنی داده، به او تهمت زدند . وزیری پست خو وی را به همدان بازگردانید و با کمک یارانش با عین القضات آن کردند که جهودان با عیسی کردند….»

سرانجام عین القضات را به دستور ابوالقاسم درجزینی (درگزینی) به سرعت از بغداد به همدان بازپس بردند و شب هفتم جمادی‌الاخر سال ۵۲۵ ه.ق (۵۰۹ خورشیدی/۱۱۳۰ میلادی) در مدرسه ای که در آن به تربیت و ارشاد مریدان و وعظ می پرداخت بر دار کردند. گفته‌اند که چون قاضی به پای چوب دار رسید آن را در آغوش کشید و این آیه را خواند : وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ (سوره شعراء آیه ۲۲۷) : و ستمکاران به زودی خواهند دانست به چه مکانی باز خواهند گشت.

سپس پوست از تنش کشیدند و در بوریایی آلوده به نفت پیچیده، سوزانیدند و خاکسترش را بباد دادند. با او همان کردند که خود او خواسته بود:

ما مرگ و شهادت از خدا خواسـتــه ایم

و آن هم به سه چیز کم بها خواسـته ایم

گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم

ما آتـش و نفــت و بـوریـا خواســته ایم

به هر تقدیر کرشمه، اهل وصال را به سوی خود جذب نمود و این بار شهیدی از همدان دویست سال پس از مرگ حلاج، ندای انا الحق او را زنده ساخت و فاجعه او را با تمام جزئیاتش تکرار کرد.

حلاج در هنگام کشته شدنش خطاب به حلوانی که از او پرسید:‌سرورم این چه حال است، گفت: کرشمه جمال اهل وصال را به سوی خود جذب می کند.

  • میر حسین دلدار بناب