اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۲۵ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است

۰۶
آبان

 

یانی کریسومالیس در ۱۴ نوامبر سال ۱۹۵۴ (۲۳ آبان ۱۳۳۳ ) در شهر کالاماتای یونان به دنیا آمد و دوران کودکی و نوجوانی اش را در شهر زیبا و کوهستانی کالاماتا گذراند.
در سن چهارده سالگی به رشته شنا علاقه
مند شد
و توانست رکوردی ملی در رشته شنا برای کشورش یونان به جا گذارد و تلاش گسترده ای برای رسیدن به رقابت های المپیک نمود.
در سال ۱۹۷۲ میلادی (۱۳۵۱ شمسی) به آمریکا برای تحصیل در رشته مورد علاقه اش، روان شناسی در مشهور ترین دانشگاه روان شناسی دنیا یعنی مینسوتا رفت. پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه در یک گروه محلی راک در مینسوتا بنام کاملئون (Chameleon) به عنوان نوازنده کیبورد آغاز به کار کرد. پس از آن کسی نمی داند چه اتـفاقی برای یانی افتاد اما او
اکنون صاحب استودیوی شخصی است
و بیش از ۲۵ میلیون نسخه از آلبوم های وی در دنیا به فروش رفته است.
او به موسیقی دانی مستـقـل یا
عقاید و تفکری منحصر به فرد تبدیل شد و به شهرت و محبوبیتی جهانی دست یافت و این در حالی بود که یانی حتی قادر به خواندن و نوشتن ساده ترین نت های موسیقی نیز نبود. ولی با تبحری خاص ساخته های خود را با روش مخصوص خود و رسم الخط ابدائی خود می نگارد. یانی قطعاتی کامل و زیبا دارد که کاملا ساخته خود اوست و در سبکی انحصاری اجرا شده است.

اکثر آلبوم های یانی توسط شرکتهای virigin records و یا EMI تولید، تهیه و توزیع می شوند. یانی موسیقی های بی شماری برای برنامه های تلویزیونی و سینمایی ساخته و همچنین قطعات تبلیغاتی متعددی برای شرکت های تجارتی و بازرگانی خلق نموده است.
او اوقاتش را بیشتر در لوس آنجلس و سیاتل آمریکا می گذراند و اکنون یک شهروند آمریکایی به شمار می رود. او مدت ها با خانم هنرمندی بنام لیندا ایوانز همکاری صمیمی داشت و در اوایل سال ۱۹۹۸ این ارتباط را پایان یافته اعلام کرد. این ارتباط ظاهراً یک همکاری دوستانه بوده است.
یانی از اوایل سال ۱۹۹۸ تا ماه آوریل ۱۹۹۹ هیچ گونه فعالیت تولیدی کنسرت و توری را برگزار نکرد و به استراحت پرداخت. اما در سال ۲۰۰۰ یکی از بی نظیر ترین آلبوم های خودش را ارائه داد. جالب این است که تمام تنظیمات و تبدیلات موسیقی این آلبوم شخصاً و فقط توسط خود یانی در استدیوی شخصی خودش انجام شد ! 
 
او معمولا خیلی به ندرت موسیقی گوش می دهد و به گفته خود او موسیقی را صرفاً از ایستگاه های رادیویی گوش می کند.
خواننده مورد علاقه او Peter Gabriel است و اعتقاد دارد که در سال های اخیر به جزموسیقی محمد رسول الله، عیسی مسیح، دکتر ژیواگو، ایندرا گاندی و چند قطعه محدود دیگر، قطعه جالب توجهی نشنیده است.
مادر و پدر یانی هر دو اهل یونان هستند. مادر وی فلیستا Felista پدرش سوتیری Sotiri نام دارند. یانی قطعه هایی را به نام مادرش ساخته است و علاقه خاصی به کشور خود و اماکن قدیمی دارد.
سال ها پیش یانی با جازیست خود چارلی آدامز Charlie Adams آشنا شد و اولین کار خود را بنام «بیرون از سکوت» یا Out Of Silence در سال ۱۹۸۷ (۱۳۶۶ شمسی) به بازار عرضه کرد.
یانی سال ها پیش با شهداد روحانی نیز همکاری تنگاتنگی داشت و از تجربیات او استفاده فراوان برد و با همکاری شهداد و با استفاده از دانش و تجربه او، یکی از زیباترین کنسرت هایش را در شهر آکروپلیس یونان و با رهبری شهداد روحانی اجرا نمود.

  • میر حسین دلدار بناب
۰۴
آبان

 

هوشنگ گلشیری در سال 1316در اصفهان به‌دنیا آمد. در سال 1321همراه با خانواده به آبادان رفت.
از سال 1321تا 1334در آبادان اقامت داشت که این دوره از زندگیش را باید شکل‌دهندهُ حیات فکری و احساسی او دانست. پدرش کارگر بنا، سازندهُ مناره‌های شرکت نفت بود، و ما مدام از خانه‌ای به خانهُ دیگر می رفتند. از سال 1334 تا 1352 هم در اصفهان زیسته است.گلشیری اولین داستانش را در سال 1337زمانی که در دفتر اسناد رسمی کار می کرد نوشت.
پس از گرفتن دیپلم، معلم شد، در دهی دورافتاده در سرراه اصفهان به یزد. گلشیری در سال 1338 تحصیل در رشتهُ ادبیات فارسی را در دانشگاه اصفهان آغاز کرد. آشنایی با انجمن ادبی صائب در همین دوره نیز اتفاقی مهم در زندگی او بود.
شرکت در جلسات انجمن صائب زمینه‌ساز آشنایی با برخی اهل قلم آن روز اصفهان شد که در نشست‌های ادبی دیگر تداوم یافت. آشنایی با برخی فعالان سیاسی در این جلسات او را وارد عرصهُ فعالیت سیاسی کرد که به دستگیری‌اش در اواخر سال 1340 انجامید. در پایان شهریور 1341 از زندان آزاد و در همان سال از دانشکدهُ ادبیات دانشگاه اصفهان فارغ‌التحصیل شد.
در این زمان دیگر چند شعر و یک داستان از او در مجلات پیام نوین، فردوسی، و کیهان هفته به چاپ رسیده بود. این نشست‌های ادبی که به دلیل حساسیت ساواک در خانه‌ها ادامه یافت، هستهُ اصلی جنگ اصفهان شد.
از شمارهُ دوم ابوالحسن نجفی، احمد میر علایی، ضیاء موحد و بعدتر تعدادی از نویسندگان و شاعران جوان به حلقهُ همکاران پیوستند. جنگ اصفهان که این جمع را به عنوان قطبی در ادب معاصر شناساند کمابیش با همین ترکیب تا سال 1360 در یازده شماره منتشر شد. گلشیری تعدادی از داستان‌های کوتاه و چند شعر خود را در شماره‌های مختلف جنگ به چاپ رساند. در سال 1347، این داستان‌ها را در مجموعهُ مثل همیشه منتشر کرد.
گلشیری و تعدادی از یاران جنگ اصفهان، در سال 1346، همراه با عده‌ای دیگر از اهل قلم در اعتراض به تشکیل کنگره‌ای فرمایشی از جانب حکومت وقت بیانیه‌ای را امضا کردند و با تشکیل کانون نویسندگان ایران در سال 1347 به عضویت آن درآمدند. در سه دوره فعالیت کانون در جهت تحقق آزادی قلم و بیان و دفاع از حقوق صنفی نویسندگان، گلشیری همواره از اعضای فعال آن باقی ماند. در دوره‌های دوم و سوم فعالیت کانون، به عضویت هئیت دبیران نیز انتخاب شد.
رمان شازده احتجاب را در سال 1348، و رمان کریستین و کید را در سال 1350 منتشر کرد. در اواخر 1352، برای بار دوم به مدت شش ماه به زندان افتاد و به مدت پنج سال نیز از حقوق اجتماعی، از جمله تدریس محروم شد. ناچار در سال 1353 به تهران آمد. در تهران با بعضی از یاران قدیمی جنگ که ساکن تهران بودند و عده‌ای دیگر از اهل قلم جلساتی هفتگی برگزار کردند. مجموعه داستان نمازخانهُ کوچک من (1354) ، و جلد اول رمان برهُ گمشدهُ راعی (1356) حاصل همین دوره بود. در سال 1354، نمایشنامه‌ای از او به نام سلامان و ابسال به روی صحنه آمد. این نمایشنامه هنوز منتشر نشده است.
در سال 1356، تدریس در گروه تئاتر دانشکدهُ هنرهای زیبای دانشگاه تهران را به صورت قراردادی آغاز کرد. در پائیز همین سال، گلشیری در ده شب شعری که کانون نویسندگان ایران‌با همکاری انجمن فرهنگی ایران و آلمان - انستیتو گوته - در باغ این انجمن بر پا داشت، سخنرانی‌ای با عنوان جوانمرگی در نثر معاصر فارسی ایراد کرد. در بهمن همین سال، برندهُ جایزهُ فروغ فرخزاد شد. در تابستان 1357، برای شرکت در طرح بین‌المللی نویسندگی به آیواسیتی در آمریکا سفر کرد. در چند ماه اقامت در خارج از کشور در شهرهای مختلف سخنرانی کرد و در زمستان 1357، پس از بازگشت به ایران، به اصفهان رفت و تدریس در دبیرستان را از سر گرفت.
گلشیری در بهمن 1358 معصوم پنجم را منتشر کرد. سال 1361 آغاز انتشار گاهنامهُ نقد آگاه بود. مطالب این گاهنامه را شورایی متشکل از نجف دریابندری، هوشنگ گلشیری، باقر پرهام و محسن یلفانی (بعدتر، محمدرضا باطنی) انتخاب می‌کردند. انتشار این نشریه تا سال 1363 ادامه یافت.
در اواسط سال 1362، گلشیری جلسات هفتگی داستان‌خوانی را که به جلسات پنج‌شنبه‌ها معروف شد، با شرکت نسل جوان‌تر داستان‌نویسان آغاز کرد. در این جلسات که تا اواخر سال 1367 ادامه یافت،نویسندگانی چون اکبر سردوزامی، مرتضی ثقفیان، محمود داوودی، کامران بزرگ‌ نیا، یارعلی پورمقدم، محمدرضا صفدری، اصغر عبداللهی، قاضی ربیحاوی، محمد محمدعلی، ناصر زراعتی، رضا فرخفال، آذر نفیسی، بیژن بیجاری، عبدالعلی عظیمی، علی موذنی، عباس معروفی، منصور کوشان، شهریار مندنی‌پور، منیرو روانی‌پور شرکت داشتند.
در این جلسات آثار منتشر شده‌ای از شهرنوش پارسی‌پور، سیمین دانشور، تقی مدرسی، محمود دولت‌آبادی، رضا جولایی، ابوالحسن نجفی، رضا براهنی، نجف دریابندری و اکبر رادی نیز با حضور خود آنها نقد و بررسی شد.
جبه‌خانه در سال 1362 و حدیث ماهیگیر و دیو در سال1363 منتشر شد. گلشیری از اواخر سال 1364، با همکاری با مجلهُ آدینه از اولین شمارهُ آن، و پس از آن، دنیای سخن، و پذیرش مسئولیت صفحات ادبی مفید برای ده شماره (65 تا 66) دور تازه‌ای از کار مطبوعاتی خود را در حالی آغاز کرد که انتشار این نشریات سرآغاز فضای تازه‌ای در مطبوعات ادبی بود. سردبیری ارغوان که فقط یک شماره منتشر شد (خرداد 1370)، و سردبیری و همکاری باچند شمارهُ نخست فصلنامهُ زنده رود (1371 تا 1372) ادامهُ فعالیت‌‌های مطبوعاتی او تا پیش از سردبیری کارنامه بود. در سال 1368، در اولین سفر به خارج از کشور پس از انقلاب برای سخنرانی و داستان‌خوانی به هلند (با دعوت سازمان آیدا)، و شهرهای مختلف انگستان و سوئد رفت. در سال 1369 نیز برای شرکت در جلسات خانهُ فرهنگ‌ های جهان در برلین به آلمان سفر کرد. در این سفر در شهرهای مختلف آلمان، سوئد، دانمارک و فرانسه سخنرانی و داستا‌ن‌خوانی کرد. در بهار 1371 به آلمان، امریکا، سوئد، بلژیک و در بهمن 1372 هم به آلمان، هلند، بلژیک سفر کرد.
مجموعه داستان پنج‌گنج در سال 1368 (سوئد) فیلمنامهُ دوازده رخ در سال 1369، رمان‌های در ولایت هوا در سال 1370 (سوئد)، آینه‌‌های دردار (امریکا و ایران) در سال 1371، مجموعه داستان دست تاریک،دست‌روشن در سال 1374،و در ستایش شعر سکوت (دو مقالهُ بلند در بارهُ شعر) در سال 1374 منتشر شد.
گلشیری تدریس ادبیات داستانی را که پس از اخراج از دانشگاه مدت کوتاهی دردفتر مجلهُ مفید ادامه داده بود، در سال 1369 با اجارهُ محلی در تهران و برگزاری کلاس‌های آموزشی و جلسات آزاد ماهانه از سر گرفت. در این دوره که به دورهُ تالار کسری معروف شد، ابوالحسن نجفی،م.ع. سپانلو و رضا براهنی نیز به دعوت گلشیری کلاس‌هایی برگزار کردند.
در کنار ادبیات و نقد معاصر، ضرورت شناخت متون کهن نیز از دلمشغولی‌های گلشیری بود. او به همراه دوستانی از اهل قلم در جلساتی هفتگی، که از سال 1361 آغاز شد و پانزده سالی ادامه داشت، بسیاری از آثار کلاسیک فارسی را بازخوانی و بررسی کرد.
در فروردین 1376، اقامتی نه‌ماهه در آلمان به دعوت بنیاد هاینریش بل فرصتی شد برای به پایان رساندن رمان جن‌نامه که تحریر آن را سیزده سال پیشتر آغاز کرده بود. در همین دوره، برای داستان‌خوانی و سخنرانی به شهرهای مختلف اروپا رفت و جایزهُ لیلیان هلمن/ دشیل همت را نیز دریافت کرد. در زمستان 1376، رمان جن‌نامه (سوئد) و جدال نقش با نقاش انتشار یافت.
گلشیری سردبیری ماهنامهُ ادبی کارنامه را در تابستان 1377 پذیرفت و نخستین شمارهُ آن را در دی ماه همین سال منتشر کرد. در این دوره جلسات بررسی شعر و داستان نیز به همت او در دفتر کارنامه برگزار می‌شد. یازدهمین شمارهُ کارنامه به سردبیری او پس از مرگش در خرداد 1379 منتشر شد.
گلشیری در دوازدهم تیرماه 1378 جایزهُ صلح اریش ماریا رمارک را در مراسمی در شهر ازنابروک آلمان دریافت کرد.این جایزه به پاس آثار ادبی و تلاش‌های او در دفاع از آزادی قلم و بیان به او اهدا شد.در مهر ماه همین سال در آخرین سفرش در نمایشگاه بین‌المللی کتاب فرانکفورت شرکت کرد. سپس برای سخنرانی و داستان‌خوانی به انگلستان رفت.مجموعهُ مقالات باغ در باغ در پاییز 1378 منتشر شد.
به دنبال یک دورهُ طولانی بیماری، که نخستین نشانه‌های آن از پاییز 1378 شروع شده بود، هوشنگ گلشیری در 16 خرداد 79 در بیمارستان ایرانمهر تهران در گذشت و در امامزاده طاهر در مهر شهر کرج به خاک سپرده شد.

  • میر حسین دلدار بناب
۰۴
آبان
 

سیداشرف الدین قزوینی، معروف به گیلانی، فرزند سید احمد حسینی قزوینی، به سال ۱۲۸۷ هجری قمری در قزوین به دنیا آمده و شش ماه بوده که یتیم مانده و در یتیمی ملک و مال و خانه اش را غصب کرده اند و او دچار فقر و تنگدستی شده است. در جوانی به عتبات رفته و چندی در کربلا و نجف زیسته و بعد شور میهن پرستی او را به ایران کشیده است. سید به قزوین آمده و از آنجا در بیست و دو سالگی به تبریز رفته و با پیری روشن ضمیر آشنا شده است. دوره ی تحصیلات مقدماتی را در تبریز گذرانده و هیئت و جغرافیا و صرف و نحو و منطق و هندسه و علوم متداول دیگر را آموخته و چندی بعد به گیلان آمده و در رشت اقامت گزیده و از رشتیان نوازش ها و مهربانی ها دیه و نخستین شعرهای خود را همانجا سروده است.
سید اشرف در سال ۱۳۲۵ هجری قمری روزنامه ادبی و فکاهی کوچکی به نام «نسیم شمال» در رشت منتشر کرد که تا انحلال مشروطه دایر بود. در سال ۱۳۲۶ که مجلس بمباران و روزنامه ها و انجمن ها برچیده شده، نسیم شمال نیز متوقف گشت و در سال ۱۳۲۷ پس از فتح تهران دوباره انتشار یافت. سید اشرف الدین در سال ۱۳۳۳ به تهران آمد و روزنامه نسیم شمال را در تهران دایر کرد.
سیداشرف محبوبترین و معروفترین شاعر ملی عهد انقلاب مشروطه است. وی اشعار فکاهی و انتقادی خود را هر هفته در روزنامه اش چاپ می کرد و به دست مردم می داد. هنگامی که روزنامه فروشان دوره گرد فریاد را سر می دادند و روزنامه را اعلان می کردند، مردم از زن و مرد و پیر جوان و باسواد و بی سواد هجوم می آوردند و روزنامه را دست به دست میگرداندند. در قهوه خانه ها، در سرگذرها و در جاهایی که مردم گرد می آمدند، باسوادها برای بی سوادها می خواندند و مردم حلقه می زدند و روی خاک مینشستند و گوش میداند. نام این روزنامه به اندازه ای بر سرزبان ها بود که همه جا سیداشرف الدین را آقای «نسیم شمال» صدا می زدند.
شعرهای سیداشرف الدین هر چند به بلندی سخن گویندگان کلاسیک نمی رسید، اما از حیث ترکیب عبارات و سبک بیان بر بسیاری از اشعار فکاهی و سیاسی آن زمان برتری دارد. قسمتی از اشعار وی، اقتباس یا ترجمه آزدای است از اشعار میرزا علی اکبر طاهرزاده صابر، صاحب هوپ هوپ نامه که سیداشرف الدین آنها را در اختیار فارسی زبانان آن روز، که تشنه آزادی و خواهان برانداختن رژیم کهنه و فرسوده احتماعی بودند، قرار می داد. دفاع از استقلال ایران و دشمنی با تجاوزکاران بیگانه بزرگترین هدف هنری او بوده است که همه در قالب اشعار گرم و آتشین و با سیک و روش هزل آمیزی که از صابر آموخته بود، نمایش می داد. اشعار اصیل او نیز، که تحت تاثیر مستقیم صابر سروده شده، پر از طنز خفیف و در عین حال کوبنده است. در این سروده ها وطن فروشان، خیانتکاران و دشمنان آزادی و کلیه کسانی که دربند کشور و مردم نبودند به باد استهزا و ریشختند گرفته شده اند.
سیداشرف مردی ساده، مهربان، بخشنده و بی اعتنا به مال دنیا و به تمام معنی حامی و طرفدار طبقات زحمتکس بود، آزادکی و آزاداندیشی این مرد عجیب بود، اندک تعصبی در او نبود. لطایف بسیار به یادداشت، قصه های شیرین می گفت، هر چه می سرود، بدون یادداشت از بر می خواند، در سراسر زندگی مجرد زیست تا سرانجام در سال ۱۳۴۵ هجری قمری شایع شد که وی به بیماری جنون مبتلا شده است. بدین علت با دستاویز او را به تیمارستان بردند. چند سالی به حال فقر و تنگدستی و بیماری زنده بود تا در ذیحجه سال ۱۳۵۲ هجری قمری چشم از جهان فروبست.

آخ عجب سرماست ....
آخ عجب سرماست امشب ای ننه ما که می میریم در هذا السنه
تو نگفتی می کنیم امشب الو تو نگفتی میخوریم امشب پلو
نه پلو دیدم امشب نه چلو سخت افتادیم اندر منگنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
این اطاق ما شده چون زمهریر باد می آید زهر سو چون سفیر
من ز سرما می زنم امشب نفیر می دوم از میسره بر میمنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
اغنیا مرغ مسما می خورند با غدا کنیاک و شامپا می خورند
منزل ما جمله سرما می خورند خانه ما بدتر است از گردنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
اندرین سرمای سخت شهر ری اغنیا ژیش بخای مست می
ای خداوند کریم فرد و حی داد ما گیر از فلان الطزنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
خانباجی می گفت با آقا جلال یک قرن دارم من از مال حلال
می خرم بهر شما امشب زغال حیف افتاد آن قرآن در روزنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
می خورد هر شب جنا مستطاب ماهی و قرقاول و جوجه کبات
ما برای نان جو در انقلاب وای اگر ممتد شود این دامنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
تخم مرغ و روغن و چوب سفید با پیاز و نان گر امشب می رسید
می نمودم اشکنه امشب ترید حیف ممکن نیست پول اشکنه

  • میر حسین دلدار بناب
۰۴
آبان
محمد جعفر محجوب،ادیب و محقق و فرهنگ‌پژوه‌نامدار ایرانی در سال ۱۳۰۳ در تهران زاده شد و تحصیلات دبستانی و دبیرستانی خود را در همان شهر به پایان رساند.

محمد جعفر محجوب، کار خویش را با تندنویسی در مجلس شورای ملی در 1323 آغازید.

در سال ۱۳۲۶ در رشته علوم سیاسی و در سال ۱۳۳۳ در رشته زبان و ادبیات فارسی لیسانس خود را از دانشکده حقوق و ادبیات دانشگاه تهران دریافت کرد.

دکتر محجوب درسال ۱۳۴۲ موفق به دریافت درجه دکترای زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران شد. از سال ۱۳۳۶ به بعد سمت های مدرس، دانشیار و استاد زبان و ادب فارسی را در دانشگاه تربیت معلم و دانشگاه تهران به عهده داشت.

در سال های ۱۳۵۰ و ۱۳۵۱ به عنوان استاد میهمان در دانشگاه آکسفورد انگلستان و دو دوره در سال های ۱۳۵۳ تا ۵۵ و ۱۳۶۱ تا ۶۳ در دانشگاه استراسبورگ فرانسه به آموزش زبان و ادبیات فارسی پرداخت.

او مدت ۲۳ سال عضو انجمن ایرانی فلسفه و علوم انسانی وابسته به یونسکو بود. دکتر محجوب از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ ریاست فرهنگستان زبان و فرهنگستان ادب و هنر ایران را به عهده داشت و از سال ۱۳۷۰ تا هنگام مرگش در ۱۳۷۴ در دانشگاه برکلی در کالیفرنیا به تدریس ادبیات فارسی مشغول بود .

از مجموعه درس های دکتر محجوب که در سال ۱۳۶۷ به بعد ضبط شده است، شرح و تفسیر برخی از غزلیات حافظ ، شرحی درباره مثنوی مولانا،نظامی گنجه‌ای،شاهنامه فردوسی و باب دوم سعدی را از سوی انتشارات ماهور در قالب سی دی به بازار عرضه شد.

بیان گرم و شیرین و شیوه تفسیری جذاب او نقشی مهم در آشنا ساختن علاقه‌مندان به ادب فارسی داشته است.

دکتر محجوب در زمان زندگی پربارش برخی از متون کهن را تصحیح کرده و تالیفات با ارزشی مانند: برگزیده غزلیات شمس تبریزی، دیوان قا آنی شیرازی، دیوان سروش اصفهانی، ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی، کلیات ایرج میرزا، متن کامل امیر ارسلان، سبک خراسانی در شعر فارسی، فرهنگ لغات و اصطلاحات عامیانه ( با همکاری محمد علی جمال زاده ) و و تصحیح کلیات عبید زاکانی را به انجام رساند. برخی از مقالات وی درباره فرهنگ‌عامیانه در کتابی حجیم و دوجلدی از سوی نشر چشمه به بازار کتاب عرضه شد.

آخرین اثر استاد محجوب کتاب آفرین فردوسی بود که در سال ۱۳۷۱ در تهران منتشر شد.

  • میر حسین دلدار بناب
۰۲
آبان
 

دکتر رضا شعبانی در سال 1317 در خانواده‏ای متدین در روستای صمغ‏آباد طالقان تولد یافت. دوره شش ساله ابتدایی را در روستای محل تولد خود و ده دنبلید سپری کرد و سپس برای ادامه تحصیل به تهران آمد.

دوره متوسط را در دبیرستان‏های «قریب» و «مروی» به پایان برد و در ادامه، در دانشسرای عالی تهران در رشته تاریخ و جغرافیا به تحصیل پرداخت و لیسانس گرفت. وی برای تدریس، به پیشنهاد خود به منطقه محروم دهکرد رفت و پس از 9 ماه تدریس، به ریاست دانشسرای عالی عشایری دهکرد انتخاب شد. با انحلال دانشسراهای عشایری کشور در سال 1341 دکتر شعبانی به اصفهان منتقل شد و در دانشگاه اصفهان به تدریس تاریخ تمدن و فرهنگ ایران پرداخت.

وی در سال 1344 در امتحان فوق‏لیسانس تاریخ دانشگاه تهران شرکت جست و پس از اخذ دانشنامه فوق لیسانس، در سال 1346 برای تحصیل در مقطع دکترای تخصصی تاریخ به فرانسه رفت و در دانشگاه سوربن به تحصیل پرداخت. دکتر شعبانی پس از دریافت دکترای تخصصی به کشور بازگشت و به تدریس در دانشگاه اصفهان و دانشگاه ملی (شهید بهشتی) اشتغال یافت. وی دارای سابقه تدریس در دانشگاههای آزاد و همچنین کمبریج انگلستان است.

دکتر شعبانی علاوه بر چاپ 200 مقاله تخصصی به زبان‏های فارسی، فرانسه و انگلیسی، موفق به تألیف و تصحیح 20 عنوان کتاب گردیده است. وی سال‏ها مدیر گروه تاریخ دانشگاههای کشور بوده و یکی از پنج محقق برجسته تاریخ در موضوع سلسله افشاریه و زندیه در جهان است.

دکتر شعبانی از دی ماه سال 1379 مدیریت گروه تاریخ تمدن مرکز بین‏المللی گفت وگوی تمدن‏ها و ریاست مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان در اسلام آباد را بر عهده داشته و هم اکنون، ضمن تدریس، به تحقیقات تاریخی خویش همچنان مشغول است.

مروری بر زندگی دکتر رضا شعبانی به روایت خودش

بنده نه به خفص جناح، بلکه به حقیقت، خودم را ناچیزتر از آن می‏دانم که زندگینامه‏ای داشته باشم. من در یک خانواده متوسط روستایی به دنیا آمدم. در دهی به نام «صمغ‏آباد» که می‏گویند سابقه تاریخی هم دارد؛ در مجموع 14 ده است که با طالقان شش کیلومتر فاصله دارد. در حقیقت، ما بنا به خیلی ملاحظات، فرهنگ طالقانی داریم.

به طور خاص، مادربزرگ پدری و مادری بنده هر دو طالقانی و از سادات صحیح‏النسب آن دیارند.
فاصله ده ما با قزوین 50 کیلومتر بود و از لحاظ شهری هم وابسته به شهر تاریخی قزوین بودیم. شهری که سابقه تاریخی آن به سه تا چهارهزارسال پیش می‏رسد. اقوامی هم که در این خطه به سر برده‏اند، از کهن‏ترین ایام تا حالا، ایرانی محض بوده‏اند؛ حالا آریایی بودن یک بحث است که بنده روی نژاد و قومیت‏ها مطلقاً تکیه‏ای ندارم، اما می‏خواهم بگویم که ما ریشه‏ای داشته و داریم. قزوین شهری است که با بسیاری از معاریف خودش شناخته شده است. به همین جهت عرض می‏کنم که قزوینی بودن برایم نوعی افتخار است.

همان‏طور که فرمودید، طالقان جایی است که افراد برجسته بسیاری داشته و دارد. استحضار دارید که در روایات شیعی آمده است که 13 نفر از 313 نفر یاران حضرت مهدی (عج) طالقانی هستند و این نشان‏دهنده عرق مذهبی مردم این منطقه است. اصولا کسانی که در مناطق کوهپایه‏ای زندگی می‏کنند، خصوصیات رفتاری ثابتی دارند؛ یعنی متناسب با آب و هوا و سرزمین و مشکلاتی که دارند، محکم و استوار و با فضیلت بار می‏آیند. (با خنده) البته، شما همه این صفات را به حساب طالقانی‏های خوب بگذارید.

پدرم ضیا و عقار مختصری داشت. نه مالک بود که دیگران برایش کار کنند و نه زارع بود که برای کسی کار کند. درآمد او از زمین و باغ‏هایی بود که ملک او بود و روی آنها کار می‏کرد و درآمدی داشت که می‏توانست ما را در حالتی معتدل نگه دارد. درست است، به همین دلیل زندگی روستایی ما مستلزم درآمد شبانکارگی هم بود. بنده به یاد دارم در دوره جوانی گاهی حتی یا یکصد رأس گوسفند هم داشتیم و پدرم یکی دو نفر چوپان داشت که گوسفندان ما را به چرا می‏بردند.

زندگی ما 50 درصدش کشاورزی و 50 درصد دامداری بود. همانطور که اشاره فرمودید، زمین‏های آنجا کوهستانی و ناهموار است و ما هم کشاورزی خیلی درخشانی نداشتیم، در عین حال، یک زندگی نسبتاً آسوده‏ای را تجربه می‏کردیم.
بنده با همان عشق و علاقه‏ای که معمولا خانواده‏های ایرانی نسبت به فرزندانشان دارند، در دامن پدر و مادری فرزانه پرورش یافتم- خداوند رحمتشان کند- آنها عمیق‏ترین تأثیرات را بر زندگی من گذاشتند و هنوز هم الگوی فکری، رفتاری و شاید گفتاریم آنها هستند. ما در کودکی، محیط خانوادگی مذهبی و سالمی داشتیم؛ منظورم از مذهبی، البته به مفهوم اعتقادات سنتی آن روزگار است. منزل ما در روستا چسبیده به مسجد بود و هنوز هم هست و پدر و مادر من این توفیق را داشتند که همه نمازهایشان را در مسجد می‏خواندند.

یادم هست در کودکی در ماه‏های محرم و صفر و چند مناسبت مذهبی دیگر، فضلایی که برای تبلیغ به روستای ما می‏آمدند، مدت‏ها میهمان ما می‏شدند و پدرم این گشاده‏دستی و تواضع و تکریم را داشت که مثلا گاه از یک ماه، پانزده روز آنها را میهمان کند. ما در دوران کودکی، از خانواده، عشق به انسان و انسانیت را آموختیم. بنده از همان کودکی تحت تأثیر تعالیم خانواده، آموختم که هرگز و تحت هیچ شرایطی مال کسی را وارد زندگی خودم نکنم. و این خصیصه را جزو ثوابت عقلی خودم ثبت کرده‏ام. خانواده ما اصرار داشتند به ما بیاموزند که نگاه ما به زندگی باید نگاهی پاک و عاشقانه باشد.

بر این باورم که خانواده با همه تحولاتی که تا به امروز به خودش دیده هنوز هم مهمترین کانون تربیت انسان است. اگر ما بتوانیم جایگاه ثابت خانواده را در جامعه حفظ کنیم و مجموعه ارزش‏های اجتماعی، اخلاقی و رفتاری را در خانواده به شکلی عرضه کنیم که کودک و نوجوان ما به آن جذب شود، می‏توانم بگویم که خانواده در آن صورت، صالح‏ترین و سالم‏ترین افراد را به جامعه تحویل خواهد داد.

آن روزگار سنت این بود که افراد باسوادی از طالقان برای آموزش به روستا می‏آمدند. پدرم اعتقاد داشت که ما باید قبل از رفتن به مدرسه، قرآن و تعلیمات دینی بیاموزیم. خب، همانطور که می‏دانید، از کل ساختار زندگی، یک بخش مهمش را دین تشکیل می‏دهد و تعلیمات دینی جزو زندگی و بن مایه زندگی ما بود. این تعلیمات انسان را بافضیلت بار می‏آورد. با این دیدگاه بود که پدرم زمانی که پنج ساله بودم برایم معلم سرخانه گرفت. من طی دو سال قرآن را به طور کامل و بسیار خوب خواندم و شاید بتوانم بگویم تا سن ده سالگی حدود یکصدبار قرآن را کامل خوانده بودم. این را به عنوان یک ارزش نمی‏خواهم مطرح کنم. بلکه از این بابت عرض می‏کنم که بدانید آن سال‏ها، زندگی بر ما چگونه گذشته است. آن موقع در روستای ما مدرسه هنوز دایر نشده بود.

ما پابه پای قرآن کریم، شاهنامه فردوسی، امیرارسلان نامدار و کتاب حسین کردشبستری را هم می‏خواندیم. آن موقع در روستاها رسم بود که زمستان‏ها مردمی که وضع متوسطی داشتند، شب‏ها دور هم جمع می‏شدند. ابتدا، بزرگترها داستان‏هایی از شاهنامه، خاورنامه، یا کتاب‏های دیگر می‏خواندند و بعد نوبت به بچه‏ها می‏رسید، که درست و غلط مطالب را می‏خواندند. این کتاب‏ها دستمایه‏های فکری روستاییان با فرهنگ آن روزگار بود و ایام فراغت و مخصوصاً شب‏های طولانی زمستان‏های روستا را با همین کتاب‏ها می‏گذراندند.
شخصیت‏های برجسته آن کتاب‏ها، طبعاً بر ما تأثیر می‏گذاشتند. یادم هست که من همان سال‏ها، عکس قهرمانان آن کتاب‏ها را با تاج و جوشن و شمشیر در دفترم می‏کشیدم.

پدرم سواد داشت؛ البته نه در حد خیلی بالا، ایشان جزو اولین گروه جوانانی بود که در زمان رضاشاه او را به خدمت سربازی بردند. پدرم در دو سال سربازیش حتی یک روز هم به منزل نیامد تا مادرم را ببیند. حالا به چه دلیل، نمی‏دانم. در مدت دو سالی که پدرم در تهران بود، با مسایل علمی آشنا شد. پدرم، هم آثار سعدی را می‏خواند و هم دیوان حافظ را؛ جزو آدم‏هایی بود که با بضاعت ساده روستایی، زندگی را صفا می‏دادند. او آن موقع جزو عقلای ده محسوب می‏شد. البته، آن روزگار کم بودند افرادی که با سختی زندگی روستایی روح خودشان را با ادبیات جلا می‏دادند. مادرم سواد به معنی رسمی کلمه نداشت، ولی چون پدر و برادرش سواد خواندن و نوشتن داشتند، او هم به ادبیات فارسی علاقه‏مند بود و شاید یک سوم اشعار حافظ را حفظ بود و برای ما می‏خواند.

تقریباً در همان سال‏هایی که بنده نشو و نما می‏کردم و به سن دبستان رسیدم در ولایت ما مدرسه تأسیس شد. من تا کلاس چهارم ابتدایی در مدرسه ده خودمان که اسمش مدرسه صمغ‏آباد بود تحصیل کردم. آموزگاران ما هم از قزوین می‏آمدند و مدرسه هم تحت پوشش شهر قزوین بود. معلمین دوره دبستان ما افراد بسیار دلسوزی بودند. یادم هست که اسامی چند نفر از آنها حاج سیدجوادی بود!
بنده کلاس پنجم و ششم دبستان را در ده دنبلید طالقان گذراندم. در آن روزگار کسانی که تصدیق ششم ابتدایی می‏گرفتند معلم می‏شدند و به همان تعبیری که در زیر تصدیق‏ها معمولا می‏نوشتند، از مزایای قانونی آن بهره‏مند می‏شدند!

یکی از کسانی که آن موقع روی من بسیار تأثیر گذاشت، مرحوم پرویز رضایی بود. اگر شما امروز بخواهید معلومات ادبی او را درنظر بگیرید، باید بگویم در حد یک فوق لیسانس درس خوانده امروز بود. ایشان مردی باشخصیت، با مروت و جوانمرد بود. معلم دیگر ما آقای لشکری بود، که از تهران آمده بود. معلم دیگری هم به نام آقای کشوری داشتیم که لیسانسیه و رییس فرهنگ طالقان بود. یکی از ویژگی‏های اخلاقی این مرد، ایجاد انگیزه برای پیشرفت درسی دانش‏آموزان بود.

بعد از این که تصدیق ششم را گرفتم، بلافاصله راهی تهران شدم. البته، قبلا پدرم با یکی از اقوام در تهران صحبت کرده بود که ماهی 50 تومان بگیرد و در عوض، من نزد آنها بمانم. یکی از پیشامدهای خوبی که در زندگی من حادث شد این بود که در تهران به دبیرستان میرزاعبدالعظیم قریب در خیابان سعدی رفتم. آن موقع این دبیرستان جزو دبیرستان‏های خوب پایتخت و مثل دبیرستان هدف و البرز بود. بنده پنج سال در این دبیرستان درس خواندم.

یکی از معلمین خوب این دبیرستان که بر من هم خیلی تأثیر گذاشت، مرحوم علی محمدمژده بود که بعداً استاد دانشگاه شیراز شد. معلم محترم و خوب دیگرمان، مرحوم دکتر حیدریان بود. آقای قدس و آقای اقوامی هم از معلمین برجسته آن زمان ما بودند. رییس دبیرستان هم آقای نوروزیان بود ایشان یکی از سه نفری بود که کتاب‏های فیزیک و شیمی «رنر» را در ایران نوشت.
ابتدا رشته ریاضی را انتخاب کردم، اما چون دبیرستان قریب این رشته را نداشت، به دبیرستان مروی رفتم. بعد دیدم که رشته ریاضی خیلی نیرو می‏خواهد و همه وقت مرا می‏گیرد. من می‏خواستم زودتر درسم را تمام کنم و به کاری مشغول شوم.

ما شش خواهر و برادر بودیم- سه خواهر و سه برادر- آن موقع پدرم باید متحمل هزینه ما می‏شد و من احساس می‏کردم که باید به شکلی به ایشان کمک کنم. این بود که به رشته ادبی رفتم تا بتوانم با صرف وقت کمتر کار معلمی هم داشته باشم و عایداتی کسب کنم. تصمیم خودم را گرفتم. پیش مرحوم علی اکبر همایونی رفتم و ایشان هم پذیرفتند و اجازه دادند که به رشته ادبی بروم.

اجمالا ذوق بیشتری به این رشته داشتم و به فنون ادبی هم بسیار دلبستگی پیدا کرده بود. شاید به همین خاطر بود که پس از ورود به دبیرستان مروی شاگرد اول شدم- این را با خضوع عرض می‏کنم- آن موقع رسم بر این بود که شاگرد اول‏های کلاس ششم ادبی دبیرستان‏ها را جمع می‏کردند و یکجا از آنها امتحان می‏گرفتند. بنده حتی در بین شاگرد اول‏های تهران هم، اول شدم.

بعد در سال 1335 در اردوگاه منظریه تهران جلسه‏ای گذاشتند و شاگرد اول‏های کلاس شش ادبی سراسر کشور را جمع کردند و امتحان گرفتند، آنجا هم شاگرد اول شدم و در روزنامه‏ها نوشتند. یادم هست که کتاب «پاسداران سخن» اثر آقای دکتر مصفا را هم به من جایزه دادند. درست همان موقع بود که تصمیم گرفتم در دانشسرای عالی در رشته تاریخ و جغرافیا ادامه تحصیل بدهم. آنجا به ما حقوق هم می‏دادند و بعداً استخدام رسمی می‏شدیم.

آن موقع برخلاف دانشگاه تهران، دانشسرای عالی چهار مرحله امتحان داشت؛ امتحان عمومی، امتحان اختصاصی، هوش و درک و فهم. علاه بر اینها، آزمایش صحت مزاج هم در کار بود. من هر چهار مرحله را قبول شدم و دوره دانشسرا را سه ساله در رشته تاریخ و جغرافیا گذراندم و بعد وارد فعالیت‏های دولتی شدم. تا آن زمان به خاطر اقامت 9 ساله‏ام در تهران، فرهنگ تهرانی را هم جذب کرده بودم.

ما یک بحرانی را در سال‏های 29 تا 32 گذراندیم. آن زمان جامعه در اوج غلیان قرار داشت و دبیرستان ما هم یک دبیرستان حادثه آفرین بود. آن موقع من به عنوان یک ایرانی برخاسته از متن پر از درد و رنج، به این امید بودم که ملت ما روی پای خودش بایستد. دلم می‏خواست به مناطق محروم کشور بروم و اطلاعاتم را در اختیار مردمی بگذارم که در محرومیت بودند. به همین دلیل، خودم پیشنهاد کردم که می‏خواهم برای تدریس به یک منطقه محروم بروم و دهکرد را برای این منظور انتخاب کردم.

حتی وقتی به اصفهان رفتم و خودم را معرفی کردم، به من گفتند: چرا می‏خواهی به دهکرد بروی؟ ما می‏توانیم در همین اصفهان به شما کار بدهیم. گفتم: می‏خواهم در محل محرومی خدمت کنم. آن موقع دهکرد مثل حالا پیشرفته نبود. تنها دو خیابان و یک کارخانه برق خصوصی داشت که تنها چند ساعت اول شب به خانه‏ها یک شعله برق می‏داد و بعد، دیگر برق نداشتیم تا تاریکی روز بعد. من به چشم خودم چند بار در خیابان دهکرد گرگ دیدم.

شب‏ها غالبا با یک نفر همراه و با گرز و چوب حرکت می‏کردیم تا مورد حمله گرگها قرار نگیریم. با این همه، از کارم راضی بودم و از حضورم در آن شهر پربرکت، احساس رضایت می‏کردم. آنجا، هم دوستان خوبی پیدا کردم و هم دانش‏آموزان خوبی، که سرمایه من هستند. تجارب علمی خوبی هم از آن سال‏های معلمی برایم مانده است. حالا هم که در خدمت شما هستم، تنها همان شغل معلمی را بلدم که حرفه و عشق من است و از این کار، به هیچ شغل دیگری نخواهم رفت.

آنجا تاریخ، جغرافیا و تعلیمات اجتماعی درس می‏دادم و چون انگلیسی هم می‏دانستم، زبان هم تدریس می‏کردم. پس از 9 ماه تدریس، به بنده پیشنهاد دادند که رئیس دانشسرای عشایری آنجا شوم. آن موقع در کل مملکت ما، شش دانشسرای عشایری بود که در مراکز عشایری کشور، مثل شیراز و بوشهر و چند جای دیگر قرار داشتند و کارشان هم این بود که برای آموزش عشایر کشور معلم تربیت کنند.

سطح سواد خاصی مطرح نبود، با هر سطح سوادی افراد را به خدمت می‏گرفتند و یک سال در شبانه‏روزی نگه می‏داشتند و آموزش می‏دادند و بعد، یک چراغ پریموس، یک چادر و یک زیلو در اختیار آنها می‏گذاشتند تا همراه با عشایر کوچنده بروند و به آنها درس بدهند. بنده دو سال از مجموع سه سالی که در شهرکرد بودم، رئیس دانسشرای عشایری بودم. بعد، این دانشسراها منحل شد و جایش را به دانشسرای تربیت معلم داد که برای استخدام شرط دیپلم داشت و معلمین تربیت شده در این دانشسراها به همه جا می‏رفتند.

ظاهرا گفتند: نیاز به تعلیم عشایر دیگر مرتفع شده است. بنده در همان پایان کار دانشسرای عالی عشایری، درخواست دادم که به اصفهان منتقل شوم و از حسن تصادف، مسوءولان با پیشنهادم موافقت کردند و به این ترتیب، سال 1341 به اصفهان رفتم. شهری که فخر فرهنگ ماست. به دانشکده ادبیات دانشگاه اصفهان رفتم.
آن موقع 80 یا 90 درصد کسانی که در دانشکده ادبیات اصفهان درس می‏دادند، لیسانسیه بودند و دکترا در بین آنها خیلی کم بود. البته، بنده این کسر و کمبود مدرک را، همان سال‏ها در زندگی خودم حس می‏کردم و می‏دانستم کسی که می‏خواهد در دانشگاه تدریس کند، باید الزاما عنوان داشته باشد. به همین دلیل، در سال 1344 در امتحان فوق‏لیسانس تاریخ در دانشگاه تهران شرکت کردم و سال 1346 فوق لیسانس گرفتم. آن موقع در رشته‏های مختلف، تاریخ تمدن و فرهنگ ایران را تدریس می‏کردم.

دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشکده اصفهان شدم. سال 42 که دانشگاه اصفهان یک دانشکده علوم پیدا کرد، بنده را به عنوان رئیس دبیرخانه آنجا انتخاب کردند. این دانشگاه متعاقبا بخش تربیت دبیر و بخش زبان‏های خارجی هم پیدا کرد و در نهایت، ریاست کل چهار دبیرخانه در چهار دانشکده را به عهده من گذاشتند، ولی امتیازی که داشتم، معلمی در دانشکده ادبیات بود. بنده حقیقتا آخرین امتحان فوق لیسانسم را که گذراندم و بعد مطمئن شدم که مشکلی ندارم، به فاصله یک هفته برای تحصیل در مقطع دکترا راهی پاریس شدم. دقیقا هفته اول تیرماه سال 1346 و آنجا بلافاصله در دانشگاه سوربن ثبت‏نام کردم.

چون به خداوند قادر توکل داشتم، با همان بضاعت‏ناچیز خودم که از حقوق مختصر معلمی جمع کرده بودم و با فروش بعضی چیزهایی که به دردم نمی‏خورد، وسایل سفرم را برای ادامه تحصیل مهیا کردم. البته، یک‏بار هم از بانک وام گرفتم.
در سال 42 در اصفهان مفتخر به مواصلت با همسرم شدم و حالا 42سال است که زندگی باسعادتی را در کنار ایشان تجربه می‏کنم. همسرم از یک پدر خوزستانی و مادر شیرازی هستند که آن‏زمان در اصفهان ساکن بودند و خود ایشان، متولداصفهان است. خداوند قسمت کرد که ما با هم ازدواج کنیم و حالا دو فرزند داریم. بنده چون عاشق ایران و ایرانیم، اسم این دو فرزندی را که خداوند به ما داده، به‏ترتیب آریوبرزن و آناهیتا گذاشتم و این آرزوی من بود. فرزندان ما با فاصله دوسال از هم متولد شدند.

آریوبرزن، همان سردار بزرگ ایرانی است که جلو اسکندر گجسته را در درند فارس گرفت و با 30هزار نفر از همراهانش تا آخرین نفس و نفر ایستادگی کردند و جان در راه وطن دادند. او نه شاه بود، نه شاهزاده و نه موبد موبدان.
ما از دوره لیسانس، پایان‏نامه داشتیم و بنده از همان موقع، جهت‏یابی شده بودم به‏سمت افشاریه و پایان‏نامه‏ام را هم در دانشگاه تهران راجع به نادرشاه افشار نوشتم. مرحوم علی‏اصغر شمیم استاد ما بود.

پایان‏نامه دوره فوق‏لیسانسم راجع به لشکرکشی نادرشاه به هندوستان بود. این رساله را با راهنمایی مرحوم دکتر عباس زریاب‏خویی نوشتم. رساله دوره دکتری‏ام را با آقای پرفسور «ژان‏اوبن» شرق‏شناس و ایران‏شناس مشهور فرانسوی گذراندم.

استاد شعبانی در سال ۱۳۸۹ه.ش در همایش چهره های ماندگار به عنوان چهره ی ماندگار رشته ی تاریخ انتخاب شدند.

منبع:خبر آنلاین

  • میر حسین دلدار بناب