اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۴
شهریور

 

 

الکسی ماکسیمویچ پشکو (ماکسیم گورکی)

در ۱۶ مارس ۱۸۶۸ در" نزنی نوگورو" که بعد ها به گورکی تغییر نام پیدا کرد، متولد شد. در کودکی پدرش را در اثر بیماری وبا از دست داد،انعکاس غم او رابه دلیل از دست دادن پدر و پریشانی مادرش در داستان" کودکی من" می توان دید."همه جای لباسش پاره شده بود. موهایی رو که همیشه با سلیقه شونه می کرد و مثل یه کلاه باشکوه خاکستری می بست حالا روی شونه های لختش ریخته بود و توی صورتش آویزون بود، یه مقدار از موهاشم که بافته بود، دور وبرش پخش بود و داشت صورت به خواب رفته پدر رو نوازش می کرد." از داستان کودکی من بعد از فوت پدر به مدت چند سال با ناپدری خود زندگی سختی را گذراند و پس از فوت مادرش بر اثر سل، بکلی یتیم شد و با مادر بزرگش که زنی انسان دوست و علاقمند به افسانه های رمانتیک بود زندگی کرد. در سن ۱۲ سالگی خانه را ترک کرد و در منطقه ولگا با عناوین مختلف کارگری کرد."با شغل نقاشی به زندگی زندگی فعال قدم نهادم. بعد به نانوایی پرداختم، شمایل کشیدم، اسب چرانی کردم، برای نیازمندیهای مختلف مثل گور مرده ها زمین کندم،باربری کردم، نگهبان شدم، ریشه درختان را از زمین بیرون آوردم، باغبانی کردم و به آزمایش بسیاری از مشاغل آزاد دیگر پرداختم." از داستان چند روز در نقش سر دبیر روزنامه پس از بسته شدن مدارس دولت تزاری به روی روستاییان، او خودش به تحصیل ادامه داد و تجربیاتش را در "دانشگاههای من" در سال ۱۹۲۳ نوشت. پس از کارگریهای فراوان به روزنامه نگاری روی آورد و با یکی از همفکران خود ازدواج کرد ولی به دلیل فساد جامعه کوچک اطرافش، این شغل را از دست داد.در سال ۱۸۹۸ "مجموعه طرح ها و داستان ها"ی او توسط یک ناشر" افراطی سیاسی" به چاپ رسید. این مجموعه شامل داستان های رمانتیکی است در رابطه با قدرت و اصالت خانوادگی طبقه روستایی و کارگر در روسیه. در حدود سال ۱۹۰۰ شروع کرد به نوشتن رمان های" سوسیال رئالیسم" که از آن جمله میتوان به رمان "مادر" اشاره کرد.قهرمان زن داستان مادر، که پسرش به عنوان یک فعال سیاسی دستگیر شده و همسرش هم فردی الکلیست، هیچ پناهی جز عقیده مذهبی خود ندارد. همسرش فوت می کند و پسرش به صورت یک مبلغ سوسیایسم در می آید و هر روز دوستان انقلابی خود را به خانه می آورد و راهنمایی می کند. روزی به جرم حمل یک پرچم انقلابی دستگیر می شود. پس از دستگیری او، مادرش به گروه انقلابیون می پیوندد ولی به وسیله یک جاسوس به پلیس معرفی شده و دستگیر می شود.گورکی این داستان را بر اساس زندگی واقعی" آنا زالموا" نوشته است. آنا پس از آنکه پسرش در یک جلسه انقلابی دستگیر می شود، برای پخش اعلامیه های انقلابی به سراسر کشور سفر می کند.در سال های ۱۹۰۰ گورکی با" تولستوی و چخوف" دوستی نزدیکی پیدا می کند و درباره هر دو آنها در سال ۱۹۴۶" خاطره ها" را می نویسد.گورکی عمده در آمدش را صرف جنبش انقلابی می کرد. او به خاطر شهرتی که داشت محتاطانه عمل می کرد ولی با این وجود مرتبا دستگیر می شد. دولت روسیه تزاری انتخاب شدن او را برای فرهنگستان روسیه در سال ۱۹۰۲ رد کرد و اعتراض چخوف و" کرولنکو" هم تاثیری نداشت.گورکی ۱۵ نمایشنامه نوشت که دو تا از آنها به سختی سانسور شد ولی اکثر آنها در تاتر مسکو با موفقیت روبرو شدند. نمایشنامه های اولیه او به سبک چخوف هستند و بر توصیف موضوع تاکید دارند.بعد از ناکام ماندن شورش انقلابی سال ۱۹۰۵، گورکی به فکر جمع آوری پول برای انقلاب افتاد و برای این منظور امریکا را انتخاب کرد و در سال ۱۹۰۶ به امریکا رفت و در آنجا نویسنده آمریکایی "مارک تواین" طی یک مهمانی شام تامین هزینه های انقلابی را پذیرفت و گفت"به طور قطع، دلسوزی من همراه انقلاب روسیه است."او پیش از بازگشت به روسیه در ۱۹۱۴، در" کاپری" اقامت گزید و در آنجا یک محفل تبلیغاتی "بلشویک" بنا کرد.اگر چه گورکی به سبب نزدیکی که با لنین داشت می توانست از مساعدتهای خوبی بهره مند شود، ولی از ریاست چاپخانه و انتشارات استعفا داد و در ۱۹۲۱ به دنبال آرامش از روسیه خارج شد و در ۱۹۲۸ به روسیه بازگشت.آخرین کار او که ناتمام هم ماند "زندگی کلیم سامگین" نام دارد که اغلب شاهکار او معرفی می شود. این رمان که در ۴ جلد نوشته شده، نمایی است از وضعیت اجتماعی روسیه از سال ۱۸۸۰ تا ۱۹۱۷.آثار گورکی از نظر نیک اندیشی و قدرت قابل توجه هستند. و او با آثارش به اعماق تفکر اتحاد جماهیر شوروی نفوذ کرده است. همچنین گرایشات عمیق شاعرانه و توجه همیشگی به عدالت در آثار او مشهود است.گورکی در سن ۶۸ سالگی (۱۹۳۶) توسط یک گروه "ضد شوروی" با زهر مسموم شد و در گذشت.

  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
شهریور

 

ناظم حکمت ران (Nazım Hikmet Ran) در سال 1901 در سالونیکا؛ دومین شهر بزرگ یونان
امروز که‌ در آن زمان جزو امپراتوری عثمانی بود، به‌ دنیا آمد

او از سن 14 سالگی به سرودن شعر پرداخت و در سن 19 سالگی در سفری که به شوروی داشت از نزدیک با نسل جدید هنرمندان انقلابی آشنا شد و جسارتی بیشتر را در ایجاد تحول در شکل و محتوای شعر ترکیه یافت.

وی از برجسته‌ترین شاعران نوپرداز و نمایش‌نامه نویس آزادیخواه ترکیه بود.

ناظم همواره از شاعرانی بود که فعالیت هنری‌اش را محدود نمی‌کرد. او با انتشار اشعار و مقاله‌های خود در میان جوانان محبوبیت ویژه‌ای داشت.

در سال ۱۹۲۰ مصطفی کمال پاشا قوایی را تشکیل داد و در صدد نجات میهن از دست بیگانگان برآمد. همه کسانی که شور نجات وطن را در دل داشتند، بسوی انقره رو می‌آوردند.

در همین سال ناظم نیز که زندگی در استانبول و در زیر چکمه اشغالگران برایش غیر قابل تحمل شده بود به آناتولی سفر می‌کند و در راه این سفر است که اولین بار با زندگی نکبت‌بار زنان و کودکان گرسنه و برهنه و بیمار وطن خود آشنا می‌شود و از آن پس همه اشعارش از زندگی این مردم الهام گرفت.‌

از برجستگی‌های شعر ناظم حکمت سادگی و روانی آنست که تاثیر بسیاری از مایاکوفسکی دارد.

سرانجام شاعر آزادى سرزمین ترکیه؛ ناظم حکمت، در ژوئن سال ۱۹۶۳ در اثر سکته قلبی ‌
در مسکو جان باخت و در گورستان نووودویچی به خاک سپرده شد.

برخی از آثار معروف ناظم حکمت ران:

ابر دلباخته، برادر زندگی زیباست، خون سخن نمی‌گوید، شمشیر داموکلس، طغیان زنان، رمان رمانتیک‌ها، فریاد وطن، شهری که صدایش را از کف داده ‌است، جمجمه، خانه آن مرحوم، خون خاموشی می‌گیرد، نام گم کرده، حماسه شیخ بدرالدین، چشم‌
اندازهای انسانی کشور من، تبعید چه حرفه دشواری است، از یاد رفته، تصویرها، شیخ بدرالدین پسر قاضی، سیماونا، چشم اندازهای آدمی، شیرین و فرهاد صباحت، مهمنه بانو و آب سرچشمه کوه بیستون، یوسف و زلیخا، حیله، آیا ایوانوویچ وجود داشته‌است، گاو، ایستگاه، تارتوف، چرا بنرچی خودکشی کرد، چهره‌ها تلگرافی که در شب رسید، نامه‌ها به تارانتا بابو، شهر بی نام، پاریس گل من، آدم فراموش شده، فرهاد و شیرین و عوضی .

 

تو زیر تابش آفتاب

با چشمان سبزت

     ..............خواهی خوابید

من خمیده بر رویت

همچون تماشای هولناک ترین  حادثه های کائنات

به تماشایت خواهم نشست.

 

Sen güneşin altında yeşil gözlerinle

                                                ……………. Yatacaksın

Ben üstüne eğilip senin

Ben kâinatın en müthiş hadisesini

       Seyreder gibi seyredeceğim sen

 27 EKİM 1945

 ٢٧ اکتبر ١٩٥٤

 از یک سیبب نیمی ما

                    نیمی دیگر دنیای بزرگ ما

از یک سیب نیمی ما

                    نیمی دیگر مردم ما

از یک سیب نیمی تو

                    نیمی من

                             هر دوی ما...

 

Bir elmanın yarıs biz  

                     Yarısı bu koskoca dünya.

Bir elmanın yarısı biz

                     Yarısı insanlarımız.

Bir elmanın yarısı sen

                     Yarısı ben

                                İkimiz...

 

 دوباره درباره ی باران

 باران مانند گنجشک ها

به تکه های نان

   که پاشیده ام بر ایوان    تُک می زند

تُک تُک تُک

باران مانند گنجشک ها

 ژوئن ١٩٥٨ پراگ

 

 

YİNE YAĞMUR ÜSTÜN

 

 

Serçe kuşları gibi yağmur

Çinko dama serptiğim

                                   Ekmek kırıntılarını

                            Yiyor telâşlı telâş, tıkır tıkır,

Serçe kuşları gibi yağmur.

 

  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
شهریور

آدمی نابود می‌شود اما شکست نمی‌خورد

ترجمه: سعید کمالی‌دهقان؛ سینما و ادبیات،  تابستان ۱۳۸۶

«پیرمرد و دریا» داستان ساده‌ای دارد: پس از گذشت هشتاد و چهار روز جان کندن بی‌حاصل، ماهیگیر پیر موفق می‌شود بعد از دو روز و نیم تلاش بی‌وقفه ماهی بزرگی صید کند. ماهی را به کرجی اش می‌بندد، اما روز بعد در نبردی که چیزی کم از یک جنگ درست و حسابی ندارد، آن را از دست می‌دهد و ماهی خود طعمه‌ی آرواره های گرسنه و حریص کوسه ماهی‌های دریای کاراییب می‌شود. مردی با حریف کینه توزی درگیر شده و در پایان چه برنده باشد و چه بازنده، احساس منزلت و بزرگی بیشتری می‌کند و به آدم بهتری تبدیل می‌شود. این یکی از موتیف‌های کلاسیک داستان‌های همینگوی است. اما این موتیف در هیچ یک از رمان‌ها و داستان‌های او که قبل از این نوشته شده به کاملی این داستان که در سال ۱۹۵۱ در کوبا نوشته شده نیست، داستانی که طرحی ساده و ساختاری بی‌عیب و نقص دارد و مفهوم و مضمونش قدرت آن را دارد که با بهترین رمان‌های او رقابت کند. همینگوی برای نوشتن این داستان جایزه‌ی پولیتزر سال ۱۹۵۳ و نوبل سال ۱۹۵۴ را از آن خود کرده است.

«پیرمرد و دریا» ظاهر ساده و فریبنده‌ای دارد، مثل تمثیل‌هایی از انجیل یا افسانه‌های آرتور که در ورای سادگی‌اشان می‌توان مفاهیم پیچیده و عمیق اخلاقی یا واقعیت‌های تاریخی و ظرافت‌های روانشناختی پیدا کرد. این رمان با توجه به دید همینگوی نه تنها داستانی زیبا و جذاب دارد، شرح حالی از وضعیت انسان و تا حدی راه نجاتی است برای نویسنده داستان.

کتاب بعد یکی از بزرگترین شکست‌های ادبی همینگوی نوشته شده، یعنی پس از کتاب «سرتاسر رودخانه و در میان درختان» که رمانی‌است سرشار از کلیشه‌ها و بازی‌های زبانی و به نظر می‌رسد انگار یک نویسنده متوسط آن را از روی رمان «خورشید همچنان می‌دمد» کپی کرده باشد، نه تنها منتقدان آمریکایی بلکه منتقدان سایر کشورهای جهان هم این کتاب را به شدت نقد کرده اند و حتی تعدادی از آن‌ها مثل «ادموند ویلسون» آن را نقطه چاره ناپذیر سقوط ادبی همینگوی می‌دانستند. البته اخطار جدی بود چون همینگوی وارد مرحله‌ای از زندگی‌اش شده بود که نتیجه و خلاقیت‌اش کمرنگ تر شده و بیماری و الکل او را فلج کرده بود و انرژی کمتری برای زندگی داشت. «پیرمرد و دریا» واپسین بانگ نویسنده‌ای بزرگ در سراشیبی ادبی بود و همینگوی به واسطه نوشتن این رمان خوب به جای آن که با مرور زمان به نویسنده بزرگی تبدیل شود، همانطور که فاکنر این را پیش بینی کرده بود، یک‌مرتبه نویسنده‌ی بزرگی شد و «پیرمرد و دریا» بر خلاف کوتاهی و اختصارش به بهترین کتاب او تبدیل شد. بسیاری از آثار همینگوی که در زمان انتشارشان گمان می‌رفت کتابی جاویدان باشند، با مرور زمان تازگی و گیرایی‌اشان را از دست داده‌اند و به آثاری تبدیل شده‌اند که تاریخ مصرف دارند؛ یا داستان با فلسفه اصلی خود نمی‌خواند یا حتی داستان گاهی ماهیت مصنوعی پیدا کرده است، مثل «زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند» و حتی رمان فوق العاده «خورشید همچنان می‌دمد». ولی داستان «پیرمرد و دریا» مانند چندی از داستان های دیگر همینگوی از بند زمان رهایی یافته و زخمی هم بر نداشته و هنوز که هنوز است جذابیتی تازه دارد و نمادگرایی نیرومند آن بعنوان اسطوره‌ای مدرن به حساب می‌آید.

نمی‌توان اودیسه‌ی سانتیگو، پیرمرد تنهای داستان و نبردش را با ماهی غول‌پیکر و کوسه ماهی‌های بیرحم خلیج ساحل کوبا خواند و یاد تصویر نبردی نیفتاد که خود همینگوی با دشمنانی دارد که درون خود او می‌زیند و با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کند. دشمنانی که ابتدا به ذهن و بعد به بدنش حمله می‌کنند، همان‌هایی که در سال ۱۹۶۱ همینگوی ناتوانی که حافظه و روحش را از دست داده را مجبور می‌کنند، با اسلحه‌ای که بسیار دوست دارد و با آن جان حیوانات بسیاری را گرفته، این بار به سراغ خودش برود و خودکشی کند.

آن چیزی که داستان ماهیگیر کوبایی را در آن ناحیه گرمسیر عجیب و شگفت انگیز جلوه می‌دهد و باعث می‌شود خواننده تلاش سانتیگو را برای نبرد با دشمنی که می‌خواهد شکستش بدهد، چیزی جهانی و ماندنی بداند این است که زندگی پیکاری است همیشگی و با شجاع بودن در نبرد و شکوهی که ماهیگیر در داستان دارد، خواننده احساس می‌کند از نظر روحی ارتقا یافته و دلیلی برای بودن در دنیا پیدا کرده، هر چند که ممکن است در نبرد شکست بخورد. این همان دلیلی‌است که وقتی سانتیگو خسته و کوفته با دستان خونین به دهکده‌ی کوچکی که آن جا زندگی می‌کند برمی‌گردد، استخوان‌های بی‌خاصیت ماهی بزرگ را که کوسه ماهی‌ها آن را خورده‌اند با خود حمل کند و به نظرمان می‌رسد که این فرد بر خلاف تجربه بی‌حاصل اخیرش، از نظر روحی وضع بهتری پیدا کرده و نسبت به قبل جلو افتاده و هم از نظر روحی و هم جسمی توانایی‌های محدود یک انسان فانی را ارتقا داده است.

داستان همینگوی غم انگیز است اما بدبینانه نیست. برعکس، همینگوی نشان می‌دهد که همیشه و در همه حال حتی در رنج و محنت هم امیدی وجود دارد؛ رفتار انسان می‌تواند شکست را به پیروزی تبدیل کند و به زندگی‌اش معنا ببخشد. سانتیگو وقتی از ماهیگیری بر می‌گردد بیشتر از گذشته لایق احترام و ارزش است و همین موضوع است که مانولین کودک را به گریه می‌اندازد: ستایشی که برای این پیرمرد مصمم قائل است حتی بیشتر از ستایشی‌است که برای معلم ماهیگری‌اش قائل است. «آدمی نابود می‌شود اما هیچ گاه شکست نمی‌خورد» این همان جمله معروفی‌است که از زبان سانتیگو در میان اقیانوس در می‌آید؛ این جمله شعار و رمز زندگی ارنست همینگوی است. تمام شخصیت‌های داستان‌های همینگوی؛ از گاوباز و شکارچی و قاچاقچی گرفته تا ماجراجویان دیگرش دارای مهمترین مشخصه قهرمان‌های همینگوی هستند: شجاعت.

سانتیگوی کتاب «پیرمرد و دریا» هم از همین آدم‌های شجاع است. مرد فروتنی‌است؛ در کلبه‌ی درب و داغانی زندگی می‌کند و تختواب‌اش را روزنامه‌ها تشکیل می‌دهند و توی دهکده اسم و رسمی دارد. آدم تنهایی‌است؛ سال‌ها پیش همسرش را از دست داده و تنها خاطره‌ای که برایش باقی مانده؛ یاد شیرهایی‌است که هنگام پیاده روی‌های شبانه روی عرشه کشتی بخار در سواحل آفریقا؛ وقتی هنوز آنجا کار می‌کرده؛ دیده است و یاد بازیکنان بیسبال آمریکایی مثل جو دایمگیو و یاد مانولین، پسر بچه‌ای که زمانی با او می‌رفته ماهیگیری و حالا به اصرار پدر و مادرش مجبور است پیش ماهیگیر دیگری کار کند. ماهیگیری برای سانتیگو آن مفهومی را ندارد که برای همینگوی و خیلی از شخصیت‌های دیگرش دارد، یعنی فقط یک ورزش یا تفریح یا راهی برای بردن جایزه و مقابله با یک نبرد درست و حسابی نیست؛ بلکه نیازی‌است حیاتی، کاری که با تلاش و مشقت بسیار برای این انجام می‌دهد که شکمش را سیرکند. نبرد سانتیگو با نیزه‌ماهی او را تبدیل می‌کند به آدمی شگفت انگیز که به سادگی و با فروتنی تمام مثل قهرمان‌ها رفتار می‌کند و بی‌آنکه لاف بزند یا که مغرور شود؛ تنها به سادگی مسئولیتش را انجام می‌دهد.

همینگوی برای نوشتن این داستان از تجربیات شخصی‌اش استفاده کرده: علاقه وصف ناپذیرش به ماهیگیری و آشنایی با دهکده و ماهیگیران کوجیمار، کارخانه، بار پریکوو، لاترزا، که پاتقی‌است برای نوشیدن و گپ زدن. کتاب تحت نفوذ علاقه و آشنایی نویسنده با منطقه ساحلی و مردان و زنان جزیزه کوباست و «پیرمرد و دریا» وامدار آن‌هاست.

رمان دو نقطه مهم و اساسی دارد که ماجرای سانتیگو را تغییر می‌دهد، یکی رویارویی با ماهی و دیگری مواجه‌شدن با کوسه ماهی‌ها، که داستان را به سمت اندیشه‌های داروینی پیش می‌برد، یعنی انسانی برای بقایش مجبور است موجودی را بکشد و وقتی منزلتش در خطر است از تمام شجاعت‌اش بهره می‌گیرد تا مقاومت کند. همین شجاعت است که باعث می‌شود سانتیگو در نبردی با ماهی نه فقط برای امرار معاشش تلاش کند بلکه در آزمایشی قرار بگیرد تا میزان منزلت و مقامش آشکار شود. خود ماهیگیر هم به جنیه متافیزیکی و اخلاقی کاری که می‌کند آگاه است و می‌گوید:«نشانش می‌دهم که انسان چه کارها که نمی‌تواند بکند و چه چیزها که نمی‌تواند تحمل کند.» با این دید داستان تنها ماجرای ماهیگیری نیست که به دنبال صیدش است؛ بلکه ماجرای بشریت است و در اودیسه‌ای قرار می گیرد که نه کسی ناظر آن است و نه قرار است آخرش به او جایزه‌ای بدهند، جایی که ایمان هر فرد نقش تعیین کننده‌ای دارد.

برای رسیدن به این برداشت کلی با یک سری احساسات و هیجان‌ها مواجهیم؛ نکاتی که کم کم افق دید ما را نسبت به داستان روشن و روشن‌تر می‌کند و دید کاملی به ما ارائه می‌دهد. نویسنده برای انتقال این برداشت از مهارت خاصی استفاده می‌کند و آن را در نوشتن داستنش پیاده کرده است. دانای کلی که داستان را روایت می‌کند و کم کم ما را در جریان جزئیات داستان قرار می‌دهد و با آن که خود پشت تک تک جملات داستان پنهان شده؛ داستان پیرمردی را روایت می‌کند که ماهی غول پیکری را به قایق‌اش بسته و مضطرب منتظر است تا آن را شکار کند. راوی در نهایت شما را به زیرکی به جزئیات داستان واقف می‌کند و این را مدیون زبان ساده‌ای است که به نظر می‌رسد همان زبان ماهیگیر پیر و ساده باشد و جزئیات را از سانتیگو گرفته تا موجودات زیر اقیانوس تعریف می‌کند. نویسنده با مهارت کامل تلاش و نبرد سانتیگو و رویارویی او را با نیروی بی‌رحمی که پیرمرد دریانورد و ماهر را شکست می‌دهد؛ توصیف می‌کند.

جزئیات تکنیکی داستان به ما این امکان را می‌دهد تا واقعیت‌های داستان را بهتر بشناسیم و به نکاتی از داستان که بیشتر سمبلیک و اسطوره‌ای هستند پی‌ببریم؛ همان نکاتی که زندگی سانتیگو را به ما نشان می‌دهد؛ آن شیرها؛ آن بازی‌های بیسبال و کرانه‌ی شگفت انگیز دیمگیو. با وجودی که پیرمرد زندگی ساده و معمولی‌ای دارد؛ چیزهای بزرگی بدست می‌آورد. سانتیگو که ویران شده و بی‌سواد است؛ نمادی‌است از انسان در بهترین وضعی که قرار دارد؛ تصمیم می‌گیرد که بر خودش مسلط شود و با خدایان و اسطوره‌های مختلف نبرد کند.

مدت زمان کمی پس از آن که این کتاب به چاپ رسید؛ فاکنر گفت که همینگوی «خدا را کشف کرده.» این عبارت درست است، هر چند که نمی‌شود آن را اثبات کرد. اما فاکنر همچنین گفت که محور اصلی داستان همینگوی «احساسات» است؛ و این همان نکته اصلی‌ای است که او اشاره کرده. در این داستان شگفت انگیز، احساسات‌گرایی با نبودن خود؛ خودنمایی می‌کنند. سانتیگو مثل اسپارتان‌ها در قایق خود در میان اقیانوس نشسته است. و نکته اصلی داستان که در تک تک عبارات آن نهفته است و در آن‌ها نفوذ کرده این است که وقتی سانتیگو پیر خسته و کوفته است و غم و غصه دارد و در سراشیبی قرار دارد؛ دیرک قایقش را به دست می‌گیرد و در دهکده خوابیده پیش می‌رود. آن چیزی که خواننده در این لحظه حس می‌کند را نمی‌توان به این سادگی‌ها تشریح کرد، و این همان رازی است که کتاب‌های بزرگ و به‌یادماندنی همراه خود دارند؛ شاید این راز «شفقت»؛ «دلسوزی» یا «انسانیت» باشد اما هر چه که هست به احساسات بشر مربوط می‌شود.

برگرفته از:سیب گاززده

  • میر حسین دلدار بناب
۲۱
شهریور

آنا آخماتوا یکی از آن شخصیت هایی است که می شود در خلال زندگی اش سرنوشت یک نسل خاص را تحلیل کرد؛ نسلی که با انقلاب اکتبر در کشور روسیه خیلی سریع و ظرف چند سال همه آرمان های انقلابی اش از او دور می شود و باید شاهد کشته شدن، آوارگی و سکوت بهترین فرزندانش باشد. یکی از این فرزندان، آنا آخماتوا بود؛ زنی که همه زندگی اش را از همان سال های اولیه در قالب شعر معنا می کرد و نگاهش به جهان اطراف، یکسره شعر بود؛ شعری ناب و شخصی.«آنا آندرییونا گارنیکو» زن جوانی که وقتی خواست شاعر شود، نام مادربزرگش را وام گرفت، چون پدرش می ترسید شاعر بودن فقط در تصور او وجود داشته باشد و چیزی در چنته اش نداشته باشد و چنان این توانایی را به پدرش ثابت کرد که نام مادر بزرگش برای همیشه در تاریخ ثبت و نام پدری اش در غبار زمان به فراموشی سپرده شد. جد مادری او احمدخان نام داشت و از خان های تاتار و از نسل چنگیز بود. اسم او به روسی آخمات تلفظ می شود و همین اسم است که بعدها آنا آن را برای خودش انتخاب کرد.

او چنان جایگاهی را در جهان به خود اختصاص داده که امروز او را به عنوان یکی از 3 راس مثلثی می شناسند که ماندلشتام و مایاکوفسکی راس های دیگرش را تشکیل داده اند و بر روی هم شاعران بزرگ معاصر روسیه را تشکیل می دهند.آنا همه چیز را با شعر تفسیر می کرد و دنیای اطرافش را با کلمات موزونی که در وجودش طنین می افکند، تعبیر می کرد. یکی از مشهورترین اشعار او شعری با عنوان «او سه چیز را دوست نداشت» است که با آن همسرش را توصیف می کند:او در این دنیا 3 چیز را دوست نداشت:گریه کودکان، مربای تمشک با چای و پرخاشجویی زنانه... و من همسر او بودم

وقتی قرن 20 شروع شد، آنا 11 سال داشت. از همان سال ها او وجود شعر را در همه سلول هایش کشف کرد و خود را به آن سپرد و نخستین شعرش را سرود و در سال 1910 و در حالی که 21 سال داشت به اصرار شاعری به نام نیکولای گومیلیف که شیفته اش شده بود، با او ازدواج کرد. او سفری به پاریس داشت و در سن پترزبورگ اقامت گزید و در رشته تاریخ و ادبیات تحلیل کرد. در همین سال ها بود که به اتفاق همسرش و چند شاعر جوان دیگر یک گروه شعری به راه انداختند و اسمش را گذاشتند «کارگاه شعر». این گروه بعدها به عنوان پایه گذاران مکتب آک مه ایسم (اوج گرایی) شناخته شدند.در سال 1912 نخستین مجموعه شعرش به نام «شامگاه» منتشر شد. در اثر بعدی اش با نام «باغ سوری» که سال بعد منتشر شد، او در میان منتقدان و مردم به چهره شناخته شده ای بدل شد و در همین سال مادر شدن را تجربه کرد.

آخماتوا در پاریس به تحصیل حقوق و فلسفه پرداخت که پاریس در آغاز قرن 20 نه تنها دروازه که مرکز هنر و ادبیات جهان بود. او که با همسرش راهی پاریس شده بود، با دیگر چهره های ادبی ساکن پاریس آشنا شد. پرتره ای که آمادئو مودیلیانی از او کشیده هم مربوط به همین سال هاست.اما همه چیز در حال عوض شدن بود و ماجراهای جنگ جهانی اول که در نهایت به انقلاب اکتبر و روی کار آمدن رژیم انقلابی سرخ ها منجر شد، همسرش را به جبهه مخالفان راند و آن دو از هم جدا شدند. دفتر سومش با عنوان «فوج سفید» در همین روزها منتشر شد. او در این مجموعه به موضوع جنگ می پردازد و حسش را درباره سرزمینی از هم گسسته که خاطرات روزگار شکوهش را هنوز در ذهن دارد، بیان می کند.

«بارهنگ» در سال 1921 منتشر شد و سال بعد «سال خداوندگار ما» را سرود، اما بعد از آن دیگر اجازه انتشار اشعارش را پیدا نکرد. برای همین به ترجمه شعر پرداخت. آخماتوا اشعار 150 شاعر، از 78 زبان مختلف را به روسی برگردانده و در مجموع بیش از 20 هزار بیت را به زبان مادری اش ترجمه کرده است.در این سال ها به تحقیق درباره پوشکین پرداخت. او شیفته پوشکین بود و وی را تنها آموزگار خودش در این راه می دانست؛ حاصل سال هایی که او با تحقیق بر آثار پوشکین سعی می کرد خود را تسکین دهد، 3 کتاب است.

با روی کار آمدن استالین، آنا خیلی زود برچسب ناراضی خورد و از سال 1922 تا 1940 فقط یکی از کتاب هایش اجازه چاپ مجدد گرفت. از سال 1933 او سال های بدتری را تجربه کرد، نقطه ضعف او پسرش بود و حکومت از این طریق او را شکنجه می کرد، آنا ساعت های بسیار را پشت درهای زندان سپری می کرد تا بتواند اجازه ملاقات با «لو»، پسرش را بگیرد و این در حالی بود که «لو» هنوز آزاد نشده دوباره به یک جرم واهی دیگر راهی زندان دیگری می شد.شعر آنا وقایع نگاری دوران حیات او و کشورش است، اما این شعر انقلابی یا مبارزه جویانه نیست. خیلی ساده اشعار زنی حساس است که از وقایع زندگی تاثیر می پذیرد و این تاثیر را در شعر سرزنش گرانه و منتقدانه اش بروز می دهد. با تهدید پسرش او را می ترسانند و او باید 15 سال از زندگی اش را با دلهره دیدن «لو» پشت میله های زندان سپری کند. در این سال ها او به نوعی خانه به دوشی را تجربه کرد و به دنبال پسرش از آردوس به خاردیف، از خاردیف به شینگلی و از شینگلی به رانوسکایا و بعدتر به پترویخس به راه افتاد.جایی که شب ماندگار پرسه می زند با فانوسی و دسته کلیدی من به پژواک شب لبخندی می زنم جدایی وهم است ما جدا.

شعر خاطره ها

خاطره ها سه دوره دارند:

اوایل چنان نزدیکند که می گوییم

انگار همین دیروز بود.

جان در پناهشان می آرامد

و جسم در سایه شان سر پناهی می یابد.

خنده ای است که فرو ننشسته و اشکی که همچنان جاری ست

لکه ی جوهری روی میز که هنوز هست

و بوسه ی خداحافظی که گرمی اش در دل احساس می شود...

اما چنین حسی دیری نمی پاید...

  *

زمانی می رسد که درآن سر پناهی دیگر نیست

در جایی پرت به جایش خانه ای تنهاست

با زمستانی سرد سرد و تابستانی سوزان

خانه ای سراسر خاک گرفته و لانه ی عنکبوت ها گشته

جایی که نامه های عاشقانه آتشین خاکستر می شوند

و عکس ها رنگ می بازند

آدم ها طوری آن جا می روند که به گورستانی

باز که می گردند دست ها را با صابون می شویند

اشکها ی روانشان را پاک می کنند و سخت آه می کشند...

  • میر حسین دلدار بناب
۱۷
شهریور

پروین اعتصامی که نام اصلی او "رخشنده " است در بیست و پنجم اسفند 1285 هجری شمسی در تبریز متولد شد ، در کودکی با خانواده اش به تهران آمد . پدرش که مردی بزرگ بود در زندگی او نقش مهمی داشت ، و هنگامیکه متوجه استعداد دخترش شد ، به پروین در زمینه سرایش شعر کمک کرد.

" پدر پروین"

یوسف اعتصامی معروف به اعتصام الملک از نویسندگان و دانشمندان بنام ایران بود. وی اولین "چاپخانه" را در تبریز بنا کرد ، مدتی هم نماینده ی مجلس بود.

اعتصام الملک مدیر مجله بنام "بهار" بود که اولین اشعار پروین در همین مجله منتشر شد ، ثمره ازدواج اعتصام الملک ، چهار پسر و یک دختر است.

"مادر پروین"

مادرش اختر اعتصامی نام داشت . او بانویی مدبر ، صبور ، خانه دار و عفیف بود ، وی در پرورش احساسات لطیف و شاعرانه دخترش نقش مهمی داشت و به دیوان اشعار او علاقه فراوانی نشان می داد.

"شروع تحصیلات و سرودن شعر"

پروین از کودکی با مطالعه آشنا شد . خانواده او اهل مطالعه بود و وی مطالب علمی و فرهنگی به ویژه ادبی را از لابه لای گفت و گوهای آنان درمی یافت در یازده سالگی به دیوان اشعار فردوسی ، نظامی ، مولوی ، ناصرخسرو ، منوچهری ، انوری ، فرخی که همه از شاعران بزرگ و نام آور زبان فارسی به شمار می آیند ، آشنا بود و از همان کودکی پدرش در زمینه وزن و شیوه های یادگیری آن با او تمرین می کرد.

گاهی شعری از شاعران قدیم به او می داد تا بر اساس آن ، شعر دیگری بسراید یا وزن آن را تغییر دهد ، و یا قافیه های نو برایش پیدا کند ، همین تمرین ها و تلاشها زمینه ای شد که با ترتیب قرارگیری کلمات و استفاده از آنها آشنا شود و در سرودن شعر تجربه بیاندوزد.

هر کس کمی با دنیای شعر و شاعری آشنا باشد ، با خواندن این بیت ها به توانائی او در آن سن و سال پی می برد برخی از زیباترین شعرهایش مربوط به دوران نوجوانی ، یعنی یازده تا چهارده سالگی او می باشد ، شعر " ای مرغک " او در 12 سالگی سروده شده است:

ای مُرغک خُرد ، ز آشیانه

پرواز کن و پریدن آموز

تا کی حرکات کودکانه؟

در باغ و چمن چمیدن آموز

رام تو نمی شود زمانه

رام از چه شدی ؟ رمیدن آموز

مندیش که دام هست یا نه

بر مردم چشم ، دیدن آموز

شو روز به فکر آب و دانه

هنگام شب آرمیدن آموز

 با خواندن این اشعار می توان دختر دوازده ساله ای را مجسم کرد که اسباب بازی اش " کتاب" است ؛ دختری که از همان نوجوانی هر روز در دستان کوچکش ، دیوان قطوری از شاعری کهن دیده می شود ، که اشعار آن را می خواند و در سینه نگه می دارد.

شعر " گوهر و سنگ " را نیز در 12 سالگی سروده است.

شاعران و دانشمندانی مانند استاد علی اکبر دهخدا ، ملک الشعرای بهار ، عباس اقبال آشتیانی ، سعید نفیسی و نصر الله تقوی از دوستان پدر پروین بودند ، و بعضی از آنها در یکی از روزهای هفته در خانه او جمع می شدند ، و در زمینه های مختلف ادبی بحث و گفتگو می کردند. هر بار که پروین شعری می خواند ، آنها با علاقه به آن گوش می دادند و او را تشویق می کردند.

" ادامه تحصیلات"

پروین ، در 18 سالگی ، فارغ التحصیل شد ، او در تمام دوران تحصیلی ، یکی از شاگردان ممتاز مدرسه بود. البته پیش از ورود به مدرسه ، معلومات زیادی داشت ، او به دانستن همه مسائل علاقه داشت و سعی می کرد ، در حد توان خود از همه چیز آگاهی پیدا کند. مطالعات او در زمینه زبان انگلیسی آن قدر پیگیر و مستمر بود که می توانست کتابها و داستانهای مختلفی را به زبان اصلی ( انگلیسی ) بخواند . مهارت او در این زبان به حدی رسید که 2 سال در مدرسه قبلی خودش ادبیات فارسی و انگلیسی تدریس کرد.

"سخنرانی در جشن فارغ التحصیلی"

در خرداد 1303 ، جشن فارغ التحصیلی پروین و هم کلاس های او در مدرسه برپا شد. او در سخنرانی خود از وضع نامناسب اجتماعی ، بی سوادی و بی خبری زنان ایران حرف زد. این سخنرانی ، بعنوان اعلامیه ای در زمینه حقوق زنان ، در تاریخ معاصر ایران اهمیت زیاد دارد.

پروین در قسمتهای از اعلامیه "زن و تاریخ" گفته است:

« داروی بیماری مزمن شرق منحصر به تعلیم و تربیت است ، تربیت و تعلیم حقیقی که شامل زن و مرد باشد و تمام طبقات را از خوان گسترده معروف مستفیذ نماید. »

و درباره راه چاره اش گفته است :

« پیداست برای مرمت خرابی های گذشته ، اصلاح معایب حالیه و تمهید سعادت آینده ، مشکلاتی در پیش است. ایرانی باید ضعف و ملالت را از خود دور کرده ، تند و چالاک این پرتگاه را عبور کند. »

"اخلاق پروین"

یکی از دوستان پروین که سال ها با او ارتباط داشت ، درباره او گفته است :

« پروین ، پاک طینت ، پاک عقیده ، پاکدامن ، خوش خو و خوش رفتار ، نسبت به دوستان خود مهربان ، در مقام دوستی فروتن و در راه حقیقت و محبت پایدار بود. کمتر حرف می زد و بیشتر فکر می کرد ، در معاشرت ، سادگی و متانت را از دست نمی داد . هیچ وقت از فضایل ادبی و اخلاقی خودش سخن نمی گفت.»

همه این صفات باعث شده بود که او نزد دیگران عزیز و ارجمند باشد.

مهمتر از همه این ها ، نکته ای است که از میان اشعارش فهمیده می شود . پروین ، با آن همه شعری که سروده ، در دیوانی با پنج هزار بیت ، فقط یک یا دو جا از خودش حرف زده و درباره خودش شعر سروده و این نشان دهنده فروتنی و اخلاق شایسته اوست.

"نخستین چاپ دیوان اشعار"

پیش از ازدواج ، پدرش با چاپ مجموعه اشعار او مخالف بود و این کار را با توجه به اوضاع و فرهنگ آن روزگار ، درست نمی دانست. او فکر می کرد که دیگران ممکن است چاپ شدن اشعار یک دوشیزه را ، راهی برای یافتن شوهر به حساب آورند!

اما پس از ازدواج پروین و جدائی او از شوهرش ، به این کار رضایت داد. نخستین مجموعه شعر پروین ، حاوی اشعاری بود که او تا پیش از 30 سالگی سروده بود و بیش از صد و پنجاه قصیده ، قطعه ، غزل و مثنوی را شامل می شد.

مردم استقبال فراوانی از اشعار او کردند ، به گونه ای که دیوان او در مدتی کوتاه پس از چاپ ، دست به دست میان مردم می چرخید و بسیاری باور نمی کردند که آنها را یک زن سروده است ، استادان معروف آن زمان ، مانند دهخدا و علامهء قزوینی ، هر کدام مقاله هایی درباره اشعار او نوشتند و شعر و هنرش را ستودند.

" کتابداری"

پروین مدتی کتابدار کتابخانه دانشسرای عالی تهران (دانشگاه تربیت معلم کنونی) بود . کتابداری ساکت و محجوب که بسیاری از مراجعه کنندگان به کتابخانه نمی دانستند او همان شاعر بزرگ است . پس از چاپ دیوانش وزارت فرهنگ نیز از او تقدیر کرد.

" دعوت دربار و مدال درجه سه"

معمولا رسم است که دولت ، دانشمندان و بزرگان علم و ادب را طی برگزاری مراسمی خاص ، مورد ستایش و احترام قرار می دهد . در چنین مراسمی وزیر یا مقامی بالاتر ، مدالی را که نشانه سپاس ، احترام و قدردانی دولت از خدمات علمی و فرهنگی فرد مورد نظر است ، به او اهدا می کند ، وزارت فرهنگ در سال 1315 مدال درجه سه لیاقت را به پروین اعتصامی اهدا کرد ولی او این مدال را قبول نکرد.

گفته شده که حتی پیشنهاد رضا خان را که از او برای ورود به دربار و تدریس به ملکه و ولیعهد وقت دعوت کرده بود ، نپذیرفت ، روحیه و اعتقادات پروین به گونه ای بود که به خود اجازه نمی داد در چنین مکان هایی حاضر شود . او ترجیح می داد در تنهایی و سکوت شخصی اش به مطالعه بپردازد.

او که در 15 سالگی درباره ستمگران و ثروتمندان به سرودن شعر پرداخته ، چگونه می تواند به محیط اشرافی دربار قدم بگذارد و در خدمت آنها باشد ؟

او که انسانی آماده ، دارای شعوری خلاق و همواره درگیر در مسائل اجتماعی بود به این نشان ها و دعوت ها فریفته نمی شد.

در این جا یکی از اشعار پروین در مذمت اغنیای ستمگر را می خوانید :

برزگری پند به فرزند داد، کای پسر

 این پیشه پس از من تو راست

مدت ما جمله به محنت گذشت

نوبت خون خوردن و رنج شماست

….

هر چه کنی نخست همان بدروی

کار بد و نیک ، چو کوه و صداست

….

گفت چنین ، کای پدر نیک رای

صاعقه ی ما ستم اغنیاست

پیشه آنان ، همه آرام و خواب

قسمت ما ، درد و غم و ابتلاست

ما فقرا ، از همه بیگانه ایم

مرد غنی ، با همه کس آشناست

خوابگه آن را که سمور و خزست

کی غم سرمای زمستان ماست

تیره دلان را چه غم از تیرگیست

بی خبران را چه خبر از خداست

" دوران بیماری و مرگ پروین"

پروین اعتصامی ، پس از کسب افتخارات فراوان و درست در زمانی که برادرش – ابوالفتح اعتصامی -  دیوانش را برای چاپ دوم آن حاضر می کرد ، ناگهان در روز سوم فروردین 1320 بستری شد پزشک معالج او ، بیماری اش را حصبه تشخیص داده بود ، اما در مداوای او کوتاهی کرد و متاسفانه زمان درمان او گذشت و شبی حال او بسیار بد شد و در بستر مرگ افتاد.

نیمه شب شانزدهم فروردین 1320 پزشک خانوادگی اش را چندین بار به بالین او خواندند و حتی کالسکه آماده ای به در خانه اش فرستادند ، ولی او نیامد و …. پروین در آغوش مادرش چشم از جهان فرو بست .

پیکر پاک او را در آرامگاه خانوادگی اش در شهر قم و کنار مزار پدرش در جوار خانم حضرت معصومه (س) به خاک سپردند .

اشعار انتقادی پروین همیشه زبان زد خاص و عام بوده است که برای نمونه دو مورد بسیار معروف یعنی محتسب و مست و دزد و قاضی آورده می شود؛

محتسب و مست

 

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت : ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت : مستی زین سبب افتان وخیزان می روی

گفت : جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت : می باید تو را تا خانه ی قاضی برم

گفت : رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت : نزدیک است والی را سرای آنجا شویم

گفت : والی از کجا در خانه ی خمار نیست

گفت : تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب

گفت : مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت : دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت : کار شرع ، کار درهم و دینار نیست

گفت : از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم

گفت : پوسیده است ، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت : آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت : در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست

گفت : می بسیار خوردی ، زان چنین بیخود شدی

گفت : ای بیهوده گو ، حرف کم و بسیار نیست

گفت : باید حد زند هوشیار مردم ، مست را

گفت : هوشیاری بیار ، اینجا کسی هوشیار نیست

                  دزدو قاضی

برد دزدی را سوی قاضی عسس   خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود   دزد گفت از مردم آزاری چه سود
گفت، بدکردار را بد کیفر است   گفت، بد کار از منافق بهتر است
گفت، هان بر گوی شغل خویشتن   گفت، هستم همچو قاضی راهزن
گفت، آن زرها که بردستی کجاست   گفت، در همیان تلبیس شماست
گفت، آن لعل بدخشانی چه شد   گفت، میدانیم و میدانی چه شد
گفت، پیش کیست آن روشن نگین   گفت، بیرون آر دست از آستین
دزدی پنهان و پیدا، کار تست   مال دزدی، جمله در انبار تست
تو قلم بر حکم داور میبری   من ز دیوار و تو از در میبری
حد بگردن داری و حد میزنی   گر یکی باید زدن، صد میزنی
میزنم گر من ره خلق، ای رفیق   در ره شرعی تو قطاع الطریق
می‌برم من جامه‌ی درویش عور   تو ربا و رشوه میگیری بزور
دست من بستی برای یک گلیم   خود گرفتی خانه از دست یتیم
من ربودم موزه و طشت و نمد   تو سیهدل مدرک و حکم و سند
دزد جاهل، گر یکی ابریق برد   دزد عارف، دفتر تحقیق برد


  • میر حسین دلدار بناب