اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۳۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۴
مرداد

 

 

فئودور میخایلوویچ Dostoyevskiy, Fedor Mikhailovich رمان­نویس روسی (1821-1881) در مسکو و در اتاقکی از بیمارستانی که پدرش در آن به کار طبابت اشتغال داشت، زاده شد و از لحظه­ای که چشم به دنیا گشود، با محیطی فاقد شادمانی که در آن بوی دارو و فقر به مشام می­رسید، روبرو گشت. پدرش مردی تندخو و خودخواه و خسیس بود و در محیط کوچک خانواده با خشونت و استبداد و دشنام دادن و حتی سیلی زدن فرمانروایی می‌کرد. فئودور که کودکی حساس و عصبی بود، پدر را دشمن می­داشت و از طنین فریادهای او حتی در خواب به لرزه درمی­آمد. از این‌رو بلا‌ اراده در آرزوی مرگ پدر ستمکار بود، اما مادر مهربان و ملایم و غمزده او زودتر درگذشت و او را تنها گذاشت. فئودور پس از مرگ مادر، از طرف پدر که از ناامیدی به الکل پناه برده بود و توانایی سرپرستی فرزند را نداشت، به مدرسه مهندسی سن پترزبورگ فرستاده شد و در محیط خشک آموزشگاه که مقررات سخت نظامی بر آن حکم‌فرما بود، امکان یافت که به مطالعه کتابهای مورد علاقه­اش بپردازد، پنهانی کتابهای روسی و فرانسوی بخواند و ذوق نویسندگی را در خود پرورش دهد. در هیجده سالگی از خبر کشته شدن پدر به دست دهقانان عاصی به وحشت افتاد و از اینکه پیوسته در آرزوی مرگ پدر به سر برده بود، شرمنده گشت. از همین تاریخ بود که اولین حمله بیماری صرع در او ظاهر شد. پس از پایان تحصیلات در رشته مهندسی و به دست آوردن شغلی در یکی از اداره­ها، در خانه محقری در سن پترزبورگ اقامت کرد و تنها و تنگدست و شرمنده به زندگی ادامه داد، چیزی نگذشت که از کار اداری دست کشید تا همه وقت را به ادبیات مصروف دارد. ابتدا برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت و آثاری چون "اوژنی گرانده" اثر بالزاک و "دون کارلوس" اثر شیلر را ترجمه کرد. در 1846 اولین داستان خود، "مردم فقیر" Bednye Lyudi، را نوشت و برای چاپ در روزنامه، به نکراسوف شاعر روسی سپرد. دو روز بعد در ساعت چهار صبح که تازه به خانه بازگشته و به بستر رفته بود، زنگ در خانه­اش به صدا درآمد، همین که در را گشود، نکراسوف را دید که ناگهان او را در برگرفت و فریاد زد: «عالی است!» و تعهد کرد که آن را به بلینسکی منتقد سختگیر و معروف بسپارد. بلینسکی نیز نظر نکراسوف را تأیید کرد و به داستایفسکی گفت: «جوان! هیچ می­دانی چه نوشته­ای؟» داستان مردم فقیر که نام داستایفسکی را بر زبانها انداخت براساس مکاتبه­ای گذارده شده که میان کارمند اداره و دختر جوانی که روبروی اتاقک او اقامت دارد انجام می­گیرد، اتاقکی که کارمند همه وقت خود را در آن به استنساخ مدارک اداری می‌گذراند. در خلال این مکاتبه است که خواننده از زندگی این دو شخص آگاهی می­یابد، از زندگی گذشته و حال که هزاران حادثه و عمل بی­معنی و غیرقابل اعتنا در آن جریان یافته و نویسنده بسیار طبیعی و ساده آنها را بیان کرده است. سرانجام با وجود اختلافات گوناگون به سبب وضع محقر و احساسهای مشترک، کار این دو به ازدواج می­کشد که برخلاف انتظار دختر با سعادت مقرون نمی­گردد. داستایفسکی که از شادی سرمست و به پیروزی خود اطمینان یافته بود، پیاپی چندین داستان انتشار داد که چندان توفیقی به دست نیاورد و منتقدان او را مقلد گوگول خواندند، حتی بلینسکی حمایت خود را از او اشتباه خواند. داستایفسکی برای گریز از غم شکستهای پیاپی به گروه جوانان آزادیخواه که یکی از مرامهایش الغای قانون بردگی بود، پیوست و در جلسه­های بحث و سخنرانی شرکت کرد و در بیست و دوم آوریل 1849، هنگامی که از جلسه طولانی و خسته کننده انجمن به خانه بازگشته و به استراحت پرداخته بود، باز زنگ در نواخته شد، اما این‌بار به جای نکراسوف، ژاندارمها بودند که او را به جرم شرکت در فعالیتهای ضدتزاری بازداشت کردند و به زندان انداختند. داستایفسکی که خود را بی‌گناه می­دانست و هرگز تصور نمی‌کرد که شرکت در بحثهای سیاسی او را چون جانیان به پای میز محاکمه بکشاند، هر آن امید آزادی داشت تا در بیست و دوم دسامبر که در ساعت شش بامداد با دیگر اعضای انجمن انقلابی به وسیله نگهبانان بیرحم به میدان پوشیده از برف برده شد- جایی که همه مردم انتظار ورود آنان را داشتند. دادستان رأی دادگاه را مبنی بر محکومیتشان به اعدام قرائت کرد و گروه اول تیرباران شدند، همین که نوبت به گروه دوم که داستایفسکی جزو آن بود، رسید، آجودانی از دور دستمال سفیدی تکان داد و اجرای حکم اعدام را متوقف کرد. بدین طریق حکم اعدام به چهار سال زندان با اعمال شاقه در سیبری، تبدیل شد. داستایفسکی بعدها احساس محکوم به اعدامی را در لحظه­های پیش از اجرای حکم در آثارش بیان کرده است. سرانجام در 24 دسامبر و شب میلاد مسیح با پای به زنجیر بسته، به تبعیدگاه فرستاده شد و در زندان سیبری، در میان جانیها و دزدها و نااهلان، در اتاقی کثیف و مهوع جای گرفت، لباس متحدالشکل آنان را بر تن کرد و از غذای مختصرشان خورد و به کار اجباری خردکننده­ای تن در داد. داستایفسکی که از کودکی رنجور و ناسالم بود، در زندان دچار بحرانهای شدید صرع می­گشت و روزها به حال گیجی می­افتاد، اما همه این رنجها و دشواریها و بیماریها برای او تجربه­ای سودمند و آموزشی ضروری به شمار می­آمد. در زندان سیبری ملت روس را از نزدیک شناخت و با خدا آشنایی بیشتر یافت، زیرا انجیل تنها کتابی بود که زندانیان اجازه خواندن آن را داشتند. پس از آنکه دوره زندان به پایان رسید و زنجیر از پایش برداشته شد، بنا بر حکم دادگاه عالی چندسال نیز به عنوان سرباز در سیبری به خدمت پرداخت و در حال تنهایی و بی­پناهی به بیوه­زن مسلولی به نام "ماریا دمیتریونا" Marya Kmitrievna برخورد که از شوهر اول فرزندی داشت و بدون هیج منبع عایدی مانده بود. داستایفسکی بی­آنکه عشقی در دل احساس کند، تنها از روی شفقت با او ازدواج کرد. پس از مرگ نیکولای اول داستایفسکی چندین بار از جانشین او الکساندر دوم که مردی حساس و خردمند بود، تقاضای عفو کرد و سرانجام در 1859 بخشوده شد و اجازه یافت تا با همسرش به سن پترزبورگ بازگردد. ده سال از زمانی که این شهر را ترک کرده بود، می­گذشت و نامش به کلی فراموش گشته بود، پس با شهامت فراوان مبارزه را از سرگرفت. تا چندی نوشته­هایش با سردی تلقی شد. تنها زمانی شهرت خود را بازیافت که کتاب "خاطرات خانه اموات" Zapiski iz mertvogo doma را در 1861 منتشر کرد. این داستان که به صورت اول شخص مفرد نقل شده، تقریباً زندگینامه شخصی نویسنده و شامل مشاهدات اوست در زندان سیبری. واقع­بینی آمیخته با خشونت و فریادهای مشقت­باری که به وسیله این اثر منعکس شده بود، مردم روسیه را سخت منقلب کرد، حتی تزار را گریان ساخت. کتاب از نظر سبک ادبی قالب خاصی دارد، از قصه­های جداگانه­ای تشکیل شده است که با رشته‌ای اصلی به هم پیوند یافته است. داستایفسکی نه تنها از زندان روسیه و وضع زندگی آن پرده نقاشی کاملی پیش چشم می­گذارد، بلکه چهره یکایک زندانیان را ترسیم می­کند و از آنان تحلیل روحی دقیقی به عمل می­آورد و با همه رنجهای روحی و جسمی، تنها تسکین خاطر را در نفوذ به عمق روح و خصوصیتهای اخلاقی مردمی می­داند که به نحوی از جامعه طرد شده بودند. خاطرات خانه مردگان پس از مردم فقیر تحول بزرگی را در داستایفسکی نشان می­دهد که نوید دهنده خلق آثار بزرگ آینده اوست، چنانکه پس از این پیروزی ستایش­انگیز، در 1864 داستان "یادداشتهای زیرزمینی" Zapiski iz Podpolya را منتشر کرد. این اثر در زمان حیات نویسنده موفقیت چندانی به دست نیاورد، تنها در قرن بیستم بود که منتقدان آن را جزو آثار برجسته داستایفسکی به شمار آوردند. اشخاص داستان مردمی از طبقه کارمندند که زیر بار حکومت نیکولای اول خرد شده­اند. داستایفسکی در این اثر قصد نقاشی آداب و رسوم را ندارد و مانند چخوف نمایشگاهی از چهره­های گوناگون پیش چشم نمی­گذارد، بلکه قهرمانان داستان هریک به نوعی گوشه­ای از شخصیت نویسنده را نشان می­دهند و لحظه­هایی از زندگی درون او را آشکار می­سازند. در این دوره حوادث ناگواری زندگی داستایفسکی را تیره و تار ساخت، ابتدا همسر و سپس برادر عزیزش میخائیل را از دست داد و جوانمردانه وامهای او را برعهده گرفت، با طلبکاران به مبارزه برخاست. از این قرض می­گرفت تا قرض آن دیگر را بپردازد و آنچنان با نوشتن مشغول می‌شد که هر لحظه احتمال مرگش می‌رفت، با وجود این، در عمق ناامیدی، برای تیره­روزی خود ارزش قائل بود و آن را در اندوختن تجربه و فراهم آوردن زمینه­های مناسب برای نویسندگی لازم می­دانست. داستایفسکی در چهل و شش سالگی با دختر بیست و یک ساله­ای که منشی و تندنویسش بود، ازدواج کرد. در 1865 داستان معروف "جنایت و مکافات" Prestuplenie i nakazanie را انتشار داد که اولین اثر بزرگ او به شمار آمد و او را در خارج از کشور روسیه به شهرت رساند، امروزه نیز معروفترین و پرخواننده­ترین اثر داستایفسکی محسوب می­شود. قهرمان کتاب دانشجوی جوانی است که به سبب فقدان وسایل تحصیل ناچار به ترک دانشگاه است. پس بر اثر فقر و تنگدستی و همچنین به پیروی از نظریه­های اجتماعی خود به کشتن پیرزن رباخوار و بر حسب تصادف به قتل خواهر او دست می­زند. داسان بیشتر بر عوامل گوناگونی تکیه می­کند که پدیدآورنده جنایت است. دو اندیشه پیوسته در روح جوان وسوسه برمی­انگیزد، یکی آنکه با پول زن رباخوار که در واقع از مردم بدبختی که به ناچار از او وام گرفته­اند، دزدیده شده است، می­توان کار نیکی انجام داد و دیگر آنکه با این پول می­توان استعدادهای شگرفی را که مافوق و مستقل از هرگونه قرارداد اجتماعی وجود دارد، بکار انداخت. جنایت و مکافات داستان ویرانی و نابودی زندگی است، اما در عمق خود نوری دارد و در جایی که به نظر می­آید همه امیدها درحال نابود شدن است، ناگهان جرقه­ای از نو می­جهد و بشری را که همانند حیوان گشته است، به طبع فرشته­آسای گذشته خود بازمی­گرداند. داستان "قمارباز" Igrok در 1866 انتشار یافت. داستایفسکی در این اثر تجربه تلخ شخصی را در یکی از اقامتهایش در خارج از کشور و عشق مفرطی که او را به جانب قمار می­کشاند، بیان می­کند. پروکوفیف از این داستان اپرایی به همین نام ساخته است. فروش این داستانها بسیار خوب بود، اما برای رهایی از قرض کافی نبود. داستایفسکی سرانجام از ترس طلبکارها ناچار شد با همسر خویش از روسیه فرار کند، از این شهر به آن شهر می­رفتند، از آلمان به ژنو و از ژنو به فلورانس. در اتاقهای زیر شیروانی اقامت می­کردند، غذای مختصر می­خوردند. سفته امضا می­کردند، جواهر ارزان­قیمت و حتی لباسشان را به گرو می­گذاردند و همین که پول از ناشر می­رسید، داستایفسکی با جلب رضایت همسر به قمار پناه می­برد. در وجود او همه چیز از حال اعتدال خارج شده بود، چون ناامیدیها، عواطف، شادیها، ضعفها، کینه­ها و پیروزی­ها و همینکه هرچه داشت می­باخت، به نوشتن می­پرداخت، در نور شمع صفحه­ها را سیاه می­کرد تا به زندگی محقر ادامه دهد. اولین کودک آن دو پس از چند روز زندگی درگذشت و بر غم پدر افزود و هنگامی که دومین فرزند زاده شد، بر مخارجشان افزوده گشت و وی همچنان خود را به نوشتن و فراموشی می­سپرد. داستان "ابله" Idiot در 1868 نوشته شد. شاهزاده­ای که آخرین بازمانده خاندان مهم و انقراض یافته­ای است، از سفر سوئیس که مدتها به علل مزاجی در آن سکونت داشته، به میهن بازمی­گردد. وی ظاهراً گرفتار افسردگی روحی است و در واقع به نوعی ابلهی دچار است که به کلی قدرت اراده را از او سلب کرده و از سوی دیگر اعتماد نامحدودی نسبت به دیگران در او پدید آورده است. این مرد تیره­روز با آنکه پیوسته حاضر است که خود را در راه کمک به دیگران فدا کند، هرگز موفق به این کار نمی­شود، زیرا قدرت و شهامت یک منجی را ندارد و نمی­تواند کشمکشهای دیگران را که بر اثر تضادها بوجود آمده است، از میان بردارد و بدین طریق هرگز به سلامت روح دست نمی­یابد. ابله در ردیف شاهکارهای داستایفسکی قرار دارد که با قدرتی عظیم بر روح خواننده چیره می­شود، بی­آنکه مسأله­ای را حل کند، اما در آغاز انتشار در روسیه مورد استقبال قرار نگرفت و داستایفسکی به فکر افتاد که این بار چیزی بنویسد که توجه عامه مردم را جلب کند، پس رمان کوتاه "همیشه شوهر" Vechniy Muzh را در 1870 منتشر کرد که در میان آثار او مقامی خاص دارد، به این معنی که نویسنده در آن مسائل فلسفی و اجتماعی را که از خصوصیتهای رمانهای معروف او بود، مطرح نمی­کند. قهرمان کتاب در آستانه چهل سالگی، در لحظه­ای به یاد گناهان دوره جوانی می­افتد و خاطراتش به او حال تأسف­بار و نگران‌‌کننده­ای می­دهد. از نظر ادبی این رمان بهترین اثر طنزآمیز داستایفسکی است. رمان "جن‌زدگان" Besy در 1870 از مهمترین آثار داستایفسکی به شمار می‌آید که در دوره زندگیش در خارج از کشور نوشته شده و موضوع آن دسیسه­ای سیاسی است، به این معنی که مردم یکی از شهرستانها با روحی انقلابی درصدد برمی­آیند که به همه قوانین اخلاقی و مذهبی خویش پشت پا بزنند. داستایفسکی در این اثر عقیده کسانی را که تحت تأثیر فکر اروپایی کردن روسیه قرار گرفته­اند، رد می­کند. عنوان کتاب نیز مبین این معنی است و ملتی را نشان می­دهد که مسحور فرهنگ و تمدن دیگران گشته­اند. پس از پایان یافتن کتاب، داستایفسکی با پولی که ناشر برایش فرستاد، وامهای خود را پرداخت و با حالی فرسوده و بیمار، اما معروف و محبوب به سن پترزبورگ بازگشت. کتابهایی که داستایفسکی دور از وطن نوشته بود، در میان آثار نویسندگان روسی مقام اول یافت و در نظر عامه مردم مقام راهنما و مرشد را به او بخشید. رنجهای طاقت‌فرسای گذشته به داستایفسکی امکان داده بود که دردهای مردم را چنان که بود، نشان دهد و هنگامی که از جلب توجه مردم اطمینان یافت، به نوشتن "یادداشتهای روزانه یک نویسنده" Dnevnik pisatelya پرداخت. این کتاب به صورت نوشته­های جداگانه از 1873 تا 1881 منتشر می­شد، شامل مجموعه مقاله­هایی درباره مسائل جاری، مانند اوضاع سیاسی و جهانی و مسأله بردگی که نویسنده آن را مبدأ نظریه­های ملی و مذهبی و اخلاقی خود قرار داده بود. داستایفسکی در این یادداشتها وضع یک میهن­پرست و ارتدوکس مسیحی را در برابر مسائل عصر خود نشان می­دهد و در مذهب روسیه مزیتی می­بیند که شایستگی آن را دارد که روزی راهنمای اروپا و حتی سراسر جهان گردد. مسائل دیگری نیز در این نوشته­ها مطرح است مانند طرفداری از حقوق زن، اصلاحات دادگستری، مسأله یهود و مانند آن. در این اثر همچنین چند داستان کوتاه از نویسنده گنجانده شده است، مانند "بوبوک" Bobok و "نازنین" Krotkaya. بوبوک قصه­ای فلسفی و اندوهبار است و گفتگویی را میان مردگان قبرستان نشان می­دهد و قصه نازنین گفتارهای مردی است در برابر جسد زن جوانش که خودکشی کرده است و مرد در پی آن است که علت و معنای آن واقعه شوم را دریابد. این شخص از قهرمانان بسیار خاص داستایفسکی است که پیوسته میان نیکی و بدی در تزلزل است. "برادران کارامازوف" Bratya Karamazovy در 1879 شاهکار داستایفسکی و یکی از عمیق­ترین آثار ادبی اروپایی در نیمه دوم قرن نوزده به شمار می‌آید. در این داستان دو نیرویی که بر روح داستایفسکی غلبه دارد، نشان داده می­شود. از سویی ایمان به اصل نیکی که در نهاد بشر نهفته است و به صورت ایمان مذهبی و مسئولیت مشترک درعالم بشریت جلوه می­کند، از سوی دیگر نیروی بدی که به طور مداوم او را به جانب گردابی مخوف سوق می­دهد. این دو نیرو چنان درهم آمیخته است که تشخیص آن دو از یکدیگر بسیار دشوار است. خواننده در این اثر خود را با دنیایی متراکم و انبوه روبرو می­بیند که در آن عالم خیال و رؤیا با واقعیتهای زندگی درهم پیچیده است. پیروزی داستان برادران کارامازوف شهرت وافتخار داستایفسکی را به اوج رساند و او را چون تولستوی و تورگنیف و حتی بیشتر مورد ستایش قرار داد. داستایفسکی در هشتم ژوئن 1880 در مراسم صدمین سال تولد پوشکین در مسکو نطقی ایراد کرد و با چنان شور و جاذبه­ای سخن گفت که او را غرق در گل کردند و دستش را بوسیدند، دانشجویی به پایش افتاد و بیهوش شد. در این سخنرانی که شاهکاری واقعی شناخته شد، عظمت هنری پوشکین به اوج خود رسیده بود و داستایفسکی موضوع مورد علاقه خود، آشتی دادن فرهنگ و هنر غرب و روسیه را در آن مطرح ساخته بود. داستایفسکی پس از آن در عین خوشبختی و در خانه­ای آرام و در کنار همسر محبوبش به آسودگی زیست، اما این سعادت دیری نپائید و در 28 ژانویه 1881 ناگهان براثر خونریزی شدید درگذشت. همه مردم روسیه از هرطبقه در ماتم او شرکت کردند و تشییع جنازه باشکوهی از او به عمل آوردند. نویسندگان در برابر قبرش نطقها ایراد کردند و پس از آنکه مراسم تدفین انجام گرفت و سکوت برقرار شد، زندگی واقعی داستایفسکی آغاز گشت، در ماورای زمان و مکان و تنها در دل دوستداران خود.

داستایفسکی را نمی­توان تنها یک داستان­نویس به شمار آورد، او اولین کسی است که روانشناسی جدید را در داستان وارد و دو جنبه از وجود بشری را که وجدان آگاه و ناخودآگاه است، ترسیم کرده است و با چنان قدرتی روح و اندیشه بشر را در قالب داستان پیش چشم گذارده که همه اشخاص داستان به طور شگفت­انگیزی در نظر آشنا و مأنوس می­آیند. حوادث داستانهای داستایفسکی همه در شهرها، در خانه­های محقر و در اتاقهای کثیف می­گذرد، جایی که به زندگی توده مردم دردمند و ستمدیده اختصاص دارد، بنابراین عجیب نیست که همه مردم او را حامی خود بدانند و به آثارش چنین دل ببندند. داستایفسکی معرفت ما را از عالم انسانی وسعت بخشیده است.

زهرا خانلری. فرهنگ ادبیات جهان. خوارزمی.

  • میر حسین دلدار بناب
۲۴
مرداد

 

اشتاین بک، جان Steinbeck, John داستان­نویسی امریکایی است. (1902-1968) اشتاین­بک در کالیفرنا در خانواده­ای از تبار ایرلندی زاده شد. تحصیلات خود را ابتدا در زادگاهش انجام داد، سپس آن را در دانشگاه استنفرد Stanford در رشته زیست­شناسی ادامه داد و بی­آنکه به دریافت مدرکی نایل آید، دانشگاه را ترک کرد و برای امرار معاش به کارهای کوچک اشتغال یافت. مدتی نیز خبرنگاری مطبوعات را برعهده گرفت که در آن توفیقی به دست نیاورد. در طی این سالها بود که به نوشتن پرداخت و اولین رمان خود را به نام جام زرین Cup of Gold در 1929 و سپس مجموعه­ای از داستانهای کوتاه را با عنوان چمنزارهای بهشت The Pstures of Heaven در 1932 منتشر کرد. در 1935 انتشار رمان تورتیلا فلت Tortilla flat او را به شهرت و پول رساند. این رمان شرح زندگی افراد رنگارنگ و جالب توجهی است از سرخپوستها، اسپانیاییها و سفیدپوستها،که با روحی شاد و بی­هیچ­گونه قید اخلاقی در کلبه­های چوبی جنوب کالیفرنیا در میان فقر و بدبختی زندگی میکنند. واقع­بینی که در این داستان به کار رفته موافق طبع مردمی افتاد که از داستانهای رمانتیک خسته شده بودند. اشتاین­بک پس از آن یک سلسله رمان اجتماعی با تمایل به ناتورالیسم انتشار داد. که از ان جمله میتوان به رمان نبردی مشکوک In Dubious Battle (1936) که سرگذشت اعتصاب کارگران کشاورز مزارع کالیفرنیا بود اشاره کرد. اشتاین­بک در این سال به اروپا سفر کرد و از کشورهای اسکاندیناوی و روسیه دیدن کرد و قدرت ادبی خود را تکامل بخشید. ثمره این سفر یادداشتهایی بود به نام یادداشتهای روسیه A Russian Journal که احساس نویسنده را درباره شهر مسکو و به طور کلی کشور شوروی نشان می­دهد. اشتاین­بک در بازگشت به امریکا با قدرت بیشتر به نویسندگی پرداخت. کتاب موشها و آدمها Of Mice and Men را در 1937 انتشار داد که شهرتی واقعی و عمیق برای نویسنده به همراه آورد. کتاب داستان عجیبی است از دو کشاورز که یکی با وجود داشتن نیروی جسمانی فراوان دارای مغز ضعیفی است و همین امر او را پیوسته تحت حمایت دیگری قرار می­دهد. در این داستان اشتاین­بک همدردی خود را با مردم محروم، با شیوه­ای درخشان بیان می­کند. داستان موشها و آدمها در اروپا و امریکا به صورت نمایشنامه بر صحنه آورده شد و پیروزیهای فراوانی به دست آورد و اشتاین­بک را برجسته­ترین رمان­نویس عصر معرفی کرد. پس از آن مجموعه داستان کوتاه دره طویل The Long Valley در 1938 انتشار یافت و در 1939 مهمترین رمان اشتاین بک به نام خوشه­های خشم The Grapes of Wrath منتشر شد که توصیفی هیجان­انگیز و مؤثر از خانواده­ای آواره و تیره­روز است. نویسنده در این اثر، امور عینی و ذهنی را درهم آمیخته و شاهکاری پدید آورده است که او را در صف اول رمان­نویسان معاصر امریکا قرار داده و جایزه پولیتزر Pulitzer را نصیبش کرده است. از آن پس آثار اشتاین­بک در سراشیب افتاد و چنانکه مردم انتظار داشتند امیدشان را برنیاورد. رمان ماه پنهان است The Moon is Down در 1942 و رمانهای دیگری که در این دوره انتشار یافت، هیچ یک پیروزی چشم گیری به دست نیاورد. جان اشتاین­بک در 1943 درجنگ دوم جهانی با سمت خبرنگار جنگی از طرف روزنامه هرالد تریبون به انگلستان و از آنجا به جبهه جنگ در منطقه مدیترانه فرستاده شد. پس از بازگشت به امریکا داستان راسته کنسروسازی Cannery Row را در 1945 منتشر کرد که نموداری از آثار خیال­انگیز و رمانتیک دوره اول نویسندگیش بود. پس از آن در 1947 رمان اتوبوس سرگردان The Wayward Bus را روانه بازارکرد. داستان مروارید The Pearl اثر دیگری بود که در 1947 منتشر شد و اثر فاخری به شمار آمد. داستان آمیخته­ای است از حقیقت و افسانه و سرگذشت صیادی است که به صید مروارید درشتی که همه مردم از آن گفتگو می­کنند، دست می­یابد و دوباره آن را از دست می­دهد. داستان در نظر خواننده از جاذبه فراوان برخوردار است. وصف شهر، مردم و تنوع حوادث که با آهنگها و نغمه­های مختلف از قبیل نغمه خوشبختی، نغمه مروارید، نغمه خانواده و نغمه دشمنی و در پایان نغمه بدبختی همراه است؛ سراسر دلنشین و تأثرآور و حاکی از لطافت ذوق است. اشتاین­بک یکی دیگر از سفرنامه­های خود را با عنوان یکبار جنگی رخ داد Once there was a War در 1958 منتشر کرد.

اشتاین­بک در 1962 به دریافت جایزه ادبی نوبل نایل آمد. وی نویسنده­ای است کناره­گیر و بی­اعتنا به شهرت که در سالهای آخر زندگی اثر جالب توجهی منتشر نکرد. آثار نخستین وی از ادراکی کامل درباره زندگی و نظری بلند و وسیع درباره مسائل انسانی برخوردار است که با روشی تغزلی، حماسی یا طنزآمیز و لحنی واقع­بینانه بیان شده و در ادبیات معاصر آمریکا مقامی عالی به دست آورده است.

ماخذ:کتاب نیوز

  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
مرداد

بخشی از کتاب "نون نوشتن"

دیروز ساعت پنج بعدازظهر، شنبه 20/1/1362 آخرین بند کلیدر از آخرین بخش (بخش سی‌ام) به پایان رسید. در ترتیب جدید که پس از بازنویسی و در حین انجام بازنویسی صورت گرفت، رمان کلیدر به 10 جلد تقطیع و تنظیم یافت. البته رمان در پایان کار گل‌محمد پایان می‌گیرد، یا بهتر است بگویم پایان گرفت. اما واقعیت تاریخی قهرمانان و وقایع داستان یک دوره مهم دیگر هم دارد و آن گم شدن خان‌محمد، مسایل مربوط به بابقلی بندار و آلاجاقی، و غیره است که خود می‌تواند موضوع جداگانه‌ای برای یک رمان دیگر اما پیوسته به کلیدر باشد.

در این مورد، بیش از دیگران، هم‌ولایتی‌های من ممکن است متوقع باشند، چون آن‌چه در خاطر مردم سبزوار و پیرامون ولایت مانده است، عمدتاً موضوع بازگشت خان‌محمد از عتبات و انتقام گرفتن از بابقلی بندار و دیگران است. بدیهی است نمی‌توانم پیش‌بینی کنم که موضوع بازآمدن خان‌محمد و برخوردهای او را خواهم نوشت یا نه، اما بعید هم نیست که روزی به صرافت نوشتن آن بیفتم یا واگذارمش به اذهان خوانندگان. در هر حال کار عمده من پایان گرفته است و حقیقتاً احساس می‌کنم که سنگین‌ترین وظیفه خود را در کار ادبی‌ام تاکنون انجام داده‌ام و بار را به منزل رسانیده‌ام و نیز احساس می‌کنم از این‌که تولد یافته‌ام و زندگی کرده‌ام و در این زندگانی رنج‌های بسیار کشیده‌ام، پشیمان نیستم.

در واقع از چگونگی گذران زندگانی‌ام با همه دردها، رنج‌ها، ناکامی‌ها و مصائب آن احساس ندامت نمی‌کنم. چون ممکن است این یادداشت‌ها روزی در اختیار خوانندگان علاقه‌مند به ادبیات قرار بگیرد، لازم است مختصری درباره کلیدر، زمان نگارش و چگونگی آن همچنین دشواری‌هایی که در طول دوران نوشتن کلیدر برایم روی داده، بنویسم. اما پیش از آن ضروری است برای خواننده این یادداشت‌ها به تصریح بگویم که من در زندگانی ادبی‌ام هیچ استادی نداشته‌ام و در آینده، به‌خصوص پس از مرگم هیچ‌یک از کسانی که امروزه به‌نحوی خود را کبّاده‌کش ادبیات معاصر حساب می‌آورند، حق ندارند برای من و در مرگ من اشک تمساح بریزند، چون هم الان از تصور آن دروغ تازه‌ای که به خلایق خواهند گفت، احساس چندش و نکبت می‌کنم.

در واقع نداشتن استاد و راهنما و ابراز آن از طرف من، نه تنها افتخار نیست، بلکه بیان این نکته از طرف من اکنون نیز چون همیشه توأم با غبن و تأثر است. چون من در تمام عمرم به جست‌وجوی آموختن بوده‌ام و حتی به دیدن کسانی که فکر می‌کرده‌ام ممکن است بتوانند چیزی به من بیاموزند رفته‌ام. اما از ایشان و در ایشان چیزی به‌جز حقارت و خودپسندی و تنگ‌نظری نیافته‌ام. من باب مثال، در دوره‌ای که من جوان بودم و استاد (!) می‌جوییدم، در حیطه ادبیات معاصر دو نفر بنام و آوازه بودند.

اولی از نظر من دو نقص عمده داشت، اول این‌که داستان‌نویسی نمی‌دانست و فاقد گوهر خلاقیت در داستان‌نویسی بود؛ دوم این‌که متظاهر بود و به آن‌چه بود و به آن‌چه هم که نبود، تظاهر می‌کرد؛ و نکته سوم این‌که آن‌چه می‌گفت و عرضه می‌داشت برای من به‌عنوان جوانکی که از هفت سالگی مجبور بودم برای درآوردن نان و آب خودم کار بکنم و هنوز هم گرفتار سقفی برای خوابیدن و بسیاری مسایل دیگر بودم، جاذبه و صدقیت نداشت. بنابراین خود را همساز نظریات و روحیات او نمی‌دیدم و هیچ علاقه‌ای به حضور در هفته روزهایی که او در کافه‌ای که نمی‌دانم اسمش چیست، ترتیب می‌داد، نداشتم. پس از طریق ترجمه‌هایی که از دومی خوانده بودم، به‌سراغ ایشان رفتم.

اما وی را چنان یافتم که شاید در فرصتی جزئیات روحیات او را باز نویسم، به‌نظرم رسید بیشترین بهره را از متون ترجمه ایشان و نثر درست و پاکیزه‌ای که می‌نویسد، می‌توانم ببرم و این خود بسیار بهتر و آموزنده‌تر بود تا ایجاد زحمت حضور من برای ایشان و طبیعتاً زده شدم و زدگی‌ام تا حدود تمام اساتید ممکن و ناممکن(!) وسعت پیدا کرد. بنابراین و به علل این دو مورد برخوردم با دو نمونه از نویسندگان معاصر که طبیعتاً هر کدام از این دو قطب، اشخاص زیادی از شاعر و نویسنده دور و بر خود داشتند – در جامعه روشنفکری ادبیات تنها شدم و از این بابت آن‌قدر شادمانم که مگو. چون دریافتم که من از چنان روحیه‌ای برخوردار هستم که در قالب‌های تنگ و آزارنده رابطه‌ها نمی‌گنجم؛ پس باید به جست‌وجوی ضابطه و عیار درمی‌آمدم.

ضابطه و عیاری تا بتوانم به یاری آن کار و راه خود را که به استنباط و باور خودم، بسیار مهم بود، ادامه دهم. چون از نظر من بدیهی بود وقتی که جرگه‌های ادبی – هنری را نپذیرفته‌ام و به روابط مربوطه‌اش تن نداده‌ام، عملاً دشواری راه خود را چند چندان کرده‌ام و صدالبته بزرگ‌ترین امید من اصالت و اهلیت خودم بود در زندگی و در کار. پس می‌بایست به همان اندازه که از بازی‌های جرگه‌ای دور می‌شدم، به کار و زحمت و اصالت و اهلیت خودم نزدیک بشوم. در همین‌جا اضافه کنم که در محیط‌های ادیبانه‌ای که در سنین 22 تا 7-26 سالگی‌ام از کنارشان می‌گذشتم، بزرگ‌ترین خطری که احساس کردم این بود که این محیط‌ها ممکن است مرا از اصل و مسیر خودم دور کنند، چون آن‌ها برای خود و زندگانی خود ملاک و معیارهایی داشتند که از نظر من مضحک و گاهی گریه‌آور بود.

تقریباً می‌توانم بگویم اکثریت قریب به اتفاق ایشان دنبال خود، از طریق بازتاب خود در دیگران می‌گشتند. بنابراین اگر کسی آن‌ها را نمی‌دید و یا درباره‌شان حرف نمی‌زد، خود را نبود حس می‌کردند. از این‌رو عطش ناخوشایندی به نمایاندن خود به دیگران داشتند و من خوشبختانه این نکته را زود فهمیدم و شناختم و در بازنگری خودم به این نتیجه رسیدم که آن‌چه من می‌جویم و راهی که طالب آن هستم، کاملاً جهتی خلاف خواسته و راه معمول و متداول زمانه است. پس من چه باید می‌کردم؟ جواب خیلی ساده بود: کار و نخست این‌که بازیگری تئاتر را هم به‌تدریج کنار بگذارم و تمام وقت بپردازم تجربه و آموزش ادبیات. پس کار کردم و کار برای یک جوانی که جوهر نویسندگی را در خود یافته است و می‌داند که باید نویسنده بشود، فقط نوشتن – اصلاً – نیست.

بلکه کار نویسنده با عشق آغاز می‌شود، در یک کلام: عشقِ وجود. از این‌روست که تمام رنج‌ها و دشواری‌ها را می‌تواند تاب بیاورد و از این روست که بردباری می‌آموزد و هم از این روست که ایمان می‌آورد به این حقیقت که پاسخِ عشق خود را جز با کار نمی‌تواند بدهد. بنابراین شیوه‌های کار را می‌آموزد و کشف می‌کند و در این راه دمی از تلاش باز نمی‌ماند. یکی از علل زیر و رو کردن کتاب‌ها و باید گفت بلعیدن آثار پیشینیان، همین شوق به یافتن امکانات و ظرفیت‌هایی است که نویسنده بدان آغشته می‌شود. پس من شیفته بودم بزرگان بی‌شماری را که آثاری ‌گران و جاودانه برای آدمی از خود باقی گذاشته‌اند؛ بیابم و ایشان را از طریق ترجمه‌هایی که در دست بود درک کنم که شاید فرصت بیابم و روزی جزئیات را در این باره بنویسم.

همین‌قدر اضافه کنم که این بزرگان غالباً فقید ادبیات که من از طریق آثارشان افتخار شاگردی‌شان را یافته بودم، کافی نبودند و من باید به آموزش از دیگران و باز هم، ادامه بدهم. می‌گویم ادامه بدهم، چون پیش از آن خود به خود از مردم و زندگانی مردم چیزها آموخته بودم که بعدها آن آموخته را یک‌بار دیگر در خودم کشف کردم و در آن میان بزرگ‌ترین آموزگار خود به خودی من پدرم بود با تمام روحیات عصبی، طنزگویی و نکته‌سنجی و ظرافت طبع، حساسیت فوق‌العاده و سخت‌جانی. او - پدرم – به گمان من یکی از بزرگ‌ترین استعدادهای مردم ما بود که در شرایط وحشتناک دیکتاتوری که ارمغانی به‌جز رُعب و تحقیر برای مردم ضرورت نداشته بود، این استعداد غریب هم چون سایر استعدادها از میان رفت و تلف شد؛ اما همین که خودش زنده بود و وجود داشت – گرچه من ناچار شدم به جست‌وجوی کار زود از خانم بکّنم – برایم ارزنده و بسی مؤثر بود.

امیدوارم روزی بتوانم به زندگانی‌ای که گذرانیده‌ام نظری بیندازم و ضمن آن چهره پدرم، سیمای پدرم را – البته اگر بتوانم – ترسیم کنم و بنویسم. و سیمای مادرم را نیز که خلاصه می‌شد در اندوه و انتظار، سوره «ربّکما تکذبان» و گریه‌های خاموش و بغض مداوم مدارا. فاجعه است که محیط ادبی – فرهنگی یک جامعه که حدود هشتاد سال از نخستین اقدامات انقلابی آن می‌گذرد، در برخوردهای خود با یک نویسنده او را آن‌جا براند که باز هم به نخستین محیط خود، یعنی به خانواده‌اش برگردد و کامل‌ترین آموزگار خود را پدرش بداند و غم‌گسار خود را مادرش! بگذریم. می‌خواستم درباره کلیدر و چگونگی نوشتن آن و دشواری‌ها و موانع آن مختصری بنویسم تا اگر این یادداشت‌ها به‌نظر جوانان علاقه‌مند به نویسندگی و هنر افتد، بلکه بتواند برای‌شان نکاتی داشته باشد.

اول بگویم که موضوع کلیدر و به‌خصوص قهرمان اصلی آن گل محمد از دوران اولیه کودکی، از طریق واگوی این و آن در یاد من نشسته بود. یعنی این قهرمان در همان دوران کودکی من، با این‌که دیری از کشته شدن آن نگذشته بود [در سه – چهار سالگی من] افسانه شده بود. بنابراین یکی از مایه‌های خیال‌پردازی دوران کودکی من و امثال من، گل‌محمد بود که جنگیده بود با حکومتی‌های سلطنتی و کشته شده بود. خوب، این بجای خود، من در ده به مدرسه رفتم و ابتدایی را خواندم و گمانم در یک سال دو کلاس را خواندم، دقیق یادم نیست. بماند که ما بچه‌های ده در حین درس خواندن کار هم می‌کردیم، کارهای مربوط به صحرا و حَشَم.

بعد از آن خیلی وقایع و دشواری‌ها در زندگی من، خانمان و اهالی بود که می‌مانند برای بعد. حالا فقط می‌پردازیم به بخش نویسندگی زندگی‌ام و عمدتاً کلیدر. خوب، من کمتر از بیست سال داشتم که با نویسندگی به عنوان یک هنر و یک حرفه آشنا شدم و بعد از تمرین‌ها و سیاه‌مشق‌های نه کم، اولین داستانم را به نام «ته شب» نوشتم و سعید آن را در مجله آناهیتا – که آن سال‌ها، 41 به‌نظرم، ما هنرجوی تئاتر آناهیتا بودیم – چاپ کرد. بعد از آن داستان‌هایی نوشتم که روشن است چی‌ها هستند، بماند. اما در تمام مدتی که داستان می‌نوشتم در فکر گل‌محمد و حماسه او بودم و اذعان می‌کنم که آرزو داشتم روزی فرا برسد تا قدرت نوشتن آن را که گمان می‌بردم باید به‌صورت یک رمان نوشته بشود، در خودم پیدا کنم.

برای این کار و این‌که آماده کاری به‌نظر خودم مهم بشوم هر چه را که در آن سال‌ها ترجمه شده و نوشته شده بود و به رمان‌نویسی و رمان مربوط می‌شد، سعی می‌کردم بخوانم. در سال 47-46 بود که برادرم نورالله – برادری که 4 سال از من کوچک‌تر بود و تازگی دختری را نامزد کرده بود – جوان‌مرگ شد. موضوع این جوانمرگی و دوران قبل از آن و این‌که فقط من بودم که خبر از بیماری سرطان لاجرم و مرگ حتمی او داشتم، خودش سوگنامه‌ای است که باید روزگاری به‌عنوان یکی از گرداب‌های رنج زندگانی‌ام بنویسمش. کاری ندارم که من چگونه آن مرگ را تاب آوردم و بر من چه گذشت.

همین قدر بگویم که در آن سال من مشغول نوشته آوسنه‌ی باباسبحان بودم؛ و بعد از آن گاواره‌بان و باشیرو و دیگر داستان‌ها را تا عقیل عقیل به تناوب نوشتم، که این آخری در سال 53 نوشته شد که بعد از آن به وسیله ساواک بازداشت شدم و تا پایان سال 55 در زندان بودم و بعد ... اما در جوار نوشتن این داستان‌ها بود که کلیدر را شروع کرده بودم و هر چند داستان‌ها را منتشر می‌کردم، اما از نظر من کار عمده‌ای که در پیش داشتم کلیدر بود. بنابراین، پس از مرگ برادرم در سال 1346 به خانه اجاره‌ای تازه‌ای نقل مکان کردیم و بعد از آن هم به یک خانه اجاره‌ای دیگر که این صاحبخانه مردم خوبی بودند به‌نام دهستانی. حالا دیگر سال 47 بود و من سرگرم نوشتن رمان پایینی‌ها بودم که گم شد یا ربوده شد و نوشتن آن در جوار کارهای دیگرم از سال 44 تا 50 طول کشیده بود.

مشکل است تفکیک تاریخی نوشتن هر داستان، چون غالباً همجوار و با اندکی پس و پیش نوشته می‌شدند. با این همه نخستین آغاز عملی نوشتن کلیدر در اواخر سال 1347 بود که البته تا سال‌های 50-49 بیشترین وقت من صرف نوشتن داستان‌هایی مثل گاواره‌بان و باشیرو و پایینی‌ها می‌شد، اما به نوشتن کلیدر هم دایم می‌اندیشیدم و می‌پرداختم به تمرین و بیشتر در خیال. عمده کار کلیدر از سال 49 آغاز شد تا سال 53 که البته تا آن زمان علاوه بر کارهای نامبرده مقالات و سخنرانی هم می‌نوشتم و باید بگویم که اوج و حدّت نوشتن کلیدر از سال 50 تا 53 -52 بود که بازداشت شدم و بعد که از زندان آمدم و به بازنویسی آن پرداختم و به چاپ دادم، حاصل کار تا سال 53 شده بود 4 جلد که در دو مجلد چاپ شد. یادم رفت بگویم که یکی دیگر از برادرهایم به نام علی دارای زن و 4 فرزند، در سال 51-50 به علت تصادف فوت شد. 

می‌خواستم خلاصه کنم و یادم رفت. حالا خلاصه‌اش می‌کنم: اول این‌که دو سال بعد از شروع داستان کلیدر با همسرم مهرآذر نامزد شدیم و شش ماه بعد ازدواج کردم و حالا که نوشتن کلیدر به پایان رسیده فرزند ارشدم به نام سیاوش 11 سال دارد. در طول این دوران می‌شود گفت دو برادرم مرده‌اند. پدرم مرده است، مادرم دچار بیماری شده است. برادر و خواهرم که از من کوچک‌تر هستند صاحب بچه‌هایی شده‌اند، سه بار زیر تیغ جراحی رفته‌ام، به زندان افتاده‌ام و بیرون آمده‌ام، چهار پنج‌بار خانه عوض کرده‌ام، دو سال در سندیکای هنرمندان تئاتر مسئولیت داشته‌ام، در آستانه انقلاب سخنرانی‌هایی داشته‌ام، ققنوس و جای خالی سلوچ را هم در سال 1357 و 58 نوشته‌ام و... گرفتاری‌های دیگر. 

حالا که به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم که دندان سالم در دهان ندارم، کچل شده‌ام، دیسک گردن گرفته‌ام، ریه و معده‌ام ناسالم شده‌اند، عینکی شده‌ام، عصبی که بوده‌ام و البته در تمام این مدت و پیش از آن مسئولیت معیشتی پدر و مادر و پیش از آن خواهر و برادرهایم را هم (تا پر آزاد نشده بودند) داشته‌ام و مسئولیت معیشتی خانواده خودم هم به همچنان، تئاترهایی بازی کرده‌ام که آخرین آن در اعماق بوده است به سال 53. یکی دوتا فیلم مزخرف هم بازی کرده‌ام، سناریوهایی هم نوشته‌ام و چند ماهی هم منترِ ساختن فیلم گاواره‌بان شده‌ام که نشده است،‌ روی فیلمنامه سربداران هم کار کرده‌ام که سیمای تلویزیون ملی ایران آن را قبول نکرده است و البته سیمای جمهوری اسلامی هم آن را قبول نکرد و به جایش واگذار کرد به نویسنده سریال شهر من شیراز!. و بیش از بازداشت که کارمند کانون پرورش فکری بودم «ببر جوان و انسان پیر» را هم برای نوجوانان نوشتم. 

خلاصه داداش ... خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم یکی از گرفتارترین آدم‌های دوره خودم در این شهر بوده‌ام و موانع بی‌شماری سر راهم بوده است، اما من همیشه مثل یک اسب سمج ترکمنی از روی تمام این موانع عبور کرده‌ام برای این‌که بتوانم کاری را که شروع کرده‌ام به پایان برسانم و حالا کلیدر پایان یافته است. کیفیت یک اثر ادبی که حدوداً پانزده سال عمر مرا – بهترین دوران عمرم، از 28 سالگی تا 43 سالگی – وقف خود کرده بود، مطلبی است که قضاوت درباره آن به من مربوط نیست؛ اما این حق را دارم که درباره کمیّت این کار، به‌عنوان کاری که انجام گرفتنش در شرایطی که ما زیسته‌ایم، امری ساده نیست، آن هم در رابطه با خودم و ارزیابی زندگی خودم، اقلاً برای خودم اظهارنظر کنم و بگویم که نوشتن یک رمان با حجم بیش از سه هزار صفحه، کار دشواری است و این چنین کاری دو وجه می‌تواند داشته باشد. 

اول این‌که ممکن است کسی مثل من یک دهاتی ساده و اندکی دیوانه باشد تا در دورانی چنین ناآرام دست‌ به‌نوشتن چنین کاری بزند؛ دوم این‌که کسی مثل من با نوشتن کلیدر ثابت کرده است که آدمی قادر است کاری انجام بدهد که با معیارهای روزگار خودش نخواند و از این راه ثابت کند که انسان می‌تواند بر موانع و مشکلات زندگی غلبه کند، اگر در یک کار و یک راه اراده کند و به آن باور داشته باشد. تأکید می‌کنم اما در شرایطی که من و ما زیسته‌ایم نفس انجام کاری که پانزده سال زندگی یک آدم را وقف خود کند، مهم است. پنهان نمی‌کنم که من از بردباری، ایمان و اراده خودم در کار گلایه‌مند نیستم و از این‌که بهترین دوران زندگی‌ام را صرف نوشتن کلیدر کرده‌ام، پشیمان نیستم و امیدوارم حرکت زندگی هم به من این اطمینان را بدهد که حق دارم از ایثار جوانی خود در انجام چنین کاری پشیمان نباشم.

در عین حال پرسشی از خودم دارم و آن این است که آیا در این مدت عمر من نمی‌توانسته‌ام کار دیگری، کاری در زمینه‌ای دیگر انجام بدهم؟ جواب می‌دهم که نه! چون مجموعه حیات و بودگاری من، همین کارهایی را که تا امروز انجام داده‌ام به من تکلیف کرده بوده است. لابد، شاید اگر مثلاً یک روز صبح که چشم از خواب باز می‌کرده بودم آفتاب را از زاویه‌ای دیگر می‌دیدم، به راه دیگری می‌رفته بودم. چه می‌دانم؟! اما آن‌چه را که من در زندگانی‌ام باید می‌گفتم و باید بگویم، جز از طریق نوشتن و همین جور نوشتن برای من مقدور نبوده است. بنابراین امیدوارم با نوشته‌هایم از داستان کوتاه «ته شب» گرفته تا رمان کلیدر توانسته باشم این نکته ساده، اما در عین‌حال این معنای غنی را بیان کرده باشم که «ما نیز مردمی هستیم» و این‌که نیاکان شریف من، آدمیانی چون ابوالفضل بیهقی ، ناصرخسرو قبادیانی، بیرونی و حکیم ابوالقاسم فردوسی بوده‌اند.

 

  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
مرداد
زاهاریا استانکو  

 

زاهاریا استانکو به سال 1902 در خانواده‌ی فقیری از مردم آبادی «سال‌کیا» در ناحیه «ته‌له‌ئورمان» (جنوب رومانی) به دنیا آمد. بی‌چیزی خانواده چنان بود که زاهاریا پیش از آن که خواب‌های خوش دوران کودکی را آغاز کند ناگزیر شد همدوش گرسنگان به جست‌وجوی لقمه نانی به تلاش برخیزد. با این همه سی و یک ساله بود که دانشکده ادبیات و فلسفه «بخارست» را به پایان برد (1932) و به روزنامه‌نگاری پرداخت. آنچه در فاصله دو جنگ جهانی بر زمینه اجتماع و سیاست و فرهنگ قلم زده بود بعدها در دو مجموعه فراهم آمد: گُرده ورزاها (1965) و نمک خوش است (1966). چندی نشریات دموکراتیک «آزی» (1932 تا 38، 1938 تا 40) و «لومیا رو مانیاسکا» (1937 تا 40) را اداره و سرپرستی کرد تا آن که مبارزات آشتی‌ناپذیر او با فاشیسم به بازداشتش کشید و سبب شد که تمامی سال‌های جنگ دوم جهانی را در کشتارگاه فاشیستی «تیرگو-جیو» به اسارت بگذراند.

از 23 اوت 1945 بار دیگر در روزنامه «رومانیا لیبه‌را» به فعالیت پرداخت.

سال‌های 1946 تا 52 و نیز 58 تا 68 در کار مدیریت تالار «دیون‌لوکا کاراجیال» [نمایش‌خانه ملی بخارست] بر او گذشت.

از 1954 تا 62 یک چند سردبیر و چندی مدیر و رهبر هفته‌نامه بزرگ «گازِتا لیته‌رارا» بود.

از 1949 تا 52 به ریاست اتحادیه نویسندگان رومانی برگزیده شد و در 1966 و 1968 بار دیگر به همین مقام انتخاب شد تا آخر عمر (1974) در آن پابرجا بود.

به جز جوایز دولتی رومانی، دانشگاه «وین» نیز جایزه «گوتفرید فون هردر» سال 1970 خود را «به خاطر ارزش بالای آثار و نیز به سبب فعالیت‌های خستگی‌ناپذیر ادبی‌اش» بدو اعطا کرده است.

به عنوان مرد فرهنگ و هنر نخست مجموعه شعرهای آسان (1927) بود که توجه مردم را به سوی او جلب کرد: اثری که بی‌درنگ جایزه «جامعه نویسندگان» را ربود.

پس از آن، مجموعه اشعار سفیدی‌ها (1930) زنگوله زرین (1939) درخت سرخ (1940) علف جادویی (1941) روزگار دودها (1944) که اندیشه‌های سیاسی و فلسفی و اجتماعی شاعر را باز می‌نمود، موقعیت او را به عنوان شاعری متعهد تثبیت کرد.

به سال 1954 برگردان فوق‌العاده‌ای از اشعار یسه‌نین منتشر کرد که انگیزه آن انطباق دیدگاه او و شاعر روسی بود. نیز در همین سال دست به انتشار جُنگ شاعران جوان زد: مجموعه‌ای که به روشنی موقعیت تاریخی شعر معاصر رومانی را مشخص می‌کرد.

هنگامی که پابرهنه‌ها منتشر شد، درخشش تند آن‌ چنان بود که چهره استانکو را به عنوان «شاعری تثبیت شده» یکسره در ظلمت فراموشی پنهان کرد!

پابرهنه‌ها یک صاعقه بود. چیزی غیرمنتظر و غافلگیرکننده، که در پرتو آن همه چیز بی‌رنگ می‌نمود. کتابی که به فاصله دو سال به بیش از سی زبان برگردانده شد.

با این همه این سرگذشت دستاوردی اتفاقی است که نویسنده خود را از آن بدین‌گونه یاد کرده است:

«آفتاب پریده بود که به بخارست برگشتیم. اما من با آن که سرماخوردگی شدیدی داشتم و از گرسنگی در شُرفِ موت بودم به خانه نرفتم. رفتم به تآتر ملی و آنجا در دفتر کارم به جست و جوی چیزی که بتواند موضوع یا دست کم انگیزه نوشتن مقاله‌ای شود که قولش را به مجله «کونتامپورانول» داده بودم مشغول زیر و رو کردن روزنامه‌ها شدم. اما چیزی دستم را نگرفت... معذلک نشستم به نوشتن... کاریش نمی‌شد کرد... دست به دامن خاطرات زندگیم شدم... چند صفحه‌ای نوشتم، پاکتش کردم و فرستادم به دفتر مجله. از دوشنبه تا پنج‌شنبه همه‌اش منتظر بودم که سیل گلایه و سرزنش سردبیر بر سرم آوار شود اما خبری نشد. جمعه که مجله درآمد دیدم نوشته‌ام را جای مطلب اساسی چاپ زده‌اند.»

و بدین ترتیب بود که به سال 1947 نویسنده‌ای تازه متولد شد و یک سال بعد، با چاپ کتاب، یکی از مهمترین زادروزها در تاریخ ادبیات رومانی و جهان به ثبت رسید.

در همان شرح حال –اعترافات- چنین می‌خوانیم:

«بهار 47 بود که پابرهنه‌ها را دست گرفتم... و یک ماه به آخرین ماه 48 مانده بود که تمامش کردم. تابستان و پاییز 48 سراسر به تصحیح و حذف و تغییر مطالب آن گذشت.»

سرگذشت، به زبان اول شخص نوشته شده است و با ساختمان هندسی خود قدم به قدم به یاری تصویرهایی از واقعیت که از صافی حساسیت کودکانه‌ پنج‌ساله گذشته است شکل می‌گیرد. این تصویرها واقعیاتی است از زندگی در آبادی‌های فقرزده جلگه دانوب در طول نخستین دهه‌های قرن ما، که با فشردگی و قدرت ابلاغی حیرت‌انگیز رشد فکری قهرمان کوچولوی کتاب را در طول دوره‌ای پرآشوب و ناهموار تعقیب می‌کند و بر زمینه گسترده‌ای از غنای موسیقایی که فوگ‌های باخ را به یاد می‌آورد با طرحی شگفت‌انگیز که ناله درد و خروش حماسه لایت موتیف آن است، با ساختمانی از بازگشت‌های بی‌واسطه به گذشته و قطع و وصل‌های شدید و غیرمنتظر همواره به پیش می‌خزد و موجی از تاریخ و افسانه و فرهنگ و فولکلور را در فضایی از حقیقت و رؤیا با خود می‌کشد.

شدت غور در حوادث گرچه کار با به نقل جزئیاتی می‌کشد که بررسی‌اش جز در صورتی که هر حادثه دقیقاً به زمان خود یادداشت شده باشد ناممکن به نظر می‌رسد این حقیقت را نیز نشان می‌دهد که نقل این همه جز در صورتی که نویسنده خود در جریان حوادث قرار داشته باشد محال می‌نماید. لاجرم مسأله دیگری پیش می‌آید: این که چگونه طرحی می‌تواند به نویسنده‌ای اجازه دهد این‌گونه از ترتیب و ترکیب حوادث گونه‌گون به ایجاد یک «کُلِ» سنجیده و یکدست توفیق یابد که در آن هرحلقه میان حلقه‌های پیشین و پسین خود رابطی حساب شده قرار گیرد مگر این‌که با ابداع شیوه‌ای جادوگرانه ترتیبی داده باشد که بتواند در آن واحد تمامی حوادث را در هرلحظه در نظرگاه خود قرار دهد؟

یک نگاه تند و گذرا بر آنچه این مجموعه عجیب را ترکیب کرده است علل این شگفتی را به وضوح بیشتری باز می‌نماید.

زمینه سرگذشت، زندگانی آبادی‌های منطقه‌ای است در ساحل دانوب، پیش از جنگ اول جهانی: پریشانی دهقانان و جهش‌هایی که در زمینه تاریخی ملتی از این پریشانی‌ها ناشی می‌شود و جهش‌هایی در زمینه اخلاق و روانشناسی که منشأ آن همین جهش‌های تاریخی است.- اعتراض‌ها و سرکوب شدن اعتراض‌ها، و روزهای پس از سرکوبی، که خود دوره تغییرات عمیق دیگر است در همه فضا و چارچوبی که اعتراض در آن صورت پذیرفته؛ علل و شدت درجه اعتراض‌ها که در بسیاری از فصول کتاب به طرزی ریشه در خویش قوام می‌گیرد: در دل زمستان، شیار باریک و عمیق، و جز این‌ها... پس از آن، درگیری‌ها و جنگ‌های 1912 تا 1913 است و اشغال سرزمین به وسیله آلمانی‌ها (17-1916) و مسائل ناشی از آن. پس فقط مسائل سال 1907 نیست که ردپای خود را در خاطره مافوق حساس و شکل‌پذیرِ داریه باقی گذاشته است.

در زمینه تمامی این‌ها حوادث روزمره هست که در متن طبیعت و ده با آمیزه‌ای از حقیقت و خیال و با حضور اساطیر و افسانه و آیات و کنایات با زیبایی‌ای غیرقابل بحث و شدتی شاعرانه می‌گذرد. اعتقادات عمیق (و شاید ناگزیر) به جادو جمبل؛ و در خلال این معتقدات، زندگی و زندگی و زندگی که در جامه‌ای غیرعاریتی از رهگذر همیشگی خویش می‌گذرد؛ با سرودهای دختران و تصنیف‌های هرزه پسران نوبالغ و سرودهای سربازان با زیبایی‌‌های استثنائی‌شان که شایسته گرد آمدن در جُنگی است.

دنیای کودکی نخستین برخوردی است که انگشت تأثیر بر روح خواننده می‌کشد. این‌جا دنیای کودکی بهشت ظلمت‌زده‌ای است که در آن به ندرت بسیار ممکن است روزنه‌ای باز شود تا نوری گرم و روشن از آن راهِ ورود یابد. اینجا آغوش محبت مادر و کنارِ گرم و اطمینان بخش پدر وجود ندارد. همه روابط خانواده در سرمای فقر و نیاز و گرسنگی متحجر می‌شود، گو این‌که داریه تنها به محبت مادر و کنار گرم پدر نیز رضایت نمی‌دهد: داریه علیل است و به اقتضای آن گرفتار کمبودهای روانی بیشتری است تا بدان حد که مدام از شدت تأثر خویش لطمه می‌خورد. کودکی است که بیش از ظرفیت خویش می‌بیند، می‌شنود، درد می‌کشد، درک می‌کند، بزرگ می‌شود و روح و جسمش شتابان به بلوغی پیشرس دست می‌یابد. می‌توان گفت که داریه یک «کودک» نیست، یک «طبقه» است.

وصف خانواده دهقانی سخت گویا و مؤثر است.

مادر –که در بخش عمده‌ای از سرگذشت چون تقدیری عتیق از این سوی زمان به جانب آینده کشیده می‌شود و با طنین توراتی سخنانش در ذهن کودک و خوانندگان کتاب نقش می‌بندد- از جمله قهرمانانی است که استانکو بار دیگر در سرگذشتی دیگر او را به میدان می‌کشد (در چقدر دوستت داشته‌ام). او حاکم بر آینده کودک است و سخنانش فشرده هزاران سال اعتقاد و باور است. چهره فهرستوارش تنها در چند خط و شیار خلاصه می‌شود همچنان که گذشته و حال را تنها در یک جمله به آینده می‌سپارد:

«-یادتان نرود عزیزهای من. هیچ‌چیز یادتان نرود!»

پدر صاحب قدرت روحی شگفت‌انگیزی است. مردی که رنج و خستگی کار بی‌حاصل از پایش انداخته اما سخت تودار است و همیشه در کنار دیگران. مشعل درخشان عصیان و حق‌جویی است و سخنانش همیشه نشان‌دهنده این خصلت اوست.

«-ما فقط می‌خواهیم عدالت وجود داشته باشد و اجرا بشود. همین و همین. ما فقط حق‌مان را می‌خواهیم!»

با این همه، آیت بزرگ، نماد بزرگ، خود داریه است. او جامعه‌ای است که شتابان موضع تاریخی خود را درمی‌یابد و تجربه‌ها را گرد می‌آورد تا به پا خیزد. دیگر آدم‌ها، دیگر اعضای خانواده، تنها ستارگان کوچک‌تر این صورت فلکی هستند.

چنان که گفتم، استانکو رشد آگاهی طبقاتی را در قهرمان کوچولوئی که در آخرین صفحه «پابرهنه‌ها» زادگاهش را پشت سر می‌گذارد در یک رشته سرگذشت‌های دیگر دنبال می‌گیرد: در بازی با مرگ (1962) و جنگل مولا (1963) و سگ‌ها که در همان سال انتشار به دوازده زبان در سراسر جهان برگردانده شد.

در ریشه‌ها تلخ است (1959) که با آن دوره دیگری از سرگذشت‌ها آغاز می‌شود استانکو بدون رها کردن قهرمان خود مرکز ثقل روایت را عوض می‌کند. داریه که اکنون مردی است رسیده و سرد و گرمِ روزگار چشیده در وهله اول به ثبت غلغله و هیجان سیاسی عصر خویش می‌پردازد؛ موضوعی که به نویسنده اجازه می‌دهد تا با تصاویری تفکرانگیز در چارچوب جنبه‌های مختلف زندگی مراحل پرآشوب تاریخی میان دو جنگ را به یاد آورد.

چقدر دوستت داشته‌ام نیز که در 1968 به چاپ رسید با توجه به آدم‌ها و اسامی خاص آشنایش دنباله سرگذشت «پابرهنه‌ها» است گو این که از لحاظ محتوی و شیوه ساختمانش اثری مستقل است. تفکری است در موضوع مرگ، و بیشتر یک اعترافنامه است.

سرگذشت کولی‌ها نیز در همین سال 1968 درآمد. بداعت این اثر در اصل به موضوع آن برمی‌گردد: یک قبیله کولی راهی نقطه ناشناسی است در قلب استپ‌های بیکران روسیه، که موظف شده است تا انتهای جنگ دوم جهانی در آن اقامت کند. رئیس قبیله –پیرمردی به نام «هیم» است که ابتدا این فرمان را جدی نگرفته اما هنگامی که می‌بیند ژاندارم‌ها با چه ترحمی به افرادش نگاه می‌کنند عمق فاجعه‌ای را که به انتظار قبیله نشسته است درمی‌یابد. هرچه قبیله پیشتر می‌رود نگرانی در جان «هیم» بارورتر می‌شود تا آن‌جا که وقتی در اعماق استپ فرمان بارافکندن دریافت می‌کند از خود می‌پرسد: «آیا همین‌جا نیست که کلنگ من باید به زمین بخورد؟ آیا همین‌جا نیست که قبیله من راه فنا در پیش خواهد گرفت؟». این کتاب، از زندگی و اندیشه و فرهنگ و رسوم قبایل کولی سخن می‌گوید. چیزی که تا به امروز برای ما سخت ناشناخته مانده است، و در عین حال از اودیسه حزن‌انگیزی سخن می‌گوید که پنج سال تمام به طول می‌انجامد؛ فاجعه انسانی بدوی و پاکدل که شگرد قتل عام نژادی ضربتی مرگ‌آور بر او وارد آورده است.

به سال 1969، یک سال پس از اودیسه کولی‌ها، اوروما دختر تاتار منتشر شد. کتابی که به گفته یک منتقد فرانسوی «لحن شاعرانه آن باورنداشتنی است!»

در 1970 مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه به نام قصه‌های عشق و گزینه‌ای از اشعار همان‌ سال به نام ترانه زیر لبی از چاپ در آمد و باز در همین سال است که سرگذشت‌های کنستاندینا و باد و باران پشت شیشه کتابفروشی‌ها چیده می‌شود، با بعض آدم‌های کتاب‌های پیشین و همچنان با لحن و فضایی عمیق و شاعرانه و وقاری انسانی.

یک چیز را محرمانه به‌تان بگویم:

اولین بار که این کتاب را خواندم با خود گفتم: کاش این زندگینامه‌ی من بود!

برگرفته از:مقدمه ی کتاب پابرهنه ها ترجمه ی احمد شاملو
  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
مرداد

 

ارنست همینگوی
نویسنده امریکایی ( 1899-1961 )
 «ارنست همینگوی» در 21 جولای 1899، در « « Oak Park ایلینویز چشم به جهان گشود. پدرش، «کلارنس همینگوی»، مردی سرشناس و قابل احترام بود و علاوه بر پزشکی به شکار و ماهیگیری نیز علاقه داشت و مادرش، «گریس» به تدریس پیانو و آواز می پرداخت. ارنست تابستانها را به همراه خانواده اش در شمال «میشیگان» به سر می برد و در همانجا، متوجه علاقه شدید خود به ماهیگیری شد.
او پس از پایان دوره دبیرستان، در سال 1917 برای مدتی در «کانزاس سیتی» به عنوان گزارشگر روزنامه «استار» (Star) مشغول به کار شد. وی در جنگ جهانی اول، داوطلب خدمت در ارتش شد، اما ضعف بینایی، او را از این کار باز داشت و در عوض، به عنوان راننده آمبولانس صلیب سرخ در نزدیکی جبهه ایتالیا خدمت می کرد. ارنست در 8 جولای 1918 مجروح و برای ماهها در بیمارستان بستری شد.
در بازگشت به ایالت متحده، مردم شهر و محله اش در Oak Park  از او مثل یک قهرمان استقبال کردند. ارنست کار خبرنگاری را از سر گرفت و در سال 1921، با «هدلی ریچاردسن» اهل «سن لوییز» ازدواج کرد و بنا بر توصیه «شروود اندرسن»، برای شروع زندگی، پاریس را انتخاب کردند. ارنست در نشریهToronto Star مشغول به کار شد. آنها همچنان برای گذران زندگی از سهم ارث پدری هدلی استفاده می کردند و ارنست به کار داستان نویسی نیز می پرداخت. طی همین دوران، یعنی بین سالهای 1921 تا 1926، او در مقام یک نویسنده به شهرت رسید. سبک خاص ارنست در نوشتن، از او نویسنده ای منحصر به فرد ساخته بود. در سال 1925، اولین سری داستانهای کوتاهش با نام «در زمانه ما» منتشر شد که به خوبی، گویای سبک خاص او در نوشتن بود. خاطراتش از آن دوران که پس از مرگ او در سال 1964 با عنوان «  A moveable Feast» منتشر شد، برداشتی شخصی و بی نظیر از نویسندگان، هنرمندان و همچنین فرهنگ و شیوه زندگی در پاریس دهه 1920 می باشد.
ارنست و هدلی در اکتبر 1923 صاحب یک فرزند پسر شدند و نام او را «جان» گذاشتند (با نام مستعار بامبی). این خانواده جوان به مکانهای مختلفی از اروپا بویژه اروپای مرکزی سفر می کردند. آنها در زمستانها به اسکی می پرداختند و تابستانها برای شرکت در فستیوال[*] «سن فرمین» در «پامپلونا» به اسپانیا سفر می کردند. در سال 1926، اولین رمان او بر اساس تجربه های بدست آمده از اسپانیا با نام ( Sun Also Rises)  به چاپ رسید.
در سال 1926، «ارنست همینگوی» پس از دیدار با «پائولین فیفر» ثروتمند، از همسر اول خود جدا شد. ارنست و پائولین در سال 1927 با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب دو فرزند پسر شدند. او در همان دوران زندگی اش با پائولین، خانه ای در «کی وست» فلوریدا خرید.
وی در سال ۱۹۳۷، کتاب «داشتن و نداشتن» و در سال ۱۹۳۸ مجموعه داستانهای «ستون پنجم»  را منتشر کرد. پس از آغاز جنگهای داخلی اسپانیا، همینگوی و عده ای از روشنفکران آمریکا تصمیم گرفتند که با جمهوری طلبان اسپانیا همراهی کنند. او دو بار در جنگ اسپانیا شرکت کرد و پس از آن، در «کی وست» فلوریدا ساکن شد و به نوشتن آثار پرارزشی مانند ماجرای «هاری مورگان قاچاقچی» پرداخت. این کتاب ویژگی دیگر ارنست همینگوی را - که همان وجدان اجتماعی اوست- به خوبی نشان می دهد؛ چنانکه همین ویژگی به نحو بسیار روشن تری در یکی دیگر از شاهکارهای او به نام «ناقوس مرگ که را می زنند؟»- اثری که به غلط تحت عنوان «زنگها برای که به صدا در می آیند»، ترجمه شده است - تجلی یافت. کتاب اخیر در مورد جنگهای داخلی اسپانیا بوده و قهرمانش مردی به نام «روبرت جردن» یا خود همینگوی است. همینگوی در دوران جنگ دوم جهانی، رابط ارتش در انگلستان و فرانسه بود و برای مدتی، هیچ گونه اثری منتشر نکرد؛ تا جایی که همشهریانش گمان می کردند که استعداد و قدرت نویسندگی هنرمند محبوبشان رو به زوال رفته است. او پس از جنگ، در  هتل «ویز» اقامت کرد و شروع به نوشتن کتابی درباره دومین جنگ نمود؛ ولی در اثر درد چشم، آن را نیمه تمام گذاشت و در عوض، به شکار پرداخت.
در اواخر دهه 1930، همینگوی عاشق زنی روزنامه نگار و نویسنده به نام «مارتا گلهورن» شد و در سال 1940 با او ازدواج کرد. وی در سال 1944 با «مری ولش» ملاقات کرد و این بار دلباخته او شد. «ارنست همینگوی» نه تنها یک نویسنده محبوب، بلکه یک چهره جهانی متعلق به قرن بیستم است.
در سال ۱۹۵۰، رمان جدیدی از این نویسنده با نام «آن طرف رودخانه در میان درختان» منتشر شد. این کتاب، داستان عشق بی تناسب یک افسر پنجاه ساله آمریکایی نسبت به یک دختر نوزده ساله ونیزی است. او در سال ۱۹۵۲، شاهکار جاودان خود را با نام «پیرمرد و دریا» به رشته تحریر درآورد و به اوج شهرت و عظمت ادبی صعود کرد. این اثر بی مانند، در سال ۱۹۵۳ به دریافت جایزه «پولیتزر» و در سال ۱۹۵۴ به دریافت جایزه ادبی نوبل نائل گردید. ارنست همینگوی در سال ۱۹۶۱ درگذشت و با مرگ او، یکی از درخشانترین چهره های ادبی آمریکا از میان رفت. او معمولاً ساعت پنج و نیم صبح، سر از بالین خواب بر می داشت و شروع به کار می کرد و بعد از ظهرها اگر هوا مساعد بود، به وسیله کشتی یا قایق به صید ماهی می پرداخت. همینگوی همیشه می گفت :
«یک نویسنده باید تماس خود را با طبیعت حفظ کند».
 
آثار ارنست همینگوی
- سه داستان و ده شعر ۱۹۲۳ / Three Stories and Ten Poems
- در زمان ما ۱۹۲۴ / In Our Time
- مردان بدون زنان ۱۹۲۷ / Men Without Women
- برنده هیچ نمی‌برد ۱۹۳۳ / The Winner Take Nothing
- خورشید هم طلوع می‌کند ۱۹۲۶ / The Sun Also Rises
- وداع با اسلحه ۱۹۲۹ / A Farewell to Arms
- مرگ در بعد از ظهر ۱۹۳۲ / Death in the Afternoon
- تپه‌های سبز آفریقا ۱۹۳۵ / Green Hills of Africa
- داشتن و نداشتن ۱۹۳۷ / To have and Have Not
- ستون پنجم و چهل و نه داستان کوتاه ۱۹۳۸ / The Fifth Column and Forty-nine short stories
- زنگها برای که به صدا در می‌آیند ۱۹۴۰ / For Whom the Bells Tolls
- بهترین داستانهای جنگ تمام زمانها ۱۹۴۲ / The Best War Stories of All Time
- در امتداد رودخانه به سمت درختها ۱۹۵۰ / Across the River and into the Trees
- پیرمرد و دریا ۱۹۵۲ / The Old Man and the Sea
- مجموعه اشعار ۱۹۶۰ / Collected Poems
 
 آثاری که پس از مرگ همینگوی منتشر شده ‌است :
- عید متغیر (عیدی که در مسیحیت زمان مشخصی ندارد) ۱۹۶۴ / A Moveable Feast
- با نام ارنست همینگوی (یادداشتهای همینگوی از سالهای اولیه اقامت در پاریس) ۱۹۶۷ / Byline: Ernest Hemingway
- داستانهای کانزاس سیتی استار ۱۹۷۰ /Stories Cub Reporter: Kansas City Star
- جزایر در طوفان ۱۹۷۰ / Islands in the Stream
- (رمان نا تمام) باغ عدن ۱۹۷۰ / The Garden of Eden
- حقیقت در اولین تابش ۱۹۹۹ / True at the First Light
برگرفته از:سایت ره پو
 

  • میر حسین دلدار بناب