اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۳۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

۰۸
مرداد

 

در میانِ تمامیِ کسانی که از ایران به فرنگ رفته و در رشته‌ای از رشته‌هایِ علمِ مدرن دانش آموخته اند، مصاحب یکی از استثنائی‌ترین چهره‌هاست. زیرا به چیزی بیش از انباشتنِ ذهن از "معلومات" در این یا آن زمینه‌ دست یافته بود. به آن چیزی رسیده بود که فرانسوی‌ها "روحِ علمی" (esprit scientifique) می‌نامند. به "روحِ علمی" با پرورش دادنِ ذهنِ سنجشگرانه و نقدگرانه، با پای‌بندی به وجدانِ علمی، به اخلاقِ حقیقت‌جوییِ علمی و کوشیدن در راهِ آن می‌توان دست یافت. مصاحب در زمینه‌یِ شناساندنِ منطق و ریاضیاتِ مدرن کارهایی دارد که ارزیابیِ ارزش و اهمیّت آن‌ها کارِ من نیست. اما آنچه من می‌توانم گواهی کنم، و از نزدیک شاهدِ آن بوده‌ام، این است که او، در میانِ ما، با دست یافتن به روحِ علمی، استادِ بی‌همانندِ آموزشِ روشمندی بود. از این جهت هیچ کسی را نمی‌شناسم که با او همسری تواند کرد. روشمندی بی‌گمان در همه‌یِ کارهایِ علمیِ او هست، امّا آن جا که بهتر و بیشتر از همه جا خود را نمایانده و قدرتِ ابتکار و آفرینندگیِ ذهن او را نشان داده در دایرة‌المعارفِ فارسی ست.

 دایرة‌المعارف فارسی نخستین اثر با روشِ علمیِ مدرن در این زبان است.  مصاحب در الگوبرداری از روشِ دانشنامه‌نویسیِ مدرن در زبانِ انگلیسی و سازگار کردنِ آن با زبان و زبان‌نگاره‌ی فارسی تواناییِ علمیِ شگرف و دلیرانه‌ا‌ی از خود نمایان کرد. اگرچه در این دو دهه در زمینه‌یِ دانشنامه‌نویسی کارهایِ کلان‌تر و، بر رویِ هم، ارزشمندی در زبان فارسی  منتشر شده است، که همگی، سرراست یا ناـ‌سرراست، وامدارِ نوآوری‌هایِ مصاحب و روش‌شناسیِ اوی اند، امّا هنوز از نظرِ یکدستیِ روش به پایِ کارِ او نمی‌رسند، همچنان که از نظرِ جسارت در نوآوریِ زبانی و زبان‌نگاره‌ای نیز. "مدخلِ" هفتاد صفحه‌ایِ وی بر جلدِ یکمِ دایرة‌المعارف، که برایِ شرحِ روشِ کارِ خود نوشته، در زبانِ فارسی شاهکارِ بی‌مانندی ست از دقّتِ فکر و انضباطِ ذهن و قلم. شرحِ چاره‌جویی‌هایی که برایِ نخستین بار در زبان و زبان‌نگاره‌یِ فارسی برای تألیفِ دانشنامه‌ای با روش و بینشِ علمیِ مدرن کرده، به‌خوبی نشان می‌دهد که پیش از او هیچ‌کس در کارِ فرهنگ‌نویسی و دانشنامه‌نویسی چنین باریک‌اندیشی‌هایی نکرده و به چنین نکته‌ها و مسائلِ ریز، امّا سترگ از نظرِ روشمندی، نپرداخته است. بخشی از نوآوری‌هایِ روشیِ مصاحب، که به خاطرـ‌ام می‌آید، این‌هاست که برمی‌شمارم. امّا، بی‌گمان همه‌یِ آن‌ها نیست. برایِ دریافتِ همه‌یِ راه‌گشایی‌هایِ او برای روشمندی می‌باید این "مدخل" را با شکیبایی خواند و از توانمندیِ‌ها و باریک‌بینی‌هایِ یک ذهنِ علمیِ کم‌مانند بهره برد.

 


  چاره‌جویی‌هایِ فنّی برای نگارشِ روشمندانه‌یِ یک دانشنامه

الف) ضبطِ نام‌هایِ "خارجی" به واگویه (تّلفظِ) زبانِ اصلی. یعنی، نام‌هایِ فرانسه، انگلیسی، آلمانی، روسی، لاتینی، یونانی، و جز آن‌ها، هر یک، نه به واگویه‌یِ زبانی که از آن ترجمه می‌کنیم، برای مثال، انگلیسی یا فرانسه، بلکه آن گونه باشد که در زبانِ اصلی گفته و نوشته می‌شود. او بر آن بود که نام لاتینیِ یولیوس را نباید ژول یا جولیوس ضبط کرد یا یوهان، در آلمانی، نباید از راهِ ترجمه بشود ژان یا جان. این کارِ سنگینِ پرزحمتی بود که مصاحب بر دوش گرفت و به پایان برد. در این مورد، برای استثناها هم ضابطه‌هایِ دقیق گذاشت و گفت که چرا، بر خلافِ آن اصلِ کلی در روشِ ضبطِ نام ها، برایِ مثال، ارسطو و افلاطون را نباید با درایندِ (مدخلِ) اریستوتلس و پلاتون نگاشت.

ب‌)    نام‌هایِ ایرانی و عربیِ دورانِ اسلامی را که چه‌بسا از چندین جزء، نامِ شخص همراه با لقب و کنیه، تشکیل شده اند چه‌گونه باید ضبط کرد که روی‌آورنده به دایرة‌المعارف با کمترین زحمت و صرفِ وقت بتواند مقاله‌ای را می‌خواهد بیابد. و اگر به دنبالِ یکی از اجزاءِ آن نام برود، از راهِ ارجاع‌ها بتواند به درایند (مدخلِ) اصلی دست یابد. برایِ مثال، ابوعلی ابنِ سینا را کجا پیدا باید کرد؟ ذیلِ ابوعلی، ذیلِ سینا، یا ابنِ سینا؟ برای دریافتنِ اهمیّتِ این روشمندی در برابرِ بی‌روشیِ کمابیش مطلق، می‌توان نگاه کرد به درایندهایِ لغت‌نامه‌ی دهخدا در این باب ودید که یافتنِ بسیاری از نام‌ها در آن چه‌بسا کارِ پرزحمت و گاه نومید کننده‌ای ست. البته بگذریم از دقّتِ علمیِ و روشمندیِ متنِ مقاله‌ها و فشردگی دانشنامه‌ای آن‌ها در دایرة‌المعارف و بی‌درـوـپیکریِ آن‌ها در لغت‌نامه و دیگر کتاب‌هایی از این دست، برای مثال، "اعلامِ" فرهنگِ معین.

پ) سیستمِ کوته‌نوشت‌ها (abbreviations) با دقت و نظم و یکدستیِ کامل و بهره‌گیری ابتکاری از ساختمانِ    زبان‌نگاره‌یِ فارسی که روشی ست ضروری برای فشرده کردنِ مقاله‌ها و کاستن از حجمِ فرهنگ‌ها و دانشنامه‌های کوجک و میان‌حجم.

ت‌)    یکی از کارهایِ اساسی و نوآورانه و پرزحمت در دایرة‌المعارف، که کمتر کسی می‌باید به آن توجّه کرده باشد، رعایتِ کامل فاصله‌بندی کلمه‌ها ست. این فاصله‌بندی که در اصطلاحِ چاپخانه‌هایِ آن زمان به آن فاصله‌یِ "سه پنط" می‌گفتند، برای درهم‌نرفتنِ کلمه‌ها و درست و روان خواندنِ متن بسیار ضروری ست، امّا بی‌منطقیِ جدانویسی و سرـ‌هم‌ـ‌نویسیِ حروف و واژه‌ها در زبان‌نگاره‌یِ فارسی اجازه نمی‌داد که این اصل در متن‌های چاپی، مانندِ زبان‌نگاره‌یِ لاتینی رعایت ‌شود. دلیلِ اصلیِ آن این بود که در سیستمِ بسیار پرزحمتِ حروف‌چینیِ دستی، با ساختمانِ پیچیده و بی‌منطقِ زبان‌نگاره‌یِ فارسی، امکان نداشت که با گذاشتنِ فاصله‌ها به صورتِ یکنواخت، سطر پُر شود بی آن که کلمه‌ای نیمه‌تمام در تهِ آن بماند. از این گذشته، رعایتِ اصلی به صورتِ یکنواخت و استثناناپذیر هم از عادت‌هایِ ذهن ما نیست. به همین دلیل، گذاشتنِ فاصله میانِ کلمه‌ها یا برداشتنِ آن به اختیارِ حروف‌چین بود. امروزه به یاریِ سیستمِ نگارشِ رایانه‌ای این مشکل حل شده است و فاصله‌بندی در کتاب‌ها و نشریه‌های فارسی نسبت به پیش از آن بسیار بهتر و بیشتر رعایت می‌شود. اما پیش از آن با حروف‌چینیِ دستی کارِ ناممکنی به نظر می‌آمد.

اما مصاحب می‌خواست که فاصله‌بندی با دقتِ تمام و بی‌هیچ استثنا، با همان سیستمِ حروف‌چینیِ دستی، رعایت شود. به همین دلیل، به سرپرستی و راهنماییِ وی حروفی طراحی شد که فاصله‌یِ بیش از "سه پنط" میانِ کلمه‌ها نیندازد. یکی از ابتکارهایِ او برای این منظور کوتاه کردنِ سرکشِ کاف و گاف و خم دادنِ ستونِ آن‌ها بود، آن چنان که سرکشِ با پایه‌ی حرف در یک راستا قرار گیرد و، چنان که در حروفِ چاپیِ پیش از آن می‌توان دید، با کلمه‌یِ پیشین فاصله‌یِ زائد نیندازد. این کارِ به‌ظاهر کوچک از یک اصلِ بزرگ در کارِ علمی و نوشتارِ علمی سرچشمه می‌گرفت، یعنی یکدستیِ روش.

نگاهی به صفحه‌ای از دایرة‌المعارفِ فارسی و سنجیدنِ آن با دیگر کتاب‌ها، از جمله فرهنگ‌هایِ لغت و دایرة‌المعارف‌های نشر شده تا آمدنِ سیستمِ رایانه‌ای، نشان می‌دهد که تنها از نظرِ زیباییِ ظاهر و خوشخوانی و یکدستی چه تفاوتِ نمایانی ست میانِ آن‌ها و این اثر. مصاحب برایِ مشکلِ پر کردنِ سطر، با رعایتِ یکدستِ فاصله‌یِ «سه پنط»، بدونِ شکستنِ کلمه‌یِ آخر راه‌حلی پیدا کرده بود و آن پر کردنِ سطر با گذاشتنِ تیره میانِ کلمه‌هایِ "تیره‌خور" بود، این کار را اکنون رایانه با گذاشتنِ فاصله‌‌های یکدست در سطر می‌کند.

ث‌)    ابتکارهایِ مصاحب در این کار یکی‌ـدوتا نیست. از جمله این که، ما، بنا به عادت، صفر و نقطه را، به صورتِ یک لکه‌ی سیاه، یکسان می‌نویسیم، که به نظرِ او کارِ نادرستی ست. زیرا عددها در نوشتارهمه باید یک اندازه باشند. این بود که صفرِ لاتینی را واردِ سیستمِ عددنویسیِ فارسی کرد.
واما، سترگ‌ترین کار او در این زمینه روشِ مقاله‌نویسیِ دقیق، فشرده و پیراسته بر اساسِ ترجمه‌یِ درست یا تألیف از منابعِ با اعتبار بود. هر مقاله چند بار بازبینی و ویرایش می‌شد تا متنی روشن و تا جای ممکن کوتاه و جامع و اعتماد کردنی با زبانِ فنّی در زمینه‌های گوناگون، از علوم طبیعی تا علومِ اجتماعی و جز آن‌ها، به دست خواننده برسد. پیش از آن چنین کتابِ مرجعی با این ویژگی‌ها در زبانِ فارسی وجود نداشت.

 

در میانِ ایده‌های بسیارِ او برای توانمند کردنِ زبان و زبان‌نگاره‌یِ فارسی برایِ کاربردهایِ علمی و فنیِ مدرن، یکی هم ایده‌یِ ساختنِ حروفِ "ایرانیک" از رویِ مدل حروفِ ایتالیکِ در زبان‌نگاره‌یِ لاتینی بود، که امروزه بسیار به کار می‌رود. نام‌گذاریِ آن هم، یعنی ایرانیک به قیاسِ ایتالیک، از مصاحب است.

 

مسأله‌یِ زبانمایه‌یِ علمی

مصاحب  نخستین کسی‌ست در میان ما که به مسأله‌یِ زبانمایه‌یِ علمیِ مدرن و رابطه‌یِ ناگزیرِ آن با پژوهشِ علمی و گسترشِ تولیدِ علم، اندیشیده و به شکافِ پهناورِ زبانیِ ما با آن آگاه شده بود. همچنین، روشِ تولیدِ واژگانِ علمی در زبان‌هایِ  پیشاهنگِ علومِ مدرن، به‌ویژه انگلیسی، را دنبال کرده و شگردهایِ آن را دریافته بود. پس با تکیه به مایه‌یِ علمی و زبانیِ خود برای زبانِ فارسی به چاره‌اندیشی پرداخت. در دایرة‌المعارفِ فارسی، بر پایه‌یِ دانشنامه‌یِ یک‌جلدیِ کلمبیا، هزاران مقاله در مقولاتِ علومِ طبیعی و ریاضی تا علومِ انسانی و ادبیات و نقاشی و سینما و تاریخ و سیاست و جز آن‌ها، همچنین صدها یا هزارها زندگی‌نامه از دانشوران و مردان و زنانی می‌بایست بیاید در همه‌یِ این زمینه‌ها دست‌آوردی داشته اند و اثری از خود بر جا گذاشته اند. از سویِ دیگر، گزارشِ آنچه در جهانِ فرهنگیِ بومیِ خود ما در عالمِ علم و فرهنگ و تاریخ روی داده است، به زبانِ دانشنامه‌ای و علمیِ مدرن نیازمند بود. کمبودِ بی‌اندازه‌ی چنین مایه‌ها در زبانِ ما، دستگاهِ ترم‌شناختی‌ای می‌طلبید که می‌بایست ساخت و پرداخت.

مصاحب انگلیسی و فرانسه و عربی را به‌خوبی می‌دانست، شاید آلمانی و زبان‌هایِ دیگری را هم. در فارسی هم ورزیدگیِ استادانه داشت و چَم‌ـ‌و‌ـ‌خَمِ ساختارِ واژگانیِ فارسی را نیک می‌شناخت. از این‌رو، برای برآوردنِ نیازهایِ واژگانیِ دایرة‌المعارف انجمنی ساخته بود که خود آن را، به‌شوخی، "دارالضرب" می‌نامید. در این انجمن احمد آرام، مصطفا مقرّبی، صفیِ اصفیا، حسینِ گلِ‌گلاب، و کسانی دیگر با او همکاری می‌کردند. از دست‌آوردهایِ پرارزشِ انجمن فرهنگِ اصطلاحاتِ جغرافیایی بود که جداگانه نشر شد. مصاحب، افزون بر بهره‌گیری از توان‌هایِ ترکیبی و اشتقاقیِ زبانِ فارسی، تکنیک‌هایِ واژه‌سازیِ علمی در علومِ طبیعی را از زبانِ انگلیسی گرفت و در زبانِ فارسی به کار بست. از جمله‌یِ این تکنیک‌ها "برخه‌چسبانی" (blending)ست.  با این روش تکه‌ای از واژه‌ای را به واژه‌یِ دیگر یا به تکه‌ای از واژه‌یِ دیگر، یا به یک پیشوند یا پسوند، می‌چسبانند. به این ترتیب، واژه‌یِ تازه‌ای به دست می‌آید که  در یک دستگاهِ ترم‌شناسی تعریفی به آن می‌دهند. و این گونه آن دستگاه را برای نیازهایِ علمیِ تازه گستر ش می‌دهند.[1] ترکیبی مانندِ "برقاطیسی" (برابر با electromagnetic )، از برق+ ا (میانوند)+ طیس(کوتاه شده‌ی مغناطیس)+ ی (صفت‌ساز) به قالبِ این گونه واژگانِ علمی در زبان‌هایِ فرنگی ساخته شده است. همچنین ساختنِ مصدرِ قیاسی و برکشیدنِ مشتق‌هایِ اسمی و صفتی و قیدی از آن، مانندِ برقیدن، برقش و یا با وام‌واژه، مانندِ یونیدن و یونش (از ion)، از جمله دلیری‌هایِ مصاحب برای الگوبرداری از تکنیک‌هایِ واژه‌سازی علمی در زبان‌هایِ اروپایی بود. این شیوه‌یِ گسترشِ واژگانِ علمی، به دلیلِ چیرگیِ ذهنیّت و زبانِ ادبی و نبودِ ذهنیّتِ علمی در میانِ ما، پس از نیم‌قرن که از ابداعِ آن می‌گذرد، هنوز چندان جایی در فرهنگِ ما باز نکرده است. به هر حال، مصاحب پیشاهنگِ بنیادگذاریِ شیوه‌یِ تکنیکیِ توسعه‌ی واژگان در زبانِ فارسی ست.

 
ادایِ دین

همیشه به دنبالِ فرصتی بودم که به خاطرِ دینِ شاگردی که از مصاحب به گردن دارم از او و نقشِ او در پرورشِ ذهنِ خود یادی کنم. جامعه‌یِ فرهنگیِ ما که بیش‌تر سرگرمِ ادبیات‌بازی و فلسفه‌بازی ست، از نقش و سهمِ اساسیِ و بنیانگذارِ علم در تمدنِ مدرن چندان آگاه نیست. امّا مصاحب مردِ علم به معنایِ درستِ کلمه بود و اهلِ ادبیات‌بازی و فلسفه‌بازی نبود. از سویِ دیگر، او، برخلافِ بیشینه‌یِ جماعتِ "فرنگ‌رفته"یِ ما، با پارادایم‌هایِ ذهنیّتِ "شرقی"، ذهنِ مقلّدانه، نرفته بود تا با مشتی معلومات و محفوظات که در محضرِ "مراجعِ" علمیِ فرنگ آموخته به وطن بازگردد و همان‌ها را در سرِ کلاس طوطی‌وار تکرار کند تا طوطیکانِ دانش‌آموز و دانشجو آن‌ها را همان گونه در حافظه نگاه دارند و تکرار کنند. مصاحب به معنا و منطقِ علم و بینشِ علمی و نقشِ محوریِ کاربردیِ آن در همه‌یِ زیرـ‌وـ‌بالاها و گوشه‌ـ‌وـ‌کنارهایِ زندگانیِ مدرن راه برده بود. به همین دلیل، در کاربستِ شیوه‌هایِ علمی و فنی و زبانیِ مدرن در کارِ دانشنامه‌نویسی این‌همه نوآوری و آفرینندگیِ شگفت‌انگیز داشت. کاری که او کرد در عالمِ ذهنیّتِ بی‌بندـ‌وـ‌بارِ ما بیش‌تر به معجزه می‌مانست.

این جا لازم می‌دانم از کسِ دیگری نیز نام ببرم که مدیریت و همّت و دلبستگیِ او در پدید آوردنِ این اثر نقشی بی‌چون‌ـ‌وـ‌چرا داشت. و او همایون صنعتی‌زاده است که در نیمه‌یِ دهه‌یِ سی مؤسسه‌یِ انتشاراتِ فرانکلین را با بهره‌گیری از امکاناتِ یک دستگاهِ نشرِ امریکایی به این نام، پایه‌گذاری کرد. صنعتی‌زاده پرشور و پرانرژی و بلندپرواز بود و مردِ کارِ کارستان. با بر پا کردنِ مؤسسه‌یِ انتشاراتِ فرانکلین و پروژه‌هایِ نوآورانه‌ای که در آن به اجرا گذاشت، در بالاندن و مدرن کردنِ صنعتِ چاپ و نشر در ایران، و بالا بردنِ سطحِ ترجمه و شناساندنِ فنّی به نامِ ویرایش، نقشِ بسیار بزرگی داشت. امروزه کسانی از اهمیتِ آفرینندگی‌هایِ"دهه‌یِ چهل" در فضایِ فرهنگ و اقتصاد و زندگیِ اجتماعیِ ایران سخن می‌گویند. به نظرِ من، همایونِ صنعتی‌زاده یکی از چهره‌هایِ بسیار اثرگذارِ این دوران در صنعتِ نشر در تمامِ مراحلِ آن است و باید از او یاد کرد. دایرة‌المعارفِ فارسی به سرویراستاریِ غلامحسینِ مصاحب، یکی از اساسی‌ترین و درخشان‌ترین دست‌آوردهایِ این "دهه‌ی چهل" است که درازایِ آن را باید تا نیمه‌یِ دهه‌یِ پنجاه گرفت. ترکیبِ مصاحب ‌ـ‌ صنعتی‌زاده بود که این پروژه را کامیاب کرد. مصاحب بی‌گمان، در سراسرِ ایران، تنها کس با تمامیِ ضرورت‌هایِ علمی برایِ چنین پروژه‌ای بود. و صنعتی‌زاده برای اجرایِ پروژه‌یِ دایرة‌المعارف به سراغِ این تنهاترین کس رفت. صنعتی‌زاده نه تنها پیشگامِ راه انداختنِ این پروژه در مؤسسه‌یِ فرانکلین بود، بلکه شاید تنها و شایسته‌ترین مدیر برایِ به انجام رساندنِ آن بود. او با ایده‌های انقلابی و نوآورانه‌یِ مصاحب، که در آن روزگار بسیار غریب و برای بسیاری از بن درنیافتنی بود، همدلیِ کامل نشان می‌داد و برای آن همه گونه امکاناتِ مالی و فنی فراهم می‌کرد. همچنین، شاهد بوده ‌ام که چه‌گونه درشتی‌ها و پرخاش‌هایِ گهگاهیِ مصاحب را نیز، با احترامِ تمام، تاب می‌آورد.

 من در سال‌های ٣٩-٤0، دانشجویِ دانشکده‌یِ حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی در دانشگاهِ تهران بودم و این فرصت برای‌ام پیش آمد که دو سالی در دایرة‌المعارفِ فارسی به کارِ ویراستاری گماشته شوم. این دوره‌یِ آموزشیِ بزرگی برایِ من بود تا زیرِ دستِ مصاحب با ذهنیّتِ علمی و روشمندیِ مدرن آشنا شوم. زیرا در دانشگاه و نظامِ آموزشیِ طوطی‌پرورِ ما چیزی از این مقولات به کسی نمی‌آموزاندند. در تمامیِ دوره‌یِ لیسانس و دکتری (در رشته‌ی اقتصاد، که نیمه‌کاره رها کردم) استادانِ ما جز جزوه‌هایِ کهنه‌ای که از درس‌هایِ خود در دانشگاه‌هایِ فرانسه و بلژیک به همراه آورده و به فارسیِ زشتِ کژـ‌وـ‌کوژی ترجمه کرده بودند، چیزی در چنته نداشتند، که آن‌ها را نیز می‌بایست طوطی‌وار از بر کنیم و سرِ امتحان پس بدهیم. تنها درسی که به یاد دارم برای‌ام جالب بود، درسِ حقوقِ مدنیِ سید حسنِ امامی (امام جمعه) بود، که سه جلد کتابِ بسیار خوب در باره‌یِ حقوقِ مدنی برای دوره‌‌ای سه ساله نوشته بود. خودِ او هم استادِ خوش‌بیانِ تمام‌عیاری بود. جنبه‌یِ استدلالیِ حقوقِ مدنی در استنباطِ از قوانین، آن‌چنان که او نوشته بود و درس می‌داد، برای‌ام آموزنده و لذت‌بخش بود. امّا دیگر درس‌ها بسیار کلیشه‌ای و ملال‌آور بود. بدتر از همه درس‌هایِ رشته‌یِ اقتصاد، که به عنوانِ رشته‌یِ تخصصی برگزیده بودم.

باری، آنچه را که هرگز در دانشگاهِ تهران نیافتم و نیاموختم، شاگردی در پیشِ مصاحب جبران کرد. من اگر چیزی از باریک‌سنجی و منطقِ علمی و ذهنیّتِ تحلیلی آموخته ام، دستِ کم بخشی از آن را وامدارِ مصاحب ام، به‌ویژه حسّاسیّت یافتن به مسأله‌ی زبانِ علمی و دنبال کردنِ آن را. حدود دوسالی که در دایرة‌المعارف کار کردم، چنان که گفتم، بسیار بیش از تمامیِ دوره‌یِ لیسانس و دکتریِ نیمه‌کاره برای‌ام آموزنده بود و در روزگارانِ بعدی، در کارهایِ علمی و ادبی و فرهنگ‌نویسی، بسیار به کارـ‌ام آمد.
برگرفته از:سایت جستار  مقاله ی داریوش آشوری در باره ی غلامحسین مصاحب

  • میر حسین دلدار بناب
۰۲
مرداد

پیش درآمد

چشم در چشمانت می‌دوزد کاغذ سفید. قلم در انتظار حرکت. تو گم شده‌ای. خیال اوج گرفته است. رفته است. خیال بازگشتش نیست. از آن سان که شوریده‌ی شیراز می‌گفت:

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

 

زآن سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند...

تا کجاهاست جولانگاه خیال؟ و اگر نبود چه؟ این همه نقش چگونه رقم می‌خورد؟ چه صورتگر افسونگری است این خیال! چه نقش‌ها می‌زند از بی‌نقشی! سترگ مایه‌ای در عین تهیدستی! این همه تصویر. این همه صورت. این همه شعر. این همه ساز و سوز. جهان سیری جهانسوز. کلام زاده‌ی یک رشحه‌اش. جان جان. ناگنجیدنی در بیان. مایه‌ی این همه وجد و غلیان.

سیر می‌کند آفاق تا آفاق را. سیر نمی‌شود از این سیر بی‌پایان. کشف. شهود. اشراق. تابش انوار ازلی. سکر. صحو. محو. بی‌خودی. خلجان. آشوب. شیدایی. تهی از هر چیز. پر از تهی. قطره‌ای، دریایی در آنی.

چشم باز می‌کنی. قلم در انتظار. برگ‌های سفید عطشناک. همچون زمینی تفتیده در انتظار باران. امان از دست این خیال. به کجاها کشانده بوده‌ات؟ مانند کسی که رویایی دیده و فراموش کرده باشد خوشی مبهمی در جانت چنگ انداخته است. وجدی ناشناخته در وجودت پا گرفته است. از آن نوع که زمین را در آغاز بهار.

*****

تصاویر مبهم کودکی زنده می‌شوند. جان می‌گیرند. وضوح می‌یابند. کودکی در کوچه پس کوچه‌های پیچ در پیچ. همزاد خیال. همبازی قاصدک‌ها. شیفته‌ی پروانه‌ها. مفتون گل‌های زرد و چهچهه‌های قناری‌ها...

بیشتر از چهل سال از آن روزگار سپری شده است امّا انگار همین دیروز بود. اوّلین روز مدرسه و من هاج و واج و حیرت زده.

همه چیز برایم تازگی داشت. بچّه‌ها. مدرسه. معلّم. میزها و نیمکت‌ها. کلاس. تصاویر نصب شده بر بالای تخته سیاه. همه و همه.

*****

زمان بی آنکه منتظر بماند به شتاب در گذر. اوّلین و بهترین جایزه‌ی عمرم کتاب داستانی بود از طرف معلّم کلاس سوّم ابتدایی‌ام جناب آقای ابوالقاسم نصیری. هرچه بود و هرچه شد از آن زمان آغاز گردید.

مونس تنهایی‌ام را یافته بودم. کتاب. بسان دو همزاد پیوند خوردیم به هم تا به امروز. انس گرفتیم. در هم تنیدیم. یکی شدیم. خواندم و خواندم و خواندم. هنوز هم می‌خوانم. با افراط. سیری‌ناپذیر. تشنه‌تر و تشنه‌تر. استسقایی پایان‌ناپذیر. حکایت همچنان باقی.

اکنون سالهاست که همزاد دیگری نیز ـ نوشتن ـ به ما پیوسته است. سه همزادیم. من و خواندن و نوشتن. هر سه پای به پای هم و دوش به دوش تا چه پیش آید.

بی تعارف خویشتن را وامدار همه می‌دانم. مردم. معلّمان. اساتید. نویسندگان. همه و همه. چه آنان که بی واسطه چیزهایی به من آموختند چه آنان که با واسطه.

*****

داستان‌های زیادی خوانده‌ام. از نویسندگان بزرگ. از ادبیّات ایران و جهان. از نویسندگان خودمان. از نویسندگان اقصی نقاط دنیا. از یونان و ترکیه گرفته تا فرانسه و انگلستان. از روسیه و پرتقال و اسپانیا گرفته تا پرو و کلمبیا. از برزیل گرفته تا آمریکا و ایتالیا.

کمتر نویسنده‌ی اسم و رسم‌داری هست که اثری از او را نخوانده باشم. و چه بسا چند اثر از یک نفر.

امّا داستان مردم ما هم شنیدنی است. حکایت‌هایی پر از شکر و شکایت. قصّه‌هایی پر از شادی و غصّه. از ارباب و رعایا. از خان‌ها و بیگ‌ها. مردانی نه از تبار دیلم و گیلک امّا گیله‌مردوار. سووشون خود حکایت آنها. فقط جای انگلیس و روس را باید عوض کرد.

دستخوش تاراج خودی و بیگانه. سواران ارشد خان و قره‌داغی‌ها. چپاول پشت چپاول. غارت پشت غارت. دهشت و وحشت. بریدگی. استیصال.

هم از آن سبب است پیچ در پیچ و تنگ بودن کوچه‌های قدیمی. چه تلخ است ماجرای دخترک بی‌پناهی که در تجاوز روس از کسانش جدا مانده و از وحشت لال شده بود...

داستان‌ها گویی سرگذشت مشترک همه‌ی انسان‌هاست در جای جای جهان. و من در متن همه داستان‌ها بخشی از سرگذشت مردمانمان را دیده‌ام. حتّا در آثار نویسندگانی که ما را ندیده‌اند و از سرگذشتمان خبری ندارند....

  • میر حسین دلدار بناب
۰۱
مرداد

زادگاه مولانا

جلال‌الدین محمد درششم ربیع‌الاول سال604 هجری درشهربلخ تولد یافت. سبب شهرت او به رومی ومولانای روم، طول اقامتش‌ و وفاتش درشهرقونیه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذکره‌نویسان وی درهنگامی که پدرش بهاءالدین از بلخ هجرت می‌کرد پنجساله بود. اگر تاریخ عزیمت بهاءالدین رااز بلخ در سال 617 هجری بدانیم، سن جلال‌الدین محمد درآن هنگام قریب سیزده سال بوده است. جلال‌الدین در بین راه در نیشابور به خدمت شیخ عطار رسید و مدت کوتاهی درک محضر آن عارف بزرگ را کرد.

چون بهاءالدین به بغداد رسیدبیش ازسه روزدرآن شهراقامت نکرد و روز چهارم بار سفر به عزم زیارت بیت‌الله‌الحرام بر بست. پس از بازگشت ازخانه خدا به سوی شام روان شد و مدت نامعلومی درآن نواحی بسر برد و سپس به ارزنجان رفت. ملک ارزنجان آن زمان امیری ازخاندان منکوجک بودو فخرالدین بهرامشاه‌نام داشت، واو همان پادشاهی است حکیم نظامی گنجوی کتاب مخزن‌الاسرار را به نام وی به نظم آورده است. مدت توقف مولانا در ارزنجان قریب یکسال بود.

بازبه قول افلاکی، جلال‌الدین محمددرهفده سالگی ‌درشهرلارنده به‌امرپدر، گوهرخاتون دخترخواجه لالای سمرقندی را که مردی محترم و معتبر بود به زنی گرفت و این واقعه بایستی در سال 622 هجری اتفاق افتاده باشد و بهاءالدین محمد به سلطان ولد و علاءالدین محمد دو پسر مولانا از این زن تولد یافته‌اند.


مولانا و خانواده او

مولانا جلال الدین محمد مولوی در سال 604 روز ششم ربیع الاول هجری قمری متولد شد.هر چند او در اثر خود فیه مافیه اشاره به زمان پیش تری می کند ؛ یعنی در مقام شاهدی عینی از محاصره و فتح سمرقند به دست خوارزمشاه سخن می گوید .در شهر بلخ زادگاه او بود و خانه آنها مثل یک معبد کهنه آکنده از روح ،انباشته از فرشته سر شار از تقدس بود .کودک خاندان خطیبان محمد نام داشت اما در خانه با محبت و علاقه ای آمیخته به تکریم و اعتقاد او را جلال الدین می خواندند –جلال الدین محمد .پدرش بهاء ولد که یک خطیب بزرگ بلخ ویک واعظ و مدرس پر آوازه بود از روی دوستی و بزرگی او را ((خداوندگار)) می خواند خداوندگار برای او همه امیدها و تمام آرزوهایش را تجسم می داد .

با آنکه از یک زن دیگر ـدختر قاضی شرف – پسری بزرگتر به نام حسین داشت ،به این کودک نو رسیده که مادرش مومنه خاتون از خاندان فقیهان وسادات سرخس بود ـ ودر خانه بی بی علوی نام داشت- به چشم دیگری می دید.خداوندگار خردسال برای بهاءولد که در این سالها از تمام دردهای کلانسالی رنج می برد عبارت از تجسم جمیع شادیها و آرزوها بود .سایر اهل خانه هم مثل خطیب سالخورده بلخ ،به این کودک هشیار ،اندیشه ور و نرم و نزار با دیده علاقه می نگریستند .حتی خاتون مهیمنه مادربهاء ولد که در خانه ((مامی)) خوانده می شد و زنی تند خوی،بد زبان وناسازگار بود ،در مورد این نواده خردسال نازک اندام و خوش زبان نفرت وکینه ای که نسبت به مادر او داشت از یاد می برد. شوق پرواز در ماورای ابرها از نخستین سالهای کودکی در خاطر این کودک خاندان خطیبان شکفته بود .عروج روحانی او از همان سالهای کودکی آغاز شد –از پرواز در دنیای فرشته ها ،دنیای ارواح ،و دنیای ستاره ها که سالهای کودکی او را گرم وشاداب و پر جاذبه می کرد . در آن سالها رؤیاهایی که جان کودک را تا آستانه عرش خدا عروج می داد ،چشمهای کنجکاوش را در نوری وصف ناپذیر که اندام اثیری فرشتگان را در هاله خیره کننده ای غرق می کرد می گشود .بر روی درختهای در شکوفه نشسته خانه فرشته ها را به صورت گلهای خندان می دید . در پرواز پروانه های بی آرام که بر فراز سبزه های مواج باغچه یکدیگر را دنبال می کردند آنچه را بزرگترها در خانه به نام روح می خواندند به صورت ستاره های از آسمان چکیده می یافت .فرشته ها ،که از ستاره ها پائین می مدند با روحها که در اطراف خانه بودند از بام خانه به آسمان بالا می رفتند طی روزها وشبها با نجوایی که در گوش او می کردند او را برای سرنوشت عالی خویش ،پرواز به آسمانها ،آماده می کردند –پرواز به سوی خدا .


موقعیت خانواده و اجتماع در زمان رشد مولانا

پدر مولانا بهاء ولد پسر حسین خطیبی در سال (546) یا (542)هجری قمری در بلخ خراسان آنزمان متولد شد.خانواده ای مورد توجه خاص و عام و نه بی بهره از مال و منال و همه شرایط مهیای ساختن انسانی متعالی .کودکی را پشت سر می گذارد و در هنگامه بلوغ انواع علوم و حکم را فرا می گیرد .محمد بن حسین بهاء الدین ولد ملقب به سلطان العلما (متولد حدود 542ق/1148میا کمی دیر تر )از متکلمان الهی به نام بود . بنا به روایت نوه اش ؛شخص پیامبر (ص)این اقب را در خوابی که همه عالمان بلخ در یک شب دیده بودند ؛به وی اعطا کرده است .بهاء الدین عارف بود و بنا بر برخی روایات ؛او از نظر روحانی به مکتب احمد غزالی (ف.520ق/1126م)وابسته است .با این حال نمی توان قضاوت کرد که عشق لطیف عرفانی ؛ آن گونه که احمد غزالی در سوانح خود شرح می دهد ؛چه اندازه بر بهاءالدین و از طریق او بر شکل گیری روحانی فرزندش جلال الدین تاثیر داشتهاست .اگر عقیده افلاکی در باره فتوایی بهاء الدین ولد که: زناءالعیون النظر صحت داشته باشد ؛ مشکل است که انتساب او به مکتب عشق عارفانه غزالی را باور کرد حال آنکه وابستگی نزدیک او به مکتب نجم الدین کبری ؛موسس طریقه کبرویه به حقیقت نزدیکتر است . بعضی مدعی شده اند که خانواده پدری بهاءالدین از احفاد ابو بکر ؛خلیفه اول اسلام هستند .این ادعا چه حقیقت داشته باشد و چه نداشته باشد درباره پیشینه قومی این خانواده هیچ اطلاع مسلمی در دست نیست .نیز گفته شده که زوجه بهاءالدین ؛از خاندان خوارزمشاهیان بوده است که در ولایات خاوری حدود سال 3-472ق/1080م حکومت خود را پایه گذاری کردند ولی این داستان را هم می توان جعلی دانست و رد کرد .او با فردوس خاتون ازدواج می کند ،که برخی به علت اشکال زمانی در این ازدواج شک نموده اند .

او برای دومین بار به گفته ای ازدواج می کند .همسر او بی بی علوی یا مومنه خاتون است که او را از خاندان فقیهان و سادات سرخس‌ می‌دانند.

از این بانو ،علاالدین محمد در سال 602 و جلال الدین محمد در سال 604 روز ششم ریبع الاول هجری قمری متولد شدند.بهاء الدین از جهت معیشت در زحمت نبود خالنه اجدادی و ملک ومکنت داشت .در خانه خود در صحبت دو زن که به هر دو عشق می ورزید ودر صحبت مادرش((مامی))و فرزندان از آسایش نسبی بر خوردار بود ذکر نام الله دایم بر زبانش بود ویاد الله به ندرت از خاطرش محو می شد با طلوع مولانا برادرش حسین و خواهرانش که به زاد از وی بزرگتر بودند در خانواده تدریجاً در سایه افتادندوبعدها در بیرون از خانواده هم نام ویاد آنها فراموش شد .جلال که بر وفق آنچه بعدها از افواه مریدان پدرش نقل میشد ؛ از جانب پدر نژادش به ابوبکر صدیق خلیفه رسول خدا می رسید و از جانب مادر به اهل بیت پیامبر نسب می‌رسانید.


پدر مولانا

پدرش محمدبن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولدبلخی وملقب به سلطان‌العلماءاست که ازبزرگان صوفیه بود و به روایت افلاکی احمد دده در مناقب‌العارفین، سلسله او در تصوف به امام احمدغزالی می‌پیوست و مردم بلخ به وی اعتقادی بسیار داشتند و بر اثر همین اقبال مردم به او بود که محسود و مبغوض سلطان محمد خوارزمشاه شد.

گویند سبب عمده وحشت خوارزمشاه ازاو آن بودکه بهاءالدین ولد همواره برمنبربه حکیمان وفیلسوفان دشنام می‌داد و آنان را بدعت‌گذار می‌خواند.

گفته‌های اوبر سر منبر بر امام فخرالدین رازی که سرآمد حکیمان آن روزگار و استاد خوارزمشاه نیز بود گران آمد و پادشاه را به دشمنی با وی برانگیخت.

بهاء‌الدین ولد از خصومت پادشاه خود را در خطر دیدو برای رهانیدن خویش از آن مهلکه به جلاء وطن تن در داد و سوگندخوردکه تا آن پادشاه برتخت سلطنت نشسته است بدان شهر باز نگردد. گویندهنگامیکه اوزادگاه خود شهر بلخ را ترک می‌کرد از عمر پسر کوچکش جلال‌الدین بیش از پنج سال نگذشته بود.

افلاکی در کتاب مناقب‌العارفین در حکایتی اشاره می‌کند که کدورت فخر رازی با بهاءالدین ولد از سال 605 هجری آغاز شدومدت یک سال این رنجیدگی ادامه یافت و چون امام فخر رازی در سال 606 هجری از شهر بلخ مهاجرت کرده است، بنابراین‌نمی‌توان خبردخالت فخررازی رادردشمنی خوارزمشاه با بهاءالدین درست دانست. ظاهرا رنجش بهاءالدین ازخوارزمشاه تا بدان حدکه موجب مهاجرت وی از بلاد خوارزم و شهر بلخ شود مبتنی بر حقایق تاریخی نیست.

تنها چیزی که موجب مهاجرت بهاءالدین ولدوبزرگانی مانند شیخ نجم‌الدین رازی به بیرون از بلاد خوارزمشاه شده است، اخبار وحشت آثارقتل‌عامها و نهب و غارت و ترکتازی لشکریان مغول و تاتار در بلاد شرق و ماوراءالنهر بوده است، که مردم دوراندیشی را چون بهاءالدین به ترک شهر و دیار خود واداشته است.

این نظریه را اشعار سلطان ولد پسر جلال‌الدین در مثنوی ولدنامه تأیید می‌کند. چنانکه گفته است:

کرد از بلخ عزم سوی حجاز زانکه شد کارگر در او آن راز

بود در رفتن و رسید و خبر که از آن راز شد پدید اثر

کرد تاتار قصد آن اقلام منهزم گشت لشکر اسلام

بلخ را بستد و به رازی راز کشت از آن قوم بیحد و بسیار

شهرهای بزرگ کرد خراب هست حق را هزار گونه عقاب

این تنها دلیلی متقن است که رفتن بهاءالدین از بلخ در پیش از 617 هجری که سال هجوم لشکریان مغول و چنگیز به بلخ است بوقوع پیوست و عزیمت او از آن شهر در حوالی همان سال بوده است.


جوانی مولانا

پس از مرگ بهاءالدین ولد، جلال‌الدین محمدکه درآن هنگام بیست و چهار سال داشت بنا به وصیت پدرش و یا به خواهش سلطان علاءالدین کیقباد بر جای پدر بر مسند ارشاد بنشست و متصدی شغل فتوی و امور شریعت گردید. یکسال بعدبرهان‌الدین محقق ترمذی که از مریدان پدرش بود به وی پیوست. جلال‌الدین دست ارادت به وی داد و اسرار تصوف وعرفان را ازاوفرا گرفت. سپس اشارت اوبه جانب شام وحلب عزیمت کردتا در علوم ظاهر ممارست نماید. گویند که برهان‌الدین به حلب رفت وبه تعلیم علوم ظاهر پرداخت و در مدرسه حلاویه مشغول تحصیل شد. در آن هنگام تدریس آن مدرسه بر عهده کمال‌الدین ابوالقاسم عمربن احمد معروف به ابن‌العدیم قرار داشت و چون کمال‌الدین از فقهای مذهبی حنفی بودناچاربایستی مولانا درنزد او به تحصیل فقه آن مذهب مشغول شده باشد. پس از مدتی تحصیل در حلب مولانا سفردمشق کردواز چهار تا هفت سال در آن ناحیه اقامت داشت و به اندوختن علم ودانش مشغول بودوهمه علوم‌اسلامی زمان خودرا فرا گرفت. مولانادرهمین شهربه‌خدمت شیخ محیی‌الدین محمدبن علی معروف به ابن‌العربی (560ـ638)که ازبزرگان صوفیه اسلام وصاحب کتاب معروف فصوص‌الحکم است رسید. ظاهرا توقف مولانا در دمشق بیش از چار سال به طول نیانجامیده است، زیرا وی در هنگام مرگ برهان‌الدین محقق ترمذی که در سال 638 روی داده در حلب حضور داشته است.

مولانا پس از گذراندن مدتی درحلب و شام که گویامجموع آن به هفت سال نمی‌رسد به اقامتگاه خود، قونیه رهسپار شد. چون به‌شهرقیصریه رسیدصاحب شمس‌الدین اصفهانی‌می‌خواست که مولانارابه خانه خودبرد  اما سید برهان‌الدین ترمذی که همراه او بود نپذیرفت و گفت سنت مولای بزرگ آن بوده که در سفرهای خود، در مدرسه منزل می‌کرده است.

سیدبرهان‌الدین‌درقیصریه درگذشت و صاحب شمس‌الدین اصفهانی مولاناراازاین حادثه آگاه ساخت و وی به قیصریه رفت و کتب و مرده ریگ او را بر گرفت و بعضی را به یادگار به صاحب اصفهانی داد و به قونیه باز آمد.

پس ازمرگ سیدبرهان‌الدین مولانا بالاستقلال برمسندارشادو تدریس بنشست و از 638 تا 642 هجری که قریب پنج سال می‌شود به سنت پدر و نیاکان خود به تدریس علم فقه و علوم دین می‌پرداخت.

 

اوضاع اجتماع و حکومت در دوره مولانا

مولانا در عصر سلطان محمد خوارزمشاه به دنیا آمد. خوارزمشاه در سال 3(-602ق) موطن جلال الدین را که در تصرف غوریان بود تسخیر کرد .مولوی خود در اشعارش ،آنجا که کوشیده است شرح دهد که هجران چگونه او را غرقه در خون ساخته است ...به خونریزی جنگ میان خوارزمشاهیان و غوریان اشاره می کند. در آن هنگام که خداوندگار خاندان بهاء ولد هفت ساله شد (611-604) خراسان وماوراء النهر از بلخ تا سمرقند و از خوارزم تا نیشابور عرصه کروفر سلطان محمد خوارزم شاه بود .ایلک خان در ماوراءالنهر وشنسبیان در ولایت غور با اعتلای او محکوم به انقراض شدند.اتابکان در عراق و فارس در مقابل قدرت وی سر تسلیم فر.د آوردند .در قلمرو زبان فارسی که از کاشغر تا شیراز و از خوارزم تا همدان و ان سو تر امتداد داشت جز محروسه سلجوقیان روم تقریباً هیچ جا از نفوذ فزاینده او بر کنار نمانده بود . حتی خلیفه بغداد الناصرین الله برای آنکه از تهدید وی در امان ماند ناچار شد دایم پنهان و آشکار بر ضد او به تجریک و توطئه بپردازد . توسعه روز افزون قلمرو او خشونت و استبدادش را همراه ترکان و خوارزمیانش همه جا برد.

یک لشکر کشی او بر ضد خلیفه تا همدان و حتی تا نواحی مجاور قلمرو بغداد پیش رفت فقط حوادث نا بیوسیده و حساب نشده اورا به عقب نشینی واداشت .لشکر کشی های دیگرش در ماوراء النهر وترکستان در اندک مدت تمام ماوراءالنهر وترکستان در اندک مدت تمام اوراءالنهر و ترکستان را تا آنجا که به سرزمین تاتار می پیوست مقهور قدرت فزاینده او کرد .قدرت او در تمام این ولایات مخرب ومخوف بود و ترکان فنقلی که خویشان مادرش بودند ستیزه خویی وبی رحمی و جنگاوری خود را پشتیبان آن کرده بودند .مادرش ترکان خاتون ،ملکه مخوف خوارزمیان ،این فرزند مستبد اما عشرت جوی ووحشی خوی خویش را همچون بازیچه یی در دست خود می گردانید .خاندان خوارزمشاه در طی چندین نسل فرمانروایی ،خوارزم و توابع را که از جانب سلجوقیان بزرگ به آنها واگذار شده بود به یک قدرت بزرگ تبدیل کرده بود نیای قدیم خاندان قطب الدین طشت دار سنجر که خوارزم را به عنوان اقطاع به دست آورده بود ،برده ایی ترک بود و در دستگاه سلجوقیان خدمات خود را از مراتب بسیار نازل آغاز کرده بود .در مدت چند نسل اجداد جنگجوی سلطان اقطاع کوچک این نیای بی نام و نشان را توسعه تمام بخشیدند و قبل از سلطان محمد پدرش علاءالدین تکش قدرت پرورندگان خود ـسلجوقیان ـرا در خراسان و عراق پایان داده بود .خود شاه با پادشاه غور و پادشاه سمرقند جنگیده بود.حتی با قراختائیان که یک چند حامی و متحد خود وپدرش در مقابل غوریان بودند نیز کارش به جنگ کشیده بود.

تخت گاه او محل نشو ونمای فرقه های گوناگون ومهد پیدایش مذاهب متنازع بود. معتزله که اهل تنزیه بودند در یک گوشه این قلمرو وسیع با کرامیه که اهل تجسیم بودند در گوشه دیگر ،دایم درگیری داشتند .صوفیه هم بازارشان گرم بود و از جمله در بین آنها پیروان شیخ کبری نفوذشان در بین عامه موجب توهم و نا خرسندی سلطان بود .اشعریان که به علت اشتغال به ریزه کاریهای مباحث مربوط به الهیات کلام به عنوان فلاسفه خوانده می شدند هم نزد معتزله و کرامیه و هم نزد اکثریت اهل سنت که در این نواحی غالباًحنفی مذهب بودند و همچنین نزد صوفیه نیز که طرح این گونه مسائل را در مباحث الهی مایه بروز شک و گمراهی تلقی می کردند مورد انتقاد شدید بودند .وعاظ صوفی و فقهای حنفی که متکلمان اشعری و ائمه معتزلی را موجب انحراف و تشویش اذهان عام می دیدند از علاقه ای که سلطان به چنین مباحثی نشان میداد نا خرسند بودند و گه گاه به تصریح یا کنایه نا خرسندی خود را آشکار می کردند.

دربار سلطان عرصه  ی بازی های سیاسی قدرت جویان لشکری از یک سو و صحنه رقابت ارباب مذاهب کلامی از سوی دیگر بود .در زمان نیاکان او وجود این منازعات بین روسای عوام در دسته بندی های سیاسی هم تاثیر گذاشته بود چنانکه خوارزمشاهان نخستین ظاهراً کوشیده بودند از طریق وصلت با خانواده های متنفذ مذهبی احساسات عوام را پشتیبان خود سازند ونسبت خویشی که بعدها بین خاندان بهاء ولد با سلاله خوارزمشاهیان ادعا شد ظاهراً از همین طریق بوجود آمده بود .با آنکه صحت این ادعا هرگز ازلحاظ تاریخ مسلم نشد احتمال آنکه کثرت مریدان بهاءولد ؛موجب توهم سلطان و داعی الزام غیر مستقیم او به ترک قلمرو سلطان شده باشد هست .

معهذا غیر از سلطان تعدادی از فقهای قضات و حکام ولایات هم ؛ به سبب طعن هایی که بهاءولد در مجالس خویش در حق آنها اظهار می کرد بدون شک در تهیه موجبات نارضایتی او از اقامت در قلمرو سلطان عامل موثر بود.

در قلمرو سلطان محمد خوارزمشاه که بلخ هم کوته زمانی قبل از ولادت خداوندگار به آن پیوسته بود      (603) تعداد واعظان بسیار بود .و بهاءولد از واعظانی بود که از ارتباط با حکام و فرمانروایان عصر ترفع می ورزید و حتی قرابت سببی را که بر موجب بعضی از روایات با خاندان سلطان داشت _اگر داشت-وسیله ای برای تقرب به سلطان نمی کرد .از سلطان به سبب گرایشهای فلسفی وی ناخرسند بود .فلسفه بدان سبب که با چون و چرا سر وکار داشت با ایمان که تسلیم و قبول را الزام می کرد مغایر می دید .لشکر کشی سلطان بر ضد خلیفه بغداد بی اعتنایی او در حق شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردی که از جانب خلیفه به سفارت نزد او آمده بود ؛ و اقدام او به قتل شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردی که از جانب خلیفه به سفارت نزد او آمده بود ؛ و اقدام او به قتل شیخ مجد الدین بغدادی صوفی محبوب خوارزم که حتی مادر سلطان را ناخرسند کرد ؛ در نظر وی انعکاس همین مشرب فلسفی و بی اعتقادی او در حق اهل زهد و طریقت بود . در آن زمان بلخ یکی از مراکز علمی اسلامی بود .این شهر باستانی در دوره پیدایش تصوف شرق سهم مهمی را ایفا کرده ،موطن بسیاری از علمای مسلمان در نخستین سده های هجری بوده است .ازآنجائیکه این شهر پیش از این مرکز آیین بودا بوده است احتمال دارد ساکنانش _یا جوش_واسطه انتقال پاره ای از عقاید بودایی که در افکار صوفیان اولیه منعکس است قرار گرفته باشد:مگر ابراهیم بن ادهم ((شاهزاده فقیر روحانی))از ساکنان پاکژاد بلخ نبوده که داستان تغییر کیش او در هیأت افسانه بودا نقل شده است ؟

فخر الدین رازی فیلسوف و مفسر قرآن که نزد محمد خوارزمشاه محبوبیتی عظیم داشت ،در دوران کودکی جلال الدین یکی از علمای عمده شهر بود.گفته می شد که او حکمران را علیه صوفیان تحریک کرد و سبب شد که مجد الدین عراقی عارف را در آمودریا (سبیحون)غرق کنند (616ق/1219م)بهاءالدین ولد نیز همان گونه که از نوشته هایش بر می آید ظاهراً با فخرالدین رازی مناسبات دوستانه نداشته است:این متکلم الهی پرهیزگار و عارف که (..از کثرت تجلیات جلالی ،مزاج مبارکش تند و باهیبت شده بود...)قلباً با فلسفه و نزدیکی معقولات با دین مخالف بود این نگرش را که پیش از این ،در یک سده قبل ،در اشعار سنایی آشکارگشته بود ، جلال الدین هم به ارث برد . دوستش شمس الدین رازی را ((کافر سرخ))می خواند ،این طرز فکر را قویتر ساخت .نیم سده بعد از مرگ رازی مولانا جلال الدین از سرودن این بیت پرهیز نکرد که:

اندر این بحث ار خرد ره بین بدی

فخر رازی راز دار دین بدی

به هر تقدیر تعریض و انتقاد بهاءولد در حق فخر رازی (تعرضهای گزنده وانتقادهای تندی که او در مجالس وعظ از فخر رازی و حامیان تاجدار او می کرد البته خصومت انان را بر می انگیخت) و اصحاب وی شامل سرزنش سلطان در حمایت آنها نیز بود .از این رو مخالفان از ناخرسندیی که سلطان از وی داشت استفاده کردند و با انواع تحریک و ایذا ؛زندگی در بلخ ؛ در وخش ؛در سمرقند و تقریباً در سراسر قلمرو سلطان را برای وی دشوار کردند.بدین سان توقف او در قلمرو سلطان موجب خطر و خروج وی را از بلخ و خوارزم متضمن مصلحت ملک نشان دادنددر آن زمان تهدید مغولان در آسیای مرکزی احساس می شده است خوارزمشاه خود با کتن چند تاجر مغول مهلک ترین نقش را در داستان غم انگیزی که در خلال سالهای بعد ،به تمام خاور نزدیک .و دور کشیده شد ،بازی کرد .دلایل سفر بهاءالدین به سرزمینهای بیگانه هر چه بود او همراه مریدانش (که سپهسالار ،تعداد سان را 300نفر می گوید)در زمانی که مغولان شهر را غارت کردند ،از موطن خود بسیار فاصله گرفته بودند.بلخ در سال 617ق/1220م به ویرانه هایی بدل شد و هزاران نفر به قتل رسیدند .

چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر

تا به هر دم دورتر باشی ز مرو و از هری

مقارن این احوال قلمرو سلطان خاصه در حدود سمرقند و بخارا و نواحی مجاور سیحون بشدت دستخوش تزلزل و بی ثباتی بود .از وقتی قراختائیان و سلطان سمرقند ؛قدرت و نفوذ خود را در این نواحی از دست داده بودند .اهالی بسیاری از شهرهای آن حدود به الزام عمال خوارزم شاه شهر ودیار خود را رها کرده بودند و خانه های خود را به دست ویرانی سپرده بودند.در چنین احوالی شایعه احتمال یا احساس قریب الوقوع یک هجوم مخرب و خونین از جانب اقوام تاتار اذهان عامه را به شدت مظطرب می کرد .بهاءولد که سالها در اکثر بلاد ماوراءالنهر و ترکستان شاهد ناخرسندی عامه از غلبه مهاجمان بود و سقوط آن بلاد را در مقابل هجوم احتمالی تاتار امری محقق می یافت خروج از قلمرو خوارزمشاه را برای خود و یاران مقرون به مصلحت و موجب نیل به امنیت تلقی می کرد .در آن ایام بلخ یکی از چهار شهر بزرگ خراسان محسوب می شد که مثل سه شهر دیگر آن مرو و هرات و نیشابور بارها تختگاه فرمانروایان ولایت گشته بود .با آنکه طی نیم قرن در آن ایام ؛ معروض ویرانیهای بسیار شده بود در این سالها هنوز از بهترین شهرهای خراسان و آبادترین پرآوازه ترین آنها به شمار می آمد غله آن چندان زیاد بود که از آنجا به تمام خراسان و حتی خوارزم غله می بردند .مساجد و خانقاهها ی متعدد در انجا جلب نظر می کرد .مجالس وعظ وحدیث در آنجا رونق داشت وشهر به سبب کثرت مدارس و علما وزهاد ((قبة الاسلام ))خوانده می شد .از وقتی بلخ به دست غوریان افتاد و سپس به قلمرو خوارزمشاهیان الحاق گشت شدت این تحریکات عامل عمده ای در ناخرسندی بهاء ولد از این زاد بوم دیرینه نیاکان خویش بود.در قلمرو خوارزمشاه که مولانا آن راپشت سر گذاشت همه جا از جنگ سخن در میان بود .از جنگهای سلطان با ختائیان ،از جنگهای سلطان با خلیفه و از جنگهای سلطان در بلاد ترک و کاشغر تختها می لرزید و سلاله هایی فرمانروایی منقرض می گشت .آوازه ی هجوم قریب الوقوع تاتار همه جا وحشت می پراکند و شبح خان جهانگشای از افقهای دور دست شرق پیش می آمد و رفته رفته خوازمشاه جنگجوی مهیب را هم به وحشت می انداخت .از وقی غلبه بر گور خان ختایی (607)قلمرو وی را با سرزمینهای تحت فرمان چگیز خان مغول همسایه کرده بود وحشت از این طوایف وحشی و کافر در اذهان عا مه خلق خاصه در نواحی شرقی ماوراء النهر احساس می شد .حتی در نیشابور که از غریب ترین ولایات خراسا ن محسوب می شد در این اوقات دل نگرانی های پیش از وقت بود که بعدها از جانب مدعیان اشراف بر آینده به صورت یک پیشگوئی شاعرانه به وجود آمد و به سالها ی قبل از وقوع حادثه منسوب گشت.

آوازه خا ن جهانگشای ،چنگیز خان مغول تمام ماوراءالنهر وخراسان را به طور مبهم و مرموزی در آن ایام غرق وحشت می داشت . جنگهای خوارزمشاه هم تمام ترکستان وماوراءالنهر را در آن ایام در خون و وحشت فرو می برد .مدتها بعد جاده ها آکنده از خون وغبار بود و سواران ترک و تاجیک مانند اشباح سرگردان در میانه این خون وغبار دایم جابه جا می شدند.خشم وناخرسندی که مردم اطراف از همه جا از خوارزمیان غارتگر و ناپروای سلطان داشتند از نفرت و وحشتی که آوازه حرکت تاتار یا وصول طلایه مغول به نواحی مجاور به ایشان القا میکرد کمتر نبود .این جنگجویان سلطانی که بیشتر ترکان فنقلی واز منسوبان مادر سلطان بودند در کرو فر دایم خویش ، کوله بار ها و فتراکهاشان همواره از ذخیره ناچیز سیاه چادر ها ی بین راه یا پس انداز محقر آنها در جاده ها و حوالی مرزها آؤامس روستاها ، امنیت شهر ها و حتی آرامش شبانان بیابانها را به شدت متزلزل می ساخت .تمام قلمرو سلطان طی سالها تاخت وتاز خوارزمیان و ترکان فنقلی در چنگال بیرحمی و نا امنی و جنگ و غارت دست وپا میزد . در خوارزم نفوذ ترکان خاتون مادر سلطان و مداخله دایم اودر کارها مردم را دستخوش تعدی ترکان فنقلی می داشت .خود سلطان جنون جنگ داشت و جز جنگ که هوس شخصی او بود تقریبا تمام کارهای ملک را به دست مادرش ترکان خاتون و اطرافیان نا لایق سپرده بود . در سالهایی که خانواده بهاء ولد به سبب ناخرسندی از سلطان خوارزم یا به ضرورت تشویش از هجوم تاتار ،در دنبال خروج از خراسان مراحل یک مهاجرت ناگزیر را در نواحی شام وروم طی می کرد خانواده سلطان خوارزم هم سالهای محنت و اضطراب دشواری را پشت سر می گذاشت .

علاء الدین محمد خوارزمشاه بزرگ و سلطان مقتدر عصر آخر ین سالهای سلطنت پرماجرای خویش را در کشمکش روحی بین حالتی از جنگ بارگی لجاجت آمیز و جنگ ترسی بیمارگونه و مالیخولیایی سر می کرد. بیست ویک سال فرمانرایی او از مرده ریگ پدرش علاء الدین تکش تدریجا یک امپراطوری فوق العاده وسیع را بوجود آورد پس از او پسرش جلال الدین مینکبرنی که برای نجات ملک از دست رفته پدرش طی سالها همچنان دربدر با مغول می جنگید موفق به اعاده سلطنت از دست رفته نشد .عادت به عیش ومستی او را از تامل در کارها مانع می امد .بدین سان از سی سال جنگهای او وپدرش جز بدبختی پدر و قتل یا درویشی پسر چیزی حاصل نشد .دروازه روم هم که با شکست یاسی چمن بر روی خوارزمشاه بسته ماند بر روی واعظ بلخ که با حسرت قلمرو پادشاه خوارزم را ترک کرده بودگشوده ماند .در همان اوقات که خوارزمشاه جوان در آنسوی مرزهای روم طعمه گرگ شد یا به درویشی گمنام تبدیل گشت مولانای جوان که او هم مثل شاهزاده خوارزم جلال الدین خوانده می شد ، در دنبال مرگ پدر در تمام قلمرو روم به عنوان مفتی و واعظ نام آوری مورد تعظیم و قبول عام واقع بود و بعدها نیز که طریقه صوفیه را پیش گرفت درویشی پر آوازه شد ووقتی سلاله سلطان محمد خوارزم شاه در غبار حوادث ایام محو شد سلاله بهاء ولد در روشنی تاریخ با چهره نورانی مجال جلوه یافت.


اخلاق وافکار مولانا

در اینجا سخن از پارسای عاشق پیشه و پاکباز ؛ مجذوب و سرانداز و سوخته بلخ است که سالها اسیر بیدلان بود و به برکت عشق ترک اختیار کرد و سوزش جان را نه از طریق کلام بلکه بوسیله نغمه های نی بگوش جهانیان رسانید؛ نوای بی نوایی سر داد و بلاجویان را به دنیای پرجاذبه و عطرانگیز عشق دعوت کرد و در گوش هوششان خواند که در این وادی مقدس ؛عقل ودانش را باعشق سودای برابری نیست.جلال الدین محمد مولوی ،جان باخته دلبسته محتشمی است که بی پروا جام جهان نما ی عشق را از محبوبی بنام شمس ملک داد تبریز در دست گرفت و تا آخرین قطره آن را مشتاقانه نوشید و سپس گرم شد ،روحش به پرواز در آمد به روی بالهای گسترده آواهای دل انگیز موسیقی نشست وصلا در داد :

جان من کوره است و با آتش خوش است

کوره را این  بس که خانه آتش است

خوش بسوز این خانه را ای شیر مست

خانه عاشق چنین اولی تر است

اوست که در عرصه الهام و اشراق پر و بال گشود مفهوم عشق را به شیوهای نظری و عملی برای صاحبدلان توجیه کرد وخواننده کنجکاو اشعارش را از محدود به نامحدود سیر داد او از خود واراسته و بروح ازلی پیوسته بود موج گرم و خروشان عشق پسر بهاء ولد صاحب تعینات خاص را پریشان و آشفته کرد خرقه و تسبیح رابسویی گذاشت و گفت:

آن شد که می نشستم چون زاهدان به خلوت

عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه

منبعد با حریفان دور مدام دارم

در گوشه خرابات با زخمه چغانه

مولانا در لحظات و آنات شور و شیدایی که با عتراف خودش «رندان همه جمعند در این دیر مغانه» چه زیبا آتش سوزان را برابر دیدگان وارستگان بکمک کلمات موزون الهامی مجسم می کند بطوریکه خواننده صاحبدل لهیب این اسطر لاب اسرار حقایق را در جان عاشق پیش خود احساس می نماید شمس تبریزی که بود که چنین آتشی در تار و پود فقیه بلخ افروخته بود که وادارش کرد مانند چنگ . رباب مترنم شود و بگوید:

همچو پروانه شرر را نور دید

احمقانه در فتاد از جان برید

لیک شمع عشق آن شمع نیست

روشن اندر روشن اندر روشنی است

او به عکس شمعهای آتشی است

می نماید آتش و جمله خوشی است

جلال الدین محمد مدیحه سرای صفا وفا و انسانیت توجیه تازه ظریف و دقیقی از عشق دارد که تا کنون در فرهنگنامه های دارالعلم جهانی عشق درباره آن چنین سخنی نیامده و توجیه نشده است مکالمه و مناظره عقل با عشق در دیوان کبیر و دیوان معرفت «مثنوی» بحث انگیز و خواندنی است مولانای عاشق بلاکشان صبور آتش خواری را در وادی عشق می طلبد و وارستگانی را دعوت می کند که در برابر ناملایمات ناشی از مهجوری و مشتاقی دامن تحمل و توکل از دست ندهد و سوز طلب را از بلا باز شناسد.

بی قراری نا آرامی جلال الدین محمد مولود حدت . شدت . غیرت و صداقت در عشق شمس است که همه کاینات را دروجود معشوق می دید و خود را دیوانه عشق می دانست چه بسیار روزان و شبانی سرکشتگی و آشفتگیش را در سماع و پایکوبی می گذرانید واستمرار در چرخندگی بیانگر طبیعت نا آرامش بود ظاهر بیان قونیه می گفتند مدرس بلامنازع روم شرقی را از درد عشق دیوانه شده است .

مولانا با اینکه در سی و پنجمین بهار زندگیش بود عشق شمس کهنسال طوفانی در روح و جانش برانگیخت ولی جلاالدین محمد از این طوفان که چون نیزک یا شهاب تاقب در آسمان دلش جهید و سراسر پیکرش یکباره گرم کرد شادمان بود و رندانه می گفت :

من ذوق و نور شده ام این پیکر مجسم نیستم

برای درک عظمت منشور عرفان ویژه جلال الدین محمد که در آثارش پنهانست باید شناگر با تجربه ای بود از دریاهای مواج و سهمگین دیوان کبیر شش دفتر مثنوی و رساله مافیه نهراسید و شناوری کرد تا صدفهای حامل درهای یتیم را فراچنگ آورد. بمراتب درین سیر و سلوک که هفت وادی یا هفت منزل و بقولی هفت خوان نصوف است توجهی نداشته فقط مداح عظمت و مقام و مرتب انسان و حضورش در کاینات بوده و معرفت صوفیانه را از خویشتن شناسی آغاز کرده و معتقد است هر سالک مومنی وقتیکه صفحات کتابی وجود تکوینی خود را با خلوص نیت مطالعه و محتوای آنرا بخوبی درک نمود بی شک پروردگار خود را بهتر شناخته است پس مفاتح عرفان جلال الدین محمد خود شناسی است .

اخلاق ،افکار وعقاید مولوی دریایی بس عطیم و پهناور است که در این گفتار بیش از یک قطره آن ر ا نمی توان ارائه داد،باید سالها در عرفان غور کرد تا توفیق درک مطالب اثر عظیم مولانا را به دست آورد و توانست پیرامون افکار او شرح و تعلیق نوشت.مولانا جلال الدین رومی یا مولانا محمد بلخی خراسانی در بیان اطوار عشق ‌، زبان خاص خود را دارد . مولانا دارای بیانی گرم و نغمانی خسته و در مقام بیان تحقیقات عرفانی مطالب را تنزل می دهد تا به فهم نزدیک شود و در عذوبت بیان و گرمی سخن آدمی را جذب می کند و شور و حالی خاص می بخشد.مولانا نیک آگاه بود که همه مظاهر جز اسطرلابهای ضعیفی که راه به سوی آفتاب الهی را نشان میدهند ،نیستند .اما اگر غباری بر نمی خاست و یا برگهای باغ به رقص در نمی آمد ند ،جنبش نسیم پنهان که جهان را زنده میدارد گچونه قابل رءیت می شد ؟هیچ چیز بیرون از این رقص نیست:

عالم همه مظهر تجلی حق است

مولوی مردی پخته و عارفی جامع و در عین شوریدگی دارای متانت و از لحاظ جامعیت و تبحر در علوم ادبی ‌،عربی و فارسی و احاطه به دواین شعرا و تسلط به حدیث و قران و علم کلام و تحصیل عرفان و تصوف به نحو عمیق ،و افزون بر همه فضائل دارای هوش و استعداد حیرت آور است مولانا عارف کاملی بود که با شمس الدین تبریزی بر سبیل اتفاق مواجه شد و آنچنان استعداد ذاتی ومقام و حال او مستعد از برای جهش و جذبه آماده از برای جرقه ای بود که خرمن وجود او را بسوزاند و تبدیل به شعله تابناک کرد .و چه بسا نزد مولانا نیز حقایقی بود که شمس بعد از انقلاب احوال دوست ومرید حود می توانست از آن تاثیر پذیرد .

زهی خورشید بی پایان که ذراتت سخن گویان

تو نور ذات اللهی ،تو اللهی ،نمی دانم

آنچه را مولوی می ستاید ،تنها خورشید درخشان وفیض بخش نیست ،بلکه آن نور مشفقی است که ثمره به بار می آورد و عالم را سرشار می سازد.


نردبان روحانی

مولوی حیات را حرکت بی وقفه به سوی تعالی می داند .استکمال تمامی آفرینش از فروترین تظاهر تا برترین تجلی ‌،و سیر تکاملی فرد ،هردو را می توان در رتو این نور لحاظ کرد.نردبانی که انسان را رو به آسمان می برد پیر راشد در مراحل منظم ،مرد سفر را به سوی حقایق عالی تر ارشاد می کندتا آنکه درهای حق گشوده می شود و دیگر در عشق نیاز به نردبان نیست ،سماع نیز نردبانی به سوی آسمان است سلامت نفس و صفا وصمیمیت دمیدن حیات و روحیه نشاط وامید در ارواح و نفوس از خواص بارز مولاناست.

روحیه مریدداری و جلب نفوس و تزریق عبودیت نسبت به او در مریدان در روح بلند آن رادمرد وجود نداشته است .مطالعه آثار مولانا و پژوهش در افکار او از موجبات عدم ابتلاء انسانها به الحاد و بد آموزی و سبب درک مبانی و عقاید دینی و ارجاع نفوس به توحید و ایجاد شوق در پی گیری مباحث اصول وعقاید است.او در نتزل دادن مبانی صعب عرفانی و القاء آن به صاحبان ذوق بی اندازه ماهر و موفق بوده است و در کلمات او شطحیات دیده نمی شود.مولانا در جنب بیان حقایق با بیانی جذاب به ادبیات فارسی خدمت وصف ناپذیر کرده است .

تواضع و مردم آمیزی مولانا در میان بازاریان و بازرگانان و حتی رنود عیاران شهر هم علاقه مندان بسیار برای او فراهم آورده بود. وی که در موکب مریدان خاص و طالب علمان مشتاق با هیبت و جلال عالمانه به محل درس یا وعظ میرفت در کوی وبازار با شرم وفروتنی انسانی حرکت می کرد ،با طبقات گونه گون مردم از مسلمان ونصارا ،سلوک دوستانه داشت .عبوس رویی زهد فروشان وخودنگری عالم نمایان بین او وکسانی که مجذوب احوال و اقوالش می شدند فاصله به وجود نمی آورد .در برخورد با آنها تواضع میکرد ،به دکان آنها می رفت ،دعوت آنها را می پذیرفت ،واز عیادت بیمارانشان غافل نمی ماند .حتی از صحبت رندان و عیاران هم عار نداشت و نسبت به نصارای شهر نیز با لطف و رفق برخورد می کرد و به کشیشان آنها تواضع می کرد و اگر گه گاه با طنز ومزاح سر بسرشان می گذاشت ناظر به تحقیر آنها نبود نظر به تنبیه و ارشاد آنها داشت.

از کثرت مریدان زیاده مغرور نمی شد و اگر از تحسین و تملق آنها لذت می برد ، از اینکه آن گونه سخنان را در حق خود باور کند پرهیز داشت و اگر گه گاه سخنانش از دعوی خالی به نظر نمی آمد ناظر به تقریر حال اولیا بود ،در مورد خود چنان دعویها را جدی نمی گرفت .با این مریدان ،هرگز از روی ترفع و استعلا سخن نمی گفت ،نسبت به آنها مهر و دوستی بی شائبه می ورزید و از تحقیر و ایذای آنها ، که رسم بعضی مشایخ عصر بود ،خودداری داشت.در خلوت و جلوت به سوالهاشان جوابهای ساده ،روشنگر وعاری از ابهام می داد .آنها را در مقابل تجاوز و تعدی ظالمان حمایت می کرد ، در مواردی که خطاهاشان خشم ارباب قدرت را بیش از د استحقاق بی می انگیخت از آنها شفاعت می نمود .درباره آنها هر جا ضرورت می دید نامه توصیه به ارباب می نوشت و هر جا میان آنها با عمال سلطان مشکلی پیش می آمد در رفع آن اهتمام و عنایت خاص می ورزید. او هیچ اصراری در جلب عوام نداشت ،خواص شهر هم مثل عوام مجذوب او می شدند و در بین طبقات امرا و اعیان هم مثل طبقات محترقه و اصناف دوستداران بسیار داشت .در عبور از کوی وبازار حتی منسوبان درگاه سلطان وقار و استغنای محجوبانه او را با نظر توفیر می دیدند و در ادای احترام به وی از مریدان و طالب علمانی که در رکابش حرکت می کردند واپس نمی ماندند .در تمام مسیر او هر کس فتوایی شرعی می خواست ،هر کس مشکلی در شریعت یا طریقت برایش پیش می آمد ،وحتی هر کس مورد تعقیب یا آزار حاکمی یا ظالمی بود عنان او را می گرفت ،از او سوال می کرد ، با او می گفت و می شنید ،و از او یاری وراهنمائی می جست .

معهذا خار اندیشه ای مبهم و نامحسوس این غرو ر و ناخرسندی او را منغض می کرد .بیحاصلی علم ،بیحاصلی جاه فقیهانه و بی حاصلی شهرت عام هر روز بیش از پیش در خاطرش روشن می شد .درس ،فتوا و تمام آنچه وی آن را به قول مریدان برای نیل به اکملیت جستجو کرده بود هر روز بیش از پیش نمود سراب ونقش بر آب به نظرش می رسید .کدامیک از اینها بودکه انسان را از حقیقت ،از انسانیت و از خدا دور نمی ساخت ؟

با این مایه شهرت و این اندازه حیثیت انسان می توانست قاضی و حاکم شود،مستوفی و کاتب شود ،والی ووزیر شود ،در اموال یتیمان و املاک محرومان به هر بهانه ای تصرف نماید ،اوقاف و وصایا و حسبت و مظالم را قبضه کند ،امابا آنچه از این همه برایش حاصل میشد جز آنکه هر روز بیش از پیش در حیات بهیمی مستغرق گردد و هر روز بیش از پیش از حقیقت انسانی ،از کمال نفس و از راه خدا فاصله پیدا کند چه حاصل دیگر عایدش میشد. به اعتقاد وی تا آنجا که سلوک روحانی سیر الی الله بود ضرورت پیروی از شریعت را از سالک را از هر گونه بدعتگرایی و انحراف پذیری باز می داشت .مولانا که هر گونه تجاوز و عدول از احکام شریعت را در این سلوک از جانب سالک موجب ضلال و در خور تقبیح می دانست رعایت این احکام را نه فقط لازمه تسلیم به حکم حق بلکه در عین حال متضمن مصلحت خلق نیز تلقی می کرد .از جمله یک جا که برای علمای اهل دیانات به تقریر علل غایی اجکام شریعت می پرداخت خاطر نشان کرد که ایمان ناظر به تطهیراز شرک بود،نماز توجه به تنزیه از کبر ،زکات برای تسبیب رزق منظور شد،جنانکه هدف از منکر به جهت تقویت دین بود،امر به معروف به رعایت مصلحت عام بود و نهی از منکر به جهت بازداشت بی خردان از نارواییها ضرورت داشت.بدین گونه حکم شریعت را هم مشتمل بر ضرورت و هم متضمن مصلت نشان می داد ..


از مقامات تبتل تا فنا

زندگی مولانا برای یارانش که در آن هرگز به چشم عیبجویی نمی دیدند نمونه کمال و سرمشق کامل سلوک انسانی بود . با آنکه در سلوک با اعیان و اکابر ادب را با غرور و دلسوزی را با گستاخی می آمیخت ،در معامله با فقرا و ضعیفان هرگز تواضع و شفقت را از خاطر نمی برد .با یاران خویش هماره با دوستی ودلنوازی سلوک می کرد و جز به ضرورت تنبیه و ارشاد ،از آنها رنجیدگی نشان نمی داد .هیچ کس به اندازه او قدر دوستی را نمی دانست و هیچ کس مثل او با دوستان خویش یکرنگ وعاری از ریب و ریا نمی زیست .دوستی برای او عین حیات و در واقع عین روح بود .بدون دوستی انسان در ظلمت خودی می ماند .این چیزی بود که انسان را از خودی می رهاند ،او را طاهر می کرد .از خودنگری می رهانید و غیر نگری را برای او وسیله رهایی از خودی ـکه در اوج حیات حیوانی بود تعلیم می نمود .خود او در سلوک با دوستان هرگز از لازمه ادب تجاوز نمی کرد.ادب برای او سنگ بنای تربیت روحانی بود .در نظام تربیتی او،که بیشتر عملی بود تا نظری ،ادب در عین حال هم مصلحت محسوب می شد و هم ضرورت .اخلاقی که او آن را مبنای تربیت وسلوک یاران می کرد از تواضع ادب شروعمی شد .تواضع خالی از مذلت و ادب مبنی بر شناخت حق .در واقع هر گونه سلوک روحانی از مجاهده با نفس آغاز می شود و غلبه بر نفس بدون اجتناب از غریزه تجاوز جویی حیوانی ممکن نیست ،لاجرم هر گونه سلوک در خط سیر رهایی از خود تواضع انسان را مطالبه میکند .تواضع نشانه جلوه عشق و محسوب است در واقع صورت تجلی او عبارت بود از عظمت کبریا و عظمت سلطان العلمایی.

این طرز تلقی از انسان و عالم جهان بینی مولانا را بر غایت انسان در واقع غایت اندیشه که جوهر انسانی است.و همچنین بر تقدم آنچه مجرد اندیشه اوست بر جمیع عالم مبتنی نشان میدهدودر عین حال اشارت به تحولی که دایم غیر مجرد را مجرد و واقعیت محدود را به واقعیت مطلق تبدیل می کند به جهان هستی مولانا صبغه معنی گرایی شدید و پویایی دیالکتیک قابل ملاحظه می بخشد.بعضی صاحبنظران حتی کوشیده اند این تحول دیالکتیک گونه مولانا را تقریری مشابه از اندیشه یی که در تعلیم هگل آلمانی هست فرا نمایند.

اینکه هگل با چیزی از اندیشه مولانا پاره های آشنایی داشته است نکته ایی ست که لااقل دایرة المعارف فلسفی خود او در این باب جای تردید باقی نمی گذارد ،اما قول مولانا در مقدمه و نتیجه بیش از آن با تعلیم هگل فاصله دارد که تصور ارتباطی بین آنها را قابل تأیید نشان دهد.

دنیایی که مولانا سیر روحانی خود را،وتمام عالم تکامل مستمر و تحول بی وقفه خود را در آن طی می کنند دنیای تحول است ،دنیای تنازع بین اضداد و تضد بین آکل ومأکول است .پس هر جند سلوک روحانی از تبتل حاصل می شود ،لازمه آن قطع پیوند با عالم نیست با تعلقات است .سالک طریق اگر ملک عالم را هم در تسخیر خویش دارد با چنان بی تعلقی بدان می نگرد که ملک عالم را لاشی می یابد و از دست دادنش ذره ای دغدغه ونگرانی در وی به وجود نمی آورد.

مولانا عشقی را که خود در آن غرق بود در تمام ذرات عالم ساری می دید از این رو به همه ذرات عالم عشق می ورزید نگاه او گرم وگیرا بود ودر چشمهایش خورشید پاره ها لمعان داشت.کمتر کسی می توانست این چشمهای درخشان وان نگاه سوزان را تحمل کند .به کسانی که با این حال،عاشقانه محو دیدار او میشدند و چشم در چشم وی می دوختند خاطر نشان می کرد که او همین جسم ظاهر نیست چیز دیگراست و لاجرم او آن جسمی که به چشم یاران در می آید نیست ذوقی است که در سخنان او مواعظ وامثال او ودر غزلهای عاشقانه اوست و این همه در باطن یارانش پرتو می اندازد.

خط سیر و سلوک مولانا وخط سیر حیات او تعبیری از تصوف بود اما این تصوف با آنکه از بسیاری جهات با آنچه در بین صوفیه عصر او هم رایج بود شباهت داشت از آنها جدا بود .در حوصله هیچ سلسله ای نمی گنجید و با طریقه هیچیک از مشایخ عصر وآیین معمول در هیچ خانقاه زمانه انطباق پیدا نمی کرد .مولانا نه قلند بود،نه اهل طریقت اهل صحورا می وزید نه در طریق اهل سکر تا حد نفی ظاهر پیش می رفت ،نه اهل چله نشینی و الزام ریاضات شاق بر مریدان بود نه مثل مشایخ مکتب ابن عربی طامات را با نصوف دفتری به هم می آمیخت .وسعت نظر مولانا بیش از آن بود که تصوف را به هیچ آداب و ترتیب خاص محدود کند.او دنیا را یک خانقاه بزرگ می شمرد که شیخ آن حق است و لو خود جز خادم این خانقاه نیست . آستینهایش را چنانکه خودش یکبار به یک تن از یارانش گفته بود ،به همین جهت در مجالس سما بالا میزد تا همه او را به چشم خادم بنگرند ،نه به چشم شیخ .این طرز تلقی از خانقاه عالم از خادم وقت که مولانا بود می خواست به تمام واردان خانقاه وساکنان آن به چش مهمان عزیز نظر کند ،در عین حال از واردان وساکنان خانقاه که همه طالب خدمت شایق صحبت یک شیخ واحد بودند طلب می کرد که هر جا میرسند در هر مقام و مرتبه که هستند ،به هر قوم و هر امت که تلق دارند دردرون خانقاه به خاطر شیخ به خاطر شیخ یکدیگر را به چشم برادر بنگرند .تفاوت در زبان وتفاوت در کیش را دستاویز تفوق جویی یابهانه زیادت طلبی نسازندچون به هر حال همه طالبان یک مقصد وعاشقان یک مقصد بودندو اجازه ندهند اختلاف در نام ،اختلاف در نعبیر در بین آنها مجوس را با مسلمان،یهود را با نصرانی و نصرانی را با مجوس به تنازع وادارد.نگذارند محبت که لازمه برادری است در بین آنهابه نفرت که جانمایه دشمنی است تبدیل شود،وبا وجود معبود واحد عباد و بلاد آنها به بهانه جنگهای صلیبی به نام ستیزه های قومی وکشمکشهای مربوط به بازرگانی پامال تجاوزهای جبران ناپذیر گردد.

تصوف مولانا درس عشق بود ،درس تبتل و فنا بود ،تجربه از خود رهایی بود از این رو به کتاب ومدرسه و درس نیازی نداشت.از طالب فقط سلوک روحانی می خواست –سلوک روحانی برای عروج به ماورای دنیای نیازها وتعلقها.بدین گونه سلوک صوفیانه که نزد مولانا ازقطع تلق آزاد میشد تا وقتی به نقطه نهایی که فنای از خودی است منتهی نمی گشت به هدف سلوک که اتصال با کل کاینات ،اتصال با دنیای غیب ،و اتصال با مبدا هستی بود نمی رسید .اما تبتل که قطع پیوند با خودی بود نزد مولانا به معنی تر ک دنیا در مفهوم عامیانه آن نبود .مولانا رهبانیت و فقر دریوزه گران را که عوام صوفیه از کشیشان روم گرفته بودند تایید نمی کرد.قطع تعلق به این معنی بود که روح را از دغدغه وتشویش بیهوده میرهانید و بی تعلقی را شرط سلوک روحانی سالک نشان میداد .مولانا دیانات الهی را در نور اوحدی میدید که از چراغهای مختلف می تافت و لبته بین نور آنها فرق واقعی نمی دید .این به معنی هر چند قول به تساوی ادیان را بالظروره متضمن نبود باری لزوم تسامح با اصحاب دیانات را قابل توجیه می ساخت .

با آنکه تصوف مولانا با آنچه در نزد مشایخ خانقاه و ارباب سلاسل تعلیم میشد تفاوت داشت جوهر فکر و تعبیر او از خط سیر تصوف معمول عصر جدا نبود.تصوف او مثل آنچه امثال بایزید و ذوالفنون و شبلی در خط آن بدوند مجرد سلوک بود ،او طالب عمل و سلوک مجاهده آمیز و بدون وقفه بود.

مولانا وقتی از اوج قله حکمت و همت که موضع روحانی او بود به دنیای عصر می نگریست حرص و شوق فوق العاده خلق را در جمع مال ومنال با نظر حیرت وتاسف میدید .در مشاهده احوال مردم دنیا می دید ایشان به هرچه تعلقی بیش از حد دارند با نظر عشق و تعظیم می نگرند،بنده آن می شوند و در این عشق و بندگی همه چیز را از یاد می برند .اما او رهایی از این بند را برای هر کس در هر مرتبه ای که بود مایه آسایش می شناخت . سلوک اخلاقی در نزد او متضمن اعتدال و مرادف حکمت واقعی بود .به همین سبب توکل را تا حدی که در عمل به نفی کل اسباب منجر نشود توصیه میکرد .جبر را تا جایی که منافی درک وجدان در احساس مسئولیت نباشد مبنای عمل می شناخت .خیر وشر را نزد عامه با لذات و آلام حیات ملازم پنداشته می شد امور نسبی می خواند.عقل را که در احاطه بر اسرار الهی عاجزش می یافت در فهم نیک و بد حیات عادی قابل اعتماد تلقی میکرد .

خود او با آنکه شوق و عشق او را با الله انس می داد با نمازهای آکنده از خضوع و نیاز ،روزه های طولانی ومجاهدتهای جانکاه لوازم خوف و هیبت را هم در این انس و شوق روحانی بر خود الزام می کرد .     خوف و وحشت گه گاه بیش از انس و محبت نقد حال او می شد .عشق الله بر قلمرو روح او غالب بود ،عشق بی تابش می کرد و خوف جسم و جانش را می گداخت .در غلبات عشق وجد و شور او را به رقص سماع وا می داشت ،و در غلبات خوف شبزنده داری و ریاضت او را به خشوع وخشیت می کشاند.انس او با لله مثل انس شبان قصه موسی بود .با این حال در مقام تعظیم و تنزیه نیز مثل موسی هیچ دقیقه ای از اداب و ترتیب را در عبادت او نامرعی نمی گذاشت.

رهایی! رهایی از آنچه سالک را تسلیم به جاذبه اشتیاق ،به جاذبه بازگشت به مبدأ ،و به جاذبه اتصال با جناب حق مانع می آید تمام تعلیم مولانا در سلوک روحانی است.خط سیر این سلوک ، این حرکت از تبتل تا فنا که صوفی از آن به دو گام _خطوتان _هم تعبیر می کند ،قطع پیوند با خودی را بر سالک الزام می کند این امر آسان نیست و برای کسانی که در تعلقات خودی پیچیده اند عبث یا غیر ممکن هم به نظر می آید.اما نزد مولانا که این خط سیر تجربه حیات اونیز هست این کار نه نیاز به عزلت دارد ،نه محتاج التزام آن است .اما عشقی که از احساس این نیاز روحانی بر میخیزد در تعبیر مولانا صفت حق است لاجرم نسبت به بنده مجاز است.چون در همه حال هم ناظر به کمال است،البته آنجا که متوجه به کمال مطلق است در حد نهایت کمال هم هست و از اینجاست که عشق الهی را عشق حقیقی خوانده اند .

نه فقط تعلیم مولانا در غزل و مثنوی این رهایی از تعلقات خودی را خط سیر تکامل روح عارف نشان می دهد بلکه حیات خود او نیز طی کردن این مقامات را مراحل خود او فرا می نماید. برای انقطاع از درس و وعظ آغاز مرحله تبتل بود که وی را از تعلقات خودی و از سوداهای جاه فقیهانه رهایی داد.عشق شمس انحلال خودی مظهر الهی بود –که منجر به آزمون فنایش گشت .فقر ترک اعتماد بر اسباب ،رقص تجربه رهایی از وقار و حشمت به خود بر بسته و سماع و شعر نفوذ در دنیای ماورای حس –دنیای غیب –بود و این همه سیر از تبتل تا فنا را برای او به تجربه شخصی در سلوک الی الله مبدل کرد. زندگی او درسالهای آرامش تبتل او را به مقام فنا منجر ساخت –دو قدم که شصت و هشت سال مجاهده برای طی کردنش ضرورت داشت.


رحلت مولانا

درسال672   وجود مولانا به ناتوانی گرائید ودر بستر بیماری افتاد و به تبی سوزان و لازم دچار گشت و هر چه طبیبان به مداوای او کوشیدند و اکمل‌الدین و عضنفری که از پزشکان معروف آن روزگاربودند به معالجت او سعی کردند، سودی نبخشیدتادر روزسکشنبه پنچم ماه جمادی‌الاخر سال672 روان پاکش از قالب تن بدرآمد و جان‌به‌جان آفرین تسلیم کرد.

اهل قونیه ازخرد و بزرگ درتشییع جنازه ‌او حاضرشدند و حتی عیسویان و یهودیان در ماتم او شیون و افغان می‌کردند. شیخ صدرالدین قونوی برمولانا نماز خواند و سپس جنازه او ا برگرفته و با تجلیل بسیار در تربت مبارک بر سر گور پدرش بهاءالدین ولد به خاک سپردند.

پس از وفات مولانا،علم‌الدین قیصر که از بزرگان قونیه بود با مبلعی بالغ بر سی‌هزار درهم بر آن شد که بنائی عظیم بر سر تربت مولانا بسازد. معین‌الدوله سلیمان پروانه که از امیران زمان بود،او را به هشتاد هزار درهم نقد مساعدت کردوپنجاه هزاردیگربه حوالت بدو بخشید و بدین‌ترتیب تربت مبارک که آنرا قبه خضراء گویند بنا شد و علی‌الرسم پیوسته چند مثنوی خوان و قاری بر سر قبر مولانا بودند.

مولانادرنزد پدرخود سلطان‌العلماء بهاءالدین ولد مدفون است و از خاندان و کسان وی بیش از پنجاه تن در آن بارگاه به خاک سپرده شده‌اند.

بنا به بعضی از روایات،ساحت این مقبره پیش ازآمدن بهاءالدین ولد به قونیه به نام باغ سلطان معروف بود و سلطان علاءالدین کیقباد آن موضع را به وی بخشید و سپس آنرا ارم‌باغچه می‌گفتند.

افلاکی در مناقب‌العارفین می‌نویسد که:«افضل‌المتأخرین نجم‌الدین طشتی روزی در مجمع اکابر لزیفه می‌فرمودند که در جمیع عالم سه چیز عام بوده چون به حضرت مولانا منسوب شد خاص گشت و خواص مردم مستحسن داشتند: اول‌کتاب مثنوی‌است که هردومصراع رامثنوی می‌گفتند،دراین زمان چون‌نام مثنوی گویند عقل به بدیهه حکم می‌کند که مثنوی مولاناست.دوم:همة علمارا مولانا می‌گفتند،درین خال چون نام مولانا می‌گویند حضرت او مفهوم می‌شود. هرکورخانه‌راتربت می‌گفتند،بعدالیوم‌چون یادتربت می‌کنندوتربت می‌گویند،مرقد‌مولاناکه‌تربت است معلوم می‌شود».

پس از رحلت مولاناحسام‌الدین چلبی جا نشین وی گشت. چلبی یا چالابی کلمه‌ای است ترکی به معنی آقا وخواجه ومولای من، واصل آن چلب یا چالاب به معنی معبود ومولاوخدااست درترکیه غالبأاین لغت عنوان بر پوست تخت نشینان وجانشینان مسندنشینی مولانا اطلاق می‌شود حسام ا لدین در683 هجری در گذشت وسلطان ولد پسر مولانا با لقب چلبی جانشین وی گشت .سلطان ولدکه مردی دانشمد وعارفی متتبع بود تشکیلات درویشان مرید پدرش را نظم‌وترتیبی تازه دادوبارگاه مولانارامرکزتعلییمات آن طایفه ساخت. پس ازمرگ ودر 710 هجری پسرش اولو عارف چلبی جانشین اوشد. پس ازوی درسال720هجری برادرش شمس‌الدین امیرعالم پیشوای‌دراویش مولویه گشت .وی درسال 734 هجری در گذشت. درزمان اوخانقاه‌های فراوانی دراطراف واکناف آناطولی برای دراویش مولویه ساخته شد، وبارگاه مولانا به صورت مدرسه‌ومرکزتعلیمات صوفیان‌درآمدوزیارتگاه اهل معرفت ازترک‌وعرب وعجم گردید .شمار چلبیانی که پس ازمولانا پیاپی برتخت پوست درویشی اونشسته‌اند تا1927 به سی و دو تن میرسد .دراین این سال این بارگاه تبدیل به موزه شد وموزه مولانا نام گرفت.


تربت و مقبره مولانا

تربیت مولانادرشهر قوانیه است .قوانیه که اصلاکلمه یونانی است درآن زبان ایکونیومIconium آمده ودرآثار مورخان اثر جنگهای صلیبی به صور ایکونیوم Yconium و کونیوم Conium و استانکونا Stancona ذکر شده است وآن اسلام به شکل قونیه تعریب گردیده است .قونیه که خودنام ایالتیدرمرکز آناطولی است از طرف مشرق به نیغده واز جنوب به ایجل وآنتالیا واز مغرب به اسپرته وافیون‌واز جنوب‌غربی به‌اسکی شهرواز شمال‌به‌‌آنکارا محدوداست مقبره مولانا متشکل ازچندعمارت است که بعضی ازآنها درعصرسلجوقی وبرخی‌درزمان سلاطین عثمانی بناگردیده است .درآنجا تزییناتی از چوب و فلز و خطاطیهای زیبا و قالیها و پارچه‌های قیمتی دیده می‌شود .مقبره مولانا عبادتگاهی است که درآن قبور بسیاری ازکسان مولاناومریدان او قرار گرفته است.حجرات دراویش و مطبخ مولانا وکتابخانه نیز ملحق به این بناست ومجموع آن به چندرواق تقسیم می‌شود که سبک همه رواقها گنبدی وشبیه یبگدیگراست. صورت قبرها یی که آن مشاهده می‌شودهمه باکاشی فرش شده باپارچه‌های زربفت مفروش گردیده است. برروی صورت قبر پدر مولاناصندوقی‌ازآبنوس‌قرارداردکه‌خودازشاهکاری هنری‌است موزه مولانانسبتاغنی است وپرازاشیاوآثارعصر سلجوقی وعثمانی می‌باشد این موزه مشتمل بر مقبره مولانا و مسجد کوچکی و حجرات درویشان و رواقهایی پراز پارچه‌های زربفت وقالی است. بعضی ازاین رواقها به نسخه‌های خطی قدیم اختصاص داده شده است .


مدخل بزرگ تربت مولانا

بارگاه مولانا رادر اصطلاح محل«درگاه» می‌گویند این بنادر1926 به صورت موزه اشیاء عتیقه قونیه درآمدو در1954 موزه مولانا نام گرفت مساحت آن6500 مترمربع است. در طول قسمت غربی آن حجرات درویشان قرار دارد ودیگر اطراف آنرادیوارهااحاطه کرده است.مدخل موزه بزرگ یاباب درویشان‌ازطرف مغرب به‌سوی حیاط موزه باز می‌شود (شماره1 درنقشه ).درب دیگر به سوی حدیقة‌الارواح گشاده می‌شودکه سابقا گورستان بوده وامروزدروازه خاموشان نام دارد.دری نزدیک حیاط چلبیان به طرف شمال باز می‌شود که به باب چلبی معروف است. مدخل بارگاه مولانا از حیاطی می‌گذردکه بامرمرفرش شده ودارای حوض و فواره و متوضا (وضوگاهی) است که دورآنرا نرده کشیده ودر وسط آن فواره‌ای اززمان پادشاهان سلاجقه روم مانده استکه ازاطراف آن آب می‌ریزددرآن طرف صحن حیاط مولانا درست مقابل بارگاه اوحجره‌هایی وجودداشته که بابرداشتن دیوارهای بین آن، آنها راتبدیل به تالارهای طولانی کرده وموزه‌ای زیبا ترتیب داده اند که در آنها کتابهای خطی بسیاروآلات وافرار درویشان و جامه‌های ایشان موجود است. دراین موزه قالیچه‌ای به شکل یک صحفه روزنامه دیدم که از روی یک شماره روزنامه که در قونیه به بهای پنج لیره ترک منتشرمی‌شدزردوزی کرده بودند.بربالای این قالیچه روزنامه عنوان‌روزنامه‌قونیه چنین‌آمده‌است.(نومرو1)، محل ادارسی آقشهر نسخه سی بش لیر، (ده محرم1319) بر بالای قسمت غربی درب درویشان این سه بیت به ترکی آمده که مربوط به سلطان مرادخان بن سلیم خان است:

شی سلطان مرادخان بن سلیم‌خان / یا پوب بوخانقاهی اوردی بنیاد

اولالر مولویلر بونده ساکـن / اوقونیه هر سحر ورد اوله ارشاد

گورب دل بو بنای دید تاریـخ / بیوت جنت آسا اولدی آباد


مقبره مولانا

کتابخانه‌هایی چند در گرداگرد رواق مولانا قرار دارد که از جمله کتابخانه دانشمند شهیر و معاصر ترک عبدالباقی گل ـ پینارلی و دیگر کتابخانه محقق معروف ترک جناب آقای محمداندر Onder معاون نخست‌وزیر و مدیر کل اداره و سازمان فرهنگ و هنر کشور ترکیه است.

در قرائتخانه مولانا (شماره 3 درنقشه) کتابهای دست‌نویس ومرقعاتی به خط خوش وجود دارد که آنها را در جعبه آیینه‌های بلندگذارده‌اند. ازجمله نسخه‌هایی که‌درآنجا مشاهده کردم چندنسخه مذهب به قطع‌رحلی‌مربوط به سالهای 1278، 1288، 1323، 1367،1371میلادی‌بودکه‌نسخه‌اول‌مقارن با676هجری‌درقدیمترین‌نسخ مثنوی‌که‌به‌خط خطاطی به نام محمدبن عبدالله می‌باشد. دیگردیوان کبیرمثنوی به قطع رحلی مربوط به سال1366میلادی و دیوان سلطان ولد مربوط به سال 1323 میلادی را در آنجا مشاهده کردم.

دربالای مدخل حرم مولانا به خط خوش نستعلیق برروی تابلویی نوشته شده«یاحضرت مولانا».سپس بربالای مدخل رواقی که به حرم وارد می‌شود این بیت پارسی از ملاعبدالرحمن جامی نوشته شده است:

کعبة العشاق آمد این مقام / هر که ناقص آمد اینجا شد تمام

بردولنگه در ورودی بارگاه مولانا که از چوب ساخته شده و به سبک رومی منبت‌کاری گردیده عبارت «سلطان ولد»، و عبارت «الدعاء سلاح‌المومن»، و «الصلاة نورالمومن» نقر گردیده است.


در نقره‌ای

ازقرائت‌خانه می‌توان ازدرنقره‌ای به بارگاه مولانا واردشد. جناحین این دربه قسمتهای چهارگوش تقسیم می‌شودواز چوب گردواست که برروی آن روکشی از طلا و نقره کوبیده‌اند. بنا به کتیبه‌ای که در آنجا موجود است این در به امر حسن پاشا پسر سوقولو محمدپاشا وزیر اعظم دوره عثمانی در 1599 میلادی ساخته شده است.



شبستان بارگاه مولانا

از در نقره‌ای به تالار مرکزی بارگاه مولانا (شماره 5 در نقشه) وارد می‌شوند که آنرا «حضور پیر»‌خوانند. این تالار با گنبدهایی پوشیده شده و قبور بسیاری برصفه بلندی درآن قراردارد. قبة‌الخضراء یا گنبدسبز مولانا برآن است (شماره 7 درنقشه). این گنبددرست بالای قبرمولانا قرارگرفته است. روی‌صفه درطرف چپ تالارزیرطاقدیسهایی که محوطه رابه دوقسمت سماع‌خانه ومسجدتقسیم می‌کند، شش قبراست که دردوردیف قراردارند. این قبورمتعلق به خراسانیان ودرویشانی است که همراه مولانا وپدرش از بلخ به قونیه آمده‌اند. گنبدی که بالای قبرمولانا است ازداخل مقرنس و به نام قبه کرسی یا پست قبسی (شماره 9 در نقشه) خوانده می‌شود. در سمت راست به طرف مقابر بزرگان خراسان وحسام‌الدین چلبی محرابی قراردارد به ارتفاع2 مترونیم که برروی آن بر زمینه سیاه به خط طلایی نوشته شده: «ومن دخله کان آمنا»،ودومترپائین‌ترکتیبه‌ای کوچکترازچوب به شکل محراب نهاده‌اندکه برروی‌آن نوشته شده: «شفاء‌الغلیل لقاء‌الخلیل».

بردیوارتربت مولانا تابلویی به خط خوش وجوددارد که برروی آن نوشته شده: «یا حضرت نعمان‌بن ثابت رحمة‌الله» که مقصود امام ابو حنیفه است.
 

قبة‌الحضراء

قبة‌الخضراء یا گنبد سبز بربالای رواق مقبره مولانا قرار گرفته است. چنانکه در پیش گفتیم بارگاه مولانا در جایی بنا شده که سابقاقسمتی ازباغ علاءالدین کیقباد بودکه آنرا به پدرمولانا بخشید و چون بهاء‌الدین ولد را در آنجا به خاک سپردند آنرا «ارم باغچه» نامیدند. ساختمان این بارگاه بعد ازوفات مولانا آغاز شد، و در سال 1274 میلادی مطابق با 673 هجری به پایان رسید. این بنا به نقطه گورجو خاتون زن سلیمان پروانه، وامیرعلاءالدین قیصر، و سلطان ولد، و به دست معماری هنرمندبه نام بدرالدین‌تبریزی ساخته شده بودویک شبستان ویک بام‌هرمی داشت. سپس در حدود سال 1396 میلادی ابنیه دیگری بر آن افزوده شد. درزمان بایزید دوم (1481ـ1512) دیوارهای شرقی و غربی آنرا بر داشته و بناهایی بر آن افرودند و گنبد خضراء را برافراشتند. امروز این بارگاه بنایی مربع و دارای 25 مترارتفاع است. گنبد اصلی این بارگاه پوشیده از کاشیهای لاجوردی است و از آنجهت آنرا گنبد سبز یا قبة‌الخضراء نامند. این گنبد در پائین به صورت استوانه و در بالا مخروطی کثیرالضلاع است که بر عرشه آن میله‌ای از طلاوجقه‌ای هلالی نصب کرده‌اند. این گنبد به تعداد ائمه اثنی‌عشر دارای دوازده ترک است و شباهت بسیاری به کلاه صوفیان قزلباش دارد، و ظاهرا معمار آن مردی شیعی مذهب بوده است. سه مناره در طرفین این گنبد قرار گرفته که مناره‌های چپ متعلق به مسجد سلیمیه و مناره طرف راست به مسجد کوچک تربت مولانا است.

بردیوارشرقی‌زیرپنجره‌گنبدمولاناباخط‌کوفی این عبارات‌آمده است: «اعوذبالله من‌الشیطان‌الرجیم بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم نقشت‌القبة‌الخضراء فی ایام دولة‌السلطان‌المؤید بتابید الله‌المستعان بایزیدبن محمدخان علی یدالعبد الضعیف المولوی عبدالرحمن بن محمدالحلبی وانشد فی تاریخه هذین‌البیتین:

هر که خدمت کرد او مخدوم شد هر که خود را دید او محروم شد زیر گنبد، قبر مرمرین مولانا و پسرش سلطان ولد قرار دارد.

قبر مولانا پوشیده ازاطلس سیاهی است که توسط‌سلطان عبدالحمید دوم در1894هدیه شده است. براین اطلس آیاتی از قرآن با مهر پادشاهی نقش گردیده و خطاط آن حسن سری بوده است. ضریح اصلی مولانا از چوب بود و درقرن شانزدهم آنرا ازآنجا برداشته وبر قبر پدرش بهاءالدین ولد قرار دادند. ضریح بلندمولاناشاهکاری ازمنبت‌کاری دوران سلجوقیان روم است و آن توسط دو هنرمند یکی به نام سلیم پسر عبدالواحد ودیگری به نام حسام‌الدین محمد پسر کنده‌کاری شده و در پیشانی و پهلو و عقب ضریح آیاتی قرآنی و اشعاری عرفانی از مولانا آمده است.

منبع: سایت عرفان شمس

  • میر حسین دلدار بناب