اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۶
دی

یگانه افسانه ی انسان

تحقق بخشیدن به افسانه ی شخصی یگانه وظیفه ی آدمیان است.

همه چیز تنها یک چیز است.

هنگامی که آرزوی چیزی را داری، سراسر کیهان همدست می شود

تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی.


                             (کیمیاگر، پائولو کوئیلو)ک)یمیاگر، پائولو کوئل

  • میر حسین دلدار بناب
۲۶
دی
 

انشتین یک سلام ناشناس البته می‌بخشی،

دوان در سایه روشن‌های یک مهتاب خلیایی

نسیم شرق می‌آید، شکنج طرّه‌ها افشان

فشرده زیر بازو شاخه‌های نرگس و مریم

از آن‌هایی که در سعدیه‌ی شیراز می‌رویند

زچین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل‌ها

دوان می‌آید و صبح سحر خواهد به سر کوبید

درخلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.

***

درون کاخ استغنا، فراز تخت اندیشه

سر از زانوی استغراق خود بردار

به این مهمان که بی‌هنگام و ناخوانده است، دربگشا

اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،

به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را

به آن ابریشم اندیشه‌هایت شانه خواهد زد

نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی

به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام

به دنبال نسیم از در رسیده می‌زند زانو

که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را

***

انشتین آفرین بر تو،

خلاء با سرعت نوری که داری، در نوردیدی

زمان در جاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد

حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد

بهشت روح علوی هم که دین می‌گفت جز این نیست

تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را

انشتین ناز شست تو!

نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست

اتم تا می‌شکافد جزو جمع عالم بالاست

به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوّف نیز

جهان ما حباب روی چین آب را ماند

من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،

جهان جسم، موجی از جهان روح می‌دانم

اصالت نیست در مادّه

***

انشتین صد هزار احسنت و لیکن صد هزار افسوس

حریف از کشف و الهام تو دارد بمب می‌سازد

انشتین، اژدهای جنگ...!

جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد

دگر پیمانه‌ی عمر جهان لبریز خواهد شد

دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد

چه می‌گویم!

مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود؟

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟

مگر یک مادر از دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟

***

انشتین بغض دارم در گلو دستم به دامانت!

نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن

سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور

نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد

زمین، یک پایتختِ امپراطوریِ وجدان کن

تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را

***

انشتین نامی از ایران ِ ویران هم شنیدستی؟

حکیما، محترم می‌دار مهد ابن سینا را

به این وحشی تمدّن گوشزد کن حرمت ما را

انشتین پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن

کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را

کلید عشق را بردار و حلّ این معمّا کن

و گر شد از زبان علم این قفل کهن واکن

انشتین بازهم بالا

خدا را نیز پیدا کن

                                                      استاد شهریار

  • میر حسین دلدار بناب
۲۲
دی

میخائیل آفاناسویچ بولگاکف (Michail Bulgakov)

15می سال 1891 در خانوادهای فرهیخته در اوکراین دیده به جهان گشود. پدرش آفاناسی ایوانویچ دانشیار آکادمی علوم الهی و مادرش، واروارا میخاییلونا دبیر دبیرستانی در شهر کیف بود.

پس از تولد فرزند اول، یعنی میخاییل، مادر از تدریس دست کشید و بیشتر وقت خود را به تربیت او اختصاص داد.

بعد از میخاییل ویرا- نادژدا- واراوار- نیکلای- ایوان و لینا به جمع خانواده اضافه شدند و مهم ترین وظیفه ی مادر تربیت و آموزش بچه ها شد.

در زمان حیاب پدر، اصول اخلاقی جدی بر خانه حاکم بود. ولی در اثر این شیوه ی تربیت، میخائیل مرد سر به زیر و مقدسی نشد.

در سال 1901 او را به دبیرستان شماره ی یک شهر کیف "الکساندرفسکی" فرستادند. در آنجا بود که استقلال و خودرایی واپس زده ی خود را نشان داد. به هیچ گروه یا انجمن سیاسی نپیوست و شخصیت منحصر به فرد و نامتعارفش توجه اطرافیان را به خود جلب کرد.

در سال 1907 آفاناسی ایوانویچ در گذشت. و این حادثه برای خانواده ضربه ی سنگینی بود؛ چرا که افزون بر وابستگی شدید عاطفی افراد خانواده به پدر، مادر قادر به تامین هزینه ی زندگی آنها نبود. خیلی زود، آکادمی علوم الهی، موفق به دریافت حقوق ماهانه از دولت برا میخائیل شد. مبلغی که بیشتر از حقوق پدر بود.

در سال 1910 میخاییل با " تاتیانا نیکلایونا لاپا" که دوره دبیرستان را می گذراند آشنا شد و این آشنایی در سال 1913 به ازدوجشان انجامید.

در بهار 1916، بولگاکف، دانشکده ی پزشکی را به پایان رساند و کمی بعد به خدمت سربازی احضار شد. در پاییز همان سال ارتش، او را به عنوان پزشک به روستای "نیکلسکی" در منطقه ی اسمالنسک اعزام کرد. خاطرات این دوران در مجموعه ی داستان "یادداشتهای پزشک جوان روستا" آمده است.

او تا سپتامبر 1917 به فعالیت های پزشکی خود در "نیکلسی" ادامه داد و سپس به بیمارستان "ویازما" منتقل شد. پس از انقلاب اکتبر سال 1917، دیگر نتوانست بیش از این دوری از عزیزانش را تحمل کند. در فوریه سال بعد به کیف بازگشت؛ شهری که در سالهای انقلاب صحنه ی حوادث خونین بود. قدرت دائما به دست جناح های مختلف می افتاد و هر کدام مقررات جدیدی برای ارتش وضع می کردند.

بولگاکف همه ی کوشش خود را برای ملحق نشدن به ارتش به کار برد. با این همه ناچار شد بکی دو روز در ارتش "پتلورا" خدمت کند،اما از آنجا فرار کرد و در پاییز سال 1919 به ارتش "دنکین" پیوست و به " ولادی قفقاز" اعزام شد و در آنجا به مداوای سربازان و افسرانی که در نبرد با ارتش سرخ مجروح می شدند، پرداخت.

شکست ارتش سفید در بهار 1920 برایش فاجعه ای به حساب می آمد و او را به فکر ترک کشور انداخت.اما بیماری سخت او در این روزها سرنوشتش را به کلی عوض کرد.بیماری، فرصتی کافی برای اندیشیدن و تصمیم گیری در اختیارش گذاشت. پس از بهبودی، حرفه ی پزشکی را کنار گذاشت و به خبرنگاری و فعالیت های فرهنگی روی آورد. او آغاز فعالیت های جدیدش را این گونه توصیف می کند:

"شبی از شبهای سال 1919 در سکوت پاییزی، زیر نور شمع کوچک داخل یک بطری که قبلا در آن نفت سفید ریخته بودند، اولین داستان کوتاهم را نوشتم و در شهری که قطار، مرا با خود به آنجا می کشاند، آن را برای چاپ به دفتر روزنامه بردم. پس از آن، چند مقاله ی فکاهی انتقادی مرا چاپ کردند. در اوایل سال 1920 ، از فعالیت های پزشکی دست کشیدم و به طور جدی به نوشتن پرداختم."

بوگاکف در سال 1921 به مسکو رفت و خبر مرگ مادر، آخرین پیوند های او را با شهر دوران کودکیش،"کیف" قطع کرد و باعث شد که برای همیشه در مسکو بماند. در آنجا، در بخش فرهنگی سیاسی سازمانی که به اختصار "لیتو" خوانده می شد، به کار پرداخت. دیری نگذشت که "لیتو" در اثر مشکلات مالی بسته شد، از آن به بعد، بولگاکف کاملا خود را وقف نوشتن کرد.

از سال 1922 تا سال 1925، مجله ی سرخ برای همه، و روزنامه های "منظره ی سرخ، بلندگو، سرخ، کارمند پزشکی و بوق" پر از مقالات و داستان های کوتاه بی امضای او یا با اسامی مستعاری چون: م.بول، م.ناشناس،اما_ ب، بودند.

این نوشته ها به علت جمع آوری نکردن روزنامه ها از بین رفته اند.

در سال 1924 نخستین ازدواج بولگاکف به شکست انجامید و با انتشار ابلیس نامه، زندگی اش دگرگون شد. این داستان، توجه مجامع فرهنگی را به خود جلب کرد و نام او را به عنوان یک نویسنده ی برجسته ی طنزپرداز بر سر زبان ها انداخت. در همین سال با لوبوف بلوزسکی ازدواج کرد.

سال 1925 برای او سالی پر از تنش بود. رمان مورد علاقه ی نویسنده ی یعنی "گارد سفید" اجازه ی انتشار یافت و "داستان های تخم مرغ های شوم" و "دل سگی" در مجلات مختلف به چاپ رسید.

افزون بر این، انتشارات "ندار" اولین مجموعه ی داستان او را منتشر کد. اما اجازه ی انتشار قسمت دوم رمان "گارد سفید" و چاپ داستان های "تخم مرغ های شوم" و " دل سگی" به صورت کتاب داده نشد و کتاب "مجموعه داستان ها" هم پس از انتشار، توقیف و تمام نسخه های آن از بین برده شد.

منتقدان و نویسندگان مشهوری چون س _ آنگارسکی، آ _ وارونسکی، بولگاکف را یک نابغه ی ادبی معرفی کردند و در مقابل نیز نیش قلم گروهی دیگر از منتقدان به سمت او نشانه رفت. به هر حال، موفقیت هایی که او آن سال در تئاتر کسب کرد، همه ی شکست ها را جبران کرد.

در اوایل سال 1930، دو بخش رمان "گارد سفید" چاپ شد و نگارش نمایشنامه های "آپارتمان زویکا" ، " دو" و "جزیزه ی ارغوانی" به پایان رسید.

پنجم اکتبر سال 1929 بولگاکف شروع به نوشتن نمایشنامه ی درباره ی زندگی مولیر با نام " زیر یوغ ریاکاران " کرد. این نمایشنامه در اکتبر سال 1931 اجازه یافت به روی صحنه برود و در ژانویه 1932 هم در سالن تئاتر آکادمی هنر مسکو به اجرا درآمد.

در همان سال، ازدواج دوم بولگاکف نیز به جدایی انجامید و کمی بعد با "یلنا شیلوفسکی" ازدواج کرد.

در سال 1935 با "شوستاکویچ" و "پاسترناک" آشنا شد و این آشنایی به دوستی آنها انجامید. دو نمایشنامه ی "ایوان و اسیلویچ" و "آخرین روزها" در این سال نوشته شدند. از سال 1936 تا 1937 بولگاکف روی "رمان تئاتری" که نام ها دیگر آن "یادداشتهای مرد مرده" و " برف سیاه" بود، کار می کرد.

در 1934 اولین نسخه ی رمان " مرشد و مارگاریتا" و در سال 1938 متن اصلاح شده و کامل تر آن نوشته شد. بازنگری و تکمیل این رمان تا واپسین روزهای زندگی بولگاکف ادامه داشت.

در سال 1938 بولگاکف، نشانه های بیماری پدرش را در خود مشاهده کرد. بولگاکف با اطلاعات پزشکی که داشت به خوبی می دانست که سلامت خود را باز نخواهد یافت. با این همه از کار ادبی دست نکشید و نمایشنامه ی با الهام از "دن کیشوت" و به همین نام و سرانجام آخرین نمایشنامه ی خود به نام "باتوم" را به رشته ی تحریر درآورد.

بولگاکف در دهم مارس 1940 درگذشت و پیکر او را در گورستان "نوودویچیه" مسکو به خاک سپردند.

  • میر حسین دلدار بناب
۲۱
دی

 اسکات، سروالتر Scott, sir Walter شاعر و رمان­نویس انگلیسی  (1771-1832) در ادینبورگ Edinburgh و در خانواده­ای اصیل زاده شد. در کودکی بر اثر ابتلای به بیماری فلج اطفال لنگ شد. تحصیلات خود را در ادینبورگ انجام داد و مانند پدر به وکالت دعاوی پرداخت و از نوجوانی به شعر و تاریخ و قصه­های خیال­انگیز شوق فراوان یافت. در 1797 ازدواج کرد و با همسر خود در خانه کوچکی در زادگاهش به سر برد. وی غالب اوقات برای دیدار خانواده­اش به مرز انگلستان و اسکاتلند سفر می­کرد، همین دیدارها موجب گشت که اسکات به زیباییهای طبیعت و چشم­اندازهای شاعرانه و ترانه­های عامیانه و افسانه­های آن نواحی که به وقایع مهم تاریخ اسکاتلند بستگی می­یافت، علاقه­مند شود. در این دوره اسکات به آموختن زبان آلمانی پرداخت و آثاری از بورگر Burger شاعر آلمانی و گوته به انگلیسی ترجمه کرد. از 1792 در ضمن سیاحت از دورترین منطقه مرزی انگلستان و اسکاتلند، به فراهم آوردن ترانه­های عامیانه و غزلهایعامیانه که به وسیله دهقانان از بر خوانده می­شد، دست زد و در 1803 در سه جلد منتشر کرد و بدین طریق پیشوای شاعرانی شد که بعدها به جمع­آوری اشعار عامیانه پرداختند. اسکات حتی در اشعاری که خود می­سرود نیز از این ترانه­ها الهام گرفت. در 1804 چاپ قصه ای منظوم و قدیمی را به نام سر تریسترم Sir Tristrem برعهده گرفت و این نخستین اقدام در چاپ سلسله آثاری بود که بعدها انجام داد. معروفترین آثار این مجموعه درایدن Dryden (1808) و سویفت Swift (1814) است. اولین اثر بدیع و مهم اسکات در 1805 با عنوان ترانه آخرین خنیاگر The Lay of the Last Minstrel انتشار یافت که محبوبیت فراوان یافت. در 1806 بالادها و قطعه­هایی در تغزل Ballads and Lyrical Pieces و در 1808 مارمیون Marmion را انتشار داد. بانوی دریاچه The Lady of the Lake (1810) از نظر بسیاری از ناقدان بهترین اثر منظوم اسکات به شمار آمد. این منظومه در شش بند است و عنوانش از نام شخصیتی اساطیری از افسانه ی شاه آرتور گرفته شده و از زیبایی طبیعی شرق اسکاتلند الهام پذیرفته است. اسکات در این منظومه خواننده را با خود به ماجراها و وقایع غیرمنتظره ای می­کشاند که در ضمن آن، از آداب و رسوم مناطق کوهستانی و مناظر باشکوه؛ وصفی دقیق به عمل آورده است. منظومه بانوی دریاچه پیروزی فراوان به دست آورد و الهام­بخش روسینی، آهنگساز نامی، در ساختن اپرا گشت. از آثار منظوم دیگر اسکات این آثار است: رؤیای دون رودریک The Vision of Don Roderick (1811)، راکبی Rokeby (1813)، عروسی تریرمن The Bridal of Triermain (1812)، لرد جزایر The Lord of the Isles (1815) و مانند آن. والتر اسکات در همه این منظومه­ها وصف آداب و رسوم و ترسیم مناظر باشکوه منطقه غرب اسکاتلند و جزایر را با وقایع تاریخی می­آمیزد؛ خاصه در دو منظومه اخیر که تصویر دقیق خصوصیتهای اخلاقی و روحی مردم، پیچ و خمهای حوادث و غم­انگیز بودن داستان، آشکارا از ظهور نویسنده­ای که استاد و خالق رمان تاریخی است، خبر می­دهد و اگرچه کولریج Coleridge، شاعر انگلیس به سبب قالبهای نامأنوس و بیان تصنعی آشکار اسکات، درباره او گفته است: «پس از مرگ اسکات حتی بیست شعر از او باقی نخواهد ماند» این اشعار اسکات را به شهرت رساند. اسکات در 1799 به سمت فرمانداری سلکرک شر Selkirkshire منصوب گشت و با آنکه سالها در این سمت باقی ماند، هرگز از نویسندگی دست بازنداشت. اما ظهور بایرون و پیروزی اشعارش، محبوبیت اسکات را تحت­الشعاع قرار داد، پس شعر و شاعری را کنار گذارد و به رمان­نویسی پرداخت و داستان ویورلی Waverley را که در 1805 آغاز کرده بود، در 1814 به پایان رساند و با نام مستعار، انتشار داد. اسکات در این رمان تاریخی؛ شیوه خاصی به کار برده بود که در سایر داستانهایش نیز مراعات شد. پیروزی بزرگ رمان ویورلی، اسکات را به خلق یک سلسله رمان در زمینه محیط اسکاتلند برانگیخت که در آنها تنها به زنده کردن اشخاص تاریخ اکتفا نمی­کرد، بلکه می­کوشید تا محیط تاریخی را از نو خلق کند، از آن جمله است این داستانها: گای مانرینگ Guy Mannering (1815) که حوادثش در قرن هیجده می­گذرد. عتیقه­شناس Antiquary در 1816 که از برجسته­ترین و گویاترین رمانهای اسکات به شمار آمد. عتیقه­شناس پرده نقاشی زنده­ای است از عادات و خصال مردم اسکاتلند در بعضی از دوره­ها. این کتاب نزد اسکات نیز بسیار عزیز بوده است، زیرا قهرمان اصلی آن، محقق پیر و نیکوکار، نقشی از صفات نویسنده را در بردارد. کتاب شامل دسیسه­ها و پیچ و خمهای جالب توجه و جانداری است و بهانه­ای است برای تنظیم یک سلسله وقایع هیجان­انگیز. سلسله داستانهای قصه­های صاحبخانه من Tales of My Landlord در چهار جلد منتشر شد که همه محیطی اسکاتلندی داشت و اسکات پس از آن در 1819 با انتشار رمان ایونهو Ivanhoe محیط اسکاتلند را در رمانهای خود رها کر0د تا به عصری دیگر و منطقه ای دیگر بپردازد و آن انگلستان در عصر ریچارد اول بود. اما با انتخاب این دوره از تاریخ نسبت به اصولی که بیشتر در رمانهای نخستین به کار می­برد، همچنان پایبند باقی ماند. به این معنی که دوره­ای را انتخاب کرد که در آن تضاد عمیق طبقاتی وجود داشت و مردم کشور به دسته­های گوناگون تقسیم میشدند. انتشار ایوانهو اسکات را به اوج شهرت و محبوبیت رساند و گرچه مطالب آن از جنبه تاریخی با اسناد و مدارک، مطابقت کامل نداشت و نویسنده در آن تنها رنگ تاریخی را حفظ و به این نکته اکتفا کرده است که در رمان چیزی خلاف حقایق تاریخی وارد نکند و در انتخاب وقایع آزادی کامل داشته باشد. ولی برروی هم سبکی باطراوت پدید آورده که از نفوذ کم­نظیری در میان مردم برخوردار گشته و شهرتی جهانی یافته است. از آن پس ایوانهو الهام­بخش بسیاری از آثار ادبی، از جمله نوتردام دوپاری اثر ویکتورهوگو گشت. اسکات در 1820 در زمره ی نجیب­زادگان درآمد و زندگی مجلل با مخارجی گزاف پیش گرفت. در 1821 رمان کنیلورث Kenilworth را انتشار داد که در آن عصر ملکه الیزابت وصف شده است و در 1823 کونتین داروارد Quentin Durward را که حوادث آن در کشور فرانسه، در قرن پانزدهم می­گذرد و هدف نویسنده نشان دادن واژگونگی معیارهای اجتماعی است. سالهای سال، این رمان ازمحبوبترین آثار اسکات به شمار می­آمد و از تازگی انکارناپذیری برخوردار بود. در 1825طلسم The Talisman انتشار یافت که حوادث آن در عصر جنگهای صلیبی می­گذرد، این داستان نیز از بهترین آثار اسکات شناخته شد. با آنکه تنوع و تازگی آثار اخیر نیز مانند ایوانهو بسیار مورد پسند مردم قرار گرفت، اما خوانندگان عصر جدید رمانهایی که او در توصیف از زندگی مناطق مرزی اسکاتلند نوشته بود را ترجیح دادند، و اسکات در 1824 با انتشار داستان ردگانتلت Redgauntlet بار دیگر به منطقه اسکاتلند بازگشت. اسکات با همه پیروزیها با وضع مالی دشواری روبرو گشت. سازمان انتشاراتیش ورشکسته شد و با آنکه سلامت مزاجش را نیز از دست داده بود، ناچار بود که شب و روز کار کند تا از درآمد نوشته­هایش، وامهایی را که گرفته بود، بپردازد. علاوه بر داستان وودستاک Woodstock (1826) و زندگی ناپلئون The Life of Napoleon (1827) قصه­های دیگری نوشت که بعضی از آنها از بهترین قصه­هایش به شمار می­آید. همچنین مقاله­هایی برای مجله کوارترلی ریویو Quarterly Review نوشت که بنابر گفته خود او در 1809 تأسیس کرده بود. مقداری از وقت خود را نیز به چاپهای تازه­ای از آثارش اختصاص داد. یادداشتهای روزانه والتر اسکات بهترین گواه شرایط سخت او در سالهای ضعف و خستگی است که در 1890 به چاپ رسید. اسکات در 1830 به اولین حمله سکته قلبی دچار شد، اما موفق گشت که کارش را ادامه دهد و همه وامهایش را بپردازد و به منظور به دست آوردن سلامتیش به خارج از کشور سفر کرد که نتیجه­ای به دست نیاورد و اندکی پس از بازگشت به وطن درگذشت. والتر اسکات در اشعار کهن و قصاید اسکات و ترانه­های عامیانه آگاهی فراوان داشت و از راه فراهم آوردن این اشعار خدمتی بزرگ به فرهنگ میهنش انجام داد. اگرچه در منظومه­های داستانی والتر اسکات زبانی تصنعی و مبالغه­آمیز و وزنی یکنواخت بکار رفته، استادی او در نقل و داستان­پردازی و ادراکش از عالم انسانی این نقص را جبران می­کند. در قلمرو رمان تاریخی اسکات نویسنده­ای بی­رقیب بود، کمتر نویسنده­ای چنین نفوذ گسترده­ای بر زندگی هنری زمان خود داشته است، نفوذی که تنها بر شاعران و رمان­نویسانی، مانند کارلایل Carlyle محدود نمی­گشت و دامنه آن به نمایشنامه­نویسان، آهنگسازان و طراحان و نقاشان نیز کشیده می­شد.

گوته درباره اسکات می­گوید: «در آثار والتر اسکات پیوسته اعتبار و عمق عظیمی در ادراک وجود دارد. آثار او از معرفت وسیعی از عالم واقعی برخوردار است، معرفتی که نویسنده در سراسر زندگی بر اثر مشاهده دقیق و توجه بسیار به مسائل دشوار زندگی به آن دست یافته است.»

ترجمه شده به فارسی: آیوانهو- انگلیس در هشت قرن پیش- سرباز اسکاتلندی- عشق و فداکاری- کونتین داروارد- طلسم.

  • میر حسین دلدار بناب
۱۴
دی
 قحطی مصر

در مصر قحط سالی شد؛ مردم نان،نان! می گفتند و

از گرسنگی می مردند. بسیاری مرده بودند؛

آنهایی هم که نیم جانی داشتند

به خوردن مرده ها مشغول بودند. دیوانه ای این مردنِ مردم و نبودنِ نان را

که دید گفت: «ای خداوند دین و دنیا! وقتی که به اندازه ی کافی روزی

نداری، کمتر بیافرین!»

گفت: ای دارنده ی دنیا و دین

چون نداری رزق، کمتر آفرین!

منطق الطیر عطار، ص 359

اسم اعظم خدا
 

مردی از دیوانه ای پرسید: «اسم اعظم خدا را می دانی؟»

دیوانه گفت: «نام اعظم خدا، نان است اما این را جایی نمی توان گفت»

مرد گفت: «نادان! شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا، نان است؟»

دیوانه گفت: «در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم،نه

هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم؛

از آنجا بود که فهمیدم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه ی اتحاد

مردم نان است».

مصیبت نامه ی عطار ص 359

  • میر حسین دلدار بناب