سرگی الکساندرویچ یسنین
معرفی سرگی الکساندرویچ یسنین به همراه شعر "نامه ای به مادر"
(تولد به سال ١۸٩٥در ولایت ریازان. مرگ به سال ١٩٢٥در لنینگراد) در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد. طی سالهای ١٩١٥-١٩١٢در دانشگاه ملی شانیافسکی مسکو تحصیل میکرد. "رادونیتسا" نخستین کتاب او است. وی یکی از بنیانگذاران مکتب ایماژینیزم١ می باشد. شاید که یسنین در میان تمام شعرای هموطن اش، روس ترین آنها باشد، چه شعر هیچ کس دیگری تا بدین اندازه از خش خش درختان توس ، از صدای نرم چکیدن قطرات باران بر بامهای حصیری کلبههای کشاورزان، از شیههی اسب ها در چمن زاران مهزدهی صبحگاهی، از جرنگ جرنگ زنگولههای آویخته بر گردن مادهگاوان، از تاب خوردن گلهای بابونه و گندم و از ترانههای جاری در اطراف پرچینهای روستا الهام نمی گرفت. گویی که شعر یسنین با قلم نوشته نشده، بلکه دمی است برآمده از خود طبیعت روسیه.
اشعار او که زاییدهی فولکلور بودند، خود تدریجا ً به فولکلور بدل گشتند. یسنین که از قریهی ریازان به مجالس ادبی پتروگراد آمده بود، به شاعری مجلسی بدل نشد که پس از خوشگذارانی های شبانه کلاه سیلندر از سر مو طلاییش برگیرد تو گویی که دارد ملخ های ناپیدایی را از مزرعه ای در دوران کودکی دهقانی اش صید می کند. او، دل نگران از زوال سنّت های مورد علاقه اش، خود را "آخرین شاعر روستا" می نامید. یسنین انقلاب را می ستود، امّا به اقرار خودش بعضاً بدین علت که درک نمی کرد "سرانجامِ وقایع ما را به کجا می کشاند"، به میخانۀ ته کشتی انقلاب که از طوفان کج شده بود پناه می برد. شعر او گاه اسبی جوان را می مانَد که در برابر لوکوموتیو آتشین جریان صنعتی شدن از نظر محو گردیده است.
ترس از تبدیل شدن به یک "خارجی" در سرزمین خودش، در یسنین رسوخ پیدا کرده بود، امّا نگرانی های وی بیمورد بودند. ریشه های اجتماعی شعر وی آنچنان به عمق دویده بود که در زمان مسافرتهایش، چونان که او درختی سرگردان باشد، همواره پیوند خود را با او حتّی تا آن سوی دریاها نیز حفظ می نمودند. بیهوده نبود که او خود را بخش جدایی ناپذیر طبیعت روسیه می دانست – "چون درخت که با غم و اندوه برگ هایش را فرومی ریزد، من نیز واژه هایی غم انگیز را فرو میبارم"، و او که خود را گاه درخت افرایی یخ زده و گاه ماه سرخ فامی بر پهنهی آسمان می پنداشت، طبیعت را یکی از مظاهر شخص خویش بر میشمرد. احساس سرزمین مادری در یسنین بدل شد به احساس جهان پرستاره و بیکرانه ای که او شخصیتش می بخشید و رنگ آشنایی بدان می زد: "چشمان سگ در برف به سان ستارگانی پرتلألو می درخشیدند".
یسنین شاید که روس ترین ِ شعراست، چه در شعر هیچ کس دیگری چنین اعترافات صریحی وجود نداشت، گرچه گاه این اعترافات در پس غوغا پنهان می گشت. تپش وتلاطم تمامی احساسات، افکار و آرزوهای او، ضربان رگی آبی را می مانَد که از ورای پوست تا بدان حد لطیف و شفّافی که گویی وجود خارجی ندارد، به روشنی نمایان است. یسنین تنها کسی است که میتواند نویسندهی چنین جمله ای باشد: "حتّی حیوانات وحشی را نیز، چونان که برادران کوچک تان باشند، بر سر مزنید". او گُلی بود بی همانند در شعر ما. یسنین که شاعری بورژوا و لفّاظ نبود، در اثری به نام "آدم سیاه" و بسیاری از اشعارش، آن هنگام که قلب پردود و تپندهی خود را درون حجمی از لخته های خون، بر پیشگاه تاریخ کوبید، نمونه ای از مردانگی رفیع شخص خود به دست داد؛ قلبی به راستی زنده و بی شباهت به قلبی که قماربازان شاعرپیشه و زیرک، از آن تک خالِ دل می سازند . او با نوشتن آخرین شعرش با خون خویش، خود را به دار آویخت. به روایاتی دیگر، او را کشتند.
سخنی با خوانندگان
زیبایی متنی که به منظور معرفی سرگی یسنین آورده شده، سبب انتخاب آن بوده است. این متن علاوه بر طرح هایی کلی که از شخصیت این شاعر به دست می دهد، سؤالات و ابهاماتی را نیز در ضمیر خواننده ای که تا به حال با وی آشنا نبوده و یا آشنایی کمی داشته ایجاد می کند که این خود گشایندهی بستری برای پیگیری های بعدی خواهد بود.
شعری که برای معرفی شاعر انتخاب گردیده، بی شک همانی است که سراینده اش امروزه در جهان ادبیات به آن شهره تر است. "نامه به مادر" نه تنها در سرزمین مادری شاعر یعنی روسیه، که در بسیاری از فرهنگ های دیگر، زمینه ساز آفرینش های هنری بسیاری گشته که ازآن جمله است ترانه ها و قطعات عاشقانه ای با همین نام. در این شعر، گوشه ای از آنچه در وصف شعر یسنین در متن معرفی آورده شده، به چشم می خورد. باشد که به یاری خداوند اشعار برگزیدۀ دیگری از این شاعر ترجمه و در اختیار بازدیدکنندگان گرامی این سایت گذارده شود. به قول دوستی، این فارسی من است از شعر یسنین:
نامه ای به مادر
زنده ای هنوز پیرزن من؟
زنده نیز منام. سلام به تو، سلام!
باشد که در کلبهی چوبین تو شود جاری
آن نور وصف ناگشتهی شامگاهی
نوشته اندم که، تو با پنهان کردن نگرانی خویش
دلتنگ گشته ای مرا شدید
که با ردایی مندرس و کهنه بر تنات
اغلب به سر جاده می روی
و در تاریکی کبود شامگاه
تنها و تنها یک چیز است تو را به نگاه:
گویی که کسی به گاه نزاعی در کافه
کاردی فنلاندی بر قلبم نشانده
چیزی نیست عزیز من! آرام گیر
که این تنها کابوسی ست ناگوار
هنوز تا بدان حد میخواره نگشته ام
که تو را ندیده مرگ را پذیرا شوم
هنوز هم چون گذشته لطیف ام و نازک
و تنها دارم آرزوی آن
که هرچه زودتر از این اندوه پرتشویش
بازگردم به کلبهی محقّرمان
بدان گاه باز می گردم که سپید باغمان
در بهاران شاخساران بگسترد
لیک تو، چون هشت سال پیش
بیدار مکن مرا به وقت سپیده دمان
بیدار مکن آنچه را که خیال بافی شدهست
آن را که به حقیقت نپیوسته وا به تلاطم مدار
خستگی و فقدانهای بینهایت زودرس
به تجربه اندوختن در زندگی انجامیده اند مرا
و دعایم نیاموز که نیست ضرور !
چه دیگر به گذشته نباشد راه عبور
تو تنها یاری و دلخوشیستی مرا،
مرا تنها تویی آن وصف ناگشته نور
پس دگر فراموش کن نگرانی خویش
اینسان دلتنگم مشو شدید
میا اغلب به سر جاده [چشم به راه من]
با آن ردای مندرس و کهنه ات به تن.
مترجم: مسعود احمدی نیا
منبع: قطعات قرن. منتخب شعر روس.
به قلم یوگنی یفتوشنکو. مینسک – مسکو، "پالیفاکت"، ١٩٩٥
- ۹۰/۰۷/۲۹