در باره ی یک نویسنده/محمد بهمن بیگی(48)
دوشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۰، ۱۱:۲۶ ق.ظ
|
محمد بهمن بیگی
|
|
تاریخ تولد :
تاریخ درگذشت : |
سال 1299 خورشیدی
یازدهم اردیبهشت 1389 خورشیدی شیراز |
بهمنبیگی که سالهای زیادی از عمرش را به ارتقای فرهنگ و سواد در میان عشایر خصوصا عشایر جنوب کشور و استان فارس، اهتمام ورزیده بود، بر اثر عفونت ریوی به دیار باقی شتافت. محمد بهمنبیگی سال 1299 در ایل قشقایی و در خانواده محمودخان کلانتر تیره بهمنبیگلو از طایفه عمله قشقایی به هنگام کوچ دیده به جهان گشود. او پس از پایان دوره کارشناسی حقوق در دانشگاه تهران، در راستای سیاستهای دولت وقت کوشش خود را برای برپایی مدرسههای سیار برای بچههای ایل آغاز کرد و با پیگیریهای خود توانست برنامه سوادآموزی عشایر را به تصویب برساند. بهمنبیگی در اقدامی سخت موفق شد دختران عشایری را نیز به مدرسههای سیار جلب و نخستین مرکز تربیت معلم عشایری را بنیانگذاری کند. او به واسطه آنچه کوشش پیگیر در راه سوادآموزی به هزاران کودک ترک، لر، کرد، بلوچ، عرب و ترکمن، اعلام شد، برنده جایزه سوادآموزی سازمان یونسکو شد. او تجربههای آموزشی خود را به شکل کتاب و در قالب داستان نوشته و منتشر کرده است که از جمله آثارش به "عرف و عادت در عشایر فارس"، "بخارای من ایل من"، "اگر قرهقاچ نبود"، "به اجاقت قسم و طلای شهامت" میتوان اشاره کرد. محمد بهمنبیگی در برخی از کتابها بهعنوان داستاننویس معرفی شده است؛ اما خودش میگفت: داستان؟ کدام داستان؟ من که داستاننویس نیستم و استعدادش را هم ندارم. من خاطرهنویس و پژوهشگرم. افتخاری هم اگر داشته باشم، این است که بنیاد دبستانها و مدارس عشایر را در ایران بنا نهادم و بهخاطر این کار، جایزه کروبسکایا را بهعنوان بهترین آموزگار آن سال در کل دنیا گرفتم و نیز بورسیهای تحصیلی که استفاده نکردم. خودش میگفت: 23ساله بودم که اولین کتابم را با عنوان "عرف و عادت در عشایر فارس" در سال 1324 توسط ناشری که حالا از میان رفته، یعنی نشر آذر و آقای مشیری نامی درآوردم. او درباره محل تولدش نیز میگفت: من اهل ایل قشقایی هستم و در مقدمه کتاب "بخارای من، ایل من" به این مسأله اشاره کردهام. به هر حال من در یک چادر در فاصله لار و فیروزآباد در بیابانی با قهر و آشتی طبیعت به دنیا آمدم. او در ادامه گفته بود: وقتی "عرف و عادت در عشایر فارس" را نوشتم، کتاب بسیار مورد تشویق مجله "سخن" در آن روزها قرار گرفت و مطالب بسیاری دربارهاش نوشتند که اگر حافظهام یاری کند، گمانم صادق هدایت و پرویز ناتل خانلری هم از این گروه بودند. حالا این کتاب بهتازگی از سوی انتشارات نوید شیراز به چاپ دوم رسیده است و من عین آن نوشتهها را که درباره کتاب نوشتند، در چاپ دوم آوردهام. بهمنبیگی درباره دلیل این تأخیر چندینساله در رسیدن کتاب به چاپ دوم توضیح داده بود: آن زمانی که کتاب را نوشتم، بهنوعی، آزادی قلم بود؛ یعنی همان سالهای 22 و 23 که تازه رضاشاه رفته بود و در همه جا آدم اهل قلم میتوانست به او حمله کند. من هم چون خودم زادهی عشایرم و به مشکلات و مصائبی که بهواسطهی طرحهای رضاخان بر آنها رفت، واقف بودم، درباره کارهایی که او علیه عشایر انجام داد، مطلب و کتاب نوشتم. از همین جا بود که به ایجاد مدرسه عشایری متمایل شدم و افتخارم اگر باشد، این است که بنیاد دبستانهای سیار عشایر را گذاشتم. اگر آن کتاب را میخواستم در همان روزها چاپ کنم، اجازه نمیدادند؛ چون به پول و قدرت احتیاج داشتم؛ به همین دلیل سکوت کردم و مجدداً چاپ نکردم تا بعد از انقلاب و حالا همهی مسائل را در مقدمه توضیح دادهام. به هر حال در تمام آن سالها قلمم به سکوت گذشت و بعد از رفتن به دانشکدهی حقوق هم سرم به درس مشغول شد. او تأثیر راهاندازی مدرسههای سیار برای عشایر را امری مهم میدانست و میگفت: از همین مدرسههای چادرنشینی بیش از هزار زن عشایر را مهندس و دکتر کردم. بعد از این همه سکوت و دست به قلم نبردن دوباره یادم آمد که من زمانی قلمی داشتم، پس دست به کار شدم و "بخارای من، ایل من" را که مجموعه 17 یا 18 مقاله و قصه درباره ایل بود، نوشتم، که فکر کنم ششبار چاپ شده و در حال حاضر نایاب است. بعد هم کتاب "اگر قرقاج نبود" را نوشتم که آن هم سه بار چاپ شده است. آخرین کتابی که بهمنبیگی نوشته، "به اجاقت قسم" نام دارد. خودش در اینباره میگفت: درباره کتابهایم افراد بزرگی مثل عبدالحسین زرینکوب، بزرگ علوی، مشیری، صدیقیان و خیلیهای دیگر که حالا حافظهام یاری نمیکند نامشان را بگویم، اظهار لطف کردهاند و مطلب نوشتهاند. بهمنبیگی در برخی مجلههای آن روزها هم مطلب اغلب بدون اسم مینوشت؛ از جمله در "ایران ما" با سردبیری جهانگیر تفضلی. مقدمه کتاب "اشک معشوق" مهدی حمیدی را نیز او نوشته است. استاد محمّد بهمنبیگی، یکی از چهرههای محبوب و آشنای عرصه فرهنگ و ادب و از بنیانگذاران آموزش عشایری است که با تلاش و کوششِ وصفناپذیر در جهت پرورش استعدادهای درخشانِ فرزندان عشایر ایران، قدمهای ماندگار و ریشهای برداشته است. استاد، در کتاب بخارای من ایل من، زندگی خود را اینگونه ترسیم میکند: «من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهه اسب آغاز کردم. تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبردم... زمانی که پدر و مادرم را به تهران تبعید کردند، تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم. نمیدانستم که فشنگ مشقی و تفنگم را میگیرند و قلم به دستم میدهند... پدرم مرد مهمی نبود. اشتباهآ تبعید شد... و دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت... چیزی نمانده بود که در کوچهها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی ]رضاخان[ مراقب بودند که گدایی هم نکنیم... به کتاب و مدرسه دلبستگی داشتم. دو کلاس یکی میکردم. شاگرد اوّل میشدم. تبعیدیها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک میگفتند و از آینده درخشانم برایش خیالها میبافتند. سرانجام تصدیق گرفتم. یکی از آن تصدیقهای پررنگ و رونق روز. تبعیدیها، مأموران شهربانی، کاسبهای کوچه، دورهگردها، پیازفروشها، ذرّتبلالیها و کهنهخرها همه به دیدار تصدیقم آمدند. من شرم میکردم و خجالت میکشیدم. پدرم از شور و شوق اشک به چشم آورد. در مراجعت به خانه دیگر راه نمیرفت، پرواز میکرد... ملامتم میکردند که با این تصدیق گرانقدر، چرا در ایل ماندهای و چرا عمر را به بطالت میگذرانی؟ تو تصدیق داری و باید مانند مرغکی در قفس در زوایای تاریک یکی از ادارات بمانی و بپوسی و به مقامات عالیه برسی. در پایتخت به تکاپو افتادم و با دانشنامه حقوق قضایی به سراغ دادگستری رفتم تا قاضی شوم و درخت بیداد را از بیخ و بن براندازم. دلم گرفت و از ترقّی عدلیّه چشم پوشیدم. در ایل چادر داشتم، در شهر خانه نداشتم. در ایل اسب سواری داشتم، در شهر ماشین نداشتم. در ایل حرمت و آسایش و کس و کار داشتم، در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوهگسار نداشتم. نامهای از برادرم رسید. بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. ترقّی را رها کردم. تهران را پشت سر گذاشتم و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من ایل من بود». این دانشیمردِ فرهیخته سرد و گرم روزگار چشیدهâ به تجربه دریافته بود که تنها راه نجات عشایر در بالا بردن سطح سواد جمعیّت عظیم عشایری است. مردمی که با هرگونه ناملایمات زندگی میساختند، شجاع و بخشنده بودند، با قناعت و صبوری زندگی میکردند، حلیم و صادق بودند، امّا روح لطیف خود را با مفاسد اجتماعی آلوده نمیکردند، غیور و ظلمستیز بودند و تشنه معرفت و جویای دانش. چه کسی میبایست به این قشر محرومِ رنجکشیده توجّه میکرد. استاد بهمنبیگی که خود پرورده درد و رنج بود به خوبی میدانست که کسی آستین بالا نخواهد زد و دولتمردان را نیز در سر، سودای تعلیم و تربیت و پروراندن استعدادهای افراد ایلیاتی نیست؛ از اینرو دست به کار شد. تصمیم گرفت به جای چوب شبانی، قلم در دست کودکان عشایری نهد و خواندن و نوشتن را به طریق خاصّ خود به میان عشایر بَرَد تا جهل و بیسوادی را ریشهکن کند. شاید خود نیز در آن زمان بر این باور نبود که قدمی که برداشته است چگونه به بار خواهد نشست امّا مصمّم بود و با تمام توان در این عرصه قدم گذاشت. کورهراههای ایلی را به خیابانهای پر زرق و برق شهری برگزید و اسبان رهوار را به خودروهای گرانقیمت ترجیح داد و گویی با خود این ترانه ایلی را زمزمه میکرد که: من این باغ خرّم را با اشک چشم سیراب کردم چرا گلش برای دیگران چرا خارَش برای من آری! استاد مصمّم بود که در بهار طبیعت و صفای کوهستانâ چراغ علم و معرفت را روشن کند و گلشنی از سوسن و سنبل بسازد که خار چشم دشمنان گردد. اگر استاد بهمنبیگی زمزمهگر این ترانه بود که: داغ اگر یکی و درد اگر یکی بود میشد چارهای یافت با صد داغ و صد درد چه میتوان کرد؟ ولی با همّت و ارادهای که داشت نشان داد که میتوان صد داغ و درد را نیز چاره کرد، دست به کار شگرفی زد، با تشکیل کلاسهای عشایری و تربیت معلّمان مؤمن و متعهّد برای تدریس، ایجاد کتابخانههای سیّار، دانش را به میان عشایر بُرد و از کودکان محروم، آیندهسازانی بصیر و مطّلع ساخت. استاد، چون بنده عاشقی، شب و روز را به هم میدوخت تا بر تعداد مدارس عشایری افزوده شود، معلّم تربیت کند، از کمکهای مالی دولتی و غیردولتی بهرهمند شود تا کودکان مستعد امّا ستمکشیده، از حقّ مسلّم خود که تحصیل و تربیت بود، محروم نشوند. استاد بهمنبیگی در حالی که به راحتی میتوانست به پستهای مهم دولتی دست یابد پشت به همه چیز کرد، احساس درد و وظیفه در قبال هموطنان و همعشیرههای خود، او را به دامان طبیعت کشاند، زندگیِ شهری را به شهرنشینان واگذاشت، با غم و شادی و با رنج و محنتِ مردانِ خانهبهدوشی که مدام در حرکت بودند، ساخت؛ و بیست و شش سال از عمر خود را صرف تعلیم و تربیت بچّههای عشایری نمود. استاد به خوبی دریافته بود که «کلید مشکلات عشایر در لابهلای الفبا است»، از اینرو معتقد بود که باید قیام کرد؛ قیام همگانی، و از این جهت، مردم را به یک قیام مقدّس دعوت کرد: قیام برای باسواد کردن مردم ایلات. خدمات استاد بهمنبیگی به زودی نتیجه داد. بچّههای محروم ایلیاتی، مراحل دبستانی و دبیرستانی را پشت سر گذاشتند و راهیِ دانشگاه شدند. به آماری از این حرکت علمی و فرهنگی (که در فصلنامه عشایری ذخایر انقلاب، زمستان 1367 درج شده است) توجّه کنیم: از تعداد 36 نفر قبولی دیپلم در خردادماه سال تحصیلیِ 52-1351، 34 نفر وارد دانشگاه شدند و در سال 55-1354 تمامی 88 نفر قبولشدگان در مقطع دیپلم وارد دانشگاههای کشور شدند و در سال 56-1355 نیز از تعداد 85 نفر دانشآموز دیپلم تعداد 84 نفر در رشتههای مختلف دانشگاهی مشغول تحصیل شدند. بیشک این موفقیّتها و آماده کردن کودکان برای فراگیری علوم و فنون و پرورش استعدادهای کودکان عشایریâ مدیون تحمّل رنجها و تلاشهای خستگیناپذیر استاد بهمنبیگی است. امّا در این میان، استاد را غم دیگری نیز بود. استاد همواره از ستم مضاعفی که بر دختران معصوم عشایری میرفت، رنج میبرد و بر آن بود که دختران را نیز زیر پوشش تعلیم و تربیت قرار دهد؛ و به همینمنظور تصمیم گرفت که با گسترش دانش در میان دختران، آنان را به حقوق خود آشنا سازد. اگرچه این امر در حال و هوای آن روزگار کار سخت و دشواری بود و تعصّبهای ایلی و عشیرهای کار را بر استاد دشوار کرده بود، امّا استاد مصمّم بود و چارهای جز این نداشت که در هر اجتماعی حاضر شود، از فواید دانش و سواد سخن گوید و با هرگونه تعصّب و خامی با صبوریِ تمام مبارزه کند. در اثر تلاش و کوشش، استاد سرانجام توانست در این مبارزه نیز موفق شود و دختران را نیز به دبستان بکشاند و به تربیت آنان همّت گمارد. اینک استاد هشتاد و پنجمین سال زندگی خود را سپری میکند و بدون تردید خود نیز از این همه تلاش و کوشش که ثمره آن، کشف استعدادها و بارور کردن آنان است خرسند است. استاد، حاصل تلاش خود را در وجود کودکانی که اینک بزرگمردانی در عرصه علم و سیاست و مدیریت شدهاند، میبیند و همین برای استاد کافی است. تلاشهای استاد در همان سالها مورد توجّه دانشمندان، اندیشمندان و دانشگاهیان داخل و خارج از کشور قرار گرفت. در سال 1973 موفق به دریافت جایزه بینالمللی یونسکو شد و آثارش مورد توجّه استادان برجستهای چون زندهیاد زرّینکوب و دیگران قرار گرفت. تسلّط استاد به سه زبان انگلیسی، فرانسه و آلمانی که اغلب آثار نویسندگان خارجی را به زبان اصلی مطالعه میکرد و غور و تفحّص در متون ادبی، این اجازه را به وی میداد که با نثر دلنشین و جذّاب دست به تألیف زند. از آثار استاد بهمنبیگی بوی طبیعت و انسانیّت به مشام جان خواننده میرسد و نغمه دوستی و از خودگذشتگی میتراود. بخارای من ایل من؛ به اجاقت قسم؛ عرف و عادات در عشایر فارس؛ اگر قرهقاج نبود... و سایر آثار ماندگار استاد را مطالعه فرمایید و آنگاه با من همصدا خواهید شد که این بزرگمرد ایلیاتی چه جانفشانیها کرده و چگونه به مسائل جاری پشتپا زده و زندگی و عمر و جوانی خود را وقف تعلیم و تربیت و آگاهی و بیداری کودکان عشایر نموده است و چگونه توانسته است که در سایه همّت و تلاش عاشقانه از کودکان عشایریâ مردانی نامدار راهیِ عرصه سیاست و علم و ادب کند. بیشک تلاش استاد بهمنبیگی در زمینه آموزش عشایری مثالزدنی است. استاد با آثارِ خود انسان را آرام آرام با زیباییها، انساندوستیها و فداکاریهای ایلیاتی آشنا میسازد و در زیر روشنایی ستارگان و در دامان زیبای طبیعت، از خودگذشتگیهای مردانی که عمر خود را برای آموزش کودکان معصوم عشایری سپری ساختهاند، به تصویر میکشد. و گرم و صمیمی انسان را به قلّههای رفیع و مناظر بدیع طبیعت هدایت میکند و با خلق و خوی مردم عشایر آشنا میسازد و از آداب و رسوم ایلات سخن به میان میکشد و چنان دلنشین مینویسد، که انسان هرگز از مطالعه آثار وی خسته نمیشود. و چون به حوزه موسیقی عشایری وارد میشود شور و شوق خود را با اشکی که بر گونههایش مینشیند، نشان میدهد. او میگوید موسیقی در میان ایلات و عشایر قشقایی همانند سایر اقوامِ دیگر از احترام بسیار برخوردار است. استاد وقتی از موسیقی ایلیاتی سخن میگوید گویی نغمه میسراید و عاشقانه وصف موسیقی ایلی میکند و در این میان هشدار میدهد که «موسیقی ایل از چنگ اوباش هرزهسرا و عربدهکش به دور است، موسیقی ایل با عیّاشیهای رذیلانه آمیزشی ندارد. موسیقی ایل از پستان نجیب و سخاوتمند طبیعت شیر مینوشد و جان میگیرد». آری دامن طبیعت از دید استاد بهمنبیگی آشیانه هزاردستان است که در دامن خود ماهپرویزها، منصورخانها، صمصامالسّلطانها و داوود نکیساها را پرورش داده است. اینک استاد بر فراز قلّهها است و اگر امروز استاد بهمنبیگی ــ که عمرش دراز باد ــ این نغمه ایلیاتی را زمزمه میکند که: ای کوههای بلند، بر ایل ما چه گذشت ای قلّههای مهگرفته، بر ایل ما چه گذشت ای کوههای بلند و ای قلّههای مهگرفته بر آن ایل که در دامن شما خیمه میسازد چه گذشت ولی استاد به خوبی میداند که بر ایل و تبارش چه گذشت و چگونه در سایه تلاش وی مردانی فرهیخته، و استادانی گرانقدر و جوانانی برومند تربیت شدند و اینک هر کدام در گوشهای از این کهنسرزمین ایران در اداره این مرز و بوم سهیم هستند و این برای استاد بزرگترین هدیه الهی است که به بار نشستن تلاشهای بیوقفه و شبانهروزی خود را مشاهده میکند.
ایشان سرانجام در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹ ه . ش رخ در نقاب خاک کشید و در شهر شیراز به خاک شپرده شد.
- ۹۰/۰۹/۰۷