اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
۱۷
مرداد
رقص ساری گلین (عروس زردپوش) یکی از قدیمی ترین و محبوب ترین sari gelinرقص-های مردمی (folk dances) مردم آذربایجان است ... یافته های  باستان شناختی در سال 1376 از منطقه سؤنگؤن در شهرستان ورزقان،  استان آذربایجان شرقی، قدمت این رقص باستانی را به هزاره های قبل از میلاد می برد. بنا به تفسیر محقق برجسته اساطیر و هنر آذربایجان، میرعلی سیدسلامت، این رقص مراسم آزاد کردن خورشید از اسارت است (سیدسلامت 1382)
رقص ساری گلین، رقص مبارزه برای رهایی خورشیدی است که اهریمن آن را به اسارت برده است. انسانی که برای رهایی آن آمده، چنان شیفته خورشید است که حاضر به فدای جان خویش در راه رهایی آن است.  
در بررسی هنر آذربایجان بایستی از «ایده ساری گلین» سخن گفت. ایده ساری گلین در «جهان هنر آذربایجان» حکم جهان بینی هنری را دارد؛ هنری که جهان را چنان می نگرد که در آن نور و روشنایی همواره به پرده اسارت ظلمت و تاریکی می رود. در این زمینه جهان نگری، وظیفه هنر آشکار می گردد: بیدار کردن اندیشه رهانیدن عناصر نوری زندگی. هدف این هنر آن است که معنای گمشده زندگی را بدان بازگرداند. جهان هنر آذربایجانی با محوریت قرار دادن اندیشه ساری گلین، عنصر معنابخش را وجود و حضور خورشید به عنوان نماد روشنایی و به دنبال آن نیکی و خیر، در پرتو شعاع های نوری آن، می داند. اما این حضور میسر نمی گردد مگر با عملی اخلاقی: ایثار. هنر آذربایجانی دعوتی است برای انسان ها جهت آماده ساختن خویشتن برای گذشتن از خود، تا دیگری زنده شود. این دیگری هم منبع نور، خورشید، است و هم مخاطبان آن، جامعه. ساری گلین هنگامی که شکل صدا، در قالب موسیقی، به خود می گیرد، پر از حزن و اندوه است؛ وضعیتی که در آن تیرگی و سیاهی حاکم است: از یک طرف در جامعه (به سبب به اسارت رفتن خورشید) و از طرف دیگر در خود خورشید (به سبب در اسارت بودن آن) چراکه خورشید در اسارت نور ندارد (نورسیز گؤنش یا خورشید بدون نو). تأویل یا برگرداندن چنین برداشتی از جهان زیست، روایت جهانی است که هم اکنون در آن زیست می کنیم. جهانی که به موجب بی توجهی به جلوه های نورانی نیکی در ارتباط انسانی، درگیر روابط تیره گشته و در این تیرگی و ظلمت، جهانی ظلمانی آفریده که در آن یکی از مهمترین ابعاد زندگی انسان، اخلاق، رخت بر بسته است. اخلاقی که اصلی ترین عامل نجات جهان بی نور است. هنر متأثر از ایده ساری گلین فراخوانی است به سوی اخلاق. درک دیگری و فهم موقعیت غیرانسانی آن محور این کنش اخلاقی است. کنش اخلاقی تجلی یافته در این هنر ایثار است. کنشی که منافع خود را وامی نهد و به دنبال برآوردن نیازهای دیگری است. نقطه اوج این ایثار زمانی آشکار می گردد که نه تنها ایثارگر منافع وابسته به خود را رها می کند بلکه خود را نیز در معرض چنین ایثاری قرار می دهد: قربانی.
مناسک قربانی صحنه اصلی هنر رهایی بخش است. نه رهایی خود که رهایی دیگری. هنر آذربایجان در انواع خود این اندیشه رهایی بخشی به دیگری را بازنمود می سازد: هنر صخره ای با نگاره رقص ساری گلین، هنر موسیقی با آهنگ ساری گلین، هنر رقص با رقص ساری گلین، هنر گلیم بافی با طرح های خورشید اسیر. علاوه بر این اساطیر منطقه آذربایجان در اسطوره هایی مانند دده قورقود کیتابی (لوئیس 1379)، اَصلی و کَرَم (قمری 1354) و ... مبانی روایی این ایده رهایی بخش را فراهم می آورند.
در این روایت های اساطیری پسر به خواستگاری دختری می رود که فرزند قاراملیک به معنای پادشاه سیاه (در اصلی- کرم) و قاراتؤکور به معنای کسی که سیاهی می ریزد (در دده قورقود) نمایندگان نیروهای اهریمنی است. خواستگاری پسران از دختران، در حکم رهایی از بند نیروهای تاریکی و شر است. اما در اغلب روایت ها لازمه تحقق چنین ازدواجی مبارزه و ادیسه ای سخت است. در دستان های مختلف اسطوره دده قورقود، قهرمانان دستان ها، همچون قانتورالی (در دستان ششم) و به یه ره ک (در دستان سوم)، بایستی با حریفان و درواقع نیروهای متضاد خود یعنی سیاهی، همچون گاوهای سیاه، مبارزه کنند. قبل از این قهرمانان، همه خواستگاران در مقابل این نیروهای وحشی کشته شده اند و لذا اعلام آمادگی جهت مبارزه با چنین نیروهای سیاهِ وحشی پیشوازی مرگ است. اما خورشید قوم در اسارت است و سرزمین اهورایی آنان در تاریکی است. پیش از این، در برخی از دستان ها، نیروهای اهریمنی به سرزمین حمله کرده و نمادهای خورشیدی، زنان و دختران، را به اسارت برده اند. بنابراین این مبارزه نه برای حمله که برای دفاع از خود صورت می گیرد. مناسک رقص ساری گلین، بایستی اصلی ترین منسک قوم باشد، چراکه بدون کارکرد این مراسم، یعنی آزاد شدن خورشید و برگشتن آن به محل اصلی خود، دیگر امور جامعه نمی تواند روی دهد. همگی حیات و قوام قوم به آن بستگی دارد که قهرمان آن اسیران و خورشید را نجات داده و به محل اصلی آن در جایگاه خورشید (حجله زرین عروسی) برگرداند. 
هنرهای دیگری که بر گرد این مناسک آغازین شکل گرفته اند همگی با این ایده مرکزی ایفا می شوند، دعوت به ایثار برای رهایی عناصر نمادین خورشیدی. هنر وسیله ای می شود برای اینکه انسان ها به ایده رهایی و آزادی بیاندیشند و هنرمند تبدیل به شخصیت اصلی این گفتمان می گردد: فردی که خود را قربانی می کند. بنابراین می توان گفت هنر آذربایجان، هنر رهایی بخش است.
آزادی نتیجه این هنر رهایی بخش است. آزادی ای که خود مبنای کنش هنری است.    
ترانه ای مردمی که بر ساکنین منطقه آذربایجان تداعی گر هنر رهایی بخشی است که از ایثار به رهایی می انجامد چنین است؛  
ساچین اوجون هؤرمَزلَر
گؤلی قونچَه دَرمَزلَر،
ساری گَلین
بو سِودا نَه سِودادیر
مَنی سَنَه وِئرمَزلَر
نِینیم آمان آمان،
ساری گَلین
بو دَرَه نین اوزونو
چوبان قایتار قوزونو،
ساری گَلین
نَه اولا یدی بیر گؤریدیم
نازلی یاریمین اؤزؤنو
نینیم آمان آمان،
 ساری گَلین
برگفته از:استیلوس
  • میر حسین دلدار بناب
۱۷
مرداد

تو را دوست می دارم

Paul Eluard 

  ... تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم ...

 

تو را به جای همه زنانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم

برای خاطر عطر گسترده بیکران

و برای خاطر عطر نان گرم

برای خاطر برفی که آب می شود

برای خاطر نخستین گل ها

برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رماندشان

تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم

جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟

من خود خویشتن را بس اندک می بینم

بی تو جز گستره بی کرانه نمی بینم

میان گذشته و امروز

از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم

می بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم

راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می برند

تو را دوست می دارم

برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست

تو را برای خاطر سلامت

به رغم همه آن چیزها

که به جز وهمی نیست دوست می دارم

برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم

تو می پنداری که شکی ،حال آنکه به جز دلیلی نیست

تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود

بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم

  • میر حسین دلدار بناب
۱۲
مرداد

تقدیم به اصحاب باغ توحید

«اِنَّ مِنَ البَیانِ لَسِحْراً» پیامبر اکرم(ص)

به درستی که در بیان سحری نهفته است. و چه سخنی بالاتر از آن. بیان، سحری عیان. بیان، آن. آنی از آنات که چون شهابی فروزان لحظه‌ای می‌درخشد و سیر می‌کند.  چشم‌ها را خیره می‌سازد، بی آنکه آنی دیگر از آن اثری مانده باشد.

شطّی از نور. بارقه‌ای. آذرخشی. تاریکی‌ها را می‌تاراند. می‌افروزاند. هستی می‌بخشد. کن فیکون.

مگر سحر چیست؟ انسان آونگ می‌شود از خویش. افسون می‌شود. به پا در می‌آید. ضرب می‌گیرد. دست می‌افشاند. پای می‌کوبد. نعره می‌زند. گریبان چاک می‌کند. اشک می‌ریزد. خنده سر می‌دهد. به سماع می‌آید. خشمگین می‌شود. آشفته می‌گردد. هستی‌اش را می‌بخشد. حیرت می‌کند. شوریده می‌شود. و چه‌ها که می‌شود و نمی‌شود. و چه‌ها که می‌کند و نمی‌کند.

سخنی شنیده است و هیچ! آه از این ذهن پیچ در پیچ. قلوه سنگی در اقیانوسی. دایره در دایره. تو در تو. هزار تو.

به کجاها می‌کشد ما را، از پس هر تلنگری، این ذهن سیّال؟ سرگشته‌ی عوالم خیال. سکر. حیرت. حیرانی. شور. شعور. شیدایی. بغض. گره. انقباض. وجد. غلیان. انبساط. جهانی درون قطره‌ای. سیاه‌چاله‌ای درون ذرّه‌ای. جنون در گریز از این مجنون. آه. آه از این شوریده‌ی وادی رویاهای بی پایان. از پس هر پایان آغازی. و هر زخمه‌ی واژگان را انعکاسی نامکرّر...

بیان، زخم و مرهم. بیان، زندگی بخش و هستی سوز. چه اثری نهفته است در مشتی کلمات؟! چیست در نهاد چند حرف به هم پیوسته؟ عالمی را به حرکت در می‌آورد. آتشفشانی از جنبش و حرکت. راستی سحری از این عظیم‌تر چه می‌تواند باشد؟

مگر نه این است که سحر، خود کلمه است و کلمات. و هر کس به راز و رمز کلمات پی برد ساحری عظیم شد. سحری حلال و دلنشین و دل‌انگیز. آنکس که توانست کلمات را به استخدام خود در آورد، براستی شاهکار کرد.

هر واژه خود معجزه‌ای است. شگفتا که چه اعجازی نهفته است در کلمات! چونان مغناطیسی قوی دل‌ها را می‌رباید و روان‌ها را جلا می‌دهد. گاه نیز معکوس، که مباد.

به کجاها می‌برد انسان را افسون کلمات. چه تصویرها بر می‌آورد از لوح سپید ذهن انسان؟ و انسان این شاهکار خلقت، اگر زبان را نمی‌یافت چه می‌شد؟ چه می‌کرد؟ چه می‌توانست بکند؟

... و اینک انسان زبان را یافته. بیان را کشف کرده. افسونگری می‌کند در سایه‌ی کلمات. مگر نه این است که اندیشیدن بی‌واسطه‌ی کلمات غیر ممکن است.

پس بیندیشد و بیندیشد. مبارک باد بر او این اندیشیدن و اندیشه‌ورزی. که هرچه دانستگی است در سایه‌ی اندیشگی است. و هرچه اندیشه، در سایه‌ی کلمات.

«نخست کلمه بود. کلمه نزد خدا بود. کلمه خدا بود» انجیل متی.

                                                       *          *          *

کودکی خردسال بودم که اعجاز کلمات به اعجابم وا می‌داشت. دل مشغولی عجیب و رازی دست نایافتنی. گاه در عالم خیال کلماتی موزون می‌ساختم ـ بی آنکه بدانم دلالتی بر معنایی دارد یا نه ـ و با خود زمزمه می‌کردم.

وقتی مادرم کلمات موزون مرا می‌شنید چهره در هم می‌کشید و نگران از آینده‌ی فرزند خود، زیر لب می‌گفت: سخنان این پسر به سخنان دیوانگان می‌ماند و من دلشکسته از گفتار مادر به کنجی می‌خزیدم و به افکار خود پناه می‌بردم. نه مادر را گناهی بود و نه فرزند را. مادر را بهره از خواندن فقط قرائت قرآن بود ـ بی آنکه از معنی و مفاهیم آن سر در آورد ـ و از نوشتار بی‌بهره. فرزند نیز هنوز نه مکتب دیده بود و نه مدرسه. سالها بدین منوال گذشت. مادر پیر می‌شد و پیرتر و فرزند می‌بالید و می‌بالید. هر کس سی کار خود. اکنون بیش از سی و پنج سال از آن ایّام می‌گذرد.

دوران کودکی و نوجوانی و جوانی سپری شده است. تحصیلات دبستانی و دبیرستانی و دانشگاهی طی شده است در میانه‌ی عمر بیش از بیست سال است که قلم می‌زنم. امّا هنوز هم ذرّه‌ای از اعجابم نسبت به کلمات کم نشده است، سهل است که افزون‌تر هم شده است.

دوازده سال است که عمر در به سامان آوردن فرهنگ تطبیقی کنایات «ترکی ـ فارسی» گذاشته‌ام که در این اواخر فکر دو سویه کردن آن نیز کاری مضاعف و در عین حال ارزشمند گردید. نخستین جرقه‌ی کار پس از مشاهده و مطالعه‌ی فرهنگ کنایات استاد گرانقدرم ـ که خداوند بر عمر و عزّت ایشان بیفزاید ـ جناب آقای دکتر منصور ثروت در ذهنم زده شد. چرا که جای چنان فرهنگی در ادبیّات ترکی خالی بود.

بی درنگ به کار گردآوری کنایات ترکی آغاز کردم و در این راه از مراجعه به افراد مختلف و مناطق دور و نزدیک ابایی نکردم. حاصل کار در دفاتر و برگه‌های مختلف یادداشت و جمع آوری شد. این بخشی از کار بود. در اواسط کار گردآوری متوجّه شدم که بخش عمده‌ای از کار را باید در منابع مکتوب جستجو کنم لذا بی‌درنگ به فیش برداری از کتاب‌های لغت ترکی و دیوان‌های شعرای ترک زبان پرداختم امّا حاصل کار چندان چیزی بر یادداشت‌های قبلی نیفزود، چرا که عمده‌ی کنایات موجود در منابع مکتوب قبلاً از زبان مردم یادداشت‌برداری شده بود.

دلیل توجّهم به منابع مکتوب را مدیون دو اثر موجود در زبان فارسی هستم. بخاطر اینکه در ادامه کار گردآوری متوجّه شدم که کار ارزشمند استاد ارجمندم جناب دکتر ثروت از باب شمول بر کنایات رایج در میان مردم فارسی زبان ناقص می‌باشد چرا که ایشان فرهنگ خود را با تکیه بر منابع مکتوب گرد آورده‌اند. این ایراد متأسفانه بر اثر گرانسنگ استاد دکتر منصور میرزانیا ـ فرهنگنامه‌ی کنایه ـ نیز وارد می‌باشد.

بنده نیز ابتدا عکس کار این دو بزرگوار را انجام داده بودم یعنی مبنای کار را ارتباط مستقیم با خود مردم قرار داده بودم نه منابع مکتوب. به عبارت دیگر ابتدا به پژوهش میدانی پرداخته بودم که سپس در تکمیل کار به پژوهش کتابخانه‌ای نیز روی آوردم.

تقریباً در نیمه‌ی راه به فکر افتادم که ضمن گردآوری و توضیح کنایات ترکی به ذکر معادل‌های فارسی آن‌ها نیز بپردازم که این ایده را با تنی چند از دوستان اهل قلم مطرح کردم و مورد استقبال قرار گرفت. از آن پس کار به این روال دنبال شد و در کنار ادامه‌ی کار یادداشت‌های قبلی نیز اصلاح و معادل‌های فارسی آنها نیز افزوده شد.

تا این بخش از کار، فرهنگی شکل می‌گرفت که بصورت تطبیقی کار شده بود و تا آنجا که این بنده پی‌گیری کرده‌ام چنین کاری نه در زبان ترکی و نه در زبان فارسی سابقه‌ای ندارد و احیاناً اگر هم بوده باشد بنده اطّلاعی ندارم و استعلام‌ها و بررسی پیشینه‌ی کارها نیز به جایی رهنمونم نکرده است.

نزدیک به مراحل پایان کار فکر تهیّه‌ی فرهنگ تطبیقی کنایات چهار زبانه یعنی ترکی، فارسی، عربی، انگلیسی به ذهنم رسید که با تنی چند از اساتید زبان انگلیسی و عربی در میان گذاشتم که متأسفانه نه تنها استقبال نشد بلکه سعی در انصرف بنده از چنان کاری کردند ـ با امید به فضل الهی تهیّه‌ی چنان فرهنگی را در آینده‌ی نزدیک ـ دور از دسترس نمی‌بینم.

به هر حال آخرین ایده‌ای که به ذهن این ناچیز رسید اینکه اگر فرهنگ تطبیقی کنایات را که ترکی به فارسی بود به شکل دیگری نیز ارائه دهیم مفید خواهد بود و آن اینکه بخش دوّم فرهنگ را به صورت فرهنگ تطبیقی کنایات فارسی به ترکی نقل کنیم که در این صورت در یک مجلّد دو فرهنگ در دسترس خوانندگان گرانمایه و علاقمند قرار می‌گیرد که من نام آن را فرهنگ تطبیقی دو سویه‌ی کنایات «ترکی ـ فارسی» یا «فارسی ـ ترکی» انتخاب می‌کنم...

  • میر حسین دلدار بناب
۰۸
مرداد

 

در میانِ تمامیِ کسانی که از ایران به فرنگ رفته و در رشته‌ای از رشته‌هایِ علمِ مدرن دانش آموخته اند، مصاحب یکی از استثنائی‌ترین چهره‌هاست. زیرا به چیزی بیش از انباشتنِ ذهن از "معلومات" در این یا آن زمینه‌ دست یافته بود. به آن چیزی رسیده بود که فرانسوی‌ها "روحِ علمی" (esprit scientifique) می‌نامند. به "روحِ علمی" با پرورش دادنِ ذهنِ سنجشگرانه و نقدگرانه، با پای‌بندی به وجدانِ علمی، به اخلاقِ حقیقت‌جوییِ علمی و کوشیدن در راهِ آن می‌توان دست یافت. مصاحب در زمینه‌یِ شناساندنِ منطق و ریاضیاتِ مدرن کارهایی دارد که ارزیابیِ ارزش و اهمیّت آن‌ها کارِ من نیست. اما آنچه من می‌توانم گواهی کنم، و از نزدیک شاهدِ آن بوده‌ام، این است که او، در میانِ ما، با دست یافتن به روحِ علمی، استادِ بی‌همانندِ آموزشِ روشمندی بود. از این جهت هیچ کسی را نمی‌شناسم که با او همسری تواند کرد. روشمندی بی‌گمان در همه‌یِ کارهایِ علمیِ او هست، امّا آن جا که بهتر و بیشتر از همه جا خود را نمایانده و قدرتِ ابتکار و آفرینندگیِ ذهن او را نشان داده در دایرة‌المعارفِ فارسی ست.

 دایرة‌المعارف فارسی نخستین اثر با روشِ علمیِ مدرن در این زبان است.  مصاحب در الگوبرداری از روشِ دانشنامه‌نویسیِ مدرن در زبانِ انگلیسی و سازگار کردنِ آن با زبان و زبان‌نگاره‌ی فارسی تواناییِ علمیِ شگرف و دلیرانه‌ا‌ی از خود نمایان کرد. اگرچه در این دو دهه در زمینه‌یِ دانشنامه‌نویسی کارهایِ کلان‌تر و، بر رویِ هم، ارزشمندی در زبان فارسی  منتشر شده است، که همگی، سرراست یا ناـ‌سرراست، وامدارِ نوآوری‌هایِ مصاحب و روش‌شناسیِ اوی اند، امّا هنوز از نظرِ یکدستیِ روش به پایِ کارِ او نمی‌رسند، همچنان که از نظرِ جسارت در نوآوریِ زبانی و زبان‌نگاره‌ای نیز. "مدخلِ" هفتاد صفحه‌ایِ وی بر جلدِ یکمِ دایرة‌المعارف، که برایِ شرحِ روشِ کارِ خود نوشته، در زبانِ فارسی شاهکارِ بی‌مانندی ست از دقّتِ فکر و انضباطِ ذهن و قلم. شرحِ چاره‌جویی‌هایی که برایِ نخستین بار در زبان و زبان‌نگاره‌یِ فارسی برای تألیفِ دانشنامه‌ای با روش و بینشِ علمیِ مدرن کرده، به‌خوبی نشان می‌دهد که پیش از او هیچ‌کس در کارِ فرهنگ‌نویسی و دانشنامه‌نویسی چنین باریک‌اندیشی‌هایی نکرده و به چنین نکته‌ها و مسائلِ ریز، امّا سترگ از نظرِ روشمندی، نپرداخته است. بخشی از نوآوری‌هایِ روشیِ مصاحب، که به خاطرـ‌ام می‌آید، این‌هاست که برمی‌شمارم. امّا، بی‌گمان همه‌یِ آن‌ها نیست. برایِ دریافتِ همه‌یِ راه‌گشایی‌هایِ او برای روشمندی می‌باید این "مدخل" را با شکیبایی خواند و از توانمندیِ‌ها و باریک‌بینی‌هایِ یک ذهنِ علمیِ کم‌مانند بهره برد.

 


  چاره‌جویی‌هایِ فنّی برای نگارشِ روشمندانه‌یِ یک دانشنامه

الف) ضبطِ نام‌هایِ "خارجی" به واگویه (تّلفظِ) زبانِ اصلی. یعنی، نام‌هایِ فرانسه، انگلیسی، آلمانی، روسی، لاتینی، یونانی، و جز آن‌ها، هر یک، نه به واگویه‌یِ زبانی که از آن ترجمه می‌کنیم، برای مثال، انگلیسی یا فرانسه، بلکه آن گونه باشد که در زبانِ اصلی گفته و نوشته می‌شود. او بر آن بود که نام لاتینیِ یولیوس را نباید ژول یا جولیوس ضبط کرد یا یوهان، در آلمانی، نباید از راهِ ترجمه بشود ژان یا جان. این کارِ سنگینِ پرزحمتی بود که مصاحب بر دوش گرفت و به پایان برد. در این مورد، برای استثناها هم ضابطه‌هایِ دقیق گذاشت و گفت که چرا، بر خلافِ آن اصلِ کلی در روشِ ضبطِ نام ها، برایِ مثال، ارسطو و افلاطون را نباید با درایندِ (مدخلِ) اریستوتلس و پلاتون نگاشت.

ب‌)    نام‌هایِ ایرانی و عربیِ دورانِ اسلامی را که چه‌بسا از چندین جزء، نامِ شخص همراه با لقب و کنیه، تشکیل شده اند چه‌گونه باید ضبط کرد که روی‌آورنده به دایرة‌المعارف با کمترین زحمت و صرفِ وقت بتواند مقاله‌ای را می‌خواهد بیابد. و اگر به دنبالِ یکی از اجزاءِ آن نام برود، از راهِ ارجاع‌ها بتواند به درایند (مدخلِ) اصلی دست یابد. برایِ مثال، ابوعلی ابنِ سینا را کجا پیدا باید کرد؟ ذیلِ ابوعلی، ذیلِ سینا، یا ابنِ سینا؟ برای دریافتنِ اهمیّتِ این روشمندی در برابرِ بی‌روشیِ کمابیش مطلق، می‌توان نگاه کرد به درایندهایِ لغت‌نامه‌ی دهخدا در این باب ودید که یافتنِ بسیاری از نام‌ها در آن چه‌بسا کارِ پرزحمت و گاه نومید کننده‌ای ست. البته بگذریم از دقّتِ علمیِ و روشمندیِ متنِ مقاله‌ها و فشردگی دانشنامه‌ای آن‌ها در دایرة‌المعارف و بی‌درـوـپیکریِ آن‌ها در لغت‌نامه و دیگر کتاب‌هایی از این دست، برای مثال، "اعلامِ" فرهنگِ معین.

پ) سیستمِ کوته‌نوشت‌ها (abbreviations) با دقت و نظم و یکدستیِ کامل و بهره‌گیری ابتکاری از ساختمانِ    زبان‌نگاره‌یِ فارسی که روشی ست ضروری برای فشرده کردنِ مقاله‌ها و کاستن از حجمِ فرهنگ‌ها و دانشنامه‌های کوجک و میان‌حجم.

ت‌)    یکی از کارهایِ اساسی و نوآورانه و پرزحمت در دایرة‌المعارف، که کمتر کسی می‌باید به آن توجّه کرده باشد، رعایتِ کامل فاصله‌بندی کلمه‌ها ست. این فاصله‌بندی که در اصطلاحِ چاپخانه‌هایِ آن زمان به آن فاصله‌یِ "سه پنط" می‌گفتند، برای درهم‌نرفتنِ کلمه‌ها و درست و روان خواندنِ متن بسیار ضروری ست، امّا بی‌منطقیِ جدانویسی و سرـ‌هم‌ـ‌نویسیِ حروف و واژه‌ها در زبان‌نگاره‌یِ فارسی اجازه نمی‌داد که این اصل در متن‌های چاپی، مانندِ زبان‌نگاره‌یِ لاتینی رعایت ‌شود. دلیلِ اصلیِ آن این بود که در سیستمِ بسیار پرزحمتِ حروف‌چینیِ دستی، با ساختمانِ پیچیده و بی‌منطقِ زبان‌نگاره‌یِ فارسی، امکان نداشت که با گذاشتنِ فاصله‌ها به صورتِ یکنواخت، سطر پُر شود بی آن که کلمه‌ای نیمه‌تمام در تهِ آن بماند. از این گذشته، رعایتِ اصلی به صورتِ یکنواخت و استثناناپذیر هم از عادت‌هایِ ذهن ما نیست. به همین دلیل، گذاشتنِ فاصله میانِ کلمه‌ها یا برداشتنِ آن به اختیارِ حروف‌چین بود. امروزه به یاریِ سیستمِ نگارشِ رایانه‌ای این مشکل حل شده است و فاصله‌بندی در کتاب‌ها و نشریه‌های فارسی نسبت به پیش از آن بسیار بهتر و بیشتر رعایت می‌شود. اما پیش از آن با حروف‌چینیِ دستی کارِ ناممکنی به نظر می‌آمد.

اما مصاحب می‌خواست که فاصله‌بندی با دقتِ تمام و بی‌هیچ استثنا، با همان سیستمِ حروف‌چینیِ دستی، رعایت شود. به همین دلیل، به سرپرستی و راهنماییِ وی حروفی طراحی شد که فاصله‌یِ بیش از "سه پنط" میانِ کلمه‌ها نیندازد. یکی از ابتکارهایِ او برای این منظور کوتاه کردنِ سرکشِ کاف و گاف و خم دادنِ ستونِ آن‌ها بود، آن چنان که سرکشِ با پایه‌ی حرف در یک راستا قرار گیرد و، چنان که در حروفِ چاپیِ پیش از آن می‌توان دید، با کلمه‌یِ پیشین فاصله‌یِ زائد نیندازد. این کارِ به‌ظاهر کوچک از یک اصلِ بزرگ در کارِ علمی و نوشتارِ علمی سرچشمه می‌گرفت، یعنی یکدستیِ روش.

نگاهی به صفحه‌ای از دایرة‌المعارفِ فارسی و سنجیدنِ آن با دیگر کتاب‌ها، از جمله فرهنگ‌هایِ لغت و دایرة‌المعارف‌های نشر شده تا آمدنِ سیستمِ رایانه‌ای، نشان می‌دهد که تنها از نظرِ زیباییِ ظاهر و خوشخوانی و یکدستی چه تفاوتِ نمایانی ست میانِ آن‌ها و این اثر. مصاحب برایِ مشکلِ پر کردنِ سطر، با رعایتِ یکدستِ فاصله‌یِ «سه پنط»، بدونِ شکستنِ کلمه‌یِ آخر راه‌حلی پیدا کرده بود و آن پر کردنِ سطر با گذاشتنِ تیره میانِ کلمه‌هایِ "تیره‌خور" بود، این کار را اکنون رایانه با گذاشتنِ فاصله‌‌های یکدست در سطر می‌کند.

ث‌)    ابتکارهایِ مصاحب در این کار یکی‌ـدوتا نیست. از جمله این که، ما، بنا به عادت، صفر و نقطه را، به صورتِ یک لکه‌ی سیاه، یکسان می‌نویسیم، که به نظرِ او کارِ نادرستی ست. زیرا عددها در نوشتارهمه باید یک اندازه باشند. این بود که صفرِ لاتینی را واردِ سیستمِ عددنویسیِ فارسی کرد.
واما، سترگ‌ترین کار او در این زمینه روشِ مقاله‌نویسیِ دقیق، فشرده و پیراسته بر اساسِ ترجمه‌یِ درست یا تألیف از منابعِ با اعتبار بود. هر مقاله چند بار بازبینی و ویرایش می‌شد تا متنی روشن و تا جای ممکن کوتاه و جامع و اعتماد کردنی با زبانِ فنّی در زمینه‌های گوناگون، از علوم طبیعی تا علومِ اجتماعی و جز آن‌ها، به دست خواننده برسد. پیش از آن چنین کتابِ مرجعی با این ویژگی‌ها در زبانِ فارسی وجود نداشت.

 

در میانِ ایده‌های بسیارِ او برای توانمند کردنِ زبان و زبان‌نگاره‌یِ فارسی برایِ کاربردهایِ علمی و فنیِ مدرن، یکی هم ایده‌یِ ساختنِ حروفِ "ایرانیک" از رویِ مدل حروفِ ایتالیکِ در زبان‌نگاره‌یِ لاتینی بود، که امروزه بسیار به کار می‌رود. نام‌گذاریِ آن هم، یعنی ایرانیک به قیاسِ ایتالیک، از مصاحب است.

 

مسأله‌یِ زبانمایه‌یِ علمی

مصاحب  نخستین کسی‌ست در میان ما که به مسأله‌یِ زبانمایه‌یِ علمیِ مدرن و رابطه‌یِ ناگزیرِ آن با پژوهشِ علمی و گسترشِ تولیدِ علم، اندیشیده و به شکافِ پهناورِ زبانیِ ما با آن آگاه شده بود. همچنین، روشِ تولیدِ واژگانِ علمی در زبان‌هایِ  پیشاهنگِ علومِ مدرن، به‌ویژه انگلیسی، را دنبال کرده و شگردهایِ آن را دریافته بود. پس با تکیه به مایه‌یِ علمی و زبانیِ خود برای زبانِ فارسی به چاره‌اندیشی پرداخت. در دایرة‌المعارفِ فارسی، بر پایه‌یِ دانشنامه‌یِ یک‌جلدیِ کلمبیا، هزاران مقاله در مقولاتِ علومِ طبیعی و ریاضی تا علومِ انسانی و ادبیات و نقاشی و سینما و تاریخ و سیاست و جز آن‌ها، همچنین صدها یا هزارها زندگی‌نامه از دانشوران و مردان و زنانی می‌بایست بیاید در همه‌یِ این زمینه‌ها دست‌آوردی داشته اند و اثری از خود بر جا گذاشته اند. از سویِ دیگر، گزارشِ آنچه در جهانِ فرهنگیِ بومیِ خود ما در عالمِ علم و فرهنگ و تاریخ روی داده است، به زبانِ دانشنامه‌ای و علمیِ مدرن نیازمند بود. کمبودِ بی‌اندازه‌ی چنین مایه‌ها در زبانِ ما، دستگاهِ ترم‌شناختی‌ای می‌طلبید که می‌بایست ساخت و پرداخت.

مصاحب انگلیسی و فرانسه و عربی را به‌خوبی می‌دانست، شاید آلمانی و زبان‌هایِ دیگری را هم. در فارسی هم ورزیدگیِ استادانه داشت و چَم‌ـ‌و‌ـ‌خَمِ ساختارِ واژگانیِ فارسی را نیک می‌شناخت. از این‌رو، برای برآوردنِ نیازهایِ واژگانیِ دایرة‌المعارف انجمنی ساخته بود که خود آن را، به‌شوخی، "دارالضرب" می‌نامید. در این انجمن احمد آرام، مصطفا مقرّبی، صفیِ اصفیا، حسینِ گلِ‌گلاب، و کسانی دیگر با او همکاری می‌کردند. از دست‌آوردهایِ پرارزشِ انجمن فرهنگِ اصطلاحاتِ جغرافیایی بود که جداگانه نشر شد. مصاحب، افزون بر بهره‌گیری از توان‌هایِ ترکیبی و اشتقاقیِ زبانِ فارسی، تکنیک‌هایِ واژه‌سازیِ علمی در علومِ طبیعی را از زبانِ انگلیسی گرفت و در زبانِ فارسی به کار بست. از جمله‌یِ این تکنیک‌ها "برخه‌چسبانی" (blending)ست.  با این روش تکه‌ای از واژه‌ای را به واژه‌یِ دیگر یا به تکه‌ای از واژه‌یِ دیگر، یا به یک پیشوند یا پسوند، می‌چسبانند. به این ترتیب، واژه‌یِ تازه‌ای به دست می‌آید که  در یک دستگاهِ ترم‌شناسی تعریفی به آن می‌دهند. و این گونه آن دستگاه را برای نیازهایِ علمیِ تازه گستر ش می‌دهند.[1] ترکیبی مانندِ "برقاطیسی" (برابر با electromagnetic )، از برق+ ا (میانوند)+ طیس(کوتاه شده‌ی مغناطیس)+ ی (صفت‌ساز) به قالبِ این گونه واژگانِ علمی در زبان‌هایِ فرنگی ساخته شده است. همچنین ساختنِ مصدرِ قیاسی و برکشیدنِ مشتق‌هایِ اسمی و صفتی و قیدی از آن، مانندِ برقیدن، برقش و یا با وام‌واژه، مانندِ یونیدن و یونش (از ion)، از جمله دلیری‌هایِ مصاحب برای الگوبرداری از تکنیک‌هایِ واژه‌سازی علمی در زبان‌هایِ اروپایی بود. این شیوه‌یِ گسترشِ واژگانِ علمی، به دلیلِ چیرگیِ ذهنیّت و زبانِ ادبی و نبودِ ذهنیّتِ علمی در میانِ ما، پس از نیم‌قرن که از ابداعِ آن می‌گذرد، هنوز چندان جایی در فرهنگِ ما باز نکرده است. به هر حال، مصاحب پیشاهنگِ بنیادگذاریِ شیوه‌یِ تکنیکیِ توسعه‌ی واژگان در زبانِ فارسی ست.

 
ادایِ دین

همیشه به دنبالِ فرصتی بودم که به خاطرِ دینِ شاگردی که از مصاحب به گردن دارم از او و نقشِ او در پرورشِ ذهنِ خود یادی کنم. جامعه‌یِ فرهنگیِ ما که بیش‌تر سرگرمِ ادبیات‌بازی و فلسفه‌بازی ست، از نقش و سهمِ اساسیِ و بنیانگذارِ علم در تمدنِ مدرن چندان آگاه نیست. امّا مصاحب مردِ علم به معنایِ درستِ کلمه بود و اهلِ ادبیات‌بازی و فلسفه‌بازی نبود. از سویِ دیگر، او، برخلافِ بیشینه‌یِ جماعتِ "فرنگ‌رفته"یِ ما، با پارادایم‌هایِ ذهنیّتِ "شرقی"، ذهنِ مقلّدانه، نرفته بود تا با مشتی معلومات و محفوظات که در محضرِ "مراجعِ" علمیِ فرنگ آموخته به وطن بازگردد و همان‌ها را در سرِ کلاس طوطی‌وار تکرار کند تا طوطیکانِ دانش‌آموز و دانشجو آن‌ها را همان گونه در حافظه نگاه دارند و تکرار کنند. مصاحب به معنا و منطقِ علم و بینشِ علمی و نقشِ محوریِ کاربردیِ آن در همه‌یِ زیرـ‌وـ‌بالاها و گوشه‌ـ‌وـ‌کنارهایِ زندگانیِ مدرن راه برده بود. به همین دلیل، در کاربستِ شیوه‌هایِ علمی و فنی و زبانیِ مدرن در کارِ دانشنامه‌نویسی این‌همه نوآوری و آفرینندگیِ شگفت‌انگیز داشت. کاری که او کرد در عالمِ ذهنیّتِ بی‌بندـ‌وـ‌بارِ ما بیش‌تر به معجزه می‌مانست.

این جا لازم می‌دانم از کسِ دیگری نیز نام ببرم که مدیریت و همّت و دلبستگیِ او در پدید آوردنِ این اثر نقشی بی‌چون‌ـ‌وـ‌چرا داشت. و او همایون صنعتی‌زاده است که در نیمه‌یِ دهه‌یِ سی مؤسسه‌یِ انتشاراتِ فرانکلین را با بهره‌گیری از امکاناتِ یک دستگاهِ نشرِ امریکایی به این نام، پایه‌گذاری کرد. صنعتی‌زاده پرشور و پرانرژی و بلندپرواز بود و مردِ کارِ کارستان. با بر پا کردنِ مؤسسه‌یِ انتشاراتِ فرانکلین و پروژه‌هایِ نوآورانه‌ای که در آن به اجرا گذاشت، در بالاندن و مدرن کردنِ صنعتِ چاپ و نشر در ایران، و بالا بردنِ سطحِ ترجمه و شناساندنِ فنّی به نامِ ویرایش، نقشِ بسیار بزرگی داشت. امروزه کسانی از اهمیتِ آفرینندگی‌هایِ"دهه‌یِ چهل" در فضایِ فرهنگ و اقتصاد و زندگیِ اجتماعیِ ایران سخن می‌گویند. به نظرِ من، همایونِ صنعتی‌زاده یکی از چهره‌هایِ بسیار اثرگذارِ این دوران در صنعتِ نشر در تمامِ مراحلِ آن است و باید از او یاد کرد. دایرة‌المعارفِ فارسی به سرویراستاریِ غلامحسینِ مصاحب، یکی از اساسی‌ترین و درخشان‌ترین دست‌آوردهایِ این "دهه‌ی چهل" است که درازایِ آن را باید تا نیمه‌یِ دهه‌یِ پنجاه گرفت. ترکیبِ مصاحب ‌ـ‌ صنعتی‌زاده بود که این پروژه را کامیاب کرد. مصاحب بی‌گمان، در سراسرِ ایران، تنها کس با تمامیِ ضرورت‌هایِ علمی برایِ چنین پروژه‌ای بود. و صنعتی‌زاده برای اجرایِ پروژه‌یِ دایرة‌المعارف به سراغِ این تنهاترین کس رفت. صنعتی‌زاده نه تنها پیشگامِ راه انداختنِ این پروژه در مؤسسه‌یِ فرانکلین بود، بلکه شاید تنها و شایسته‌ترین مدیر برایِ به انجام رساندنِ آن بود. او با ایده‌های انقلابی و نوآورانه‌یِ مصاحب، که در آن روزگار بسیار غریب و برای بسیاری از بن درنیافتنی بود، همدلیِ کامل نشان می‌داد و برای آن همه گونه امکاناتِ مالی و فنی فراهم می‌کرد. همچنین، شاهد بوده ‌ام که چه‌گونه درشتی‌ها و پرخاش‌هایِ گهگاهیِ مصاحب را نیز، با احترامِ تمام، تاب می‌آورد.

 من در سال‌های ٣٩-٤0، دانشجویِ دانشکده‌یِ حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی در دانشگاهِ تهران بودم و این فرصت برای‌ام پیش آمد که دو سالی در دایرة‌المعارفِ فارسی به کارِ ویراستاری گماشته شوم. این دوره‌یِ آموزشیِ بزرگی برایِ من بود تا زیرِ دستِ مصاحب با ذهنیّتِ علمی و روشمندیِ مدرن آشنا شوم. زیرا در دانشگاه و نظامِ آموزشیِ طوطی‌پرورِ ما چیزی از این مقولات به کسی نمی‌آموزاندند. در تمامیِ دوره‌یِ لیسانس و دکتری (در رشته‌ی اقتصاد، که نیمه‌کاره رها کردم) استادانِ ما جز جزوه‌هایِ کهنه‌ای که از درس‌هایِ خود در دانشگاه‌هایِ فرانسه و بلژیک به همراه آورده و به فارسیِ زشتِ کژـ‌وـ‌کوژی ترجمه کرده بودند، چیزی در چنته نداشتند، که آن‌ها را نیز می‌بایست طوطی‌وار از بر کنیم و سرِ امتحان پس بدهیم. تنها درسی که به یاد دارم برای‌ام جالب بود، درسِ حقوقِ مدنیِ سید حسنِ امامی (امام جمعه) بود، که سه جلد کتابِ بسیار خوب در باره‌یِ حقوقِ مدنی برای دوره‌‌ای سه ساله نوشته بود. خودِ او هم استادِ خوش‌بیانِ تمام‌عیاری بود. جنبه‌یِ استدلالیِ حقوقِ مدنی در استنباطِ از قوانین، آن‌چنان که او نوشته بود و درس می‌داد، برای‌ام آموزنده و لذت‌بخش بود. امّا دیگر درس‌ها بسیار کلیشه‌ای و ملال‌آور بود. بدتر از همه درس‌هایِ رشته‌یِ اقتصاد، که به عنوانِ رشته‌یِ تخصصی برگزیده بودم.

باری، آنچه را که هرگز در دانشگاهِ تهران نیافتم و نیاموختم، شاگردی در پیشِ مصاحب جبران کرد. من اگر چیزی از باریک‌سنجی و منطقِ علمی و ذهنیّتِ تحلیلی آموخته ام، دستِ کم بخشی از آن را وامدارِ مصاحب ام، به‌ویژه حسّاسیّت یافتن به مسأله‌ی زبانِ علمی و دنبال کردنِ آن را. حدود دوسالی که در دایرة‌المعارف کار کردم، چنان که گفتم، بسیار بیش از تمامیِ دوره‌یِ لیسانس و دکتریِ نیمه‌کاره برای‌ام آموزنده بود و در روزگارانِ بعدی، در کارهایِ علمی و ادبی و فرهنگ‌نویسی، بسیار به کارـ‌ام آمد.
برگرفته از:سایت جستار  مقاله ی داریوش آشوری در باره ی غلامحسین مصاحب

  • میر حسین دلدار بناب
۰۲
مرداد

پیش درآمد

چشم در چشمانت می‌دوزد کاغذ سفید. قلم در انتظار حرکت. تو گم شده‌ای. خیال اوج گرفته است. رفته است. خیال بازگشتش نیست. از آن سان که شوریده‌ی شیراز می‌گفت:

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

 

زآن سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند...

تا کجاهاست جولانگاه خیال؟ و اگر نبود چه؟ این همه نقش چگونه رقم می‌خورد؟ چه صورتگر افسونگری است این خیال! چه نقش‌ها می‌زند از بی‌نقشی! سترگ مایه‌ای در عین تهیدستی! این همه تصویر. این همه صورت. این همه شعر. این همه ساز و سوز. جهان سیری جهانسوز. کلام زاده‌ی یک رشحه‌اش. جان جان. ناگنجیدنی در بیان. مایه‌ی این همه وجد و غلیان.

سیر می‌کند آفاق تا آفاق را. سیر نمی‌شود از این سیر بی‌پایان. کشف. شهود. اشراق. تابش انوار ازلی. سکر. صحو. محو. بی‌خودی. خلجان. آشوب. شیدایی. تهی از هر چیز. پر از تهی. قطره‌ای، دریایی در آنی.

چشم باز می‌کنی. قلم در انتظار. برگ‌های سفید عطشناک. همچون زمینی تفتیده در انتظار باران. امان از دست این خیال. به کجاها کشانده بوده‌ات؟ مانند کسی که رویایی دیده و فراموش کرده باشد خوشی مبهمی در جانت چنگ انداخته است. وجدی ناشناخته در وجودت پا گرفته است. از آن نوع که زمین را در آغاز بهار.

*****

تصاویر مبهم کودکی زنده می‌شوند. جان می‌گیرند. وضوح می‌یابند. کودکی در کوچه پس کوچه‌های پیچ در پیچ. همزاد خیال. همبازی قاصدک‌ها. شیفته‌ی پروانه‌ها. مفتون گل‌های زرد و چهچهه‌های قناری‌ها...

بیشتر از چهل سال از آن روزگار سپری شده است امّا انگار همین دیروز بود. اوّلین روز مدرسه و من هاج و واج و حیرت زده.

همه چیز برایم تازگی داشت. بچّه‌ها. مدرسه. معلّم. میزها و نیمکت‌ها. کلاس. تصاویر نصب شده بر بالای تخته سیاه. همه و همه.

*****

زمان بی آنکه منتظر بماند به شتاب در گذر. اوّلین و بهترین جایزه‌ی عمرم کتاب داستانی بود از طرف معلّم کلاس سوّم ابتدایی‌ام جناب آقای ابوالقاسم نصیری. هرچه بود و هرچه شد از آن زمان آغاز گردید.

مونس تنهایی‌ام را یافته بودم. کتاب. بسان دو همزاد پیوند خوردیم به هم تا به امروز. انس گرفتیم. در هم تنیدیم. یکی شدیم. خواندم و خواندم و خواندم. هنوز هم می‌خوانم. با افراط. سیری‌ناپذیر. تشنه‌تر و تشنه‌تر. استسقایی پایان‌ناپذیر. حکایت همچنان باقی.

اکنون سالهاست که همزاد دیگری نیز ـ نوشتن ـ به ما پیوسته است. سه همزادیم. من و خواندن و نوشتن. هر سه پای به پای هم و دوش به دوش تا چه پیش آید.

بی تعارف خویشتن را وامدار همه می‌دانم. مردم. معلّمان. اساتید. نویسندگان. همه و همه. چه آنان که بی واسطه چیزهایی به من آموختند چه آنان که با واسطه.

*****

داستان‌های زیادی خوانده‌ام. از نویسندگان بزرگ. از ادبیّات ایران و جهان. از نویسندگان خودمان. از نویسندگان اقصی نقاط دنیا. از یونان و ترکیه گرفته تا فرانسه و انگلستان. از روسیه و پرتقال و اسپانیا گرفته تا پرو و کلمبیا. از برزیل گرفته تا آمریکا و ایتالیا.

کمتر نویسنده‌ی اسم و رسم‌داری هست که اثری از او را نخوانده باشم. و چه بسا چند اثر از یک نفر.

امّا داستان مردم ما هم شنیدنی است. حکایت‌هایی پر از شکر و شکایت. قصّه‌هایی پر از شادی و غصّه. از ارباب و رعایا. از خان‌ها و بیگ‌ها. مردانی نه از تبار دیلم و گیلک امّا گیله‌مردوار. سووشون خود حکایت آنها. فقط جای انگلیس و روس را باید عوض کرد.

دستخوش تاراج خودی و بیگانه. سواران ارشد خان و قره‌داغی‌ها. چپاول پشت چپاول. غارت پشت غارت. دهشت و وحشت. بریدگی. استیصال.

هم از آن سبب است پیچ در پیچ و تنگ بودن کوچه‌های قدیمی. چه تلخ است ماجرای دخترک بی‌پناهی که در تجاوز روس از کسانش جدا مانده و از وحشت لال شده بود...

داستان‌ها گویی سرگذشت مشترک همه‌ی انسان‌هاست در جای جای جهان. و من در متن همه داستان‌ها بخشی از سرگذشت مردمانمان را دیده‌ام. حتّا در آثار نویسندگانی که ما را ندیده‌اند و از سرگذشتمان خبری ندارند....

  • میر حسین دلدار بناب