اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
۱۷
مهر

رساله ی هر دمبیلیه

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم                    که حمله بر من درویش یک قبا آورد  (حافظ)

روزگار چشم دیدن چند روز بی عاری ما را نداشت!تا خواستیم توصیه ی طبیبان مشفق به کار بندیم و چند روزی تن به بی عاری بسپاریم داغ فراق مادر بر دلمان نشاند و اشک حسرت و فرقت از دیدگانمان فشاند.

حاشیه نمی روم و حاشا نمی کنم،گویا قبای بی عاری برای هر تنی سازگار نیست و تشریفش بر بالای بعضی ها کوتاه است.

حکایت درد و رنج هجران و حرمان شخصی را بر طاق نسیان می گذارم و قصیده ی وداعیه برایش پیشکش می کنم.

 الوداع فرشته ی مهربانی ها الوداع.

 الوداع چشمه سار صفا و صمیمیت الوداع.

الوداع سنگ صبورم الوداع.

 الوداع مادر رنج کشیده ام الوداع. 

الوداع ای گل زیبایم الوداع...

این همه از آثار مثبت اندیشی و خوش بینی گفته می شود و می گویند، تا می آییم دل به بهبود اوضاع جهان خوش کنیم و هم نوا با رند شیراز باور کنیم که بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم، خبرهای ناخوش و شوم و سیاه و تباه و پی در پی از اختلاسی جدید و فسادی تازه و معضلی نوین آب سرد بر خوش باوری مان می ریزد و دل سردمان می کند که مپرس!لذا علی رغم میلمان به خود نهیب  می زنیم که نباید زودباور بود پس چنین می سراییم؛

 از هر دری که گفتند جز دهشتم نیفزود                       زنهار از این جماعت وین حرص بی نهایت

تحصیل در رشته ی تاریخ هم برای من یکی قوز بالای قوز شده است! هر وقت نقشه های تاریخی ایران را جلویم می گذارم و مطالعه می کنم غمباد می گیرم.

بس که بر اثر بی کفایتی عده ای حاکم نام هی از طول و عرضش کاستند و کاستند تا به شکل گربه ی خسته ی ساکت درآوردند.

سرزمینی که روزگاری نه چندان دورصاحبان آن  بر دریاهای سیاه و مدیترانه و سرخ و خزر و آخال حکم می راندند و ...

دشمنان مرئی از بیرون خوردند و بردند و کاستند و دشمنان نامرئی از درون!

هر کس تیغش از هر جا برید، دریغ نکرد و دریغ نخورد و خورد و برد! اینجا دیگر سر سخن گفتن از رانت خواری و اختلاس و رشوه و پورسانت های معاهدات و قراردادها و نفت خواری و گازخواری و معدن خواری و پست خواری و هست و نیست خواری ندارم!!!

روی سخنم با آنانی است که گویا تونلی از معده ی مبارکشان تا چاه ویل زده اند و سیر شدنی در کار نیست! که روی به خوردن کوه و جنگل و مراتع و منابع طبیعی و مراکز باستانی و موقوفه ها و ...آورده اند و شب و روز در کارند و مردم به غفلت تا آنان بخورند!!!

کوه ها و جنگل ها  و ساحل ها و مراتع و منابع طبیعی روز به روز تراشیده و تراشیده می شوند و از هم پاشیده می شوند و آثار تاریخی و باستانی به یغما و غارت می روند و چه ها و چه ها می شود و دریغ از یک اقدام عملی برای مانع شدن و مجازات عاملان و آمران!!!

مملکت را مانند هندوانه آب تراش کردند و رفت!

با که باید گفت: درد این وطن؟!

وافریادا وافریادا!

ای مسلمانان فغان از دست این دزدان پست!!!

...غم این خفته ی چند خواب در چشم ترم می شکند...

حالا باز اطبای عزیز نسخه ی بی عاری برای ما بپیچند! ولله شدنی نیست...

  • میر حسین دلدار بناب
۱۳
مهر

کشتی که به دریای روان می گذرد               می پندارد که نیستان می گذرد 

 ما می گذریم زین جهان در همه حال     می پنداریم که این جهان می گذرد

چهل و شش سال در یک چشم به هم زدن گذشت! چهل و شش سالی که با مادرم زیستم. مادر، واژه ای بی بدیل . نه ، موجودی بی بدیل. وجودی بی بدیل.

هیچ چیز و هیچ کس جای تو را نخواهد گرفت! هیچ چیز جای دعاهای خالصانه ات را پر نخواهد کرد! جای بوسه های گرمت برای ابد در گونه ها و چشمانم خالی خواهد ماند! فرزند یتیمت بوی تو را از هیچ گلستانی نخواهد جست!

آه اکنون چقدر تنها شده ام! تنهایی ای به وسعت هستی!

کلامم قاصر است از توصیف حال دلم! قلمم ناتوان است از وصف مادر! 

سخنم آرایش و زیب ندارد در برابر صفا و زلالی ات! تو اقیانوس مواج مهر و عطوفت بودی و شفقت و وفا و صداقت و...

فرزند ناتوانت را ببخش! بال و پرش شکسته است! از دل و دماغ افتاده است! هاج و واج مانده است! گم شده است!هرچه داشت به یغما رفته است!

آه مادر تمام نوشته هایم را به تو تقدیم می کنم، باشد که ضعف بیانم را جبرانی کرده باشم! آخر از یتیمی دل شکسته بیش از این انتظاری نیست.

ای وای مادرم...

نه باور نمی کنم که از دستت داده ام! آخر تو هیچ وقت تنهایم نمی گذاشتی! این بار اما...

آنا در زبان ترکی یعنی کسی که بیشتر از همه آدم را درک می کند. و راستی آیا کسی بیشتر از تو توان درک کردنم را دارد؟!

ای وای آنام ای وای! ای وای مادرم!

چه می توانم کرد

قطره قطره اشک گرم

کوه کوه آه سرد

یک جهان دریغ و درد

**************

باغ آرزو پژمرد

مرغک گلستان مرد

هر چه بودمان ای دوست

باد بی رحم با خود برد

*************

مانده ایم عجب تنها

بی تو ما و تو بی ما

گشته ای کنون رویا

بی تو ننگ بر دنیا

*************

... چقدر زود تصویرها به تصور بدل می شوند و انسان ها به خاطره!

یکی بود یکی نبود. یکی بود اما وقتی نبود گویی هیچ چیز نبود!

کجا برم این غم؟!

ای وای مادرم

ای وای آنام ای وای...



  • میر حسین دلدار بناب
۰۲
مهر

از بس خبرهای جور واجور احتکار و اختلاس و ارتشا و زدوبند و دوز و کلک و زیرآب زنی و با پنبه سربریدن و سر زیر آب کردن و مهرورزی و شایسته سالاری!!! و... شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم و دیدیم و...

دچار انواع افسردگی و افشردگی و دل مردگی و خود خوردگی و... شدیم!!! جمعی از اطباء حاذق صلاح کار در آن دیدند که مدتی مدید خود را با داروی بی عاری و بی تفاوتی درمان کنیم و کاری به کار هیچ کس نداشته باشیم، تا هم خود رنگ و روی آسایش ببینیم و هم مهرورزان عزیز و دست پاک از دستمان آسوده شوند.

فلذا تجویز طبیبان مشفق به کار می بندیم  و پای در دامن عزلت می کشیم و زبان بریده و صم بکم و قلم غلاف کرده در گوشه ی تنهایی خویش می نشینیم و صبر پیش می گیریم تا در فرصت مقتضی دنباله ی کار خویش گیریم، فلذای دیگر با مرحوم شادروان خلدآشیان ادیب الممالک هم داستان شده و از زبان او، زبان حال خود را چنین بیان می کنیم؛

ما را چه که باغ لاله دارد

ما را چه که خسته ناله دارد

ما را چه که گربه می‌کند تخم
ما را چه که گاو می‌‌زند شخم

ما را چه که گوش خر دراز است
ما را چه که چشم گرگ باز است

ما را چه که حمله می‌کند ببر
ما را چه که قطره بارد از ابر

ما را چه که شاخ گاو تیز است
ما را چه که تخمِ قحبه هیز است

ما را چه که میش برّه دارد
ما را چه که اسب کرّه دارد

ما را چه به جنگ روس و ژاپن
یا حمله ی بالُن و دراگُن

ما در غم خویش ناله داریم
کاندوهِ هزار ساله داریم

هستیم چو مرغِ پر شکسته
از تیر قضا نژند و خسته

نه جفت و نه آب و دانه داریم
نه لانه، نه آشیانه داریم

ما شِکوه ز بختِ خویش داریم
زاری به درونِ ریش داریم

ما پشه ی  دامِ عنکبوتیم
باد برهوت بر بروتیم!

چون سگ به هوای استخوانیم
و ز فضله ی سگ مگس پرانیم

بی‌توشه ی  علم و مایه ی  فن
افتاده به گردِ بام و برزن

بی‌خاصیتِ کمال و تقوی
از فضل و هنر کنیم دعوی

انواع هنر به خویش بندیم
بیهوده به ریش خویش خندیم!!!

                                  ادیب الممالک فراهانی

  • میر حسین دلدار بناب
۲۴
شهریور

یکی بود یکی نبود

یکی بود اما انگار نبود. یکی بود اما بود و نبودش یکی بود. یکی بود بودنش، بودن بود. یکی بود اما وقتی نبود آن وقت معلوم بود که کی بود! یکی نبود اما انگار که همیشه بود!

بعضی ها فقط یک اسم هستند! یک نام و عنوان هستند! یک پست و مقام هستند! مبلغی پول و چک و ارز و سکه هستند! پوچ و توخالی! مثل یک حباب! نه حتی کمتر از یک حباب!

بعضی ها تا هستند به چشم می آیند، اما وقتی نیستند گویی هیچ وقت نبوده اند! بعضی ها تا هستند به چشم نمی آیند اما به محض اینکه رفتند، جای خالی شان برای همیشه احساس می شود...

نمی دانم هر کسی برای بودن ملاک و معیاری دارد. بعضی ها بودنشان در پست ها و عناوینشان است، وقتی هم از دستشان بدهند گویی از درون تهی می شوند. احساس پوچی می کنند! حق هم دارند، چون غیر از عنوان و مقام ظاهری شان چیزی ندارند. بعضی ها به ظاهر چیزی ندارند اما در واقع همه چیز دارند! پول و پله و پست و مقام و عنوان ندارند، اما دلشان به وسعت دریاست! سینه شان به فراخی دشت است! چشمشان به سیری عنقاست! نگاهشان به بیکرانی کهکشان هاست! شور و شیدایی و وجد و سرورشان به بی منتهایی اندیشه ی خداست...

در چند ماه گذشته شاهد پر کشیدن عزیزان بسیاری بوده ام؛ دکتر احمد محدث، دکتر بهمن سرکاراتی، دکتر رضا انزابی نژاد، دکتر حسن حبیبی و...از اقوام و خویشان و آشنایان...

با هر کدام از این عزیزان نسبتی داشته ام، شاگردشان بوده ام، نسبت روحی و فکری داشته ام، قوم و خویش بوده ام، و هر کدام در عرصه ی فکر و ادب و اندیشه برای خود یلی بوده اند، مرگشان نیز بسیاری را متاثر کرده است...

در این میان سخن از کسی می گویم که عمری به فرهنگ و ادب مردم خدمت کرد، بی آنکه قدرش شناخته شود! بی آنکه خودش دغدغه ی قدرشناسی از طرف کسی را داشته باشد! عمر نسبتا کوتاه خود را با کتاب به سر برد! جوانی اش را به راه کتاب سپری کرد! به ظاهر دست فروشی بیش نبود! اما بسیار فراتر از آن چه می نمود بود! از بس قوطی کتاب های سنگین جا به جا کرد به دیسک کمر مبتلا شد اما خم به ابرو نیاورد! به رغم سواد کلاسیک کمش کتاب شناسی خبره شده بود و دوای درد هر کسی را از نگاه و کلامش می فهمید! و چه با شوق و ذوق از کتاب های تازه یافته اش با مشتری یان همیشگی اش می گفت! هر کتاب نایابی برای او یافتنی بود! کافی بود نام کتاب و نویسنده را برایش بگویی!!!

اکنون او در میان ما نیست! به قول شهریار بزرگ؛ افسوس قضا ووردی خزان اولدی باهاری!

او کسی نبود جز شادروان اکبر فرتوت. کسی که عمر و جوانی اش را در راه کتاب و فرهنگ و اندیشه گذاشت، بی آنکه ادعایی داشته باشد و بی آنکه قدرش شناخته شود! افسوس که همه او را فقط به عنوان یک دست فروش می شناختند! دست فروشی که به تنهایی بیش از تمام کتاب فروش های شهر کتاب به دست علاقمندان رساند! به ضرس قاطع می توان گفت: اکنون در شهر ما کتابخانه ای نیست که وامدار کتاب های او نباشد و از کتاب های آن دست فروش عزیز در قفسه هایش نباشد...

یکی بود اما وقتی نبود...  

  • میر حسین دلدار بناب
۱۹
شهریور

 

آخرین چاووش 

سال هاست که صدای چاووش خاموش شده است. سال هاست که دیگر کوچه پس کوچه های تنگ و باریک روستا چهره  نورانی چاووش را از خاطر برده است. سال هاست که صدای موزون و آهسته ی سم ضربه های اسب حنایی چاووش از خاطره ی کوچه ی سنگ فرش رخت بربسته است.

فقط پیران ده خاطرات مبهم و گم شده ای از نواهای دل نشین چاووش را به یاد می آورند؛ هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله، هر که دارد سر همراهی ما بسم الله...

اسب یال افشان چاووش با چه شور و شعفی سوارش را راه می برد! گویی دم به دم او داده و مفهوم کلماتش را می فهمد! چه راز و رمزی بوده است در صدای چاووش که بی اختیار اشک از دیدگان شنوندگان نوایش جاری می ساخت! چه خلوصی داشت واژگانش که دل های چونان سنگ خارا را به سان موم نرم می ساخت؟! چه حزنی موج می زده است درابیات ساده ی اشعارش؟! زلالی جاری که هیچ آلایشی را تاب ایستادگی در برابرش نبود...وچاووش خود با متانت تمام اشک می ریخت وبا چنان شور و شیدایی از جوانمردی و دلاوری پیر و مراد و جدش سخن می گفت که گویی خود شاهد آن حماسه ی عظیم بوده است!

چهل و پنج بار مرارت های را ه های پرپیچ و خم و گریوه های خطرناک پرحرامی را بر خود هموار کرده و کاروانیان را به سلامت به سرمنزل مقصود رسانده بود و هیچ گاه خم به ابرو نیاورده بود...

پاداش خدمت صادقانه اش شمشیر لزگی آبگون جواهرنشانی بود که موزه دار موزه ی آستان جوانمرد کربلا ابوالفضل (ع) به پاس قدردانی از جانفشانی هایش داده بود.

حرامیان از خوف نامش برخود می لرزیدند و از ملاذهای خود بیرون نمی آمدند و اگر می آمدند جز یک سرنوشت نداشتند، هلاکت و نابودی!

نام میریحیی ترکه نامی آشنا برای دوست و دشمن بود! دوستان را مایه ی راحت و دشمنان و حرامیان را مایه ی هلاکت بود!

اما این یل دلاور و بی باک اهل دعوی وادعا نبود، تنها خود را غلام ابوالفضل جوانمرد می دانست و به این غلامی افتخار می کرد...

اکنون سال هاست که صدای چاووش و سم ضربه های ملایم اسب حنایی اش بر سنگ فرش کوچه های باریک روستا خاموش شده است...

کوچه های تنگ و باریک روستا  با خاطرات چاووش وارسته  آخرین نفس های خود را می کشد و تصویر مردی بلندقامت و استوار با ریشی انبوه وچهره ای گلگون را به یاد می آورد که نوای محزونش مظلومیت انسان را به بلندای تاریخ فریاد می زند بی آنکه حتی صدایش بلند شود!!!

چاووشی که اشک می ریزد اما نه از سر ضعف و زبونی بلکه از سرشور و شیدایی و دل دادگی و دلداری...

سال هاست که...

  • میر حسین دلدار بناب