یکی بود یکی نبود
یکی بود یکی نبود
یکی بود اما انگار نبود. یکی بود اما بود و نبودش یکی بود. یکی بود بودنش، بودن بود. یکی بود اما وقتی نبود آن وقت معلوم بود که کی بود! یکی نبود اما انگار که همیشه بود!
بعضی ها فقط یک اسم هستند! یک نام و عنوان هستند! یک پست و مقام هستند! مبلغی پول و چک و ارز و سکه هستند! پوچ و توخالی! مثل یک حباب! نه حتی کمتر از یک حباب!
بعضی ها تا هستند به چشم می آیند، اما وقتی نیستند گویی هیچ وقت نبوده اند! بعضی ها تا هستند به چشم نمی آیند اما به محض اینکه رفتند، جای خالی شان برای همیشه احساس می شود...
نمی دانم هر کسی برای بودن ملاک و معیاری دارد. بعضی ها بودنشان در پست ها و عناوینشان است، وقتی هم از دستشان بدهند گویی از درون تهی می شوند. احساس پوچی می کنند! حق هم دارند، چون غیر از عنوان و مقام ظاهری شان چیزی ندارند. بعضی ها به ظاهر چیزی ندارند اما در واقع همه چیز دارند! پول و پله و پست و مقام و عنوان ندارند، اما دلشان به وسعت دریاست! سینه شان به فراخی دشت است! چشمشان به سیری عنقاست! نگاهشان به بیکرانی کهکشان هاست! شور و شیدایی و وجد و سرورشان به بی منتهایی اندیشه ی خداست...
در چند ماه گذشته شاهد پر کشیدن عزیزان بسیاری بوده ام؛ دکتر احمد محدث، دکتر بهمن سرکاراتی، دکتر رضا انزابی نژاد، دکتر حسن حبیبی و...از اقوام و خویشان و آشنایان...
با هر کدام از این عزیزان نسبتی داشته ام، شاگردشان بوده ام، نسبت روحی و فکری داشته ام، قوم و خویش بوده ام، و هر کدام در عرصه ی فکر و ادب و اندیشه برای خود یلی بوده اند، مرگشان نیز بسیاری را متاثر کرده است...
در این میان سخن از کسی می گویم که عمری به فرهنگ و ادب مردم خدمت کرد، بی آنکه قدرش شناخته شود! بی آنکه خودش دغدغه ی قدرشناسی از طرف کسی را داشته باشد! عمر نسبتا کوتاه خود را با کتاب به سر برد! جوانی اش را به راه کتاب سپری کرد! به ظاهر دست فروشی بیش نبود! اما بسیار فراتر از آن چه می نمود بود! از بس قوطی کتاب های سنگین جا به جا کرد به دیسک کمر مبتلا شد اما خم به ابرو نیاورد! به رغم سواد کلاسیک کمش کتاب شناسی خبره شده بود و دوای درد هر کسی را از نگاه و کلامش می فهمید! و چه با شوق و ذوق از کتاب های تازه یافته اش با مشتری یان همیشگی اش می گفت! هر کتاب نایابی برای او یافتنی بود! کافی بود نام کتاب و نویسنده را برایش بگویی!!!
اکنون او در میان ما نیست! به قول شهریار بزرگ؛ افسوس قضا ووردی خزان اولدی باهاری!
او کسی نبود جز شادروان اکبر فرتوت. کسی که عمر و جوانی اش را در راه کتاب و فرهنگ و اندیشه گذاشت، بی آنکه ادعایی داشته باشد و بی آنکه قدرش شناخته شود! افسوس که همه او را فقط به عنوان یک دست فروش می شناختند! دست فروشی که به تنهایی بیش از تمام کتاب فروش های شهر کتاب به دست علاقمندان رساند! به ضرس قاطع می توان گفت: اکنون در شهر ما کتابخانه ای نیست که وامدار کتاب های او نباشد و از کتاب های آن دست فروش عزیز در قفسه هایش نباشد...
یکی بود اما وقتی نبود...
- ۹۲/۰۶/۲۴