اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۶
اسفند

لابد باید پای ویروسی در میان باشد. گویی خلایق پاک هنگ کرده اند! واپس رفتن. واترقیدن. پس شاشیدن. سال به سال دریغ از پارسال. این همه پیشرفت. این همه اطلاعات. این همه علم و تکنولوژی. این همه دبدبه و کبکبه. دهکده ی جهانی. عصر انفجار اطلاعات. علوم هوا فضا. نانو تکنولوژی. سلول های بنیادی. چه و چه و چه.

 زندگی هم زندگی های قدیم. دوست هم دوستان قدیم. فامیل هم فامیل های قدیم.عشق هم عشق های قدیم. زن و شوهر هم زن و شوهرهای قدیم0.معلم ،شاگرد،مدرسه ،دکتر،مهندس،ارتشی،پرستار،بازاری،پیشه ور ،قاضی ،وکیل، رئیس، کارگر، کارفرما ،استاد،دانشجو،دانشگاه،پدر،مادر،برادر،خواهر، فرزند،همه و همه فقط مال قدیم!!!

چه پیش آمد کرده؟؟؟ همه فقط نوستالوژی قدیم را دارند و بس.

مثل اینکه هرچه امروزی است تاریخ مصرفش گذشته و دیگر به درد هیچ کاری نمی خورد. و بالعکس هرچه قدیمی تر و کهنه تر، از هر چیز و جنسی که بوده باشد، تاریخ انقضاء ندارد و مثل اشیاء زیرخاکی گران قیمت و ارزشمندتر است!

همه چیز رنگ باخته و معنی خود را از دست داده است! هویت باختگی مرض واگیردار و مسری اذهان شده است. سونامی آمده و هر چه صفا و یکرنگی و صداقت و بی پیرایگی و یکدلی و وفاداری و خوبی و پاکی و ... بود را با خود برده است!

حضرت حافظ هم در زمان خود نوستالوژی گذشته را داشته است و شاهد سخن،دراکثر غزلیاتش _ که من آن ها را مرثیه می نامم _ موجود است. لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست و...

مولانا هم دچار همان درد بوده است؛ زین همرهان سست عناصر دلم گرفت  شیر خدا و رستم دستانم آرزوست و نهایتا اینکه انسانش آرزو بود! وفلاسفه ی اروپا را هم این درد دامن گیر بوده است و نیچه در به در دنبال ابر انسان می گشت و آن را در وجود زرتشت پیغمبر بزرگ ایرانی می یافت و چنین گفت زرتشت او باز شاهد مدعا! اگر چه سرگشتگی هایش نهایتا اورا به وادی جنون راهبر شد و ...

واقعا چه پیش آمده است؟ و چرا باید اینچنین بوده باشد؟؟؟

آن گمشده ی متعالی چیست که هیچ چیزی جایش را پر نمی کند؟! و انسان این اشرف مخلوقات چه چیزی را از دست داده است که در فقدانش اینچنین بی تاب است و زاری می کند؟ و این همه ترقی و پیشرفت حتی حکم یک آرام بخش کوچک را نیز ندارد!

وقتی نیما می گوید به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟! آیا به دنبال همان گمشده ی متعالی نیست؟ یا رفیق نیما شهریار در منظومه ی سراسر نوستالوژیک حیدر بابا مگر چه پیامی دارد جز اینکه وای هرچه داشتیم و بود از دست رفته است،یا به عبارت دیگر از دستمان درآورده اند. یاخشئلئقی الیمیزدن آلئب لار     یاخشی بیزی یامان گؤنه سالئب لار!!!

حال جای آن است که به فرموده ی شفیعی کدکنی توقفی کوتاه کنیم و از خود به معنی اخص و از انسان به معنی اعم بپرسیم، به کجا چنین شتابان؟! آیا زمان آن نرسیده است که حکمت این استیصال و از خود بریدگی را به تفکر بنشینیم؟ و فریب این ترقیات ظاهری را نخوریم؟!

به راستی آیا این پیشرفت های صوری، مصداق واترقیدن و واپس رفتن و پس شاشیدن نیست؟!!!

  • میر حسین دلدار بناب
۱۹
اسفند

پیشکش زنده یاد استاد دکتر رضا انزابی نژاد

امروزه تخریب مناطق زیستگاهی، بهره‌برداری غیرمجاز از جنگل‌ها، شکار بی‌رویه، نبود قوانین جامع مربوط به بنگاه‌های بهره‌بردار، وجود دیدگاه تجاری نسبت به وحوش و نبود هماهنگی فرابخشی، نسل بسیاری از گونه‌های جانوری را به خطر انداخته است.
یکی از وحوش ارزشمندی که تقریبا نسلش در ایران منقرض شده، ببر مازندران است.
ببر مازندران، شباهت زیادی به ببر بنگالی دارد، با این تفاوت که تعداد نوارهای دور بدنش بیشتر و نازک‌تر و رنگ پهلوهای آن، پررنگ‌تر از ببر بنگالی است.
این گربه بزرگ و زیبای ایرانی، بیش از چهل سال است که دیده نشده است و می‌توان به جرات گفت نسلش در ایران منقرض شده است...

منبع:دنیای اقتصاد (میترا یزدچی)

امروزه تخریب ارزش های دینی واخلاقی، بهره‌برداری های غیرمجاز از بیت المال، سوء استفاده های بی‌رویه از منابع بانکی،اختلاس،احتکار،ارتشاء،نبود تقوای الهی، وجود دیدگاه تجاری و اقتصاد محور نسبت به انسان ها وتضعیف صفات والای انسانی از قبیل جوانمردی،عیاری،ایثار،گشاده دستی،نوع دوستی،مناعت طبع،صفای باطن و غمخواری و... نسل بسیاری از گونه‌های شریف انسانی را به خطر انداخته است.
یکی ازطبقات ارزشمندی که تقریبا نسلش در ایران رو به انقراض می باشد،طبقه ی کارمند - خصوصا از نوع دولتی اش - می باشد. این طبقه ی ارزشمند شباهت زیادی با مرتاض های هندی دارد و می تواند یک ماه تمام با یک حقوق بسیار مختصر و بخور و نمیر سر کند. با این تفاوت که او بر خلاف مرتاضان که یکه و یالقوز بوده و معنای سنگینی معاش را نمی دانند! بار چند سر عائله از قبیل زن و  فرزندان و پدر و مادر و گاه پدر زن و مادرزن و چند سر دانشجوی دانشگاه آزاد و غیر انتفاعی را نیز به دوش می کشد و دعاگوی عمر شریف دولت مردان می باشد!!!

 ویژگی های دیگر این گونه ی بسیار نادر عبارتند از؛وجدان کاری،تدین،تخصص توام با تعهد،مصرف کم و بازدهی زیاد،قناعت،شاکر نعمت بودن،دنیا گریزی،میانه روی،وطن خواهی،نوع دوستی،خدمت صادقانه،شکیبایی بر فقر،صبر در مقابل زخم زبان های تازه به دوران رسیده ها،پارسایی،مناعت طبع،راستی در گفتار،صداقت در کردار،امانت داری...

سرانه ی مطالعه در میان این نوع از همه ی انواع بالاتر بوده و هرماه بخشی از درآمد ناچیز خود را صرف خرید کتاب و مجله و روزنامه وسایر کالاهای فرهنگی می نماید.بسیاری از پژوهشگران معتقدند مخ این نسل رو به انقراض تاب دارد و عقلشان کمی تا قسمتی پاره سنگ برمی دارد و اگر قرن ها قبل از خطر انقراض رسته اند در سایه ی پوست کلفتی بیش از حدشان بوده است!

نوع مذکور علی رغم تحمل فشارهای بیش از حد بسیار صبور بوده و از خصلت همزیستی بسیار بالایی برخوردار می باشد.تا حال هیچ گزارشی از بد اخلاقی و نوع آزاری و خشونت و درازدستی از آنان به دست نیامده است.

 شنیده ها حاکی از آن است که طبقات دیگری از قبیل کارگران،اهل هنر،اهل قلم،اهل فکر و ...نیز در معرض ابتلا به سرنوشت این گونه ی در حال انقراض می باشند!!!

در خاتمه ضمن دعاگویی به جان تک تک دولت مردان و وزرا و وکلا و مدیران کل و مدیران جزء و آن هایی که سهوا اسم مبارکشان از قلم افتاد جسارتا و عاجزانه خواهشمند است که یک صدم از وقت و بودجه و  همت مصروفه شان در خصوص انقراض ببر مازندران و سیبری و بنگال را مصروف این گونه های در حال انقراض بفرمایند تا انشاالله هم مقبول درگاه حضرت حق واقع شود و هم ذکر خیرشان در حلقه ی عشاق فراموش مشواد!

زیاده عرضی-ارزی-نیست!!! به عنوان حسن ختام مرثیه ای زیبا از حضرت حافظ را چاشنی کلاممان می کنیم تا کام مخاطبان کمی حلاوت یابد ؛

 یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست؟

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی!

حق شناسان را چه حال افتاد،یاران را چه شد؟

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست!

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد؟

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد؟

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست!

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد؟

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد؟

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد؟

                                                                                                         

 

 

  • میر حسین دلدار بناب
۱۸
اسفند
یه جایی، یه روزی، توی یه دهات دوری، توی فصل زمستون،توی چیک چیک برف و بارون، یه ننه بهاری بود که تو آلونکش نشسته بود و داشت بافتنی می بافت.دونه های برف تند و تند می خوردند به شیشه ی  پنجره و پرت می شدن روی زمین.ننه بهار یه قند گنده گذاشته بود گوشه ی لپش و چاییش رو هورت می کشید . تو حال و هوای خودش بود و داشت واسه خودش شعر می خوند که یهو یه صدایی اومد.یکی داشت در می زد. رفت در رو باز کرد. ولی هیچ کی رو پشت در ندید.گفت"کیه؟ کیه در می زنه؟ در رو با لنگر می زنه" یهو یکی گفت" منم. منم ننه بهار." ننه بهار دید یه خانم مرغه ایستاده دم در و داره به خودش می لرزه.خانم مرغه گفت"ننه بهار.من که قد قد قدا می کنم برات.تخم طلا می کنم برات. می ذاری بیام توی خونت؟" ننه بهار گفت "بیا خانم مرغه. بیا تو" و در را براش باز کرد.ننه بهار داشت برای خانم مرغه چای می ریخت که یهو دید دوباره دارن در می زنن. رفت دم در و دید آقا گاوه ایستاده پشت در.گفت"ننه بهار.من که ماما می کنم برات.شیر و ماست و کره می دم بهت. منم بیام؟" ننه بهار گفت" تو هم بیا.تو هم بیا"چند لحظه بعد دوباره در رو زدن. جوجه های خانم مرغه بودن. گفتن" ننه بهار. ما که جیک جیک می کنیم برات. تخم کوچیک می کنیم برات.ما هم بیایم؟" گفت" شمام بیاین. شمام بیاین." دوباره در زدن. پشت در آقا سگه بود. گفت" ننه بهار. من که واق واق می کنم برات.دزد رو چلاق می کنم برات. منم بیام؟" ننه بهار گفت"تو هم بیا. تو هم بیا" دوباره در زدن و پشت در آقا خروسه بود گقت" ننه بهار. من که قوقولی قوقو می کنم برات.همه رو بیدار می کنم برات. من هم بیام؟" گفت" تو هم بیا. تو هم بیا" دوباره در زدن.آقا کلاغه بود گفت" ننه بهار. من که قار قار می کنم برات.شهر رو خبردار می کنم برات. من هم بیام؟" ننه بهار گفت" تو هم بیا. تو هم بیا." و در رو بست. خونه پر شده بود از سر و صدا و خنده و قد قد و قوقولی قوقو و قار قار و ماما و واق واق و جیک جیک بود. مهمون های ننه بهار گل می گفتن و گل می شنفتن.ننه بهار برای همشون چای ریخت تا گرم شن. بعد گفت" بچه ها! می دونین چرا هوا سرد شده؟" گفتن" نه. نمی دونیم ننه بهار" گفت" می دونین من برای کی دارم شال گردن می بافم؟" گفتن" نه. نمی دونیم ننه بهار" گفت "برای این که من یه مهمون خیلی خوب و مهربون توی راه دارم.اگه گفتین کیه؟" گفتن" نمی دونیم ننه بهار. خودت بگو" گفت " قراره خواهرم ننه سرما بیاد خونم. " گفتن" راست می گی ننه بهار؟ ننه سرما خواهر شماس؟ پس چرا شما این قدر خوب و مهربونین ولی اون..." گفت" نه بچه ها. اون هم خیلی خوب و مهربونه. اگه اون نباشه, خانم مرغه ! آقا خروسه! جیک جیکو های من ! آقا گاوه! آقا سگه! آقا کلاغه! هیچ بارونی نمی یاد که برای شما غذا درست کنه. اون وقت همیشه گشنه می مونین. الان خودش می رسه و می بینین چه قدر مهربونه. تازه گاهی خودش هم سرما می خوره. برای همین من دارم براش شال گردن می بافم." یه هو یکی در زد. یکی گفت" ترسیدم" یکی دیگه گفت" لرزیدم"... ولی ننه بهار بلند شد و در را باز کرد. یه هو یه بادی اومد. بله. ننه سرما بود. ننه بهار گفت " خوش اومدی خواهر گلم. بفرما. کلی مهمون داریم." خلاصه. ننه سرما اومد تو.اما چشمتان روز بد نبیند.چنان چشم غره ای به مهمونای ننه بهار رفت که همگی گوشه ای کز کردند و لام تا کام حرف نزدند.در این جا بود که شعری هایکو مانند از ذهن ننه بهار گذشت! - آمدند،نشستند،نه میهمان سخنی گفت و نه میزبان. و شب سپری شد بی هیچ کلامی- صبح روز بعد نوبت به خداحافظی رسید،اما گویا هیچکدام از مهمانان خیال ترک خانه ی گرم و نرم ننه بهار را نداشتند!...خانم مرغه گفت: ننه بهار. من که قد قد قدا می کنم برات.تخم طلا می کنم برات. بذارم برم؟...آقا گاوه گفت:من که ماما می کنم برات.شیر و ماست و کره می دم برات. بذارم برم؟...حالا نوبت جوجه های خانم مرغه بود که یک صدا گفتن: ننه بهار. ما که جیک جیک می کنیم برات. تخم کوچیک می کنیم برات. بذاریم بریم؟...آقا سگه هم خمیازه ای کشید و گفت: ننه بهار. من که واق واق می کنم برات.دزد رو چلاق می کنم برات. بذارم برم؟...آقا خروسه هم کم نیاورد و گفت: ننه بهار. من که قوقولی قوقو می کنم برات.همه رو بیدار می کنم برات. بذارم برم؟...و سرانجام آقا کلاغه بود که گفت: ننه بهار. من که قار قار می کنم برات.شهر رو خبردار می کنم برات. بذارم برم؟ ننه بهار در مخمصه ی عجیبی گیر کرده بود! از طرفی نمی خواست دل این همه عاشق خدمت را بشکند و عذرشان را بخواهد از طرف دیگر هم خوب می دانست که خواهرش ننه سرما کم حوصله است و طاقت  سر و صدای زیادی این همه حیوان جور واجور را ندارد. بالاخره دل به دریا زد و گفت:هرچه بادا باد،همگی مهمان من باشید و از سفره ی نعمتم بخورید. لیکن کفران نعمت نکنید و با هم سر و کله نزنید و به هم نپرید. حیوانات پذیرفتند. یکی دو روز اول هر کس به کار خود مشغول بود اما وقتی دیدند خرشان از پل گذشته و برای خود حقی ایجاد کرده اند ـ کسی شده اند ـ شروع کردند به جنگ و کشمکش و دعوا. حالا دیگه همگی یادشان رفته بود که چه وعده هایی به ننه بهار داده اند.همگی شروع کرده بودند به چوب زدن زاغ سیاه همدیگه. هر کدام لیستی از فسادها ی کلان اقتصادی دیگری تهیه کرده بود و در جیبش گذاشته بود. دم به ساعت یکدیگر را تهدید می کردند. به همدیگر پوزخند می زدند... یادشان رفته بود که بر سر سفره ی چه کسی نشسته اند! فراموش کرده بودند که ولی نعمتشان کیست! آه که این موجودات جنبنده - کلهم اجمعین ـ چقدر نمک ناشناس و فراموشکار و خود سر و خود محور بودند... لطفا بقیه ی قصه را به روش سپید خوانی ادامه دهید...
  • میر حسین دلدار بناب
۱۷
اسفند


  • میر حسین دلدار بناب
۱۵
اسفند

بوقلمون صفتم. نان به نرخ روز خور هستم. هزار چهره ام. دمدمی مزاجم. هرهری مذهبم. از حزب بادم. دست شیطان را از پشت بسته ام. بادمجان دور قاب چینم. سبزی پاک کن هستم. مجیز همه را می گویم. مداهنه می کنم. کرم . کورم. وجدان بی وجدان. دست از سرم بردار. چی می خوای از جون من! کشتی منو. سکته ام دادی . مخم را پوکوندی. رهایم کن.

اگه من نخوام مثل تو باشم کی رو باید ببینم؟ خیر سرت کدام قله ها را فتح کردی که ما نکردیم. وجدان کاری،وجدان کاری. شرافت انسانی،شرافت انسانی. اخلاق. مردانگی. مرام. فتوت. مروت. عیاری. منش. معنا. هنر. ذوق. عرفان. تفکر. اندیشه. فهم. شعور. صداقت. صفا. بسه بابا ذله ام کردی. این حرفا دیگه کهنه شده. دوره ی این حرفا خیلی وقته گذشته.یه جا و درهم کیلویی چند؟

بابا خیالات را رها کن. زندگی که شوخی بردار نیست! دن کیشوت بازی را بذار کنار.خیال باف. رویایی. موهومات چی. به خودت بیا. قطار رفت. جا ماندی. ببین از تو کوچک تر ها کجاهایند و تو کجا؟!

پیر شدی و هنوز دست از خیالات بر نداشتی. باز خدا پدر مرحومت را بیامرزد که این خانه ی گلنگی را برایت ارث گذاشت و در بدر نشدی...

از لای این کتاب ها بیرون بیا. حرفای خوب خوب مال کتاب هاست. حافظ هم باشی مولانا هم باشی کسی برایت تره خورد نمی کند. دوره ی مراد و مرید بازی خیلی وقته گذشته. الکی خوش! الان حرمت یک فوتبالیست از هزار و یک شاعر و هنرمند و عارف و فیلسوف و نویسنده و...بیشتره...

بازهم بگم... صد سال سیاه نمی خواهم امثال شماها باشم. دست از سر کچلم بردار. تو را به خیر و مرا به سلامت. فقط بلدند موعظه کنند. هر وقت کم می آورند شعر تحویل آدم می دهند؛ انسانم آرزوست انسانم آرزوست. ما را داخل آدم حساب نمی کنند. هی به من می گوید؛ سست عنصر سست عنصر. سست عنصر خودت و امثال خودتند که ما را آنگونه دیده اند. بترکه چشم حسود. خلایق هرچه لایق. برو بمیر. مالیخولیایی. مردکه ی دبنگ. زین همرهان سست عناصر دلم گرفت/ شیر خدا و رستم دستانم آرزوست. الهی که گرز رستم بخورد به کمرت. انگار از دماغ فیل افتاده. از خود راضی روانی...

آره بوقلمون صفتم اما برای خودم کسی هستم. تو کی هستی؟! مرده شور آن فضل و هنر و ذوق و کمالاتت را ببرد که صنار نمی ارزد. علم و عرفانت را ببر پیش بقال محله و دوغ بگیر. سوادت تو سرت بخورد که یه پول سیاه هم نمی ارزد...

گیرم هزارتا هم کتاب خوندی. کیه که برای امثال تو ارزش قائل بشه؟ مردم عقلشان به چشمشان است عمو. کجای کاری؟

نه نه هزار سال سیاه نمی خواهم مثل تو باشم. برو غازت را بچرون. خیالاتی بدبخت... بر در میکده رندان قلندر باشند/ که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی... چه غلط ها! با این حرف های گنده تر از دهنش...   

 

  • میر حسین دلدار بناب