رساله ی انتسابیه / اندر مزایای آقازادگی (پیشکش تمام یقه چرکین های وطن)
گاهی وقت ها با خود فکر می کنم، بعضی از بزرگان حرف هایی زده اند که با واقعیت های تاریخی اصلا سازگاری ندارد! اینکه این سخن ها را در چه حال و هوای روحی و فکری و عاطفی گفته اند کاری ندارم اما از نظرگاه منطقی و عقلانی و حتی ژنتیک نباید اصل و اساس درستی داشته باشد.
اگر به شکل توالی تاریخی و منطقی بخواهیم شاهد بیاوریم باید اول از عنصرالمعالی کی کاووس ابن اسکندر ابن قابوس ابن وشمگیر زیاری شروع کنیم که در کتاب ارجمند قابوس نامه خطاب به پسرش می گوید؛ ای پسربکوش که با گوهر اصل (خاندان) گوهر عقل هم داشته باشی و... – این مورد البته از مصادیق لزوم مالایلزم می باشد چرا که از خاندان بزرگ بودن به تنهایی کار چند لشکر را می کند(لابد آقازاده و یقه سفید امروزی مد نظر بوده است)_
ایضا حکیم نظامی گنجه ای پسرش را مخاطب قرار داده و می گوید؛
چون شیر به خود سپه شکن باش فرزند خصال خویشتن باش
جایی که بزرگ بایدت بود فرزندی من نداردت سود
همچنین شیخ اجل سعدی در فرمایشی کلی که حکم ضرب المثل به خود گرفته افاضه می فرماید؛
گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل؟!
در کند و کاو بیشتر باز معلوم شد که اکثر بزرگان و زعمای قوم اقوال بزرگان پیش گفته را تایید می فرمایند و در این میان فقط حافظ رند را نظر دیگری است که بر خلاف بزرگان دیگر معتقد است که شعور فرزند ارتباط مستقیمی با بهره ی هوشی پدر دارد و اگر احیانا پدر عقل معاش نداشته باشد لابد فرزندش نیز از عقل معاش و معاد بی بهره خواهد بود و اگر بالعکس بود یعنی چنانکه پدر دارای عقل معاش بود یا احیانا فضیلتی داشت و مقام و منزلتی قطعا بهره ی آن را به طور اکمل و کافی و وافی فرزند خواهد دید هر چند از شایستگی های پدر بی بهره بوده باشد! به عبارت دیگر حضرت حافظ پدیده ی آقازادگی را در اشکال مختلف آن پیشتر و بیشتر از سایر اهل سخن شناخته و دریافته بوده است!!! هم در اشاره به همان در یافته ی ارزشمند خود فرموده است؛
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم...
لذا با توجه به نتایج آن یافته ی متقن علمی که می بایست تا به حال به شکل قانون در می آمد و به عللی در نیامده است و در کمیسیون های مختلف مجلس سر گشته و شیدا و ناپیدا شده است، می توان نتیجه گرفت جایی که عقاب پر بریزد لابد تکلیف پشه ی عاجز روشن است!
مجبورم علی رغم اعتراض و نقدهای وارد بعضی از دوستان پیله کننده برج عاج نشین و نق نقوکه هی به وضوح و مستقیم گویی در طنزهای اینجانب گیر سه پیچه می دهند کمی واضح تر سخن بگویم - چرا که مخاطبان ما از اقشار مختلف از جمله طنز نویسان سنتی مانند کئفلی ایسکندر و ائلچی بئی و قوجا قارتال و قلئی چی مورتوض وابوالفضل مخمور و... می باشند و به جای مدرک فقط سواد دارند و مثل بعضی ها که سالانه بیشتر از بیست کتاب چاپ می کنند، نیستند و...لذا این اجبار صورت منطقی به خود می گیرد!عجب جمله ی معترضه ی درازی از آب در آمد این جمله ی معترضه ی بی صاحب مانده...-
صحبت از تکلیف پشه ی عاجز بود که علی رغم ظاهر عاجزش می تواند با استفاده از موقعیت پدر یا برادر و عمو یا دایی و... اش مملکتی را در یک چشم به هم زدن به خاک سیاه بنشاند! و لاجرعه بالا بکشد!!!
حال با این حساب دو دو تا که جوابش روشن است و می شود سه هزار میلیارد تا، شاید هم هفتاد هزار میلیارد تا و شاید هم به قول قاضی سراج عزیز در برنامه ی دیروز امروز فردا چند بیلیون تا که من از شمردنش عاجزم چه رسد به بردنش، تکلیف سخن بزرگان معلوم می شود و ابطال فرمایشات آنان به ضرس قاطع و بی ان قلت محرز می گردد.
پس نتیجه می گیریم سهو عظیمی در فرمایشات آن حضرات رخ داده است و بین فضیلت و رذیلت پدر و پسر ارتباط مستقیم و معناداری وجود دارد، چنانکه در بسیاری موارد واقع می شود پسری بدون داشتن فضایل پدرش که آقایی تمام عیار است آقازاده می شود و برگ سبزی دارد که نه تحفه ی درویش بلکه مجوزی است برای تاخت و تازها و یغماهایی که در پیش است – ایضا قاضی سراج عزیز در همان برنامه از چنین موجوداتی علاوه بر عنوان آقازاده با عنوان یقه سفید نیز یاد کردند – البته با طول و تفصیل که در هر پست و سمتی از این افراد پیدا می شود و حتی شمر هم جلودارشان نیست و ..._ که ما بررسی ویژگی های ژنتیکی و فیزیکی و روانی و سیاسی و اقتصادی و ریخت شناختی و ... آنان را به عهده ی اهلش واگذار می کنیم._ ما را چه به کارهای کلان و بزرگ _
از آن جایی که ما معتقدیم هر کس باید در حوزه ی تخصصی خویش کار کند، به حوزه ی کاری خودمان که ادبیات و تاریخ و شمه ای مردم شناسی و طنز و سخن تراشی و مهندسی کلمات و ... است بر می گردیم!
با پوزش از جمیع ادب پژوهان و نظامی شناسان و سعدی شناسان و قابوس نامه پژوهان و ... سخن مان را اینچنین به پایان می بریم که؛ علی رغم سخن بزرگان یاد شده امروزه با دلایل متقن عینی مکررا به اثبات رسیده است که انتساب به بعضی از خانواده های صاحب منصب و صاحب مکنت و صاحب قدرت و شوکت، حکم کیمیایی را دارد که حتی مس در قرابت با آن تبدیل به طلا می گردد!!!
حقیقتا پس از مصیبت وارده ی اخیر اوضاع ذهنی ام کمی در هم بر هم شده است اذا ندانم کجا خوانده ام در کتاب؛
هر مس که به کیمیا رسد زر گردد هر کس که آقازاده شود سر گردد (لاادری)
رساله ی هر دمبیلیه
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم که حمله بر من درویش یک قبا آورد (حافظ)
روزگار چشم دیدن چند روز بی عاری ما را نداشت!تا خواستیم توصیه ی طبیبان مشفق به کار بندیم و چند روزی تن به بی عاری بسپاریم داغ فراق مادر بر دلمان نشاند و اشک حسرت و فرقت از دیدگانمان فشاند.
حاشیه نمی روم و حاشا نمی کنم،گویا قبای بی عاری برای هر تنی سازگار نیست و تشریفش بر بالای بعضی ها کوتاه است.
حکایت درد و رنج هجران و حرمان شخصی را بر طاق نسیان می گذارم و قصیده ی وداعیه برایش پیشکش می کنم.
الوداع فرشته ی مهربانی ها الوداع.
الوداع چشمه سار صفا و صمیمیت الوداع.
الوداع سنگ صبورم الوداع.
الوداع مادر رنج کشیده ام الوداع.
الوداع ای گل زیبایم الوداع...
این همه از آثار مثبت اندیشی و خوش بینی گفته می شود و می گویند، تا می آییم دل به بهبود اوضاع جهان خوش کنیم و هم نوا با رند شیراز باور کنیم که بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم، خبرهای ناخوش و شوم و سیاه و تباه و پی در پی از اختلاسی جدید و فسادی تازه و معضلی نوین آب سرد بر خوش باوری مان می ریزد و دل سردمان می کند که مپرس!لذا علی رغم میلمان به خود نهیب می زنیم که نباید زودباور بود پس چنین می سراییم؛
از هر دری که گفتند جز دهشتم نیفزود زنهار از این جماعت وین حرص بی نهایت
تحصیل در رشته ی تاریخ هم برای من یکی قوز بالای قوز شده است! هر وقت نقشه های تاریخی ایران را جلویم می گذارم و مطالعه می کنم غمباد می گیرم.
بس که بر اثر بی کفایتی عده ای حاکم نام هی از طول و عرضش کاستند و کاستند تا به شکل گربه ی خسته ی ساکت درآوردند.
سرزمینی که روزگاری نه چندان دورصاحبان آن بر دریاهای سیاه و مدیترانه و سرخ و خزر و آخال حکم می راندند و ...
دشمنان مرئی از بیرون خوردند و بردند و کاستند و دشمنان نامرئی از درون!
هر کس تیغش از هر جا برید، دریغ نکرد و دریغ نخورد و خورد و برد! اینجا دیگر سر سخن گفتن از رانت خواری و اختلاس و رشوه و پورسانت های معاهدات و قراردادها و نفت خواری و گازخواری و معدن خواری و پست خواری و هست و نیست خواری ندارم!!!
روی سخنم با آنانی است که گویا تونلی از معده ی مبارکشان تا چاه ویل زده اند و سیر شدنی در کار نیست! که روی به خوردن کوه و جنگل و مراتع و منابع طبیعی و مراکز باستانی و موقوفه ها و ...آورده اند و شب و روز در کارند و مردم به غفلت تا آنان بخورند!!!
کوه ها و جنگل ها و ساحل ها و مراتع و منابع طبیعی روز به روز تراشیده و تراشیده می شوند و از هم پاشیده می شوند و آثار تاریخی و باستانی به یغما و غارت می روند و چه ها و چه ها می شود و دریغ از یک اقدام عملی برای مانع شدن و مجازات عاملان و آمران!!!
مملکت را مانند هندوانه آب تراش کردند و رفت!
با که باید گفت: درد این وطن؟!
وافریادا وافریادا!
ای مسلمانان فغان از دست این دزدان پست!!!
...غم این خفته ی چند خواب در چشم ترم می شکند...
حالا باز اطبای عزیز نسخه ی بی عاری برای ما بپیچند! ولله شدنی نیست...
از بس خبرهای جور واجور احتکار و اختلاس و ارتشا و زدوبند و دوز و کلک و زیرآب زنی و با پنبه سربریدن و سر زیر آب کردن و مهرورزی و شایسته سالاری!!! و... شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم و دیدیم و...
دچار انواع افسردگی و افشردگی و دل مردگی و خود خوردگی و... شدیم!!! جمعی از اطباء حاذق صلاح کار در آن دیدند که مدتی مدید خود را با داروی بی عاری و بی تفاوتی درمان کنیم و کاری به کار هیچ کس نداشته باشیم، تا هم خود رنگ و روی آسایش ببینیم و هم مهرورزان عزیز و دست پاک از دستمان آسوده شوند.
فلذا تجویز طبیبان مشفق به کار می بندیم و پای در دامن عزلت می کشیم و زبان بریده و صم بکم و قلم غلاف کرده در گوشه ی تنهایی خویش می نشینیم و صبر پیش می گیریم تا در فرصت مقتضی دنباله ی کار خویش گیریم، فلذای دیگر با مرحوم شادروان خلدآشیان ادیب الممالک هم داستان شده و از زبان او، زبان حال خود را چنین بیان می کنیم؛
ما را چه که باغ لاله دارد
ما را چه که خسته ناله دارد
ما را چه که گربه میکند تخم
ما را چه که گاو میزند شخم
ما را چه که گوش خر دراز است
ما را چه که چشم گرگ باز است
ما را چه که حمله میکند ببر
ما را چه که قطره بارد از ابر
ما را چه که شاخ گاو تیز است
ما را چه که تخمِ قحبه هیز است
ما را چه که میش برّه دارد
ما را چه که اسب کرّه دارد
ما را چه به جنگ روس و ژاپن
یا حمله ی بالُن و دراگُن
ما در غم خویش ناله داریم
کاندوهِ هزار ساله داریم
هستیم چو مرغِ پر شکسته
از تیر قضا نژند و خسته
نه جفت و نه آب و دانه داریم
نه لانه، نه آشیانه داریم
ما شِکوه ز بختِ خویش داریم
زاری به درونِ ریش داریم
ما پشه ی دامِ عنکبوتیم
باد برهوت بر بروتیم!
چون سگ به هوای استخوانیم
و ز فضله ی سگ مگس پرانیم
بیتوشه ی علم و مایه ی فن
افتاده به گردِ بام و برزن
بیخاصیتِ کمال و تقوی
از فضل و هنر کنیم دعوی
انواع هنر به خویش بندیم
بیهوده به ریش خویش خندیم!!!
ادیب الممالک فراهانی
رساله ی بدون شرحیه
نقل است دزدی شب هنگام بالای دیواری رفته بود و قصد داشت اساس خانه را به یغما ببرد و صاحب خانه را به روز سیاه بنشاند! غافلی بی خبر از گردش وارونه ی روزگار از آن حوالی می گذشت.
از دزد پرسید بالای دیوار چه کار می کند؟ دزد چیره دست که احوال دماغی فرد سوال کننده را در یک نگاه حدس زده بود! پاسخ داد که مشغول نواختن تنبورم! غافل گفت: پس کو صدای تنبور؟! دزد جواب داد اگر می خواهی صدای تنبورم را خوب بشنوی از اینجا دور شو و تا صبحگاه صبر کن که سحرگاه صدای تنبورم را همگان خواهند شنید!
فردای آن روز خبر در همه ی شهر پیچید که شب هنگام خانه ی فلان شخص مورد دستبرد واقع شده است. مرد غافل تازه شستش خبردار می شد که شب هنگام چه ماجرایی در شرف وقوع بوده است!
این حکایت بدان آوردم که غافلان بدانند که آهنگ های بسیاری که امروز می شنوند، حاصل پنجه ی پاک دستانی است که از هشت سال پیش تا چند صباح قبل نواخته شده است...
-------
حکایت کنند که گاوی تشنه به هوای فرونشاندن عطش سر در داخل خمره ای کرد، آب که نیافت هیچ، سرش نیز داخل خمره گیر کرد!
صاحب گاو که اوضاع را چنین دید فی الفور پیش عقل کل روستا دوید و او را به یاری طلبید. جناب عقل کل پس از چند بار کش و واکش با گاو و خمره کاری از پیش نبرد و خسته و مستاصل در کناری نشست و شروع به فکر کردن نمود!
سرانجام مثل برق از جا جهید و گفت: یافتم یافتم! کاردی بیاورید تا سر گاو را ببرم تا از خمره بیرون آورده شود! صاحب گاو که اطمینان کامل به کاربلد بودن جناب عقل کل داشت بی معطلی کارد تیزی آماده کرد و در طرفة العینی سر گاو بیچاره از بدن جدا کرده شد! اما در کمال حیرت باز کاری از پیش نرفت و سر بریده ی گاو باز داخل خمره گیر کرد و بیرون نیامد که نیامد! آخر سر تصمیم گرفتند که خمره را شکسته و سر گاو را از داخل آن بیرون بیاورند!
پس از آن که خمره شکست و سر گاو بیچاره بیرون آمد، جناب عقل کل بادی به غبغب انداخت و گفت: بعله هر کس کار را به کاردان بسپارد، پشیمان نمی شود!
حال روستایی مانده بود و گاوی مقتول و خمره ای شکسته که هیچ تدبیر و امیدی چاره سازش نبود!!!
این حکایت بدان آوردم تا عاقلان بدانند که؛
هرگز بار پیلان بر خران ننهند
چنان که در همین معنی از بابا افضل کاشانی نقل است؛
هرگز پر طاووس به کرکس ندهند وآن را که گلیم باید اطلس ندهند
مخلص کلام اینکه هزار قورباغه جای یک ماهی را نگیرد!!!