اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
۱۲
بهمن

در کتاب مستطاب لطایف الطوایف مولانا ابن الوقت دقیقی چنین آمده است که در روزگاران بسیار دور طبیبی حاذق زندگی می کرد که در درمان بیماری های نادر گوی سبقت از بقراط ربوده بود و در طبابت و معالجت بیماری های لاعلاج مسیح روزگار خویش بود.الا اینکه هر گاه اوقاتش از دست ابنای روزگار تلخ می شد بنای ناسازگاری می گذاشت و هر بیماری که به وی مراجعه می کرد یک حرف می شنید. "بادی است  عارضی، چیزی نیست بزودی رفع می شود" و بسیاری از بیماران بر اثر اعتماد بر قول طبیب بیماری خود را جدی نگرفته و رخت به دار بقا می کشیدند!

اکنون اگر چه قرن ها از آن روزگار سپری شده است اما بعضی ها دقیقا به شیوه ی آن طبیب حاذق سلوک می کنند و خود را از تک و تا نمی اندازند و نشان به این نشان که وقتی بعضی از اصحاب رسانه و جراید از بعضی از آن هاسوال می کنند چرا اوضاع اقتصاد این گونه است و وضع بازار قمر در عقرب است و قیمت ها سرسام آور بالا رفته و سر به فلک کشیده و مبلغی از فلک هم افزون تر شده است و... چرا کسی به فکر سر و سامان دادن به وضع معیشتی قشر آسیب پذیر و زیر خط فقر ـ حقوق بگیران دولت و کارگران و شرکتی ها ـ نیست! و چرا ... یک حرف می شنوند" چیزی نیست مختصر حبابی است که توسط برخی از اخلال گران اقتصادی ـ حباب سازان ـ ایجاد شده و به زودی رفع می شود "اما حباب چه عرض کنم که صد رحمت به تیوب و لاستیک و تایر های تیوب لس! گویی این حباب ها تا دمار از روزگار مردم نکشند و  خلق الله را تباه نکنند خیال ترکیدن ندارند! به هر حال اگر داستان حباب ها این اندازه جدی است، معقول تر آن است که کمی از این حباب ها در فیش حقوقی مستمری بگیران دست از همه جا کوتاه،دمیده شود تا به مدد آن دم مسیحایی اوضاعشان کمی تا قسمتی بهبود یابد.

یکی از شهروندان می گفت:بهترین راهکار آن است که چند نفر از اخلال گران اقتصادی را در ملاءعام به دار مجازات بیاویزند تا هم حباب ها بترکد و هم حساب کار دست کسانی بیاید که در فکر فروختن خانه و کاشانه و اموال غیر منقول خود و تبدیل آن به ارز و سکه و ازاین فقرات هستندکه خود از فقره ی حباب سازی محسوب می شود و...یک نفر دیگر از شهروندان که گویی خودش تازه دست به کار ذخیره ی سکه و ارز شده بود با ناراحتی گفت:عزیزم شما مثل اینکه ملتفت نیستی که در ممالک مترقی دنیا خیلی وقت پیش ها مجازات اعدام لغو شده است و تجارت آزاد است و در تمام شئون زندگی مردم آزادی وجود دارد و سرمایه دار امنیت مالی و جانی دارد و... لذا این همه پیشرفت کرده اند و...

 وقتی دیدم بحث به جاهای باریک کشیده می شود و ممکن است به زدوخورد بینجامد و آن وقت خر بیار و باقالی بار کن گفتم: عزیزم ایرانی ها حتی قبل از اروپایی ها و آمریکایی ها با مجازات اعدام مخالف بودند! ودر عمل این مباحث را به اثبات رسانده اند مثلا شما مقایسه کنید انقلاب مشروطه ی فرانسه و ایران را ! فرانسوی ها با این همه ادعاهایی که دارند کوچک ترین فرصتی به لویی شانزدهم ندادند تا مختصر اشتباهات خود را جبران کند و سر آن بیچاره را به همراه همسرش ماری آنتوانت با گیوتین! از تن جدا کردند اما در جریان استبداد صغیر که جناب محمد علی شاه نمایندگان مردم و مجلس را به توپ بست و مشروطه را بر انداخت و هزار جنایت بی نظیر کرد ، بعد از فتح تهران نه تنها کسی نگفت جناب دیکتاتور بالا ی چشمت ابروست که با سلام و صلوات فرستادند در  روسیه گردش کند و سالیانه یک صد هزار تومان هم از بودجه ی مملکت برایش حقوق تعیین کردند - البته با حساب امروز و احتساب تورم 27در صدی اعلام شده توسط بانک مرکزی!!! یقینا از میلیارد تومن هم می بایست بیشتر بوده باشد الله اعلم بالصواب _ تا بخورد و خوش بگذراند و به ریش مردم قدر شناس خود بخندد. از آن جالب تر اینکه بی توجه به پند پدران خود که "گرگ زاده عاقبت گرگ شود"فرزند همان پدر را به جایش به شاهی نشاندند ـ البته چون آن زمان کسی بلد نبود پادشاهی بکند و قحط الرجال بود ناگزیر به آن کار شدند ـ در فقره ی آزادی هم کشور ما باز بسیار پیشرو تر از آن هاست، فی المثل اگر در یکی از کشورهای غربی بازرگانی مالیات ندهد یا فروشنده ای جنسی را کمی گران تر از میزان معقول بفروشد یا اگر کارخانه داری تاریخ جنس های تاریخ مصرف گذشته را دست کاری کند وبه مردم بفروشد پدر ش را جلوی چشمش می آورند و کاری می کنند که مرغان آسمان به حالش گریه کنند و هر اولوالابصاری از فکر انجام چنان کارهایی به کلی منصرف شود اما در کشور ما آن اندازه آزادی وجود دارد که هر بازرگان و و اردکننده ای می تواند به راحتی با توصیه نامه ی کوچکی سالیان سال مالیات پرداخت نکند یا ایضا در مقوله ی گران فروشی آن اندازه آزادی وجود دارد که شما اگر همه ی شهر که سهل است اگر همه ی کشور را هم بگردید نمی توانید جنس و کالای واحدی را با یک قیمت واحد پیدا کنید ایضا  در فقره ی تغییر تاریخ انقضای اجناس هم آن اندازه آزادی وجود دارد که هر کس بنا به میل و سلیقه ی شخصی خود می تواند هر جنس و کالای تاریخ مصرف گذشته ای را تغییر تاریخ دهد و از نو به چرخه ی مصرف باز گرداند و بهره وری را به حد اعلا برساند و کسی نگوید این چرا و آن چرا؟ حالا یک عده غرب زده ی بی همه چیز،مرغ همسایه را غاز ببینند و هی بگویند اروپایی ها از ما پیشرفته تر هستند و آزادی دارند و اله اند و بئله اند!!!اگر بنا به مقایسه ی نقاط ضعف فرنگی ها با خودمان باشد مثنوی هفت من کاغذ می شود و به اطاله ی کلام منجر می شود و آنچه روشن و مبرهن تر از آفتاب است اینکه مطمئنا غربی ها در بسیاری از مسائل تا قرن ها به پای ما نخواهند رسید می پرسید چگونه؟ یک فقره را ذکر می کنم و تصدیع نمی دهم . بعضی از آگاهان اقتصادی می گویند هنوز در طول تاریخ اقتصاد جهان اختلاسی به بزرگی سه هزار میلیارد دیده نشده است! پس از این بابت هم می توان امیدوار بود که تا سالیان دراز رکورد در دست خودمان خواهد بود و اروپایی ها به گرد ما هم نخواهند رسید!!! حالا یک عده هی بگویند...

  • میر حسین دلدار بناب
۰۳
بهمن

وقتی کلاس سوم دبیرستان بودم معلم دل سوخته ای داشتم که احساسات درونی خود را با شعر بیان می کرد. یعنی وقتی می دید که جملات معمولی نمی تواند حق مطلب را ادا بکند دست به دامن شعر می شد و شگفتا که چه ترفند استادانه ای!

   هر سخنی هم که در دل خام ماها اثر نمی کرد اشعار ناب و کم نظیری که به نقد جوانی اش خریده بود البته که بر دل هایمان کارگر و تاثیر گذار بود. بعضی وقت ها یک مرتبه خواندن اشعار کافی بود که آن ها را حفظ کنم اما گاهی هم لازم می شد که بعضی ها را یادداشت کنم .در این گونه موارد از استاد می خواستم که بار دیگر شعر مورد نظر را بخواند تا یادداشت بکنم و استاد با رضایتی پنهان شعر را قرائت می کرد.

  روزی از روزها در انتقاد از اوضاع بد روزگار و بوقلمون صفتی بعضی از ابن الوقت ها چند بیتی خواندند که به محض شنیدن در خاطرم نقش بست و نمی دانم چرا بعد از گذشت سالیان سال امروز در ذهنم تداعی می شود؛

وطن ویرانه از یار است یا اغیار یا هردو؟        مصیبت از مسلمان هاست یا از کفار یا هر دو؟

همه داد وطن خواهی زنند اما من نمی دانم        وطن خواهی به گفتار است یا کردار یا هردو!

وطن را فتنه ی مسند نشینان داد بر دشمن        و یا این مردم بی دانش بازار یا هردو؟

روایتی هست که هنگام خلافت امام علی(ع) در یکی از محلات مدینه خلخال زنی مسیحی توسط اراذل از پایش کنده شد. وقتی خبر ماجرا به امام رسید بر منبر رفت و با گریه و تاثر در حالی که از فرط ناراحتی به خود می پیچید فرمود: جای آن هست که هر انسان آزاده ای از شنیدن این اتفاق دهشتناک بمیرد! که در جامعه ی اسلامی چنین مصیببتی بر سر یک شهروند می رود که خود را امان حکومت اسلامی می بیند!

   پریشب وقتی شبکه ی سهند خبر دهشتناک قتل دختری شش ساله در محله ی آناخاتون تبریز را پخش کرد که توسط یک نفر به قتل رسیده بود آن هم به خاطر مقداری ناچیز زیور آلات بچه گانه! های های گریستم. نفسم داشت بند می آمد.در آنی هزاران پرسش از ذهنم خطور کرد.این است اشرف مخلوقات؟!به راستی قافله ی بشری به کدام کجراهه می رود؟انسانیت انسان ها کجاها گم و گور شده است؟عواطف انسان های آزاده کی اینچنین رنگ باخت؟ وای از این سقوط وحشتناک موجود دوپا در چاه ویل اسفل السافلین!!!

آن شب تا صبح نخوابیدم.آن طفل معصوم فرزند من بود.خواهرم بود.برادرزاده یا خواهرزاده ام بود.چه فرقی می کند.پاره ای از پیکر بنی آدم بود! که آزار دیده بود.عزیز دل مادر و پدر بود.

من به نوبه ی خودم حتی خود را در چنین ماجرایی بی تقصیر نمی دانم. چرا که نام انسان را یدک می کشم. حال دیگران چه حسی دارند با خودشان است!من نمی توانم از محنت دیگران بی غم باشم و نام خود را آدمی نهم!

حال پرسش اصلی بر جای خود باقی است.به کدامین گناه کشته شد آن طفل معصوم و بی گناه؟به تاوان کدام گناه ناکرده؟همه داد آدم بودن و انسانیت می زنند اما من نمی دانم انسانیت به گفتار است یا کردار یا هردو!؟

  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
دی

شاید برای بعضی ها این پرسش پیش آمده باشد که چرا نویسندگی هنر به حساب می آید یا نویسنده هنرمند شمرده می شود! بسیاری را هم می شناسم که نه تنها نویسندگی را هنر نمی دانند بلکه نوشتن را کاری لغو و بیهوده و نویسنده را شبه دیوانه به حساب می آورند! و شاید هم کمی حق با آنان باشد. با حساب و کتاب های معمولی هیچ وقت با عقل جور در نمی آید که کسی بهترین بخش از زندگی خود را صرف کاری بکند که نه خیر دنیا دارد و نه خیر آخرت! و نه با نوشتن می تواند معاش روزانه اش را تامین کند تا شرمنده ی اهل و عیال نباشد!

 

یک نویسنده قلم می زند،نه بر کاغذ که بر تخم چشمانش. عرق می ریزد نه عرق جسمی که عرق روحی.شب زنده داری می کند نه بر سجاده که بر محراب فکر و اندیشه.موی سپید می کند نه در آسیاب که در متن زندگی و در کوچه پس کوچه های کتاب های اندیشمندانی از جنس خودش. فکر می کند نه فکر معاش که فکر اصلاح جامعه.می خندد نه برای اینکه دل خوش است بلکه از سر درد. می گرید نه به حال خود که به حال دیگران. می خواهد نه برای خود که برای دیگران. و چه ها که می کند و نمی کند اما نه برای خود که همه را برای دیگران.

شیداست. شوریده است. مجنون است. حیران است. گریان است. خندان است. گریزپاست.  خاموش است. طوفانی است. پر از شور و نور و سور است.اندوهگین است.

وجد می آید و با خود می بردش. به پای در می آید و رقصی قلندرانه دارد.بسطی که کسی را راه بدان نیست.

قبض می آید و چنانش می فسرد و می فشرد که هیچ آسیابی با گندم آن نکند که با او می شود! و چه ها که می شود و نمی شود...

حکیم است.فیلسوف است.رند است.قلندر است.عارف است.عیار است. همه است و هیچ نیست.از فرط دانایی به دیوانگان می ماند.پیری  است کودک صفت و کودکی است با هیبت پیران! رندی است عالم سوز که با مصلحت بینی اش کاری نیست!

آن کند که دلش فتوی دهد. بیش از هر چیزی اهل دل است. در پی هیچ ترتیبی و آدابی نه! هزار قیل و قال را در پای ذره ای حال فدا می کند و...

باری بگذریم.

حال آیا حق با آنانی نیست که چنین وجودی را نه شبه دیوانه که دیوانه و مجنون کامل شمارند؟!

سخن در هنرمند بودن نویسنده بود. آری نویسنده از جنس هنرمند است آن هم هنرمندی سترگ و بی بدیل!

نویسنده به مدد مشتی کلمات هم آهنگ ساز می کند و هم تابلو رسم می کند و هم تندیس می آفریند و هم فیلم می سازد.

آیا هنری بالاتر از هنر آفریدن می توان سراغ داشت؟ نویسنده آفرینش گر است. خالق است. خلاق است. خلق می کند تنها به مدد مشتی کلمات . کلماتی که در اختیار همه هست! اما آن همه فاقد آن روح آفرینش و خلاقیت هستند و عاری از آن نفخه ی آفرینندگی اند.

با این احوال چه هنری بالاتر از هنر نویسندگی؟!

نویسنده خلیفه ی بر حق خداوند است بر روی زمین و شگفتا مانند خداوند تنها و غریب. سرشار از غربت و تنهایی. تنها مجنون وادی جنون. مبارک باد بر او این تنهایی و غربت.

  • میر حسین دلدار بناب
۱۷
دی
 چند روز قبل برای دیدن یکی از دوستان به اداره ی آموزش و پرورش مرند رفتم . قوچی سنگی در کنار یکی از ستون های بلند ایوان ورودی خود نمایی می کرد . معلوم شد که از مدرسه ی روستای دیزج علیا آورده شده است. صد رحمت به اموات آن مدیر شیر پاک خورده که لااقل با انتقال این قوچ سنگی از داخل گورستان به محوطه ی مدرسه از تاراج یا نابودی آن مانع گردیده است. و دست مدیر آموزش و پرورش مرند مریزاد که علی رغم فشارهای مختلف با قرار دادن آن اثر ارزشمند تاریخی در یکی از پر رفت و آمد ترین مراکز اداری شهر به نوعی جور برادران میراث فرهنگی را نیز می کشد.

از مطلب دور نیفتم،مشغول تماشا و وارسی این اثر ارزشمند بودیم که مدیر آموزش و پرورش- حاج آقا زحمت یار- رسیدند و از بنده خواستند که در مورد قوچ های سنگی مطلبی تهیه کنم تا مختصری از آن در کنار تندیس قوچ سنگی مذکور نصب شود. بنده هم به رسم ادب پذیرفتم و چند روز در منابع و سایت های مختلف به دنبال مطلب به درد بخوری بودم که حاصل بخشی از آن کنکاش ها در ذیل آورده می شود. البته با چند تن از معمرین نیز گفتگوهایی انجام دادم که خلاصه اش را ذکر خواهم کرد.

لازم به ذکر است که تا چند سال پیش در گورستان بناب مرند تعداد زیادی از این قوچ ها موجود بود که همه ی آنها بر اثر بی توجهی مسئولان پر تلاش و زحمت کش میراث فرهنگی دستخوش تاراج شده اند. -به طمع وجود گنجی پنهان در داخلشان !!!-ضمنا تعدادی نیز در گورستان روستاهای النجق و قراجه فیض الله و دیزج حسین بیگ و ...وجود داشت که بنده تا یکی دوسال پیش دیده بودم که امیدوارم تا به حال به یغما نرفته باشند!!!

القصه حاصل مطالعات و مصاحبه های میدانی را می توان در چند موضوع خلاصه کرد که عبارتند از؛ ۱)قدمت قوچ های سنگی به دوران اساطیری ارتباط پیدا می کند و ربطی به آق قویونلوها یا قارا قویونلوها ندارد. ۲)با توجه به اینکه از دوران قدیم قوچ ها توتم و نماد قدرت شمرده می شدند ،وجود آن ها در هر نقطه ای نشان از اهمیت آن محل دارد که نیاز به نیروی مرموزحفاظتی آن ها داشته است.۳)قرار دادن قوچ ها در گورستان ها برای راندن ارواح خبیثه و شیاطین از آن محل ها و حفاظت از ارواح پاک مردگان بوده است.۴) قوچ ها عمدتا روی به شرق و محل طلوع خورشید داشتند که محتملا با کیش مهر پرستی بی ازتباط نمی باشد.۵)در آخرین چهارشنبه ی هر سال مراسمی آیینی در اکثر گورستان ها از جمله گورستان بناب برگزار می شد که عمدتا برای باروری و در امان ماندن از هر نوع بیماری تا سال بعد سه بار از زیر شکم قوچ رد می شدند و پیرترین زن روستا به نام ام کلثوم که بالی صد سال سن داشت با گرفتن مختصر وجهی همه را تبرک می کرد. به وجه دریافتی رسوم گفته می شد. لازم به ذکر است که در این مراسم نیز رد پای احترام به بزرگ ترها را می توان مشاهده کرد. ۶)قوچ نماد قدرت و باروری شمرده می شد که این امر در داستان ها و فولکلور اقوام ترک زبان به وضوح مشهود است به عنوان مثال؛ قوچاق نبی،قوش کور اوغلو یا قوچ ایگید و احتمالا قرار دادن تندیس آن بر روی مزاری،نشان از قدرت بازو و پهلوان بودن شخص صاحب گور می توانست باشد...۷)قدمت قوچ ها را در سر ستون های تخت جمشید به وضوح می توان دید به این معنی که می باید قدرت مرموز قوچ برای هخامنشیان شناخته شده و قابل باور بوده باشد تا در سر ستون ها از آنها استفاده شده باشد.۸) قوچ های سنگی یکی از بی شمار آثار هنری و پیکر تراشی نیاکان ما به حساب تواند آمد که در روزگاران بسیار دور و دراز با دقت و ذوق بسیار تراشیده شده اند و نشان از رشد هنر حجاری در سرزمین باستانی ایران دارد و ...به امید حق تکمله ی مبحث در آینده به اطلاع علاقمندان خواهد رسید.

آن چه در زیر می آید از وبلاگ آراز تکین آقای حمید عطایی شجاعی نقل می شود که به قدر کافی سودمند و دارای ارزش علمی وافی می باشد. باشد که تا دیر نشده است میراث دار خوبی برای فرهنگ غنی خویش باشیم! و مسئولان عزیز نیز کمی به فکر حوزه ی کاری خویش باشند ان شاالله تعالی...

 قوچ های سنگی در روستای قدیمی شجاع

روستای شجاع همراه با دیگر مناطق آذر بایجان مثل تسوج و مراغه و مهاباد و آبادی های جمهوری خود مختار نخجوان واقع درآن طرف رود ارس دارای قوچ های سنگی فراوانی بوده است ، این قوچ های سنگی که قرمز رنگ  و به احتمال زیاد از جنس سنگ های رسوبی اطراف کچی قالاسی بوده با قدمت چندین صد ساله و یا بیشتر تا اوایل انقلاب پا بر جا بودند . این آثاراز دست رفته بسیارقدیمی تا سال 60 در سه نقطه از روستای شجاع  در گورستانهای قدیمی آلی چمنی ، و پارلیجا و نزدیکی سرباز تپه سی به تعداد 12 عدد موجود بود که توسط اهالی و سود جویان منطقه برای ابد نابود و از ذهن ها پاک شدند.

قوچ های سنگی و باورها

در روستای شجاع این قوچ های سنگی  قرمز رنگ  مورد احترام و تقدس نیز بوده است و زمانی که هنوز از بهداشت و واکسن های سرخک و  ..... خبری نبود و بیماری واگیر  سرخک ( قزیلجا ) و سیاه سرفه (قره اسکورمه ) بلای جان کودکان مردم شده بود ، از هر 10 کودک جان 6 کودک را قربانی می گرفت ، قوچ های سنگی پناهگاهی برای دست به دامن شدن مادران گریان شده بود . مادران برای نجات فرزندان خود از کام شیاطین و هیولای سرخک ، فرزندان خود را چندین بار از زیر آن قوچ ها می گذراندند و چند مشت گندمی که با هزاران زحمت به دست آورده بودند نذر قوچ های سنگی می کردند  و معتقد بودند هر دانه ای که توسط پرندگان و جوندگان خورده می شود  سبب بهبودی سرخک و نجات بچه می شود .

قوچ های سنگی آثاری از ذوق و هنر دستان توانای نیاکان ما بودند که با آمیزه ای از اعتقادات قومی و نقش و نگارها برای انتقال فرهنگ و هنر و تعیین قلمرو خود اقدام به حجاری ها و تغییر شکل و فرم دادن بر روی سنگ ها شدند .

http://upcity.ir/images/01803749214173904291.jpg

قوچ سنگی در مهاباد

قوچ های سنگی در دوره سلجوقی و یا دوره آق قویونلوها به عنوان نماد قدرت و شکست ناپذیری بر سر مزار پهلوانان و جنگ آوران قرار می گرفتند.

 سرزمین آذربایجان به ویژه کناره های حاصلخیز ارس با تمدن دیرینه خود پر از هزاران هزار یادگارهای تاریخی منقول و غیرمنقول بوده است ،که مهمترین آنها  آثار سنگی به ویژه قوچ ها ی سنگی و  سنگ قبرها و سنگ نبشته هایی است که یا در دل خاک نهفته و زمان را می طلبد و یا آثاری بودند که مردم سود جو به خیال وجود عتیقه در دل سنگ ، و عده ای نیز با افکار غلط بت پنداری  موجب تخریب و نابودی شده اند.

   قو چ های سنگی در سایر نقاط آذربایجان :

در آذربایجان مجسمه سنگی قوچ جای پای بسیاری دارد و در بیشتر آبادی‌ها این مجسمه‌ها دیده می‌شود چرا که گوشت لذیذ و تهیه بیشتر لوازم معیشت مثل قالیچه زیبا و لباس‌های مناسب و استفاده از پوست آن قوچ را مورد توجه قرار داده است. و برای پدران و نیاکان سمبل فراوانی و غلبه می‌باشد. در بیشتر گورستان‌ها مجسمه‌ی قوچ بر سر قبر قهرمانان و پهلوانان گذاشته می‌شد و نام قهرمانان نیز با قوچ برده می‌شود مثل قوچ کوراوغلی ، قوچ نبی.

در تسوج جلوی مسجد دلانلو (قره‌داغلو) در مدخل آب چهل پله (قرخ ایاق، سردابه) دو مجسمه موجود بود که گویا امروز یکی از آنها در محل ساختمان شهرداری است. شاید این مجسمه‌ها از دوران حکومت قره‌قویونلو و یا آق قویونلو مانده و ممکن است ساکنین این محله که در آن عهد به تسوج کوچ کرده‌اند آنها را به عنوان سمبل مردانگی و رشادت با خود آورده‌اند. این قوچ‌ها بین زنان مقدس بوده و زنانی که بی‌فرزند بودند روی آن سوار می‌شدند و نذر می‌کردند که صاحب اولاد شوند. خانم ملک پور افزود: جنس این قوچها از نوع سنگهای رسوبی است که حدود 400 سال قبل در ابعاد یک و نیم در یک متر توسط هنرمندان حجاری شده و پدید آمده است


http://upcity.ir/images/59359044454514627029.jpg


نماد قوچ در هنر شرق و غرب

قوچ(Ram): معانی سمبلیک: آرامی، باروری، تحمل، تواضع، خورشید، دانایی، رام کردن، صلح، محافظت، مولّد حرارت، نیرومندی و وقار می باشد.

باورهای قومی و اساطیری: اولین علامت منطقه البروج (ماه فروردین)، از این رو، سمبل افکار نو و طلوع دوره جدید است. در نشان های نجابت خانوادگی، علامت درک یا رهبر می باشد. در اساطیر، ایزدان قوچ برابر با خدایان گاو نر بوده اند

در ایران، نشان امپراطوری ایران، سمبل مردانگی و یکی از ده حیوان در بهشت مسلمانان است. شاخ قوچ نیز نماد آفرینش، شعاع نور، جنگ و خشونت می باشد.10 قوچ یکی از شکل‌های جانوری عمده که در آنها، خدایان وابسته به زایش و باروری در خاورمیانه، یونان، مصر باستان مورد پرستش بود.

تصاویر قوچ از3500ـ3000 پیش از میلاد، در پرستشگاه مادر، الهة سومری و همچنین ساخته از فلزات گرانبها، در گورهای سلطنتی در اور ur، حدود2500 پیش از میلاد، یافت شده است. عصایی سلطنتی با دسته ای به شکل سر قوچ، صفت ویژة انکی Enki (ــــ اِ آ EA)، خدای آب تازه در نزد سومری های بود.

مردم بابل این حیوان را به عنوان کفاره ی گناهان ملت در جشن های سال نو نثار می کردند؛ در مصر باستان، تجسمی از روح. گاهی خدایان چهار عنصر آب (osiris)، آتش (Amen-Ra)، زمین (Qeb)، و هوا (shu) به شکل قوچ ظاهر می‌شدند. اصل و نصب، رامسس (Rameses)، »بلوس« بود.12 مصر، چندین قوچ ـ خدا داشت، و در هر کدام از آنان دارای پرستشگاه ویژة خود بود. احتمالاً قدیمی ترین آنها هاخنوم (khnum) نام داشت. آفریننده ای که او را با سر قوچ تصویر می‌کردند و تندیس انسان را بر چرخ کوزه گران می ساخت. مراسم پرستش او در الفانتین مصر، جایی که قوچ‌های مومیایی شده است، شاید اصل و منشایی پیش ـ سلسله ای داشته باشد. هریشاف (Heryshaf) خدای باروری و حاصلخیزی، که در مصر میانه مورد پرستش بود یک خدای کهن دیگر با سر قوچ است. شاید نیز این خدا تاج اوزیرس را بر سر داشته باشد. هر دو شاخ‌های او از هر دو سو کشیده بود. رع، خورشید ـ خدا، به همین صورت نشان داده است. آمون، بالاترین خدای مصری، کاملاً به شکل قوچ بود و به وسیلة شاخ‌های متمایل به پایین مشخص می شد (پس از دوازدهمین سلسله).13 در اساطیر یونان، منجی »اودیسه« (odysseus) و »فریکوس« (phtixus) است. حیوانی که در پیشگاه »آتنا« (Athena)، »پوسیدون« (poseidon)، »زئوس« (zeus) قربانی می شد. در اساطیر minoan (مربوط به تمدن باستانی جزیره کرت) قوچ خدای فزونی سال و بز خدای افول سال محسوب می شد.

کوبله مادر ـ الهه ، در مراسم کریوبولیوم (Criobolium) قربانی می شود خونش نیروی حیاتی و جاودانی می بخشید. در آیین هندو مرکب »آگنی« (Agni) در زبان سانسکریت واژه قوچ به معنی شوهر و مرد می‌باشد.

در هنر شرقی، تصویر قوچ نسبتاً نادر است. یکی از قدیمی ترین تندیس های شناخته شدة شیوا (سده اول میلادی)، او را در حال ایستاده با اینکام نشان می دهد، که قوچی را به دست گرفته است. گاهی از آن، در ریگ ـ ودا به عنوان مرکب آگنی یاد می شود. همراه با بز نر، به عنوان یکی از دوازده شاخه زمینی تقویم چینی به کار می رود و نماد بازنشستگی سعادت آمیز است. در منطقه البروج غربی ها، قوچ به صورت برج حمل است که به صورت قوچی تصویر می شود.


  • میر حسین دلدار بناب
۰۹
دی
افراد زیادی جمع شده بودند،هر کسی به حال خودش بود.وابستگان درجه یک متوفی خصوصا همسر و دخترانش بسیاز بی تابی می کردند.

من هم حال خوشی نداشتم! نه که تا حال مرگ کسی را ندیده باشم یا با جنازه ای روبه رو نشده باشم!بلکه به حال زار زاری کنندگان دلم می سوخت چرا که مطمئن بودم به اندازه ی من از فلسفه ی مرگ آگاهی ندارند!حقیقتا زندگانی اگر مرگی به دنبال نداشت اصلا لطفی نداشت.

یاد ایامی خوش که با دوستان صمیمی خود شوخی می کردیم که؛ وقتی شربت شهادت نوشیدی زیر تابوتت را خودم خواهم گرفت و شعار خواهم داد این گل پرپر زکجا آمده   از سفر کرب و بلا آمده...

و چه بسیار عزیزانی را که مشایعت کردیم و آنچه با ما ماند حسرت جدایی بود و سوز بی هم نفسی و واماندگی و مغمومی و بار سنگین زنجیر تعلقات و ...

اما این بار موضوع متفاوت بود. هراس از مرگ را می شد در چشمان خیلی ها مشاهده کرد خصوصا جوانمرگ شدن را. ناگهان این ابیات سعدی در ذهنم جولان گرفت... دیگر در هوای دیگری بودم...سرما بیداد می کرد،هوا بس ناجوانمردانه سرد بود و قطرات اشک را منجمد می کرد ،مانند روح و احساس منجمد شده ی بسیاری که از روی اجبار در آنجا بودند.بودند و نبودند... 

خبر داری ای استخوانی قفس که جان تو مرغی است نامش نفس؟
چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید دگر ره نگردد به سعی تو صید
نگه دار فرصت که عالم دمی است دمی پیش دانا به از عالمی است
سکندر که بر عالمی حکم داشت در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت
میسر نبودش کز او عالمی ستانند و مهلت دهندش دمی
برفتند و هرکس درود آنچه کشت نماند بجز نام نیکو و زشت
چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟ که یاران برفتند و ما بر رهیم
پس از ما همین گل دمد بوستان نشینند با یکدگر دوستان
دل اندر دلارام دنیا مبند که ننشست با کس که دل بر نکند
چو در خاکدان لحد خفت مرد قیامت بیفشاند از موی گرد
نه چون خواهی آمد به شیراز در سر و تن بشویی ز گرد سفر
پس ای خاکسار گنه عن قریب سفر کرد خواهی به شهری غریب
بران از دو سرچشمه‌ی دیده جوی ور آلایشی داری از خود بشوی
  • میر حسین دلدار بناب