اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۸۰ مطلب با موضوع «رساله های طنز» ثبت شده است

۰۵
مهر

...

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مرند شهری است با هفت هزار سال قدمت.

می گویند طوفان نوح در این شهر اتّفاق افتاده است. می گویند آرامگاه نوح، مادر و همسرش در این شهر واقع است.

در الواح گلی سومریان نوشته شده است؛ گیلگمیش از کوه های میشاب مرند عبور کرده و خبر طوفان و آب گرفتگی بزرگی را از مردم این سامان شنیده است.

می گویند اصحاب رسّ که در قرآن به آن ها اشاره شده مرندی های باستان ساکن کناره های ارس بودند.

می گویند علّامه طباطبایی شیفته و دل داده ی عارف مرندی میرزا علی اکبرآقا بوده است.

بارها دیدیم  و دیدند که علّامه جعفری با اشتیاق فراوان و با مرارت تمام راه دور تهران مرند و تهران قم را به شوق دیدار میرزاعلی اکبر آقا شباهنگام با اتوبوس های فکسنی پیمود و به مرند آمد.

می دانیم و می دانند که کفیل و رئیس شورای سلطنت حکومت پهلوی مقارن انقلاب علّامه سیّد جلال الدّین مرندی معروف به تهرانی بود که در پاریس با امام دیدار کرد و برای همیشه به حکومت پادشاهی در ایران پایان داد!

می دانیم و می دانند که قبل و بعد از انقلاب مردان بزرگی از مرند برخاسته اند و وزارت خانه ها را اعتبار بخشیده اند و مصداق شرف المکان بالمکین شده اند.

می دانیم و می دانند که اوّلین وزیر راه شهید- موسی کلانتری- از بچّه های مخلص و انقلابی مرند بود و در دفتر حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.

می دانیم و می دانند که دانشمند معاصر جهان اسلام پروفسور ملکوتی  و ده ها پروفسور دیگر از مرند برآمده اند.

می دانیم و می دانند که گاه چند وزیر، همزمان در کابینه های مختلف حضور داشته اند که از بچّه های مرند بودند و هستند فی المثل دکتر شافعی و دکتر کلانتری.

می دانیم و می دانند که رزمندگان مرندی در طول هشت سال دفاع مقدّس چه حماسه هایی آفریدند.

می دانیم و می دانند که بسیاری از نخبه های مرندی اعضای هیأت علمی دانشگاه های کشور هستند.

و چه چیز ها که می دانیم و می دانند و خواهند دانست...

...

سال ها بود که می دیدیم  و دل خوش بودیم که میدانی با نماد «قلم» در شهر مرند وجود دارد معروف به میدان «معلّم».

کوچک بود امّا بود.

هر چه بود نام مقدّس معلّم را تداعی می کرد.

بود تا نشانی از فکر و فرهنگ مردم مرند باشد.

امّا دیگر نیست!

چند روزی است که میدان را برداشته اند!

قلم را برده اند.

گویا قلم وصله ی ناجوری برای مبلمان شهری بوده است!

گویا حتّی نام یک میدان را هم برای معلّم زیادی دیده اند!

آخر چند نفر از اعضای شورای شهر معلّم تشریف دارند!

آری مرند شهری است با هفت هزار سال قدمت!

چند سال قبل قلعه ی باستانی اش را ویران کردند، کسی مویش هم نجنبید!!! از وسطش خیابانی کشیدند تا هر از گاهی اتولی از آن عبور کند! تا شهر پیشرفت کند! تا کاری در کارنامه ثبت شود! تا بخشی از آن دور از چشم مردم  حصار کشیده شود و به مرور زمان از یادها برود و مسکونی تجاری اش بکنند!!! 

آری مرند شهری است یادگار هزاره ها!

آه شهر محبوبم مرند

کاش به زبان می آمدی و از آن چه بر سرت رفته است شمّه ای بازگو می کردی...

  • میر حسین دلدار بناب
۰۱
شهریور

رساله ی اندر مشکلات آدم بودن!

در رساله ی اندر مزایای آدم بودن به تعداد بسیار کمی از مزیّت های آدم بودن اشاره ی مختصری رفت. در این بحث اختصارا به بعضی از محدودیّت ها و مشکلات آدم بودن می پردازیم.

آورده اند که یکی میگفت: عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو. یکی از فاضلان بی سواد از شنیدن این مصرع برآشفت و اشکالی ملانقطی گرفت و گفت: اوّلا آن می نیست و وی است و از آن گذشته تا آن جایی که ما اطلاع داریم، وی سراپا عیب است و هنری ندارد!

ما از می و وی می گذریم و چون اندر مزایای آدم بودن ورق هایی سیاه کردیم، به برخی مشکلات آدم بودن نیز می پردازیم.

یکی از مشکلات بسیار بزرگ بابا آدم که مانند کلاف سردرگم و گره کور تورم این دور و زمانه هیچوقت برایش راه حلّی پیدا نشد، مسئله ی تجدید فراش وی بود! بابا آدم عزیزمان هیچوقت نتوانست مانند بسیاری از اخلافش هز از گاهی تجدید فراشی بکند یا مقوله هایی از جنس ازدواج موقّت داشته باشد.

حقیقت تلخ زندگی بابا آدم این بود که از بسیاری از اموری که لذّت بخش است محروم بود و آرزوی همه شان را به گور برد، البتّه با فرض اینکه بتوان تصوّر کرد اصولا بابا آدم اهل آرزو بوده باشد!

بابا آدم هیچوقت هیچ یک از لذّت هایی را که امروزه بسیاری از فرزندانش _ حالا کاری نداریم خلف بوده باشند یا ناخلف - تجربه می کنند به عمر درازش تجربه نکرد و نچشید. از باب مثال؛رئیس یکی از قوا بودن، مریدان سینه چاک و چشم بسته و دست به سینه داشتن، هویّت قومی یا زبانی یا دینی و ملّی خاص داشتن، وطن داشتن و شهروند جایی خاص بودن، استفاده از بورسیه تحصیلی رایگان، پدر داشتن خصوصا پدر قدرقدرت و قوی شوکت و صاحب جاه، حساب بانکی با مبالغ نجومی داشتن، هواپیما و تیم پزشکی خصوصی داشتن، خدم و حشم و آلاف و الوف داشتن، نه آشپزی که غذاهای لذیذ برایش بپزد و نه درزی ای که لباس های جورواجور برایش بدوزد، نه فوتبالی و نه هیچ ورزش پول ساز و شهرت آفرین دیگری، نه کسی که برایش کف بزند و هورا بکشد، نه استادی نه شاگردی، نه مریدی نه مرادی، نه نوبلی و نه اسکاری، نه نخل طلایی و نه ببر طلایی ای که دل به آن ها خوش کند، نه امری نه نهیی، نه پزی و نه قمپزی، نه دوستی که به او بنازد و نه دشمنی که بر او بتازد، نه رقیبی که پته اش را روی آب بریزد، نه حریفی که رانت خواری و اختلاس و ویژه خواری و مفاسدش را برملا بکند، نه استکباری که کاسه و کوزه ها را بر سرش بشکند، نه کتابی که بخواند و نه داستانی که بنویسد، نه هنری و نه فلسفه ای، نه سقراط و افلاطون و ارسطویی، نه مکتب های ادبی گوناگونی و نه سبک های هنری از حد بیرونی، نه وعظی و موعظه ای و نه خطبه و خطابه ای، زمین درندشت بود و بابا آدم و یک ننه حوّا.

حالا خودتان قضاوت کنید، آدم بودن کار هر کسی نیست!
  • میر حسین دلدار بناب
۲۱
مرداد

معمولا وقتی صحبت از آدم ابوالبشر به میان می آید، داستان میوه ی ممنوعه و هبوط آدم در اذهان تداعی می شود. داشتم با خودم فکر می کردم اگر آدم فقط دغدغه ی از بهشت رانده شدن داشت و بزرگترین درد و غمش، هشتن بهشت به خاطر حبّه ای گندم یا سیبی سرخگون بود، اولاد و تخم و ترکه اش هزاران هزار دغدغه و درد بی درمان دارند که جدّ عزیزشان حتّا یکی از آن ها را نداشت.

در این مقال نه قصد آسیب شناسی موضوع هبوط را دارم و نه قصد واکاوی روایات مختلف حامی و سامی و مسیحی و...را و نه هدفم اثبات جرم برای مار و طاووس و شیطان و احیانا حوّای مادر است! بل که توجّه به موضوعی بسیار کهن از منظر و زاویه ی دیدی جدید می باشد.

از آن جایی که آدم ابوالبشر این اشرف مخلوقات در کره ی خاکی به این بزرگی به همراه زوجه ی مکرّمه اش تنهای تنها می زیست_ لازم به ذکر است بحث این حقیر فقط مربوط به زمانی است که هنوز هابیل و قابیلی در کار نبود_ دغدغه ای از باب کرورها کرور مسئله که امروزه دامن گیر اخلافش شده است، نداشت.

هر چند شمردن مقولاتی که باباآدم از آن ها فارغ بود، زمانی نجومی می طلبد امّا فهرست وار به برخی از آن ها اشاره می شود؛

-) همسرش سرش نق نمی زد و از همسرداری اش ایراد نمی گرفت و اصولا کسی برای مقایسه و چشم و هم چشمی وجود نداشت. از مراسم عقد و عروسی و خرید جواهرآلات و لباس عروس و مراسم بله برون و ... خبری نبود تا خانم حوّا دم به ساعت مانند خوره به جان آدم بیفتد و روزگارش را سیاه کند و زندگی را برایش زهرآگین نماید چرا که از بابت هوو خیالش راحت بود. 

-) بابا آدم هیچکدام از دغدغه های بی شمار؛ ترس از جنگ، تخریب لایه ی اوزن، خطر موشک های بالستیک و سلاح های هسته ای و شیمیایی، شرکت در بلوک بندی های شرق و غرب یا غیر متعهّدها، زور زدن برای گرفتن حق وتو در سازمان ملل یا دبیر کلّی آن، ترس از خطر تروریسم و طالبانیسم و سربازان بوکوحرام و داعش و ...، بردن تیم ملّی فوتبال به جام جهانی، آوردن مدال های رنگارنگ در مسابقات المپیک، مذاکره با مربّیان سیری ناپذیر خارجی، شرکت در جلسات گروه 1+5، کاندیداتوری برای شورای شهر و نمایندگی مجلس و ریاست جمهوری و عنداللزوم ریاست فدراسیون های ورزشی، دعوا بر سر رژیم حقوقی دریاهای مختلق و میدان های نفتی و گازی، دلهره ی تحریم های اقتصادی دول زورگو، آب شدن یخ های قطبی و بالا آمدن سطح آب های زمین، گرم شدن دمای کره ی زمین و بروز خشکسالی و کم آبی، از بین رفتن جنگل ها توسط سودجویان و قاچاقچیان چوب، شکار بی رویّه ی حیوانات وحشی خصوصا یوزپلنگ ایرانی، خشک شدن دریاچه ی ارومیّه بر اثر ندانم کاری های تخم و ترکه ی بی کفایت،  ترس از شیوع بیماری های مختلف مانند ایدز و هیپاتیت و جنون گاوی و آنفولانزای پرندگان و سارس و...، ترس از گرفتار شدن به بیماری قند و چربی خون و آلزایمر و ام اس و ...، دوندگی برای گرفتن نوبت از پزشکان متعهّد، دادن حق الزّحمه ی تیغ جرّاحی به جرّاحان حاذق، ترمیم دندان ها در لابراتوار دندانپزشکی، تعویض نمره ی عینک بر اثر افراط در مطالعه، فروش خانه و بستری شدن در بیمارستان خصوصی جهت جراحی قلب، نام نویسی برای شرکت در جلسات دیدارهای مردمی از ما بهتران، شرکت در راهپیمایی های مختلف برای محکوم کردن نژادپرستان  و کودک کشان و حامیان تروریسم، شرکت در مجالس فارغ التحصیلی و عروسی و ترحیم دوستان و آشنایان، فرار از خدمت سربازی، سرباز زدن از انجام کار مفید اداری، اسیر ناز و اداهای خنک و بی پایان مادر زن شدن، گرفتار تمهید مقدمات سفرهای بی دلیل تابستانی و پایان سال بودن، شرکت در همایش های جور وا جور صرفا جهت نمایش و اظهار لحیه،  ایستادن در صف های اتوبوس و مترو و نان، ایستادن در صف خودپردازها برای اخذ یارانه ی هر ماه،... دوندگی برای کارهای اداری و گرفتاری در هزار توی بوروکراسی، اخذ وام، یافتن بهترین مدرسه و کلاس کنکور برای فرزندان، گرفتن مدرک تحصیلی بالای لیسانس ولو از بازار سیاه، بیمه ی خدمات درمانی و آتش سوزی و سرقت و خودرو و...، مشکل مسکن، تورم، اشتغال، آزادی های فردی، حقوق شهروندی، تحمل آزارهای همسایگان، مهاجرت از روستا به شهر، فرار مغزها، آزادی بیان، حزب بازی، میز ریاست، مرید و مراد بازی، ترافیک، آلودگی هوا، گران فروشی، کم فروشی، احتکار، اختلاس، زیرمیزی گرفتن، زمین خواری، رانت خواری، باند بازی، پارت بازی، رابطه بازی، خویشاوند سالاری، خودمانی سازی، فرار از مالیات، پرونده سازی، زیرآب زنی، سر زیر آب کردن، پنبه ی کسی را زدن، آب و روغن توی شیر کردن، جنس تاریخ مصرف گذشته به خورد دیگران دادن، تروریست پرورش دادن، بمب سر این و آن ریختن، ریاکاری کردن، دروغ و دغل بافتن، خوش رقصی کردن، بادمجان دور قاب چیدن، مجیز این و آن را گفتن، نان به نرخ روز خوردن، از حزب باد بودن، به هزار رنگ درآمدن، ظاهر سازی کردن، تقوا فروختن، مدیحه سرودن، چشم چرانی کردن، دروغ گفتن، غیبت کردن، تهمت زدن، افترا بستن، سند سازی کردن، حساب تو حساب کردن، دم بزرگان را دیدن، بله قربان گفتن، دست بوسی کردن، رفیق بازی کردن، نان دیگران را آجر کردن، نان توی دامن کسی گذاشتن، حرمسرا درست کردن، دست در بیت المال بردن، حق کشی کردن، فخر فروختن، قیافه گرفتن، قمپز در کردن، دیگران را از راه به در کردن، دزدی کردن، گرفتار دعواهای قومی و نژادی و فرقه ای شدن، دچار جنون نوشتن شدن، مرض وبلاگ نویسی و وبگردی داشتن، و کرورها کرور درد و مرض و مصیبت و دغدغه و نگرانی های دیگر را نداشت.

با این حال آیا نباید به حال جد بزرگوار خود غبطه خورد و از حسرت داشته ها یا از منظر دیگر نداشته هایش مرد؟!
  • میر حسین دلدار بناب
۱۰
مرداد


رنه دِکارْت (زادهٔ ۳۱ مارس ۱۵۹۶ در دکارت (اندر الوآر) فرانسه — درگذشتهٔ ۱۱ فوریهٔ ۱۶۵۰ در استکهلم سوئد) ریاضی‌دان و فیلسوف فرانسوی بود. دکارت در ابتدا برای دستیابی به معرفت یقینی، از خود پرسید: آیا اصل بنیادینی وجود دارد تا بتوانیم تمام دانش و فلسفه را بر آن بناکنیم و نتوان در آن شک کرد؟

راهی که برای این مقصود به نظر دکارت می‌رسید، این بود که به همه چیزشک کند. او می‌خواست همه چیز را از اول شروع کند و به همین خاطر لازم می‌دانست که در همه دانسته‌های خود (اعم از محسوسات و معقولات و شنیده‌ها) تجدید نظر نماید.

بدین ترتیب شک معروف خود را که بعدها به روش شک دکارتی معروف شد آغاز کرد. او این شک را به همه چیز تسری داد؛ تا جایی که در وجود جهان خارج نیز شک کرد و گفت: از کجا معلوم که من در خواب نباشم؟ شاید این طور که من حس می‌کنم یا فکر می‌نمایم یا به من گفته‌اند، نباشد و همه اینها مانند آنچه در عالم خواب بر من حاضر می‌شود، خیالات محض باشد. اصلاً شاید شیطانِ پلیدی در حال فریب دادن من است و جهان را به این صورت برای من نمایش می‌دهد؟

دکارت به این صورت به همه چیز شک کرد و هیچ پایه مطمئنی را باقی نگذاشت. اما سر انجام به اصل تردید ناپذیری که به دنبالش بود، رسید. این اصل این بود که:

من می‌توانم در همه چیز شک کنم، اما در این واقعیت که شک می‌کنم، نمی‌توانم تردیدی داشته باشم. بنابراین شک کردن من امری است یقینی. و از آنجا که شک، یک نحوه از حالات اندیشه و فکر است، پس واقعیت این است که من می‌اندیشم. چون شک می‌کنم، پس فکر دارم و چون می‌اندیشم، پس کسی هستم که می‌اندیشم.

بدین ترتیب یک اصل تردید ناپذیر کشف شد که به هیچ وجه نمی‌شد در آن تردید کرد. دکارت این اصل را به این صورت بیان کرد:

می‌اندیشم، پس هستم. (اصل کوژیتو) دکارت به هدف خود رسیده بود و فلسفه‌اش را بر اساس همین اصل بنیادین بنا کرد.

با درود فراوان به روان پاک فیلسوف کاتولیک مؤمن جناب دکارت، ادامه ی ماجرای وی  را به پژوهشگران حوزه ی فکر و فلسفه واگذار می کنیم و ماجرای شک دکارتی را از زاویه ای دگر بررسی می کنیم.

بی گمان اگر دکارت معاصر ما بود و در این برهه از تاریخ می زیست، با توجه به وقایع مختلف گوشه و کنار جهان شک خود را به اشکال مختلف بنیاد می نهاد که به بعضی از شکیّات احتمالی وی اجمالا می پردازیم؛

از منظر نتانیاهو می باید چنین چیزی می گفته بوده باشد؛ من کشت و کشتار می کنم، پس من هستم! یا من کودک کشی می کنم، پس من هستم! از منظر اوباما؛ من از نژادپرستان حمایت می کنم، پس من هستم! یا من وتو می کنم، پس من هستم!

از منظر سران انگلیس؛ من تفرقه می اندازم و حکومت می کنم، پس من هستم! یا من توطئه می چینم، پس من هستم! از منظر سران مرتجع عرب منطقه؛ من خوشگذرانی می کنم، پس من هستم! یا من آب به آسیاب استعمارگران می ریزم، پس من هستم!

از منظر دبیر کل سازمان ملل؛ من قطعنامه صادر می کنم، پس من هستم! یا من بله قربان می گویم، پس من هستم!

از منظر اختلاس کنندگان داخلی؛ من اختلاس می کنم، پس من هستم! یا من سرمایه ی مردم را بالا می کشم، پس من هستم! از منظر محتکران داخلی؛ من احتکار می کنم، پس من هستم! یا من هر کاری می توانم، پس من هستم!

خلاصه تصدیع نمی دهم از دید هر صاحب صنف و صاحب هنری! مانند جاعلان مدرک و چک پول، رشوه خواران، از ما بهتران، یقه سپیدها، زیرمیزی بگیران، راشی ها و مرتشی ها، گرانفروشان و کم فروشان، اخلال گران اقتصادی، بادمجان دور قاب چین ها، بله قربان گوها، هزار چهره ها، دودوزه بازها، رانت خواران، اراذل و اوباش، شرخرها، زمین خواران، کارچاق کن ها، رای خرها، شبه روشنفکران، دین فروشان، عصا قورت داده ها، شهرت پرستان، خود نمایان، تهی مغزان، از مطالعه فراریان و غیره و غیره می توانست شک خود را با گزینه های مختلف و متفاوت طرح کند! خدایش رحمت کناد.

  • میر حسین دلدار بناب
۰۱
ارديبهشت

گرگ ها هرگز اختلاس نمی کنند!

بوفالوها با تمام توان می گریزند. گاهی چند تا از آن ها بر گشته و به عقب نگاه می کنند. چند قلّاده گرگ گرسنه در تعقیب بوفالوها هستند. بوفالوها هر کدام حریف چند تا گرگ هستند. گرگ ها از هوش غریزی خود بهره می گیرند. گلّه ی بزرگ را از هم می پاشند. بین بوفالوها فاصله می افتد. بوفالوی تنومندی در محاصره ی گرگ ها گرفتار آمده است. با چنگ و دندان نه، با شاخ های بزرگ و تیزش با گرگ ها مقابله می کند. چند قلّاده گرگ بوفالوی کوچکی را گرفتار کرده اند امّا توان از پای انداختنش را ندارند. بوفالوی تنومند حلقه ی محاصره را می شکند و به سوی بوفالوی کوچک خیز بر می دارد. به نظر می رسد قصد کمک به همنوع خود را دارد. در نهایت حیرت متوّجه می شوی که اشتباه کرده ای. بوفالوی تنومند وقتی به بوفالوی کوچک می رسد، با شاخ های بلند و قدرتمندش او را بر زمین می اندازد. گرگ ها دسته جمعی به سوی بوفالوی نگون بخت سرنگون شده هجوم می آورند و تکّه پاره اش می کنند. بوفالوی تنومند و سایر بوفالوها از خطر جسته اند و با بی تفاوتی خاصّی پاره پاره شدن همنوع خود را نظاره می کنند.

یکی از دوستان که شاهد صحنه های فیلم مستند است، در ذمّ حرکت ناشایست و حیوانی بوفالوی تنومند و رفتارگرگانه و گرگ صفتی خطابه ی مبسوطی ایراد می کند. اعتراضی نمی کنم. وقتی احساساتش از غلیان می افتد به آرامی می گویم: دوست من گرگ بر اساس غزیزه ی خدادادی اش عمل می کند. گرگ، گرگ است. خواسته و عمل گرگ یکی است. گرگ ها هرگز در پوستین برّه نمی روند. گرگ ها هرگز اختلاس نمی کنند. گرگ ها احتکار کردن بلد نیستند. گرگ ها دروغ نمی گویند. گرگ ها به همنوعان خود خیانت نمی کنند. گرگ ها ریا بلد نیستند. گرگ ها پیمان شکنی نمی کنند. گرگ ها زیرآب همدیگر را نمی زنند. گرگ ها هرگز با پنبه سر نمی برند. گرگ ها هزار چهره نیستند. گرگ ها فقط گرگ هستند. گرگ ها ظاهر و باطنشان یکی است. گرگ ها حساب بانکی ندارند. گرگ ها فاصله های زیادی را برای دست یافتن به شکار طی می کنند امّا فاصله ی طبقاتی را نمی فهمند. گرگ ها با زوزه های بلند و طولانی  حضور خود را اعلام می کنند. گرگ ها هرگز ره صد ساله را یک شبه طی نمی کنند. گرگ ها هرگز... گرگ با تمام وجود و صادقانه گرگ است. گرگ که اشرف مخلوقات نیست!!!

دوستم که گویی مجاب شده است، تنها به گفتن این جمله اکتفا می کند «امان از دست این اشرف مخلوقات!» 

  • میر حسین دلدار بناب