اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۸۰ مطلب با موضوع «رساله های طنز» ثبت شده است

۱۵
ارديبهشت

درست بیست و پنج سال پیش در مراسمی که به مناسبت بزرگ داشت مقام معلم در مرکز تربیت معلم شهید رجایی تبریز برگزار می شد و امام جمعه ی وقت تبریز - آیت الله ملکوتی - هم حضور داشت،استاد فقیدم زنده یاد دکتر احمد محدث طی سخنانی که از درد درون حکایت داشت در حالی که به سینه ی خود می زد این ابیات را با شور و شیدایی و حتی جنونی مقدس فریاد کشید؛ غصه را هر چند می خواهم به دل پنهان کنم/ سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن... حسن ختامش نیز این بیت بود؛ شکسته بال تر از من میان مرغان نیست/ دلم به آن خوش است که نامم کبوتر حرم است...

یکی از دانشجویان اسبق ایشان که مسئولیت بسیار مختصری در مرکز داشت از سخنان استاد برآشفت و بعد از اتمام سخنرانی ایشان با عجله پشت تریبون رفت و با گفتاری کنایه آمیز دردمندی استاد را به سخره گرفت و به مصداق زیره به کرمان بردن و پیش قاضی معلق بازی این ابیات را افاضه فرمود؛ ادب تاجی است از نور الهی/ بنه بر سر برو هر جا که خواهی / و / با ادب باش پادشاهی کن/ بی ادب باش هر چه خواهی کن...

و حق  استاد خود را آنچنان بجا آورد!!! جوش و خروش دانشجویان بلند شد و استاد همه را دعوت به آرامش و رعایت احترام بزرگان مجلس فرمود... آن دانشجوی اسبق از آن زمان از چشم همه افتاد و چندی پس از آن زمان همه رفتند دنبال سرنوشت خویش و باقی قضایا...

اکنون که آخرین ورق های میان سالی را سیاه می کنم،حال استاد را بهتر می فهمم! مگر می توان به اختیار جلوی فوران آتشفشان عظیمی را گرفت؟ مگر می توان به اختیار نفس نکشید؟ مگر می توان به اختیار خود را به کری و کوری و نادانی و... زد؟؟؟

بسیار چیزها از استاد آموخته ام، از جمله بیان زیبا و زیبا بیان کردن و نوشتن را. همیشه مواظبم که مباد با سهوالقلمی، حقی را از کسی ضایع کنم و نادانسته دل بنده ای از بندگان مخلص خدا را بیازارم و قلم را از صراط مستقیم بگردانم، که بیان سحر حلال است و ( ان من البیان لسحرا ) و ( ن والقلم و ما یسطرون ) ... اما گاه به قول استاد ابوالفضل بیهقی اجبارا قلم را به تناسب اوضاع لختی می گریانم! 

با این اوصاف در حیرتم که چگونه یک عده به خاطر مطامع زودگذر دنیوی عده ای دیگر، پای بر روی هر چه انسانیت و اخلاق و جوانمردی است می گذارند و به خود می بالند که این منم طاووس علیین شده...

داستان کباب شیخ سلیم در دوران مشروطه زیاد مندرس نشده - گویا او می گفت:اگر مشروطه شود همه از این پس کباب خواهند خورد و حتی با دست اندازه ی کباب ها را نشان می داد و هم او بود که به همراه ثقه الاسلام توسط روس ها به جرم آزادی خواهی اعدام شد... - که عده ای با همان روش ها و ترفندها باز دنبال در باغ سبز نشان دادن به مردم هستند و وعده های سر خرمن می دهند و فیل شان یاد هندوستان می کند و به قول حضرت حافظ رند روزگاران؛ گوییا باور نمی دارند روز داوری / کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند و خیلی کارهای دیگر می کنند...

می گویند یکی را به ده را نمی دادند سراغ خانه ی کدخدا را می گرفت! - البته نیت آن حریف بر همه آشکار بود چرا که گفته اند کدخدا را ببین و ده را بچاپ!-

و باز نقل است که درویشی از زور فقر و نداری به مسجد دهی پناه برد و از برادران مومن و مسلمان خود طلب حاجت نمود، مردم روستا که اوضاع کشاورزی شان بر اثر نزول رحمت الهی رو به راه بود و گوسفندان شان دوقلو زاییده بود و مرغ هایشان تخم های دوزرده می گذاشت - و از گرانی و تورم و بازار سیاه و بسیاری چیزها که امروز هست و آن موقع نبود! خبر نداشتند - دست همتی جنباندند و حال درویش را مرمت اساسی کردند. درویش که از شادی در پوست خود نمی جنبید و یاهو یاهو می کرد، از مردم خواست راه بلد یا به قول آن روزی ها قلاووزی به همراهش کنند تا از گریوه ها و دام گاه صعلوکان به سلامت بگذرد.

جوانی نتراشیده و نخراشیده و دست و روی نشسته داوطلب شد تا آن خدمت را عهده دار شود! درویش شادی و نشاط از دست داده و با نگرانی گفت: شما را به خدا اگر می خواهید لطفی در حق این فقیر بکنید، این جوان را سر جای خود بنشانید تا من با خیالی آسوده از خدمتتان مرخص شوم، چرا که تنها ترس من از آسیب همین جوان شیفته ی خدمت است!!!

حال گاه بعضی هایی داوطلب خدمت می شوند که اگر کسانی پیدا شوند و آن ها را از خدمت منصرف کنند، در حق این مردم لطف بزرگی کرده اند!!! 

...لابد عراقی هم از آن منظر فرموده که؛ به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند/ که برون در چه کردی که درون کعبه آیی؟! این مصداق حال آن کسانی است که در سمت ها یا با عرض پوزش مقامات قبلی خود از قبیل وکالت و وزارت و... اوضاعشان والزاریات بود، اما اصلا به روی مبارک خود نمی آورند و هی می خواهند داخل خانه بیایند و به تکالیف عقب افتاده ی خود جامه ی عمل بپوشانند...

بعضی ها هم که از صدقه سری بعضی های دیگر به آلاف و علوفی رسیده اند،گویا به سمت ها و مقامات موجود خود قناعت نکرده و در مقام مدعی العموم بر می آیند و برای بعضی های دیگر حکم شرعی صادر می کنند و دم از مفسد فی الارض بودن بعضی ها می زنند و دست به ابداع عجیب و غریبی می زنند و به عالم ادبیات خدمت می کنند!!! آخه قدیم ها می گفتند طرف یک تنه پیش قاضی می رود اما این بعضی ها یک تنه و یک پا قاضی می شوند و حکم صادر می فرمایند!

عجب نخبه ها و استعدادهایی داشتیم و خودمان خبر نداشتیم! یک تنه در چند حوزه تخصص دارند و پرونده ها ی افراد را در اسرع وقت و بدون فو ت فرصت بررسی نموده و حکم غیابی صادر می فرمایند! کاری که حتی بسیاری از قضات کار کشته هم از عهده اش برنمی آیند!!!

حکیم سعدی یا همان شیخ اجل معروف فرموده؛ سعدیا گر چه سخن دان و مصالح گویی/ به عمل کار برآید به سخن دانی نیست...

... و به قول مرحوم استاد شهریار؛ نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی/ بی وفا این زودتر می خواستی حالا چرا / نوش داروی بعد از مرگ سهراب نه دردی از زنده ها دوا خواهد کرد و نه به کار مرده خواهد آمد... 

راستی یک مثل معروف هم از قدیم بوده که ؛ جایی که آب هست تیمم باطل است این یعنی همان ترجیح اصلح بر دیگران، اگر چه شناخت اصلح خود مستلزم داشتن وسایل و دستگاه های پیشرفته و تخصص در امور و کار کارشناسی و ارتباط با از ما بهتران و...می باشد! و خصوصا آشنایی با این روحیه ی آدم ها که هیچ بقالی نمی گوید که ماستش ترش است یا ترشیده و بویش هفت محله را گرفته است!

اگر این رساله کمی قاطی پاطی شد و کلام در کلام آمد، تقصیر از ذهن مغشوش و در بر هم اینجانب است که بی موقع احساس تکلیف کرده است که چیزهایی سرهم کند.  

بالاخره ما می توانیم،هرچند درهم برهم و قره قاطی!!!


  • میر حسین دلدار بناب
۰۹
ارديبهشت

از آن جایی که نه اهل بشقابم و نه اهل قابلمه و ماهواره و تنها دارایی ام از وسایل مدرن رسانه های جمعی و گروهی فقط یک تلوزیون زوار در رفته ی صنام است، لذا تنها منبع و مرجع خبری ام هم تنها چند شبکه ی رسانه ی ملی است -  چون هزینه ی خرید ست تاب باکس یا همان وسیله ی معروف که برنامه های تلوزیون دیجیتالی را قابل در یافت می کند،را هم ندارم - اخبار و مسائل و مصالح مهم مملکت را فقط از طریق شبکه ی خبر دنبال می کنم. آن هم عمدتا در اخبار ساعت صفر و اگر ممکن شد قبل از آن از طریق، بیست و سی. چون با وجود تنها یک تلوزیون اهل و عیال و بچه ها معمولا سریال ها را سلسله وار از این شبکه به آن شبکه دنبال می کنند و مجالی در غیر ساعات گفته شده برای من نمی ماند. باز از اصل مطلب دور افتادم و گریز و گزیری از آن نبود، چرا که باید اول تنویر اذهان می نمودم و اگر مجالی بود به اصل مطلب می پرداختم و اگر هم که نه بی خیال مطلب! این را می گویند؛ صنعت اعنات و غلبه ی حاشیه بر متن و تطویل بی مورد و...

بله داشتم می گفتم،دیشب به تاریخ آخر روز یکشنبه هشتم یا اول روز دوشنبه نهم اردیبهشت ماه جلالی سال 1392 شمسی وقتی از اخبار ساعت صفر شنیدم که سه نفر از نمایندگان دوره ی هشتم مجلس شورای اسلامی در پرونده ی فساد بزرگ مالی دست داشته اند، و این به معنی قانون را به گند رندان زدن و کی بود کی بود من نبودم کردن و میثاق ملی را به راحتی زیر پا گذاشتن و از سوگند خود گذشتن و...

القصه بی اختیار پس از سالیان دراز به یاد موضوع انشایی افتادم که معلم کلاس سوم ابتدایی ام برایمان می گفت. - در این جا به دلیل تقارن هفته ی معلم با این نوشته بر خودم  وظیفه می دانم از تک تک معلمان عزیزم چه فوتی و چه مشغول به کار پس از باز نشستگی کمال امتنان را به عمل آورم و دست شان را از دور ببوسم... - بله موضوع انشا این بود؛ هر چه یا هر که بگندد نمکش می زنند وای به روزی که بگندد نمک!

راستش آن موقع من چیزی از این موضوع دستگیرم نمی شد و به همین سبب دست به دامن عقلای قوم  و افاضل محل می شدم و هر کسی به قدر وسع خویش افاضات می فرمود و انشایی سر هم می کردم و نمره ای اخذ می نمودم! 

می گویند روزگار معلم بزرگی است و چقدر راست می گویند،اکنون من با سپری کردن عمری حدود چهل سال پس از آن دوران، تازه متوجه مضمون موضوع انشای آقا معلم شده ام !!!بله روزگار معلم بزرگی است اما گاهی درس هایش را دیر حالی آدم می کند،نمی دانم شاید هم من کمی دیر فهم بوده باشیده ام!!!

ای کاش معلم عزیزم زنده بود تا برایش بگویم که معنی هر چه بگندد نمکش می زنند یعنی چه!!!

با مطلبی دیگر که کمی تا قسمتی نامربوط به این بحث است رفع تصدیع کنم و آن اینکه بالاخره پس از استعلامات فراوان از بانک مرکزی و شورای رقابت و کمیسیون رفاقت و صندوق بین المللی پول وکلی اهن و تلپ سرانجام 25در صد به حقوق معلمان اضافه شد و هنوز مابه التفاوت حکم کارگزینی به دست این قشر شریف سر به زیر خط فقر، نرسیده، روغن و تاید و قند و نخود و لوبیا و عدس و ...ارتقاء درجه یافتند و چهل در صدی کشیدند بالا و بالاتر و... ما زبالاییم و بالا می رویم...حالا هی یک عده پز بدهند که وضع معیشتی قشر زحمت کش را بهبود بخشیده اند و به قول ناصرخسرو قبادیانی مرمت کرده اند!

و اینکه بالاخره پس از دعواهای بسیار بین خودروسازان و کمیسیون صنایع مجلس و شورای رقابت و چه و چه، پس از استعلام از بانک مرکزی که نرخ تورم را در صنعت خودرو 52 درصد!!! اعلام کردند،- و حال آن که چنان که مذکور افتاد حقوق قشر زحمت کش را فقط 25 درصد اضافه کردند - قیمت های جدید را آن هم باستثنای چهار خودروی پر تیراژ با احتساب نرخ تورمی 52 درصد محاسبه فرمودند!

حال پیدا کنید مابه التفاوت حقوق با نرخ تورم 25 درصدی  آموزش و پرورش با نرخ تورمی 52 درصدی بخش صنعت خودرو سازی را... با این محاسبات و استعلامات یک مطلب ناگشوده و لغز مانند ادبی هم، برای همیشه پیش اهل ادب و ادبیات و لغت حل شد! و آن اصطلاح بغرنج یک بام و دو هوا می باشد!!!

چون از آن جایی که درس ادبیات بنده چندان تعریفی نبود مفهوم این عبارت ثقیل را تا دیروز نفهمیده بودم اما به لطف بانک مرکزی و خودروسازان عزیز این گره کور ذهنی حقیر نیز برای همیشه گشوده شد...

استاد مرحومم زنده یاد دکتر احمد محدث می فرمود؛ در مجله ی توفیق خواندم - البته در زمان طاغوت - جهت رفاه حال فرهنگیان 35 درصد به حقوق ارتشیان اضافه شد...این شاگرد ضعیف نیز این دو موضوع را به نوعی خویشاوند فرمایش استاد فقید یافت و به این ترتیب مفهوم کنایی به نام ما به کام دیگران هم به شکلی بسیار واضح روشن و آشکار گردید!

بادا که چنین بادا

 

 

  • میر حسین دلدار بناب
۰۴
ارديبهشت

گفتیم این روزها که بازار احساس تکلیف کردن داغ است ما هم احساس تکلیفی بکنیم! و قلم را لختی در حوزه ی تکلیف و مکلف بودن و حدود تکلیف بچرخانیم. - گر چه اگر مرحوم بیهقی زنده بود و این همه احساس تکلیف را مشاهده می کرد،از فرط اعجاب و حیرانی قلم را می گریاند و یا شاید او هم تغییر موضع می داد و قلم را می خنداند - به هر حال هر چه باشد بنده در چرخاندن و گریاندن و خنداندن و احیانا لغزاندن قلم شاگرد ایشان هستم گیریم از نوع خلف صدق یا ناخلفش! به این می گویند لزوم مالایلزم و دور افتادن از مطلب!!!

آنچه از درس دینی و محضر علمای اعلام به یادم مانده است،معمولا حد تکلیف ذکور سن شانزده سالگی و یا ظهور بعضی علایم بلوغ جسمانی از قبیل روییدن مو در بعضی از نقاط بدن و تغییر تن صدا و رویت بعضی نشانه ها در شب و ...می باشد که از آن پس تکالیف الهی و شرعی بر وی واجب می گردد و ملزم به انجام آن هاست.

حال سوال اساسی اینجاست که حد تکلیف سیاسی و رسیدن به بلوغ سیاسی چیست و کجاست؟! و از روی چه نشانه هایی می توان فهمید که آیا کسی به حد تکلیف سیاسی رسیده است و به اصطلاح رجل سیاسی شده است یانه؟

علایم بلوغ سیاسی چیست و چگونه و از روی چه قراین و شواهدی می توان آن ها را تشخیص داد؟ 

آیا صرف اقرار به لسان و ارائه مدرک صوری - آن هم در این دور و زمانه که به مدد بعضی ازدوستان و وجود رایانه ی عزیز،داشتن مدرک از آب خوردن هم آسان تر است - منات عقل می تواند باشد یا نه؟ آیا در بوق و کرنا دمیدن و سابقه ی عالی سیاسی تراشیدن و تندیس تقوی و دیانت ساختن از کسی و ... می تواند نشان بلوغ و مکلف شدن سیاسی کسی باشد یا نه؟

اگر چه ما ملت شریف و عزیز همیشه در درس تاریخ نمره ی امپراطور فقید فرانسه - ناپلئون -  را یدک می کشیم و به اصطلاح بعضی از مورخین بی طرف حافظه ی تاریخی ضعیفی داریم، اما با مختصر مروری در ذهن نه چندان کندمان متوجه می شویم که در این چند دوره ی منتهی به امروز چه بسا از اصحاب رسانه و ورزش و بازار و دانشگاه و آموزش و پرورش و صنف طبیبان و مهندسان و بساز بفروش ها و قنادان و ... هر کدام به نوعی احساس تکلیف کرده اند و آمده اند و با توپ بسیار پر هم آمده اند و کاری از پیش نبرده اند که هیچ، بلکه قوزی هم بالای قوزهای قبلی افزوده اند و رفته اند.

در عرصه های کمی بزرگتر عده ای با سخنان چرب و نرم و شعارهای مردم پسند وارد گود خطیر سیاست شدند و کباده ی رجل سیاسی بودن کشیدند و اما سر بزنگاه معلوم شد که ای وای باز هم خطایی رخ داده است.

...یکی آمد و گفت:ما مستظهر به پشتیبانی ملتیم و فلانیم و بیساریم، اما شد آن چه که به هیچ وجه در مخیله اش راه نمی داد...آن دیگری و آن دیگری...

اعجاب آور و حیرت انگیز آنکه هر کسی آمد شروع کرد به تاختن به اسلاف خود و تمام تقصیر ها را گردن دیگران انداختن!!! به عبارت سیاسیون امروز توپ را انداخت به زمین حریف...

همه وعده دادند و وعده دادند و خسته نشدند و ملت با اعتماد تمام در انتظار تحقق وعده های سر خرمن!!!یکی شعار توسعه ی اجتماعی و عدالت اجتماعی داد و آن دیگری وعده ی مدینه ی فاضله و توسعه ی سیاسی داد و آن یکی وعده ی توسعه ی اقتصادی و مهر ورزی داد و با اعتماد به نفس کامل فریاد کشید،دیگران نتوانستند،ما می توانیم... و و و.

وای وای لم تقولون مالا تفعلون؟!

از همه چیزمان هزینه کردند. از خون شهدا بگیر و از پیکر پاره پاره ی جانبازان و مظلومیت آزادگان و رزمندگان و اعتبار بزرگان و... 

...نمی دانم چگونه می شود احساس تکلیف سیاسی کرد؟ نمی دانم چگونه می توان فهمید که مام وطن صدایت می کند؟ نمی دانم چگونه می توان دانست که به بلوغ سیاسی رسیده ای؟ نمی دانم چگونه می توان پی برد که رجل سیاسی شده ای؟؟؟

ورزشکار خوبی بوده ای باش! سینماگر ممتازی بوده ای باش! بازاری موفقی هستی باش! ژورنالیست متعهدی بودی باش! پزشک،مهندس،معلم،نخبه،مخترع،و... هرکه و هر چه بودی باش و مبارک باد بر تو این بودن. اما صادق و صالح و متعهد به عهد و پیمان و وعده هایت باش و در یک کلام،جوانمرد باش.

اگر چه جوانمردی و سیاست را مانند عسل و خربزه با هم سازگاری نیست!!! و صداقت با ناجوانمردی تمام همیشه از بارگاه سیاست رانده شده است و به غربت هفت کشور افتاده است...

با این اوصاف نمی دانم آیا می توانم احساس تکلیف سیاسی بکنم یا نه؟! هاج و واج و بلاتکلیف مانده ام!!!


 

  • میر حسین دلدار بناب
۲۸
فروردين

تا به حال که نزدیک پنج دهه از خدا عمر گرفته ام، چنین چیزی سابقه نداشته است! حتی زمانی که در ایام جوانی چنان که افتد و دانی به هوای شعر و شاعری افتادم و در به در دنبال کلمات هم قافیه بودم باز چنین چیزی را سراغ ندارم!

از بس دست پاچه شده ام اصل مطلب پاک فراموشم شد،گر چه این مسئله خود برای بسیاری حکم عادت را پیدا کرده است که اصل مطلب را رها کنند و به احسن الوجه به فرعیات بپردازند،باری بگذریم.

معضل از آنجا شروع شد که وقتی کسی حرفی می زد به محض شنیدن کلمه ی اول حواس من به شیوه ی تداعی معانی به راه خود می رفت و فرمایشات طرف مقابل را مطلق بی خیال می شد، اگر چه این نیز برای بسیاری شیوه ی مرسومی است!

اما قضیه ی بنده کمی متفاوت بود، به این شکل که وقتی کسی می گفت:دوستان گرامی... ذهن لاکردار من دست به طرفند عجیبی می زد و با تبدیل یک میم به نون همه چیز را به هم می ریخت و آن وقت خر بیار و باقالی بار کن. من در میان جمع و دلم جای دیگر است!

ماجرا به اینجا ختم نمی شد و از واژه ی گرامی که با طرفند ذهن لاکردارم به گرانی تبدیل شده بود،چند ساعت به سیر و سیاحت در عالم اقتصاد و بازار و گرانی و تورم و احتکار و ضعف بازرسی و عدم نظارت و رانت خواری و تحریم و خویشاوند سالاری و بازار سیاه و شکلات و مشکلات و هزار کوفت و زهرمار دیگر می پرداختم و عاقبت الامر بی آنکه نتیجه ای عاید شود،مثل طفل پدر مرده ای هاج و واج می ماندم و تازه متوجه می شدم که همه مرا نگاه می کنند، آن هم چه نگاه کردنی، نگه کردن عاقل اندر سفیه!

کاش ماجرا به اینجا ختم می شد، آن وقت می شد ماجرا را لاپوشانی و ماست مالی کرد! قضیه موقعی لو می رفت که آن چه در این خیال لامروت می گذشت به زبانم هم می آمد و اگر کسی از دوستان و نزدیکان شانه ام را نمی گرفت و تکانم نمی داد خدا می داند که چه ها پیش می آمد!!!

عجیب تر از همه اینکه گاه کلماتی که در عالم ادبیات هیچ ارتباطی به هم ندارند، باز مشکل آفرین می شدند! از باب مثال نمی دانم چرا وقتی کلمه ی نفت را می شنوم به یاد سفره می افتم یا بالعکس! یا وقتی کلمه ی سالار را می شنوم بی اختیار کلمات بسیاری در ذهنم ردیف می شود مانند؛زن، فرزند، غوغا، زر،سرمایه، رابطه، خویشاوند، آقازاده و ...

این رشته سر دراز دارد و آسوده سری خواهد و مهتاب شبی!

این روزها بیماری ام خیلی حادتر شده،و دامنه اش به کلمات خارجی هم کشیده، مثلا وقتی فرزندم درس زبان انگلیسی اش را با صدای بلند مرور می کندو می گوید هلو یا سنک یو یا کار و... از هل و زعفران و پسته می گیرم تا اسپانیا و کرمان و رفسنجان و ماشین های ساخت چین بگیر و ...

بعضی از دوستان توصیه می کنند برای اینکه این بیماری عجیب و غریبم درمان پیدا کند باید مدت نامعلومی دور کتاب خواندن و مطالعه و احیانا نوشتن را خط بگیرم،چرا که هر بلایی که بر سر م آمده تقصیر این دوستان بی زبانم است!!!

یک دوست تازه فارغ التحصیل از دانشگاه غیر انتفاعی سفارشم می کند،اگر شد چند روزی مسافرت خارج از کشور- اگر چه ارز کمی گران است -و اگر نشد حداقل یک هفته ای مسافرت داخل و ایران گردی نباید بد باشد!!!

یکی از فامیل ها که مدرک معادل کارشناسی مشاوره از آموزش ضمن خدمت دارد،اکیدا نصیحتم می کند که پیش استادش بروم تا مشکل روانی ام را حل بکند!

مادر بزرگ یکی از فامیل های دورمان آدرس دعا نویس قهاری را داده تا بی فوت وقت سراغش برویم...

بابا جان با حمال چه کار دارم رهایم کنید با درد خودم بمیرم...یکی از همسایه ها می گوید پناه بر خدا اوضاعش خیلی خراب است،بیچاره رمال را از حمال تشخیص نمی دهد...

یکی از دوستان قدیمی به دیدنم آمده و کتاب تازه منتشر شده ای از میر حسین دلدار را برایم آورده، فرهنک تطبیقی کنایات دلدار!!! 

 

  • میر حسین دلدار بناب
۱۶
فروردين

زمانی شکسپیر در درام هملت چنین نوشت،بودن یا نبودن مسئله این است.شاید اگر شکسپیر در عصر کنونی می زیست،سخن معروفش را چنین تصحیح می کرد،توانستن یا نتوانستن مسئله این است!

بعضی ها دست بر روی توانایی های انسان می گذارند و از توانستن هایش سخن به میان می آورند و ناتوانی ها را به باد انتقاد - آن هم نه از نوع سازنده اش _ می گیرند و فراموش می کنند که گاه نتوانستن هم می تواند برای خود فضیلتی شمرده شود!

بعضی ها به راحتی می توانند برای پنج روز ریاست و کیاست تن به هزار نوع رذالت بدهند و ککشان هم نگزد و خیلی ها نمی توانند.

عده ای در روز روشن می توانند چشم تو چشم ملتی بایستند و هزار وعده و وعید و دروغ شاخدار بگویند و قطره ای عرق شرم بر رخسار مبارکشان ننشیند و عده ای نمی توانند!

گروهی می توانند نان - این برکت خدا را - هر روز و ساعت و دقیقه و بلکه ثانیه به نرخی بخورند و مانند بوقلمون عزیز هر لحظه به رنگی دربیایند و آب از آب هم تکان نخورد و گروهی دیگر نمی توانند! 

برخی بدون اینکه وجدانشان کمترین دردی بگیرد می توانند از همنوعان خود به عنوان نردبان ترقی استفاده کنند و همه را ابله و عقل گرد فرض کنند و خود را دانای کل و عقل عالم بشمارند و برخی نمی توانند!

برخی هزار چهرگی را هنر بزرگی به حساب می آورند و به احسن الوجه به آن آراسته اند و بسیاری از این هنر منحصر به فرد بی بهره اند و محروم!

بعضی به طرفه العینی می توانند جمع واحدی را از هم بپاشند تا به آلاف و علوفی برسند و برخی نمی توانند!

نحله ای می توانند نه یک روز و یک سال بل که چندین سال آزگار عوام فریبی و خواص آزاری بکنند و از آنچه نیستند و ندارند داستان ها و حکایت ها سر هم کنند و نحله ای دیگر داشته های بسیار خود را به ارزنی نمی شمارند و در عوالم خاص خود سیر می کنند و پوست را ارزانی سگان می نمایند!

یک عده بدون داشتن کوچک ترین تخصصی در هر حوزه ای می توانند بزرگ ترین و حساس ترین مسئولیت ها را بر دوش ناتوانشان بگیرند و عده ای دیگر با داشتن انواع تخصص و صلاحیت در پذیرش مسئولیت نهایت دقت و احتیاط را مرعی می دارند!

گروهی به هر چیز حتی متعالی ترین چیزها به چشم وسیله نگاه می کنند و از هر نمدی برای خود کلاه درست می کنند و در هر راسته ای فورا دکان وا می کنند و بعضی ها نمی توانند!

بعضی ها با آنکه چیزی بارشان نیست مانند دهل داد و قال راه می اندازند تا توجه دیگران را جلب کنند و بعضی دیگر بسان مشک بی سر و صدا عنبر افشانی می کنند و نیازی به جلب توجه دیگران ندارند!

 

... و همان بعضی ها و عده ای و گروهی و برخی و نحله ای ...!!! می کنند و آن خیلی ها و بعضی ها و گروهی و برخی و نحله ای دیگر نمی توانند!!!

حال بار دیگر باید این پرسش مطرح می شود،بودن یا نبودن مهم تر است یا توانستن یا نتوانستن؟ مسئله کدام است؟

بی شک برای برخی از همان برخی های قبلی ماندن یا نماندن به هر قیمت که شده مسئله این است، می باشد مهم است نه چیز دیگر!!!

تقصیری هم ندارند چه کار می توانند بکنند آخه عادت کردن بد دردی است خیلی ها را معتاد می کند!!!

بعضی از همان بعضی های مذکور به خیلی چیزها معتاد می شوند از قبیل ریاست و کیاست و رجل سیاسی بودن و چشته خوری و بله قربان شنیدن و ...  و خیلی ها نمی توانند!

حالا پیدا کنید آن پرتقال فروش نازنین را تا این عادت های ناخوب را از سر بعضی از این بعضی ها ی عزیز بدر بنمایاد!!!...  

  • میر حسین دلدار بناب