اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۶۷ مطلب با موضوع «درباره ی نویسندگان» ثبت شده است

۱۶
آذر

اینیاتسیو سیلونه که نام واقعی او سکوندو ترانکوئیلی است (Secondo Tranquilli)، روز اول مه سال 1900 میلادی در یکی از روستاهای استان عقب‌مانده آبروتس ایتالیا به دنیا آمد. پدرش خرده مالک و مادرش بافنده بود. به دنبال بحران باغداری ایتالیا در سالهای نخستین قرن بیستم، پدرش چندسالی به برزیل مهاجرت کرد و تمام دارایی خانواده در این سالها به فروش رفت. در 1915 زلزله بخش عمده‌ای از زادگاه سیلونه را ویران کرد تا او پدر و مادر و خانه‌اش را از دست بدهد.

اندکی پیش از پایان جنگ اول جهانی، سیلونه که تحصیلات دبیرستانی خود را در مدرسه‌های خصوصی و زیر نظر کشیش‌ها گذرانده بود، ترک تحصیل کرد و به صحنه پرآشوب فعالیت‌های سیاسی پا گذاشت.

در هفده سالگی به سوسیالیست‌های ایتالیایی پیوست که با جنگ مخالف بودند و این آغاز مبارزه‌های سیاسی سیلونه بود که تا پایان عمر او ادامه یافت.

از همین تاریخ، فعالیت‌هایش را در زمینه روزنامه‌نگاری و ادبیات شروع کرد. نخستین نوشته‌های سیلونه مقالاتی بود که برای روزنامه ارگان حزب سوسیالیست ایتالیا نوشت تا سوءاستفاده‌ها و تخلفات مقامات دولتی مأمور بازسازی مناطق زلزله‌زده زادگاهش را افشا کند. در پی این مقاله‌ها، هفته‌نامه جوانان حزب سوسیالیست، سیلونه را برای خبرنگاری برگزید. اندکی پس از آن به دبیری فدراسیون کارگران روزمزد کشاورزی استان آبروتس رسید. یک سال بعد را در کنار این فعالیت، به رم رفت تا هم تحصیلات نامنظمش را ادامه دهد و هم دوست نزدیک و همکار "آنتونیو گرامشی" شود.

در سال 1921، در کنگره‌ای که برای بنیادگذاری حزب کمونیست ایتالیا تشکیل شد، پیوستن جوانان سوسیالیست ایتالیا را به حزب تازه اعلام کرد.

در حزب تازه بنیاد وظایف مهمی را به عهده گرفت؛ از جمله مدیریت یک روزنامه استانی و نیز رهبری سازمان مخفی حزب، حتی او را به عضویت کادر رهبری حزب نیز برگزیدند.

سیلونه پس از وضع «قوانین ویژه» رژیم موسولینی، که دیکتاتورانه بود و فعالیت احزاب و روزنامه‌ها را محدود می‌کرد، باز هم در کشور ماند و در کنار گرامشی به فعالیت‌های پرمخاطره حزب ادامه داد. سه بار در دادگاه ویژه امنیت کشور به طور غیابی محاکمه شد، اما پلیس به او دست نیافت. سرانجام برای قرار از دست نیروهای انتظامی رژیم موسولینی به خارج از کشور رفت؛ نخست به فرانسه، و سپس به ایتالیا و سرانجام به شوروی. او در خارج از ایتالیا نماینده حزب کمونیست ایتالیا در چندین کنفرانس بین‌المللی بود.

در ماه مه 1927، همراه با "پالمیرو تولیاتی" در نشست‌های کومینترن در مسکو شرکت کرد. این گردهمایی، که مقدمات اخراج "تروتسکی" و "بوخارین" و "زینووف" از حزب کمونیست شوروی در آن تدارک یافت، در تاریخ بین‌المللی کمونیست اهمیت ویژه‌ای پیدا کرد، زیرا در همین نشست‌ها بود که استالین سلطه‌اش را بر قدرت قطعیت داد.

 بحران سیاسی در حزب کمونیست ایتالیا که به جدایی سیلونه از حزب کمونیست ایتالیا انجامید، از همین هنگام آغاز شد.

مخالفت با استالینیسم، سیلونه را بر آن داشت که از حزب جدا شود و فعالیت‌های حزبی را کنار بگذارد، ولی با روی آوردن به ادبیات، به مبارزه عمیقی که بدان دلبسته بود ادامه دهد. این‌گونه بود که نخستین رمان اویعنی«فونتامارا» پدید آمد.

سیلونه هنگامی «فونتامارا» را نوشت که برای درمان بیماری سل، که نزدیک بود او را بکشد، در دهکده‌ای در سوئیس به سر می‌برد. در همین هنگام، واقعه‌ای دیگر پیش آمد که به شدت بر سیلونه اثر گذاشت؛ برادرش که تنها بازمانده خانواده او بود، به اتهام واهی شرکت در یک سوءقصد دستگیر شد و در زندان درگذشت.

در پی این رویداد، سیلونه از مقامات سوئیسی تقاضای پناهندگی سیاسی کرد و چهارده سال در این کشور ماند.

دوران طولانی زندگی در سوئیس برای سیلونه بسیار پردرد و رنج بود. زیرا گذشته از بدرفتاری دائمی مقامات سوئیسی، جدایی از حزب و همرزمان و میهنش نیز شرایط روانی و مادی ناگواری را برای او پیش آورده بود. او برخلاف بسیاری از کسانی که همراه سیلونه از حزب کمونیست ایتالیا کناره گرفتند و به گروهها و دسته‌های سیاسی دیگری روی آوردند، از هرگونه تشکیلات دیگری کناره گرفت و تنها به نویسندگی پرداخت.

سیلونه پس از «فونتامارا» که محبوبیت و شهرت آنی و جهانی یافت، «نان و شراب» (1937)، مکتب دیکتاتورها (1938) و دانه زیر برف (1940) را نوشت که هرکدام مایه شهرت هرچه بیشتر او گشت. تمام کسانی که در آن سالها و حتی تا دهها سال بعد به انقلاب و حتی به اصلاحات می‌اندیشیدند، این کتاب‌ها را خواندند و چیز ها یاد گرفتند و یا حداقل انگیزه مبارزه و حرکت پیدا کردند.

پس از ده سال جدایی از سیاست و فعالیت‌های حزبی، سیلونه دوباره در سال 1940 به صحنه مبارزه تشکیلاتی بازگشت و برای این که بخش عمده‌ای از نیروهای ضدفاشیستی ایتالیا را جمع کند که بر اثر جنگ و هجوم نیروهای نازی در خارج از کشور پراکنده بودند، پیشنهاد بازسازی و رهبری در کانون برون‌مرزی سوسیالیست را پذیرفت. در همین حال نشریه «آینده کارگران» را نیز منتشر می‌کرد که مخفیانه از سوئیس به ایتالیای اشغال شده می‌رفت.

سیلونه سال 1944 به ایتالیا برگشت و همچنان به فعالیت‌های سیاسی ادامه داد. مدتی جزو کادر رهبری حزب سوسیالیست ایتالیا بود و مدیریت روزنامه آن را نیز برعهده داشت که در زمان مدیریت او پرتیراژترین روزنامه ایتالیا شد، به نمایندگی استان زادگاه خود در مجلس مؤسسان نیز انتخابش کردند؛ اما همه اینها چندان او را راضی نمی‌کرد. سال 1948، وقتی نامزدی در انتخابات را نپذیرفت و در مقاله‌ای با عنوان «انتقاد از خود» نوشت: «رویدادهای ناگوار این دوران پس از جنگ به نحو قاطعی بر بی‌اعتمادی من به حزب‌های سیاسی افزوده و اعتقاد و دلبستگی ام به آزادی را مسخ‌تر نموده است.»

از آن پس سیلونه دوباره به نویسندگی روی آورد، هرچند که باز گهگاه به سیاست می‌پرداخت؛ فعالیت‌هایی که اغلب به گردآوری و سازماندهی نیروهای سیاسی محدود بود.

دیگر کتابهای سیلونه عبارتند از: «راز لوکا» (1956)، «روباه و گل‌های کاملیا» (1960)،‌ «خروج اضطراری» (1965)، «ماجرای یک مسیحی فقیر» (1968). سیلونه در 22 اوت 1978 در ژنو درگذشت. اما این گفته او برای نویسندگان سیاسی ماند که «جای واقعی نویسنده در درون جامعه است، نه در نهادهای سیاسی کشور

  • میر حسین دلدار بناب
۱۴
آذر

ولادیمیر ناباکوف (Vladimir Nabakov)نویسنده و شاعر و منتقد و استاد ادبیات. در سال 1889 در روسیه متولد شد و در 2 ژوئیه 1977 در آمریکا درگذشت. ناباکوف جزو معدود نویسندگان روسی است که فضای سرد و سنگین ادبیات روسیه بر داستان‌هایش حاکم نیست. اعتبار و شهرت فراوان ناباکوف با رمان "لولیتا" به اوج رسید که در زمان انتشار واکنش‌های متفاوتی برانگیخت. از دیگر آثار مهم ناباکوف می‌توان به رمان "ماری"(ماشنکا)، "دعوت به مراسم گردن‌زنی"، "زندگی واقعی سباستین نایت" و "آتش رنگ پریده" اشاره کرد. "خنده در تاریکی" یکی از رمان‌های مطرح و ماندگار ناباکوف است که تا به حال به بیش از 19 زبان زنده دنیا ترجمه شده است.

لولیتا را ناباکوف در سال 1955 آفرید. لولیتا را برای اولین بار استنلی کوبریک در سال 1962 به تصویر کشید. کوبریک از خود ناباکوف خواست که فیلم‌نامه لولیتا را برایش بنویسد. هر چند که ناباکوف در ابتدا نوشتن فیلم‌نامه لولیتا را نپذیرفت، اما در نهایت فیلم‌نامه لولیتای کوبریک را خود ناباکوف نوشت. چیزی در حدود 35 سال بعد از ساخته شدن لولیتای کوبریک، آدرین لین کارگردان انگلیسی‌الاصل نسخه جدیدی از لولیتا را در 1997 ساخت.

ناباکوف علاوه بر اعتبار فراوانش به عنوان رمان‌نویسی طراز اول در حوزه تدریس و نقد ادبی هم از سرآمدان قرن بیستم بود. نقدهای درخشان او بر کتاب‌هایی چون «مسخ» اثر فرانتس کافکا و پژوهش‌های او در ادبیات کلاسیک روس ازجمله فعالیت‌های این چهره‌ برجسته ادبیات قرن بیستم به حساب می‌‌آیند.

دیمیتری ناباکوف پسر ولادیمیر ناباکوف در مصاحبه با روزنامه تایمز اظهار داشت که آخرین رمان منتشر نشده پدرش با عنوان "اصل لورا" اگر تا اخر نوشته می‌شد، درخشان‌ترین رمان وی از کار درمی‌آمد. ولی این نویسنده پیشاپیش خواسته بود که بعد از مرگش متن دستنویس این رمان را نابود کنند. وییرا همسر ناباکوف خود نتوانست خواسته همسرش را عملی کند، ولی با مرگش در سال 1991 این تصمیم را به پسر خود واگذار کرد. دیمیتری ناباکوف 71 ساله که خواننده اپرا است ابتدا تصمیم داشت که دست‌نوشته مزبور را در اختیار تراست یک دانشگاه یا موزه یا موسسه قرار دهد تا در دسترس دانشگاهیان قرار گیرد. اما او در ای‌میلی که برای ران روزنبام مقاله‌نویس روزنامه نیویورک آبزرور فرستاد گفت که تصمیم خود را عوض کرده و می‌خواهد کتاب منتشر نشده پدرش را پیش از مرگ خود نابود کند.

منبع :مریم السادات فاطمی(کتاب نیوز)

  • میر حسین دلدار بناب
۱۴
آذر

اومبرتو اکو(Eqo - Umberto) در پنجم ژانویه سال 1932 در شهر الکساندرا در ایتالیا متولد شد. تحصیلات دانشگاهی را در فلسفه و زیبایی­شناسی به پایان رساند و در دانشگاه­های مختلف ایتالیا، از جمله دانشگاه بلونیا به تدریس پرداخت و به خاطر تالیفات گوناگون در زمینه­ی « نشانه شناسی» ورابطه­ی آن با هنر، ادبیات و معماری و جامعه شناسی به شهرت رسید.

اکو به موازات تحصیلات دانشگاهی، به تحقیقات و مطالعات ادبیات جهان پرداخت و بیش از هر نویسنده­ای به آثار جویس، خصوصاً نخستین آثار او که حاصل تفکراتی درباره­ی اصول فلسفه­ی "سن تومازو" (قدیس توماس اکویناس) است، تمایل یافت و این تعمق او را به وجود رابطه­ای فکری بین قرون وسطی و جنبش­های پیشرو راهبر شد و به نوشتن مقالاتی درباره­ی زیبایی­شناسی قرون وسطی پرداخت.

اکو داستان نویسی را با داستان کوتاه آغاز کرد اما ورود اساسی او به صحنه­ی ادبیات با رمان ناخواسته­ی" نام گل سرخ" همراه بود که شهرتی جهانی برای او در پی داشت. این داستان که با جمع­آوری مطالبی گسترده از قرون وسطی روابط راهبان و یادداشت­هایی درباره صومعه به قصد نوشتن مقاله از سال 1950 آغاز گشته بود به تدریج چهره­ی داستانی یافت و سرانجام با تحقیقاتی وسیع­تر به رشته­ی تحریر درآمد و در سال 1980 چاپ و منتشر گردید و در سال 1981 برنده جایزه استراگا در ایتالیا و مدیسی در فرانسه شد. وی در این رمان و در بودالینو به حوادث قر­­ن­های پانزدهم و دوازدهم ایتالیا پرداخته و از ادبیات و زحمت و مرارتی که نویسنده برای آفرینش ادبی متحمل می­شود، می­گوید.

این رمان توصیفی توانمندانه از قرون وسطی و اسراری است که دراین دوره تاریخی – که آغازگر جنبش بزرگ اومانیستی و بازگشت به فرهنگ کلاسیک یونانی- رومی و مطالعه­ی تمدن شرق اسلامی و انجامیدن به رنسانس است– در صومعه­ای دورافتاده بر فراز کوهی صعب­العبور به وقوع می­پیوند. داستان از زبان راهبی به نام "آدسو" دستیار "گولی ئلمو دَ باسکاویلا" روایت می­شود. در این کتاب صومعه، تجسم جوشش­های فکری، مباحثات و مجادلات متکلمانه­ی فلسفی و عرفانی فرقه­های متعدد کاتولیکی و کشمکش­های خونین آنان است. مکان مقدسی که اسرار بسیاری در خود نهفته دارد و گاه و بیگاه قتلی مشکوک در هزارتوهای خوف­انگیزش به اسرار آن می­افزاید. گولی ئلمو راهبی روشنگر است و ذهنیت و شناختنش در قرنی خاص نمی­گنجد. از نظر فلسفی و علمی به "اپیکور" و "گالیله" و "دکارت" می­ماند و به لحاظ دینی به "جوردانو برونو" و فلسفه­ی وحدت وجود او شباهت دارد و به همین دلیل چندان توافقی با دگماتیسم کلیسا ندارد.

اکو پس از توفیق جهانی «نام گل سرخ»، رمان «آونگ فوکو» را نوشت. این کتاب سفری است از دوران­های گذشته تا عصر کامپیوتر است. راوی داستان آدمک مصنوعی کامپیوتری است که برخلاف گولی ئلمو در نام گل سرخ که تا حدودی در حاشیه قرار دارد به عنوان شخص اول داستان مطرح است و از محدوده­ی شخصیت خود به عنوان سازنده­ی ماهر داستان فراتر رفته و با تمام وجود وارد عمل می­شود واز افکار خود سخن می­گوید.
اکو در این اثر به نوعی کیمیاگری در توصیف دست می­زند و به ژرفنای فرهنگی و سیاسی قرون فرو می­رود. در آونگ فوکو داستان پایانی ندارد و شاید هرگز هم نداشته باشد. زیرا داستان از پرسش­های بی­نهایت ما در علل موجودیت در دنیاست.

از دیگر داستان­های وی می­توان به "آونگ فوکو"، "جزیره روز پیشین"، "شعله مرموز ملکه لوآنا"، "ایمان یا بی‌ایمانی؟" که اثر مشترک وی و کارلو ماریا مارتینی است، اشاره کرد.

از مقالات این نویسنده نیز می­توان "زیبایی شناسی در افکار تومازو دَ کوئینو" (توماس اکویناس)، "زبان شاعرانه­ی جویس"، "ساختار غایب"، "در باب نشانه­شناسی عمومی"، "در گوشه و کنار امپراتوری"، "چگونه می­توان پایان­نامه­ای تحصیلی نوشت"، "ابرمرد توده"، "هفت سال آرزو"، "نشانه­ی اعداد سه"، "در باب آینه­ها"، "هنر و زیبایی در زیبایی­شناسی قرون وسطی" و "جنگ چریکی نشانه‌شناختی" را نام برد.

برخی از جملات مشهور اکو:

من حتی آدرس پست الکتریکی هم برای خودم ندارم. به سنی رسیده ام که هدف اصلی ام این است که پیام ها را دریافت نکنم.
کار شاعر، متفکر و فیلسوف آن است که مواظب آن چه می گذرد باشد و دیگران را از آن آگاه کند.
برای این که گفت وگو، یک گفت وگوی درست باشد، لازم است به اموری بپردازیم که در آن ها زمینة توافقی در میان نیست.
تجدد یعنی زیاد شدن کتاب ها و زیاد شدن روش ها برای رسیدن به معنای آن کتاب ها.
ماندگاری یک اثر منوط است به باز بودن یا به سخن دیگر پذیرش هر چه بیشتر تأویل ها به عنوان یک متن باز.
قفسه های طویلی که دایره المعارف ها در خانة من و کتابخانه های عمومی اشغال کرده اند در عصر بعد وجود نخواهد داشت. دلیلی هم ندارد برای رفتن شان سوگواری کنیم.
در گفتمان ژورنالیستی نسبت به نوشته های علمی مسؤولیت از این جهت کمتر است که می توان فرضیه های موقتی را مطرح کرد.
روزنامه نگاری برای اندیشمندان چیزی است همچون چرک نویس کردن تئوری ها و اندیشه ها.

مریم السادات فاطمی



هر نویسنده‌ای، حتی نویسنده رمان‌های بازاری، همواره دو خواننده را مدنظر دارد. اگرچه آن دو ممکن است یک نفر باشند. خواننده‌های گروه اول کسانی هستند که من آنها را خوانندگان «ابتدایی و ساده» می‌نامم، خوانندگانی که کتاب را می‌خوانند تا ببینند در آن چه اتفاقی می‌افتد اما دسته‌ای دیگر از خوانندگان هم هستند که آنها را خواننده «دقیق و موشکاف» می‌نامم؛ خوانندگانی که به عقب بازمی‌گردند یا بازخوانی می‌کنند - حتی اگر عملا این کار را نکنند - تا ببینند چگونه کتاب آنها را به عنوان یک خواننده ساده متقاعد کرده است. هر خواندنی شامل این دو لایه می‌شود و خواندن‌هایی هم هست که دو‌ هزار لایه دارد. کتابی مثل «بیداری فینیگان‌ها» نوشته جیمز جویس را ممکن است خواننده 10 هزار مرتبه بازخوانی کند و هر بار در آن یک رابطه نو،‌ یک لایه نو، کشف کند.

کتاب‌هایی هستند که این تکثر لایه‌ها را کاهش می‌دهند، مثل یک دفترچه تلفن آن را به حداقل می‌رساند و کتاب‌هایی هم هستند که به ورای تکثر این لایه‌ها گام می‌گذارند. من در نوشتن رمان از آفرینش چنین لایه‌هایی لذت می‌برم. در چنین کتابی کنایه‌های فرابنفش و اشارات و کنایاتی هست که احتمالا‌ فقط خودم درک‌شان می‌کنم.

گاهی اوقات شده است که کسی به من گفته:‌ «آن نکته را کشف کردم.» اما هنوز هیچ‌کس تا به ‌حال کشف نکرده که یکی از آن «فایل‌ها» در کتاب «آونگ فوکو» داستانی است به قلم بنیتو موسولینی چرا که من آن را واژه‌به‌واژه نقل نکرده‌ام بلکه با یک ‌عالم چیز دیگر درهم تنیده‌ام. این کار برایم لذت‌بخش است. «بیلبو» یکی از شخصیت‌های داستان «آونگ فوکو» با خاطرات ادبی بازی می‌کند و از موسولینی نقل قول می‌آورد؛ او در جوانی‌اش رمانی نوشته و در آن از یک راهب اهریمنی که در صومعه‌ای سکنا گزیده، صحبت می‌کند. 50، 60 صفحه اول کتاب «نام گل‌سرخ» خیلی سخت است برای اینکه خواننده تمرین لازم را انجام بدهد.

خواننده باید یاد بگیرد که وقتی می‌خواهد از کوه بالا برود چطور نفس بکشد. من کتاب جدید خودم را با یک نقل قول به زبان عبری آغاز کرده‌ام که هیچ‌کس معنایش را نمی‌‌فهمد. با این‌کار خواسته‌ام بگویم: «خب،‌ می‌خواهی در این بازی شرکت کنی؟ تو دوست من هستی و ما با هم حرکت می‌کنیم. در غیر این صورت برای من و تو خیلی بد خواهد شد.» به گمانم این حرف درست نیست که می‌گویند کتاب‌های من غیرقابل‌فهم‌اند؛ برعکس خودم فکر می‌کنم به‌نوعی یک نویسنده عامه‌پسند هستم. البته یک چیزهای کاملا‌ دشواری در کتاب می‌آورم اما به خواننده‌ام سرنخ‌هایی می‌دهم تا آنها را بفهمد.

منبع:کتاب نیوز

  • میر حسین دلدار بناب
۱۴
آذر

استوو، هریت بیچر Stowe, Harriet Beecher بانوی داستان­نویس امریکایی (1811-1896) استوو دختر کشیشی پروتستان بود و در محیط تعصب­آمیز و خشک مذهبی پرورش یافت. در 1832 با پدرش که رئیس مدرسه الهیات بود به سین سیناتی رفت و به تدریس پرداخت و در 1836 با یکی از استادان و روحانیان همکار پدرش به نام کالوین استوو Calvin Stowe ازدواج کرد و صاحب شش فرزند شد. تجربه­های خود را در این سفر در کتاب گل پامچال The Mayflower در 1843 انتشار داد. هریت استوو که شاهد زندگی مشقت­بار دهقانان برده در کشتزار بود و قانون سخت و ظالمانه 1850 درباره غلامان فراری نیز بیش از پیش نفرت او را برانگیخته بود، بر آن شد تا احساس همدردی و شفقت و عقیده ضدبردگی خود را به صورت کتابی عرضه کند. پس کلبه عمو تم Uncle Tom’s Cabin را ابتدا به صورت پاورقی و پس از آن در 1852 به صورت کتاب انتشار داد که جنجال فراوان برپا کرد.

در این داستان، فرار غم­انگیز و پیروزمندانه زن جوان دورگه­ای با کودکش، یعنی عمو توم که نمونه بارز تیره­روزی غلامان بود، ترس و تشویش او از جدایی از خانواده­ای که سالها به آنان خدمت کرده و به سبب ورشکستگی به دلال خرید و فروش غلامان سپرده شده بود، از این خانواده به آن خانواده رفتن و به دست ارباب ستمکاری افتادن که او را زیر شلاق به حال مرگ می­انداخت و همه حوادث دیگر به طور مشروح نقل شده است که گرچه اربابانی را که با غلامان خود رفتاری انسانی داشتند به خشم آورد، در جامعه نفوذ فراوان یافت. قدرت خلاقیت و استعداد تنظیم وقایع داستان، خاصه حس انسان­دوستی که در سراسر کتاب به چشم می­خورد، موجب پیدایش جنبشهای ضدبردگی شد و نویسندگان را بر آن داشت تا به پیروی از هریت استوو که اولین بار جرأت مطرح ساختن چنین موضوعی یافته بود، کتابهایی بنویسند.

انتشار کتاب کلبه عمو تم در تاریخ رمان­نویسی امریکا واقعه مهمی به شمار آمد و خانم استوو را مشهورترین رمان­نویس زمان ساخت. کتاب به بیست و سه زبان ترجمه شد و میلیونها نسخه از آن به فروش رسید و نمایشنامه­هایی از آن اقتباس شد که با پیروزی بسیار در همه ایالتهای امریکا و در تئاترهای بزرگ و کوچک مدتها برصحنه ماند. هریت استوو پس از انتشار کتاب کلبه عمو توم دو سفر پیروزمندانه به اروپا کرد و رساله­هایی در جواب منتقدان کتاب خود نوشت، همچنین به انتشار کتابهای تربیتی دست زد. از جمله در 1870 کتابی درباره لرد بایرون که به روابط نامشروع با نزدیکان متهم شده بود، کناب به نام انتقام خانم بایرون Lady Byrion vindicated را انتشار داد. استوو در 1856 رمان دیگری درباره بردگان به نام درد Dred منتشر کرد که اگرچه در آن با دقت بسیار از مدارک و اسناد استفاده کرده بود، محبوبیت داستان کلبه عمو تم را به دست نیاورد.  کتاب مردم شهر قدیم Oldtown Folks (1869) بر مبنای خاطرات کودکی شوهر هریت در ماساچوست قرار گرفته بود. هریت استوو کتابهایی نیز درباره جامعه بزرگ و جامعه روحانی و متعصب نیوانگلند انتشار داد که بینش دقیق و وصف هوشیارانه او را نشان می­دهد. از کتابهای معروف او کتاب خواستگاری کشیش The Minister’s Wooing است در 1859. هریت استوو پس از جنگهای داخلی در فلوریدا اقامت کرد و دوره پیری طولانی خود را در این شهر گذراند. کتاب مردم پوگانوک Poganuc People در 1878 در این شهر منتشر شد که خاطرات کودکی نویسنده را در بر داشت.

زهرا خانلری . فرهنگ ادبیات جهان . خوارزمی

منبع:کتاب نیوز

  • میر حسین دلدار بناب
۰۷
آذر
 

 

 

محمد بهمن بیگی

      

 

 

تاریخ تولد :

 

 

تاریخ درگذشت :

 

 

 

 

سال 1299 خورشیدی

 

 

یازدهم اردیبهشت 1389 خورشیدی

شیراز

 
بهمن‌بیگی که سال‌های زیادی از عمرش را به ارتقای فرهنگ و سواد در میان عشایر خصوصا عشایر جنوب کشور و استان فارس، اهتمام ورزیده بود، بر اثر عفونت ریوی به دیار باقی شتافت. محمد بهمن‌بیگی سال 1299 در ایل قشقایی و در خانواده محمودخان کلانتر تیره بهمن‌بیگلو از طایفه عمله قشقایی به هنگام کوچ دیده به جهان گشود. او پس از پایان دوره کارشناسی حقوق در دانشگاه تهران، در راستای سیاست‌های دولت وقت کوشش خود را برای برپایی مدرسه‌های سیار برای بچه‌های ایل آغاز کرد و با پی‌گیری‌های خود توانست برنامه سوادآموزی عشایر را به تصویب برساند. بهمن‌بیگی در اقدامی سخت موفق شد دختران عشایری را نیز به مدرسه‌های سیار جلب و نخستین مرکز تربیت معلم عشایری را بنیان‌گذاری کند. او به واسطه آن‌چه کوشش پی‌گیر در راه سوادآموزی به هزاران کودک ترک، لر، کرد، بلوچ، عرب و ترکمن، اعلام شد، برنده جایزه سوادآموزی سازمان یونسکو شد. او تجربه‌های آموزشی خود را به شکل کتاب و در قالب داستان نوشته و منتشر کرده است که از جمله آثارش به "عرف و عادت در عشایر فارس"، "بخارای من ایل من"، "اگر قره‌قاچ نبود"، "به اجاقت قسم و طلای شهامت" می‌توان اشاره کرد. محمد بهمن‌بیگی در برخی از کتاب‌ها به‌عنوان داستان‌نویس معرفی شده است؛ اما خودش می‌گفت: داستان؟ کدام داستان؟ من که داستان‌نویس نیستم و استعدادش را هم ندارم. من خاطره‌نویس و پژوهشگرم. افتخاری هم اگر داشته باشم، این است که بنیاد دبستان‌ها و مدارس عشایر را در ایران بنا نهادم و به‌خاطر این کار، جایزه کروبس‌کایا را به‌عنوان بهترین آموزگار آن سال در کل دنیا گرفتم و نیز بورسیه‌ای تحصیلی که استفاده نکردم. خودش می‌گفت: 23ساله بودم که اولین کتابم را با عنوان "عرف و عادت در عشایر فارس" در سال 1324 توسط ناشری که حالا از میان رفته، یعنی نشر آذر و آقای مشیری نامی درآوردم. او درباره محل تولدش نیز می‌گفت: من اهل ایل قشقایی هستم و در مقدمه کتاب "بخارای من، ایل من" به این مسأله اشاره کرده‌ام. به هر حال من در یک چادر در فاصله لار و فیروزآباد در بیابانی با قهر و آشتی طبیعت به دنیا آمدم. او در ادامه گفته بود: وقتی "عرف و عادت در عشایر فارس" را نوشتم، کتاب بسیار مورد تشویق مجله "سخن" در آن روزها قرار گرفت و مطالب بسیاری درباره‌اش نوشتند که اگر حافظه‌ام یاری کند، گمانم صادق هدایت و پرویز ناتل خانلری هم از این گروه بودند. حالا این کتاب به‌تازگی از سوی انتشارات نوید شیراز به چاپ دوم رسیده است و من عین آن نوشته‌ها را که درباره کتاب نوشتند، در چاپ دوم آورده‌ام. بهمن‌بیگی درباره دلیل این تأخیر چندین‌ساله در رسیدن کتاب به چاپ دوم توضیح داده بود: آن زمانی که کتاب را نوشتم، به‌نوعی، آزادی قلم بود؛ یعنی همان سال‌های 22 و 23 که تازه رضاشاه رفته بود و در همه جا آدم اهل قلم می‌توانست به او حمله کند. من هم چون خودم زاده‌ی عشایرم و به مشکلات و مصائبی که به‌واسطه‌ی طرح‌های رضاخان بر آن‌ها رفت، واقف بودم، درباره کارهایی که او علیه عشایر انجام داد، مطلب و کتاب نوشتم. از همین جا بود که به ایجاد مدرسه عشایری متمایل شدم و افتخارم اگر باشد، این است که بنیاد دبستان‌های سیار عشایر را گذاشتم. اگر آن کتاب را می‌خواستم در همان روزها چاپ کنم، اجازه نمی‌دادند؛ چون به پول و قدرت احتیاج داشتم؛ به همین دلیل سکوت کردم و مجدداً چاپ نکردم تا بعد از انقلاب و حالا همه‌ی مسائل را در مقدمه توضیح ‌داده‌ام. به هر حال در تمام آن سال‌ها قلمم به سکوت گذشت و بعد از رفتن به دانشکده‌ی حقوق هم سرم به درس مشغول شد. او تأثیر راه‌اندازی مدرسه‌های سیار برای عشایر را امری مهم می‌دانست و می‌گفت: از همین مدرسه‌های چادرنشینی بیش از هزار زن عشایر را مهندس و دکتر کردم. بعد از این همه سکوت و دست به قلم نبردن دوباره یادم آمد که من زمانی قلمی داشتم، پس دست به کار شدم و "بخارای من، ایل من" را که مجموعه 17 یا 18 مقاله و قصه درباره ایل بود، نوشتم، که فکر کنم شش‌بار چاپ شده و در حال حاضر نایاب است. بعد هم کتاب "اگر قرقاج نبود" را نوشتم که آن هم سه بار چاپ شده است. آخرین کتابی که بهمن‌بیگی نوشته، "به اجاقت قسم" نام دارد. خودش در این‌باره می‌گفت: درباره کتاب‌هایم افراد بزرگی مثل عبدالحسین زرین‌کوب، بزرگ علوی، مشیری، صدیقیان و خیلی‌های دیگر که حالا حافظه‌ام یاری نمی‌کند نام‌شان را بگویم، اظهار لطف کرده‌اند و مطلب نوشته‌اند. بهمن‌بیگی در برخی مجله‌های آن روزها هم مطلب اغلب بدون اسم می‌نوشت؛ از جمله در "ایران ما" با سردبیری جهانگیر تفضلی. مقدمه کتاب "اشک معشوق" مهدی حمیدی را نیز او نوشته است. استاد محمّد بهمن‌بیگی، یکی از چهره‌های محبوب و آشنای عرصه فرهنگ و ادب و از بنیانگذاران آموزش عشایری است که با تلاش و کوششِ وصف‌ناپذیر در جهت پرورش استعدادهای درخشانِ فرزندان عشایر ایران، قدم‌های ماندگار و ریشه‌ای برداشته است. استاد، در کتاب بخارای من ایل من، زندگی خود را این‌گونه ترسیم می‌کند: «من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهه اسب آغاز کردم. تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبردم... زمانی که پدر و مادرم را به تهران تبعید کردند، تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم. نمی‌دانستم که فشنگ مشقی و تفنگم را می‌گیرند و قلم به دستم می‌دهند... پدرم مرد مهمی نبود. اشتباهآ تبعید شد... و دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت... چیزی نمانده بود که در کوچه‌ها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی ]رضاخان[ مراقب بودند که گدایی هم نکنیم... به کتاب و مدرسه دلبستگی داشتم. دو کلاس یکی می‌کردم. شاگرد اوّل می‌شدم. تبعیدی‌ها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک می‌گفتند و از آینده درخشانم برایش خیال‌ها می‌بافتند. سرانجام تصدیق گرفتم. یکی از آن تصدیق‌های پررنگ و رونق روز. تبعیدی‌ها، مأموران شهربانی، کاسب‌های کوچه، دوره‌گردها، پیازفروش‌ها، ذرّت‌بلالی‌ها و کهنه‌خرها همه به دیدار تصدیقم آمدند. من شرم می‌کردم و خجالت می‌کشیدم. پدرم از شور و شوق اشک به چشم آورد. در مراجعت به خانه دیگر راه نمی‌رفت، پرواز می‌کرد... ملامتم می‌کردند که با این تصدیق گرانقدر، چرا در ایل مانده‌ای و چرا عمر را به بطالت می‌گذرانی؟ تو تصدیق داری و باید مانند مرغکی در قفس در زوایای تاریک یکی از ادارات بمانی و بپوسی و به مقامات عالیه برسی. در پایتخت به تکاپو افتادم و با دانشنامه حقوق قضایی به سراغ دادگستری رفتم تا قاضی شوم و درخت بیداد را از بیخ و بن براندازم. دلم گرفت و از ترقّی عدلیّه چشم پوشیدم. در ایل چادر داشتم، در شهر خانه نداشتم. در ایل اسب سواری داشتم، در شهر ماشین نداشتم. در ایل حرمت و آسایش و کس و کار داشتم، در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوه‌گسار نداشتم. نامه‌ای از برادرم رسید. بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. ترقّی را رها کردم. تهران را پشت سر گذاشتم و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من ایل من بود». این دانشی‌مردِ فرهیخته سرد و گرم روزگار چشیدهâ به تجربه دریافته بود که تنها راه نجات عشایر در بالا بردن سطح سواد جمعیّت عظیم عشایری است. مردمی که با هرگونه ناملایمات زندگی می‌ساختند، شجاع و بخشنده بودند، با قناعت و صبوری زندگی می‌کردند، حلیم و صادق بودند، امّا روح لطیف خود را با مفاسد اجتماعی آلوده نمی‌کردند، غیور و ظلم‌ستیز بودند و تشنه معرفت و جویای دانش. چه کسی می‌بایست به این قشر محرومِ رنج‌کشیده توجّه می‌کرد. استاد بهمن‌بیگی که خود پرورده درد و رنج بود به خوبی می‌دانست که کسی آستین بالا نخواهد زد و دولتمردان را نیز در سر، سودای تعلیم و تربیت و پروراندن استعدادهای افراد ایلیاتی نیست؛ از این‌رو دست به کار شد. تصمیم گرفت به جای چوب شبانی، قلم در دست کودکان عشایری نهد و خواندن و نوشتن را به طریق خاصّ خود به میان عشایر بَرَد تا جهل و بی‌سوادی را ریشه‌کن کند. شاید خود نیز در آن زمان بر این باور نبود که قدمی که برداشته است چگونه به بار خواهد نشست امّا مصمّم بود و با تمام توان در این عرصه قدم گذاشت. کوره‌راه‌های ایلی را به خیابان‌های پر زرق و برق شهری برگزید و اسبان رهوار را به خودروهای گران‌قیمت ترجیح داد و گویی با خود این ترانه ایلی را زمزمه می‌کرد که: من این باغ خرّم را با اشک چشم سیراب کردم چرا گلش برای دیگران چرا خارَش برای من آری! استاد مصمّم بود که در بهار طبیعت و صفای کوهستانâ چراغ علم و معرفت را روشن کند و گلشنی از سوسن و سنبل بسازد که خار چشم دشمنان گردد. اگر استاد بهمن‌بیگی زمزمه‌گر این ترانه بود که: داغ اگر یکی و درد اگر یکی بود می‌شد چاره‌ای یافت با صد داغ و صد درد چه می‌توان کرد؟ ولی با همّت و اراده‌ای که داشت نشان داد که می‌توان صد داغ و درد را نیز چاره کرد، دست به کار شگرفی زد، با تشکیل کلاس‌های عشایری و تربیت معلّمان مؤمن و متعهّد برای تدریس، ایجاد کتابخانه‌های سیّار، دانش را به میان عشایر بُرد و از کودکان محروم، آینده‌سازانی بصیر و مطّلع ساخت. استاد، چون بنده عاشقی، شب و روز را به هم می‌دوخت تا بر تعداد مدارس عشایری افزوده شود، معلّم تربیت کند، از کمک‌های مالی دولتی و غیردولتی بهره‌مند شود تا کودکان مستعد امّا ستم‌کشیده، از حقّ مسلّم خود که تحصیل و تربیت بود، محروم نشوند. استاد بهمن‌بیگی در حالی که به راحتی می‌توانست به پست‌های مهم دولتی دست یابد پشت به همه چیز کرد، احساس درد و وظیفه در قبال هموطنان و هم‌عشیره‌های خود، او را به دامان طبیعت کشاند، زندگیِ شهری را به شهرنشینان واگذاشت، با غم و شادی و با رنج و محنتِ مردانِ خانه‌به‌دوشی که مدام در حرکت بودند، ساخت؛ و بیست و شش سال از عمر خود را صرف تعلیم و تربیت بچّه‌های عشایری نمود. استاد به خوبی دریافته بود که «کلید مشکلات عشایر در لابه‌لای الفبا است»، از این‌رو معتقد بود که باید قیام کرد؛ قیام همگانی، و از این جهت، مردم را به یک قیام مقدّس دعوت کرد: قیام برای باسواد کردن مردم ایلات. خدمات استاد بهمن‌بیگی به زودی نتیجه داد. بچّه‌های محروم ایلیاتی، مراحل دبستانی و دبیرستانی را پشت سر گذاشتند و راهیِ دانشگاه شدند. به آماری از این حرکت علمی و فرهنگی (که در فصل‌نامه عشایری ذخایر انقلاب، زمستان 1367 درج شده است) توجّه کنیم: از تعداد 36 نفر قبولی دیپلم در خردادماه سال تحصیلیِ 52-1351، 34 نفر وارد دانشگاه شدند و در سال 55-1354 تمامی 88 نفر قبول‌شدگان در مقطع دیپلم وارد دانشگاه‌های کشور شدند و در سال 56-1355 نیز از تعداد 85 نفر دانش‌آموز دیپلم تعداد 84 نفر در رشته‌های مختلف دانشگاهی مشغول تحصیل شدند. بی‌شک این موفقیّت‌ها و آماده کردن کودکان برای فراگیری علوم و فنون و پرورش استعدادهای کودکان عشایریâ مدیون تحمّل رنج‌ها و تلاش‌های خستگی‌ناپذیر استاد بهمن‌بیگی است. امّا در این میان، استاد را غم دیگری نیز بود. استاد همواره از ستم مضاعفی که بر دختران معصوم عشایری می‌رفت، رنج می‌برد و بر آن بود که دختران را نیز زیر پوشش تعلیم و تربیت قرار دهد؛ و به همین‌منظور تصمیم گرفت که با گسترش دانش در میان دختران، آنان را به حقوق خود آشنا سازد. اگرچه این امر در حال و هوای آن روزگار کار سخت و دشواری بود و تعصّب‌های ایلی و عشیره‌ای کار را بر استاد دشوار کرده بود، امّا استاد مصمّم بود و چاره‌ای جز این نداشت که در هر اجتماعی حاضر شود، از فواید دانش و سواد سخن گوید و با هرگونه تعصّب و خامی با صبوریِ تمام مبارزه کند. در اثر تلاش و کوشش، استاد سرانجام توانست در این مبارزه نیز موفق شود و دختران را نیز به دبستان بکشاند و به تربیت آنان همّت گمارد. اینک استاد هشتاد و پنجمین سال زندگی خود را سپری می‌کند و بدون تردید خود نیز از این همه تلاش و کوشش که ثمره آن، کشف استعدادها و بارور کردن آنان است خرسند است. استاد، حاصل تلاش خود را در وجود کودکانی که اینک بزرگ‌مردانی در عرصه علم و سیاست و مدیریت شده‌اند، می‌بیند و همین برای استاد کافی است. تلاش‌های استاد در همان سال‌ها مورد توجّه دانشمندان، اندیشمندان و دانشگاهیان داخل و خارج از کشور قرار گرفت. در سال 1973 موفق به دریافت جایزه بین‌المللی یونسکو شد و آثارش مورد توجّه استادان برجسته‌ای چون زنده‌یاد زرّین‌کوب و دیگران قرار گرفت. تسلّط استاد به سه زبان انگلیسی، فرانسه و آلمانی که اغلب آثار نویسندگان خارجی را به زبان اصلی مطالعه می‌کرد و غور و تفحّص در متون ادبی، این اجازه را به وی می‌داد که با نثر دلنشین و جذّاب دست به تألیف زند. از آثار استاد بهمن‌بیگی بوی طبیعت و انسانیّت به مشام جان خواننده می‌رسد و نغمه دوستی و از خودگذشتگی می‌تراود. بخارای من ایل من؛ به اجاقت قسم؛ عرف و عادات در عشایر فارس؛ اگر قره‌قاج نبود... و سایر آثار ماندگار استاد را مطالعه فرمایید و آن‌گاه با من هم‌صدا خواهید شد که این بزرگ‌مرد ایلیاتی چه جانفشانی‌ها کرده و چگونه به مسائل جاری پشت‌پا زده و زندگی و عمر و جوانی خود را وقف تعلیم و تربیت و آگاهی و بیداری کودکان عشایر نموده است و چگونه توانسته است که در سایه همّت و تلاش عاشقانه از کودکان عشایریâ مردانی نامدار راهیِ عرصه سیاست و علم و ادب کند. بی‌شک تلاش استاد بهمن‌بیگی در زمینه آموزش عشایری مثال‌زدنی است. استاد با آثارِ خود انسان را آرام آرام با زیبایی‌ها، انسان‌دوستی‌ها و فداکاری‌های ایلیاتی آشنا می‌سازد و در زیر روشنایی ستارگان و در دامان زیبای طبیعت، از خودگذشتگی‌های مردانی که عمر خود را برای آموزش کودکان معصوم عشایری سپری ساخته‌اند، به تصویر می‌کشد. و گرم و صمیمی انسان را به قلّه‌های رفیع و مناظر بدیع طبیعت هدایت می‌کند و با خلق و خوی مردم عشایر آشنا می‌سازد و از آداب و رسوم ایلات سخن به میان می‌کشد و چنان دلنشین می‌نویسد، که انسان هرگز از مطالعه آثار وی خسته نمی‌شود. و چون به حوزه موسیقی عشایری وارد می‌شود شور و شوق خود را با اشکی که بر گونه‌هایش می‌نشیند، نشان می‌دهد. او می‌گوید موسیقی در میان ایلات و عشایر قشقایی همانند سایر اقوامِ دیگر از احترام بسیار برخوردار است. استاد وقتی از موسیقی ایلیاتی سخن می‌گوید گویی نغمه می‌سراید و عاشقانه وصف موسیقی ایلی می‌کند و در این میان هشدار می‌دهد که «موسیقی ایل از چنگ اوباش هرزه‌سرا و عربده‌کش به دور است، موسیقی ایل با عیّاشی‌های رذیلانه آمیزشی ندارد. موسیقی ایل از پستان نجیب و سخاوتمند طبیعت شیر می‌نوشد و جان می‌گیرد». آری دامن طبیعت از دید استاد بهمن‌بیگی آشیانه هزاردستان است که در دامن خود ماه‌پرویزها، منصورخان‌ها، صمصام‌السّلطان‌ها و داوود نکیساها را پرورش داده است. اینک استاد بر فراز قلّه‌ها است و اگر امروز استاد بهمن‌بیگی ــ که عمرش دراز باد ــ این نغمه ایلیاتی را زمزمه می‌کند که: ای کوه‌های بلند، بر ایل ما چه گذشت ای قلّه‌های مه‌گرفته، بر ایل ما چه گذشت ای کوه‌های بلند و ای قلّه‌های مه‌گرفته بر آن ایل که در دامن شما خیمه می‌سازد چه گذشت ولی استاد به خوبی می‌داند که بر ایل و تبارش چه گذشت و چگونه در سایه تلاش وی مردانی فرهیخته، و استادانی گرانقدر و جوانانی برومند تربیت شدند و اینک هر کدام در گوشه‌ای از این کهن‌سرزمین ایران در اداره این مرز و بوم سهیم هستند و این برای استاد بزرگ‌ترین هدیه الهی است که به بار نشستن تلاش‌های بی‌وقفه و شبانه‌روزی خود را مشاهده می‌کند.
ایشان سرانجام در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹ ه . ش  رخ در نقاب خاک کشید و در شهر شیراز به خاک شپرده شد.
  • میر حسین دلدار بناب