اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
۲۸
فروردين

تا به حال که نزدیک پنج دهه از خدا عمر گرفته ام، چنین چیزی سابقه نداشته است! حتی زمانی که در ایام جوانی چنان که افتد و دانی به هوای شعر و شاعری افتادم و در به در دنبال کلمات هم قافیه بودم باز چنین چیزی را سراغ ندارم!

از بس دست پاچه شده ام اصل مطلب پاک فراموشم شد،گر چه این مسئله خود برای بسیاری حکم عادت را پیدا کرده است که اصل مطلب را رها کنند و به احسن الوجه به فرعیات بپردازند،باری بگذریم.

معضل از آنجا شروع شد که وقتی کسی حرفی می زد به محض شنیدن کلمه ی اول حواس من به شیوه ی تداعی معانی به راه خود می رفت و فرمایشات طرف مقابل را مطلق بی خیال می شد، اگر چه این نیز برای بسیاری شیوه ی مرسومی است!

اما قضیه ی بنده کمی متفاوت بود، به این شکل که وقتی کسی می گفت:دوستان گرامی... ذهن لاکردار من دست به طرفند عجیبی می زد و با تبدیل یک میم به نون همه چیز را به هم می ریخت و آن وقت خر بیار و باقالی بار کن. من در میان جمع و دلم جای دیگر است!

ماجرا به اینجا ختم نمی شد و از واژه ی گرامی که با طرفند ذهن لاکردارم به گرانی تبدیل شده بود،چند ساعت به سیر و سیاحت در عالم اقتصاد و بازار و گرانی و تورم و احتکار و ضعف بازرسی و عدم نظارت و رانت خواری و تحریم و خویشاوند سالاری و بازار سیاه و شکلات و مشکلات و هزار کوفت و زهرمار دیگر می پرداختم و عاقبت الامر بی آنکه نتیجه ای عاید شود،مثل طفل پدر مرده ای هاج و واج می ماندم و تازه متوجه می شدم که همه مرا نگاه می کنند، آن هم چه نگاه کردنی، نگه کردن عاقل اندر سفیه!

کاش ماجرا به اینجا ختم می شد، آن وقت می شد ماجرا را لاپوشانی و ماست مالی کرد! قضیه موقعی لو می رفت که آن چه در این خیال لامروت می گذشت به زبانم هم می آمد و اگر کسی از دوستان و نزدیکان شانه ام را نمی گرفت و تکانم نمی داد خدا می داند که چه ها پیش می آمد!!!

عجیب تر از همه اینکه گاه کلماتی که در عالم ادبیات هیچ ارتباطی به هم ندارند، باز مشکل آفرین می شدند! از باب مثال نمی دانم چرا وقتی کلمه ی نفت را می شنوم به یاد سفره می افتم یا بالعکس! یا وقتی کلمه ی سالار را می شنوم بی اختیار کلمات بسیاری در ذهنم ردیف می شود مانند؛زن، فرزند، غوغا، زر،سرمایه، رابطه، خویشاوند، آقازاده و ...

این رشته سر دراز دارد و آسوده سری خواهد و مهتاب شبی!

این روزها بیماری ام خیلی حادتر شده،و دامنه اش به کلمات خارجی هم کشیده، مثلا وقتی فرزندم درس زبان انگلیسی اش را با صدای بلند مرور می کندو می گوید هلو یا سنک یو یا کار و... از هل و زعفران و پسته می گیرم تا اسپانیا و کرمان و رفسنجان و ماشین های ساخت چین بگیر و ...

بعضی از دوستان توصیه می کنند برای اینکه این بیماری عجیب و غریبم درمان پیدا کند باید مدت نامعلومی دور کتاب خواندن و مطالعه و احیانا نوشتن را خط بگیرم،چرا که هر بلایی که بر سر م آمده تقصیر این دوستان بی زبانم است!!!

یک دوست تازه فارغ التحصیل از دانشگاه غیر انتفاعی سفارشم می کند،اگر شد چند روزی مسافرت خارج از کشور- اگر چه ارز کمی گران است -و اگر نشد حداقل یک هفته ای مسافرت داخل و ایران گردی نباید بد باشد!!!

یکی از فامیل ها که مدرک معادل کارشناسی مشاوره از آموزش ضمن خدمت دارد،اکیدا نصیحتم می کند که پیش استادش بروم تا مشکل روانی ام را حل بکند!

مادر بزرگ یکی از فامیل های دورمان آدرس دعا نویس قهاری را داده تا بی فوت وقت سراغش برویم...

بابا جان با حمال چه کار دارم رهایم کنید با درد خودم بمیرم...یکی از همسایه ها می گوید پناه بر خدا اوضاعش خیلی خراب است،بیچاره رمال را از حمال تشخیص نمی دهد...

یکی از دوستان قدیمی به دیدنم آمده و کتاب تازه منتشر شده ای از میر حسین دلدار را برایم آورده، فرهنک تطبیقی کنایات دلدار!!! 

 

  • میر حسین دلدار بناب
۲۶
فروردين

نمی دانم چه پیش آمد! نمی دانم چه شد! نمی دانم کدام وسواس الخناسی  تخم نفاق را در دشت سینه های پاک مردم کاشت که با سرعت محیر العقولی به بار نشست! تاوان کدام گناه بود؟ تقاص کدام ناسپاسی بود؟ حاصل کدام نافرمانی بود؟ ثمر کدام شجره ی ممنوعه بود؟!

برادری و برابری و دیانت و رفاقت رنگ باخت و رقابت و ریاست و سیاست و خیانت چهره نمود! ما و معیت رخت بربست و من و منیت جایگزین شد!

ندای رحمانیت و عشق که یادگار گرانمایه ی حضرت دوست در گنبد دوار دل ها بود جای خود را به صدای تمناهای حیوانیت سپرد!

طرفه معمایی است داستان غفلت این موجود دوپا که به طرفه العینی از مقام عالی اعلا علیین به مقام پست اسفل السافلین در می غلتد...

به راستی به کجا چنین شتابان؟ این المفر؟!

مباد که در آن روز که پدر و مادر از فرزند خود می گریزد و در جستجوی پناه گاه امنی برای خود است زبان حالمان این سخن مصحف شریف باشد که؛ یا لیتنی کنت ترابا!!!

خدای را، خدای را، با مردم آن کنیم که دوست داریم با ما کرده شود! آخر مگر نه این است که الناس عیال الله و من انفع للناس احب الی الله؟!

دیر نباشد که به مصداق؛ الله سریع الحساب و الله سریع العقاب، وقتی زمان حساب پس دادنمان شد پای مان بلنگد و زبان مان به لکنت بیفتد و حسابمان با کرام الکاتبین باشد!

آه که زمان چه عجول است و زود می گذرد، بی آن که ملاحظه ی کسی را بکند! دوست درویشی تکیه کلام زیبایی داشت و مدام با خود زمزمه می کرد؛ یاران رفته به مقصد رسیده اند        ما هم مسافریم و به نوبت نشسته ایم!

مخاطب اصلی این نوشته در قدم اول خودم هستم بی آنکه مقام و منصبی داشته باشم و در قدم بعدی هر انسان متعهدی می تواند باشد چه از نوع مسئو لش چه از نوع غیر مسئولش!!!

روح را خلجانی بود و غلیانی، که با واژگانی از جنس خودش با من راه نشین به صحبت نشست و وقتم را خوش داشت. از همان نفحاتی که گاه بر اثر هم نشینی با اهل باطن نصیب برده می شود.

دریغ که بسیار اتفاق نادر ی است و به اختیار نیست، همین والسلام.

  • میر حسین دلدار بناب
۱۶
فروردين

زمانی شکسپیر در درام هملت چنین نوشت،بودن یا نبودن مسئله این است.شاید اگر شکسپیر در عصر کنونی می زیست،سخن معروفش را چنین تصحیح می کرد،توانستن یا نتوانستن مسئله این است!

بعضی ها دست بر روی توانایی های انسان می گذارند و از توانستن هایش سخن به میان می آورند و ناتوانی ها را به باد انتقاد - آن هم نه از نوع سازنده اش _ می گیرند و فراموش می کنند که گاه نتوانستن هم می تواند برای خود فضیلتی شمرده شود!

بعضی ها به راحتی می توانند برای پنج روز ریاست و کیاست تن به هزار نوع رذالت بدهند و ککشان هم نگزد و خیلی ها نمی توانند.

عده ای در روز روشن می توانند چشم تو چشم ملتی بایستند و هزار وعده و وعید و دروغ شاخدار بگویند و قطره ای عرق شرم بر رخسار مبارکشان ننشیند و عده ای نمی توانند!

گروهی می توانند نان - این برکت خدا را - هر روز و ساعت و دقیقه و بلکه ثانیه به نرخی بخورند و مانند بوقلمون عزیز هر لحظه به رنگی دربیایند و آب از آب هم تکان نخورد و گروهی دیگر نمی توانند! 

برخی بدون اینکه وجدانشان کمترین دردی بگیرد می توانند از همنوعان خود به عنوان نردبان ترقی استفاده کنند و همه را ابله و عقل گرد فرض کنند و خود را دانای کل و عقل عالم بشمارند و برخی نمی توانند!

برخی هزار چهرگی را هنر بزرگی به حساب می آورند و به احسن الوجه به آن آراسته اند و بسیاری از این هنر منحصر به فرد بی بهره اند و محروم!

بعضی به طرفه العینی می توانند جمع واحدی را از هم بپاشند تا به آلاف و علوفی برسند و برخی نمی توانند!

نحله ای می توانند نه یک روز و یک سال بل که چندین سال آزگار عوام فریبی و خواص آزاری بکنند و از آنچه نیستند و ندارند داستان ها و حکایت ها سر هم کنند و نحله ای دیگر داشته های بسیار خود را به ارزنی نمی شمارند و در عوالم خاص خود سیر می کنند و پوست را ارزانی سگان می نمایند!

یک عده بدون داشتن کوچک ترین تخصصی در هر حوزه ای می توانند بزرگ ترین و حساس ترین مسئولیت ها را بر دوش ناتوانشان بگیرند و عده ای دیگر با داشتن انواع تخصص و صلاحیت در پذیرش مسئولیت نهایت دقت و احتیاط را مرعی می دارند!

گروهی به هر چیز حتی متعالی ترین چیزها به چشم وسیله نگاه می کنند و از هر نمدی برای خود کلاه درست می کنند و در هر راسته ای فورا دکان وا می کنند و بعضی ها نمی توانند!

بعضی ها با آنکه چیزی بارشان نیست مانند دهل داد و قال راه می اندازند تا توجه دیگران را جلب کنند و بعضی دیگر بسان مشک بی سر و صدا عنبر افشانی می کنند و نیازی به جلب توجه دیگران ندارند!

 

... و همان بعضی ها و عده ای و گروهی و برخی و نحله ای ...!!! می کنند و آن خیلی ها و بعضی ها و گروهی و برخی و نحله ای دیگر نمی توانند!!!

حال بار دیگر باید این پرسش مطرح می شود،بودن یا نبودن مهم تر است یا توانستن یا نتوانستن؟ مسئله کدام است؟

بی شک برای برخی از همان برخی های قبلی ماندن یا نماندن به هر قیمت که شده مسئله این است، می باشد مهم است نه چیز دیگر!!!

تقصیری هم ندارند چه کار می توانند بکنند آخه عادت کردن بد دردی است خیلی ها را معتاد می کند!!!

بعضی از همان بعضی های مذکور به خیلی چیزها معتاد می شوند از قبیل ریاست و کیاست و رجل سیاسی بودن و چشته خوری و بله قربان شنیدن و ...  و خیلی ها نمی توانند!

حالا پیدا کنید آن پرتقال فروش نازنین را تا این عادت های ناخوب را از سر بعضی از این بعضی ها ی عزیز بدر بنمایاد!!!...  

  • میر حسین دلدار بناب
۲۶
اسفند

لابد باید پای ویروسی در میان باشد. گویی خلایق پاک هنگ کرده اند! واپس رفتن. واترقیدن. پس شاشیدن. سال به سال دریغ از پارسال. این همه پیشرفت. این همه اطلاعات. این همه علم و تکنولوژی. این همه دبدبه و کبکبه. دهکده ی جهانی. عصر انفجار اطلاعات. علوم هوا فضا. نانو تکنولوژی. سلول های بنیادی. چه و چه و چه.

 زندگی هم زندگی های قدیم. دوست هم دوستان قدیم. فامیل هم فامیل های قدیم.عشق هم عشق های قدیم. زن و شوهر هم زن و شوهرهای قدیم0.معلم ،شاگرد،مدرسه ،دکتر،مهندس،ارتشی،پرستار،بازاری،پیشه ور ،قاضی ،وکیل، رئیس، کارگر، کارفرما ،استاد،دانشجو،دانشگاه،پدر،مادر،برادر،خواهر، فرزند،همه و همه فقط مال قدیم!!!

چه پیش آمد کرده؟؟؟ همه فقط نوستالوژی قدیم را دارند و بس.

مثل اینکه هرچه امروزی است تاریخ مصرفش گذشته و دیگر به درد هیچ کاری نمی خورد. و بالعکس هرچه قدیمی تر و کهنه تر، از هر چیز و جنسی که بوده باشد، تاریخ انقضاء ندارد و مثل اشیاء زیرخاکی گران قیمت و ارزشمندتر است!

همه چیز رنگ باخته و معنی خود را از دست داده است! هویت باختگی مرض واگیردار و مسری اذهان شده است. سونامی آمده و هر چه صفا و یکرنگی و صداقت و بی پیرایگی و یکدلی و وفاداری و خوبی و پاکی و ... بود را با خود برده است!

حضرت حافظ هم در زمان خود نوستالوژی گذشته را داشته است و شاهد سخن،دراکثر غزلیاتش _ که من آن ها را مرثیه می نامم _ موجود است. لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست و...

مولانا هم دچار همان درد بوده است؛ زین همرهان سست عناصر دلم گرفت  شیر خدا و رستم دستانم آرزوست و نهایتا اینکه انسانش آرزو بود! وفلاسفه ی اروپا را هم این درد دامن گیر بوده است و نیچه در به در دنبال ابر انسان می گشت و آن را در وجود زرتشت پیغمبر بزرگ ایرانی می یافت و چنین گفت زرتشت او باز شاهد مدعا! اگر چه سرگشتگی هایش نهایتا اورا به وادی جنون راهبر شد و ...

واقعا چه پیش آمده است؟ و چرا باید اینچنین بوده باشد؟؟؟

آن گمشده ی متعالی چیست که هیچ چیزی جایش را پر نمی کند؟! و انسان این اشرف مخلوقات چه چیزی را از دست داده است که در فقدانش اینچنین بی تاب است و زاری می کند؟ و این همه ترقی و پیشرفت حتی حکم یک آرام بخش کوچک را نیز ندارد!

وقتی نیما می گوید به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟! آیا به دنبال همان گمشده ی متعالی نیست؟ یا رفیق نیما شهریار در منظومه ی سراسر نوستالوژیک حیدر بابا مگر چه پیامی دارد جز اینکه وای هرچه داشتیم و بود از دست رفته است،یا به عبارت دیگر از دستمان درآورده اند. یاخشئلئقی الیمیزدن آلئب لار     یاخشی بیزی یامان گؤنه سالئب لار!!!

حال جای آن است که به فرموده ی شفیعی کدکنی توقفی کوتاه کنیم و از خود به معنی اخص و از انسان به معنی اعم بپرسیم، به کجا چنین شتابان؟! آیا زمان آن نرسیده است که حکمت این استیصال و از خود بریدگی را به تفکر بنشینیم؟ و فریب این ترقیات ظاهری را نخوریم؟!

به راستی آیا این پیشرفت های صوری، مصداق واترقیدن و واپس رفتن و پس شاشیدن نیست؟!!!

  • میر حسین دلدار بناب
۱۹
اسفند

پیشکش زنده یاد استاد دکتر رضا انزابی نژاد

امروزه تخریب مناطق زیستگاهی، بهره‌برداری غیرمجاز از جنگل‌ها، شکار بی‌رویه، نبود قوانین جامع مربوط به بنگاه‌های بهره‌بردار، وجود دیدگاه تجاری نسبت به وحوش و نبود هماهنگی فرابخشی، نسل بسیاری از گونه‌های جانوری را به خطر انداخته است.
یکی از وحوش ارزشمندی که تقریبا نسلش در ایران منقرض شده، ببر مازندران است.
ببر مازندران، شباهت زیادی به ببر بنگالی دارد، با این تفاوت که تعداد نوارهای دور بدنش بیشتر و نازک‌تر و رنگ پهلوهای آن، پررنگ‌تر از ببر بنگالی است.
این گربه بزرگ و زیبای ایرانی، بیش از چهل سال است که دیده نشده است و می‌توان به جرات گفت نسلش در ایران منقرض شده است...

منبع:دنیای اقتصاد (میترا یزدچی)

امروزه تخریب ارزش های دینی واخلاقی، بهره‌برداری های غیرمجاز از بیت المال، سوء استفاده های بی‌رویه از منابع بانکی،اختلاس،احتکار،ارتشاء،نبود تقوای الهی، وجود دیدگاه تجاری و اقتصاد محور نسبت به انسان ها وتضعیف صفات والای انسانی از قبیل جوانمردی،عیاری،ایثار،گشاده دستی،نوع دوستی،مناعت طبع،صفای باطن و غمخواری و... نسل بسیاری از گونه‌های شریف انسانی را به خطر انداخته است.
یکی ازطبقات ارزشمندی که تقریبا نسلش در ایران رو به انقراض می باشد،طبقه ی کارمند - خصوصا از نوع دولتی اش - می باشد. این طبقه ی ارزشمند شباهت زیادی با مرتاض های هندی دارد و می تواند یک ماه تمام با یک حقوق بسیار مختصر و بخور و نمیر سر کند. با این تفاوت که او بر خلاف مرتاضان که یکه و یالقوز بوده و معنای سنگینی معاش را نمی دانند! بار چند سر عائله از قبیل زن و  فرزندان و پدر و مادر و گاه پدر زن و مادرزن و چند سر دانشجوی دانشگاه آزاد و غیر انتفاعی را نیز به دوش می کشد و دعاگوی عمر شریف دولت مردان می باشد!!!

 ویژگی های دیگر این گونه ی بسیار نادر عبارتند از؛وجدان کاری،تدین،تخصص توام با تعهد،مصرف کم و بازدهی زیاد،قناعت،شاکر نعمت بودن،دنیا گریزی،میانه روی،وطن خواهی،نوع دوستی،خدمت صادقانه،شکیبایی بر فقر،صبر در مقابل زخم زبان های تازه به دوران رسیده ها،پارسایی،مناعت طبع،راستی در گفتار،صداقت در کردار،امانت داری...

سرانه ی مطالعه در میان این نوع از همه ی انواع بالاتر بوده و هرماه بخشی از درآمد ناچیز خود را صرف خرید کتاب و مجله و روزنامه وسایر کالاهای فرهنگی می نماید.بسیاری از پژوهشگران معتقدند مخ این نسل رو به انقراض تاب دارد و عقلشان کمی تا قسمتی پاره سنگ برمی دارد و اگر قرن ها قبل از خطر انقراض رسته اند در سایه ی پوست کلفتی بیش از حدشان بوده است!

نوع مذکور علی رغم تحمل فشارهای بیش از حد بسیار صبور بوده و از خصلت همزیستی بسیار بالایی برخوردار می باشد.تا حال هیچ گزارشی از بد اخلاقی و نوع آزاری و خشونت و درازدستی از آنان به دست نیامده است.

 شنیده ها حاکی از آن است که طبقات دیگری از قبیل کارگران،اهل هنر،اهل قلم،اهل فکر و ...نیز در معرض ابتلا به سرنوشت این گونه ی در حال انقراض می باشند!!!

در خاتمه ضمن دعاگویی به جان تک تک دولت مردان و وزرا و وکلا و مدیران کل و مدیران جزء و آن هایی که سهوا اسم مبارکشان از قلم افتاد جسارتا و عاجزانه خواهشمند است که یک صدم از وقت و بودجه و  همت مصروفه شان در خصوص انقراض ببر مازندران و سیبری و بنگال را مصروف این گونه های در حال انقراض بفرمایند تا انشاالله هم مقبول درگاه حضرت حق واقع شود و هم ذکر خیرشان در حلقه ی عشاق فراموش مشواد!

زیاده عرضی-ارزی-نیست!!! به عنوان حسن ختام مرثیه ای زیبا از حضرت حافظ را چاشنی کلاممان می کنیم تا کام مخاطبان کمی حلاوت یابد ؛

 یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست؟

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی!

حق شناسان را چه حال افتاد،یاران را چه شد؟

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست!

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد؟

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد؟

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست!

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد؟

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد؟

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد؟

                                                                                                         

 

 

  • میر حسین دلدار بناب