اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۴۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

۱۰
آبان
 

حسین منزوی (مهر ۱۳۲۵ - ۱۳۸۳) شاعر ایرانی است. او بیشتر غزل‌سرا بود هرچند گاهی شعر سپیدهم می‌سرود.

منزوی در سال ۱۳۸۳ بر اثر آمبولی ریوی و سرطان درتهران درگذشت و در کنار مقبره پدرش در زنجانبه خاک سپرده شد.

او در سال ۱۳۴۴ وارد دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران شد. سپس این رشته را رها کرد ه و به جامعه‌شناسی روی آورد اما این رشته را نیز ناتمام رها کرد. اولین دفتر شعرش در سال ۱۳۵۰ با همکاری انتشارات بامداد به چاپ رسید و با این مجموعه به عنوان بهترین شاعر جوان دوره شعر فروغ برگزیده شد. سپس وارد رادیو و تلویزیون ملی ایران شد و در گروه ادب امروز در کنار نادر نادرپورشروع به فعالیت کرد.

چندی مسئول صفحه ی شعر مجله ادبی رودکی بود و در سال نخست انتشار مجله ی سروش نیز با این مجله همکاری داشت. در سال‌های پایانی عمر به زادگاه خود بازگشت و تا زمان مرگ در این شهر باقی ماند.

دو غزل از حسین منزوی

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟
زخمی ام - زخمی سراپا می‌‏شناسیدم؟

با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را
خسته هستم- خسته آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصد ساله‌‏ای از دفتر(حافظ)
تا غزل‌‏های شماها، می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده است
من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را
همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! می شناسیدم

اصل من بودم, بهانه بود و فرعی بود
عشق(قیس) و( حسن)لیلا می‌‏شناسیدم؟

در کف(فرهاد)تیشه من نهادم، من!
من بریدم(بیستون) را می شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم

من همانم, آشنای سال‌‏های دور
رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟

***********************

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

دیدگاههای دیگران در باره ی منزوی
منوچهر آتشی منزوی را پرنده‌ی بی‌قرار غزل و قربانی فرشته‌ی بی‌رحم شعر معرفی می‌کرد و او را به‌نوعی، بنیان‌گذار شیوه‌ی دیگری از تغزل می‌دانست که تغزلی بدیع و چشمگیر در غزل داشت.

به‌اعتقاد آتشی، شعرهای منزوی تا کتاب دوم شعرهای خوبی بودند، اما به‌مرور زمان نقاهت روح او به شعرش نیز سرایت کرد و شعرش را دچار نوعی کم‌جانی کرد.

محمود مشرف آزاد تهرانی (م. آزاد) هم حسین منزوی را از نوآوران غزل معاصر می‌دانست که غزل را با مایه‌های شعر نو بیان می‌کرد.

همچنین محمدعلی بهمنی سهم بزرگی از غزل امروز را متعلق به حسین منزوی می‌داند.

کریم رجب‌زاده نیز گفته است: حسین منزوی یکی از شاخصه‌های غزل ماست؛ ازجمله کسانی که از غزل پاسداری کرده و به آن هویت تازه بخشیدند. در دوره‌ای که غزل با بی‌تفاوتی مواجه شده بود، منزوی نوعی از غزل را ساخت و بر آن پایداری کرد و غزل را به جایگاه اصلی‌اش رسانید.

علیرضا طبایی هم عقیده‌اش را این‌طور بیان کرده است که: آثار حسین منزوی در طرح مجدد غزل و چهره‌ای تازه به غزل بخشیدن، در بین معاصران تأثیرگذار بود. منزوی ازجمله شاعرانی است که به‌رغم گرایش شاعران همدوره‌اش به آثار نیمایی، به غزل پرداخت و به دور از این دیدگاه، با غزل شروع کرده و آثار برجسته‌ای نیز ارایه کرد.

بهروز یاسمی نیز در اظهارنظری عنوان کرده که منزوی در اوج سردمداری احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث و فروغ فرخزاد، آن غزل‌ها را منتشر کرد و حداقل از سبک هندی هیچ شاعری به اندازه او تأثیر‌گذار نبوده است.

و همایون خرم با نام بردن از بهار، رهی ‌معیری، هوشنگ ابتهاج و شهریار به عنوان کسانی که تحت تاثیر موسیقی بوده‌اند، حسین منزوی را هم در کنار این شاعران قرار داده که سخت تحت تاثیر موسیقی بوده و این به روانی و موسیقایی بودن کلامش کمک زیادی کرده است.

سیدعلی موسوی گرمارودی از حسین منزوی به عنوان یکی از برجسته‌ترین قریحه‌های شعری بویژه در ژانر غزل یاد کرده و گفته است که شعر او دارای نگاه امروزی نسبت به مسائل است.

محمدرضا روزبه هم عقیده دارد: غزل منزوی اگرچه همواره دچار نوسان بود، اما از حیث زبان، ذهن و گرایش‌های فکری تأثیر بسیاری بر شاعران بعدش گذاشت.

به اعتقاد علیرضا قزوه، منزوی مرد غزل روزگار ماست، با این توضیح که شاعران بزرگ در روزگار ما شعرهای‌شان زبانزد مردم کوچه و بازار می‌شوند و منزوی این خصوصیت را داشت و این از مشکلات غزل امروز ما یا همان غزل گفتار و پست‌مدرن، خودنویس، خودکار یا هر اسمی که می‌خواهیم رویش بگذاریم است که نمی‌تواند ضرب‌المثل شود و در حافظه‌ی مردم برود. منزوی در روزگاری که غزل مهجور بود، کارستان کرد.

رضا سیدحسینی کارهای منزوی را حیرت‌آور معرفی کرده و شعرش را از نظر قالب در چنان اوجی متصور شده که به اعتقادش کم‌تر می‌شود با آن برابری کرد و مقایسه‌ها هم اصلاً از نوع هم نیستند.

او خواستار این شده که منتقدان و شعرشناسان بیش‌تر درباره منزوی بنویسند، خصوصاً درباره‌ی قافیه‌هایش که حیرت‌آور است.

امیرحسین سعیدی - شاعر و استاد دانشگاه - با اشاره به این‌که غزل‌های حسین منزوی، خلاقیت غزل‌های حافظ را دارا بوده است، معتقد است: شعرهای منزوی دارای نوعی موسیقی درونی و بیرونی است و با ضرباهنگ جذابی که داراست، هر آهنگسازی را برای ساخت موسیقی جذب می‌کند.

اما حسین منزوی عقیده داشت که اگر منحنی یا نموداری برای شعر معاصرمان رسم کنیم، بی‌شک، دو دهه‌ی ‌30 تا ‌40، از بردارهای بالا و بلند این نمودار خواهند بود، چون نسل حضوریافته در دو دهه‌ی‌ یادشده، در حال پیمودن دوران بالندگی، بلوغ و کمال نسبی‌اش بوده و انگیزه‌ی سرودن نیز داشته است.

این گفته‌ها را غزل‌سرای معاصر در آستانه‌ی پنجاه‌وشش سالگی‌اش (یکم مهرماه‌ سال 81) و پیش از بستری شدنش در بیمارستان وقتی که در محل ایسنا حضور یافت، به زبان آورد.

او زبان را ابزار شاعر و وسیله‌ی دست او می‌دانست.

از حسین منزوی - متولد اول مهرماه 1325 در زنجان - تاکنون آثاری چون: حنجره‌ی زخمی غزل، صفرخان، با عشق در حوالی فاجعه، از شوکران و شکر (مجموعه غزل)، ترمه و تغزل، به همین سادگی، با عشق تاب می‌آورم (مجموعه شعرهای نیمایی)، با سیاوش از آتش، از کهربا و کافور، از خاموشی و فراموشی، این ترک پارسی‌گوی (بررسی شعر شهریار) و حیدربابا (ترجمه‌ی منظومه‌ی شهریار به شعر فارسی نیمایی) منتشر شده‌اند.

  • میر حسین دلدار بناب
۲۹
مهر
 

 

معرفی سرگی الکساندرویچ یسنین به همراه شعر "نامه ای به مادر"

(تولد به سال ١۸٩٥در ولایت ریازان. مرگ به سال ١٩٢٥در لنینگراد) در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد. طی سالهای ١٩١٥-١٩١٢در دانشگاه ملی شانیافسکی مسکو تحصیل می‌کرد. "رادونیتسا" نخستین کتاب او است. وی یکی از بنیانگذاران مکتب ایماژینیزم١ می باشد. شاید که یسنین در میان تمام شعرای هموطن اش، روس ترین آنها باشد، چه شعر هیچ کس دیگری تا بدین اندازه از خش خش درختان توس ، از صدای نرم چکیدن قطرات باران بر بام‌های حصیری کلبه‌های کشاورزان، از شیهه‌ی اسب ها در چمن زاران مه‌زده‌ی صبحگاهی، از جرنگ جرنگ زنگوله‌های آویخته بر گردن ماده‌گاوان، از تاب خوردن گل‌های بابونه و گندم و از ترانه‌های جاری در اطراف پرچین‌های روستا الهام نمی گرفت. گویی که شعر یسنین با قلم نوشته نشده، بلکه دمی است برآمده‌ از خود طبیعت روسیه.

اشعار او که زاییده‌ی فولکلور بودند، خود تدریجا ً به فولکلور بدل گشتند. یسنین که از قریه‌ی ریازان به مجالس ادبی پتروگراد آمده بود، به شاعری مجلسی بدل نشد که پس از خوشگذارانی های شبانه کلاه سیلندر از سر مو طلاییش برگیرد تو گویی که دارد ملخ های ناپیدایی را از مزرعه ای در دوران کودکی دهقانی اش صید می کند. او، دل نگران از زوال سنّت های مورد علاقه اش، خود را "آخرین شاعر روستا" می نامید. یسنین انقلاب را می ستود، امّا به اقرار خودش بعضاً بدین علت که درک نمی کرد "سرانجامِ وقایع ما را به کجا می کشاند"، به میخانۀ ته کشتی انقلاب که از طوفان کج شده بود پناه می برد. شعر او گاه اسبی جوان را می مانَد که در برابر لوکوموتیو آتشین جریان صنعتی شدن از نظر محو گردیده است.

ترس از تبدیل شدن به یک "خارجی" در سرزمین خودش، در یسنین رسوخ پیدا کرده بود، امّا نگرانی های وی بی‌مورد بودند. ریشه های اجتماعی شعر وی آنچنان به عمق دویده بود که در زمان مسافرتهایش، چونان که او درختی سرگردان باشد، همواره پیوند خود را با او حتّی تا آن سوی دریاها نیز حفظ می نمودند. بیهوده نبود که او خود را بخش جدایی ناپذیر طبیعت روسیه می دانست – "چون درخت که با غم و اندوه برگ هایش را فرومی ریزد، من نیز واژه هایی غم انگیز را فرو می‌بارم"، و او که خود را گاه درخت افرایی یخ زده و گاه ماه سرخ فامی بر پهنه‌ی آسمان می پنداشت، طبیعت را یکی از مظاهر شخص خویش بر می‌شمرد. احساس سرزمین مادری در یسنین بدل شد به احساس جهان پرستاره و بی‌کرانه ای که او شخصیتش می بخشید و رنگ آشنایی بدان می زد: "چشمان سگ در برف به سان ستارگانی پرتلألو می درخشیدند".

یسنین شاید که روس ترین ِ شعراست، چه در شعر هیچ کس دیگری چنین اعترافات صریحی وجود نداشت، گرچه گاه این اعترافات در پس غوغا پنهان می گشت. تپش وتلاطم تمامی احساسات، افکار و آرزوهای او، ضربان رگی آبی را می مانَد که از ورای پوست تا بدان حد لطیف و شفّافی که گویی وجود خارجی ندارد، به روشنی نمایان است. یسنین تنها کسی است که می‌تواند نویسنده‌ی چنین جمله ای باشد: "حتّی حیوانات وحشی را نیز، چونان که برادران کوچک تان باشند، بر سر مزنید". او گُلی بود بی‌ همانند در شعر ما. یسنین که شاعری بورژوا و لفّاظ نبود، در اثری به نام "آدم سیاه" و بسیاری از اشعارش، آن هنگام که قلب پردود و تپنده‌ی خود را درون حجمی از لخته های خون، بر پیشگاه تاریخ کوبید، نمونه ای از مردانگی رفیع شخص خود به دست داد؛ قلبی به راستی زنده و بی شباهت به قلبی که قماربازان شاعرپیشه و زیرک، از آن تک خالِ دل می سازند . او با نوشتن آخرین شعرش با خون خویش، خود را به دار آویخت. به روایاتی دیگر، او را کشتند.

سخنی با خوانندگان

زیبایی متنی که به منظور معرفی سرگی یسنین آورده شده، سبب انتخاب آن بوده است. این متن علاوه بر طرح هایی کلی که از شخصیت این شاعر به دست می دهد، سؤالات و ابهاماتی را نیز در ضمیر خواننده ای که تا به حال با وی آشنا نبوده و یا آشنایی کمی داشته ایجاد می کند که این خود گشاینده‌ی بستری برای پیگیری های بعدی خواهد بود.

شعری که برای معرفی شاعر انتخاب گردیده، بی شک همانی است که سراینده‌ اش امروزه در جهان ادبیات به آن شهره تر است. "نامه به مادر" نه تنها در سرزمین مادری شاعر یعنی روسیه، که در بسیاری از فرهنگ های دیگر، زمینه ساز آفرینش های هنری بسیاری گشته که ازآن جمله است ترانه ها و قطعات عاشقانه ای با همین نام. در این شعر، گوشه ای از آنچه در وصف شعر یسنین در متن معرفی آورده شده، به چشم می خورد. باشد که به یاری خداوند اشعار برگزیدۀ دیگری از این شاعر ترجمه و در اختیار بازدیدکنندگان گرامی این سایت گذارده شود. به قول دوستی، این فارسی من است از شعر یسنین:


نامه ای به مادر

زنده ای هنوز پیرزن من؟

زنده نیز من‌ام. سلام به تو، سلام!

باشد که در کلبه‌ی چوبین تو شود جاری

آن نور وصف ناگشته‌ی شامگاهی

نوشته اندم که، تو با پنهان کردن نگرانی خویش

دلتنگ گشته ای مرا شدید

که با ردایی مندرس و کهنه بر تن‌ات

اغلب به سر جاده می روی

و در تاریکی کبود شامگاه

تنها و تنها یک چیز است تو را به نگاه:

گویی که کسی به گاه نزاعی در کافه

کاردی فنلاندی بر قلبم نشانده

چیزی نیست عزیز من! آرام گیر

که این تنها کابوسی‌ ست ناگوار

هنوز تا بدان حد میخواره نگشته ام

که تو را ندیده مرگ را پذیرا شوم

هنوز هم چون گذشته لطیف ام و نازک

و تنها دارم آرزوی آن

که هرچه زودتر از این اندوه پرتشویش

بازگردم به کلبه‌ی محقّرمان

بدان گاه باز می گردم که سپید باغ‌مان

در بهاران شاخساران بگسترد

لیک تو، چون هشت سال پیش

بیدار مکن مرا به وقت سپیده دمان

بیدار مکن آنچه را که خیال بافی شده‌ست

آن را که به حقیقت نپیوسته وا به تلاطم مدار

خستگی و فقدان‌های بی‌نهایت زودرس

به تجربه اندوختن در زندگی انجامیده اند مرا

و دعایم نیاموز که نیست ضرور !

چه دیگر به گذشته نباشد راه عبور

تو تنها یاری و دلخوشی‌ستی مرا،

مرا تنها تویی آن وصف ناگشته نور

پس دگر فراموش کن نگرانی خویش

اینسان دلتنگم مشو شدید

میا اغلب به سر جاده [چشم به راه من]

با آن ردای مندرس و کهنه ات به تن.

مترجم: مسعود احمدی نیا

منبع: قطعات قرن. منتخب شعر روس.

به قلم یوگنی یفتوشنکو. مینسک – مسکو، "پالیفاکت"، ١٩٩٥

  • میر حسین دلدار بناب
۲۶
شهریور

 

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسته بود.

زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

گیس شون قد کمون رنگ شبق

از کمون بلن ترک

از شبق مشکی ترک.

روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر

پشت شون سرد و سیا قلعه ی افسانه ی  پیر.

 

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد

از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد...

 

« - پریا! گشنه تونه؟

پریا! تشنه تونه؟

پریا! خسته شدین؟

مرغ پر بسته شدین؟

چیه این های های تون

گریه تون وای وای تون؟ »

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا

***

« - پریای نازنین

چه تونه زار می زنین؟

توی این صحرای دور

توی این تنگ غروب

نمی گین برف میاد؟

نمی گین بارون میاد

نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟

نمی گین دیبه میاد یه لقمه ی خام می کند تون؟

نمی ترسین پریا؟

نمیاین به شهر ما؟

 

شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-

 

پریا!

قد رشیدم ببینین

اسب سفیدم ببینین:

اسب سفید نقره نعل

یال و دمش رنگ عسل،

مرکب صرصر تک من!

آهوی آهن رگ من!

 

گردن و ساقش ببینین!

باد دماغش ببینین!

امشب تو شهر چراغونه

خونه ی دیبا داغونه

مردم ده مهمون مان

با دامب و دومب به شهر میان

داریه و دمبک می زنن

می رقصن و می رقصونن

غنچه خندون می ریزن

نقل بیابون می ریزن

های می کشن

هوی می کشن:

« - شهر جای ما شد!

عید مردماس، دیب گله داره

دنیا مال ماس، دیب گله داره

سفیدی پادشاس، دیب گله داره

سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...

***

پریا!

دیگه تو روز شیکسه

درای قلعه بسّه

اگه تا زوده بلن شین

سوار اسب من شین

می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد

جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.

آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا

می ریزد ز دست و پا.

پوسیده ن، پاره می شن

دیبا بیچاره میشن:

سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن

سر به صحرا بذارن، کویر و نمک زار می بینن

 

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]

در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن

غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن

هر کی که غصه داره

غمشو زمین میذاره.

قالی می شن حصیرا

آزاد می شن اسیرا.

اسیرا کینه دارن

داس شونو ور می میدارن

سیل می شن: گرگرگر!

تو قلب شب که بد گله

آتیش بازی چه خوشگله!

 

آتیش! آتیش! - چه خوبه!

حالام تنگ غروبه

چیزی به شب نمونده

به سوز تب نمونده،

به جستن و واجستن

تو حوض نقره جستن

 

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن

بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن

عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن

به جائی که شنگولش کنن

سکه ی یه پولش کنن:

دست همو بچسبن

دور یاور برقصن

« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن

« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن

 

پریا! بسه دیگه های های تون

گریه هاتون، وای وای تون! » ...

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...

***

« - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!

شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک

تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد

بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف

قصه ی سبز پری زرد پری

قصه ی سنگ صبور، بز روی بون

قصه ی دختر شاه پریون، -

شما ئین اون پریا!

اومدین دنیای ما

حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین

[ که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟

 

دنیای ما قصه نبود

پیغوم سر بسته نبود.

 

دنیای ما عیونه

هر کی می خواد بدونه:

 

دنیای ما خار داره

بیابوناش مار داره

هر کی باهاش کار داره

دلش خبردار داره!

 

دنیای ما بزرگه

پر از شغال و گرگه!

 

دنیای ما -  هی هی هی !

عقب آتیش - لی لی لی !

آتیش می خوای بالا ترک

تا کف پات ترک ترک ...

 

دنیای ما همینه

بخوای نخواهی اینه!

 

خوب، پریای قصه!

مرغای پرشیکسه!

آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟

کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما

قلعه ی قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ »

 

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

***

دس زدم به شونه شون

که کنم روونه شون -

پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن

[ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن

[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،

[ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس

[ شدن، ستاره نحس شدن ...

 

وقتی دیدن ستاره

یه من اثر نداره:

می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم

هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -

یکیش تنگ شراب شد

یکیش دریای آب شد

یکیش کوه شد و زق زد

تو آسمون تتق زد ...

 

شرابه رو سر کشیدم

پاشنه رو ور کشیدم

زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم

دویدم و دویدم

بالای کوه رسیدم

اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:

 

« - دلنگ دلنگ، شاد شدیم

از ستم آزاد شدیم

خورشید خانم آفتاب کرد

کلی برنج تو آب کرد.

خورشید خانوم! بفرمائین!

از اون بالا بیاین پائین

ما ظلمو نفله کردیم

از وقتی خلق پا شد

زندگی مال ما شد.

از شادی سیر نمی شیم

دیگه اسیر نمی شیم

ها جستیم و واجستیم

تو حوض نقره جستیم

سیب طلا رو چیدیم

به خونه مون رسیدیم ... »

***

بالا رفتیم دوغ بود

قصه ی بی بیم دروغ بود،

پائین اومدیم ماست بود

قصه ی ما راست بود:

 

قصه ی ما به سر رسید

کلاغه به خونه ش نرسید،

هاچین و واچین

زنجیرو ورچین!

  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
شهریور

 

ناظم حکمت ران (Nazım Hikmet Ran) در سال 1901 در سالونیکا؛ دومین شهر بزرگ یونان
امروز که‌ در آن زمان جزو امپراتوری عثمانی بود، به‌ دنیا آمد

او از سن 14 سالگی به سرودن شعر پرداخت و در سن 19 سالگی در سفری که به شوروی داشت از نزدیک با نسل جدید هنرمندان انقلابی آشنا شد و جسارتی بیشتر را در ایجاد تحول در شکل و محتوای شعر ترکیه یافت.

وی از برجسته‌ترین شاعران نوپرداز و نمایش‌نامه نویس آزادیخواه ترکیه بود.

ناظم همواره از شاعرانی بود که فعالیت هنری‌اش را محدود نمی‌کرد. او با انتشار اشعار و مقاله‌های خود در میان جوانان محبوبیت ویژه‌ای داشت.

در سال ۱۹۲۰ مصطفی کمال پاشا قوایی را تشکیل داد و در صدد نجات میهن از دست بیگانگان برآمد. همه کسانی که شور نجات وطن را در دل داشتند، بسوی انقره رو می‌آوردند.

در همین سال ناظم نیز که زندگی در استانبول و در زیر چکمه اشغالگران برایش غیر قابل تحمل شده بود به آناتولی سفر می‌کند و در راه این سفر است که اولین بار با زندگی نکبت‌بار زنان و کودکان گرسنه و برهنه و بیمار وطن خود آشنا می‌شود و از آن پس همه اشعارش از زندگی این مردم الهام گرفت.‌

از برجستگی‌های شعر ناظم حکمت سادگی و روانی آنست که تاثیر بسیاری از مایاکوفسکی دارد.

سرانجام شاعر آزادى سرزمین ترکیه؛ ناظم حکمت، در ژوئن سال ۱۹۶۳ در اثر سکته قلبی ‌
در مسکو جان باخت و در گورستان نووودویچی به خاک سپرده شد.

برخی از آثار معروف ناظم حکمت ران:

ابر دلباخته، برادر زندگی زیباست، خون سخن نمی‌گوید، شمشیر داموکلس، طغیان زنان، رمان رمانتیک‌ها، فریاد وطن، شهری که صدایش را از کف داده ‌است، جمجمه، خانه آن مرحوم، خون خاموشی می‌گیرد، نام گم کرده، حماسه شیخ بدرالدین، چشم‌
اندازهای انسانی کشور من، تبعید چه حرفه دشواری است، از یاد رفته، تصویرها، شیخ بدرالدین پسر قاضی، سیماونا، چشم اندازهای آدمی، شیرین و فرهاد صباحت، مهمنه بانو و آب سرچشمه کوه بیستون، یوسف و زلیخا، حیله، آیا ایوانوویچ وجود داشته‌است، گاو، ایستگاه، تارتوف، چرا بنرچی خودکشی کرد، چهره‌ها تلگرافی که در شب رسید، نامه‌ها به تارانتا بابو، شهر بی نام، پاریس گل من، آدم فراموش شده، فرهاد و شیرین و عوضی .

 

تو زیر تابش آفتاب

با چشمان سبزت

     ..............خواهی خوابید

من خمیده بر رویت

همچون تماشای هولناک ترین  حادثه های کائنات

به تماشایت خواهم نشست.

 

Sen güneşin altında yeşil gözlerinle

                                                ……………. Yatacaksın

Ben üstüne eğilip senin

Ben kâinatın en müthiş hadisesini

       Seyreder gibi seyredeceğim sen

 27 EKİM 1945

 ٢٧ اکتبر ١٩٥٤

 از یک سیبب نیمی ما

                    نیمی دیگر دنیای بزرگ ما

از یک سیب نیمی ما

                    نیمی دیگر مردم ما

از یک سیب نیمی تو

                    نیمی من

                             هر دوی ما...

 

Bir elmanın yarıs biz  

                     Yarısı bu koskoca dünya.

Bir elmanın yarısı biz

                     Yarısı insanlarımız.

Bir elmanın yarısı sen

                     Yarısı ben

                                İkimiz...

 

 دوباره درباره ی باران

 باران مانند گنجشک ها

به تکه های نان

   که پاشیده ام بر ایوان    تُک می زند

تُک تُک تُک

باران مانند گنجشک ها

 ژوئن ١٩٥٨ پراگ

 

 

YİNE YAĞMUR ÜSTÜN

 

 

Serçe kuşları gibi yağmur

Çinko dama serptiğim

                                   Ekmek kırıntılarını

                            Yiyor telâşlı telâş, tıkır tıkır,

Serçe kuşları gibi yağmur.

 

  • میر حسین دلدار بناب
۲۱
شهریور

آنا آخماتوا یکی از آن شخصیت هایی است که می شود در خلال زندگی اش سرنوشت یک نسل خاص را تحلیل کرد؛ نسلی که با انقلاب اکتبر در کشور روسیه خیلی سریع و ظرف چند سال همه آرمان های انقلابی اش از او دور می شود و باید شاهد کشته شدن، آوارگی و سکوت بهترین فرزندانش باشد. یکی از این فرزندان، آنا آخماتوا بود؛ زنی که همه زندگی اش را از همان سال های اولیه در قالب شعر معنا می کرد و نگاهش به جهان اطراف، یکسره شعر بود؛ شعری ناب و شخصی.«آنا آندرییونا گارنیکو» زن جوانی که وقتی خواست شاعر شود، نام مادربزرگش را وام گرفت، چون پدرش می ترسید شاعر بودن فقط در تصور او وجود داشته باشد و چیزی در چنته اش نداشته باشد و چنان این توانایی را به پدرش ثابت کرد که نام مادر بزرگش برای همیشه در تاریخ ثبت و نام پدری اش در غبار زمان به فراموشی سپرده شد. جد مادری او احمدخان نام داشت و از خان های تاتار و از نسل چنگیز بود. اسم او به روسی آخمات تلفظ می شود و همین اسم است که بعدها آنا آن را برای خودش انتخاب کرد.

او چنان جایگاهی را در جهان به خود اختصاص داده که امروز او را به عنوان یکی از 3 راس مثلثی می شناسند که ماندلشتام و مایاکوفسکی راس های دیگرش را تشکیل داده اند و بر روی هم شاعران بزرگ معاصر روسیه را تشکیل می دهند.آنا همه چیز را با شعر تفسیر می کرد و دنیای اطرافش را با کلمات موزونی که در وجودش طنین می افکند، تعبیر می کرد. یکی از مشهورترین اشعار او شعری با عنوان «او سه چیز را دوست نداشت» است که با آن همسرش را توصیف می کند:او در این دنیا 3 چیز را دوست نداشت:گریه کودکان، مربای تمشک با چای و پرخاشجویی زنانه... و من همسر او بودم

وقتی قرن 20 شروع شد، آنا 11 سال داشت. از همان سال ها او وجود شعر را در همه سلول هایش کشف کرد و خود را به آن سپرد و نخستین شعرش را سرود و در سال 1910 و در حالی که 21 سال داشت به اصرار شاعری به نام نیکولای گومیلیف که شیفته اش شده بود، با او ازدواج کرد. او سفری به پاریس داشت و در سن پترزبورگ اقامت گزید و در رشته تاریخ و ادبیات تحلیل کرد. در همین سال ها بود که به اتفاق همسرش و چند شاعر جوان دیگر یک گروه شعری به راه انداختند و اسمش را گذاشتند «کارگاه شعر». این گروه بعدها به عنوان پایه گذاران مکتب آک مه ایسم (اوج گرایی) شناخته شدند.در سال 1912 نخستین مجموعه شعرش به نام «شامگاه» منتشر شد. در اثر بعدی اش با نام «باغ سوری» که سال بعد منتشر شد، او در میان منتقدان و مردم به چهره شناخته شده ای بدل شد و در همین سال مادر شدن را تجربه کرد.

آخماتوا در پاریس به تحصیل حقوق و فلسفه پرداخت که پاریس در آغاز قرن 20 نه تنها دروازه که مرکز هنر و ادبیات جهان بود. او که با همسرش راهی پاریس شده بود، با دیگر چهره های ادبی ساکن پاریس آشنا شد. پرتره ای که آمادئو مودیلیانی از او کشیده هم مربوط به همین سال هاست.اما همه چیز در حال عوض شدن بود و ماجراهای جنگ جهانی اول که در نهایت به انقلاب اکتبر و روی کار آمدن رژیم انقلابی سرخ ها منجر شد، همسرش را به جبهه مخالفان راند و آن دو از هم جدا شدند. دفتر سومش با عنوان «فوج سفید» در همین روزها منتشر شد. او در این مجموعه به موضوع جنگ می پردازد و حسش را درباره سرزمینی از هم گسسته که خاطرات روزگار شکوهش را هنوز در ذهن دارد، بیان می کند.

«بارهنگ» در سال 1921 منتشر شد و سال بعد «سال خداوندگار ما» را سرود، اما بعد از آن دیگر اجازه انتشار اشعارش را پیدا نکرد. برای همین به ترجمه شعر پرداخت. آخماتوا اشعار 150 شاعر، از 78 زبان مختلف را به روسی برگردانده و در مجموع بیش از 20 هزار بیت را به زبان مادری اش ترجمه کرده است.در این سال ها به تحقیق درباره پوشکین پرداخت. او شیفته پوشکین بود و وی را تنها آموزگار خودش در این راه می دانست؛ حاصل سال هایی که او با تحقیق بر آثار پوشکین سعی می کرد خود را تسکین دهد، 3 کتاب است.

با روی کار آمدن استالین، آنا خیلی زود برچسب ناراضی خورد و از سال 1922 تا 1940 فقط یکی از کتاب هایش اجازه چاپ مجدد گرفت. از سال 1933 او سال های بدتری را تجربه کرد، نقطه ضعف او پسرش بود و حکومت از این طریق او را شکنجه می کرد، آنا ساعت های بسیار را پشت درهای زندان سپری می کرد تا بتواند اجازه ملاقات با «لو»، پسرش را بگیرد و این در حالی بود که «لو» هنوز آزاد نشده دوباره به یک جرم واهی دیگر راهی زندان دیگری می شد.شعر آنا وقایع نگاری دوران حیات او و کشورش است، اما این شعر انقلابی یا مبارزه جویانه نیست. خیلی ساده اشعار زنی حساس است که از وقایع زندگی تاثیر می پذیرد و این تاثیر را در شعر سرزنش گرانه و منتقدانه اش بروز می دهد. با تهدید پسرش او را می ترسانند و او باید 15 سال از زندگی اش را با دلهره دیدن «لو» پشت میله های زندان سپری کند. در این سال ها او به نوعی خانه به دوشی را تجربه کرد و به دنبال پسرش از آردوس به خاردیف، از خاردیف به شینگلی و از شینگلی به رانوسکایا و بعدتر به پترویخس به راه افتاد.جایی که شب ماندگار پرسه می زند با فانوسی و دسته کلیدی من به پژواک شب لبخندی می زنم جدایی وهم است ما جدا.

شعر خاطره ها

خاطره ها سه دوره دارند:

اوایل چنان نزدیکند که می گوییم

انگار همین دیروز بود.

جان در پناهشان می آرامد

و جسم در سایه شان سر پناهی می یابد.

خنده ای است که فرو ننشسته و اشکی که همچنان جاری ست

لکه ی جوهری روی میز که هنوز هست

و بوسه ی خداحافظی که گرمی اش در دل احساس می شود...

اما چنین حسی دیری نمی پاید...

  *

زمانی می رسد که درآن سر پناهی دیگر نیست

در جایی پرت به جایش خانه ای تنهاست

با زمستانی سرد سرد و تابستانی سوزان

خانه ای سراسر خاک گرفته و لانه ی عنکبوت ها گشته

جایی که نامه های عاشقانه آتشین خاکستر می شوند

و عکس ها رنگ می بازند

آدم ها طوری آن جا می روند که به گورستانی

باز که می گردند دست ها را با صابون می شویند

اشکها ی روانشان را پاک می کنند و سخت آه می کشند...

  • میر حسین دلدار بناب