اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۳۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۳
مرداد

اشو
صوفی و عارف هندی ( 1931- 1990 )

"اشو" در یازدهم دسامبر 1931 در شهر "کوچ وادا" واقع در ایالت "مادیاپرادش" هندوستان چشم به جهان گشود. او از همان کودکی، روحیه ای سرکش و مستقل داشت و بر این امر پافشاری می کرد که به جای دریافت دانش و باور از دیگران، خودش، حقیقت را بیازماید.
نام پدری اشو، "راجنیش" است. کنیه ی "باگوان" به معنای "آقا" و "سرور" را به ابتدای نام وی افزوده بودند و در کتابها و نوشته ها از او با نام "باگوان شری راجنیش" یاد می کردند (شری، کنیه ای احترام آمیز به معنای مقدس و بزرگ است). در ﮊانویه ی سال 1989، اشو به دلیل سوء برداشت های به وجود آمده، کنیه ی "باگوان" را از ابتدای نام خویش برداشت و گفت:
"دیگر مسخره بازی بس است."
از آن پس، او را "اشو راجنیش" نامیدند. نام "اشو" (Osho) از واژه یoceanic"" برگرفته از "ویلیام جیمز"، فیلسوف و روانشناس آمریکایی به معنای "حل شده در اقیانوس" است؛ واژه ی "oceanic" در حقیقت به بیان این تجربه می پردازد و "اشو" به معنای کسی است که این پدیده را تجربه می کند. واﮊه ی "اشو" همچنین در فرهنگ کهن "خاور دور" کاربرد داشته و به معنای "شخص متبرک و ملکوتی؛ کسی که آسمان بر او باران گل می بارد" است. البته اشو در سپتامبر همان سال، "راجنیش" را نیز از نام خود برداشت، زیرا راجنیش نامی برگرفته از مذهب هندو است و اشو نمی خواست که نمایانگر فرقه یا آیین ویژه ای باشد.
در حقیقت، اشو به هیچ سنتی دلبستگی ندارد. همان گونه که خود در این باره می گوید:
"من سرآغاز یک آگاهی سراسر تازه هستم. خواهشمندم مرا به گذشته مرتبط نسازید؛ گذشته حتی ارزش یادآوری هم ندارد."
اگر چه اشو در تمام طول عمرش خود را به هیچ دین و فرقه مذهبی وابسته نمی دانست، در تاریخ 21 مارس سال1953 و در سن 21 سالگی به "سامادهی" - رسیدن به روشن بینی که در آن روح انسان با روح هستی یگانه می گردد - رسید.
اشو پس از اینکه در سن بیست و یک سالگی به روشنی رسید، با کسب درجه ی فوق لیسانس در رشته ی فلسفه از دانشگاه "سوگار"، تحصیلات خود را به پایان رساند و چندین سال در دانشگاه "جبل پور" به تدریس فلسفه پرداخت. در همین سالها با سفر به سراسر هندوستان و برگزاری جلسه های سخنرانی و بحث و گفتگو در شهرهای گوناگون، رهبران مذهبی سنت گرا و باورهای سنتی را مورد پرسش قرار داد و با گروههای گوناگون مردم دیدار کرد.
او با مطالعه ی بسیار، در مورد هر چیزی که می توانست درک او را از نظام باورها و روانشناسی انسان معاصر گسترش دهد کنکاش کرد و در اواخر دهه ی 1960 روش منحصر به فرد مراقبه ی پویای خود را به وجود آورد. اشو می گوید:
"بار سنتهای تاریخ گذشته و تشویش های زندگی نوین به قدری بر دوش انسان امروزی سنگینی می کند که او پیش از اینکه به حالت آرامش و بی ذهنی مراقبه دست یابد مجبور است به یک پاکسازی گسترده تن دهد."
او تصویر ذهنی خویش را از انسان ایده آل امروزی، "زوربای بودایی" می نامید؛ ترکیبی سراسر جدید؛ "دیدار بین زمین و آسمان، دیدار بین مرئی و نامرئی، دیدار قطبهای متضاد."
"زوربا" شخصیتی زمینی و اهل خوشگذرانی های دنیوی است، در حالی که "بودا" نمایانگر روش معنوی است.
اشو از سال 1963 به سخنرانی در دورترین نقاط هند پرداخت و همچنین روشهایی عملی برای مراقبه جهت دگرگونی و پیشرفت معنوی انسانها به وجود آورد.
در نخستین سالهای دهه ی 1970، آوازه ی اشو به گوش غربیها رسید. تا سال 1974، مرکزی در شهر "پونا" تاسیس شد و دیری نپایید که سیلی از دوستداران او از غرب به نزد وی در این مرکز رفتند. اشو در طول برنامه های کاری خود از تمام جنبه های توسعه ی آگاهی انسان سخن گفت. او عصاره ی [ = چکیده و برگزیده ] هر آنچه را که در راه جست و جوی معنوی انسان امروزی دارای اهمیت است برگرفت و آنها را نه بر پایه ی درک ذهنی، بلکه بر پایه ی آزمایش و تجربه ی هستی گرایانه بنا نهاد.
به مدت بیش از 35 سال، اشو به آموزش و همکاری با کسانی که نزد او می آمدند، پرداخت. وی بر این باور بود که زندگی انسان امروزی بایستی بر پایه ی مراقبه بنا شده باشد، منتها مراقبه ای که با نیازها و حقایق زندگی انسان امروزی هماهنگ است. او شیوه های گوناگون نوینی برای مراقبه پدید آورد تا هرکس بسته به نیاز و روحیه ی خویش، آن را برگزیده و با آن کار کند. او همچنین طی همکاری با درمانگران، روشهای جدید درمانی را بر پایه ی مراقبه به وجود آورد.
در سال 1980و در یکی از سخنرانیهای صبحگاهی اشو، یک هندوی بنیادگرا او را با چاقو هدف حمله قرار داد که به دلیل بی کفایتی پلیس این تروریست، از هر گونه شبهه ای مبرا شد.
یکی از رویدادهای مهم زندگی اشو، مهاجرت وی به آمریکا در سال 1981 بود. دلیل او برای سفر به آمریکا، درمان بود، اما به علت وجود پیروان بسیار در آمریکا، تصمیم گرفت که آنجا بماند. مریدان اشو یا به عبارتی "سانیاسین" ها (Sannyasins) بدین منظور در نقطه ای دورافتاده در ایالت "اوریگون"، زمینهایی را خریداری کرده و طی مدت 4 ماه شهری به نام "راجنیش پورام" (Rajneeshpuram) در آنجا بنا نهادند.
بسیاری از مردم محلی از ایجاد چنین مرکزی در بین خودشان به دلیل تفاوتهای دینی و فرهنگی خشنود نبودند. بازتاب این ناخرسندی به صورت ندادن مجوز احداث ساختمان به جانبداران اشو نمود پیدا کرد. ساختمان هایی بدون کسب مجوز در مزرعه برپا شد و هنگامی که مقامات رسمی، از این ساخت و سازها جلوگیری کردند، اداره ی آنها بوسیله ی افراد ناشناسی به آتش کشیده شد.
محبوبیت اشو به طور روزافزون در آمریکا افزایش یافت و سیل افراد از دورترین نقاط این کشور به سوی "راجنیش پورام" که به عنوان یک مرکز معنوی شهرت یافته بود، سرازیر شد.
اما این امر به مذاق دولتمردان آمریکا خوش نیامد. آنها از افزایش محبوبیت اشو نگران بودند، زیرا اشو کلیه ی ارزشهای جامعه ی آمریکا را زیر سؤال برده و راهی جدید پیش روی انسانها قرار داده بود. از این رو دولت آمریکا بر آن شد تا به هر ترتیب از شر اشو رهایی یابد. این مساله تا بدانجا پیش رفت که وزیر دادگستری وقت آمریکا، نابودی کمون "باگوان" را مهمترین اولویت خود قرار داد.
آنها در نهایت در سال 1986 اشو را به دروغ، متهم به شکستن قانون مهاجرت کرده و او را دستگیر نموده و به دادگاه کشاندند. در پی این رخدادها، اشو مجبور به ترک خاک آمریکا و بازگشت به هند شد.
اشو یک نویسنده به معنای رایج کلمه نیست. او تاکنون خود هیچ کتابی ننوشته است. کتابهای نشر شده به نام اشو که شمار آنها به بیش از 600 عنوان می رسد، در حقیقت، نسخه برداری از سخنرانی های وی هستند. حدود هفت هزار سخنرانی از اشو بر روی نوار کاست و هزار و هفتصد سخنرانی بر روی نوار ویدئو ضبط شده است. اشو پرفروش ترین نویسنده در هند به شمار می آید. سالانه بیش از یک میلیون نسخه از کتابها و نوارهای اشو در هند به فروش می رسد. کتابهای او به نوزده زبان زنده ی دنیا ترجمه شده است.
روزنامه ی "Sunday Times" چاپ انگلستان از اشو به عنوان یکی از هزار شخصیت تاریخ ساز قرن بیستم میلادی یاد کرده است. روزنامه ی "Sunday Midday" چاپ هند نیز او را در زمره ی ده شخصیتی که سرنوشت هند را تغییر داده اند (در کنار شخصیتهایی همچون گاندی، نهرو و بودا) قرار داده است.
او در مورد آموزه های خویش می گفت:
"پیام و رسالت من، ترویج آیین و مکتب و فلسفه ی ویژه ای نیست. پیام من گونه ای کیمیا و راه و روشی جهت دگرگونی معنوی آدمی است."
"ﮊان لایل" در مجله ی Vogue"" درباره ی اشو می نویسد:
" او مردی است مهربان و شفیق، در نهایت راستی... یکی از باهوش ترین، ادیب ترین، پر مغزترین و آگاهترین سخنورانی است که تاکنون دیده ام."
 با وجود این، اشو همیشه از خویش به عنوان انسانی عادی یاد می کرد و بر این نکته تاکید داشت که آنچه که او بدان دست یافته، برای همه دست یافتنی است.
اشو در دوران زندگی خویش، در تمام زمینه های ممکن مربوط به پیشرفت خودآگاهی آدمی، سخن رانده است: مراقبه، عشق، زندگی و مرگ، دانش های گوناگون، فلسفه، روانشناسی، آموزش و پرورش، خلاقیت و روابط بین آدمها. سخنان اشو، تازگی، شوخ طبعی و بینش و آگاهی استثنایی وی را به نمایش می گذارد.
اشو عارفی است که خرد و حکمت ابدی مشرق زمین را به دشواری ها و پرسش های مبرمی که انسان امروزی با آن روبرو است پیوند می دهد. او از هماهنگی و کلیتی که در هسته و ذات همه ی مذاهب و آیین های سنتی نهفته است سخن می گوید و حقیقت فراگیر نهفته در جوهر مذاهب را برای آدمی روشن می سازد.
اشو در نوزدهم ژانویه ی 1990 کالبد خاکی خود را ترک گفت. مرکز او در "هندوستان"، همچنان بزرگترین مرکز رشد روحی در دنیا است. همه ساله هزاران نفر از سراسر دنیا برای شرکت در دوره های آموزشی مراقبه، درمان حرکتهای بدنی، برنامه های خلاقیت آفرین و یا تنها برای دیدار از این مرکز روحانی به آنجا سفر می کنند.

برگرفته از:سایت  ره پو

  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
مرداد

میلان کوندرا

میلان کوندرا در سال ۱۹۲۹ در برنو چکوسلواکی زاده شد. پدر او موسیقی‌شناس و استاد دانشگاه برنو بود. او اولین اشعارش را در دوران دبیرستان سرود. کوندرا تحصیلات خود را در زمینه‌ی موسیقی‌شناسی، فیلم، ادبیات و زیبایی‌‌شناسی در دانشگاه آغاز نمود و پس از پایان تحصیلات به عنوان استاد در دانشگاه هنر پراگ فعالیت نمود. در طول این دوره به چاپ اشعار، مقالات و نمایش‌نامه‌های گوناگون اشتغال داشت. در سال ۱۹۴۸ با اشتیاق زیاد به حزب کمونیست پیوست، همان‌طور که بسیاری از روشن‌فکران و صاحبان اندیشه در آن زمان به این حزب می‌پیوستند. در سال ۱۹۵۰ به دلیل تمایلات فردگرایانه از حزب جدا شد اما مجدداً در دوره‌ی سال‌های ۱۹۵۶ تا ۱۹۷۰ عضو این حزب بود. پس از اشغال کشور توسط شوروی در سال ۱۹۶۸ سمت استادی را از دست داد و تمام کتاب‌هایش توقیف شدند. از سال ۱۹۷۰ هیچ کتابی از او مجوز انتشار نداشت.
در سال ۱۹۷۵ به عنوان استاد مهمان در یکی از دانشگاه‌های فرانسه پذیرفته شد. در سال ۱۹۷۹ به خاطر انتشار کتاب «خنده و فراموشی» از تبعیت چکوسلواکی محروم شد. کوندرا یکی از نویسندگان تأثیرگذار قرن بیستم به شمار می‌آید و برخلاف بسیاری از نویسندگان مشهور ترجیح می‌دهد پشت کتاب‌هایش ناشناخته باقی بماند. «جهالت» (۱) آخرین اثر کوندرا است و به زبان اسپانیایی در سال ۲۰۰۰ منتشر شده است. در پیش‌گفتار این کتاب درباره‌ی کوندرا می‌خوانیم:
"میلان کوندرا نویسنده‌ای بی‌هنگام است و چارچوب‌ناپذیر و بیش‌تر از همه‌ی نویسندگان معاصر و مانند اکثر نخبگان ادبیات داستانی معاصر جهان، امروزین است و فرزند زمان خودش.
برای شناخت درست کوندرا پیش از همه باید اروپایی بود یا با سیر تحول اندیشه – به معنای عام – در اروپا آشنا بود.
کوندرا یکی از معدود نویسندگان معاصر اروپاست که بار تحول مدرنیته و ماحصل واقعی آن بر دوشش سنگینی می‌کند و سنگینی و سبکی هستی از این منظر را به بهترین و بدیع‌ترین زبان در قالب ادبیات داستانی بیان می‌کند. شاید یکی از دلایل موفقیت جهانی وی را هم بتوان همین زاویه‌ی دید دانست. چرا که انسان امروز در هر منطقه‌ای از دنیا به هر حال از مدرنیته و چالش‌های آن با سنت و دید انتقادی نسبت به آن متأثر است.
برخی از منتقدان ادبی، آثار کوندرا را رمان‌های فلسفی و برخی این خصیصه را نقطه ضعف آثار او دانسته‌اند. اما آن‌چه مشخص است، کوندرا در آثارش سؤال‌هایی را مطرح می‌کند و در پیوند با روند قصه، پاسخ‌هایی را بیان می‌کند که حوزه‌ی فرهنگی اروپا برای آن‌ها یافته است. این پرسش‌ها گاه آن‌چنان بار معنایی عمیقی می‌یابند که وارد حوزه‌ی پدیدارشناسی فلسفی می‌شوند.
اما در کل، همگی تفکربرانگیزند و در محدوده‌ی پرسش از وجود قرار می‌گیرند. اگر به مسیر داستان‌های کوندرا در زمان خطی نگاهی بیاندازیم، روند شکل‌گیری این تفکر فلسفی یا به قولی «فلسفیدن» به‌خوبی مشهود است و هرچه به آثار متأخرش می‌رسیم، ظهور این مایه جدی‌تر می‌شود. به صورتی که در چهار اثر آخر او، روند قصه در حول و حوش یک مفهوم و تعابیر گوناگونش می‌گذرد: جاودانگی، آهستگی، هویت و جهالت.
کوندرا زندگی خود را با دیدن دو روی سکه‌ی مدرنیته سر کرده است و جزء نسلی از اروپای شرقی است که کودکی خود را با یورش تانک‌های نازی، جوانی خود را با بحران‌های اقتصادی بعد از جنگ زیر حکومت توتالیتر کمونیستی و میان‌سالی خود را با یورش تانک‌های روسیه‌ی شوروی گذرانده است و همین چالش‌های نفس‌گیر، عمق شک فلسفی و تعلیق واقعیت و حجاب حقیقت را در آثار او به اوج رسانده است."
پس‌زمینه‌ی ماجراهای داستان جهالت «نوستالژی» است: درد ناآگاهی. ایرنا و یوزف (دو شخصیت اصلی داستان) پس از یک مهاجرت طولانی به وطن باز می‌گردند و به یک‌دیگر برمی‌خورند. آن‌چه همواره در دوران مهاجرت آن‌ها را آزار می‌دهد «نوستالژی» است: دانستن این که از آن‌چه دور از آن‌هاست بی‌خبرند. کوندرا در این داستان گذری به داستان «ادیسه» می‌زند: "حماسه‌ای که بنیان‌گذار نوستالژی شد و در اوان زایش فرهنگ باستانی یونان به دنیا آمد. اولیس بزرگ‌ترین ماجراجوی تمام اعصار، به جنگ «تروا» رفت و ده سال جنگید و سپس شتافت تا به سرزمین مادری‌اش «ایتاکا» برگردد.
اما دسیسه‌ی خدایان سفرش را طولانی کرد. ۳ سال اول سفر پر از ماجراهای خارق‌العاده بود و سپس، به عنوان گروگان در کنار پری‌ای به نام «کالیپسو» سرکرد که چنان عاشق و گرفتار اولیس بود که نمی‌گذاشت او را ترک کند. در طول ۲۰ سال غیبت اولیس اهالی ایتاکا (زادگاهش) خاطرات زیادی از او را در یاد نگه داشته بودند اما دل‌تنگش نمی‌شدند. در حالی‌که اولیس درد دل‌تنگی را احساس می‌کرد هر چند چیزی به یاد نمی‌آورد. "کوندرا با بیان این داستان این حقیقت را بیان می‌کند: "حافظه برای این که خوب عمل کند نیازمند تمرین مداوم و بی‌وقفه است، خاطرات اگر گاه‌گداری در گفت‌وگوهای میان دوستان برانگیخته نشوند، از بین می‌روند.
هم‌وطنان مهاجری که دسته‌دسته جمع می‌شوند و داستان‌هایشان را تکرار می‌کنند مانع فراموشی آن‌ها می‌شوند. اما آن‌ها که هم‌وطنانشان را مرتب نمی‌بینند در فراموشی سقوط می‌کنند. اولیس هم هرچه بیش‌تر غم غربت می‌خورد، بیش‌تر فراموش می‌کرد. چرا که غم غربت فعالیت حافظه را تقویت نمی‌کند، خاطرات را برنمی‌انگیزد. به خودش اکتفا می‌کند، به احساس خودش."
اولیس پس از بازگشت به موطن خویش، خود را ناچار به زیستن با مردمی می‌بیند که هیچ چیز از آن‌ها نمی‌داند. اولیس که در ۲۰ سال غیبتش به هیچ چیز جز بازگشت نیاندیشیده است، به محض بازگشت شگفت‌زده متوجه می‌شود که "جوهره‌ی زندگی‌اش، کانونش، گنجینه‌اش را در خارج از سرزمین مادری یافته است، در آن بیست سال جهان‌پیمایی."
در ابتدای ورود به زادگاهش پس از بیست سال با ورق زدن سررسید حاوی نشانی‌ها، دوستان قدیمی خود را پیدا کرده و آن‌ها را ملاقات می‌کند. ایرنا با خود می‌اندیشد: " آیا می‌توانم خود را در خانه احساس کنم و دوستانی داشته باشم؟ " او به عنوان دختر جوان معصومی از آن‌جا رفته و اکنون یک زن بالغ برگشته است. زنی که زندگی‌ای پشت سر دارد، زندگی دشواری که به آن می‌بالد. می‌خواهد همان باشد که هست. ایرنا می‌داند که آن زن‌ها یا او را می‌پذیرند با تجربیاتی که در آن سال‌ها پشت سر گذاشته، با اعتقاداتش و با نظراتش، یا او را پس می‌زنند. با شناخت بر این‌که در موطنش شرابِ خوب نمی‌نوشند، بطری‌های بوردوی قدیمی سفارش می‌دهد و می‌خواهد با بهترین روشی که می‌شناسد مهمان‌هایش را غافلگیر کند. می‌خواهد جشن بگیرد و دوستی‌هایش را تازه کند. اما دوستانش ناآسوده بطری‌ها را نگاه می‌کنند و چیز دیگری سفارش می‌دهند.
"او متوجه می‌شود که احمقانه چیزی را به نمایش گذاشته که به جای تازه کردن دوستی‌ها آن‌ها را از هم جدا می‌کند: غیبت طولانی‌اش، عادت‌های خارجی‌اش و اعتماد به نفسش. دوستان قدیمی او نیز به دوران غیبت او بی‌توجهی نشان می‌دهند چون می‌خواهند این بیست سال زندگی او را قطع و جدا کنند. انگار می‌خواهند گذشته‌ی دورش را به زندگی کنونی‌اش بخیه بزنند. انگار که ساعدش را قطع کنند و دست را مستقیم به آرنج بچسبانند. انگار که ساق پایش را قطع کنند و زانو را به مچ پا پیوند بزنند."
بعدها ایرنا برای دوست فرانسوی‌اش چنین سخن می‌گوید: "می توانم دوباره در میان آن‌ها زندگی کنم اما به شرط آن که همه‌ی آن چیزهایی که با تو، با شما، با فرانسوی‌ها تجربه کرده‌ام، در یک مراسم مقدس دود شود و آن زن‌ها (دوستان هم‌وطنش) جام‌های آب‌جو را بالا بگیرند و با من آواز بخوانند و دور این توده‌ی آتش برقصند. برای این‌که مرا ببخشند، برای این‌که پذیرفته شوم، تا دوباره یکی از آن‌ها باشم، این بهایی است که باید بپردازم."
«جهالت» سرشار از لحظاتی است که در آن قهرمان‌های داستان، اولیس‌وار، غم غربت را در وطن احساس می‌کنند.
پس از بازگشت به وطن به گورستان شهر زادگاهش می‌رود. همان‌جا که سی سال قبل تابوت مادرش را دیده است. تعداد نام‌های جدید روی سنگ قبر گیجش می‌کند و متوجه می‌شود که برخی از نام‌ها به اشخاصی تعلق دارند که تا آن زمان گمان می‌کرد زنده‌اند. آن مردگان او را آزار نمی‌دهند. آن‌چه آزارش می‌دهد این است که هیچ خبری از مرگ آن‌ها دریافت نکرده است. او به این حقیقت تلخ پی می‌برد که فقط برای احتیاط نبوده است که از نوشتن نامه برای او دست کشیده‌اند: او از نظر آن‌ها دیگر وجود ندارد.
هر دو قهرمان داستان پس از بازگشت متوجه می‌شوند که جهل ناشی از نبودن بین هم‌وطنان همانند دردی آن‌ها را وادار به ترک وطن می‌کند. آن‌ها متوجه می‌شوند که مدت‌هاست که مرده‌اند و حتی زبان و فرهنگ دوستان و هموطنان قدیمی برایشان دور و ناآشناست. مهاجرت آن‌ها را از ریشه دور کرده است و حافظه یاری‌شان نمی‌دهد.
«جهالت» پیوسته در حال پرسیدن این سؤال است: آیا بازگشت به وطن تنها راه حل غلبه بر نوستالژی غم‌انگیز غربت است؟

  • میر حسین دلدار بناب
۲۲
مرداد

 

نیکوس کازانتزاکیس (Kazantzakis – Nikos)

 نویسنده، شاعر، روزنامه نگار، مترجم، اندیشمند و عارف شهیر یونانی است که در دوم دسامبر (به روایتی 18 نوامبر) 1883 در شهر گاندی، مرکز جزیره کرت به دنیا آمد. دوران کودکیش در گرماگرم جنگ‌های میهنی کرتیان با عثمانی ها گذشت و تأثرات وطن پرستانه شدیدی که این نویسنده جوان از قهرمانان آن جنگ‌ها پیدا کرده است در مجموعه آثارش به خصوص در «آزادی یا مرگ» منعکس است. وی خود اظهار می­ کند: «قسمتم این بود که در لحظه بحرانی جنگ کرت برای آزادی، در این سرزمین، به دنیا بیایم و بدین ترتیب از همان کودکی متوجه شدم دنیا مالک خیری است عزیزتر از زندگی، نوشین تر از سعادت: آزادی.» حتی شخصیت پدر نیکوس -که از فرماندهان و پیشتازان مبارزه با ترک­ها بود- با روحیات پهلوان میکالیس قهرمان کتاب "آزادی یا مرگ" بی شباهت نیست.

محیطی که نیکوس  دوران کودکی خود را در آن به سر برد ویژگی دیگری نیز داشت و آن خاصیت چندگانگی فرهنگی بود. در کرت فرقه­ های گوناگون مسیحی به همراه ترک­های مسلمان همزیستی داشتند و این امر در شکل دادن به شخصیت نیکوس بی­ تأثیر نبود؛ شخصیتی که همه عمر خود را بر سر تجربه، فهم و درک فرهنگ­ ها وادیان و سنت­های گوناگون - در حد توان و وسع خود – گذاشت.

در سال 1897 نیکوس به اتفاق مادر و خواهرش به جزیره ناکسوس نقل مکان کردند تا پدرش با آسودگی بیشتری به جنگ با ترک­ها بپردازد. نیکوس طی مدت دو سال سکونت در این جزیره وارد مدرسه فرانسوی صلیب مقدس شد که توسط فرقه فرانسیسکن (پیروان فرانسوآ اسیزی، عارف مشهور ایتالیایی) اداره می ­شد. وی در آنجا زبان­های ایتالیایی و فرانسوی را آموخت و با آیین مسیحیت بیش از پیش آشنا شد. تحصیل در این مدرسه نیز در عشقی که نیکوس بعدها به فرانسوا اسیزی و حضرت مسیح پیدا کرد بی تأثیر نبود. پس از آزادی کرت و مغلوب شدن ترک­ها در سال 1898 نیکوس به آن­جا بازگشت و در دبیرستان مشغول تحصیل شد.  


سپس به آتن رفت تا به مدت چهار سال حقوق بخواند.. از دانشگاه آتن با درجه عالی فارغ التحصیل شد و آن گاه دو سال به گشت و گذار در یونان پرداخت. او سپس بر خلاف میل پدرش که انتظار داشت به پارلمان یونان راه یابد و بدین طریق به کرت خدمت کند راهی فرانسه شد. در پاریس به دام ادبیات افتاد.

هرچه از هوگو، روسو، شاتو بریان، موسه و لامارتین به دستش می­ رسید می­ خواند. در کلاس­های درس هانری برگسون شرکت می­ کرد و به شدت تحت تأثیر مفهوم "نیروی حیاتی" بود که برگسون بیان می­ کرد. تقریباً در همین ایام بود که با آثار نیچه آشنا شد. اندیشه­ های وی را با حرص و ولع بسیار پذیرفت و تا آخر عمر هم از نفوذشان خلاصی نیافت.

کم­ کم شروع به نوشتن آثار ادبی (رمان و نمایشنامه) کرد و در جنگ‌های بالکان در 1912-1913 وارد خدمت نظام شد. در سال 1914 به همراه آنگلوس سیکه لیاتوس، شاعر یونانی، به قصد دیدن زیارتگاه­های یونان به شهرهای مختلف کشورش سفر کرد. در این زمان علاقه­ اش به مذهب چنان جلب شده بود که در زیارتگاه آتوس تصمیم گرفت 40 روز ریاضت بکشد تا با مسیح ارتباط روحانی برقرار کند اما در این امر با شکست مواجه شد.

«با گذشت سالیان اندک اندک دریافتم که برای جستجوی چیزی که همه عمر به دنبالش بودم به "کوه مقدس" رفته بودم. آن­جا رفته بودم تا دوست و دشمنی بزرگ، همتای قامت من بلکه بزرگ­تر بجویم همو که در کنار من وارد عرصه مبارزه شود... روح من فاقد این چیز و این شخص بود و از همین رو احساس خفقان می کرد.»

در سال 1917 نیکوس به اتفاق فردی پرتحرک به نام الکسیس زوربا به پلوپونزوس، جزیره­ای در یونان رفت تا به استخراج زغال سنگ بپردازد.

آشنایی با زوربا برای وی الهام بخش خلق کتابی به نام "زوربای یونانی" شد که نیکوس آن را در سال 1945 نگاشت.

نیکوس در سال 1919 برای تصدی پست مدیر کلی رفاه عمومی به آتن رفت در مأموریتی ویژه شرکت کرد و طی آن، 150000 یونانی را که تحت آزار کردهای ارمنستان بودند از قفقاز به مقدونیه برگرداند. پس از بازگشت از مقام خود استعفا داد و دوباره به جستجوهایش در قالب سفر ادامه داد.

ابتدا به وین رفت. در آنجا به مطالعه آثار بودا پرداخت و تحت تأثیر مفهوم "نیروانا" قرار گرفت. سپس به برلین سفر کرد و رهبری یک گروه کمونیستی را بر عهده گرفت. در این سال­ها بین لنین و بودا حیران و سرگردان بود اما عشق او به بودا و کمونیسم هم کمرنگ شد و در سال 1924 آلمان را ترک گفت و به شمال ایتالیا رفت. 11 هفته در آسیسی توقف کرد. در آن­جا به عشقی تازه گرفتار آمد؛ معشوق جدید سن فرانسیس بود. این سیر و سلوک و کاوش، خاطرات و تجربیاتی را پدید آوردد که 30 سال بعد نیکوس در کتاب "مرد بینوای خدا" به گوشه­هایی از آن اشاره می­ کند.

در سال 1924 نیکوس به کرت بازگشت و در حالت انزوا سرودن دیوان بلند اشعار خود با عنوان "اودیسه روایتی نو" که در واقع دنباله و مکمل اودیسه هومر، شاعر کلاسیک یونانی است، را آغاز کرد. کتاب شامل 33 هزار بیت شعر است و سرودن آن 15 سال وقت گرفته است. قهرمان کتاب اودیسه تنها و مصممانه وادی های گوناگونی را برای کشف جوهر زندگی طی می ­کند. نیکوس به سال 1927 برای شرکت در دهمین سالگرد انقلاب اکتبر به مسکو رفت و پس از این مسافرت، احساساتش نسبت به کمونیسم رنگ باخت؛ هرچند که مانند بسیاری دیگر از اندیشمندان به صورت مرتب و پیگیر به آرمان عدالت­خواهی می­ اندیشید. او در سال 1935 پس از سال­ها گشت و گذار در فرهنگ و تفکر مغرب زمین، به ژاپن و چین سفر کرد و موفق شد گوشه­ای از فرهنگ مشرق زمین را نیز از نزدیک ببیند. حاصل این سفر کتابی است با نام "کتاب سنگی" که نیکوس آن را به زبان فرانسه نوشته است.

در 1945 وارد سیاست شد و برای مدت کوتاهی به مقام وزارت فرهنگ یونان رسید لیکن زود استعفا داد تا بار دیگر به دامان کار محبوب خود نویسندگی بازگردد. در 1947 مشاور ادبی یونسکو شد و در شهر کوچک آنتیپ در نزدیکی "نیس" ساحل "کوت دازور" فرانسه اقامت گزید و سه کتاب به نام­های "مسیح باز مصلوب"، "آخرین وسوسه مسیح" و "مرد بینوای خدا" را نگاشت که همه به طور مستقیم یا غیرمستقیم به افکار و زندگی و تعالیم حضرت مسیح مربوط می ­شوند. او در ابتدا کتاب "مسیح باز مصلوب" را نوشت. داستان در یونان جریان می ­یابد. جشنی بر پاست و اهالی روستا در کرت خواهان ترتیب دادن نمایشی درباره مسیح هستند. مانیولیوس چوپان، نقش مسیح را بر عهده می­ گیرد اما کم کم روحیات مسیح بر وی اثر می­گذارد. از دنیا رو برمی­ تابد و مصمم می­شود طبق آیین مسیح زندگی کند و در این راه برای نجات انسان­ها، دردها و رنج­های بسیاری را بر جان می­ خرد و حتی عده­ ای هم به عنوان پیرو گرد او جمع می­ شوند. اما با مخالفت­ های تجار و کشیشان مواجه می­ گردد و عاقبت مسیح ­وار به دست مردمی که تحریک شده اند، کشته می­ شود. این کتاب در یونان و حتی کشورهای دیگر سر و صداهای زیادی ایجاد کرد به طوری که روحانیان مسیحی کرتی، کازانتزاکیس را مرتد شمردند.

این کتاب چنان تأثیری بر نخبگان داشت که آلبرت شوایتزر تصریح کرد­­­­­­­: در همه عمرم کتابی چنین تکان­ دهنده مطالعه نکرده بودم. در این سال­ها نیکوس کتابی دیگر به نام "آخرین وسوسه مسیح" نوشت. این اثر البته ملغمه­ ای از عنصر خیال و وقایع تاریخی زندگی حضرت مسیح است. او  در این اثر به زندگی خاص حضرت مسیح توجه ندارد و بیشتر خواهان نشان دادن رنج­­ها و دردهایی است که بر کسانی که خواهان تعالی روح هستند، می­ رود.  نیکوس کازانتزاکیس در اواخر عمر اثری دیگر به نام "برادرکشی" را منتشر کرد. قهرمان این کتاب کشیشی به نام پدر یاناروس است که قربانی دو دشمن سرسخت (سلطنت­ طلبان و کمونیست­ها) می­ شود. در این کتاب نیز عشق و علاقه وافر نیکوس به شخصیت حضرت مسیح و تعالیم اخلاقی او به وضوح آشکار است هر چند که او هیچ وقت دید و نظر مثبتی نسبت به روحانیان مسیحی و کلیسا نداشت.

نیکوس کازانتزاکیس در سال 1957 در آلمان و پس از سفری نسبتاً طولانی به شرق درگذشت در حالی که خود اذعان می­کرد کاوش­ ها و جستارهایش ناتمام باقی مانده­ اند.

از آثار او در زمینه شعر: «مار و گل زنبق» (1906) – در زمینه رسالات تحقیقی: «در سفر» (1927) و «باغ صخره ها» - در زمینه درام: «نیسه فورنکاس» (1927) و «اولیس» و «مسیح» (1928) و «ملیساتره» (1953) – در زمینه رمان: «زوربای یونانی» (1946) و «مسیح باز مصلوب» (1954) و «آزادی یا مرگ» (1956) و «آسیز بینوا» (1957) را می‌توان نام برد.

اکثر ما او را با کتاب ممنوع الانتشارش، آخرین وسوسه­ ی مسیح می­ شناسیم؛ اما دنیای کازانتزاکیس به یک کتاب و یک اندیشه ختم نمی­ شود. آثار او معرف منازلی سیر فکری او و در نتیجه متفاوت، متنوع و گاه کاملا متضاد با یکدیگرند.

کازانتزاکیس در جایی صراحتاً خود را یک بلشویک افراطی می­ خواند و در جای دیگر، ادعا می­ کند که از تمام رنگ­ها و عقیده­ ها آزاد شده است چرا که مقام روح خلاق را بالاتر از تمام عقاید می­ داند.

کازانتزاکیس همیشه در حال سفر است و به دنبال هدفی واحد: یافتن خدا.

او در راه خود به پیشوایانی چون مسیح و بودا برمی­ خورد و این پیامبران لحظه­ای چند او را غرق در امید می­ کنند، اما نمی­ توانند پایبندش کنند.
کازانتزاکیس مسیر تعقیب برای یافتن خدا را در کتاب سیر و سلوک ترسیم کرده است. این رساله فلسفه­ ی زندگی اوست و بر اساس گفته­ ی خودش دانه­ ایست که دیگر آثار او از آن روییده­ اند.

کینه­ ای که بسیاری از مسیحیان از او و آثارش به دل داشتند، سر انجام باعث شد تا در هنگام مرگش در سال 1957 هیچ کدام از کلیساهای یونان او را نپذیرند و ناچار جسد او را به مورگ سپردند تا در کنار اجساد مجهول­ الهویه نگهداری شود.

بسیاری پس از خواندن کتاب‌های «عشق یونانی» و «مسیح» و «مسیح باز مصلوب» و بعضی از آثار دیگر کازانتزاکیس، او را نویسنده‌ای معتقد به دیانت مسیح پنداشته‌اند و حال آن که این تصور چندان درست نیست. او به تناوب و گاه در آن واحد، هم مسیحی بوده است و هم بی دین، هم آنارشیست و هم اومانیست، و حکیم رواقی. او نیز مانند الگرکو نقاش بزرگ یونانی الاصل به هیچ مکتبی تعلق ندارد و خود نیز بنیانگذار هیچ مکتبی نیست. او پیش از هر چیز کرتی است و خصایص روحیش خصایص روحی مردم کرت.

امروزه در موزه­ ی تاریخ شهر کرت قسمتی به نیکوس کازانتزاکیس اختصاص داده شده است و در آن میز تحریر، کتابخانه و مقداری از وسایل شخصی همراه با دست نوشته­ های این نویسنده­ ی بزرگ، نگهداری می ­شود.

ماخذ:کتاب نیوز

  • میر حسین دلدار بناب
۲۱
مرداد

برکه ای مدور با آبی صاف و زلال که آسمان را در خود قاب می گرفت و ستارگان و ماه را و سه نارون تناور سر به فلک کشیده ی کنار خود را.
آب برکه از برکه ی بالایی و بالایی تر خود تامین می شد و آب آنها نیز به نوبه ی خود از چشمه های کوه های واقع در جنوب بناب.
نارون ها نماد آبادی بودند و نماینده ی آن از دور دست ها و اکنون که نیستند، نامشان هست، (( سایه سار نارون)) یا ((قره آغاج دیبی)).
خنکای سایه سار نارون و آب برکه خستگی از تن و روح هر مسافری می زدود. مسافرانی که با پای پیاده راه های دور و دراز را می پیمودند و آرام آرام خود را به مقصد می رساندند. اهالی نیز از برکات آن بی نصیب نبودند. در سایه سار نارون ها می آرمیدند و در آب برکه سر و صورت و پای می شستند.

و پرندگان را بهترین آشیانه بودند نارون ها، چه هنگام کوچ و مهاجرت های فصلی و چه هنگام تخم گذاری و تداوم نسل و تلاش برای بقا. هر بوته ای محله ای بود برای هر پرنده ای و ساکنین آن هر کدام در کار خود، بی آنکه مزاحمتی برای دیگری داشته باشد. از لک لک ها وکلاغ ها و سار ها و گنجشک ها گرفته تا پرستو ها و کبوتر ها و بوم ها.

دور برکه تک و توک دکانی بود کاه گلی برای تامین نیازهای ساده ی اهالی. سوزن و نخ، قند و چای، خرت و پرتی که اگر نبود هم زندگی لنگ نمی شد و پیتی نفت لامپا برای گیراندن اجاق خانه ها و روشن کردن چراغ های نفتی و فانوس ها ….
بساط پینه دوزی تنها پینه دوز محل در کنار برکه زیر درخت بید در ضلع شمالی پهن بود. میرزا ممد عمی و دستمزد کار او حواله ی سر خرمن. قیافه اش شبیه دراویش قصّه ها بود و زندگی اش بی شباهت به زندگی درویش ها نبود و می زیست بی اهل و عیال. سه نفر سلمانی که علاوه بر پیراستن موی سر و ریش در کار کشیدن دندان و ختنه نیز بودند و البته اجرت آنها نیز حواله ی سر خرمن بود. و چینی بند زنی که ((مئخچی)) می گفتند و کارش بند زدن اساس البیت شکستنی اهالی بود و چه با صبر و حوصله کار می کرد این مرد. اگرچه نامش اسد بود اما همه او را با نام ((مئخچی)) می شناختند.

سه باب قهوه خانه نیز در هر گوشه ای از میدان وجود داشت که از دود قلیان و چپق و سیگار سیاه شده بود فضای سقف و دیوار هایشان و وقتی دربشان گشوده می شد بویشان در فضای هوای آزاد و پاک میدان و برکه می پیچیید.

قهوه خانه پناهگاهی بود برای بی پناهان و محلّی که می شد در آنجا از هر دری سخن گفت و باک نداشت. گلایه از زن و فرزند یا روزگار و کردگار و یا سرما و گرما و تلخی و شیرینی زندگی و … لابد کسی پیدا می شد که گوش دهد و سنگ صبور آدم باشد و اگر وسعی داشت و دست و دلی باز، تنگی دل و دست را گشایشی دهد آنسان که دست چپش از کار دست راستش خبردار نشود!

گاه نیز نقالی گرم نفس پیدا می شد و با گفتن داستان های شیرین اوقات مردم را خوش می داشت و مردم نیز بی اجر و پاداش نمی گذاشتند نقال گرم نفس و دنیا گشته را.

هر از گاهی نیز عاشقی نرم پنجه و خوش صدا با نوای سازش گرم می کرد محفل سرد و زمستانی اهل قهوه خانه را.


مسجد جامع در ضلع شرقی برکه واقع بود که از خشت و گل بود و سقفی چوبین و دری چوبی داشت. و روزن های لای تیر های سقف پناه گاه امنی بود برای کبوتران.
فرشش حصیر بود و کف اش خاک اما هر کس که از درش وارد می شد صاحب دلی بود بی کدورت و پاک.و در ایام محرم و رمضان موج می زد از مردم. متولی مسجد که مجاور گفته می شد سحرگاهان و ظهر هنگام و عصر با صدای اذان مردم را فرا می خواند به ادای فریضه ی یومیه و حَیِّ عَلی الفَلاحش بلند بود و در تمام آبادی شنیده می شد.


آب بود و آبادی. و محلّات از کنار برکه راه خود را کشیده و هر یک به سمتی روان شده بودند. چیل خوروز ورودی میدان از سمت غرب و معبر مسافرانی که از سمت مرند وارد میدان آبادی می شدند.

یوخاری چوچه از سمت شرق وارد میدان می شد و مسافران روستا های شرق آبادی را به قلب روستا هدایت می کرد. روستا های زرغان، درق، نوجه ده، دوگیجان، قاینار، گوءل اخیر و ارزیل و … را.

قاسملو از جنوب و سمت قبله وارد میدان می شد و مسافرانی که قصد تبریز داشتند باید از این محله تردد می کردند و یا بالعکس مسافرانی که از تبریز می آمدند از حوزه ی نفوذی این محله وارد آبادی می شدند. در بالا دست محله ی قاسملو کمی مانده به دره بوغازی جایگاهی ساخته بودند از سنگ که ((مقام)) گفته می شد.
و ((مقام))  جایی بود که مردم تا آنجا زائران عتبات را بدرقه می کردند و از آنها خداحافظی می کردند و به هنگام مراجعت زائران نیز تا آنجا به استقبالشان می رفتند. و راه تبریز از آنجا و از میان معابر کوهستان می گذشت و از فراز و نشیب کوه ها پیموده می شد و به آن جهت ((تبریز یولی)) معروف بود.


آشاغی چوچه شمال آبادی را با میدان مرتبط می ساخت و مسافران روستا های همسایه شمالی مثل ابرغان و نوجه ده شیخلر و کوهناب از طریق آن محله به میدان و مرکز آبادی وارد می شدند.
را ه معروفی از کنار مزارع آشاغی کوچه و از منطقه ی پئشتوان می گذرد که به ((ترکه راه)) معروف است. و گویا در گذشته هایی نه چندان دور راه کوچ بهاری و پاییزی اقوام ترک بوده است جهت ییلاق و قشلاق.

ملک لو نیز از شمال شرق میدان راه پر پیچ و خم خود را به شمال شرق آبادی کشانده است و در انتهای آن  محله ای فرعی به وجود آمده است که به جهت فراوانی درخت های بیدش نام ((سؤیؤدلو)) به خود گرفته است. ملک لو نام از مردی بزرگ گرفته است. ملک محمّد. مردی از تبار یلان سیستان. هم ولایتی یعقوب لیث صفّار، آن راد مرد عیّار. چه بوده است که دیار نیاکان رها کرده و راه غربت در پیش گرفته، معلوم نیست. آنچه هست اینکه بزرگ بوده است و بزرگ زاده و بازماندگانش نیز ماننده به خود. از پس او علم الهدی که سفره ی گشوده اش شهره ی عام و خاصّ بوده. علم الهدی را نیز پسری بوده میرزا رفیع نام در کسوت روحانیّت. میرزا رفیع را نیز پسرانی بوده، شیخ سعید و شیخ محمّد حسین و شیخ محمّد حسن نام. و هر یک را سودایی در سر. شیخ سعید در جستجوی کیمیا و غرق در اوراق مکتوبات کهن و … شیخ محمّد حسین سر در کار خود. امّا شیخ محمّد حسن را سری بوده پر شور و هنگامه جو. هم اوست که سر نهاد در راه آرمان هایش. کشته به تیر بیگانه. از آن پس فرزند او چراغ دودمان افروخته نگه داشت و بر افراخت نام تبارش را به قلّه های رفیع انسانیّت. بحر معرفت لقبش دادند. بزرگ داشتند. بزرگ بود و بزرگ زاده. آستین افشانده از هر چه تعلّقات. انسان بود و انسان ماند، دکتر اسماعیل رفیعیان. ملک محمّد را حکایات فراوان دیگری نیز هست. حتّی پس از مرگش. سنگ قبرش ((ملیک داشی)) خود محملی شده است برای داستان های بسیار. یکی آنکه بر سنگ قبرش نوشته شده بوده است که (( صد عدد تخم مرغ را به یک شاهی خریدیم و همسرانمان را خانه ی پدرانشان نفرستادیم!)) امّا همه ی این حکایات بر ساخته ی ذهن ساده اندیش عدّه ای مردم عامی و عاری از دانش بوده است. سنگ ملک بزرگترین سنگ قبر گورستان بناب بود. حجّاری شده و نقش و نگار زده. چون کسی از مضمون نوشته ها و علایمش سر در نمی آورد از ظنّ خو حکایاتی می ساخت و … دریغا که یغما گران آمدند و شکستند و بردند و باختند …


هر یک از این محلات اصلی به مرور زمان محلات فرعی را نیز در دل خود پرورش دادند مثلا اصل خانه و حاجی لو و چایلاق و شعبه دربندی و نائب داراجاغی از دل آشاغی کوچه بر آمده اند.


و سیّد دربندی و داللار و سؤیدؤم آت و پیر الهی و باغ یؤلی کوچه های فرعی قاسملو را تشکیل می دهند و همچنین است بؤیؤک حیاط در ملک لو و اؤلی … (اؤلی بَی ) در یوخاری کوچه.

و میدان پیر الهی یا ((پیر اللّهی)) خود حکایتی دارد از آن دست که در تذکره الاولیاء ها می آید. در قسمت شرق میدان در میان حیاطی محصور و پر از درختان چنار و در داخل ساختمانی که پیر نامیده می شود، مرقد پیری وجود دارد که کشف کرامات بسیاری به او نسبت می دهند. پیری که از ولایتی غریب آمده است و هیچکس نه از مولدش خبر دارد و نه از گذشته ی زندگی اش.
به تعلیم و موعظه ی اهالی می پردازد و زندگی ساده و بی پیرایه اش و نیز کردار پاک و بی غل و غشّش مردم را شیفته می کند و یحتمل استجابت دعایش اعتبار خاصی به او می بخشد و چنین است که پس از فوت اش، آرامگاه علی حده برای او در نظر می گیرند و دریغشان می آید او را در گورستان عمومی دفن نمایند. پس از فوت اش نیز آرامگاهش مورد احترام اهالی قرار می گیرد و شب های جمعه برای زیارت و قرائت فاتحه بدانجا می روند. به لحاظ بی اطلاعی اهلی محلّ از زدگی او و مراتب سیر و سلوک اش عنوان پیر الهی به او داده می شود و …


اکنون هیچ اثری از آن برکه ی زیبا و نارون های اطراف آن نمانده است! سهل است که بسیاری از افراد که ذکرشان رفت نیز از دار فانی رخت بر بسته اند. جای چند دکان ساده را مغازه های پر زرق و برق گرفته است. کوچه ها و محلّات در هم ریخته اند و جای خود را به خیابان های مختلف داده اند. برکه را خشکانده اند و برکه های دیگر را  هم. آب کوه با مردم قهر کرده و بسان کسی که غم و غصه را در دل خود می ریزد در دل دره ها می ریزد و محو می شود. پرندگان با فرو انداخته شدن نارون ها برای همیشه کوچیده و رفته اند. درختان توت که به وفور در محلات بودند و کام مردم را شیرین می کردند قلع و قمع شده اند تا کوچه ها ماشین رو شوند.
لامپا یاغی جای خود را به گاز و برق داده است. اسب و استر و الاغ جای خود را با سواری های مدرن و پر زرق و برق عوض کرده است. عصر ارتباطات آمده است و تلفن و موبایل و اینترنت و ماهواره و تلوزیون و … ! پیوند های صمیمی و ارتباطات قلبی و عاطفی و انسانی رنگ باخته اند در عصر ارتباطات!؟
محلات و شهرک های جدیدی شکل گرفته است و آبادی تبدیل به شهر شده است. مدارس و دانشگاه ایجاد شده است و ادارات و بانک و … !
دیگر از صدای پرندگان خوش خوان خبری نیست … ورق برگشته است و کتاب روزگار ورق خورده است. فصل جدیدی آغاز شده است!
گاه با خود فکر می کنم نکند که خواب نما شده باشم. طرفه العینی و این همه تغییر؟!

                                                                                                میر حسین دلدار بناب

  • میر حسین دلدار بناب
۲۰
مرداد
 

تقدیم به آزادمردان

عقاب(۱)

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار
گشت بر باد سبک سیر سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت

وان شبان، بیم زده، دل نگران
شد پی بره ی نوزاد دوان

کبک، در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ی مرگ، نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سال ها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت که ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم آن چه تو می فرمایی

گفت ما بنده ی در گاه توییم
تا که هستیم هوا خواه توییم

بنده آماده بود، فرمان چیست ؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست ؟

دل ، چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم

این همه گفت ولی با دل خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه، کنون
از نیاز است چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر، حبابی است بر آب

راست است این که مرا تیز پر است
لیک پرواز زمان تیز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت

گر چه از عمر، دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شه پر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز ؟

پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ پلید است که بود

عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟
رازی این جاست، تو بگشا این راز

زاغ گفت ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست

ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود ؟

پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که برچرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک، شوی بالاتر
باد را بیش گزندست و ضرر

تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ بود، پیک هلاک

ما از آن، سال بسی یافته ایم
کز بلندی، رخ برتافته ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش ار گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمان ست
چاره ی رنج تو زان آسان ست

خیز و زین بیش، ره چرخ مپوی
طعمه ی خویش بر افلاک مجوی

ناودان ، جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که صد نکته ی نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم

خانه، اندر پس باغی دارم
واندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست
خوردنی های فراوانی هست

آن چه زان زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ

بوی بد، رفته از آن تا ره دور
معدن پشه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه

گفت خوانی که چنین الوان ست
لایق محضر این مهمان ست

می کنم شکر که درویش نیم
خجل از ما حضر خویش نیم

گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند

عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر

سینه ی کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه ی او

اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری، ریش
گیج شد، بست دمی دیده ی خویش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر

فر و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست

دیده بگشود، به هر سو نگریست
دید گردش اثری زین ها نیست

آن چه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و بر جست از جا
گفت که ای یار ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک ، همسر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود و سپس هیچ نبود

مرحوم دکتر پرویز ناتل خانلری

 

*********************************************************************

عقاب (۲)

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:

«امروز همه روی زمین زیر پر ماست،

بـر اوج فلک چون بپرم -از نظـر تــیز-

می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

گر بر سر خـاشاک یکی پشّه بجنبد

جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»

بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید

بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست:

ناگـه ز کـمینگاه، یکی سـخت کمانی،

تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست،

بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز

وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست،

بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی

وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست،

گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن!

این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»

پر خویش بر او دید

چون نیک نگه کرد و پر خویش بر آن دید

گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»

                         ناصر خسرو علوی قبادیانی

  • میر حسین دلدار بناب