بناب در هزار توی ذهن نویسنده
برکه ای مدور با آبی صاف و زلال که آسمان را در خود قاب می گرفت و ستارگان و ماه را و سه نارون تناور سر به فلک کشیده ی کنار خود را.
آب برکه از برکه ی بالایی و بالایی تر خود تامین می شد و آب آنها نیز به نوبه ی خود از چشمه های کوه های واقع در جنوب بناب.
نارون ها نماد آبادی بودند و نماینده ی آن از دور دست ها و اکنون که نیستند، نامشان هست، (( سایه سار نارون)) یا ((قره آغاج دیبی)).
خنکای سایه سار نارون و آب برکه خستگی از تن و روح هر مسافری می زدود. مسافرانی که با پای پیاده راه های دور و دراز را می پیمودند و آرام آرام خود را به مقصد می رساندند. اهالی نیز از برکات آن بی نصیب نبودند. در سایه سار نارون ها می آرمیدند و در آب برکه سر و صورت و پای می شستند.
و پرندگان را بهترین آشیانه بودند نارون ها، چه هنگام کوچ و مهاجرت های فصلی و چه هنگام تخم گذاری و تداوم نسل و تلاش برای بقا. هر بوته ای محله ای بود برای هر پرنده ای و ساکنین آن هر کدام در کار خود، بی آنکه مزاحمتی برای دیگری داشته باشد. از لک لک ها وکلاغ ها و سار ها و گنجشک ها گرفته تا پرستو ها و کبوتر ها و بوم ها.
دور برکه تک و توک دکانی بود کاه گلی برای تامین نیازهای ساده ی اهالی. سوزن و نخ، قند و چای، خرت و پرتی که اگر نبود هم زندگی لنگ نمی شد و پیتی نفت لامپا برای گیراندن اجاق خانه ها و روشن کردن چراغ های نفتی و فانوس ها ….
بساط پینه دوزی تنها پینه دوز محل در کنار برکه زیر درخت بید در ضلع شمالی پهن بود. میرزا ممد عمی و دستمزد کار او حواله ی سر خرمن. قیافه اش شبیه دراویش قصّه ها بود و زندگی اش بی شباهت به زندگی درویش ها نبود و می زیست بی اهل و عیال. سه نفر سلمانی که علاوه بر پیراستن موی سر و ریش در کار کشیدن دندان و ختنه نیز بودند و البته اجرت آنها نیز حواله ی سر خرمن بود. و چینی بند زنی که ((مئخچی)) می گفتند و کارش بند زدن اساس البیت شکستنی اهالی بود و چه با صبر و حوصله کار می کرد این مرد. اگرچه نامش اسد بود اما همه او را با نام ((مئخچی)) می شناختند.
سه باب قهوه خانه نیز در هر گوشه ای از میدان وجود داشت که از دود قلیان و چپق و سیگار سیاه شده بود فضای سقف و دیوار هایشان و وقتی دربشان گشوده می شد بویشان در فضای هوای آزاد و پاک میدان و برکه می پیچیید.
قهوه خانه پناهگاهی بود برای بی پناهان و محلّی که می شد در آنجا از هر دری سخن گفت و باک نداشت. گلایه از زن و فرزند یا روزگار و کردگار و یا سرما و گرما و تلخی و شیرینی زندگی و … لابد کسی پیدا می شد که گوش دهد و سنگ صبور آدم باشد و اگر وسعی داشت و دست و دلی باز، تنگی دل و دست را گشایشی دهد آنسان که دست چپش از کار دست راستش خبردار نشود!
گاه نیز نقالی گرم نفس پیدا می شد و با گفتن داستان های شیرین اوقات مردم را خوش می داشت و مردم نیز بی اجر و پاداش نمی گذاشتند نقال گرم نفس و دنیا گشته را.
هر از گاهی نیز عاشقی نرم پنجه و خوش صدا با نوای سازش گرم می کرد محفل سرد و زمستانی اهل قهوه خانه را.
مسجد جامع در ضلع شرقی برکه واقع بود که از خشت و گل بود و سقفی چوبین و دری چوبی داشت. و روزن های لای تیر های سقف پناه گاه امنی بود برای کبوتران.
فرشش حصیر بود و کف اش خاک اما هر کس که از درش وارد می شد صاحب دلی بود بی کدورت و پاک.و در ایام محرم و رمضان موج می زد از مردم. متولی مسجد که مجاور گفته می شد سحرگاهان و ظهر هنگام و عصر با صدای اذان مردم را فرا می خواند به ادای فریضه ی یومیه و حَیِّ عَلی الفَلاحش بلند بود و در تمام آبادی شنیده می شد.
آب بود و آبادی. و محلّات از کنار برکه راه خود را کشیده و هر یک به سمتی روان شده بودند. چیل خوروز ورودی میدان از سمت غرب و معبر مسافرانی که از سمت مرند وارد میدان آبادی می شدند.
یوخاری چوچه از سمت شرق وارد میدان می شد و مسافران روستا های شرق آبادی را به قلب روستا هدایت می کرد. روستا های زرغان، درق، نوجه ده، دوگیجان، قاینار، گوءل اخیر و ارزیل و … را.
قاسملو از جنوب و سمت قبله وارد میدان می شد و مسافرانی که قصد تبریز داشتند باید از این محله تردد می کردند و یا بالعکس مسافرانی که از تبریز می آمدند از حوزه ی نفوذی این محله وارد آبادی می شدند. در بالا دست محله ی قاسملو کمی مانده به دره بوغازی جایگاهی ساخته بودند از سنگ که ((مقام)) گفته می شد.
و ((مقام)) جایی بود که مردم تا آنجا زائران عتبات را بدرقه می کردند و از آنها خداحافظی می کردند و به هنگام مراجعت زائران نیز تا آنجا به استقبالشان می رفتند. و راه تبریز از آنجا و از میان معابر کوهستان می گذشت و از فراز و نشیب کوه ها پیموده می شد و به آن جهت ((تبریز یولی)) معروف بود.
آشاغی چوچه شمال آبادی را با میدان مرتبط می ساخت و مسافران روستا های همسایه شمالی مثل ابرغان و نوجه ده شیخلر و کوهناب از طریق آن محله به میدان و مرکز آبادی وارد می شدند.
را ه معروفی از کنار مزارع آشاغی کوچه و از منطقه ی پئشتوان می گذرد که به ((ترکه راه)) معروف است. و گویا در گذشته هایی نه چندان دور راه کوچ بهاری و پاییزی اقوام ترک بوده است جهت ییلاق و قشلاق.
ملک لو نیز از شمال شرق میدان راه پر پیچ و خم خود را به شمال شرق آبادی کشانده است و در انتهای آن محله ای فرعی به وجود آمده است که به جهت فراوانی درخت های بیدش نام ((سؤیؤدلو)) به خود گرفته است. ملک لو نام از مردی بزرگ گرفته است. ملک محمّد. مردی از تبار یلان سیستان. هم ولایتی یعقوب لیث صفّار، آن راد مرد عیّار. چه بوده است که دیار نیاکان رها کرده و راه غربت در پیش گرفته، معلوم نیست. آنچه هست اینکه بزرگ بوده است و بزرگ زاده و بازماندگانش نیز ماننده به خود. از پس او علم الهدی که سفره ی گشوده اش شهره ی عام و خاصّ بوده. علم الهدی را نیز پسری بوده میرزا رفیع نام در کسوت روحانیّت. میرزا رفیع را نیز پسرانی بوده، شیخ سعید و شیخ محمّد حسین و شیخ محمّد حسن نام. و هر یک را سودایی در سر. شیخ سعید در جستجوی کیمیا و غرق در اوراق مکتوبات کهن و … شیخ محمّد حسین سر در کار خود. امّا شیخ محمّد حسن را سری بوده پر شور و هنگامه جو. هم اوست که سر نهاد در راه آرمان هایش. کشته به تیر بیگانه. از آن پس فرزند او چراغ دودمان افروخته نگه داشت و بر افراخت نام تبارش را به قلّه های رفیع انسانیّت. بحر معرفت لقبش دادند. بزرگ داشتند. بزرگ بود و بزرگ زاده. آستین افشانده از هر چه تعلّقات. انسان بود و انسان ماند، دکتر اسماعیل رفیعیان. ملک محمّد را حکایات فراوان دیگری نیز هست. حتّی پس از مرگش. سنگ قبرش ((ملیک داشی)) خود محملی شده است برای داستان های بسیار. یکی آنکه بر سنگ قبرش نوشته شده بوده است که (( صد عدد تخم مرغ را به یک شاهی خریدیم و همسرانمان را خانه ی پدرانشان نفرستادیم!)) امّا همه ی این حکایات بر ساخته ی ذهن ساده اندیش عدّه ای مردم عامی و عاری از دانش بوده است. سنگ ملک بزرگترین سنگ قبر گورستان بناب بود. حجّاری شده و نقش و نگار زده. چون کسی از مضمون نوشته ها و علایمش سر در نمی آورد از ظنّ خو حکایاتی می ساخت و … دریغا که یغما گران آمدند و شکستند و بردند و باختند …
هر یک از این محلات اصلی به مرور زمان محلات فرعی را نیز در دل خود پرورش دادند مثلا اصل خانه و حاجی لو و چایلاق و شعبه دربندی و نائب داراجاغی از دل آشاغی کوچه بر آمده اند.
و سیّد دربندی و داللار و سؤیدؤم آت و پیر الهی و باغ یؤلی کوچه های فرعی قاسملو را تشکیل می دهند و همچنین است بؤیؤک حیاط در ملک لو و اؤلی … (اؤلی بَی ) در یوخاری کوچه.
و میدان پیر الهی یا ((پیر اللّهی)) خود حکایتی دارد از آن دست که در تذکره الاولیاء ها می آید. در قسمت شرق میدان در میان حیاطی محصور و پر از درختان چنار و در داخل ساختمانی که پیر نامیده می شود، مرقد پیری وجود دارد که کشف کرامات بسیاری به او نسبت می دهند. پیری که از ولایتی غریب آمده است و هیچکس نه از مولدش خبر دارد و نه از گذشته ی زندگی اش.
به تعلیم و موعظه ی اهالی می پردازد و زندگی ساده و بی پیرایه اش و نیز کردار پاک و بی غل و غشّش مردم را شیفته می کند و یحتمل استجابت دعایش اعتبار خاصی به او می بخشد و چنین است که پس از فوت اش، آرامگاه علی حده برای او در نظر می گیرند و دریغشان می آید او را در گورستان عمومی دفن نمایند. پس از فوت اش نیز آرامگاهش مورد احترام اهالی قرار می گیرد و شب های جمعه برای زیارت و قرائت فاتحه بدانجا می روند. به لحاظ بی اطلاعی اهلی محلّ از زدگی او و مراتب سیر و سلوک اش عنوان پیر الهی به او داده می شود و …
اکنون هیچ اثری از آن برکه ی زیبا و نارون های اطراف آن نمانده است! سهل است که بسیاری از افراد که ذکرشان رفت نیز از دار فانی رخت بر بسته اند. جای چند دکان ساده را مغازه های پر زرق و برق گرفته است. کوچه ها و محلّات در هم ریخته اند و جای خود را به خیابان های مختلف داده اند. برکه را خشکانده اند و برکه های دیگر را هم. آب کوه با مردم قهر کرده و بسان کسی که غم و غصه را در دل خود می ریزد در دل دره ها می ریزد و محو می شود. پرندگان با فرو انداخته شدن نارون ها برای همیشه کوچیده و رفته اند. درختان توت که به وفور در محلات بودند و کام مردم را شیرین می کردند قلع و قمع شده اند تا کوچه ها ماشین رو شوند.
لامپا یاغی جای خود را به گاز و برق داده است. اسب و استر و الاغ جای خود را با سواری های مدرن و پر زرق و برق عوض کرده است. عصر ارتباطات آمده است و تلفن و موبایل و اینترنت و ماهواره و تلوزیون و … ! پیوند های صمیمی و ارتباطات قلبی و عاطفی و انسانی رنگ باخته اند در عصر ارتباطات!؟
محلات و شهرک های جدیدی شکل گرفته است و آبادی تبدیل به شهر شده است. مدارس و دانشگاه ایجاد شده است و ادارات و بانک و … !
دیگر از صدای پرندگان خوش خوان خبری نیست … ورق برگشته است و کتاب روزگار ورق خورده است. فصل جدیدی آغاز شده است!
گاه با خود فکر می کنم نکند که خواب نما شده باشم. طرفه العینی و این همه تغییر؟!
میر حسین دلدار بناب
- ۹۰/۰۵/۲۱
وبلاگ زیبایی داری
اگه با لینک دائم موافقی منو با اسم وینگچون بوکان لینک کن و بعد بیا و بهم بگو با چه اسمی لینکت کنم
موفق باشی بای