اسماعیل فصیح
خیلی خوب یادم میآید که صبح جمعهی سه هفتهی پیش، چهطور برای اولین بار در عمرم از روی تختخواب افتادم زمین، کف اتاق هتل و نگران شدم که اتفاق ناگواری پیش آمده باشد. اسماعیل فصیح یا آنطور که همسر مهربانش «خانم فصیح» و خانواده و دوستان نزدیکش صدایش میزدند؛ «ناصر»، یا آنطور که خودش، خودش را پای تلفن معرفی میکرد؛ «آقای فصیح»، از دنیا رفته بود. آن «جمعه» که حسابی «روز بدی بود»؛ یاد تمام خاطراتی افتادم که از دو سال پیش از آن، از فصیح و همسرش پریچهر عدالت داشتم که بعد از مرخص شدن فصیح از بیمارستان شرکت نفت در بهار ۱۳۸۶، برای اولین بار مرا به خانهی فراموشنشدنیشان در طبقهی هشتم یکی از آپارتمانهای مجتمع اکباتان تهران دعوت کردند و از آن پس تا مدتها دو هفته یکبار به دیدنشان میرفتم.
فصیح هم همچون نویسندهی محبوبش ارنست همینگوی که ماجرای دیدارشان بهیادماندنیاست و شرحش را در گفتوگوی دو سال پیشم با فصیح در همین روزنامهی اعتماد آوردم، در ماه ژوئیه از دنیا رفت. یاد فصیح میافتم که چطور نصف شب، روی تخت بیمارستان با ذکر تمام جزئیات روز و تاریخ و با آب و تاب زیاد برایم تعریف میکرد که چهقدر مهماست که همینگوی درست در همان ماهی از دنیا رفته که در آن ماه بهدنیا آمده و یاد آن روزی میافتم که در منزلش دربارهی طول عمر انسان از همینگوی نقل و قول آورد که: «آدم شصت سال بیشتر نباید عمر کند» و به شوخی خطاب به خانم فصیح گفت: «نویسندگانی که ازدواج نمیکنند، قبل از پنجاه سالگی میمیرند، مثل کافکا و هدایت».
بعدها فصیح را بیشتر شناختم و باید اعتراف کنم که فصیحی که از خواندن رمانهایش در ذهن داشتم، با فصیح واقعی فرقهای زیادی میکرد. فصیح واقعی اول از همه، بیشتر عمرش را در ایران گذرانده بود و نه در خارج از کشور، ازدواج موفق و خوبی داشت و تنها زندگی نمیکرد و غمگین نبود و زندگی دردناکی نداشت و تا حدی هم باید اعتراف کنم که از توصیف فصیح با صفتهایی چون «گوشهگیر» و «منزوی» که اتفاقا خودم پیش از آن بر رویشان بسیار تاکید داشتم، فاصله گرفتم. بههر حال توصیف رفتار فصیح کار سختی بود. شاید بههمین خاطر بود که همان روزها، یعنی وقتی که هنوز تصمیمم بر نوشتن زندگینامهی فصیح برنگشته بود و طی جلسات منظمی حرفهای فصیح را ضبط میکردم، تصمیم گرفتم که به موازات این جلسات با چندتا از دوستان قدیمی فصیح دیدار کنم و خاطرات و نظرشان را دربارهی خالق «جلال آریان» جویا شوم.
یک عصر تابستانی در سال ۱۳۸۶، ساعت چهار بعد از ظهر، طبق قرار قبلی به سراغ نجف دریابندری رفتم. دریابندری هم تقریبا همچون فصیح حافظهی خوبی نداشت اما همسرش فهیمه راستکار که اتفاقا بیشتر از دریابندری رمانهای فصیح را خوانده بود، در بهیاد آوردن خاطرات کمکش میکرد. در این بین؛ دریابندری به ویژگیای جالبی اشاره کرد که من هم متوجهاش شده بودم اما مثل دریابندری نتوانسته بودم آن را برای خودم بگذارم کنار و بگویم این ویژگی همان ویژگی خاص فصیح است تا اشتباها بر روی «گوشهگیری» پافشاری نکنم. دریابندری در جواب سئوالی که از او دربارهی گوشهگیری فصیح پرسیده بودم، جواب داد: «فصیح به یک معنی گوشهگیر بود. هیچوقت جزء گروه نویسندگانی که در تهران بودند نشد. مهمانی هم خیلی کم میآمد. یکی به این علت که آبادان بود و تهران کم میآمد. یکی هم به این علت که در آمریکا نویسنده شده بود و راه و رسم نویسندگی و روابط شخصی را نمیدانست و نداشت. روحیهاش اینطور بود.»
بعدها با شناخت نسبیای که از فصیح و رفتارش بهدست آوردم، خودم هم به این نتیجه رسیدم که فصیح بیشتر از آنکه گوشهگیر باشد – که شاید هم بود تا حدی – نویسندهایاست که هرچند درست است قریب به اتفاق همهی سوژههایش دربارهی ایران و اتفاقا ایران معاصر است، اما مثل یک نویسندهای ایرانی زندگی نکرده است. فصیح از این جهت، بیشتر شبیه یک نویسندهای خارجی بود که به زبان فارسی داستان مینوشت و به قول فهیمه راستکار «عجیب تهران را خوب میشناخت.» فهیمه راستکار هم تا حدی با این حرف موافق بود که فصیح بیشتر از آنکه نویسندهی گوشهگیری باشد، نویسندهای بود با یک روند و منش دیگر. راستکار میگفت: «فصیح اصلاً یک روند دیگری داشت. خصوصاً تهران شناسیاش که نمیدانم از کجا آشنا شده بود. وقتی دربارهی خیابان ری مینوشت، من میفهمیدم کجاها را میگوید و خیابانهای شهر را به خوبی بلد بود، یا از گلوبندک. این چیزهای را حفظ بود.»
اسماعیل فصیح، هر چند با کسی رفتوآمد آنچنانی نداشت اما گوشهگیر هم نبود. رفتار خودش را داشت. صبحها قدم میزد، داستان مینوشت، سینما میرفت، تفریح میکرد و به قول دریابندری حسابی «نویسندهی باپرنسیبی» بود. فصیح هر چند سالیان زیادی را خارج از ایران نگذرانده اما سالیان تاثیرگذاری را آنجا بوده است. سالهایی که روحیه و رفتارش شکل گرفته. از این روست که وقتی از محمد علی سپانلو دربارهی این ویژگی فصیح پرسیدم، گفت: «خودش را همچون آمریکاییهای نیمقرن پیش پای تلفن «آقای فصیح» معرفی میکرد و رفتارهای این شکلیاش زیاد بود.»
آن جمعه، یعنی فردای همان روزی که فصیح از دنیا رفت، توی خیابانهای لندن قدم زدم و یاد شهباز و جغدان افتادم و بیشتر از آن یاد بلیط سینمای «اودئون» لندن که لای کتاب «اولیس» جیمز جویس فصیح دیده بودم. فصیح اتفاقا زندگی غمانگیز و ناراحتکنندهای نداشته. به اندازهی کافی تفریح کرده و بهاندازه معمول مسافرت رفته است. جمعه عصر، مهمان دوستی در شمال لندن بودم که اتفاقی منزلش دیوار به دیوار خانهی کازئو ایشیگورو بود، نویسندهای که من مدتها برای انجام گفتوگو دنبالش بودم. این خانوادهی انگلیسی که بیش از دو دهه همسایهی ایشیگورو هستند، رفت و آمدی با او ندارند، از او چیز زیادی نمیدانند و این رفتار ایشیگورو را هم بر «گوشهگیری» او نمیگذارند. فصیح هم تقریبا همینطور بود. تا حدودی همسایههای اکباتان، او را میشناختند اما جز خانم فصیح که از این جهت ایرانیتر بود، آقای فصیح رفت و آمد خاصی با همسایهها نداشت.
فاصلهی فصیح از اعضای خانوادهاش که پیش از این تصور میکردم بر اثر کدورتی تاریخی پیش آمده باشد نیز تا حدودی اشتباه از کار درآمد. فصیح صرفا از نظر روحیه با آنها فرق داشت. اهل معاشرتهای خانوادگی نبود اما معاشرتش را داشت، شاید مثل یک نویسندهی آمریکایی. بعدها، رفتارهای این دستی فصیح را نیز در زندگی روزمرهاش مشاهده کردم. فصیح با وجودی که سالهای زیادی پس از انقلاب را در ایران گذرانده اما همچنان طوری رفتار میکرد که انگار در محیطی خارج از ایران زندگی میکند. هر چند خوردن چاپی با شکر نشانهی نزدیکی نیست برای این ماجرا اما فصیح برای مثال بیشتر از یک ایرانی ملاحظهگر بود و حریم شخصی برایش معنای دیگری داشت.
همین رفتارها که ریشه در گذشتهی فصیح دارد نیز در داستانهای او دیده میشود. فصیح تقریبا نخستین نویسندهی ایرانیاست که از یک شخصیت ثابت در رمانهای متعدد خود استفاده کرده. پرکار بوده و از ایدههای نویی در داستانسرایی بهره برده است و در عین حال، با کمال تعجب در مورد موضوعاتی صحبت کرده که نویسندههای «ایرانیتر» در مقایسه با او از آن کمتر حرفی بهمیان آوردهاند. در آن ملاقاتهای دو هفتهای اسماعیل فصیح زندگیاش را برایم تعریف میکرد، درست از کودکی. زندگی فصیح را میشود به چهار بخش مهم تقسیم کرد که سه بخش مهم آن پیش از انتشار نخستین رمانش یعنی «شراب خام» در سال ۱۳۴۷ است. به اعتقاد من، زندگی فصیح از بهدنیا آمدنش تا رفتن به آمریکا و سپس اقامت و تحصیل در آمریکا و در نهایت بازگشت به ایران و اقامت در جنوب و شروع نویسندگی سه بخش مهم زندگی فصیح را تشکیل میدهند که در شناخت ویژگیهای رفتاری متفاوت او بسیار مفید است و بخش چهارم که در این یادداشت به آن اشاره نمیشود، نقطه عطف زندگی اسماعیل فصیح است، یعنی دوران پس از انتشار نخستین رمانش، شراب خام.
فصیح به روایت فصیح
از این بابت، باری دیگر پای صحبت فصیح نشستم و از او خواستم تا با حوصلهی بیشتری نسبت به دفعهی قبل – منظور همان گفتوگوی مذکور در روزنامهی اعتماد – زندگیاش را برایم تعریف کند، به همین خاطر حرفهای فصیح هر چند از نظر ساختاری شبیه حرفهای گذشتهاش است، اما تفاوتهای زیادی دارد. فصیح، دوازدهمین فرزند ارباب حسن و توران خانم بوده و دوم اسفند سال ۱۳۱۳ بهدنیا آمده. دربارهی آشنایی پدر و مادرش میگوید: «روزی که داشتند جنازهی ناصرالدین شاه را با درشکه از شاهعبدالعظیم میآوردند کاخ مرمر سر جادهی گلوبندگ شلوغ بوده و ارباب حسن آن موقع شانزده سالش بوده. یک دختر یازده ساله را میبیند که چادر سرش کرده و دارد گریه میکند، بعد میفهمد که این دختر یکی از همسایههای خودش است و سه شب پس از آن میرود خواستگاریاش و با او ازدواج میکند. من بچهی تهتغاری آنها بودم، بچهی دوازدهم.»
فصیح به خوبی محلهاشان را به یاد میآورد: «گلوبندک را بلدی؟ تع بازارچهی درخونگاه میخورد به بازارچهی گمرک. پایینتر از خیابان بوذرجمهری یک پمپ بنزین بود که رویش نوشته بود شرکت نفت انگلیس و ایران. بعد میخورد به میدان شاهپور.» فصیح یاد آن زمانها که میافتد یاد شعبان بیمخ معروف میکند که اتفاقا هممحلهی خانوادهی فصیح بوده: «شعبان جعفری یا همان شعبان بیمخ گردن کلفت محلهامان بود. ژست میگرفت که مثلا دارد روزنامه میخواند اما روزنامه را برعکس میگرفت تا اینکه یک دفعه به یک صفحهی عکسدار میرسید و روزنامه را وارونه میکرد و ما هم میخندیدیم و در میرفتیم.»
خانهی ارباب حسن در کوچهی شیخ کرنا قرار داشته: «تو کوچهی درخونگاه اولین کوچه دست چپ میگفتند کوچه شیخ کرنا، دو تا حیاط داشتیم و ارباب حسن صاحب دو تا مغازه شد، یکی سر چهارراه گلوبندک و دیگری سر سهراه شاهپور. من سه سال و یک ماهم بود که پدرم فوت کرد. ۶ مهر ۱۳۱۵ فوت کرد. وقتی من بدنیا آمدم سه تا دختر اولی شوهر کرده بودند. من دایی یک پسری بودم که خودش ۱۵، ۱۶ سالهاش بود ولی پدرم پسرها را ازدواج نداده بود چون آنها را گذاشته بود سر دکانهایش برای کار. خانهی بزرگی که ما داشتیم چهار تا اتاق این طرف حیاط داشت و سه تا اتاق آنطرف حیاط. همهی اعضای خانوادهی آنجا زندگی میکردند و پسرها هم که ازدواج نکرده بودند، همه توی زیرزمین میخوابیدند.»
«پدر که مرد برادرها کار میکردند. من شش سالم شد رفتم مدرسه و برادرها باهام کاری نداشتند. پدر من با وجودی که سواد نوشتن و خواندن نداشت، رضا شاه فرمان داده بود که مردم بروند سهجلد بگیرند و ارباب حسن هم آن موقع نام خانوادگیامان را گذاشت فصیح. فصیح را از کجا آورده؟ نظامی در لیلی و مجنون بیتی دارد که میگوید: دهقان فصیح پارسیزاد از حال عرب چنین کند یاد.» پدر فصیح بیسواد بوده اما شبها دوستانش برای او در قهرهخانه شعر میخواندند و او حفظ میکرده.
فصیح در میان برادرانش با محمد بیشتر از بقیه صمیمی بوده: «محمد دو سه ساله که فوت کرده. خیلی چاقو کش و گردن کلفت بود. سر خیابان فرهنگ یک مدرسه فرانسوی باز کرده بودند. محمد دو سال رفت آنجا بعد خوشش نیامد و رفت روی سینهای خالکوبی کرد. بعد وقتی میخواست برود نظام وظیفه مجبور شد که با اسید پاکش کند. محمد ابتداییاش را گرفت.»
«ابتدایی دبستان عنصری بودم. شش سال دبستان بود و بعدش دبیرستان و من طبیعی خواندم. جالب اینجاست که در دبستان یک رئیس داشتیم محکم زنگ میزد تا بچهها توی صف بایستند و یکی باید آن وسط دعای پهلوی میخواند. مدیر من را انتخاب کرد. من میرفتم وسط مدرسه و با صدای بلند داد میزدم «ای خدای یگانهی مهربان». چون اسمم فصیح بود فکر میکردند که من حتما یک چیزی سرم میشود. «ما را به راه راست هدایت فرما.» بعد از دبستان، رفتم دبیرستان رهنما که توی کوچهای بود نزدیک فرهنگ. درست بین فرهنگ و شیخ هادی. به زمان مصدق نزدیک شد و حکومت اعلام کرد که به ارتش احتیاجی نداریم و گفت هر کسی صد تومان بدهد معافی پنج ساله میگیرد، گفت آمریکا آن طرف دنیاست و روسیه هم آن طرف دیگر.» اسماعیل فصیح بعد از معافی سربازی برای تحصیل در آمریکا اقدام میکند. «آمریکا روبروی سفارت خودش در خیابان ویلا ساخاتمانی باز کرده بود به نام «آمریکاییان دوستان خاورمیانه» و دیپلمم را برداشتم بردم آن ساختمان. از من پرسیدند که کدام دانشگاه یمخواهم بروم و من گفتم برای ارزانترین دانشگاه اقدام کنند و بههمین خاطر دانشگاه مانتانا را بهم معرفی کردند. بعد بیست روز یک فرم برایم آمد در خانه. بعد پذیرش نوبت ویزا بود و داداش بزرگم را بردیم سفارت آمریکا که برای من ویزا بگیرد. محمد سواد درست و حسابیای هم که نداشت. خانم متصدی به انگلیسی گفت که اگر برادرتون حاضر است که مادامی که شما آمریکا هستید همهی مخارج شما را متقبل شود، بگوید «Yes». دادشم پرسید این خانم چه میگوید و منم گفتم که میگوید بگو «Yes». داداشم اصلا و ابدا انگلیسی نمیدانست اما من انگلیسی بلد بودم. دبیرستان انگلیسی یاد گرفته بودم انگلیسی و بعد از آن هم یک معلم خیلی خوب داشتم.» فصیح تعریف میکند که از همان دبستان به داستان علاقهمند شده و خواهرش برایش کتاب میخوانده: «وقتی دبستان میرفتم، کتاب اجاره میکردم، خیلی از کتابهای جمالزاده. بعد میآمدم خانه و خواهرم برایم بلند بلند میخواند.» کدام خواهر؟ «خواهر قبل از آخری. عزتالملوک که هنوز هم زندهاست.»
از فصیح میپرسم که در جوانی عاشق نشده؟ فصیح طفره میرود اما خانم فصیح یادش میآورد که یک دختری بوده که فصیح درس یادش میداده: «چون من شاگرد اول همهی کلاسها بودم به من میگفتند که برم به این دختر که دختر خالهی ناتنیام بود، درس بدهم.» فصیح آن موقعها با چه کسانی بیشتر عیاق بوده؟ «یک خواهر زاده داشتم که خیلی جک بود. مسعود. پسر اقدس خانم اولین دختر ارباب حسن. دومین خواهرم. سومین پسر اقدس بود. مسعود حسابی اهل پول بود. میرفتیم توی جوی و توی سنگها و سکه جمع میکردیم. تولدش را هم هنوز یادم است، ده دی ماه ۱۳۱۳٫ از من سه ما بزرگتر بود. آخرین باری که دیدمش شبی بود که ما لندن بودیم.» فصیح شهباز و جغدان را با الهام از همین ماجرا نوشته: «مسعود شب شصت سالگیاش، درست شب تولدش همه را دعوت کرده بود اما زنش نیامد و تا صبح نشست و نوشید تا آنکه مرد.»
«مسعود زبل بود. پول بلند کن بود. مادرش یه مقداری پول میگذاشت سر باغچه. بعد مسعود آن را بر میداشت با هم میرفتیم سینما. سواد نداشت. فیلم خارجیها را هم آن موقع زیرنویس فارسی میکردند. من باید براش زیرنویس میخواندم. بعد یک دفعه صدای کلی آدم از صندلیهای پشتی میآمد که داد میزدند آقا بلندتر بخون ما هم بفهمیم.» «سینما فردوسی سر گلوبندگ بود. ما هر موقع میخواستیم همینطوری میرفتیم تو، چون همه از محمد حسابی میترسیدند، گردنکلفت محله بود. یک شب یادم هست من پهلوی اقدس خانم بودم، خواهر دومم، بعد محمد آقا [با حالت غیرعادی] آمد خانه. اقدس خانم را فرستادند سراغش تا آرامش کنند. بعد یک چاقو زد تو شانهی خودش. اقدس گفت پس یکی هم بزن به من. گفت نه، تو آبجی منی. بعد گفت که من زن میخواهم و خلاصه اکرم خانم نامی از فامیلهای دور را برایش گرفتند. تو حیاط ما عروسی گرفتند و بعد با اتوبوس رفتند عروس آوردند. عروس هشت سالش بود. یاد میآید که عروس با ما فوتبال میزده.» با این همه، فصیح میگوید که محمد را بیشتر از بقیهی برادرها دوست داشته: «برادرهای دیگر مرا میزدند اما محمد هرگز به من دست نزد. مگس میگرفتم بدم مورچهها بخورند و در همین حین برادرهای دیگر حسابی مرا میگرفتند به کتک. محمد یک خاطرهی خیلی بد هم دارد. دبستان کارنامهاش را گرفته بوده و میدویده خانه که به پدر نمراتش را نشان بدهد که میبیند ارباب حسن را دارند تشییع میکنند.»
«خرداد ماه ۱۳۳۵ یا همان ۱۹۵۶ بود که رفتم آمریکا. توی توپخونه یک گاراژ بود و شرکت اتوبوسرانی ایرانپیما آدم را با ۷۰ تومان از تهران میبرد استانبول. تو عشق و مرگ هست این ماجرا. در تبریز یک سری پیاده شدند و یک سری سوار شدند. یک خانم خیلی زیبا که شکل راهبهها بود، آمد نشست کنار من. از من پرسید که کجا میروم و گفتم که دارم میروم آمریکا. از استانبول به پاریس و از پاریس به نیویورک. بهم گفت که «میدونی من کیام؟». گفت من خواهرزادهی ارنست همینگوی هستم. الیزابت همینگوی. گفتم من سالهاست دارم ترجمهی ایشان را میخوانم. آمده بوده ایران و رفته بود قره کلیسا تو شمال آذربایجان. وقتی عیسی مصلوب میشود دوازده تا حواریون داشته که یکیاشان میآید ایران و اینجا دفن میشود. یک کلیسای کوچک و سیا بسیار معروفی است. گفت از چین دارم میآید و دنیا گردی میکند و گفت که از همینگوی خیلی متنفر است. گفتم چرا؟ گفت چون آدم بیرحمی است، حیوانات را میکشد و میرود صیادی و جنگ. گفت که توی همهی کارهایش خونریزی هست. وقتی رسیدیم به آنکارا میخواست برود قونیه برای دیدن کلیساهای آنجا و وقتی داشتیم از هم جدا میشدیم، آدرسش را بهم داد تا با هم نامهنگاری کنیم. از من خواهش کرد با کشتی از پاریس تا نیویورک نروم و بهجایش طیاره سوار شوم. چون اگر با کشتی کویین ماری میرفتم، ۱۴ شبانه روز طول میکشید. پنجاه دلار بهم داد و گفت در پاریس بلیط طیاره بخر و برو و اتفاقا نامهای هم نوشت به یکی از روسای دانشگاههای آمریکا در پاریس و آنها هم در پاریس به من خوابگاه و غذا دادند. این را میگویند شانس. آدم توی تبریز خواهرزادهی همینگوی را ببیند.»
فصیح سپتامبر سال ۱۹۵۶ وارد کالج میشود. «نیویورک که رسیدم گفتند برو دفتر ایرانیهای سازمان ملل و بگو من ایرانی هستم و مدرک دانشگاهت را نشان بده. ترم اول خودم پول داشتم. وسطهای ترم از دفتر سازمان ملل نامه آمد که خرج کالج و خوابگاه را متقبل میشوند. چهار سال همینطوری گذشت. سال اول تو آزمایشگاه شیمی کار گرفتم. تابستانها هم تمام وقت کار میکردم. آدرس خانم الیزابت برای شهر بوستون بود. دو تا نامه فرستادم اما هیچ جوابی نیامد تا اینکه آخر سر پنجاه دلار را توی صندوق کلیسا انداختم. بهش قول داده بودم که بندازمش توی کلیسا.»
«از پاریس که رسیدم نیویورک، با اتوبوس رفتم مونتانا. باید میرفتم به شهر بزمن در ایالت مونتانا. ده روز مانده بود به شروع کلاسها. یک اتاق گرفتم هفتهای ده دلار. تا شهر ده دقیقه راه بود که میرفتم سینما.» فصیح این موقعها شروع کرده به خواندن ریموند چندلر و ویلیام فاکنر و ارنست همینگوی. «توی مونتانا بیشتر پلیسی میخواندم. بعد دو سال بالاخره تابستان رفتم یک ماشین خریدم. سال دوم رفتم توی دانشگاه مانتانا در مزولا هم ثبت نام کردم تا ادبیات بخوانم. مزولا یک شهر بالاتر از هلنا است. سال سوم و چهارم که شیمی میخواندم رفتم آنجا ادبیات خواندم. آنجا بود که همهاش باید داستان میخواندیم یا مینوشتیم. برای امتحان قرار شد که هر کداممان یک داستان کوتاه بنویسیم. من هم داستان کوتاه «خاله توری» را نوشتم که آنجا چاپ شد. داستان من در نهایت دوم شد. یک روز یکشنبه ما را دعوت کردند و صد دلار جایزه بهم دادند با یک دستهگل و معلم ما هم یک خانم بسیار روشن و فهمیدهای بود که یک جمله گفت که هنوز هم آن را فراموش نکردهام: «I think we have a writer on our hand». چون قبلا خیلی از درسها را گذرانده بودم، همزمان هم لیسانس شیمی گرفتم و هم لیسانس ادبیات.»
فصیح پس از چهار سال تحصیل در رشتهی شیمی و ادبیات در مانتانا به سانفرانسیسکو میرود. «سانفرانسیسکو شبیه شبهجزیره است. داشتم میرفتم آنجا که شنیدیم همینگوی خودش را کشته. ژوئیه بود.» فصیح در سانفرانسیسکو دوستی داشته به نام «دیوید تیلر» و همانجا بود که با همسر اولش آشنا میشود. «یک دختر زیبایی تازه از نروژ آمده بود. وقتی همدیگر را ملاقات کردیم به هم علاقهمند شدیم، طوری که قرار شد جشن تولدش را در آپارتمان من برگزار کند.» اسم آن دختر «آنابل کمپبل» بود. «خلاصه ما ازدواج کردیم. یک سال در سانفرانسیسکو با هم بودیم تا یک کار بهتری در واشنگتن به ما دادند و جالب این جاست که یک روز که در خیابان پنسیلوانیا قدم میزدیم آن طرف خیابان جان اف کندی را دیدیم که پشت گارد ویژه از کاخ سفید خارج شده بود و داشت میرفت سمت قصر آن طرف خیابان، جایی که آن روز شاه و فرح درش اقامت داشتند. بعد کندی آمد به استقبال شاه و فرح و آدمهای زیادی آنجا داشتند مثل ما مراسم را تماشا میکردند. اوایل ۱۹۶۲ بود که رفتیم واشنگتن. آن موقع آبستن شده بود. اما سر زا آنابل مرد و من دیگر نتوانستم آمریکا بمانم. سوار کشتی کویین ماری شدم و پس از ۱۴ روز رفتم ونیز. اواسط ۱۹۶۲ از نیویورک با کشتی رفتم جنوب فرانسه و از آنجا رفتم ونیز و ونیز ماندم و بالاخره تصمیم گرفتم که برگردم ایران.»
«یک سال و سه ماه با آنابل زندگی کردم و آن ماجرا پیش آمد و از ونیز پرواز کردم برگشتم ایران. رفتم درخونگاه و به محض رسیدنم جلویم یک گوسفند سر بریدند. اواخر تابستان بود که آمدم ایران. سال ۱۳۴۱ و حسابی دیوانه بودم بهخاطر مرگ آنابل. رفتم بالای دربند یک اتاق گرفتم تا از درخونگاه دور باشم. وقتی تو دربند بودم چند تا داستان ترجمه کرده بودم و بردمشان پیش نجف دریابندری. دریابندری گفت برو شرکت نفت پیش صادق چوبک و چوبک لیسانس مرا دید و گفت که نظرش این است که من بروم جنوب. ادارهی استخدام روبروی سفارت آمریکا بود. شخصی به نام آقای فروهری گفت فردا میتوانی بروی جنوب که گفتم باشد میروم. فردای آن روز اول صبح رفتم مسجد سلیمان و بعد رفتم اهواز و در اهواز برایم کار درست کردند. پایه حقوقم ۲۳۰۰ تومان بود و در جنوب ۴۰ درصد هم اضافه میدادند به علاوهی یک خانهی مبلهی شرکتی. قبول کردم. ۲ شهریور ۱۳۴۲ رفتم اهواز. از وقتی از آمریکا برگشتم تقریبا یک سال بدون کار بودم تا اینکه بالاخره با شرایط کنار آمدم و آدم شدم و شروع کردم به کراوات زدن.»
اسماعیل فصیح سال ۱۳۴۳ با پریچهر عدالت ازدواج کرد. «وقتی استخدام شدم یک دوستی توی اهواز داشتم که عموی پریچهر بود. دقیقا سال ۱۳۴۳٫ ۱۴ مرداد ۱۳۴۳ با هم ازدواج کردیم. اول توی یک پانسیون زندگی کردیم. یک ماه اول هیچ پولی نمیدادیم. بعد از آن باید خودمان پول میدادیم. همان موقعها بود که شروع کردم به نوشتن. از سال دوم سوم شروع کردم به نوشتن. شراب خام را سال ۱۳۴۵ شروع کردم. از سال ۱۳۴۳ تا سال ۱۳۵۳ اهواز بودیم منتها توی این مدت یک سال رفتیم آمریکا. پس از سال ۱۳۵۳ رفتیم آبادان و تا جنگ آبادان بودیم. بعد آمدیم اکباتان. سالومه، دخترم هم در این حین در مرداد ۱۳۴۴ و شهریار، پسرم آبان ۱۳۴۹ بهدنیا آمد. روی شراب خام تقریبا دو سال و نیم کار کردم. ساعت سه صبح بلند میشدم و شروع میکردم به نوشتن.»
«قبل از آنکه بروم آمریکا با انتشارات فرانکلین، قرارداد کتاب را بستم. موقعی که کتاب آمد بیرون آمریکا بودیم. ۳۱ مرداد ۱۳۴۷ قرارداد بستیم. نجف دریابندری آن موقع ادیتور همایون صنعتی در انتشارات فرانکلین بود.» نجف دریابندری در همان عصری که دیدمش در این باره میگوید: «من کتاب را خواندم و پسندیدم و تصمیم گرفتیم که کتاب را چاپ کنیم. منتها من آن سال داشتم به مسافرت میرفتم. به مسافرتی چندین ماهه. این بود که کتاب ایشان را در تهران گذاشتم و قرار شد که بعد من که به مسافرت میروم، آقای کریم امامی جانشین من بود در انتشارات فرانکلین. در این موقع هم گویا آقای فصیح برگشت امریکا. کتاباش را گذاشت و رفت امریکا. به هر حال کتاب شراب خام وقتی من خارج بودم چاپ شد و من خوانده بودم و بسیار پسندیدم.» دریابندری میگوید: «آن موقع جوان خیلی سادهای بود و کارش هم نوشتن بود. و در واقع آن موقع نویسنده در ایران خیلی کم بود و من کار ایشان را خیلی پسندیدم.» این طور شد که «شراب خام» سرآغازی شد در زندگی فصیح برای نویسندگی. فصیح در این بین، وقتی آمریکا بوده، از فرانکلین نامهای دریافت میکند که کتابش در ایران درآمده و همان موقع نامهی خواندنی زیر را به همسرش پریچهر یا آنطور که خودش صدا میزد، «خانم فصیح» نوشت:
نامهی منتشر نشدهای از فصیح به همسرش
شنبه شب ۱۳ اکتبر ۱۹۶۸
آن آربر میشیگان
اگر این شراب خام است اگر آن فقیه پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
آخرین نامهی من (نامهی سهشنبه) کوتاه بود (ولی پرمعنی، البته!) و امیدوارم در این یکی جبران بشود. من الان احساس خوبی دارم ولی دلم میخواهد برایت چیزهای زیادی بنویسم… در حقیقت دلم میخواهد تا زندهام همینطور مثل همین الان به تو بنویسم و بنویسم و وسط نوشتن جملهی دوستت دارم بمیرم. ابن نامه یک پیام مخصوص هم دارد…چطور است با همین پیام شروع کنم؟
پریشب نامهای از تهران رسید که به من اطلاع دادند که اولین کتاب من «شراب خام» در تهران منتشر شده. دلم میخواست تو این خبر را از خود من بشنوی تا اینکه ریخت کتاب و اسم مرا پشت شیشه کتابفروشی ببینی. من مطمئنم (گرچه، ما هرگز بطور روشن درباره نوشتن من حرف نزدهایم) نوشتن من برای تو خبر تازهای نیست. تو صدها سحر مرا دیدهای که با کاغذ و مداد در دنیای خودم بودهام. بههرحال کار اول، کار مشکل، حالا تمام شده. من خودم احساس میکنم اولین سعیام را برای کارهای آینده کردهام، یعنی خودم [را] از بالای بلندترین قلهها پرت کردهام؛ حالا فقط مانده در همان اوج پرواز و پرواز کنم. من هیچ نمیدانم افتادن از چنین نقطه چه درد و عواقبی دارد ولی مطمئنم که نمیترسم و مطمئنم که درد این افتادن از درد هرگز نپریدن بدتر نیست. من چیزی خلق کردهام که عدهی زیادی را تکان خواهد داد، گروهی مرا دوست خواهند داشت، یک مشت دیگر به من فحش تحویل خواهند داد… ولی آنقدر در کتاب من چیز زیبا و راستی باشد من از کهشکان هم ترس ندارم.
نوشتن چیز ساده و آسانی نیست (یعنی خوب نوشتن کار ساده و آسانی نیست.) نویسندههای حقیقی آدمهای تنهایی هستند: برای آنها نوشتن رگ ناف به زندگی است. نوشتن یک مرحله عرق ریختن و خون خوردن و بیخوابی و رنج است. پس چرا؟ من نمیدانم. چرا یک نویسنده میخواهد با صدای گمشدهی خود در زمانهای گمشده، با آدمهایی که او هرگز نخواهد دید و نخواهد شناخت، رابطه برقرار کند؟ چرا؟ ما در ایران هستیم و ایران قربانش [...] با تمام عظمت و زیبایی گنجینه ادبش (و فراموش نکن که واقعا داشته) امروز هنوز در خم اول کوچه ایست که نوشتن مستقل هنری را قبول کند یا حتی بفهمد. ولی این هم یک مرحله گذران است. البته من نه امیددارم و نه مطمئنم که اوضاع بهتر شود و آخر از همه من خودم کسی نیستم که پیغمبر و راهنما یا شوالیه کاذب نجات اوضاع ادبی باشم. ولی مطئنم تجربه و وجود انفرادی هر کدام از ما راه تازه و رنگ تازهای به امکان روشن ساختن (و زیبا ساختن) مسئلهی کلی زندگی است. من حالا امشب نمیخواهم زیاد وارد فلسفهی این کارهای خودم بشوم، چون یک دلیل ساده و اصل قابل توجیحی ندارد و تحریکات روحی من هم پیچیده و عمیق است ولی من یک قول به خودم دادهام: که هرگز کتابهایم را با کسی بحث نکنم و به انتقادات خوب یا بد توجه نکنم و حتی نخوانم، مگر اینکه خصوصی و انسان به انسان باشد.
فعلا همین جا این مطلب را قطع کنم. فقط میخواستم این رهگذر را از خودم شنیده باشی. من خودم هنوز کتاب مستطاب را ندیدهام. نامهای که به من نوشته بودند هم خودش کلی گنگ است. درست درست نمیدانم کتاب منتشر شده یا [فقط] بین نمایندگان توزیع شده. بههر حال کتاب بوسیلهی موسسهی مطبوعاتی فرانکلین در تهران چاپ شده (قول دادهاند نسخه آنرا با پست برای من بفرستند… هنوز خبری نیست) و فکر میکنم بوسیلهی سازمان کتاب جیبی منتشر میشود، گر چه [فکر میکنم] «شراب خام» قطع بزرگ و جلد کلفت و پارچهای دارد. این اولین کتابیاست که سازمان جیبی در قطع بزرگ منتشر میکند، انگار باید خیلی خوششان آمده باشد. یا اینکه کسانی که مسئول چاپش بودند خیلی سنگ به سینه زده باشند. فعلا بس کنم و بروم مقدمات و برنامهی خواب را جور کنم (مستی و کتاب) و بخوابم به این امید که خواب ترا ببینم.
یکشنبه صبح. پیش از روشنایی صبح حمام کردم و برای قدم زدن به کنار رودخانه رفتم: پا برهنه! حدس بزن چه تغییر شگرفی روی داده: در حدود، بیش از یک میلیون مرغابی که تا هفتهی پیش نمیدانم کجا بودند، روی آب شنا و هیاهو میکردند. در ستونهای منظم ولی دستههای پراکنده روی آب حرکت میکردند. انگار مراسم خاصی را انجام میدادند. انگا از آسمان آمده بودند یا شاید از یک دنیای کاملا مجزای دیگر از دنیای ما … شاید هم از ابدیت آمدهاند تا یک پائیز فراموش شده روی آبهای رودخانه هورن هیاهو کنند تا اینکه چهار تا آمریکایی دیوانه آنها را با تفنگهای خود شکار کنند و رودخانه هم چند قطره خون زندگی آنها را بخورد… زیاد ادبی رفتم!! قول دادهام که امروز به فلینت پیش مقتصد و خانواده بروم. آنها یکشنبه پیش اینجا آمدند ولی من چند نفر مهمان داشتهام و آنها زیاد نماندند. فکر میکنم قهوهای بزنم و بروم وقتی برگشتم این نامه را تمام کنم.
هنوز یکشنبه … غروب از فلینگ برگشتم. دیدن دخترهای کوچک مقتصد مرا شدید یاد سالی [سالومه، دختر فصیح] انداخته و الان فقط بیچارهام! دکتر مقتصد دو تا دختر دارد یکی شش ساله و یکی چهار ساله: افسانه و آزیتا. هر دو انگلیسی حرف میزنند بجر افسانه که هر دو زبان انگلیسی – فارسی را خوب بلد است و من فکر میکنم دختر فوقالعادهای است. زن دکتر مقتصد، خدیجه خانم، خیلی مشتاق دیدن تو و سالی است: نهار بسیار خوب خدیجه خانم مقتصد عالی بود ولی دیدن بچهها مرا لحظه به لحظه، نقس به نفس، یاد سالی میانداخت. نهار عالی این خانم (پس از [ناخوانا]، پلو و سالاد و خلاصه دستپخت زن را خوردیم!) و بطری شراب عالی میشیگان شکوه و عظمت خودش را نداشت! از آن آربر تا فلینت در حدود نیمساعت یا ۴۵ دقیقه راه است. فلینت گر چه بهزیبایی آربر نیست و با پارک (ریچفیلدز) که عصری برای چند دقیقه رفتیم، پائیز کولاکی داشت. فلینت یک شهر صنعتی وسیع است و کارخانههای تولید شورلت و بیوک در اینجاست. در حقیقت تمام اتومبیلهای آمریکا در میشیگان در دیترویت و شهرهایی که دایرهوار دور دیترویت هستند ساخته میشود. سالی را میلیون بار برای من ببوس. فرودگاه دیترویت زیباترین فردوگاههای دنیاست و طوری ساخته شده که هواپیماها مسافرین را روی محوطه فردوگاه پیاده نمیکنند بلکه شیارهایی از ساختمان اصلی فرودگاه طوری پیش میرود که انتهای آن در مقابل در هواپیما قرار میگیرد و مسافر از توی هواپیما قدم روی فرشهای سالن فرودگاه میگذارد… ولی من اهمیت نمیدهم که اگر اینجا کهنهترین چاپارخانههای زمان صفویه بود…. چون من امیدوارم شما را در اینجا ملاقات کنم؛ تا نامهی بعد. مثل همیشه تصدق تو. ناصر
برگرفته از :سایت سیب گاززده