اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
۲۳
مرداد

بخشی از کتاب "نون نوشتن"

دیروز ساعت پنج بعدازظهر، شنبه 20/1/1362 آخرین بند کلیدر از آخرین بخش (بخش سی‌ام) به پایان رسید. در ترتیب جدید که پس از بازنویسی و در حین انجام بازنویسی صورت گرفت، رمان کلیدر به 10 جلد تقطیع و تنظیم یافت. البته رمان در پایان کار گل‌محمد پایان می‌گیرد، یا بهتر است بگویم پایان گرفت. اما واقعیت تاریخی قهرمانان و وقایع داستان یک دوره مهم دیگر هم دارد و آن گم شدن خان‌محمد، مسایل مربوط به بابقلی بندار و آلاجاقی، و غیره است که خود می‌تواند موضوع جداگانه‌ای برای یک رمان دیگر اما پیوسته به کلیدر باشد.

در این مورد، بیش از دیگران، هم‌ولایتی‌های من ممکن است متوقع باشند، چون آن‌چه در خاطر مردم سبزوار و پیرامون ولایت مانده است، عمدتاً موضوع بازگشت خان‌محمد از عتبات و انتقام گرفتن از بابقلی بندار و دیگران است. بدیهی است نمی‌توانم پیش‌بینی کنم که موضوع بازآمدن خان‌محمد و برخوردهای او را خواهم نوشت یا نه، اما بعید هم نیست که روزی به صرافت نوشتن آن بیفتم یا واگذارمش به اذهان خوانندگان. در هر حال کار عمده من پایان گرفته است و حقیقتاً احساس می‌کنم که سنگین‌ترین وظیفه خود را در کار ادبی‌ام تاکنون انجام داده‌ام و بار را به منزل رسانیده‌ام و نیز احساس می‌کنم از این‌که تولد یافته‌ام و زندگی کرده‌ام و در این زندگانی رنج‌های بسیار کشیده‌ام، پشیمان نیستم.

در واقع از چگونگی گذران زندگانی‌ام با همه دردها، رنج‌ها، ناکامی‌ها و مصائب آن احساس ندامت نمی‌کنم. چون ممکن است این یادداشت‌ها روزی در اختیار خوانندگان علاقه‌مند به ادبیات قرار بگیرد، لازم است مختصری درباره کلیدر، زمان نگارش و چگونگی آن همچنین دشواری‌هایی که در طول دوران نوشتن کلیدر برایم روی داده، بنویسم. اما پیش از آن ضروری است برای خواننده این یادداشت‌ها به تصریح بگویم که من در زندگانی ادبی‌ام هیچ استادی نداشته‌ام و در آینده، به‌خصوص پس از مرگم هیچ‌یک از کسانی که امروزه به‌نحوی خود را کبّاده‌کش ادبیات معاصر حساب می‌آورند، حق ندارند برای من و در مرگ من اشک تمساح بریزند، چون هم الان از تصور آن دروغ تازه‌ای که به خلایق خواهند گفت، احساس چندش و نکبت می‌کنم.

در واقع نداشتن استاد و راهنما و ابراز آن از طرف من، نه تنها افتخار نیست، بلکه بیان این نکته از طرف من اکنون نیز چون همیشه توأم با غبن و تأثر است. چون من در تمام عمرم به جست‌وجوی آموختن بوده‌ام و حتی به دیدن کسانی که فکر می‌کرده‌ام ممکن است بتوانند چیزی به من بیاموزند رفته‌ام. اما از ایشان و در ایشان چیزی به‌جز حقارت و خودپسندی و تنگ‌نظری نیافته‌ام. من باب مثال، در دوره‌ای که من جوان بودم و استاد (!) می‌جوییدم، در حیطه ادبیات معاصر دو نفر بنام و آوازه بودند.

اولی از نظر من دو نقص عمده داشت، اول این‌که داستان‌نویسی نمی‌دانست و فاقد گوهر خلاقیت در داستان‌نویسی بود؛ دوم این‌که متظاهر بود و به آن‌چه بود و به آن‌چه هم که نبود، تظاهر می‌کرد؛ و نکته سوم این‌که آن‌چه می‌گفت و عرضه می‌داشت برای من به‌عنوان جوانکی که از هفت سالگی مجبور بودم برای درآوردن نان و آب خودم کار بکنم و هنوز هم گرفتار سقفی برای خوابیدن و بسیاری مسایل دیگر بودم، جاذبه و صدقیت نداشت. بنابراین خود را همساز نظریات و روحیات او نمی‌دیدم و هیچ علاقه‌ای به حضور در هفته روزهایی که او در کافه‌ای که نمی‌دانم اسمش چیست، ترتیب می‌داد، نداشتم. پس از طریق ترجمه‌هایی که از دومی خوانده بودم، به‌سراغ ایشان رفتم.

اما وی را چنان یافتم که شاید در فرصتی جزئیات روحیات او را باز نویسم، به‌نظرم رسید بیشترین بهره را از متون ترجمه ایشان و نثر درست و پاکیزه‌ای که می‌نویسد، می‌توانم ببرم و این خود بسیار بهتر و آموزنده‌تر بود تا ایجاد زحمت حضور من برای ایشان و طبیعتاً زده شدم و زدگی‌ام تا حدود تمام اساتید ممکن و ناممکن(!) وسعت پیدا کرد. بنابراین و به علل این دو مورد برخوردم با دو نمونه از نویسندگان معاصر که طبیعتاً هر کدام از این دو قطب، اشخاص زیادی از شاعر و نویسنده دور و بر خود داشتند – در جامعه روشنفکری ادبیات تنها شدم و از این بابت آن‌قدر شادمانم که مگو. چون دریافتم که من از چنان روحیه‌ای برخوردار هستم که در قالب‌های تنگ و آزارنده رابطه‌ها نمی‌گنجم؛ پس باید به جست‌وجوی ضابطه و عیار درمی‌آمدم.

ضابطه و عیاری تا بتوانم به یاری آن کار و راه خود را که به استنباط و باور خودم، بسیار مهم بود، ادامه دهم. چون از نظر من بدیهی بود وقتی که جرگه‌های ادبی – هنری را نپذیرفته‌ام و به روابط مربوطه‌اش تن نداده‌ام، عملاً دشواری راه خود را چند چندان کرده‌ام و صدالبته بزرگ‌ترین امید من اصالت و اهلیت خودم بود در زندگی و در کار. پس می‌بایست به همان اندازه که از بازی‌های جرگه‌ای دور می‌شدم، به کار و زحمت و اصالت و اهلیت خودم نزدیک بشوم. در همین‌جا اضافه کنم که در محیط‌های ادیبانه‌ای که در سنین 22 تا 7-26 سالگی‌ام از کنارشان می‌گذشتم، بزرگ‌ترین خطری که احساس کردم این بود که این محیط‌ها ممکن است مرا از اصل و مسیر خودم دور کنند، چون آن‌ها برای خود و زندگانی خود ملاک و معیارهایی داشتند که از نظر من مضحک و گاهی گریه‌آور بود.

تقریباً می‌توانم بگویم اکثریت قریب به اتفاق ایشان دنبال خود، از طریق بازتاب خود در دیگران می‌گشتند. بنابراین اگر کسی آن‌ها را نمی‌دید و یا درباره‌شان حرف نمی‌زد، خود را نبود حس می‌کردند. از این‌رو عطش ناخوشایندی به نمایاندن خود به دیگران داشتند و من خوشبختانه این نکته را زود فهمیدم و شناختم و در بازنگری خودم به این نتیجه رسیدم که آن‌چه من می‌جویم و راهی که طالب آن هستم، کاملاً جهتی خلاف خواسته و راه معمول و متداول زمانه است. پس من چه باید می‌کردم؟ جواب خیلی ساده بود: کار و نخست این‌که بازیگری تئاتر را هم به‌تدریج کنار بگذارم و تمام وقت بپردازم تجربه و آموزش ادبیات. پس کار کردم و کار برای یک جوانی که جوهر نویسندگی را در خود یافته است و می‌داند که باید نویسنده بشود، فقط نوشتن – اصلاً – نیست.

بلکه کار نویسنده با عشق آغاز می‌شود، در یک کلام: عشقِ وجود. از این‌روست که تمام رنج‌ها و دشواری‌ها را می‌تواند تاب بیاورد و از این روست که بردباری می‌آموزد و هم از این روست که ایمان می‌آورد به این حقیقت که پاسخِ عشق خود را جز با کار نمی‌تواند بدهد. بنابراین شیوه‌های کار را می‌آموزد و کشف می‌کند و در این راه دمی از تلاش باز نمی‌ماند. یکی از علل زیر و رو کردن کتاب‌ها و باید گفت بلعیدن آثار پیشینیان، همین شوق به یافتن امکانات و ظرفیت‌هایی است که نویسنده بدان آغشته می‌شود. پس من شیفته بودم بزرگان بی‌شماری را که آثاری ‌گران و جاودانه برای آدمی از خود باقی گذاشته‌اند؛ بیابم و ایشان را از طریق ترجمه‌هایی که در دست بود درک کنم که شاید فرصت بیابم و روزی جزئیات را در این باره بنویسم.

همین‌قدر اضافه کنم که این بزرگان غالباً فقید ادبیات که من از طریق آثارشان افتخار شاگردی‌شان را یافته بودم، کافی نبودند و من باید به آموزش از دیگران و باز هم، ادامه بدهم. می‌گویم ادامه بدهم، چون پیش از آن خود به خود از مردم و زندگانی مردم چیزها آموخته بودم که بعدها آن آموخته را یک‌بار دیگر در خودم کشف کردم و در آن میان بزرگ‌ترین آموزگار خود به خودی من پدرم بود با تمام روحیات عصبی، طنزگویی و نکته‌سنجی و ظرافت طبع، حساسیت فوق‌العاده و سخت‌جانی. او - پدرم – به گمان من یکی از بزرگ‌ترین استعدادهای مردم ما بود که در شرایط وحشتناک دیکتاتوری که ارمغانی به‌جز رُعب و تحقیر برای مردم ضرورت نداشته بود، این استعداد غریب هم چون سایر استعدادها از میان رفت و تلف شد؛ اما همین که خودش زنده بود و وجود داشت – گرچه من ناچار شدم به جست‌وجوی کار زود از خانم بکّنم – برایم ارزنده و بسی مؤثر بود.

امیدوارم روزی بتوانم به زندگانی‌ای که گذرانیده‌ام نظری بیندازم و ضمن آن چهره پدرم، سیمای پدرم را – البته اگر بتوانم – ترسیم کنم و بنویسم. و سیمای مادرم را نیز که خلاصه می‌شد در اندوه و انتظار، سوره «ربّکما تکذبان» و گریه‌های خاموش و بغض مداوم مدارا. فاجعه است که محیط ادبی – فرهنگی یک جامعه که حدود هشتاد سال از نخستین اقدامات انقلابی آن می‌گذرد، در برخوردهای خود با یک نویسنده او را آن‌جا براند که باز هم به نخستین محیط خود، یعنی به خانواده‌اش برگردد و کامل‌ترین آموزگار خود را پدرش بداند و غم‌گسار خود را مادرش! بگذریم. می‌خواستم درباره کلیدر و چگونگی نوشتن آن و دشواری‌ها و موانع آن مختصری بنویسم تا اگر این یادداشت‌ها به‌نظر جوانان علاقه‌مند به نویسندگی و هنر افتد، بلکه بتواند برای‌شان نکاتی داشته باشد.

اول بگویم که موضوع کلیدر و به‌خصوص قهرمان اصلی آن گل محمد از دوران اولیه کودکی، از طریق واگوی این و آن در یاد من نشسته بود. یعنی این قهرمان در همان دوران کودکی من، با این‌که دیری از کشته شدن آن نگذشته بود [در سه – چهار سالگی من] افسانه شده بود. بنابراین یکی از مایه‌های خیال‌پردازی دوران کودکی من و امثال من، گل‌محمد بود که جنگیده بود با حکومتی‌های سلطنتی و کشته شده بود. خوب، این بجای خود، من در ده به مدرسه رفتم و ابتدایی را خواندم و گمانم در یک سال دو کلاس را خواندم، دقیق یادم نیست. بماند که ما بچه‌های ده در حین درس خواندن کار هم می‌کردیم، کارهای مربوط به صحرا و حَشَم.

بعد از آن خیلی وقایع و دشواری‌ها در زندگی من، خانمان و اهالی بود که می‌مانند برای بعد. حالا فقط می‌پردازیم به بخش نویسندگی زندگی‌ام و عمدتاً کلیدر. خوب، من کمتر از بیست سال داشتم که با نویسندگی به عنوان یک هنر و یک حرفه آشنا شدم و بعد از تمرین‌ها و سیاه‌مشق‌های نه کم، اولین داستانم را به نام «ته شب» نوشتم و سعید آن را در مجله آناهیتا – که آن سال‌ها، 41 به‌نظرم، ما هنرجوی تئاتر آناهیتا بودیم – چاپ کرد. بعد از آن داستان‌هایی نوشتم که روشن است چی‌ها هستند، بماند. اما در تمام مدتی که داستان می‌نوشتم در فکر گل‌محمد و حماسه او بودم و اذعان می‌کنم که آرزو داشتم روزی فرا برسد تا قدرت نوشتن آن را که گمان می‌بردم باید به‌صورت یک رمان نوشته بشود، در خودم پیدا کنم.

برای این کار و این‌که آماده کاری به‌نظر خودم مهم بشوم هر چه را که در آن سال‌ها ترجمه شده و نوشته شده بود و به رمان‌نویسی و رمان مربوط می‌شد، سعی می‌کردم بخوانم. در سال 47-46 بود که برادرم نورالله – برادری که 4 سال از من کوچک‌تر بود و تازگی دختری را نامزد کرده بود – جوان‌مرگ شد. موضوع این جوانمرگی و دوران قبل از آن و این‌که فقط من بودم که خبر از بیماری سرطان لاجرم و مرگ حتمی او داشتم، خودش سوگنامه‌ای است که باید روزگاری به‌عنوان یکی از گرداب‌های رنج زندگانی‌ام بنویسمش. کاری ندارم که من چگونه آن مرگ را تاب آوردم و بر من چه گذشت.

همین قدر بگویم که در آن سال من مشغول نوشته آوسنه‌ی باباسبحان بودم؛ و بعد از آن گاواره‌بان و باشیرو و دیگر داستان‌ها را تا عقیل عقیل به تناوب نوشتم، که این آخری در سال 53 نوشته شد که بعد از آن به وسیله ساواک بازداشت شدم و تا پایان سال 55 در زندان بودم و بعد ... اما در جوار نوشتن این داستان‌ها بود که کلیدر را شروع کرده بودم و هر چند داستان‌ها را منتشر می‌کردم، اما از نظر من کار عمده‌ای که در پیش داشتم کلیدر بود. بنابراین، پس از مرگ برادرم در سال 1346 به خانه اجاره‌ای تازه‌ای نقل مکان کردیم و بعد از آن هم به یک خانه اجاره‌ای دیگر که این صاحبخانه مردم خوبی بودند به‌نام دهستانی. حالا دیگر سال 47 بود و من سرگرم نوشتن رمان پایینی‌ها بودم که گم شد یا ربوده شد و نوشتن آن در جوار کارهای دیگرم از سال 44 تا 50 طول کشیده بود.

مشکل است تفکیک تاریخی نوشتن هر داستان، چون غالباً همجوار و با اندکی پس و پیش نوشته می‌شدند. با این همه نخستین آغاز عملی نوشتن کلیدر در اواخر سال 1347 بود که البته تا سال‌های 50-49 بیشترین وقت من صرف نوشتن داستان‌هایی مثل گاواره‌بان و باشیرو و پایینی‌ها می‌شد، اما به نوشتن کلیدر هم دایم می‌اندیشیدم و می‌پرداختم به تمرین و بیشتر در خیال. عمده کار کلیدر از سال 49 آغاز شد تا سال 53 که البته تا آن زمان علاوه بر کارهای نامبرده مقالات و سخنرانی هم می‌نوشتم و باید بگویم که اوج و حدّت نوشتن کلیدر از سال 50 تا 53 -52 بود که بازداشت شدم و بعد که از زندان آمدم و به بازنویسی آن پرداختم و به چاپ دادم، حاصل کار تا سال 53 شده بود 4 جلد که در دو مجلد چاپ شد. یادم رفت بگویم که یکی دیگر از برادرهایم به نام علی دارای زن و 4 فرزند، در سال 51-50 به علت تصادف فوت شد. 

می‌خواستم خلاصه کنم و یادم رفت. حالا خلاصه‌اش می‌کنم: اول این‌که دو سال بعد از شروع داستان کلیدر با همسرم مهرآذر نامزد شدیم و شش ماه بعد ازدواج کردم و حالا که نوشتن کلیدر به پایان رسیده فرزند ارشدم به نام سیاوش 11 سال دارد. در طول این دوران می‌شود گفت دو برادرم مرده‌اند. پدرم مرده است، مادرم دچار بیماری شده است. برادر و خواهرم که از من کوچک‌تر هستند صاحب بچه‌هایی شده‌اند، سه بار زیر تیغ جراحی رفته‌ام، به زندان افتاده‌ام و بیرون آمده‌ام، چهار پنج‌بار خانه عوض کرده‌ام، دو سال در سندیکای هنرمندان تئاتر مسئولیت داشته‌ام، در آستانه انقلاب سخنرانی‌هایی داشته‌ام، ققنوس و جای خالی سلوچ را هم در سال 1357 و 58 نوشته‌ام و... گرفتاری‌های دیگر. 

حالا که به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم که دندان سالم در دهان ندارم، کچل شده‌ام، دیسک گردن گرفته‌ام، ریه و معده‌ام ناسالم شده‌اند، عینکی شده‌ام، عصبی که بوده‌ام و البته در تمام این مدت و پیش از آن مسئولیت معیشتی پدر و مادر و پیش از آن خواهر و برادرهایم را هم (تا پر آزاد نشده بودند) داشته‌ام و مسئولیت معیشتی خانواده خودم هم به همچنان، تئاترهایی بازی کرده‌ام که آخرین آن در اعماق بوده است به سال 53. یکی دوتا فیلم مزخرف هم بازی کرده‌ام، سناریوهایی هم نوشته‌ام و چند ماهی هم منترِ ساختن فیلم گاواره‌بان شده‌ام که نشده است،‌ روی فیلمنامه سربداران هم کار کرده‌ام که سیمای تلویزیون ملی ایران آن را قبول نکرده است و البته سیمای جمهوری اسلامی هم آن را قبول نکرد و به جایش واگذار کرد به نویسنده سریال شهر من شیراز!. و بیش از بازداشت که کارمند کانون پرورش فکری بودم «ببر جوان و انسان پیر» را هم برای نوجوانان نوشتم. 

خلاصه داداش ... خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم یکی از گرفتارترین آدم‌های دوره خودم در این شهر بوده‌ام و موانع بی‌شماری سر راهم بوده است، اما من همیشه مثل یک اسب سمج ترکمنی از روی تمام این موانع عبور کرده‌ام برای این‌که بتوانم کاری را که شروع کرده‌ام به پایان برسانم و حالا کلیدر پایان یافته است. کیفیت یک اثر ادبی که حدوداً پانزده سال عمر مرا – بهترین دوران عمرم، از 28 سالگی تا 43 سالگی – وقف خود کرده بود، مطلبی است که قضاوت درباره آن به من مربوط نیست؛ اما این حق را دارم که درباره کمیّت این کار، به‌عنوان کاری که انجام گرفتنش در شرایطی که ما زیسته‌ایم، امری ساده نیست، آن هم در رابطه با خودم و ارزیابی زندگی خودم، اقلاً برای خودم اظهارنظر کنم و بگویم که نوشتن یک رمان با حجم بیش از سه هزار صفحه، کار دشواری است و این چنین کاری دو وجه می‌تواند داشته باشد. 

اول این‌که ممکن است کسی مثل من یک دهاتی ساده و اندکی دیوانه باشد تا در دورانی چنین ناآرام دست‌ به‌نوشتن چنین کاری بزند؛ دوم این‌که کسی مثل من با نوشتن کلیدر ثابت کرده است که آدمی قادر است کاری انجام بدهد که با معیارهای روزگار خودش نخواند و از این راه ثابت کند که انسان می‌تواند بر موانع و مشکلات زندگی غلبه کند، اگر در یک کار و یک راه اراده کند و به آن باور داشته باشد. تأکید می‌کنم اما در شرایطی که من و ما زیسته‌ایم نفس انجام کاری که پانزده سال زندگی یک آدم را وقف خود کند، مهم است. پنهان نمی‌کنم که من از بردباری، ایمان و اراده خودم در کار گلایه‌مند نیستم و از این‌که بهترین دوران زندگی‌ام را صرف نوشتن کلیدر کرده‌ام، پشیمان نیستم و امیدوارم حرکت زندگی هم به من این اطمینان را بدهد که حق دارم از ایثار جوانی خود در انجام چنین کاری پشیمان نباشم.

در عین حال پرسشی از خودم دارم و آن این است که آیا در این مدت عمر من نمی‌توانسته‌ام کار دیگری، کاری در زمینه‌ای دیگر انجام بدهم؟ جواب می‌دهم که نه! چون مجموعه حیات و بودگاری من، همین کارهایی را که تا امروز انجام داده‌ام به من تکلیف کرده بوده است. لابد، شاید اگر مثلاً یک روز صبح که چشم از خواب باز می‌کرده بودم آفتاب را از زاویه‌ای دیگر می‌دیدم، به راه دیگری می‌رفته بودم. چه می‌دانم؟! اما آن‌چه را که من در زندگانی‌ام باید می‌گفتم و باید بگویم، جز از طریق نوشتن و همین جور نوشتن برای من مقدور نبوده است. بنابراین امیدوارم با نوشته‌هایم از داستان کوتاه «ته شب» گرفته تا رمان کلیدر توانسته باشم این نکته ساده، اما در عین‌حال این معنای غنی را بیان کرده باشم که «ما نیز مردمی هستیم» و این‌که نیاکان شریف من، آدمیانی چون ابوالفضل بیهقی ، ناصرخسرو قبادیانی، بیرونی و حکیم ابوالقاسم فردوسی بوده‌اند.

 

  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
مرداد
زاهاریا استانکو  

 

زاهاریا استانکو به سال 1902 در خانواده‌ی فقیری از مردم آبادی «سال‌کیا» در ناحیه «ته‌له‌ئورمان» (جنوب رومانی) به دنیا آمد. بی‌چیزی خانواده چنان بود که زاهاریا پیش از آن که خواب‌های خوش دوران کودکی را آغاز کند ناگزیر شد همدوش گرسنگان به جست‌وجوی لقمه نانی به تلاش برخیزد. با این همه سی و یک ساله بود که دانشکده ادبیات و فلسفه «بخارست» را به پایان برد (1932) و به روزنامه‌نگاری پرداخت. آنچه در فاصله دو جنگ جهانی بر زمینه اجتماع و سیاست و فرهنگ قلم زده بود بعدها در دو مجموعه فراهم آمد: گُرده ورزاها (1965) و نمک خوش است (1966). چندی نشریات دموکراتیک «آزی» (1932 تا 38، 1938 تا 40) و «لومیا رو مانیاسکا» (1937 تا 40) را اداره و سرپرستی کرد تا آن که مبارزات آشتی‌ناپذیر او با فاشیسم به بازداشتش کشید و سبب شد که تمامی سال‌های جنگ دوم جهانی را در کشتارگاه فاشیستی «تیرگو-جیو» به اسارت بگذراند.

از 23 اوت 1945 بار دیگر در روزنامه «رومانیا لیبه‌را» به فعالیت پرداخت.

سال‌های 1946 تا 52 و نیز 58 تا 68 در کار مدیریت تالار «دیون‌لوکا کاراجیال» [نمایش‌خانه ملی بخارست] بر او گذشت.

از 1954 تا 62 یک چند سردبیر و چندی مدیر و رهبر هفته‌نامه بزرگ «گازِتا لیته‌رارا» بود.

از 1949 تا 52 به ریاست اتحادیه نویسندگان رومانی برگزیده شد و در 1966 و 1968 بار دیگر به همین مقام انتخاب شد تا آخر عمر (1974) در آن پابرجا بود.

به جز جوایز دولتی رومانی، دانشگاه «وین» نیز جایزه «گوتفرید فون هردر» سال 1970 خود را «به خاطر ارزش بالای آثار و نیز به سبب فعالیت‌های خستگی‌ناپذیر ادبی‌اش» بدو اعطا کرده است.

به عنوان مرد فرهنگ و هنر نخست مجموعه شعرهای آسان (1927) بود که توجه مردم را به سوی او جلب کرد: اثری که بی‌درنگ جایزه «جامعه نویسندگان» را ربود.

پس از آن، مجموعه اشعار سفیدی‌ها (1930) زنگوله زرین (1939) درخت سرخ (1940) علف جادویی (1941) روزگار دودها (1944) که اندیشه‌های سیاسی و فلسفی و اجتماعی شاعر را باز می‌نمود، موقعیت او را به عنوان شاعری متعهد تثبیت کرد.

به سال 1954 برگردان فوق‌العاده‌ای از اشعار یسه‌نین منتشر کرد که انگیزه آن انطباق دیدگاه او و شاعر روسی بود. نیز در همین سال دست به انتشار جُنگ شاعران جوان زد: مجموعه‌ای که به روشنی موقعیت تاریخی شعر معاصر رومانی را مشخص می‌کرد.

هنگامی که پابرهنه‌ها منتشر شد، درخشش تند آن‌ چنان بود که چهره استانکو را به عنوان «شاعری تثبیت شده» یکسره در ظلمت فراموشی پنهان کرد!

پابرهنه‌ها یک صاعقه بود. چیزی غیرمنتظر و غافلگیرکننده، که در پرتو آن همه چیز بی‌رنگ می‌نمود. کتابی که به فاصله دو سال به بیش از سی زبان برگردانده شد.

با این همه این سرگذشت دستاوردی اتفاقی است که نویسنده خود را از آن بدین‌گونه یاد کرده است:

«آفتاب پریده بود که به بخارست برگشتیم. اما من با آن که سرماخوردگی شدیدی داشتم و از گرسنگی در شُرفِ موت بودم به خانه نرفتم. رفتم به تآتر ملی و آنجا در دفتر کارم به جست و جوی چیزی که بتواند موضوع یا دست کم انگیزه نوشتن مقاله‌ای شود که قولش را به مجله «کونتامپورانول» داده بودم مشغول زیر و رو کردن روزنامه‌ها شدم. اما چیزی دستم را نگرفت... معذلک نشستم به نوشتن... کاریش نمی‌شد کرد... دست به دامن خاطرات زندگیم شدم... چند صفحه‌ای نوشتم، پاکتش کردم و فرستادم به دفتر مجله. از دوشنبه تا پنج‌شنبه همه‌اش منتظر بودم که سیل گلایه و سرزنش سردبیر بر سرم آوار شود اما خبری نشد. جمعه که مجله درآمد دیدم نوشته‌ام را جای مطلب اساسی چاپ زده‌اند.»

و بدین ترتیب بود که به سال 1947 نویسنده‌ای تازه متولد شد و یک سال بعد، با چاپ کتاب، یکی از مهمترین زادروزها در تاریخ ادبیات رومانی و جهان به ثبت رسید.

در همان شرح حال –اعترافات- چنین می‌خوانیم:

«بهار 47 بود که پابرهنه‌ها را دست گرفتم... و یک ماه به آخرین ماه 48 مانده بود که تمامش کردم. تابستان و پاییز 48 سراسر به تصحیح و حذف و تغییر مطالب آن گذشت.»

سرگذشت، به زبان اول شخص نوشته شده است و با ساختمان هندسی خود قدم به قدم به یاری تصویرهایی از واقعیت که از صافی حساسیت کودکانه‌ پنج‌ساله گذشته است شکل می‌گیرد. این تصویرها واقعیاتی است از زندگی در آبادی‌های فقرزده جلگه دانوب در طول نخستین دهه‌های قرن ما، که با فشردگی و قدرت ابلاغی حیرت‌انگیز رشد فکری قهرمان کوچولوی کتاب را در طول دوره‌ای پرآشوب و ناهموار تعقیب می‌کند و بر زمینه گسترده‌ای از غنای موسیقایی که فوگ‌های باخ را به یاد می‌آورد با طرحی شگفت‌انگیز که ناله درد و خروش حماسه لایت موتیف آن است، با ساختمانی از بازگشت‌های بی‌واسطه به گذشته و قطع و وصل‌های شدید و غیرمنتظر همواره به پیش می‌خزد و موجی از تاریخ و افسانه و فرهنگ و فولکلور را در فضایی از حقیقت و رؤیا با خود می‌کشد.

شدت غور در حوادث گرچه کار با به نقل جزئیاتی می‌کشد که بررسی‌اش جز در صورتی که هر حادثه دقیقاً به زمان خود یادداشت شده باشد ناممکن به نظر می‌رسد این حقیقت را نیز نشان می‌دهد که نقل این همه جز در صورتی که نویسنده خود در جریان حوادث قرار داشته باشد محال می‌نماید. لاجرم مسأله دیگری پیش می‌آید: این که چگونه طرحی می‌تواند به نویسنده‌ای اجازه دهد این‌گونه از ترتیب و ترکیب حوادث گونه‌گون به ایجاد یک «کُلِ» سنجیده و یکدست توفیق یابد که در آن هرحلقه میان حلقه‌های پیشین و پسین خود رابطی حساب شده قرار گیرد مگر این‌که با ابداع شیوه‌ای جادوگرانه ترتیبی داده باشد که بتواند در آن واحد تمامی حوادث را در هرلحظه در نظرگاه خود قرار دهد؟

یک نگاه تند و گذرا بر آنچه این مجموعه عجیب را ترکیب کرده است علل این شگفتی را به وضوح بیشتری باز می‌نماید.

زمینه سرگذشت، زندگانی آبادی‌های منطقه‌ای است در ساحل دانوب، پیش از جنگ اول جهانی: پریشانی دهقانان و جهش‌هایی که در زمینه تاریخی ملتی از این پریشانی‌ها ناشی می‌شود و جهش‌هایی در زمینه اخلاق و روانشناسی که منشأ آن همین جهش‌های تاریخی است.- اعتراض‌ها و سرکوب شدن اعتراض‌ها، و روزهای پس از سرکوبی، که خود دوره تغییرات عمیق دیگر است در همه فضا و چارچوبی که اعتراض در آن صورت پذیرفته؛ علل و شدت درجه اعتراض‌ها که در بسیاری از فصول کتاب به طرزی ریشه در خویش قوام می‌گیرد: در دل زمستان، شیار باریک و عمیق، و جز این‌ها... پس از آن، درگیری‌ها و جنگ‌های 1912 تا 1913 است و اشغال سرزمین به وسیله آلمانی‌ها (17-1916) و مسائل ناشی از آن. پس فقط مسائل سال 1907 نیست که ردپای خود را در خاطره مافوق حساس و شکل‌پذیرِ داریه باقی گذاشته است.

در زمینه تمامی این‌ها حوادث روزمره هست که در متن طبیعت و ده با آمیزه‌ای از حقیقت و خیال و با حضور اساطیر و افسانه و آیات و کنایات با زیبایی‌ای غیرقابل بحث و شدتی شاعرانه می‌گذرد. اعتقادات عمیق (و شاید ناگزیر) به جادو جمبل؛ و در خلال این معتقدات، زندگی و زندگی و زندگی که در جامه‌ای غیرعاریتی از رهگذر همیشگی خویش می‌گذرد؛ با سرودهای دختران و تصنیف‌های هرزه پسران نوبالغ و سرودهای سربازان با زیبایی‌‌های استثنائی‌شان که شایسته گرد آمدن در جُنگی است.

دنیای کودکی نخستین برخوردی است که انگشت تأثیر بر روح خواننده می‌کشد. این‌جا دنیای کودکی بهشت ظلمت‌زده‌ای است که در آن به ندرت بسیار ممکن است روزنه‌ای باز شود تا نوری گرم و روشن از آن راهِ ورود یابد. اینجا آغوش محبت مادر و کنارِ گرم و اطمینان بخش پدر وجود ندارد. همه روابط خانواده در سرمای فقر و نیاز و گرسنگی متحجر می‌شود، گو این‌که داریه تنها به محبت مادر و کنار گرم پدر نیز رضایت نمی‌دهد: داریه علیل است و به اقتضای آن گرفتار کمبودهای روانی بیشتری است تا بدان حد که مدام از شدت تأثر خویش لطمه می‌خورد. کودکی است که بیش از ظرفیت خویش می‌بیند، می‌شنود، درد می‌کشد، درک می‌کند، بزرگ می‌شود و روح و جسمش شتابان به بلوغی پیشرس دست می‌یابد. می‌توان گفت که داریه یک «کودک» نیست، یک «طبقه» است.

وصف خانواده دهقانی سخت گویا و مؤثر است.

مادر –که در بخش عمده‌ای از سرگذشت چون تقدیری عتیق از این سوی زمان به جانب آینده کشیده می‌شود و با طنین توراتی سخنانش در ذهن کودک و خوانندگان کتاب نقش می‌بندد- از جمله قهرمانانی است که استانکو بار دیگر در سرگذشتی دیگر او را به میدان می‌کشد (در چقدر دوستت داشته‌ام). او حاکم بر آینده کودک است و سخنانش فشرده هزاران سال اعتقاد و باور است. چهره فهرستوارش تنها در چند خط و شیار خلاصه می‌شود همچنان که گذشته و حال را تنها در یک جمله به آینده می‌سپارد:

«-یادتان نرود عزیزهای من. هیچ‌چیز یادتان نرود!»

پدر صاحب قدرت روحی شگفت‌انگیزی است. مردی که رنج و خستگی کار بی‌حاصل از پایش انداخته اما سخت تودار است و همیشه در کنار دیگران. مشعل درخشان عصیان و حق‌جویی است و سخنانش همیشه نشان‌دهنده این خصلت اوست.

«-ما فقط می‌خواهیم عدالت وجود داشته باشد و اجرا بشود. همین و همین. ما فقط حق‌مان را می‌خواهیم!»

با این همه، آیت بزرگ، نماد بزرگ، خود داریه است. او جامعه‌ای است که شتابان موضع تاریخی خود را درمی‌یابد و تجربه‌ها را گرد می‌آورد تا به پا خیزد. دیگر آدم‌ها، دیگر اعضای خانواده، تنها ستارگان کوچک‌تر این صورت فلکی هستند.

چنان که گفتم، استانکو رشد آگاهی طبقاتی را در قهرمان کوچولوئی که در آخرین صفحه «پابرهنه‌ها» زادگاهش را پشت سر می‌گذارد در یک رشته سرگذشت‌های دیگر دنبال می‌گیرد: در بازی با مرگ (1962) و جنگل مولا (1963) و سگ‌ها که در همان سال انتشار به دوازده زبان در سراسر جهان برگردانده شد.

در ریشه‌ها تلخ است (1959) که با آن دوره دیگری از سرگذشت‌ها آغاز می‌شود استانکو بدون رها کردن قهرمان خود مرکز ثقل روایت را عوض می‌کند. داریه که اکنون مردی است رسیده و سرد و گرمِ روزگار چشیده در وهله اول به ثبت غلغله و هیجان سیاسی عصر خویش می‌پردازد؛ موضوعی که به نویسنده اجازه می‌دهد تا با تصاویری تفکرانگیز در چارچوب جنبه‌های مختلف زندگی مراحل پرآشوب تاریخی میان دو جنگ را به یاد آورد.

چقدر دوستت داشته‌ام نیز که در 1968 به چاپ رسید با توجه به آدم‌ها و اسامی خاص آشنایش دنباله سرگذشت «پابرهنه‌ها» است گو این که از لحاظ محتوی و شیوه ساختمانش اثری مستقل است. تفکری است در موضوع مرگ، و بیشتر یک اعترافنامه است.

سرگذشت کولی‌ها نیز در همین سال 1968 درآمد. بداعت این اثر در اصل به موضوع آن برمی‌گردد: یک قبیله کولی راهی نقطه ناشناسی است در قلب استپ‌های بیکران روسیه، که موظف شده است تا انتهای جنگ دوم جهانی در آن اقامت کند. رئیس قبیله –پیرمردی به نام «هیم» است که ابتدا این فرمان را جدی نگرفته اما هنگامی که می‌بیند ژاندارم‌ها با چه ترحمی به افرادش نگاه می‌کنند عمق فاجعه‌ای را که به انتظار قبیله نشسته است درمی‌یابد. هرچه قبیله پیشتر می‌رود نگرانی در جان «هیم» بارورتر می‌شود تا آن‌جا که وقتی در اعماق استپ فرمان بارافکندن دریافت می‌کند از خود می‌پرسد: «آیا همین‌جا نیست که کلنگ من باید به زمین بخورد؟ آیا همین‌جا نیست که قبیله من راه فنا در پیش خواهد گرفت؟». این کتاب، از زندگی و اندیشه و فرهنگ و رسوم قبایل کولی سخن می‌گوید. چیزی که تا به امروز برای ما سخت ناشناخته مانده است، و در عین حال از اودیسه حزن‌انگیزی سخن می‌گوید که پنج سال تمام به طول می‌انجامد؛ فاجعه انسانی بدوی و پاکدل که شگرد قتل عام نژادی ضربتی مرگ‌آور بر او وارد آورده است.

به سال 1969، یک سال پس از اودیسه کولی‌ها، اوروما دختر تاتار منتشر شد. کتابی که به گفته یک منتقد فرانسوی «لحن شاعرانه آن باورنداشتنی است!»

در 1970 مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه به نام قصه‌های عشق و گزینه‌ای از اشعار همان‌ سال به نام ترانه زیر لبی از چاپ در آمد و باز در همین سال است که سرگذشت‌های کنستاندینا و باد و باران پشت شیشه کتابفروشی‌ها چیده می‌شود، با بعض آدم‌های کتاب‌های پیشین و همچنان با لحن و فضایی عمیق و شاعرانه و وقاری انسانی.

یک چیز را محرمانه به‌تان بگویم:

اولین بار که این کتاب را خواندم با خود گفتم: کاش این زندگینامه‌ی من بود!

برگرفته از:مقدمه ی کتاب پابرهنه ها ترجمه ی احمد شاملو
  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
مرداد

 

ارنست همینگوی
نویسنده امریکایی ( 1899-1961 )
 «ارنست همینگوی» در 21 جولای 1899، در « « Oak Park ایلینویز چشم به جهان گشود. پدرش، «کلارنس همینگوی»، مردی سرشناس و قابل احترام بود و علاوه بر پزشکی به شکار و ماهیگیری نیز علاقه داشت و مادرش، «گریس» به تدریس پیانو و آواز می پرداخت. ارنست تابستانها را به همراه خانواده اش در شمال «میشیگان» به سر می برد و در همانجا، متوجه علاقه شدید خود به ماهیگیری شد.
او پس از پایان دوره دبیرستان، در سال 1917 برای مدتی در «کانزاس سیتی» به عنوان گزارشگر روزنامه «استار» (Star) مشغول به کار شد. وی در جنگ جهانی اول، داوطلب خدمت در ارتش شد، اما ضعف بینایی، او را از این کار باز داشت و در عوض، به عنوان راننده آمبولانس صلیب سرخ در نزدیکی جبهه ایتالیا خدمت می کرد. ارنست در 8 جولای 1918 مجروح و برای ماهها در بیمارستان بستری شد.
در بازگشت به ایالت متحده، مردم شهر و محله اش در Oak Park  از او مثل یک قهرمان استقبال کردند. ارنست کار خبرنگاری را از سر گرفت و در سال 1921، با «هدلی ریچاردسن» اهل «سن لوییز» ازدواج کرد و بنا بر توصیه «شروود اندرسن»، برای شروع زندگی، پاریس را انتخاب کردند. ارنست در نشریهToronto Star مشغول به کار شد. آنها همچنان برای گذران زندگی از سهم ارث پدری هدلی استفاده می کردند و ارنست به کار داستان نویسی نیز می پرداخت. طی همین دوران، یعنی بین سالهای 1921 تا 1926، او در مقام یک نویسنده به شهرت رسید. سبک خاص ارنست در نوشتن، از او نویسنده ای منحصر به فرد ساخته بود. در سال 1925، اولین سری داستانهای کوتاهش با نام «در زمانه ما» منتشر شد که به خوبی، گویای سبک خاص او در نوشتن بود. خاطراتش از آن دوران که پس از مرگ او در سال 1964 با عنوان «  A moveable Feast» منتشر شد، برداشتی شخصی و بی نظیر از نویسندگان، هنرمندان و همچنین فرهنگ و شیوه زندگی در پاریس دهه 1920 می باشد.
ارنست و هدلی در اکتبر 1923 صاحب یک فرزند پسر شدند و نام او را «جان» گذاشتند (با نام مستعار بامبی). این خانواده جوان به مکانهای مختلفی از اروپا بویژه اروپای مرکزی سفر می کردند. آنها در زمستانها به اسکی می پرداختند و تابستانها برای شرکت در فستیوال[*] «سن فرمین» در «پامپلونا» به اسپانیا سفر می کردند. در سال 1926، اولین رمان او بر اساس تجربه های بدست آمده از اسپانیا با نام ( Sun Also Rises)  به چاپ رسید.
در سال 1926، «ارنست همینگوی» پس از دیدار با «پائولین فیفر» ثروتمند، از همسر اول خود جدا شد. ارنست و پائولین در سال 1927 با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب دو فرزند پسر شدند. او در همان دوران زندگی اش با پائولین، خانه ای در «کی وست» فلوریدا خرید.
وی در سال ۱۹۳۷، کتاب «داشتن و نداشتن» و در سال ۱۹۳۸ مجموعه داستانهای «ستون پنجم»  را منتشر کرد. پس از آغاز جنگهای داخلی اسپانیا، همینگوی و عده ای از روشنفکران آمریکا تصمیم گرفتند که با جمهوری طلبان اسپانیا همراهی کنند. او دو بار در جنگ اسپانیا شرکت کرد و پس از آن، در «کی وست» فلوریدا ساکن شد و به نوشتن آثار پرارزشی مانند ماجرای «هاری مورگان قاچاقچی» پرداخت. این کتاب ویژگی دیگر ارنست همینگوی را - که همان وجدان اجتماعی اوست- به خوبی نشان می دهد؛ چنانکه همین ویژگی به نحو بسیار روشن تری در یکی دیگر از شاهکارهای او به نام «ناقوس مرگ که را می زنند؟»- اثری که به غلط تحت عنوان «زنگها برای که به صدا در می آیند»، ترجمه شده است - تجلی یافت. کتاب اخیر در مورد جنگهای داخلی اسپانیا بوده و قهرمانش مردی به نام «روبرت جردن» یا خود همینگوی است. همینگوی در دوران جنگ دوم جهانی، رابط ارتش در انگلستان و فرانسه بود و برای مدتی، هیچ گونه اثری منتشر نکرد؛ تا جایی که همشهریانش گمان می کردند که استعداد و قدرت نویسندگی هنرمند محبوبشان رو به زوال رفته است. او پس از جنگ، در  هتل «ویز» اقامت کرد و شروع به نوشتن کتابی درباره دومین جنگ نمود؛ ولی در اثر درد چشم، آن را نیمه تمام گذاشت و در عوض، به شکار پرداخت.
در اواخر دهه 1930، همینگوی عاشق زنی روزنامه نگار و نویسنده به نام «مارتا گلهورن» شد و در سال 1940 با او ازدواج کرد. وی در سال 1944 با «مری ولش» ملاقات کرد و این بار دلباخته او شد. «ارنست همینگوی» نه تنها یک نویسنده محبوب، بلکه یک چهره جهانی متعلق به قرن بیستم است.
در سال ۱۹۵۰، رمان جدیدی از این نویسنده با نام «آن طرف رودخانه در میان درختان» منتشر شد. این کتاب، داستان عشق بی تناسب یک افسر پنجاه ساله آمریکایی نسبت به یک دختر نوزده ساله ونیزی است. او در سال ۱۹۵۲، شاهکار جاودان خود را با نام «پیرمرد و دریا» به رشته تحریر درآورد و به اوج شهرت و عظمت ادبی صعود کرد. این اثر بی مانند، در سال ۱۹۵۳ به دریافت جایزه «پولیتزر» و در سال ۱۹۵۴ به دریافت جایزه ادبی نوبل نائل گردید. ارنست همینگوی در سال ۱۹۶۱ درگذشت و با مرگ او، یکی از درخشانترین چهره های ادبی آمریکا از میان رفت. او معمولاً ساعت پنج و نیم صبح، سر از بالین خواب بر می داشت و شروع به کار می کرد و بعد از ظهرها اگر هوا مساعد بود، به وسیله کشتی یا قایق به صید ماهی می پرداخت. همینگوی همیشه می گفت :
«یک نویسنده باید تماس خود را با طبیعت حفظ کند».
 
آثار ارنست همینگوی
- سه داستان و ده شعر ۱۹۲۳ / Three Stories and Ten Poems
- در زمان ما ۱۹۲۴ / In Our Time
- مردان بدون زنان ۱۹۲۷ / Men Without Women
- برنده هیچ نمی‌برد ۱۹۳۳ / The Winner Take Nothing
- خورشید هم طلوع می‌کند ۱۹۲۶ / The Sun Also Rises
- وداع با اسلحه ۱۹۲۹ / A Farewell to Arms
- مرگ در بعد از ظهر ۱۹۳۲ / Death in the Afternoon
- تپه‌های سبز آفریقا ۱۹۳۵ / Green Hills of Africa
- داشتن و نداشتن ۱۹۳۷ / To have and Have Not
- ستون پنجم و چهل و نه داستان کوتاه ۱۹۳۸ / The Fifth Column and Forty-nine short stories
- زنگها برای که به صدا در می‌آیند ۱۹۴۰ / For Whom the Bells Tolls
- بهترین داستانهای جنگ تمام زمانها ۱۹۴۲ / The Best War Stories of All Time
- در امتداد رودخانه به سمت درختها ۱۹۵۰ / Across the River and into the Trees
- پیرمرد و دریا ۱۹۵۲ / The Old Man and the Sea
- مجموعه اشعار ۱۹۶۰ / Collected Poems
 
 آثاری که پس از مرگ همینگوی منتشر شده ‌است :
- عید متغیر (عیدی که در مسیحیت زمان مشخصی ندارد) ۱۹۶۴ / A Moveable Feast
- با نام ارنست همینگوی (یادداشتهای همینگوی از سالهای اولیه اقامت در پاریس) ۱۹۶۷ / Byline: Ernest Hemingway
- داستانهای کانزاس سیتی استار ۱۹۷۰ /Stories Cub Reporter: Kansas City Star
- جزایر در طوفان ۱۹۷۰ / Islands in the Stream
- (رمان نا تمام) باغ عدن ۱۹۷۰ / The Garden of Eden
- حقیقت در اولین تابش ۱۹۹۹ / True at the First Light
برگرفته از:سایت ره پو
 

  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
مرداد

اشو
صوفی و عارف هندی ( 1931- 1990 )

"اشو" در یازدهم دسامبر 1931 در شهر "کوچ وادا" واقع در ایالت "مادیاپرادش" هندوستان چشم به جهان گشود. او از همان کودکی، روحیه ای سرکش و مستقل داشت و بر این امر پافشاری می کرد که به جای دریافت دانش و باور از دیگران، خودش، حقیقت را بیازماید.
نام پدری اشو، "راجنیش" است. کنیه ی "باگوان" به معنای "آقا" و "سرور" را به ابتدای نام وی افزوده بودند و در کتابها و نوشته ها از او با نام "باگوان شری راجنیش" یاد می کردند (شری، کنیه ای احترام آمیز به معنای مقدس و بزرگ است). در ﮊانویه ی سال 1989، اشو به دلیل سوء برداشت های به وجود آمده، کنیه ی "باگوان" را از ابتدای نام خویش برداشت و گفت:
"دیگر مسخره بازی بس است."
از آن پس، او را "اشو راجنیش" نامیدند. نام "اشو" (Osho) از واژه یoceanic"" برگرفته از "ویلیام جیمز"، فیلسوف و روانشناس آمریکایی به معنای "حل شده در اقیانوس" است؛ واژه ی "oceanic" در حقیقت به بیان این تجربه می پردازد و "اشو" به معنای کسی است که این پدیده را تجربه می کند. واﮊه ی "اشو" همچنین در فرهنگ کهن "خاور دور" کاربرد داشته و به معنای "شخص متبرک و ملکوتی؛ کسی که آسمان بر او باران گل می بارد" است. البته اشو در سپتامبر همان سال، "راجنیش" را نیز از نام خود برداشت، زیرا راجنیش نامی برگرفته از مذهب هندو است و اشو نمی خواست که نمایانگر فرقه یا آیین ویژه ای باشد.
در حقیقت، اشو به هیچ سنتی دلبستگی ندارد. همان گونه که خود در این باره می گوید:
"من سرآغاز یک آگاهی سراسر تازه هستم. خواهشمندم مرا به گذشته مرتبط نسازید؛ گذشته حتی ارزش یادآوری هم ندارد."
اگر چه اشو در تمام طول عمرش خود را به هیچ دین و فرقه مذهبی وابسته نمی دانست، در تاریخ 21 مارس سال1953 و در سن 21 سالگی به "سامادهی" - رسیدن به روشن بینی که در آن روح انسان با روح هستی یگانه می گردد - رسید.
اشو پس از اینکه در سن بیست و یک سالگی به روشنی رسید، با کسب درجه ی فوق لیسانس در رشته ی فلسفه از دانشگاه "سوگار"، تحصیلات خود را به پایان رساند و چندین سال در دانشگاه "جبل پور" به تدریس فلسفه پرداخت. در همین سالها با سفر به سراسر هندوستان و برگزاری جلسه های سخنرانی و بحث و گفتگو در شهرهای گوناگون، رهبران مذهبی سنت گرا و باورهای سنتی را مورد پرسش قرار داد و با گروههای گوناگون مردم دیدار کرد.
او با مطالعه ی بسیار، در مورد هر چیزی که می توانست درک او را از نظام باورها و روانشناسی انسان معاصر گسترش دهد کنکاش کرد و در اواخر دهه ی 1960 روش منحصر به فرد مراقبه ی پویای خود را به وجود آورد. اشو می گوید:
"بار سنتهای تاریخ گذشته و تشویش های زندگی نوین به قدری بر دوش انسان امروزی سنگینی می کند که او پیش از اینکه به حالت آرامش و بی ذهنی مراقبه دست یابد مجبور است به یک پاکسازی گسترده تن دهد."
او تصویر ذهنی خویش را از انسان ایده آل امروزی، "زوربای بودایی" می نامید؛ ترکیبی سراسر جدید؛ "دیدار بین زمین و آسمان، دیدار بین مرئی و نامرئی، دیدار قطبهای متضاد."
"زوربا" شخصیتی زمینی و اهل خوشگذرانی های دنیوی است، در حالی که "بودا" نمایانگر روش معنوی است.
اشو از سال 1963 به سخنرانی در دورترین نقاط هند پرداخت و همچنین روشهایی عملی برای مراقبه جهت دگرگونی و پیشرفت معنوی انسانها به وجود آورد.
در نخستین سالهای دهه ی 1970، آوازه ی اشو به گوش غربیها رسید. تا سال 1974، مرکزی در شهر "پونا" تاسیس شد و دیری نپایید که سیلی از دوستداران او از غرب به نزد وی در این مرکز رفتند. اشو در طول برنامه های کاری خود از تمام جنبه های توسعه ی آگاهی انسان سخن گفت. او عصاره ی [ = چکیده و برگزیده ] هر آنچه را که در راه جست و جوی معنوی انسان امروزی دارای اهمیت است برگرفت و آنها را نه بر پایه ی درک ذهنی، بلکه بر پایه ی آزمایش و تجربه ی هستی گرایانه بنا نهاد.
به مدت بیش از 35 سال، اشو به آموزش و همکاری با کسانی که نزد او می آمدند، پرداخت. وی بر این باور بود که زندگی انسان امروزی بایستی بر پایه ی مراقبه بنا شده باشد، منتها مراقبه ای که با نیازها و حقایق زندگی انسان امروزی هماهنگ است. او شیوه های گوناگون نوینی برای مراقبه پدید آورد تا هرکس بسته به نیاز و روحیه ی خویش، آن را برگزیده و با آن کار کند. او همچنین طی همکاری با درمانگران، روشهای جدید درمانی را بر پایه ی مراقبه به وجود آورد.
در سال 1980و در یکی از سخنرانیهای صبحگاهی اشو، یک هندوی بنیادگرا او را با چاقو هدف حمله قرار داد که به دلیل بی کفایتی پلیس این تروریست، از هر گونه شبهه ای مبرا شد.
یکی از رویدادهای مهم زندگی اشو، مهاجرت وی به آمریکا در سال 1981 بود. دلیل او برای سفر به آمریکا، درمان بود، اما به علت وجود پیروان بسیار در آمریکا، تصمیم گرفت که آنجا بماند. مریدان اشو یا به عبارتی "سانیاسین" ها (Sannyasins) بدین منظور در نقطه ای دورافتاده در ایالت "اوریگون"، زمینهایی را خریداری کرده و طی مدت 4 ماه شهری به نام "راجنیش پورام" (Rajneeshpuram) در آنجا بنا نهادند.
بسیاری از مردم محلی از ایجاد چنین مرکزی در بین خودشان به دلیل تفاوتهای دینی و فرهنگی خشنود نبودند. بازتاب این ناخرسندی به صورت ندادن مجوز احداث ساختمان به جانبداران اشو نمود پیدا کرد. ساختمان هایی بدون کسب مجوز در مزرعه برپا شد و هنگامی که مقامات رسمی، از این ساخت و سازها جلوگیری کردند، اداره ی آنها بوسیله ی افراد ناشناسی به آتش کشیده شد.
محبوبیت اشو به طور روزافزون در آمریکا افزایش یافت و سیل افراد از دورترین نقاط این کشور به سوی "راجنیش پورام" که به عنوان یک مرکز معنوی شهرت یافته بود، سرازیر شد.
اما این امر به مذاق دولتمردان آمریکا خوش نیامد. آنها از افزایش محبوبیت اشو نگران بودند، زیرا اشو کلیه ی ارزشهای جامعه ی آمریکا را زیر سؤال برده و راهی جدید پیش روی انسانها قرار داده بود. از این رو دولت آمریکا بر آن شد تا به هر ترتیب از شر اشو رهایی یابد. این مساله تا بدانجا پیش رفت که وزیر دادگستری وقت آمریکا، نابودی کمون "باگوان" را مهمترین اولویت خود قرار داد.
آنها در نهایت در سال 1986 اشو را به دروغ، متهم به شکستن قانون مهاجرت کرده و او را دستگیر نموده و به دادگاه کشاندند. در پی این رخدادها، اشو مجبور به ترک خاک آمریکا و بازگشت به هند شد.
اشو یک نویسنده به معنای رایج کلمه نیست. او تاکنون خود هیچ کتابی ننوشته است. کتابهای نشر شده به نام اشو که شمار آنها به بیش از 600 عنوان می رسد، در حقیقت، نسخه برداری از سخنرانی های وی هستند. حدود هفت هزار سخنرانی از اشو بر روی نوار کاست و هزار و هفتصد سخنرانی بر روی نوار ویدئو ضبط شده است. اشو پرفروش ترین نویسنده در هند به شمار می آید. سالانه بیش از یک میلیون نسخه از کتابها و نوارهای اشو در هند به فروش می رسد. کتابهای او به نوزده زبان زنده ی دنیا ترجمه شده است.
روزنامه ی "Sunday Times" چاپ انگلستان از اشو به عنوان یکی از هزار شخصیت تاریخ ساز قرن بیستم میلادی یاد کرده است. روزنامه ی "Sunday Midday" چاپ هند نیز او را در زمره ی ده شخصیتی که سرنوشت هند را تغییر داده اند (در کنار شخصیتهایی همچون گاندی، نهرو و بودا) قرار داده است.
او در مورد آموزه های خویش می گفت:
"پیام و رسالت من، ترویج آیین و مکتب و فلسفه ی ویژه ای نیست. پیام من گونه ای کیمیا و راه و روشی جهت دگرگونی معنوی آدمی است."
"ﮊان لایل" در مجله ی Vogue"" درباره ی اشو می نویسد:
" او مردی است مهربان و شفیق، در نهایت راستی... یکی از باهوش ترین، ادیب ترین، پر مغزترین و آگاهترین سخنورانی است که تاکنون دیده ام."
 با وجود این، اشو همیشه از خویش به عنوان انسانی عادی یاد می کرد و بر این نکته تاکید داشت که آنچه که او بدان دست یافته، برای همه دست یافتنی است.
اشو در دوران زندگی خویش، در تمام زمینه های ممکن مربوط به پیشرفت خودآگاهی آدمی، سخن رانده است: مراقبه، عشق، زندگی و مرگ، دانش های گوناگون، فلسفه، روانشناسی، آموزش و پرورش، خلاقیت و روابط بین آدمها. سخنان اشو، تازگی، شوخ طبعی و بینش و آگاهی استثنایی وی را به نمایش می گذارد.
اشو عارفی است که خرد و حکمت ابدی مشرق زمین را به دشواری ها و پرسش های مبرمی که انسان امروزی با آن روبرو است پیوند می دهد. او از هماهنگی و کلیتی که در هسته و ذات همه ی مذاهب و آیین های سنتی نهفته است سخن می گوید و حقیقت فراگیر نهفته در جوهر مذاهب را برای آدمی روشن می سازد.
اشو در نوزدهم ژانویه ی 1990 کالبد خاکی خود را ترک گفت. مرکز او در "هندوستان"، همچنان بزرگترین مرکز رشد روحی در دنیا است. همه ساله هزاران نفر از سراسر دنیا برای شرکت در دوره های آموزشی مراقبه، درمان حرکتهای بدنی، برنامه های خلاقیت آفرین و یا تنها برای دیدار از این مرکز روحانی به آنجا سفر می کنند.

برگرفته از:سایت  ره پو

  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
مرداد

میلان کوندرا

میلان کوندرا در سال ۱۹۲۹ در برنو چکوسلواکی زاده شد. پدر او موسیقی‌شناس و استاد دانشگاه برنو بود. او اولین اشعارش را در دوران دبیرستان سرود. کوندرا تحصیلات خود را در زمینه‌ی موسیقی‌شناسی، فیلم، ادبیات و زیبایی‌‌شناسی در دانشگاه آغاز نمود و پس از پایان تحصیلات به عنوان استاد در دانشگاه هنر پراگ فعالیت نمود. در طول این دوره به چاپ اشعار، مقالات و نمایش‌نامه‌های گوناگون اشتغال داشت. در سال ۱۹۴۸ با اشتیاق زیاد به حزب کمونیست پیوست، همان‌طور که بسیاری از روشن‌فکران و صاحبان اندیشه در آن زمان به این حزب می‌پیوستند. در سال ۱۹۵۰ به دلیل تمایلات فردگرایانه از حزب جدا شد اما مجدداً در دوره‌ی سال‌های ۱۹۵۶ تا ۱۹۷۰ عضو این حزب بود. پس از اشغال کشور توسط شوروی در سال ۱۹۶۸ سمت استادی را از دست داد و تمام کتاب‌هایش توقیف شدند. از سال ۱۹۷۰ هیچ کتابی از او مجوز انتشار نداشت.
در سال ۱۹۷۵ به عنوان استاد مهمان در یکی از دانشگاه‌های فرانسه پذیرفته شد. در سال ۱۹۷۹ به خاطر انتشار کتاب «خنده و فراموشی» از تبعیت چکوسلواکی محروم شد. کوندرا یکی از نویسندگان تأثیرگذار قرن بیستم به شمار می‌آید و برخلاف بسیاری از نویسندگان مشهور ترجیح می‌دهد پشت کتاب‌هایش ناشناخته باقی بماند. «جهالت» (۱) آخرین اثر کوندرا است و به زبان اسپانیایی در سال ۲۰۰۰ منتشر شده است. در پیش‌گفتار این کتاب درباره‌ی کوندرا می‌خوانیم:
"میلان کوندرا نویسنده‌ای بی‌هنگام است و چارچوب‌ناپذیر و بیش‌تر از همه‌ی نویسندگان معاصر و مانند اکثر نخبگان ادبیات داستانی معاصر جهان، امروزین است و فرزند زمان خودش.
برای شناخت درست کوندرا پیش از همه باید اروپایی بود یا با سیر تحول اندیشه – به معنای عام – در اروپا آشنا بود.
کوندرا یکی از معدود نویسندگان معاصر اروپاست که بار تحول مدرنیته و ماحصل واقعی آن بر دوشش سنگینی می‌کند و سنگینی و سبکی هستی از این منظر را به بهترین و بدیع‌ترین زبان در قالب ادبیات داستانی بیان می‌کند. شاید یکی از دلایل موفقیت جهانی وی را هم بتوان همین زاویه‌ی دید دانست. چرا که انسان امروز در هر منطقه‌ای از دنیا به هر حال از مدرنیته و چالش‌های آن با سنت و دید انتقادی نسبت به آن متأثر است.
برخی از منتقدان ادبی، آثار کوندرا را رمان‌های فلسفی و برخی این خصیصه را نقطه ضعف آثار او دانسته‌اند. اما آن‌چه مشخص است، کوندرا در آثارش سؤال‌هایی را مطرح می‌کند و در پیوند با روند قصه، پاسخ‌هایی را بیان می‌کند که حوزه‌ی فرهنگی اروپا برای آن‌ها یافته است. این پرسش‌ها گاه آن‌چنان بار معنایی عمیقی می‌یابند که وارد حوزه‌ی پدیدارشناسی فلسفی می‌شوند.
اما در کل، همگی تفکربرانگیزند و در محدوده‌ی پرسش از وجود قرار می‌گیرند. اگر به مسیر داستان‌های کوندرا در زمان خطی نگاهی بیاندازیم، روند شکل‌گیری این تفکر فلسفی یا به قولی «فلسفیدن» به‌خوبی مشهود است و هرچه به آثار متأخرش می‌رسیم، ظهور این مایه جدی‌تر می‌شود. به صورتی که در چهار اثر آخر او، روند قصه در حول و حوش یک مفهوم و تعابیر گوناگونش می‌گذرد: جاودانگی، آهستگی، هویت و جهالت.
کوندرا زندگی خود را با دیدن دو روی سکه‌ی مدرنیته سر کرده است و جزء نسلی از اروپای شرقی است که کودکی خود را با یورش تانک‌های نازی، جوانی خود را با بحران‌های اقتصادی بعد از جنگ زیر حکومت توتالیتر کمونیستی و میان‌سالی خود را با یورش تانک‌های روسیه‌ی شوروی گذرانده است و همین چالش‌های نفس‌گیر، عمق شک فلسفی و تعلیق واقعیت و حجاب حقیقت را در آثار او به اوج رسانده است."
پس‌زمینه‌ی ماجراهای داستان جهالت «نوستالژی» است: درد ناآگاهی. ایرنا و یوزف (دو شخصیت اصلی داستان) پس از یک مهاجرت طولانی به وطن باز می‌گردند و به یک‌دیگر برمی‌خورند. آن‌چه همواره در دوران مهاجرت آن‌ها را آزار می‌دهد «نوستالژی» است: دانستن این که از آن‌چه دور از آن‌هاست بی‌خبرند. کوندرا در این داستان گذری به داستان «ادیسه» می‌زند: "حماسه‌ای که بنیان‌گذار نوستالژی شد و در اوان زایش فرهنگ باستانی یونان به دنیا آمد. اولیس بزرگ‌ترین ماجراجوی تمام اعصار، به جنگ «تروا» رفت و ده سال جنگید و سپس شتافت تا به سرزمین مادری‌اش «ایتاکا» برگردد.
اما دسیسه‌ی خدایان سفرش را طولانی کرد. ۳ سال اول سفر پر از ماجراهای خارق‌العاده بود و سپس، به عنوان گروگان در کنار پری‌ای به نام «کالیپسو» سرکرد که چنان عاشق و گرفتار اولیس بود که نمی‌گذاشت او را ترک کند. در طول ۲۰ سال غیبت اولیس اهالی ایتاکا (زادگاهش) خاطرات زیادی از او را در یاد نگه داشته بودند اما دل‌تنگش نمی‌شدند. در حالی‌که اولیس درد دل‌تنگی را احساس می‌کرد هر چند چیزی به یاد نمی‌آورد. "کوندرا با بیان این داستان این حقیقت را بیان می‌کند: "حافظه برای این که خوب عمل کند نیازمند تمرین مداوم و بی‌وقفه است، خاطرات اگر گاه‌گداری در گفت‌وگوهای میان دوستان برانگیخته نشوند، از بین می‌روند.
هم‌وطنان مهاجری که دسته‌دسته جمع می‌شوند و داستان‌هایشان را تکرار می‌کنند مانع فراموشی آن‌ها می‌شوند. اما آن‌ها که هم‌وطنانشان را مرتب نمی‌بینند در فراموشی سقوط می‌کنند. اولیس هم هرچه بیش‌تر غم غربت می‌خورد، بیش‌تر فراموش می‌کرد. چرا که غم غربت فعالیت حافظه را تقویت نمی‌کند، خاطرات را برنمی‌انگیزد. به خودش اکتفا می‌کند، به احساس خودش."
اولیس پس از بازگشت به موطن خویش، خود را ناچار به زیستن با مردمی می‌بیند که هیچ چیز از آن‌ها نمی‌داند. اولیس که در ۲۰ سال غیبتش به هیچ چیز جز بازگشت نیاندیشیده است، به محض بازگشت شگفت‌زده متوجه می‌شود که "جوهره‌ی زندگی‌اش، کانونش، گنجینه‌اش را در خارج از سرزمین مادری یافته است، در آن بیست سال جهان‌پیمایی."
در ابتدای ورود به زادگاهش پس از بیست سال با ورق زدن سررسید حاوی نشانی‌ها، دوستان قدیمی خود را پیدا کرده و آن‌ها را ملاقات می‌کند. ایرنا با خود می‌اندیشد: " آیا می‌توانم خود را در خانه احساس کنم و دوستانی داشته باشم؟ " او به عنوان دختر جوان معصومی از آن‌جا رفته و اکنون یک زن بالغ برگشته است. زنی که زندگی‌ای پشت سر دارد، زندگی دشواری که به آن می‌بالد. می‌خواهد همان باشد که هست. ایرنا می‌داند که آن زن‌ها یا او را می‌پذیرند با تجربیاتی که در آن سال‌ها پشت سر گذاشته، با اعتقاداتش و با نظراتش، یا او را پس می‌زنند. با شناخت بر این‌که در موطنش شرابِ خوب نمی‌نوشند، بطری‌های بوردوی قدیمی سفارش می‌دهد و می‌خواهد با بهترین روشی که می‌شناسد مهمان‌هایش را غافلگیر کند. می‌خواهد جشن بگیرد و دوستی‌هایش را تازه کند. اما دوستانش ناآسوده بطری‌ها را نگاه می‌کنند و چیز دیگری سفارش می‌دهند.
"او متوجه می‌شود که احمقانه چیزی را به نمایش گذاشته که به جای تازه کردن دوستی‌ها آن‌ها را از هم جدا می‌کند: غیبت طولانی‌اش، عادت‌های خارجی‌اش و اعتماد به نفسش. دوستان قدیمی او نیز به دوران غیبت او بی‌توجهی نشان می‌دهند چون می‌خواهند این بیست سال زندگی او را قطع و جدا کنند. انگار می‌خواهند گذشته‌ی دورش را به زندگی کنونی‌اش بخیه بزنند. انگار که ساعدش را قطع کنند و دست را مستقیم به آرنج بچسبانند. انگار که ساق پایش را قطع کنند و زانو را به مچ پا پیوند بزنند."
بعدها ایرنا برای دوست فرانسوی‌اش چنین سخن می‌گوید: "می توانم دوباره در میان آن‌ها زندگی کنم اما به شرط آن که همه‌ی آن چیزهایی که با تو، با شما، با فرانسوی‌ها تجربه کرده‌ام، در یک مراسم مقدس دود شود و آن زن‌ها (دوستان هم‌وطنش) جام‌های آب‌جو را بالا بگیرند و با من آواز بخوانند و دور این توده‌ی آتش برقصند. برای این‌که مرا ببخشند، برای این‌که پذیرفته شوم، تا دوباره یکی از آن‌ها باشم، این بهایی است که باید بپردازم."
«جهالت» سرشار از لحظاتی است که در آن قهرمان‌های داستان، اولیس‌وار، غم غربت را در وطن احساس می‌کنند.
پس از بازگشت به وطن به گورستان شهر زادگاهش می‌رود. همان‌جا که سی سال قبل تابوت مادرش را دیده است. تعداد نام‌های جدید روی سنگ قبر گیجش می‌کند و متوجه می‌شود که برخی از نام‌ها به اشخاصی تعلق دارند که تا آن زمان گمان می‌کرد زنده‌اند. آن مردگان او را آزار نمی‌دهند. آن‌چه آزارش می‌دهد این است که هیچ خبری از مرگ آن‌ها دریافت نکرده است. او به این حقیقت تلخ پی می‌برد که فقط برای احتیاط نبوده است که از نوشتن نامه برای او دست کشیده‌اند: او از نظر آن‌ها دیگر وجود ندارد.
هر دو قهرمان داستان پس از بازگشت متوجه می‌شوند که جهل ناشی از نبودن بین هم‌وطنان همانند دردی آن‌ها را وادار به ترک وطن می‌کند. آن‌ها متوجه می‌شوند که مدت‌هاست که مرده‌اند و حتی زبان و فرهنگ دوستان و هموطنان قدیمی برایشان دور و ناآشناست. مهاجرت آن‌ها را از ریشه دور کرده است و حافظه یاری‌شان نمی‌دهد.
«جهالت» پیوسته در حال پرسیدن این سؤال است: آیا بازگشت به وطن تنها راه حل غلبه بر نوستالژی غم‌انگیز غربت است؟

  • میر حسین دلدار بناب