![]() |
بخشی از کتاب "نون نوشتن" در این مورد، بیش از دیگران، همولایتیهای من ممکن است متوقع باشند، چون آنچه در خاطر مردم سبزوار و پیرامون ولایت مانده است، عمدتاً موضوع بازگشت خانمحمد از عتبات و انتقام گرفتن از بابقلی بندار و دیگران است. بدیهی است نمیتوانم پیشبینی کنم که موضوع بازآمدن خانمحمد و برخوردهای او را خواهم نوشت یا نه، اما بعید هم نیست که روزی به صرافت نوشتن آن بیفتم یا واگذارمش به اذهان خوانندگان. در هر حال کار عمده من پایان گرفته است و حقیقتاً احساس میکنم که سنگینترین وظیفه خود را در کار ادبیام تاکنون انجام دادهام و بار را به منزل رسانیدهام و نیز احساس میکنم از اینکه تولد یافتهام و زندگی کردهام و در این زندگانی رنجهای بسیار کشیدهام، پشیمان نیستم. در واقع از چگونگی گذران زندگانیام با همه دردها، رنجها، ناکامیها و مصائب آن احساس ندامت نمیکنم. چون ممکن است این یادداشتها روزی در اختیار خوانندگان علاقهمند به ادبیات قرار بگیرد، لازم است مختصری درباره کلیدر، زمان نگارش و چگونگی آن همچنین دشواریهایی که در طول دوران نوشتن کلیدر برایم روی داده، بنویسم. اما پیش از آن ضروری است برای خواننده این یادداشتها به تصریح بگویم که من در زندگانی ادبیام هیچ استادی نداشتهام و در آینده، بهخصوص پس از مرگم هیچیک از کسانی که امروزه بهنحوی خود را کبّادهکش ادبیات معاصر حساب میآورند، حق ندارند برای من و در مرگ من اشک تمساح بریزند، چون هم الان از تصور آن دروغ تازهای که به خلایق خواهند گفت، احساس چندش و نکبت میکنم. در واقع نداشتن استاد و راهنما و ابراز آن از طرف من، نه تنها افتخار نیست، بلکه بیان این نکته از طرف من اکنون نیز چون همیشه توأم با غبن و تأثر است. چون من در تمام عمرم به جستوجوی آموختن بودهام و حتی به دیدن کسانی که فکر میکردهام ممکن است بتوانند چیزی به من بیاموزند رفتهام. اما از ایشان و در ایشان چیزی بهجز حقارت و خودپسندی و تنگنظری نیافتهام. من باب مثال، در دورهای که من جوان بودم و استاد (!) میجوییدم، در حیطه ادبیات معاصر دو نفر بنام و آوازه بودند. اولی از نظر من دو نقص عمده داشت، اول اینکه داستاننویسی نمیدانست و فاقد گوهر خلاقیت در داستاننویسی بود؛ دوم اینکه متظاهر بود و به آنچه بود و به آنچه هم که نبود، تظاهر میکرد؛ و نکته سوم اینکه آنچه میگفت و عرضه میداشت برای من بهعنوان جوانکی که از هفت سالگی مجبور بودم برای درآوردن نان و آب خودم کار بکنم و هنوز هم گرفتار سقفی برای خوابیدن و بسیاری مسایل دیگر بودم، جاذبه و صدقیت نداشت. بنابراین خود را همساز نظریات و روحیات او نمیدیدم و هیچ علاقهای به حضور در هفته روزهایی که او در کافهای که نمیدانم اسمش چیست، ترتیب میداد، نداشتم. پس از طریق ترجمههایی که از دومی خوانده بودم، بهسراغ ایشان رفتم. اما وی را چنان یافتم که شاید در فرصتی جزئیات روحیات او را باز نویسم، بهنظرم رسید بیشترین بهره را از متون ترجمه ایشان و نثر درست و پاکیزهای که مینویسد، میتوانم ببرم و این خود بسیار بهتر و آموزندهتر بود تا ایجاد زحمت حضور من برای ایشان و طبیعتاً زده شدم و زدگیام تا حدود تمام اساتید ممکن و ناممکن(!) وسعت پیدا کرد. بنابراین و به علل این دو مورد برخوردم با دو نمونه از نویسندگان معاصر که طبیعتاً هر کدام از این دو قطب، اشخاص زیادی از شاعر و نویسنده دور و بر خود داشتند – در جامعه روشنفکری ادبیات تنها شدم و از این بابت آنقدر شادمانم که مگو. چون دریافتم که من از چنان روحیهای برخوردار هستم که در قالبهای تنگ و آزارنده رابطهها نمیگنجم؛ پس باید به جستوجوی ضابطه و عیار درمیآمدم. ضابطه و عیاری تا بتوانم به یاری آن کار و راه خود را که به استنباط و باور خودم، بسیار مهم بود، ادامه دهم. چون از نظر من بدیهی بود وقتی که جرگههای ادبی – هنری را نپذیرفتهام و به روابط مربوطهاش تن ندادهام، عملاً دشواری راه خود را چند چندان کردهام و صدالبته بزرگترین امید من اصالت و اهلیت خودم بود در زندگی و در کار. پس میبایست به همان اندازه که از بازیهای جرگهای دور میشدم، به کار و زحمت و اصالت و اهلیت خودم نزدیک بشوم. در همینجا اضافه کنم که در محیطهای ادیبانهای که در سنین 22 تا 7-26 سالگیام از کنارشان میگذشتم، بزرگترین خطری که احساس کردم این بود که این محیطها ممکن است مرا از اصل و مسیر خودم دور کنند، چون آنها برای خود و زندگانی خود ملاک و معیارهایی داشتند که از نظر من مضحک و گاهی گریهآور بود. تقریباً میتوانم بگویم اکثریت قریب به اتفاق ایشان دنبال خود، از طریق بازتاب خود در دیگران میگشتند. بنابراین اگر کسی آنها را نمیدید و یا دربارهشان حرف نمیزد، خود را نبود حس میکردند. از اینرو عطش ناخوشایندی به نمایاندن خود به دیگران داشتند و من خوشبختانه این نکته را زود فهمیدم و شناختم و در بازنگری خودم به این نتیجه رسیدم که آنچه من میجویم و راهی که طالب آن هستم، کاملاً جهتی خلاف خواسته و راه معمول و متداول زمانه است. پس من چه باید میکردم؟ جواب خیلی ساده بود: کار و نخست اینکه بازیگری تئاتر را هم بهتدریج کنار بگذارم و تمام وقت بپردازم تجربه و آموزش ادبیات. پس کار کردم و کار برای یک جوانی که جوهر نویسندگی را در خود یافته است و میداند که باید نویسنده بشود، فقط نوشتن – اصلاً – نیست. بلکه کار نویسنده با عشق آغاز میشود، در یک کلام: عشقِ وجود. از اینروست که تمام رنجها و دشواریها را میتواند تاب بیاورد و از این روست که بردباری میآموزد و هم از این روست که ایمان میآورد به این حقیقت که پاسخِ عشق خود را جز با کار نمیتواند بدهد. بنابراین شیوههای کار را میآموزد و کشف میکند و در این راه دمی از تلاش باز نمیماند. یکی از علل زیر و رو کردن کتابها و باید گفت بلعیدن آثار پیشینیان، همین شوق به یافتن امکانات و ظرفیتهایی است که نویسنده بدان آغشته میشود. پس من شیفته بودم بزرگان بیشماری را که آثاری گران و جاودانه برای آدمی از خود باقی گذاشتهاند؛ بیابم و ایشان را از طریق ترجمههایی که در دست بود درک کنم که شاید فرصت بیابم و روزی جزئیات را در این باره بنویسم. همینقدر اضافه کنم که این بزرگان غالباً فقید ادبیات که من از طریق آثارشان افتخار شاگردیشان را یافته بودم، کافی نبودند و من باید به آموزش از دیگران و باز هم، ادامه بدهم. میگویم ادامه بدهم، چون پیش از آن خود به خود از مردم و زندگانی مردم چیزها آموخته بودم که بعدها آن آموخته را یکبار دیگر در خودم کشف کردم و در آن میان بزرگترین آموزگار خود به خودی من پدرم بود با تمام روحیات عصبی، طنزگویی و نکتهسنجی و ظرافت طبع، حساسیت فوقالعاده و سختجانی. او - پدرم – به گمان من یکی از بزرگترین استعدادهای مردم ما بود که در شرایط وحشتناک دیکتاتوری که ارمغانی بهجز رُعب و تحقیر برای مردم ضرورت نداشته بود، این استعداد غریب هم چون سایر استعدادها از میان رفت و تلف شد؛ اما همین که خودش زنده بود و وجود داشت – گرچه من ناچار شدم به جستوجوی کار زود از خانم بکّنم – برایم ارزنده و بسی مؤثر بود. امیدوارم روزی بتوانم به زندگانیای که گذرانیدهام نظری بیندازم و ضمن آن چهره پدرم، سیمای پدرم را – البته اگر بتوانم – ترسیم کنم و بنویسم. و سیمای مادرم را نیز که خلاصه میشد در اندوه و انتظار، سوره «ربّکما تکذبان» و گریههای خاموش و بغض مداوم مدارا. فاجعه است که محیط ادبی – فرهنگی یک جامعه که حدود هشتاد سال از نخستین اقدامات انقلابی آن میگذرد، در برخوردهای خود با یک نویسنده او را آنجا براند که باز هم به نخستین محیط خود، یعنی به خانوادهاش برگردد و کاملترین آموزگار خود را پدرش بداند و غمگسار خود را مادرش! بگذریم. میخواستم درباره کلیدر و چگونگی نوشتن آن و دشواریها و موانع آن مختصری بنویسم تا اگر این یادداشتها بهنظر جوانان علاقهمند به نویسندگی و هنر افتد، بلکه بتواند برایشان نکاتی داشته باشد. اول بگویم که موضوع کلیدر و بهخصوص قهرمان اصلی آن گل محمد از دوران اولیه کودکی، از طریق واگوی این و آن در یاد من نشسته بود. یعنی این قهرمان در همان دوران کودکی من، با اینکه دیری از کشته شدن آن نگذشته بود [در سه – چهار سالگی من] افسانه شده بود. بنابراین یکی از مایههای خیالپردازی دوران کودکی من و امثال من، گلمحمد بود که جنگیده بود با حکومتیهای سلطنتی و کشته شده بود. خوب، این بجای خود، من در ده به مدرسه رفتم و ابتدایی را خواندم و گمانم در یک سال دو کلاس را خواندم، دقیق یادم نیست. بماند که ما بچههای ده در حین درس خواندن کار هم میکردیم، کارهای مربوط به صحرا و حَشَم. بعد از آن خیلی وقایع و دشواریها در زندگی من، خانمان و اهالی بود که میمانند برای بعد. حالا فقط میپردازیم به بخش نویسندگی زندگیام و عمدتاً کلیدر. خوب، من کمتر از بیست سال داشتم که با نویسندگی به عنوان یک هنر و یک حرفه آشنا شدم و بعد از تمرینها و سیاهمشقهای نه کم، اولین داستانم را به نام «ته شب» نوشتم و سعید آن را در مجله آناهیتا – که آن سالها، 41 بهنظرم، ما هنرجوی تئاتر آناهیتا بودیم – چاپ کرد. بعد از آن داستانهایی نوشتم که روشن است چیها هستند، بماند. اما در تمام مدتی که داستان مینوشتم در فکر گلمحمد و حماسه او بودم و اذعان میکنم که آرزو داشتم روزی فرا برسد تا قدرت نوشتن آن را که گمان میبردم باید بهصورت یک رمان نوشته بشود، در خودم پیدا کنم. برای این کار و اینکه آماده کاری بهنظر خودم مهم بشوم هر چه را که در آن سالها ترجمه شده و نوشته شده بود و به رماننویسی و رمان مربوط میشد، سعی میکردم بخوانم. در سال 47-46 بود که برادرم نورالله – برادری که 4 سال از من کوچکتر بود و تازگی دختری را نامزد کرده بود – جوانمرگ شد. موضوع این جوانمرگی و دوران قبل از آن و اینکه فقط من بودم که خبر از بیماری سرطان لاجرم و مرگ حتمی او داشتم، خودش سوگنامهای است که باید روزگاری بهعنوان یکی از گردابهای رنج زندگانیام بنویسمش. کاری ندارم که من چگونه آن مرگ را تاب آوردم و بر من چه گذشت. همین قدر بگویم که در آن سال من مشغول نوشته آوسنهی باباسبحان بودم؛ و بعد از آن گاوارهبان و باشیرو و دیگر داستانها را تا عقیل عقیل به تناوب نوشتم، که این آخری در سال 53 نوشته شد که بعد از آن به وسیله ساواک بازداشت شدم و تا پایان سال 55 در زندان بودم و بعد ... اما در جوار نوشتن این داستانها بود که کلیدر را شروع کرده بودم و هر چند داستانها را منتشر میکردم، اما از نظر من کار عمدهای که در پیش داشتم کلیدر بود. بنابراین، پس از مرگ برادرم در سال 1346 به خانه اجارهای تازهای نقل مکان کردیم و بعد از آن هم به یک خانه اجارهای دیگر که این صاحبخانه مردم خوبی بودند بهنام دهستانی. حالا دیگر سال 47 بود و من سرگرم نوشتن رمان پایینیها بودم که گم شد یا ربوده شد و نوشتن آن در جوار کارهای دیگرم از سال 44 تا 50 طول کشیده بود. مشکل است تفکیک تاریخی نوشتن هر داستان، چون غالباً همجوار و با اندکی پس و پیش نوشته میشدند. با این همه نخستین آغاز عملی نوشتن کلیدر در اواخر سال 1347 بود که البته تا سالهای 50-49 بیشترین وقت من صرف نوشتن داستانهایی مثل گاوارهبان و باشیرو و پایینیها میشد، اما به نوشتن کلیدر هم دایم میاندیشیدم و میپرداختم به تمرین و بیشتر در خیال. عمده کار کلیدر از سال 49 آغاز شد تا سال 53 که البته تا آن زمان علاوه بر کارهای نامبرده مقالات و سخنرانی هم مینوشتم و باید بگویم که اوج و حدّت نوشتن کلیدر از سال 50 تا 53 -52 بود که بازداشت شدم و بعد که از زندان آمدم و به بازنویسی آن پرداختم و به چاپ دادم، حاصل کار تا سال 53 شده بود 4 جلد که در دو مجلد چاپ شد. یادم رفت بگویم که یکی دیگر از برادرهایم به نام علی دارای زن و 4 فرزند، در سال 51-50 به علت تصادف فوت شد. میخواستم خلاصه کنم و یادم رفت. حالا خلاصهاش میکنم: اول اینکه دو سال بعد از شروع داستان کلیدر با همسرم مهرآذر نامزد شدیم و شش ماه بعد ازدواج کردم و حالا که نوشتن کلیدر به پایان رسیده فرزند ارشدم به نام سیاوش 11 سال دارد. در طول این دوران میشود گفت دو برادرم مردهاند. پدرم مرده است، مادرم دچار بیماری شده است. برادر و خواهرم که از من کوچکتر هستند صاحب بچههایی شدهاند، سه بار زیر تیغ جراحی رفتهام، به زندان افتادهام و بیرون آمدهام، چهار پنجبار خانه عوض کردهام، دو سال در سندیکای هنرمندان تئاتر مسئولیت داشتهام، در آستانه انقلاب سخنرانیهایی داشتهام، ققنوس و جای خالی سلوچ را هم در سال 1357 و 58 نوشتهام و... گرفتاریهای دیگر. حالا که به خودم نگاه میکنم میبینم که دندان سالم در دهان ندارم، کچل شدهام، دیسک گردن گرفتهام، ریه و معدهام ناسالم شدهاند، عینکی شدهام، عصبی که بودهام و البته در تمام این مدت و پیش از آن مسئولیت معیشتی پدر و مادر و پیش از آن خواهر و برادرهایم را هم (تا پر آزاد نشده بودند) داشتهام و مسئولیت معیشتی خانواده خودم هم به همچنان، تئاترهایی بازی کردهام که آخرین آن در اعماق بوده است به سال 53. یکی دوتا فیلم مزخرف هم بازی کردهام، سناریوهایی هم نوشتهام و چند ماهی هم منترِ ساختن فیلم گاوارهبان شدهام که نشده است، روی فیلمنامه سربداران هم کار کردهام که سیمای تلویزیون ملی ایران آن را قبول نکرده است و البته سیمای جمهوری اسلامی هم آن را قبول نکرد و به جایش واگذار کرد به نویسنده سریال شهر من شیراز!. و بیش از بازداشت که کارمند کانون پرورش فکری بودم «ببر جوان و انسان پیر» را هم برای نوجوانان نوشتم. خلاصه داداش ... خوب که نگاه میکنم میبینم یکی از گرفتارترین آدمهای دوره خودم در این شهر بودهام و موانع بیشماری سر راهم بوده است، اما من همیشه مثل یک اسب سمج ترکمنی از روی تمام این موانع عبور کردهام برای اینکه بتوانم کاری را که شروع کردهام به پایان برسانم و حالا کلیدر پایان یافته است. کیفیت یک اثر ادبی که حدوداً پانزده سال عمر مرا – بهترین دوران عمرم، از 28 سالگی تا 43 سالگی – وقف خود کرده بود، مطلبی است که قضاوت درباره آن به من مربوط نیست؛ اما این حق را دارم که درباره کمیّت این کار، بهعنوان کاری که انجام گرفتنش در شرایطی که ما زیستهایم، امری ساده نیست، آن هم در رابطه با خودم و ارزیابی زندگی خودم، اقلاً برای خودم اظهارنظر کنم و بگویم که نوشتن یک رمان با حجم بیش از سه هزار صفحه، کار دشواری است و این چنین کاری دو وجه میتواند داشته باشد. اول اینکه ممکن است کسی مثل من یک دهاتی ساده و اندکی دیوانه باشد تا در دورانی چنین ناآرام دست بهنوشتن چنین کاری بزند؛ دوم اینکه کسی مثل من با نوشتن کلیدر ثابت کرده است که آدمی قادر است کاری انجام بدهد که با معیارهای روزگار خودش نخواند و از این راه ثابت کند که انسان میتواند بر موانع و مشکلات زندگی غلبه کند، اگر در یک کار و یک راه اراده کند و به آن باور داشته باشد. تأکید میکنم اما در شرایطی که من و ما زیستهایم نفس انجام کاری که پانزده سال زندگی یک آدم را وقف خود کند، مهم است. پنهان نمیکنم که من از بردباری، ایمان و اراده خودم در کار گلایهمند نیستم و از اینکه بهترین دوران زندگیام را صرف نوشتن کلیدر کردهام، پشیمان نیستم و امیدوارم حرکت زندگی هم به من این اطمینان را بدهد که حق دارم از ایثار جوانی خود در انجام چنین کاری پشیمان نباشم. در عین حال پرسشی از خودم دارم و آن این است که آیا در این مدت عمر من نمیتوانستهام کار دیگری، کاری در زمینهای دیگر انجام بدهم؟ جواب میدهم که نه! چون مجموعه حیات و بودگاری من، همین کارهایی را که تا امروز انجام دادهام به من تکلیف کرده بوده است. لابد، شاید اگر مثلاً یک روز صبح که چشم از خواب باز میکرده بودم آفتاب را از زاویهای دیگر میدیدم، به راه دیگری میرفته بودم. چه میدانم؟! اما آنچه را که من در زندگانیام باید میگفتم و باید بگویم، جز از طریق نوشتن و همین جور نوشتن برای من مقدور نبوده است. بنابراین امیدوارم با نوشتههایم از داستان کوتاه «ته شب» گرفته تا رمان کلیدر توانسته باشم این نکته ساده، اما در عینحال این معنای غنی را بیان کرده باشم که «ما نیز مردمی هستیم» و اینکه نیاکان شریف من، آدمیانی چون ابوالفضل بیهقی ، ناصرخسرو قبادیانی، بیرونی و حکیم ابوالقاسم فردوسی بودهاند.
|