رساله ی کتابیه
به مناسبت اختتامیه ی بیست و ششمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران
کتاب را باغ دانایی نامیده اند و میوه اش را آگاهی لقب داده اند. حالا این باغ چگونه و چطور و توسط کدام باغبان به عمل می آید و تارش از کجاست و پودش از کجا؟! کسی کاری ندارد!!!
باغی است چونان سفره ی پهن شده از جنس سفره ی شیخ ابوالحسن خرقانی که از پس رانده شدن یک دگر اندیش از در سفره خانه ی احسانش فرموده بود؛ هر کس در این سرای درآید از ایمانش مپرسید و نانش دهید،چه هر کس که در درگاه خدای تعالی به جان ارزد البته که بر سر سفره ی حسن به نان ارزد...و چه خون دلی خورده بود از رفتار نسنجیده و سبک سرانه ی مریدان خام و ساده اندیش و تنگ دیده و بیچاره ی خویش...
باغی است که باغبان آن باید از هزار پیچ و خم و گردنه و گریوه بگذرد و سختی ها و مرارت های بی شماری به جان بخرد و شب و روز بی خواب و بی تاب و بی آب سر کند تا میو ه های خوشاب و دل چسب بر شاخسار جان درختان خود بنشاند.
و آن گاه آن تنگ چشمانی که تنها نظر به میوه کنند، آن هم میوه های دل خواه خویش و موافق با مزاج های بیمارگونشان، بی آنکه تاملی در باب مرارت های باغبان بکنند، با سنگ و چوب بیفتند به جان شاخسار لطیف و تازه قد کشیده تا آتش عطش حرص و خودپسندی و خودپرستی خود را فرو بنشانند...و این است جواب خون دل خوردن ها و بی تابی ها و شب زنده داری های باغبان شیدا و شوریده که شیره ی جانش را بر رگ و پی برگ برگ شاخسار درختانش جاری ساخته است!!!
...آن گاه درختانی شاخ و برگ ریخته و باغبانی دل شکسته و باغی پژمرده و رنج هایی هدر رفته و دستانی خالی...
کدام جرم و جنایت تاوان این همه ناسپاسی و خسارت و جسارت و کج اندیشگی تواند بود که باغ دانایی بشود؟ به تاوان کدام معصیت اینچنین مدحور می توان شد؟!
میو ه ی آگاهی چرا می باید چنین زهر آگین و تلخ و گزنده و دور انداختنی بوده باشد؟ مگر مخاطب این کلام یزدانی (( هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَایَعْلَمُونَ)) کدام کسانند که از پژمردن باغ دانایی خم به ابرو نمی آورند و آسان به راه خود می روند!!!
اگر کتاب باغ دانایی است؟ که هست، باید اول از باغبان شروع کرد و دستان کبره بسته اش را بوسید و روی چشمان گذاشت. کدام باغ بدون یک باغبان هستی از دست داده امکان رشد و شکوفایی تواند داشت که این باغ هم بتواند!
کدام باغ میوه ی دانایی و آگاهی و توانایی تواند داد جز این باغ؟ کدام باغبان را آن توان است که میوه ی آگاهی به عمل بیاورد غیر از این باغبان؟
کدام شور و اشتیاق بر آنت می دارد تا جوهر روحت را بر قلم درد و الم بریزی و در خلوت اخلاص و بیخودی گام در وادی های بی پایان حیرانی و سرگشتگی بگذاری و ارمغان های جادویی همراه بیاوری؟!
آی مجنون صحرای عشق، آی فرهاد کوهستان محبت، آی بایزید کوی صفا، آی شمس بی پروای وادی دل دادگی به وارستگی ات غبطه می خورم...
باغبانا به اخلاص تمام و از صمیم دل بوسه بر دستان خار خلیده ات می زنم و دست بر دل آزرده ات می گذارم و به انتظار روزی می نشینم که فرزندان اهلیت یافته ی این سامان برای یک گل لطیف و ظریفی که در بیابان برهوت نادانایی کاشته ای به اندازه ی هزاران گل زمین مستطیل سبز ارج نهند و تو به تنهایی بیشتر از هزاران بازیکن میدان های های و هوی های پوچ و زودگذر، ارزش و منزلت و محبوبیت داشته باشی...
بگذار تماشاگران ظاهر بین و تنگ نظر تو را نادیده انگارند و خود را به نادیدن بزنند که آن ها را شایستگی دیدن چهره ی اساطیر ی ات نیست...
...شمس تبریزی عزیز زبان حالت را چه زیبا بیان می کند در مقالات شمس؛((این مردمان به نفاق دلخوش می شوند...راستی آغاز کردی به کوه و بیابان برون باید رفت...))
آگاهی را کوچک ترین تاوان درد است و رخسار زرد و تو عصیان کرده ای و به جای پروراندن میوه های درشت و آبدار که شکم ابن البطن ها و ابن الوقت ها را سیر کند،میوه ی آگاهی پرورانده ای و این گناه کمی نیست...
به کوه و بیابان برون باید رفت...
- ۹۲/۰۲/۲۰