در باره ی یک نویسنده/فئودور میخایلوویچ داستایفسکی (9)
فئودور میخایلوویچ Dostoyevskiy, Fedor Mikhailovich رماننویس روسی (1821-1881) در مسکو و در اتاقکی از بیمارستانی که پدرش در آن به کار طبابت اشتغال داشت، زاده شد و از لحظهای که چشم به دنیا گشود، با محیطی فاقد شادمانی که در آن بوی دارو و فقر به مشام میرسید، روبرو گشت. پدرش مردی تندخو و خودخواه و خسیس بود و در محیط کوچک خانواده با خشونت و استبداد و دشنام دادن و حتی سیلی زدن فرمانروایی میکرد. فئودور که کودکی حساس و عصبی بود، پدر را دشمن میداشت و از طنین فریادهای او حتی در خواب به لرزه درمیآمد. از اینرو بلا اراده در آرزوی مرگ پدر ستمکار بود، اما مادر مهربان و ملایم و غمزده او زودتر درگذشت و او را تنها گذاشت. فئودور پس از مرگ مادر، از طرف پدر که از ناامیدی به الکل پناه برده بود و توانایی سرپرستی فرزند را نداشت، به مدرسه مهندسی سن پترزبورگ فرستاده شد و در محیط خشک آموزشگاه که مقررات سخت نظامی بر آن حکمفرما بود، امکان یافت که به مطالعه کتابهای مورد علاقهاش بپردازد، پنهانی کتابهای روسی و فرانسوی بخواند و ذوق نویسندگی را در خود پرورش دهد. در هیجده سالگی از خبر کشته شدن پدر به دست دهقانان عاصی به وحشت افتاد و از اینکه پیوسته در آرزوی مرگ پدر به سر برده بود، شرمنده گشت. از همین تاریخ بود که اولین حمله بیماری صرع در او ظاهر شد. پس از پایان تحصیلات در رشته مهندسی و به دست آوردن شغلی در یکی از ادارهها، در خانه محقری در سن پترزبورگ اقامت کرد و تنها و تنگدست و شرمنده به زندگی ادامه داد، چیزی نگذشت که از کار اداری دست کشید تا همه وقت را به ادبیات مصروف دارد. ابتدا برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت و آثاری چون "اوژنی گرانده" اثر بالزاک و "دون کارلوس" اثر شیلر را ترجمه کرد. در 1846 اولین داستان خود، "مردم فقیر" Bednye Lyudi، را نوشت و برای چاپ در روزنامه، به نکراسوف شاعر روسی سپرد. دو روز بعد در ساعت چهار صبح که تازه به خانه بازگشته و به بستر رفته بود، زنگ در خانهاش به صدا درآمد، همین که در را گشود، نکراسوف را دید که ناگهان او را در برگرفت و فریاد زد: «عالی است!» و تعهد کرد که آن را به بلینسکی منتقد سختگیر و معروف بسپارد. بلینسکی نیز نظر نکراسوف را تأیید کرد و به داستایفسکی گفت: «جوان! هیچ میدانی چه نوشتهای؟» داستان مردم فقیر که نام داستایفسکی را بر زبانها انداخت براساس مکاتبهای گذارده شده که میان کارمند اداره و دختر جوانی که روبروی اتاقک او اقامت دارد انجام میگیرد، اتاقکی که کارمند همه وقت خود را در آن به استنساخ مدارک اداری میگذراند. در خلال این مکاتبه است که خواننده از زندگی این دو شخص آگاهی مییابد، از زندگی گذشته و حال که هزاران حادثه و عمل بیمعنی و غیرقابل اعتنا در آن جریان یافته و نویسنده بسیار طبیعی و ساده آنها را بیان کرده است. سرانجام با وجود اختلافات گوناگون به سبب وضع محقر و احساسهای مشترک، کار این دو به ازدواج میکشد که برخلاف انتظار دختر با سعادت مقرون نمیگردد. داستایفسکی که از شادی سرمست و به پیروزی خود اطمینان یافته بود، پیاپی چندین داستان انتشار داد که چندان توفیقی به دست نیاورد و منتقدان او را مقلد گوگول خواندند، حتی بلینسکی حمایت خود را از او اشتباه خواند. داستایفسکی برای گریز از غم شکستهای پیاپی به گروه جوانان آزادیخواه که یکی از مرامهایش الغای قانون بردگی بود، پیوست و در جلسههای بحث و سخنرانی شرکت کرد و در بیست و دوم آوریل 1849، هنگامی که از جلسه طولانی و خسته کننده انجمن به خانه بازگشته و به استراحت پرداخته بود، باز زنگ در نواخته شد، اما اینبار به جای نکراسوف، ژاندارمها بودند که او را به جرم شرکت در فعالیتهای ضدتزاری بازداشت کردند و به زندان انداختند. داستایفسکی که خود را بیگناه میدانست و هرگز تصور نمیکرد که شرکت در بحثهای سیاسی او را چون جانیان به پای میز محاکمه بکشاند، هر آن امید آزادی داشت تا در بیست و دوم دسامبر که در ساعت شش بامداد با دیگر اعضای انجمن انقلابی به وسیله نگهبانان بیرحم به میدان پوشیده از برف برده شد- جایی که همه مردم انتظار ورود آنان را داشتند. دادستان رأی دادگاه را مبنی بر محکومیتشان به اعدام قرائت کرد و گروه اول تیرباران شدند، همین که نوبت به گروه دوم که داستایفسکی جزو آن بود، رسید، آجودانی از دور دستمال سفیدی تکان داد و اجرای حکم اعدام را متوقف کرد. بدین طریق حکم اعدام به چهار سال زندان با اعمال شاقه در سیبری، تبدیل شد. داستایفسکی بعدها احساس محکوم به اعدامی را در لحظههای پیش از اجرای حکم در آثارش بیان کرده است. سرانجام در 24 دسامبر و شب میلاد مسیح با پای به زنجیر بسته، به تبعیدگاه فرستاده شد و در زندان سیبری، در میان جانیها و دزدها و نااهلان، در اتاقی کثیف و مهوع جای گرفت، لباس متحدالشکل آنان را بر تن کرد و از غذای مختصرشان خورد و به کار اجباری خردکنندهای تن در داد. داستایفسکی که از کودکی رنجور و ناسالم بود، در زندان دچار بحرانهای شدید صرع میگشت و روزها به حال گیجی میافتاد، اما همه این رنجها و دشواریها و بیماریها برای او تجربهای سودمند و آموزشی ضروری به شمار میآمد. در زندان سیبری ملت روس را از نزدیک شناخت و با خدا آشنایی بیشتر یافت، زیرا انجیل تنها کتابی بود که زندانیان اجازه خواندن آن را داشتند. پس از آنکه دوره زندان به پایان رسید و زنجیر از پایش برداشته شد، بنا بر حکم دادگاه عالی چندسال نیز به عنوان سرباز در سیبری به خدمت پرداخت و در حال تنهایی و بیپناهی به بیوهزن مسلولی به نام "ماریا دمیتریونا" Marya Kmitrievna برخورد که از شوهر اول فرزندی داشت و بدون هیج منبع عایدی مانده بود. داستایفسکی بیآنکه عشقی در دل احساس کند، تنها از روی شفقت با او ازدواج کرد. پس از مرگ نیکولای اول داستایفسکی چندین بار از جانشین او الکساندر دوم که مردی حساس و خردمند بود، تقاضای عفو کرد و سرانجام در 1859 بخشوده شد و اجازه یافت تا با همسرش به سن پترزبورگ بازگردد. ده سال از زمانی که این شهر را ترک کرده بود، میگذشت و نامش به کلی فراموش گشته بود، پس با شهامت فراوان مبارزه را از سرگرفت. تا چندی نوشتههایش با سردی تلقی شد. تنها زمانی شهرت خود را بازیافت که کتاب "خاطرات خانه اموات" Zapiski iz mertvogo doma را در 1861 منتشر کرد. این داستان که به صورت اول شخص مفرد نقل شده، تقریباً زندگینامه شخصی نویسنده و شامل مشاهدات اوست در زندان سیبری. واقعبینی آمیخته با خشونت و فریادهای مشقتباری که به وسیله این اثر منعکس شده بود، مردم روسیه را سخت منقلب کرد، حتی تزار را گریان ساخت. کتاب از نظر سبک ادبی قالب خاصی دارد، از قصههای جداگانهای تشکیل شده است که با رشتهای اصلی به هم پیوند یافته است. داستایفسکی نه تنها از زندان روسیه و وضع زندگی آن پرده نقاشی کاملی پیش چشم میگذارد، بلکه چهره یکایک زندانیان را ترسیم میکند و از آنان تحلیل روحی دقیقی به عمل میآورد و با همه رنجهای روحی و جسمی، تنها تسکین خاطر را در نفوذ به عمق روح و خصوصیتهای اخلاقی مردمی میداند که به نحوی از جامعه طرد شده بودند. خاطرات خانه مردگان پس از مردم فقیر تحول بزرگی را در داستایفسکی نشان میدهد که نوید دهنده خلق آثار بزرگ آینده اوست، چنانکه پس از این پیروزی ستایشانگیز، در 1864 داستان "یادداشتهای زیرزمینی" Zapiski iz Podpolya را منتشر کرد. این اثر در زمان حیات نویسنده موفقیت چندانی به دست نیاورد، تنها در قرن بیستم بود که منتقدان آن را جزو آثار برجسته داستایفسکی به شمار آوردند. اشخاص داستان مردمی از طبقه کارمندند که زیر بار حکومت نیکولای اول خرد شدهاند. داستایفسکی در این اثر قصد نقاشی آداب و رسوم را ندارد و مانند چخوف نمایشگاهی از چهرههای گوناگون پیش چشم نمیگذارد، بلکه قهرمانان داستان هریک به نوعی گوشهای از شخصیت نویسنده را نشان میدهند و لحظههایی از زندگی درون او را آشکار میسازند. در این دوره حوادث ناگواری زندگی داستایفسکی را تیره و تار ساخت، ابتدا همسر و سپس برادر عزیزش میخائیل را از دست داد و جوانمردانه وامهای او را برعهده گرفت، با طلبکاران به مبارزه برخاست. از این قرض میگرفت تا قرض آن دیگر را بپردازد و آنچنان با نوشتن مشغول میشد که هر لحظه احتمال مرگش میرفت، با وجود این، در عمق ناامیدی، برای تیرهروزی خود ارزش قائل بود و آن را در اندوختن تجربه و فراهم آوردن زمینههای مناسب برای نویسندگی لازم میدانست. داستایفسکی در چهل و شش سالگی با دختر بیست و یک سالهای که منشی و تندنویسش بود، ازدواج کرد. در 1865 داستان معروف "جنایت و مکافات" Prestuplenie i nakazanie را انتشار داد که اولین اثر بزرگ او به شمار آمد و او را در خارج از کشور روسیه به شهرت رساند، امروزه نیز معروفترین و پرخوانندهترین اثر داستایفسکی محسوب میشود. قهرمان کتاب دانشجوی جوانی است که به سبب فقدان وسایل تحصیل ناچار به ترک دانشگاه است. پس بر اثر فقر و تنگدستی و همچنین به پیروی از نظریههای اجتماعی خود به کشتن پیرزن رباخوار و بر حسب تصادف به قتل خواهر او دست میزند. داسان بیشتر بر عوامل گوناگونی تکیه میکند که پدیدآورنده جنایت است. دو اندیشه پیوسته در روح جوان وسوسه برمیانگیزد، یکی آنکه با پول زن رباخوار که در واقع از مردم بدبختی که به ناچار از او وام گرفتهاند، دزدیده شده است، میتوان کار نیکی انجام داد و دیگر آنکه با این پول میتوان استعدادهای شگرفی را که مافوق و مستقل از هرگونه قرارداد اجتماعی وجود دارد، بکار انداخت. جنایت و مکافات داستان ویرانی و نابودی زندگی است، اما در عمق خود نوری دارد و در جایی که به نظر میآید همه امیدها درحال نابود شدن است، ناگهان جرقهای از نو میجهد و بشری را که همانند حیوان گشته است، به طبع فرشتهآسای گذشته خود بازمیگرداند. داستان "قمارباز" Igrok در 1866 انتشار یافت. داستایفسکی در این اثر تجربه تلخ شخصی را در یکی از اقامتهایش در خارج از کشور و عشق مفرطی که او را به جانب قمار میکشاند، بیان میکند. پروکوفیف از این داستان اپرایی به همین نام ساخته است. فروش این داستانها بسیار خوب بود، اما برای رهایی از قرض کافی نبود. داستایفسکی سرانجام از ترس طلبکارها ناچار شد با همسر خویش از روسیه فرار کند، از این شهر به آن شهر میرفتند، از آلمان به ژنو و از ژنو به فلورانس. در اتاقهای زیر شیروانی اقامت میکردند، غذای مختصر میخوردند. سفته امضا میکردند، جواهر ارزانقیمت و حتی لباسشان را به گرو میگذاردند و همین که پول از ناشر میرسید، داستایفسکی با جلب رضایت همسر به قمار پناه میبرد. در وجود او همه چیز از حال اعتدال خارج شده بود، چون ناامیدیها، عواطف، شادیها، ضعفها، کینهها و پیروزیها و همینکه هرچه داشت میباخت، به نوشتن میپرداخت، در نور شمع صفحهها را سیاه میکرد تا به زندگی محقر ادامه دهد. اولین کودک آن دو پس از چند روز زندگی درگذشت و بر غم پدر افزود و هنگامی که دومین فرزند زاده شد، بر مخارجشان افزوده گشت و وی همچنان خود را به نوشتن و فراموشی میسپرد. داستان "ابله" Idiot در 1868 نوشته شد. شاهزادهای که آخرین بازمانده خاندان مهم و انقراض یافتهای است، از سفر سوئیس که مدتها به علل مزاجی در آن سکونت داشته، به میهن بازمیگردد. وی ظاهراً گرفتار افسردگی روحی است و در واقع به نوعی ابلهی دچار است که به کلی قدرت اراده را از او سلب کرده و از سوی دیگر اعتماد نامحدودی نسبت به دیگران در او پدید آورده است. این مرد تیرهروز با آنکه پیوسته حاضر است که خود را در راه کمک به دیگران فدا کند، هرگز موفق به این کار نمیشود، زیرا قدرت و شهامت یک منجی را ندارد و نمیتواند کشمکشهای دیگران را که بر اثر تضادها بوجود آمده است، از میان بردارد و بدین طریق هرگز به سلامت روح دست نمییابد. ابله در ردیف شاهکارهای داستایفسکی قرار دارد که با قدرتی عظیم بر روح خواننده چیره میشود، بیآنکه مسألهای را حل کند، اما در آغاز انتشار در روسیه مورد استقبال قرار نگرفت و داستایفسکی به فکر افتاد که این بار چیزی بنویسد که توجه عامه مردم را جلب کند، پس رمان کوتاه "همیشه شوهر" Vechniy Muzh را در 1870 منتشر کرد که در میان آثار او مقامی خاص دارد، به این معنی که نویسنده در آن مسائل فلسفی و اجتماعی را که از خصوصیتهای رمانهای معروف او بود، مطرح نمیکند. قهرمان کتاب در آستانه چهل سالگی، در لحظهای به یاد گناهان دوره جوانی میافتد و خاطراتش به او حال تأسفبار و نگرانکنندهای میدهد. از نظر ادبی این رمان بهترین اثر طنزآمیز داستایفسکی است. رمان "جنزدگان" Besy در 1870 از مهمترین آثار داستایفسکی به شمار میآید که در دوره زندگیش در خارج از کشور نوشته شده و موضوع آن دسیسهای سیاسی است، به این معنی که مردم یکی از شهرستانها با روحی انقلابی درصدد برمیآیند که به همه قوانین اخلاقی و مذهبی خویش پشت پا بزنند. داستایفسکی در این اثر عقیده کسانی را که تحت تأثیر فکر اروپایی کردن روسیه قرار گرفتهاند، رد میکند. عنوان کتاب نیز مبین این معنی است و ملتی را نشان میدهد که مسحور فرهنگ و تمدن دیگران گشتهاند. پس از پایان یافتن کتاب، داستایفسکی با پولی که ناشر برایش فرستاد، وامهای خود را پرداخت و با حالی فرسوده و بیمار، اما معروف و محبوب به سن پترزبورگ بازگشت. کتابهایی که داستایفسکی دور از وطن نوشته بود، در میان آثار نویسندگان روسی مقام اول یافت و در نظر عامه مردم مقام راهنما و مرشد را به او بخشید. رنجهای طاقتفرسای گذشته به داستایفسکی امکان داده بود که دردهای مردم را چنان که بود، نشان دهد و هنگامی که از جلب توجه مردم اطمینان یافت، به نوشتن "یادداشتهای روزانه یک نویسنده" Dnevnik pisatelya پرداخت. این کتاب به صورت نوشتههای جداگانه از 1873 تا 1881 منتشر میشد، شامل مجموعه مقالههایی درباره مسائل جاری، مانند اوضاع سیاسی و جهانی و مسأله بردگی که نویسنده آن را مبدأ نظریههای ملی و مذهبی و اخلاقی خود قرار داده بود. داستایفسکی در این یادداشتها وضع یک میهنپرست و ارتدوکس مسیحی را در برابر مسائل عصر خود نشان میدهد و در مذهب روسیه مزیتی میبیند که شایستگی آن را دارد که روزی راهنمای اروپا و حتی سراسر جهان گردد. مسائل دیگری نیز در این نوشتهها مطرح است مانند طرفداری از حقوق زن، اصلاحات دادگستری، مسأله یهود و مانند آن. در این اثر همچنین چند داستان کوتاه از نویسنده گنجانده شده است، مانند "بوبوک" Bobok و "نازنین" Krotkaya. بوبوک قصهای فلسفی و اندوهبار است و گفتگویی را میان مردگان قبرستان نشان میدهد و قصه نازنین گفتارهای مردی است در برابر جسد زن جوانش که خودکشی کرده است و مرد در پی آن است که علت و معنای آن واقعه شوم را دریابد. این شخص از قهرمانان بسیار خاص داستایفسکی است که پیوسته میان نیکی و بدی در تزلزل است. "برادران کارامازوف" Bratya Karamazovy در 1879 شاهکار داستایفسکی و یکی از عمیقترین آثار ادبی اروپایی در نیمه دوم قرن نوزده به شمار میآید. در این داستان دو نیرویی که بر روح داستایفسکی غلبه دارد، نشان داده میشود. از سویی ایمان به اصل نیکی که در نهاد بشر نهفته است و به صورت ایمان مذهبی و مسئولیت مشترک درعالم بشریت جلوه میکند، از سوی دیگر نیروی بدی که به طور مداوم او را به جانب گردابی مخوف سوق میدهد. این دو نیرو چنان درهم آمیخته است که تشخیص آن دو از یکدیگر بسیار دشوار است. خواننده در این اثر خود را با دنیایی متراکم و انبوه روبرو میبیند که در آن عالم خیال و رؤیا با واقعیتهای زندگی درهم پیچیده است. پیروزی داستان برادران کارامازوف شهرت وافتخار داستایفسکی را به اوج رساند و او را چون تولستوی و تورگنیف و حتی بیشتر مورد ستایش قرار داد. داستایفسکی در هشتم ژوئن 1880 در مراسم صدمین سال تولد پوشکین در مسکو نطقی ایراد کرد و با چنان شور و جاذبهای سخن گفت که او را غرق در گل کردند و دستش را بوسیدند، دانشجویی به پایش افتاد و بیهوش شد. در این سخنرانی که شاهکاری واقعی شناخته شد، عظمت هنری پوشکین به اوج خود رسیده بود و داستایفسکی موضوع مورد علاقه خود، آشتی دادن فرهنگ و هنر غرب و روسیه را در آن مطرح ساخته بود. داستایفسکی پس از آن در عین خوشبختی و در خانهای آرام و در کنار همسر محبوبش به آسودگی زیست، اما این سعادت دیری نپائید و در 28 ژانویه 1881 ناگهان براثر خونریزی شدید درگذشت. همه مردم روسیه از هرطبقه در ماتم او شرکت کردند و تشییع جنازه باشکوهی از او به عمل آوردند. نویسندگان در برابر قبرش نطقها ایراد کردند و پس از آنکه مراسم تدفین انجام گرفت و سکوت برقرار شد، زندگی واقعی داستایفسکی آغاز گشت، در ماورای زمان و مکان و تنها در دل دوستداران خود.
داستایفسکی را نمیتوان تنها یک داستاننویس به شمار آورد، او اولین کسی است که روانشناسی جدید را در داستان وارد و دو جنبه از وجود بشری را که وجدان آگاه و ناخودآگاه است، ترسیم کرده است و با چنان قدرتی روح و اندیشه بشر را در قالب داستان پیش چشم گذارده که همه اشخاص داستان به طور شگفتانگیزی در نظر آشنا و مأنوس میآیند. حوادث داستانهای داستایفسکی همه در شهرها، در خانههای محقر و در اتاقهای کثیف میگذرد، جایی که به زندگی توده مردم دردمند و ستمدیده اختصاص دارد، بنابراین عجیب نیست که همه مردم او را حامی خود بدانند و به آثارش چنین دل ببندند. داستایفسکی معرفت ما را از عالم انسانی وسعت بخشیده است.
زهرا خانلری. فرهنگ ادبیات جهان. خوارزمی.
- ۹۰/۰۵/۲۴