اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

۶۷ مطلب با موضوع «درباره ی نویسندگان» ثبت شده است

۲۳
مرداد
زاهاریا استانکو  

 

زاهاریا استانکو به سال 1902 در خانواده‌ی فقیری از مردم آبادی «سال‌کیا» در ناحیه «ته‌له‌ئورمان» (جنوب رومانی) به دنیا آمد. بی‌چیزی خانواده چنان بود که زاهاریا پیش از آن که خواب‌های خوش دوران کودکی را آغاز کند ناگزیر شد همدوش گرسنگان به جست‌وجوی لقمه نانی به تلاش برخیزد. با این همه سی و یک ساله بود که دانشکده ادبیات و فلسفه «بخارست» را به پایان برد (1932) و به روزنامه‌نگاری پرداخت. آنچه در فاصله دو جنگ جهانی بر زمینه اجتماع و سیاست و فرهنگ قلم زده بود بعدها در دو مجموعه فراهم آمد: گُرده ورزاها (1965) و نمک خوش است (1966). چندی نشریات دموکراتیک «آزی» (1932 تا 38، 1938 تا 40) و «لومیا رو مانیاسکا» (1937 تا 40) را اداره و سرپرستی کرد تا آن که مبارزات آشتی‌ناپذیر او با فاشیسم به بازداشتش کشید و سبب شد که تمامی سال‌های جنگ دوم جهانی را در کشتارگاه فاشیستی «تیرگو-جیو» به اسارت بگذراند.

از 23 اوت 1945 بار دیگر در روزنامه «رومانیا لیبه‌را» به فعالیت پرداخت.

سال‌های 1946 تا 52 و نیز 58 تا 68 در کار مدیریت تالار «دیون‌لوکا کاراجیال» [نمایش‌خانه ملی بخارست] بر او گذشت.

از 1954 تا 62 یک چند سردبیر و چندی مدیر و رهبر هفته‌نامه بزرگ «گازِتا لیته‌رارا» بود.

از 1949 تا 52 به ریاست اتحادیه نویسندگان رومانی برگزیده شد و در 1966 و 1968 بار دیگر به همین مقام انتخاب شد تا آخر عمر (1974) در آن پابرجا بود.

به جز جوایز دولتی رومانی، دانشگاه «وین» نیز جایزه «گوتفرید فون هردر» سال 1970 خود را «به خاطر ارزش بالای آثار و نیز به سبب فعالیت‌های خستگی‌ناپذیر ادبی‌اش» بدو اعطا کرده است.

به عنوان مرد فرهنگ و هنر نخست مجموعه شعرهای آسان (1927) بود که توجه مردم را به سوی او جلب کرد: اثری که بی‌درنگ جایزه «جامعه نویسندگان» را ربود.

پس از آن، مجموعه اشعار سفیدی‌ها (1930) زنگوله زرین (1939) درخت سرخ (1940) علف جادویی (1941) روزگار دودها (1944) که اندیشه‌های سیاسی و فلسفی و اجتماعی شاعر را باز می‌نمود، موقعیت او را به عنوان شاعری متعهد تثبیت کرد.

به سال 1954 برگردان فوق‌العاده‌ای از اشعار یسه‌نین منتشر کرد که انگیزه آن انطباق دیدگاه او و شاعر روسی بود. نیز در همین سال دست به انتشار جُنگ شاعران جوان زد: مجموعه‌ای که به روشنی موقعیت تاریخی شعر معاصر رومانی را مشخص می‌کرد.

هنگامی که پابرهنه‌ها منتشر شد، درخشش تند آن‌ چنان بود که چهره استانکو را به عنوان «شاعری تثبیت شده» یکسره در ظلمت فراموشی پنهان کرد!

پابرهنه‌ها یک صاعقه بود. چیزی غیرمنتظر و غافلگیرکننده، که در پرتو آن همه چیز بی‌رنگ می‌نمود. کتابی که به فاصله دو سال به بیش از سی زبان برگردانده شد.

با این همه این سرگذشت دستاوردی اتفاقی است که نویسنده خود را از آن بدین‌گونه یاد کرده است:

«آفتاب پریده بود که به بخارست برگشتیم. اما من با آن که سرماخوردگی شدیدی داشتم و از گرسنگی در شُرفِ موت بودم به خانه نرفتم. رفتم به تآتر ملی و آنجا در دفتر کارم به جست و جوی چیزی که بتواند موضوع یا دست کم انگیزه نوشتن مقاله‌ای شود که قولش را به مجله «کونتامپورانول» داده بودم مشغول زیر و رو کردن روزنامه‌ها شدم. اما چیزی دستم را نگرفت... معذلک نشستم به نوشتن... کاریش نمی‌شد کرد... دست به دامن خاطرات زندگیم شدم... چند صفحه‌ای نوشتم، پاکتش کردم و فرستادم به دفتر مجله. از دوشنبه تا پنج‌شنبه همه‌اش منتظر بودم که سیل گلایه و سرزنش سردبیر بر سرم آوار شود اما خبری نشد. جمعه که مجله درآمد دیدم نوشته‌ام را جای مطلب اساسی چاپ زده‌اند.»

و بدین ترتیب بود که به سال 1947 نویسنده‌ای تازه متولد شد و یک سال بعد، با چاپ کتاب، یکی از مهمترین زادروزها در تاریخ ادبیات رومانی و جهان به ثبت رسید.

در همان شرح حال –اعترافات- چنین می‌خوانیم:

«بهار 47 بود که پابرهنه‌ها را دست گرفتم... و یک ماه به آخرین ماه 48 مانده بود که تمامش کردم. تابستان و پاییز 48 سراسر به تصحیح و حذف و تغییر مطالب آن گذشت.»

سرگذشت، به زبان اول شخص نوشته شده است و با ساختمان هندسی خود قدم به قدم به یاری تصویرهایی از واقعیت که از صافی حساسیت کودکانه‌ پنج‌ساله گذشته است شکل می‌گیرد. این تصویرها واقعیاتی است از زندگی در آبادی‌های فقرزده جلگه دانوب در طول نخستین دهه‌های قرن ما، که با فشردگی و قدرت ابلاغی حیرت‌انگیز رشد فکری قهرمان کوچولوی کتاب را در طول دوره‌ای پرآشوب و ناهموار تعقیب می‌کند و بر زمینه گسترده‌ای از غنای موسیقایی که فوگ‌های باخ را به یاد می‌آورد با طرحی شگفت‌انگیز که ناله درد و خروش حماسه لایت موتیف آن است، با ساختمانی از بازگشت‌های بی‌واسطه به گذشته و قطع و وصل‌های شدید و غیرمنتظر همواره به پیش می‌خزد و موجی از تاریخ و افسانه و فرهنگ و فولکلور را در فضایی از حقیقت و رؤیا با خود می‌کشد.

شدت غور در حوادث گرچه کار با به نقل جزئیاتی می‌کشد که بررسی‌اش جز در صورتی که هر حادثه دقیقاً به زمان خود یادداشت شده باشد ناممکن به نظر می‌رسد این حقیقت را نیز نشان می‌دهد که نقل این همه جز در صورتی که نویسنده خود در جریان حوادث قرار داشته باشد محال می‌نماید. لاجرم مسأله دیگری پیش می‌آید: این که چگونه طرحی می‌تواند به نویسنده‌ای اجازه دهد این‌گونه از ترتیب و ترکیب حوادث گونه‌گون به ایجاد یک «کُلِ» سنجیده و یکدست توفیق یابد که در آن هرحلقه میان حلقه‌های پیشین و پسین خود رابطی حساب شده قرار گیرد مگر این‌که با ابداع شیوه‌ای جادوگرانه ترتیبی داده باشد که بتواند در آن واحد تمامی حوادث را در هرلحظه در نظرگاه خود قرار دهد؟

یک نگاه تند و گذرا بر آنچه این مجموعه عجیب را ترکیب کرده است علل این شگفتی را به وضوح بیشتری باز می‌نماید.

زمینه سرگذشت، زندگانی آبادی‌های منطقه‌ای است در ساحل دانوب، پیش از جنگ اول جهانی: پریشانی دهقانان و جهش‌هایی که در زمینه تاریخی ملتی از این پریشانی‌ها ناشی می‌شود و جهش‌هایی در زمینه اخلاق و روانشناسی که منشأ آن همین جهش‌های تاریخی است.- اعتراض‌ها و سرکوب شدن اعتراض‌ها، و روزهای پس از سرکوبی، که خود دوره تغییرات عمیق دیگر است در همه فضا و چارچوبی که اعتراض در آن صورت پذیرفته؛ علل و شدت درجه اعتراض‌ها که در بسیاری از فصول کتاب به طرزی ریشه در خویش قوام می‌گیرد: در دل زمستان، شیار باریک و عمیق، و جز این‌ها... پس از آن، درگیری‌ها و جنگ‌های 1912 تا 1913 است و اشغال سرزمین به وسیله آلمانی‌ها (17-1916) و مسائل ناشی از آن. پس فقط مسائل سال 1907 نیست که ردپای خود را در خاطره مافوق حساس و شکل‌پذیرِ داریه باقی گذاشته است.

در زمینه تمامی این‌ها حوادث روزمره هست که در متن طبیعت و ده با آمیزه‌ای از حقیقت و خیال و با حضور اساطیر و افسانه و آیات و کنایات با زیبایی‌ای غیرقابل بحث و شدتی شاعرانه می‌گذرد. اعتقادات عمیق (و شاید ناگزیر) به جادو جمبل؛ و در خلال این معتقدات، زندگی و زندگی و زندگی که در جامه‌ای غیرعاریتی از رهگذر همیشگی خویش می‌گذرد؛ با سرودهای دختران و تصنیف‌های هرزه پسران نوبالغ و سرودهای سربازان با زیبایی‌‌های استثنائی‌شان که شایسته گرد آمدن در جُنگی است.

دنیای کودکی نخستین برخوردی است که انگشت تأثیر بر روح خواننده می‌کشد. این‌جا دنیای کودکی بهشت ظلمت‌زده‌ای است که در آن به ندرت بسیار ممکن است روزنه‌ای باز شود تا نوری گرم و روشن از آن راهِ ورود یابد. اینجا آغوش محبت مادر و کنارِ گرم و اطمینان بخش پدر وجود ندارد. همه روابط خانواده در سرمای فقر و نیاز و گرسنگی متحجر می‌شود، گو این‌که داریه تنها به محبت مادر و کنار گرم پدر نیز رضایت نمی‌دهد: داریه علیل است و به اقتضای آن گرفتار کمبودهای روانی بیشتری است تا بدان حد که مدام از شدت تأثر خویش لطمه می‌خورد. کودکی است که بیش از ظرفیت خویش می‌بیند، می‌شنود، درد می‌کشد، درک می‌کند، بزرگ می‌شود و روح و جسمش شتابان به بلوغی پیشرس دست می‌یابد. می‌توان گفت که داریه یک «کودک» نیست، یک «طبقه» است.

وصف خانواده دهقانی سخت گویا و مؤثر است.

مادر –که در بخش عمده‌ای از سرگذشت چون تقدیری عتیق از این سوی زمان به جانب آینده کشیده می‌شود و با طنین توراتی سخنانش در ذهن کودک و خوانندگان کتاب نقش می‌بندد- از جمله قهرمانانی است که استانکو بار دیگر در سرگذشتی دیگر او را به میدان می‌کشد (در چقدر دوستت داشته‌ام). او حاکم بر آینده کودک است و سخنانش فشرده هزاران سال اعتقاد و باور است. چهره فهرستوارش تنها در چند خط و شیار خلاصه می‌شود همچنان که گذشته و حال را تنها در یک جمله به آینده می‌سپارد:

«-یادتان نرود عزیزهای من. هیچ‌چیز یادتان نرود!»

پدر صاحب قدرت روحی شگفت‌انگیزی است. مردی که رنج و خستگی کار بی‌حاصل از پایش انداخته اما سخت تودار است و همیشه در کنار دیگران. مشعل درخشان عصیان و حق‌جویی است و سخنانش همیشه نشان‌دهنده این خصلت اوست.

«-ما فقط می‌خواهیم عدالت وجود داشته باشد و اجرا بشود. همین و همین. ما فقط حق‌مان را می‌خواهیم!»

با این همه، آیت بزرگ، نماد بزرگ، خود داریه است. او جامعه‌ای است که شتابان موضع تاریخی خود را درمی‌یابد و تجربه‌ها را گرد می‌آورد تا به پا خیزد. دیگر آدم‌ها، دیگر اعضای خانواده، تنها ستارگان کوچک‌تر این صورت فلکی هستند.

چنان که گفتم، استانکو رشد آگاهی طبقاتی را در قهرمان کوچولوئی که در آخرین صفحه «پابرهنه‌ها» زادگاهش را پشت سر می‌گذارد در یک رشته سرگذشت‌های دیگر دنبال می‌گیرد: در بازی با مرگ (1962) و جنگل مولا (1963) و سگ‌ها که در همان سال انتشار به دوازده زبان در سراسر جهان برگردانده شد.

در ریشه‌ها تلخ است (1959) که با آن دوره دیگری از سرگذشت‌ها آغاز می‌شود استانکو بدون رها کردن قهرمان خود مرکز ثقل روایت را عوض می‌کند. داریه که اکنون مردی است رسیده و سرد و گرمِ روزگار چشیده در وهله اول به ثبت غلغله و هیجان سیاسی عصر خویش می‌پردازد؛ موضوعی که به نویسنده اجازه می‌دهد تا با تصاویری تفکرانگیز در چارچوب جنبه‌های مختلف زندگی مراحل پرآشوب تاریخی میان دو جنگ را به یاد آورد.

چقدر دوستت داشته‌ام نیز که در 1968 به چاپ رسید با توجه به آدم‌ها و اسامی خاص آشنایش دنباله سرگذشت «پابرهنه‌ها» است گو این که از لحاظ محتوی و شیوه ساختمانش اثری مستقل است. تفکری است در موضوع مرگ، و بیشتر یک اعترافنامه است.

سرگذشت کولی‌ها نیز در همین سال 1968 درآمد. بداعت این اثر در اصل به موضوع آن برمی‌گردد: یک قبیله کولی راهی نقطه ناشناسی است در قلب استپ‌های بیکران روسیه، که موظف شده است تا انتهای جنگ دوم جهانی در آن اقامت کند. رئیس قبیله –پیرمردی به نام «هیم» است که ابتدا این فرمان را جدی نگرفته اما هنگامی که می‌بیند ژاندارم‌ها با چه ترحمی به افرادش نگاه می‌کنند عمق فاجعه‌ای را که به انتظار قبیله نشسته است درمی‌یابد. هرچه قبیله پیشتر می‌رود نگرانی در جان «هیم» بارورتر می‌شود تا آن‌جا که وقتی در اعماق استپ فرمان بارافکندن دریافت می‌کند از خود می‌پرسد: «آیا همین‌جا نیست که کلنگ من باید به زمین بخورد؟ آیا همین‌جا نیست که قبیله من راه فنا در پیش خواهد گرفت؟». این کتاب، از زندگی و اندیشه و فرهنگ و رسوم قبایل کولی سخن می‌گوید. چیزی که تا به امروز برای ما سخت ناشناخته مانده است، و در عین حال از اودیسه حزن‌انگیزی سخن می‌گوید که پنج سال تمام به طول می‌انجامد؛ فاجعه انسانی بدوی و پاکدل که شگرد قتل عام نژادی ضربتی مرگ‌آور بر او وارد آورده است.

به سال 1969، یک سال پس از اودیسه کولی‌ها، اوروما دختر تاتار منتشر شد. کتابی که به گفته یک منتقد فرانسوی «لحن شاعرانه آن باورنداشتنی است!»

در 1970 مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه به نام قصه‌های عشق و گزینه‌ای از اشعار همان‌ سال به نام ترانه زیر لبی از چاپ در آمد و باز در همین سال است که سرگذشت‌های کنستاندینا و باد و باران پشت شیشه کتابفروشی‌ها چیده می‌شود، با بعض آدم‌های کتاب‌های پیشین و همچنان با لحن و فضایی عمیق و شاعرانه و وقاری انسانی.

یک چیز را محرمانه به‌تان بگویم:

اولین بار که این کتاب را خواندم با خود گفتم: کاش این زندگینامه‌ی من بود!

برگرفته از:مقدمه ی کتاب پابرهنه ها ترجمه ی احمد شاملو
  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
مرداد

 

ارنست همینگوی
نویسنده امریکایی ( 1899-1961 )
 «ارنست همینگوی» در 21 جولای 1899، در « « Oak Park ایلینویز چشم به جهان گشود. پدرش، «کلارنس همینگوی»، مردی سرشناس و قابل احترام بود و علاوه بر پزشکی به شکار و ماهیگیری نیز علاقه داشت و مادرش، «گریس» به تدریس پیانو و آواز می پرداخت. ارنست تابستانها را به همراه خانواده اش در شمال «میشیگان» به سر می برد و در همانجا، متوجه علاقه شدید خود به ماهیگیری شد.
او پس از پایان دوره دبیرستان، در سال 1917 برای مدتی در «کانزاس سیتی» به عنوان گزارشگر روزنامه «استار» (Star) مشغول به کار شد. وی در جنگ جهانی اول، داوطلب خدمت در ارتش شد، اما ضعف بینایی، او را از این کار باز داشت و در عوض، به عنوان راننده آمبولانس صلیب سرخ در نزدیکی جبهه ایتالیا خدمت می کرد. ارنست در 8 جولای 1918 مجروح و برای ماهها در بیمارستان بستری شد.
در بازگشت به ایالت متحده، مردم شهر و محله اش در Oak Park  از او مثل یک قهرمان استقبال کردند. ارنست کار خبرنگاری را از سر گرفت و در سال 1921، با «هدلی ریچاردسن» اهل «سن لوییز» ازدواج کرد و بنا بر توصیه «شروود اندرسن»، برای شروع زندگی، پاریس را انتخاب کردند. ارنست در نشریهToronto Star مشغول به کار شد. آنها همچنان برای گذران زندگی از سهم ارث پدری هدلی استفاده می کردند و ارنست به کار داستان نویسی نیز می پرداخت. طی همین دوران، یعنی بین سالهای 1921 تا 1926، او در مقام یک نویسنده به شهرت رسید. سبک خاص ارنست در نوشتن، از او نویسنده ای منحصر به فرد ساخته بود. در سال 1925، اولین سری داستانهای کوتاهش با نام «در زمانه ما» منتشر شد که به خوبی، گویای سبک خاص او در نوشتن بود. خاطراتش از آن دوران که پس از مرگ او در سال 1964 با عنوان «  A moveable Feast» منتشر شد، برداشتی شخصی و بی نظیر از نویسندگان، هنرمندان و همچنین فرهنگ و شیوه زندگی در پاریس دهه 1920 می باشد.
ارنست و هدلی در اکتبر 1923 صاحب یک فرزند پسر شدند و نام او را «جان» گذاشتند (با نام مستعار بامبی). این خانواده جوان به مکانهای مختلفی از اروپا بویژه اروپای مرکزی سفر می کردند. آنها در زمستانها به اسکی می پرداختند و تابستانها برای شرکت در فستیوال[*] «سن فرمین» در «پامپلونا» به اسپانیا سفر می کردند. در سال 1926، اولین رمان او بر اساس تجربه های بدست آمده از اسپانیا با نام ( Sun Also Rises)  به چاپ رسید.
در سال 1926، «ارنست همینگوی» پس از دیدار با «پائولین فیفر» ثروتمند، از همسر اول خود جدا شد. ارنست و پائولین در سال 1927 با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب دو فرزند پسر شدند. او در همان دوران زندگی اش با پائولین، خانه ای در «کی وست» فلوریدا خرید.
وی در سال ۱۹۳۷، کتاب «داشتن و نداشتن» و در سال ۱۹۳۸ مجموعه داستانهای «ستون پنجم»  را منتشر کرد. پس از آغاز جنگهای داخلی اسپانیا، همینگوی و عده ای از روشنفکران آمریکا تصمیم گرفتند که با جمهوری طلبان اسپانیا همراهی کنند. او دو بار در جنگ اسپانیا شرکت کرد و پس از آن، در «کی وست» فلوریدا ساکن شد و به نوشتن آثار پرارزشی مانند ماجرای «هاری مورگان قاچاقچی» پرداخت. این کتاب ویژگی دیگر ارنست همینگوی را - که همان وجدان اجتماعی اوست- به خوبی نشان می دهد؛ چنانکه همین ویژگی به نحو بسیار روشن تری در یکی دیگر از شاهکارهای او به نام «ناقوس مرگ که را می زنند؟»- اثری که به غلط تحت عنوان «زنگها برای که به صدا در می آیند»، ترجمه شده است - تجلی یافت. کتاب اخیر در مورد جنگهای داخلی اسپانیا بوده و قهرمانش مردی به نام «روبرت جردن» یا خود همینگوی است. همینگوی در دوران جنگ دوم جهانی، رابط ارتش در انگلستان و فرانسه بود و برای مدتی، هیچ گونه اثری منتشر نکرد؛ تا جایی که همشهریانش گمان می کردند که استعداد و قدرت نویسندگی هنرمند محبوبشان رو به زوال رفته است. او پس از جنگ، در  هتل «ویز» اقامت کرد و شروع به نوشتن کتابی درباره دومین جنگ نمود؛ ولی در اثر درد چشم، آن را نیمه تمام گذاشت و در عوض، به شکار پرداخت.
در اواخر دهه 1930، همینگوی عاشق زنی روزنامه نگار و نویسنده به نام «مارتا گلهورن» شد و در سال 1940 با او ازدواج کرد. وی در سال 1944 با «مری ولش» ملاقات کرد و این بار دلباخته او شد. «ارنست همینگوی» نه تنها یک نویسنده محبوب، بلکه یک چهره جهانی متعلق به قرن بیستم است.
در سال ۱۹۵۰، رمان جدیدی از این نویسنده با نام «آن طرف رودخانه در میان درختان» منتشر شد. این کتاب، داستان عشق بی تناسب یک افسر پنجاه ساله آمریکایی نسبت به یک دختر نوزده ساله ونیزی است. او در سال ۱۹۵۲، شاهکار جاودان خود را با نام «پیرمرد و دریا» به رشته تحریر درآورد و به اوج شهرت و عظمت ادبی صعود کرد. این اثر بی مانند، در سال ۱۹۵۳ به دریافت جایزه «پولیتزر» و در سال ۱۹۵۴ به دریافت جایزه ادبی نوبل نائل گردید. ارنست همینگوی در سال ۱۹۶۱ درگذشت و با مرگ او، یکی از درخشانترین چهره های ادبی آمریکا از میان رفت. او معمولاً ساعت پنج و نیم صبح، سر از بالین خواب بر می داشت و شروع به کار می کرد و بعد از ظهرها اگر هوا مساعد بود، به وسیله کشتی یا قایق به صید ماهی می پرداخت. همینگوی همیشه می گفت :
«یک نویسنده باید تماس خود را با طبیعت حفظ کند».
 
آثار ارنست همینگوی
- سه داستان و ده شعر ۱۹۲۳ / Three Stories and Ten Poems
- در زمان ما ۱۹۲۴ / In Our Time
- مردان بدون زنان ۱۹۲۷ / Men Without Women
- برنده هیچ نمی‌برد ۱۹۳۳ / The Winner Take Nothing
- خورشید هم طلوع می‌کند ۱۹۲۶ / The Sun Also Rises
- وداع با اسلحه ۱۹۲۹ / A Farewell to Arms
- مرگ در بعد از ظهر ۱۹۳۲ / Death in the Afternoon
- تپه‌های سبز آفریقا ۱۹۳۵ / Green Hills of Africa
- داشتن و نداشتن ۱۹۳۷ / To have and Have Not
- ستون پنجم و چهل و نه داستان کوتاه ۱۹۳۸ / The Fifth Column and Forty-nine short stories
- زنگها برای که به صدا در می‌آیند ۱۹۴۰ / For Whom the Bells Tolls
- بهترین داستانهای جنگ تمام زمانها ۱۹۴۲ / The Best War Stories of All Time
- در امتداد رودخانه به سمت درختها ۱۹۵۰ / Across the River and into the Trees
- پیرمرد و دریا ۱۹۵۲ / The Old Man and the Sea
- مجموعه اشعار ۱۹۶۰ / Collected Poems
 
 آثاری که پس از مرگ همینگوی منتشر شده ‌است :
- عید متغیر (عیدی که در مسیحیت زمان مشخصی ندارد) ۱۹۶۴ / A Moveable Feast
- با نام ارنست همینگوی (یادداشتهای همینگوی از سالهای اولیه اقامت در پاریس) ۱۹۶۷ / Byline: Ernest Hemingway
- داستانهای کانزاس سیتی استار ۱۹۷۰ /Stories Cub Reporter: Kansas City Star
- جزایر در طوفان ۱۹۷۰ / Islands in the Stream
- (رمان نا تمام) باغ عدن ۱۹۷۰ / The Garden of Eden
- حقیقت در اولین تابش ۱۹۹۹ / True at the First Light
برگرفته از:سایت ره پو
 

  • میر حسین دلدار بناب
۲۳
مرداد

میلان کوندرا

میلان کوندرا در سال ۱۹۲۹ در برنو چکوسلواکی زاده شد. پدر او موسیقی‌شناس و استاد دانشگاه برنو بود. او اولین اشعارش را در دوران دبیرستان سرود. کوندرا تحصیلات خود را در زمینه‌ی موسیقی‌شناسی، فیلم، ادبیات و زیبایی‌‌شناسی در دانشگاه آغاز نمود و پس از پایان تحصیلات به عنوان استاد در دانشگاه هنر پراگ فعالیت نمود. در طول این دوره به چاپ اشعار، مقالات و نمایش‌نامه‌های گوناگون اشتغال داشت. در سال ۱۹۴۸ با اشتیاق زیاد به حزب کمونیست پیوست، همان‌طور که بسیاری از روشن‌فکران و صاحبان اندیشه در آن زمان به این حزب می‌پیوستند. در سال ۱۹۵۰ به دلیل تمایلات فردگرایانه از حزب جدا شد اما مجدداً در دوره‌ی سال‌های ۱۹۵۶ تا ۱۹۷۰ عضو این حزب بود. پس از اشغال کشور توسط شوروی در سال ۱۹۶۸ سمت استادی را از دست داد و تمام کتاب‌هایش توقیف شدند. از سال ۱۹۷۰ هیچ کتابی از او مجوز انتشار نداشت.
در سال ۱۹۷۵ به عنوان استاد مهمان در یکی از دانشگاه‌های فرانسه پذیرفته شد. در سال ۱۹۷۹ به خاطر انتشار کتاب «خنده و فراموشی» از تبعیت چکوسلواکی محروم شد. کوندرا یکی از نویسندگان تأثیرگذار قرن بیستم به شمار می‌آید و برخلاف بسیاری از نویسندگان مشهور ترجیح می‌دهد پشت کتاب‌هایش ناشناخته باقی بماند. «جهالت» (۱) آخرین اثر کوندرا است و به زبان اسپانیایی در سال ۲۰۰۰ منتشر شده است. در پیش‌گفتار این کتاب درباره‌ی کوندرا می‌خوانیم:
"میلان کوندرا نویسنده‌ای بی‌هنگام است و چارچوب‌ناپذیر و بیش‌تر از همه‌ی نویسندگان معاصر و مانند اکثر نخبگان ادبیات داستانی معاصر جهان، امروزین است و فرزند زمان خودش.
برای شناخت درست کوندرا پیش از همه باید اروپایی بود یا با سیر تحول اندیشه – به معنای عام – در اروپا آشنا بود.
کوندرا یکی از معدود نویسندگان معاصر اروپاست که بار تحول مدرنیته و ماحصل واقعی آن بر دوشش سنگینی می‌کند و سنگینی و سبکی هستی از این منظر را به بهترین و بدیع‌ترین زبان در قالب ادبیات داستانی بیان می‌کند. شاید یکی از دلایل موفقیت جهانی وی را هم بتوان همین زاویه‌ی دید دانست. چرا که انسان امروز در هر منطقه‌ای از دنیا به هر حال از مدرنیته و چالش‌های آن با سنت و دید انتقادی نسبت به آن متأثر است.
برخی از منتقدان ادبی، آثار کوندرا را رمان‌های فلسفی و برخی این خصیصه را نقطه ضعف آثار او دانسته‌اند. اما آن‌چه مشخص است، کوندرا در آثارش سؤال‌هایی را مطرح می‌کند و در پیوند با روند قصه، پاسخ‌هایی را بیان می‌کند که حوزه‌ی فرهنگی اروپا برای آن‌ها یافته است. این پرسش‌ها گاه آن‌چنان بار معنایی عمیقی می‌یابند که وارد حوزه‌ی پدیدارشناسی فلسفی می‌شوند.
اما در کل، همگی تفکربرانگیزند و در محدوده‌ی پرسش از وجود قرار می‌گیرند. اگر به مسیر داستان‌های کوندرا در زمان خطی نگاهی بیاندازیم، روند شکل‌گیری این تفکر فلسفی یا به قولی «فلسفیدن» به‌خوبی مشهود است و هرچه به آثار متأخرش می‌رسیم، ظهور این مایه جدی‌تر می‌شود. به صورتی که در چهار اثر آخر او، روند قصه در حول و حوش یک مفهوم و تعابیر گوناگونش می‌گذرد: جاودانگی، آهستگی، هویت و جهالت.
کوندرا زندگی خود را با دیدن دو روی سکه‌ی مدرنیته سر کرده است و جزء نسلی از اروپای شرقی است که کودکی خود را با یورش تانک‌های نازی، جوانی خود را با بحران‌های اقتصادی بعد از جنگ زیر حکومت توتالیتر کمونیستی و میان‌سالی خود را با یورش تانک‌های روسیه‌ی شوروی گذرانده است و همین چالش‌های نفس‌گیر، عمق شک فلسفی و تعلیق واقعیت و حجاب حقیقت را در آثار او به اوج رسانده است."
پس‌زمینه‌ی ماجراهای داستان جهالت «نوستالژی» است: درد ناآگاهی. ایرنا و یوزف (دو شخصیت اصلی داستان) پس از یک مهاجرت طولانی به وطن باز می‌گردند و به یک‌دیگر برمی‌خورند. آن‌چه همواره در دوران مهاجرت آن‌ها را آزار می‌دهد «نوستالژی» است: دانستن این که از آن‌چه دور از آن‌هاست بی‌خبرند. کوندرا در این داستان گذری به داستان «ادیسه» می‌زند: "حماسه‌ای که بنیان‌گذار نوستالژی شد و در اوان زایش فرهنگ باستانی یونان به دنیا آمد. اولیس بزرگ‌ترین ماجراجوی تمام اعصار، به جنگ «تروا» رفت و ده سال جنگید و سپس شتافت تا به سرزمین مادری‌اش «ایتاکا» برگردد.
اما دسیسه‌ی خدایان سفرش را طولانی کرد. ۳ سال اول سفر پر از ماجراهای خارق‌العاده بود و سپس، به عنوان گروگان در کنار پری‌ای به نام «کالیپسو» سرکرد که چنان عاشق و گرفتار اولیس بود که نمی‌گذاشت او را ترک کند. در طول ۲۰ سال غیبت اولیس اهالی ایتاکا (زادگاهش) خاطرات زیادی از او را در یاد نگه داشته بودند اما دل‌تنگش نمی‌شدند. در حالی‌که اولیس درد دل‌تنگی را احساس می‌کرد هر چند چیزی به یاد نمی‌آورد. "کوندرا با بیان این داستان این حقیقت را بیان می‌کند: "حافظه برای این که خوب عمل کند نیازمند تمرین مداوم و بی‌وقفه است، خاطرات اگر گاه‌گداری در گفت‌وگوهای میان دوستان برانگیخته نشوند، از بین می‌روند.
هم‌وطنان مهاجری که دسته‌دسته جمع می‌شوند و داستان‌هایشان را تکرار می‌کنند مانع فراموشی آن‌ها می‌شوند. اما آن‌ها که هم‌وطنانشان را مرتب نمی‌بینند در فراموشی سقوط می‌کنند. اولیس هم هرچه بیش‌تر غم غربت می‌خورد، بیش‌تر فراموش می‌کرد. چرا که غم غربت فعالیت حافظه را تقویت نمی‌کند، خاطرات را برنمی‌انگیزد. به خودش اکتفا می‌کند، به احساس خودش."
اولیس پس از بازگشت به موطن خویش، خود را ناچار به زیستن با مردمی می‌بیند که هیچ چیز از آن‌ها نمی‌داند. اولیس که در ۲۰ سال غیبتش به هیچ چیز جز بازگشت نیاندیشیده است، به محض بازگشت شگفت‌زده متوجه می‌شود که "جوهره‌ی زندگی‌اش، کانونش، گنجینه‌اش را در خارج از سرزمین مادری یافته است، در آن بیست سال جهان‌پیمایی."
در ابتدای ورود به زادگاهش پس از بیست سال با ورق زدن سررسید حاوی نشانی‌ها، دوستان قدیمی خود را پیدا کرده و آن‌ها را ملاقات می‌کند. ایرنا با خود می‌اندیشد: " آیا می‌توانم خود را در خانه احساس کنم و دوستانی داشته باشم؟ " او به عنوان دختر جوان معصومی از آن‌جا رفته و اکنون یک زن بالغ برگشته است. زنی که زندگی‌ای پشت سر دارد، زندگی دشواری که به آن می‌بالد. می‌خواهد همان باشد که هست. ایرنا می‌داند که آن زن‌ها یا او را می‌پذیرند با تجربیاتی که در آن سال‌ها پشت سر گذاشته، با اعتقاداتش و با نظراتش، یا او را پس می‌زنند. با شناخت بر این‌که در موطنش شرابِ خوب نمی‌نوشند، بطری‌های بوردوی قدیمی سفارش می‌دهد و می‌خواهد با بهترین روشی که می‌شناسد مهمان‌هایش را غافلگیر کند. می‌خواهد جشن بگیرد و دوستی‌هایش را تازه کند. اما دوستانش ناآسوده بطری‌ها را نگاه می‌کنند و چیز دیگری سفارش می‌دهند.
"او متوجه می‌شود که احمقانه چیزی را به نمایش گذاشته که به جای تازه کردن دوستی‌ها آن‌ها را از هم جدا می‌کند: غیبت طولانی‌اش، عادت‌های خارجی‌اش و اعتماد به نفسش. دوستان قدیمی او نیز به دوران غیبت او بی‌توجهی نشان می‌دهند چون می‌خواهند این بیست سال زندگی او را قطع و جدا کنند. انگار می‌خواهند گذشته‌ی دورش را به زندگی کنونی‌اش بخیه بزنند. انگار که ساعدش را قطع کنند و دست را مستقیم به آرنج بچسبانند. انگار که ساق پایش را قطع کنند و زانو را به مچ پا پیوند بزنند."
بعدها ایرنا برای دوست فرانسوی‌اش چنین سخن می‌گوید: "می توانم دوباره در میان آن‌ها زندگی کنم اما به شرط آن که همه‌ی آن چیزهایی که با تو، با شما، با فرانسوی‌ها تجربه کرده‌ام، در یک مراسم مقدس دود شود و آن زن‌ها (دوستان هم‌وطنش) جام‌های آب‌جو را بالا بگیرند و با من آواز بخوانند و دور این توده‌ی آتش برقصند. برای این‌که مرا ببخشند، برای این‌که پذیرفته شوم، تا دوباره یکی از آن‌ها باشم، این بهایی است که باید بپردازم."
«جهالت» سرشار از لحظاتی است که در آن قهرمان‌های داستان، اولیس‌وار، غم غربت را در وطن احساس می‌کنند.
پس از بازگشت به وطن به گورستان شهر زادگاهش می‌رود. همان‌جا که سی سال قبل تابوت مادرش را دیده است. تعداد نام‌های جدید روی سنگ قبر گیجش می‌کند و متوجه می‌شود که برخی از نام‌ها به اشخاصی تعلق دارند که تا آن زمان گمان می‌کرد زنده‌اند. آن مردگان او را آزار نمی‌دهند. آن‌چه آزارش می‌دهد این است که هیچ خبری از مرگ آن‌ها دریافت نکرده است. او به این حقیقت تلخ پی می‌برد که فقط برای احتیاط نبوده است که از نوشتن نامه برای او دست کشیده‌اند: او از نظر آن‌ها دیگر وجود ندارد.
هر دو قهرمان داستان پس از بازگشت متوجه می‌شوند که جهل ناشی از نبودن بین هم‌وطنان همانند دردی آن‌ها را وادار به ترک وطن می‌کند. آن‌ها متوجه می‌شوند که مدت‌هاست که مرده‌اند و حتی زبان و فرهنگ دوستان و هموطنان قدیمی برایشان دور و ناآشناست. مهاجرت آن‌ها را از ریشه دور کرده است و حافظه یاری‌شان نمی‌دهد.
«جهالت» پیوسته در حال پرسیدن این سؤال است: آیا بازگشت به وطن تنها راه حل غلبه بر نوستالژی غم‌انگیز غربت است؟

  • میر حسین دلدار بناب
۲۲
مرداد

 

نیکوس کازانتزاکیس (Kazantzakis – Nikos)

 نویسنده، شاعر، روزنامه نگار، مترجم، اندیشمند و عارف شهیر یونانی است که در دوم دسامبر (به روایتی 18 نوامبر) 1883 در شهر گاندی، مرکز جزیره کرت به دنیا آمد. دوران کودکیش در گرماگرم جنگ‌های میهنی کرتیان با عثمانی ها گذشت و تأثرات وطن پرستانه شدیدی که این نویسنده جوان از قهرمانان آن جنگ‌ها پیدا کرده است در مجموعه آثارش به خصوص در «آزادی یا مرگ» منعکس است. وی خود اظهار می­ کند: «قسمتم این بود که در لحظه بحرانی جنگ کرت برای آزادی، در این سرزمین، به دنیا بیایم و بدین ترتیب از همان کودکی متوجه شدم دنیا مالک خیری است عزیزتر از زندگی، نوشین تر از سعادت: آزادی.» حتی شخصیت پدر نیکوس -که از فرماندهان و پیشتازان مبارزه با ترک­ها بود- با روحیات پهلوان میکالیس قهرمان کتاب "آزادی یا مرگ" بی شباهت نیست.

محیطی که نیکوس  دوران کودکی خود را در آن به سر برد ویژگی دیگری نیز داشت و آن خاصیت چندگانگی فرهنگی بود. در کرت فرقه­ های گوناگون مسیحی به همراه ترک­های مسلمان همزیستی داشتند و این امر در شکل دادن به شخصیت نیکوس بی­ تأثیر نبود؛ شخصیتی که همه عمر خود را بر سر تجربه، فهم و درک فرهنگ­ ها وادیان و سنت­های گوناگون - در حد توان و وسع خود – گذاشت.

در سال 1897 نیکوس به اتفاق مادر و خواهرش به جزیره ناکسوس نقل مکان کردند تا پدرش با آسودگی بیشتری به جنگ با ترک­ها بپردازد. نیکوس طی مدت دو سال سکونت در این جزیره وارد مدرسه فرانسوی صلیب مقدس شد که توسط فرقه فرانسیسکن (پیروان فرانسوآ اسیزی، عارف مشهور ایتالیایی) اداره می ­شد. وی در آنجا زبان­های ایتالیایی و فرانسوی را آموخت و با آیین مسیحیت بیش از پیش آشنا شد. تحصیل در این مدرسه نیز در عشقی که نیکوس بعدها به فرانسوا اسیزی و حضرت مسیح پیدا کرد بی تأثیر نبود. پس از آزادی کرت و مغلوب شدن ترک­ها در سال 1898 نیکوس به آن­جا بازگشت و در دبیرستان مشغول تحصیل شد.  


سپس به آتن رفت تا به مدت چهار سال حقوق بخواند.. از دانشگاه آتن با درجه عالی فارغ التحصیل شد و آن گاه دو سال به گشت و گذار در یونان پرداخت. او سپس بر خلاف میل پدرش که انتظار داشت به پارلمان یونان راه یابد و بدین طریق به کرت خدمت کند راهی فرانسه شد. در پاریس به دام ادبیات افتاد.

هرچه از هوگو، روسو، شاتو بریان، موسه و لامارتین به دستش می­ رسید می­ خواند. در کلاس­های درس هانری برگسون شرکت می­ کرد و به شدت تحت تأثیر مفهوم "نیروی حیاتی" بود که برگسون بیان می­ کرد. تقریباً در همین ایام بود که با آثار نیچه آشنا شد. اندیشه­ های وی را با حرص و ولع بسیار پذیرفت و تا آخر عمر هم از نفوذشان خلاصی نیافت.

کم­ کم شروع به نوشتن آثار ادبی (رمان و نمایشنامه) کرد و در جنگ‌های بالکان در 1912-1913 وارد خدمت نظام شد. در سال 1914 به همراه آنگلوس سیکه لیاتوس، شاعر یونانی، به قصد دیدن زیارتگاه­های یونان به شهرهای مختلف کشورش سفر کرد. در این زمان علاقه­ اش به مذهب چنان جلب شده بود که در زیارتگاه آتوس تصمیم گرفت 40 روز ریاضت بکشد تا با مسیح ارتباط روحانی برقرار کند اما در این امر با شکست مواجه شد.

«با گذشت سالیان اندک اندک دریافتم که برای جستجوی چیزی که همه عمر به دنبالش بودم به "کوه مقدس" رفته بودم. آن­جا رفته بودم تا دوست و دشمنی بزرگ، همتای قامت من بلکه بزرگ­تر بجویم همو که در کنار من وارد عرصه مبارزه شود... روح من فاقد این چیز و این شخص بود و از همین رو احساس خفقان می کرد.»

در سال 1917 نیکوس به اتفاق فردی پرتحرک به نام الکسیس زوربا به پلوپونزوس، جزیره­ای در یونان رفت تا به استخراج زغال سنگ بپردازد.

آشنایی با زوربا برای وی الهام بخش خلق کتابی به نام "زوربای یونانی" شد که نیکوس آن را در سال 1945 نگاشت.

نیکوس در سال 1919 برای تصدی پست مدیر کلی رفاه عمومی به آتن رفت در مأموریتی ویژه شرکت کرد و طی آن، 150000 یونانی را که تحت آزار کردهای ارمنستان بودند از قفقاز به مقدونیه برگرداند. پس از بازگشت از مقام خود استعفا داد و دوباره به جستجوهایش در قالب سفر ادامه داد.

ابتدا به وین رفت. در آنجا به مطالعه آثار بودا پرداخت و تحت تأثیر مفهوم "نیروانا" قرار گرفت. سپس به برلین سفر کرد و رهبری یک گروه کمونیستی را بر عهده گرفت. در این سال­ها بین لنین و بودا حیران و سرگردان بود اما عشق او به بودا و کمونیسم هم کمرنگ شد و در سال 1924 آلمان را ترک گفت و به شمال ایتالیا رفت. 11 هفته در آسیسی توقف کرد. در آن­جا به عشقی تازه گرفتار آمد؛ معشوق جدید سن فرانسیس بود. این سیر و سلوک و کاوش، خاطرات و تجربیاتی را پدید آوردد که 30 سال بعد نیکوس در کتاب "مرد بینوای خدا" به گوشه­هایی از آن اشاره می­ کند.

در سال 1924 نیکوس به کرت بازگشت و در حالت انزوا سرودن دیوان بلند اشعار خود با عنوان "اودیسه روایتی نو" که در واقع دنباله و مکمل اودیسه هومر، شاعر کلاسیک یونانی است، را آغاز کرد. کتاب شامل 33 هزار بیت شعر است و سرودن آن 15 سال وقت گرفته است. قهرمان کتاب اودیسه تنها و مصممانه وادی های گوناگونی را برای کشف جوهر زندگی طی می ­کند. نیکوس به سال 1927 برای شرکت در دهمین سالگرد انقلاب اکتبر به مسکو رفت و پس از این مسافرت، احساساتش نسبت به کمونیسم رنگ باخت؛ هرچند که مانند بسیاری دیگر از اندیشمندان به صورت مرتب و پیگیر به آرمان عدالت­خواهی می­ اندیشید. او در سال 1935 پس از سال­ها گشت و گذار در فرهنگ و تفکر مغرب زمین، به ژاپن و چین سفر کرد و موفق شد گوشه­ای از فرهنگ مشرق زمین را نیز از نزدیک ببیند. حاصل این سفر کتابی است با نام "کتاب سنگی" که نیکوس آن را به زبان فرانسه نوشته است.

در 1945 وارد سیاست شد و برای مدت کوتاهی به مقام وزارت فرهنگ یونان رسید لیکن زود استعفا داد تا بار دیگر به دامان کار محبوب خود نویسندگی بازگردد. در 1947 مشاور ادبی یونسکو شد و در شهر کوچک آنتیپ در نزدیکی "نیس" ساحل "کوت دازور" فرانسه اقامت گزید و سه کتاب به نام­های "مسیح باز مصلوب"، "آخرین وسوسه مسیح" و "مرد بینوای خدا" را نگاشت که همه به طور مستقیم یا غیرمستقیم به افکار و زندگی و تعالیم حضرت مسیح مربوط می ­شوند. او در ابتدا کتاب "مسیح باز مصلوب" را نوشت. داستان در یونان جریان می ­یابد. جشنی بر پاست و اهالی روستا در کرت خواهان ترتیب دادن نمایشی درباره مسیح هستند. مانیولیوس چوپان، نقش مسیح را بر عهده می­ گیرد اما کم کم روحیات مسیح بر وی اثر می­گذارد. از دنیا رو برمی­ تابد و مصمم می­شود طبق آیین مسیح زندگی کند و در این راه برای نجات انسان­ها، دردها و رنج­های بسیاری را بر جان می­ خرد و حتی عده­ ای هم به عنوان پیرو گرد او جمع می­ شوند. اما با مخالفت­ های تجار و کشیشان مواجه می­ گردد و عاقبت مسیح ­وار به دست مردمی که تحریک شده اند، کشته می­ شود. این کتاب در یونان و حتی کشورهای دیگر سر و صداهای زیادی ایجاد کرد به طوری که روحانیان مسیحی کرتی، کازانتزاکیس را مرتد شمردند.

این کتاب چنان تأثیری بر نخبگان داشت که آلبرت شوایتزر تصریح کرد­­­­­­­: در همه عمرم کتابی چنین تکان­ دهنده مطالعه نکرده بودم. در این سال­ها نیکوس کتابی دیگر به نام "آخرین وسوسه مسیح" نوشت. این اثر البته ملغمه­ ای از عنصر خیال و وقایع تاریخی زندگی حضرت مسیح است. او  در این اثر به زندگی خاص حضرت مسیح توجه ندارد و بیشتر خواهان نشان دادن رنج­­ها و دردهایی است که بر کسانی که خواهان تعالی روح هستند، می­ رود.  نیکوس کازانتزاکیس در اواخر عمر اثری دیگر به نام "برادرکشی" را منتشر کرد. قهرمان این کتاب کشیشی به نام پدر یاناروس است که قربانی دو دشمن سرسخت (سلطنت­ طلبان و کمونیست­ها) می­ شود. در این کتاب نیز عشق و علاقه وافر نیکوس به شخصیت حضرت مسیح و تعالیم اخلاقی او به وضوح آشکار است هر چند که او هیچ وقت دید و نظر مثبتی نسبت به روحانیان مسیحی و کلیسا نداشت.

نیکوس کازانتزاکیس در سال 1957 در آلمان و پس از سفری نسبتاً طولانی به شرق درگذشت در حالی که خود اذعان می­کرد کاوش­ ها و جستارهایش ناتمام باقی مانده­ اند.

از آثار او در زمینه شعر: «مار و گل زنبق» (1906) – در زمینه رسالات تحقیقی: «در سفر» (1927) و «باغ صخره ها» - در زمینه درام: «نیسه فورنکاس» (1927) و «اولیس» و «مسیح» (1928) و «ملیساتره» (1953) – در زمینه رمان: «زوربای یونانی» (1946) و «مسیح باز مصلوب» (1954) و «آزادی یا مرگ» (1956) و «آسیز بینوا» (1957) را می‌توان نام برد.

اکثر ما او را با کتاب ممنوع الانتشارش، آخرین وسوسه­ ی مسیح می­ شناسیم؛ اما دنیای کازانتزاکیس به یک کتاب و یک اندیشه ختم نمی­ شود. آثار او معرف منازلی سیر فکری او و در نتیجه متفاوت، متنوع و گاه کاملا متضاد با یکدیگرند.

کازانتزاکیس در جایی صراحتاً خود را یک بلشویک افراطی می­ خواند و در جای دیگر، ادعا می­ کند که از تمام رنگ­ها و عقیده­ ها آزاد شده است چرا که مقام روح خلاق را بالاتر از تمام عقاید می­ داند.

کازانتزاکیس همیشه در حال سفر است و به دنبال هدفی واحد: یافتن خدا.

او در راه خود به پیشوایانی چون مسیح و بودا برمی­ خورد و این پیامبران لحظه­ای چند او را غرق در امید می­ کنند، اما نمی­ توانند پایبندش کنند.
کازانتزاکیس مسیر تعقیب برای یافتن خدا را در کتاب سیر و سلوک ترسیم کرده است. این رساله فلسفه­ ی زندگی اوست و بر اساس گفته­ ی خودش دانه­ ایست که دیگر آثار او از آن روییده­ اند.

کینه­ ای که بسیاری از مسیحیان از او و آثارش به دل داشتند، سر انجام باعث شد تا در هنگام مرگش در سال 1957 هیچ کدام از کلیساهای یونان او را نپذیرند و ناچار جسد او را به مورگ سپردند تا در کنار اجساد مجهول­ الهویه نگهداری شود.

بسیاری پس از خواندن کتاب‌های «عشق یونانی» و «مسیح» و «مسیح باز مصلوب» و بعضی از آثار دیگر کازانتزاکیس، او را نویسنده‌ای معتقد به دیانت مسیح پنداشته‌اند و حال آن که این تصور چندان درست نیست. او به تناوب و گاه در آن واحد، هم مسیحی بوده است و هم بی دین، هم آنارشیست و هم اومانیست، و حکیم رواقی. او نیز مانند الگرکو نقاش بزرگ یونانی الاصل به هیچ مکتبی تعلق ندارد و خود نیز بنیانگذار هیچ مکتبی نیست. او پیش از هر چیز کرتی است و خصایص روحیش خصایص روحی مردم کرت.

امروزه در موزه­ ی تاریخ شهر کرت قسمتی به نیکوس کازانتزاکیس اختصاص داده شده است و در آن میز تحریر، کتابخانه و مقداری از وسایل شخصی همراه با دست نوشته­ های این نویسنده­ ی بزرگ، نگهداری می ­شود.

ماخذ:کتاب نیوز

  • میر حسین دلدار بناب
۲۷
تیر

احمد محمود

 


«احمد محمود» متولد چهارم دی ماه سال 1310 در اهواز بود. در جوانی به‌قول خودش گرفتار امر سیاست شد و بعد زندان و زندان و تبعید، تا سال 1336 که دوران زندان و تبعید او تمام شد. او با همۀ اشتیاقی که داشت، نشد و نتوانست که به تحصیل ادامه دهد. پس به‌ناچار در مشاغلی مختلف به تلاش معاش پرداخت که همین، فرصتی برای آشنایی نزدیک و رو در روی او با جامعه و مردم عادی کوچه و خیابان شد. آنچه که بعدها در زمان خلق رمان «همسایه‌ها»، ـ رمانی که افراد مختلفی از قشرهای متفاوت اجتماع در آن نقش دارند ـ اثر خود را گذاشت و از آن اثری مردمی و ارزنده ساخت.

از «احمد محمود» همچنین رمان‌های «داستان یک شهر»، که در واقع به‌نوعی دنبالۀ رمان «همسایه‌ها» و حکایت دوران تبعید او به‌همراه گروهی دیگر، در شهرهای بندری جنوب ایران است؛ و همین‌طور رمان «زمین سوخته»، که تجربه و گزارش او از روز و سال‌های شروع جنگ ایران و عراق در خوزستان و شهر اهواز است؛ و بالاخره رمان‌های سه جلدی «مدار صفر درجه»، و «درخت انجیر معابد»، به‌جا مانده. جدا از این رمان‌ها، چند مجموعه از داستان‌های کوتاه او چاپ و منتشر شده که می‌شود از جمله: «پسرک بومی»، «غریبه‌ها»، «زائری زیر باران» و «از مسافر تا تب‌خال» را نام برد.

«احمد محمود» یکی از چهره‌های برجسته و معتبر «ادبیات جنوب» بود که تا پایان عمر، بی‌ادعا و در کمال فروتنی کار کرد، و از جمله کسانی است که نام و جایگاه او در ادبیات معاصر ایران مشخص و بی‌چون و چراست. او روز جمعه، دوازدهم مهر ماه سال 1381، به‌دنبال یک دورۀ بیماری سخت ریوی، در بیمارستان مهراد، در تهران درگذشت.

در قصه‌های «احمدمحمود»، زنان از حرمت و جایگاه خاصی برخورداند. داستان کوتاه «در تاریکی»، نمونه‌ای از نگاه این نویسنده است به مظلومیت زن ایرانی، و ستم مضاعفی که بر این نیمۀ دیگر می‌رود. «شریفه» نمادی از زن روستایی و محروم است.

این داستان اولین بار در بهمن ماه سال 1344، و در مجلۀ «پیام نوین» به‌چاپ رسید. چیزی نزدیک به نیم قرنِ پیش. ولی فضای خرافه زدۀ روستا، «جاسم» که مرد سنتی ایرانی را نمایندگی می‌کند، باورها و آرزومندی‌های مردم آن اجتماع بسته و کوچک اما، انگار حدیث زنده و تازۀ امروز است.

«در تاریکی»، در سال 1371 در مجموعه داستان «از مسافر تا تب‌خال»، بازچاپ شد.

  • میر حسین دلدار بناب