مرگ آواها «اوخشامالار»
مرگ از دیرباز ناگشودنی ترین راز زندگی بشر بوده است. حکیمترین حکیمها در مقابل معمّای مرگ سر تسلیم فرود آوردهاند و راه چاره ای برایش نیافته اند.
هر دردی را دارویی یافتهاند امّا داروی مرگ را هرگز. نیش مرگ را نه نوشی پیدا شده است و نه نوش دارویی! رازناکترین اتّفاق زندگی بشر از بدو خلقت تا به امروز مرگ بوده است. معمّایی بزرگ و حیرت آور. گره در گره چونان کلافی سردرگم. لیلاج ها مات این بازی سحرانگیز. قافله ی عمر در گذر. نسل از پی نسل. سده ها از پی سده ها. هزاره ها از پس هزاره ها. این ره دور هرگز به پایان خود نرسیده است. نه اعتمادی به رسیدن و نه اطمینانی به آرمیدن. نه چونان سبزه امیدی به بردمیدن.
بشر همواره در چالشی دائمی برای جاودانه ماندن بوده است. در جستجوی آب حیات. مانایی. نامیرایی. حضوری ابدی. جستن از چنبر نیستی. هستی را فرو نهشتن. امّا مرگ این امکان را از او واستانده است. «درد جاودانگی» بزرگترین دغدغه ی ذهنی فیلسوفان بوده است.
مرگ آواها «اوخشاما -oxşama»ها یا «آغی-ağı»ها سوزناکترین و تلخ ترین واگویههایی هستند که بطور خیلی طبیعی و بدون هر گونه اندیشه ی قبلی و هر نوع تصنّعی، فی البداهه از عمق وجود هر داغدار، عزیز از دست دادهای به غلیان درآمده است.
سلاحی نه کارآمد و کارساز، امّا در دست. ظهور خالصترین و نابترین احساسات درونی هر فرد، بدون هیچگونه تعمّد و تأمّل.
واکنشی در برابر اتّفاقی. نه گریزی از آن و نه گزیری. چاره ای نه بغیر ناچاری. چاره تسلیم است و رضا. هر آفریده ای روزی به دیدارش مبتلا.
تلخناک ترین آواز روان. دردناکترین مویه های روح. مرگ آوا. اوخشاما. آغی. سیزیلتی. نیسگیل.
مختصر و مفید. کوتاه و در عین حال عمیق. جانکاه و استخوان سوز. احساسی به لطافت باران و به نرمی نسیم صبحگاهی. جاری به سان رود. پاک همچون قطرات شبنم. با اینهمه تاب ستان مانند هرم تابستان. از پای درآورنده همچون سرمای شبهای دراز زمستان. باد سیاه. آه. آه.
حتّا سنگدلترین افراد هم پس از شنیدن هر مرگ آوایی عنان اختیار از دست داده و اشکی میافشاند.
راستی چه اعجازی نهفته است در این کلمات کوتاه که به سان مرواریدهای ظریفی در کنار هم چیده شدهاند.
ساده. صمیمی. بی تکلّف. صادقانه. برآمده از دل. بی هیچ ترتیبی و آدابی. نوای بی نوایی. رنگی از بی رنگی. غلیان مهر. جوشش عاطفه. کوشش اندیشه.
مرگ آوایی آمیخته با آوای مرگ. اعجاز کلام و کلمات. گریستن واژگان. مویه ی روان. افسون عبارات. تنیدن نیستی در هستی. سماع زبان. پایکوبی سخن. دست افشانی حروف. شعری از سر درد تنهایی. شعوری فوران کرده و شعرافشان. بسطی آمیخته به قبض. قبضی گره خورده به بسط. آوایی از سر استیصال. جنونی سر به صحرای عشق نهاده. لیلایی به دنبال مجنون. مجنونی رها شده از دام فنون. فرو ریختگی هر سامانی ساختگی. پروازی بی بال. پرزدنی در بی نهایت. سفری در خود. سیری در بیمایی. حضیضی به دامن اوج آویخته. اوجی فروکاسته در پای خاکساری. چه ها و چه ها. بیان عاجز از وصف این یله گی برخاسته از سویدای وجود. از کجا تا ناکجا!
در آنی به تلاطم در میآورد، دریای آرام وجود انسانرا. رخنه در تار و پود می کند. سیر میدهد انسان را در عوالمی ناشناخته. میشکافد صخرهی صمّای قلوب منجمد را. باغ عاطفه را به رویش درمیآورد. هزاران تصویر برمی آورد از یادهایی بربادرفته. خاطراتی محو و گم شده. روزگارانی سپری شده. بودهایی نابود شده. آوار غمی جانکاه بر وجودی گرفتار حیرت. غبطه. حسرت. آه و فغان. طوفانی برآمده از جان. بیکرانه ای افق در افق. انسانی تنها مانده در برابر این همه حیرانی. واگذاشته با خاطراتی گم و مبهم.
آبی بر آتشی. مرهمی بر زخمی. قطره قطره اشک گرم. کوه کوه آه سرد. عالمی دریغ و درد. چنین است که مرگ آوا دست به کار می شود. مرهمی زودگذر بر جراحتی ابدی. قرار میدهد هر بیقراری را. بیقرار میکند هر صاحب قراری را. جامع اضداد. آب و آتش. آتش و باد. باد و خاک. کدام ققنوس سر برخواهد آورد از این خاک و خاکستر؟ چه میکند با ذهن انسان مشتی کلمات به ظاهر بیجان؟ کجاها می برد انسان را این سان؟! آه! آه!
میرحسین دلداربناب