بیش از دودهه است که در باره ی جوانمردان و عیّاران پژوهش می کنم و اوقات خود را خوش می دارم و از کارهای شیرینشان کام خود را شیرین می کنم. حاصل یک دهه ی اوّل تلاشم کتابی شد با عنوان «عیّاران در تاریخ ایران» که سال 1384 در تبریز به دست انتشارات احرار چاپیده شد! از آن پس دوباره به کار تحقیق و مطالعه پرداختم و کار را از نو آغاز کردم، این بار موضوع گسترده تر شد و دایره ی آن تمام جوانمردان را با هر عنوان و نامی اعم از ؛ قتیان، عیّاران، لوطی ها، داش مشدی ها، قوچی ها، آلوفته ها، شوالیه ها، سامورایی ها، نینجاها، اخی ها، قلندرها . .. را در بر گرفت . از ایران گرفته تا عثمانی و چین و ژاپن و افغانستان و ترکمنستان و انگلستان. از یعقوب لیث گرفته تا رابین هود و ستارخان و اخی سنان و لعل شهباز قلندر.
بیش از صد منبع مرجع را به دقّت از نظر گذراندم، از قدیم ترین متون مانند سمک عیّار و قابوسنامه و الکامل تا جدیدترین آن ها مانند قلندریّه در تاریخ دکتر شفیعی کدکنی و ...
حاصل کار بالغ بر 700صفحه شده است. بخشی از آن عنوان داستان هایی از جوانمردان به خود گرفته است. دریغم آمد قبل از چاپ شما دوستان عزیز را از لذّت بعضی از آن ها محروم کنم. چرا که به فردای نیامده نمی توان دل بست.
جوانمردی در حقّ حیوانات
آورده اند که شخصی دعوی جوانمردی می کرد. روزی عدّه ای از جوانمردان به دیدنش آمدند. آن شخص به غلام خود گفت: سفره بیاور. امّا غلام نیاورد. مرد چندین مرتبه تقاضا کرد، جوانمردان دیگر گفتند: که این از آیین جوانمردی به دور است که چندین مرتبه تقاضا ی سفره کردی امّا غلامت نیاورد. در همین هنگام غلام با سفره داخل خانه شد. خواجه روی به غلامش کرده و گفت: « چرا سفره دیر آوردی؟ غلام گفت: مورچه ای اندر سفره شده بود و از جوانمردی نبود مورچه را از سفره بیفکندن. بایستادم تا سهم خود بستد و سفره بیاوردم. همه گفتند: یا غلام باریک آوردی، چون تویی باید که خدمت جوانمردان کند.» 40
دیده نادیده کردن
«آورده اند مردی زنی خواست، پیش از آن که زن به خانه ی شوهر آید، وی را آبله برآمد و یک چشم وی به خلل شد.
مرد چون آن بشنید، گفت: مرا چشم درد آمد. پس از آن گفت: نابینا شدم. آن زن را به خانه ی وی آوردند و مدّت بیست سال با آن زن بود، آنگاه زن بمرد.
مرد چشم باز کرد، گفتند: «این چه حال است؟ گفت: خویشتن را نابینا ساختم، تا آن زن از من اندوهگین نشود، گفتند: تو بر همه ی جوانمردان سبقت کردی.» 41
مولانا نورالدین عبدالرّحمان جامی، حکایت یاد شده را با زیبایی تمام به نظم کشیده است که گمان می رود مضمون آن را از قشیری گرفته باشد؛
آن جوانمرد زن زیبا خواست
خانه ی دل به خیالش آراست
آن صنم عارضه ای پیدا کرد
بر سر بستر بالین جا کرد
زآتش تب به رخش تاب نماند
زآبله در گل او آب نماند
مرد دلداده چو آن قصّه شنید
دیده بربست و به رخ پرده کشید
پس از آن هر دو به هم پیوستند
شاد و ناشاد به هم بنشستند
آن نکو زن چو پس از سالی بیست
که درین دیر پرآفات بزیست
خیمه در عالم تنهایی زد
مرد حالی دم بینایی زد
لب گشادند حریفان به سؤال
شرح جستند ز کیفیّت حال
گفت آن روز که آن غیرت حور
مانداز آبله در عین قصور
نظر از جمله جهان در بستم
فارغ از دیدن او بنشستم
تا نداند که من آن می بینم
دامن خاطر از او می چینم
همه گفتند که احسنت ای مرد
وز حریفان به جوانمردی فرد
غایت دین و مروّت این است
حدّ آیین فتوّت این است.42
عزّت نفس
در هفت اورنگ جامی آمده است که مردی تازی نژاد در بادیه می زیست، از قضای روزگار، گروهی بازرگان به آن بادیه رسیدند.
مرد عرب از آنها به گرمی پذیرایی کرد و هر چه داشت در خدمت آنها گذاشت، و خود به انجام کاری به دوردست ها رفت. بازرگانان که سخاوت و جوانمردی مرد عرب را دیدند، از روی میل و علاقه ی خویش، بدره ای زر به زنش دادند و پی کار خود رفتند.
پس از چندی مرد عرب به خانه اش بازگشت. زنش موضوع بدره ی زر را با او در میان گذاشت. مرد عرب زر را برداشت و به دنبال کاروان رفت. پس از چندی که کاروانیان را یافت، خطاب به بازرگانان چنین گفت؛
کای سفیهان خطا اندیشه
وی لئیمان خساست پیشه
بود مهمانی ام از بهر کرم
نه چو بیع از پی دینار و درم
داده ی خویش ز من بستانید
پس رواحل به ره خود رانید
ور نه تا جان بود در تنتان
در تن از نیزه کنم روزنتان
داده ی خویش گرفتند و گذشت
و آن عرابی ز قفاشان برگشت.43