اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
۱۲
شهریور

برف می بارد
 برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
 دره ها دلتنگ
 راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها، دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
 رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
 روی تپه روبروی من
 در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله ی آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
 آفتاب زر
 باغهای گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
 بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
 خواب گندمزارها در چشمه ی مهتاب
 آمدن  رفتن  دویدن
عشق ورزیدن
 غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
 آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
 جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
 گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
 همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
 نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
 گاه گاهی
 زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
 قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
 بی تکان گهواره ی رنگین کمان را
 در کنار بام دیدن
یا شب برفی
 پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
 زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
 ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند
 چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
 زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
 جنگلی هستی تو ای انسان
جنگلی  روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
 آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
 آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
 شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
 او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
 روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
 بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
 روز بدنامی
 روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
 عشق در بیماری دلمردگی بیجان
 فصل ها فصل زمستان شد
 صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
 می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
 ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
 برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
 آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
 هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روز بهی در چشم
 یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
 آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان تنگ
 آرزومان کور
 ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
 باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
 باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
 لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو  و  سه سه  به پچ پچ گرد یکدیگر
 کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
 مادران غمگین کنار در
 کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
 خلق چون بحری بر آشفته
 به جوش آمد
 خروشان شد
 به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف
 از سینه بیرون داد
 منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
 فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ی دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
 گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
 شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
 دلم را در میان دست می گیرم
 و می افشارمش در چنگ
 دل این جام پر از کین پر از خون را
 دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
 که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم
 که جام کینه از سنگ است
 به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
 در این پیکار
 در این کار
 دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
 کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
 به چشم آفتاب تازه رس جایم
 مرا تیر است آتش پر
 مرا باد است فرمانبر
 و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
 رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
 در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
 پس آنگه سر به سوی آٍسمان بر کرد
 به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند
 به پنهان آفتاب مهربان پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
 زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
 نقابی سهمگین بر چهره می آید
 به هر گام هراس افکن
مرا با دیده ی  خونبار می پاید
 به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
 به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
 و بازش باز می گیرد
دلم از مرگ بیزار است
 که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
 ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
 همان بایسته ی آزادگی این است
 هزاران چشم گویا و لب خاموش
 مرا پیک امید خویش می داند
 هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
 پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
 برآ ای آفتاب ای توشه ی امید
 برآ ای خوشه ی خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سرریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
 به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
 شما ای قله های سرکش خاموش
 که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
 که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امیدم را برافرازید
 چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
 غرورم را نگه دارید
 به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
 زمین خاموش بود و آسمان خاموش
 تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
 نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
 سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
 کدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
 طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
 دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
 کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
 پیر مردان چشم گرداندند
 دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
 آرش اما همچنان خاموش
 از شکاف دامن البرز بالا رفت
 وز پی او
 پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
 باد غوغا
شامگاهان
 راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
 باز گردیدند
 بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
 آری آری جان خود در تیر کرد آرش
 کار صد ها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش
 تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
 نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
 و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
 آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
 بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
 در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
 آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
 سالها و باز
در تمام پهنه ی البرز
 وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
 رهگذرهایی که شب در راه می مانند
 نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
 و نیاز خویش می خواهند
 با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
 می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه
می دهد امید
 می نماید راه
 در برون کلبه می بارد
 برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
 کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
 کودکان دیری است در خوابند
 در خوابست عمو نوروز
 می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
 شعله بالا می رود پر سوز.

 

  • میر حسین دلدار بناب
۱۱
شهریور

سروانتس سااوذرا، میگل دِ Cervantes Saavedra,Miguel de رمان‌نویس و شاعر اسپانیایی (1547-1616) سروانتس در شهر آلکالاد انارس Alcala de Henares زاده شد، پدرش پزشک بسیار تنگدستی بود که از شهری به شهر دیگر می‌رفت و پیوسته در عدم ثبات زندگی بسر می‌برد. از اینرو میگل تحصیلات مرتبی انجام نداد، با این حال مدتی در دانشگاههای آلکالا و سالامانکا رفت و آمد داشته، زیرا بارها زندگی دانشجویان را در آثارخود وصف کرده است، چنانکه جایی نوشته است: «رنجهای دانشجویان علاوه بر همه چیزها از فقر ناشی می‌شود...» میل سفر و شوق مطالعه به علوم انسانی و مسائل معنوی به طور شگفت‌انگیزی از نوجوانی بر او تسلط یافت و به رغم این شوق برای امرار معاش به ارتش وارد شد و در بیست و دوسالگی به خدمت سفیر پاپ در دربار فیلیپ دوم، پادشاه اسپانیا، درآمد و با او به ایتالیا رفت، اما مدتی دراز در خدمت او نماند، به سربازی روی آورد و مدتی در هنگی ایتالیایی بسر برد و در ضمن زندگی نظامی از شهرستانهای مختلف ایتالیا دیدن کرد. بعدها خاطرات خوش این دوره را در یکی از داستانهایش منعکس کرده است. سروانتس خاصه شیفته رم گشت و در اوقات فراغت به بازدید شهر پرداخت و به وسیله مطالعه آثار نویسندگان و شاعران عهد باستان و عصر جدید بر وسعت معرفت ادبی خود افزود. از 1571 زندگی فعالانه و قهرمانی سروانتس در ارتش آغاز شد و در جنگ لپانتو Lepanto با عثمانیها شرکت کرد و رشادتها از خود نشان داد، در همین جنگ دست چپ خود را از دست داد و پس از التیام باز به جنگ ادامه داد و با ماجراهای تازه روبرو شد. هنگامی که به مرخصی می‌رفت و با بردارش با یک کشتی بخاری به اسپانیا بازمی‌گشت، کشتی مورد حمله دزدان دریایی قرار گرفت و او به اسارت آنان درآمد و به الجزایر برده شد، پنج سال در حال بردگی به سر برد، بارها به فرارهای بی‌فرجام دست زد، و مشقتها تحمل کرد تا سرانجام خانواده‌اش با پرداخت پول بسیار او را خریدند و آزاد کردند. پس از بازگشت به اسپانیا سروانتس برای تأمین معاش به نمایشنامه‌نویسی پرداخت که در آغاز توفیقی به دست نیاورد. در این زمان به هنرپیشه‌ای دل بست که از او دختری به نام ایزابل پیدا کرد، اما در 1584 با "کاتالیناد پالاسیوس" Catalina de Palacios، دختر یک ملاک ازدواج کرد. در پی رفت و آمد با نویسندگان مادرید با بهترین نویسندگان زمان مانند کالدرون آشنایی یافت. سروانتس در 1585 رمان "گالاتئا" La Galatea را در آلکالا انتشار داد. داستان شبانی در شش جلد، آمیخته‌ای از نظم و نثر که جوهر اصلی و نهفته آن عشق بود، تصویر ذهنی سروانتس در این اثر دنیایی از زیبایی پیش چشم گذارده و در میان آثار شبانی رایج در اسپانیا به نقطه اوج رسیده است، این اثر اگرچه به سبب صناعت لفظ و درهمی احساسهای گوناگون و دوری از واقعیت توجه عامه را جلب نکرد، به سبب ظرافت و لطافت شیوه نگارش مقامی خاص یافت و سروانتس را به شهرت رساند. سروانتس پس از آن به فعالیتهای اجتماعی و امور اداری کشیده شد که دوبار به سبب ناآشنایی به کار و کسر آوردن در وجوه مالیاتی و بار دیگر به اتهام قتلی که اصلاً در آن دخالت نداشت، به زندان افتاد. سروانتس قسمت اعظم آثار خود را پس از پنجاه سالگی خلق کرد، از جمله اثر معروف خود "دون کیشوت" را که عنوان کامل آن "نجیب‌زاده شریف، دون کیخوتا دِ لامانچا" El ingenioso hidalgo, Don Quixote de la Mancha است. طرح این رمان در زندان ریخته شد و قسمت اول آن در ژانویه 1605 انتشار یافت و موفقیت  بسیار به دست آورد، چنانکه دراولین سال انتشار شش بار به چاپ رسید. سروانتس پس از انتشار قسمت دوم دون کیشوت، چندین اثر انتشار داد، از آن جمله "داستانهای نمونه" Novelas ejemplares (1613) است، شامل دوازده داستان کوتاه با حوادث گوناگون و تحرک خاص و چنانکه از عنوان کتاب برمی‌آید، اثری آموزشی واخلاقی است. داستانها نمونه‌های مختلفی از رفتار و اعمالی را نشان می‌دهد که آدمی باید از آنها دوری جوید. ارزش واقعی این اثر به سبب دقت در تجزیه و تحلیل روانی و بررسی پیچیدگیهای احساسی و عاطفی از طرفی است و خیال‌انگیزی و طنزهای لطیف از طرف دیگر که به وسیله آن محیط واقعی اسپانیا در زمان نویسنده، از شهر و روستا، زنده و گویا وصف می‌شود. این اثر امروزه بیش ازگذشته مورد توجه قرار گرفته و به وسیله اظهار نظر منتقدان و مورخان ارزش انسانی آن بیشتر آشکار گشته است. چنانکه آن را همتای دون‌کیشوت دانسته و اثری جاودانه به شمار آورده‌اند. اثر بزرگ دیگر سروانتس رمان" کارهای پرسیلس و سی خیس موندا" Los trabajos de Persilesy Sigismunda است که پس از مرگ نویسنده در 1617 به وسیله همسرش در چهار جلد، در مادرید منتشر شد و همان زمان به وسیله ناشران مختلف در شهرها و کشورهای دیگر انتشار یافت. این اثر آخرین اثر سروانتس است که چند روز پیش از مرگش به پایان رسید و به کنت دلموس Conde de Lemos اهدا شد. تاریخ این اهدا آوریل 1614 درست چهار روز پیش از مرگ سروانتس است. دیباچه‌ای که شامل این اهداست با این جمله‌ها آغاز می‌شود: «اکنون پا در رکاب است و گرفتار اضطرابهای مرگ، عالیجناب! من این را به تو می‌نویسم...» حوادث این اثر بیشتر در سواحل مه‌آلود کشورهای شمالی می‌گذرد، به صورتی خیال‌انگیز و اسرارآمیز. سروانتس در حدود سی نمایشنامه نوشته که بیشتر آنها از میان رفته است. اشعار سروانتس کمتر از آثار منثورش توفیق یافت. "سفر پارناسو" Viaje del Parnaso (1614) منظومه‌ای کُنائی است در انتقاد از شاعران معاصر که بسیار جلب توجه کرد. دومین قسمت دون کیشوت در 1615 منتشر شد، چنانکه سروانتس خود در دیباچه جلد اول نوشته است، هدف او خلق رمانی پهلوانی و عیاری بوده است، جدا از همه رمانهای پهلوانی رایج عصر. سروانتس در این رمان خالق دو نمونه از گروه بشری است که در عین حال که از تخیل محض ساخته شده، از هر شخصیت تاریخی زنده‌تر و جاودانی‌تر گشته‌اند. تضاد دو قهرمان داستان، دون کیشوت و "سانچو پانثا" Sancho Panca سلاحدار و مهتراو، دو روی سکه روح آدمی را آشکار می‌سازد، یکی خیالپروری ماجراجویانه دون کیشوت که با وجود ناتوانی قصد دارد با دست زدن به اعمال پهلوانی و شوالیه‌گری به کمال مطلوب دست یابد و دیگری واقع‌بینی و ساده‌دلی سانچو که با صداقت و وفاداری در کنار ارباب می‌ماند، در همه خطرها حضور می‌یابد و بی‌آنکه به خیالبافی‌های او ایمان داشته باشد، آن را نفی نمی‌کند. این دونمای روح انسانی که در وجود هرفرد با تناسب و اندازه‌های مختلف به هم آمیخته است، در دو شخص به کلی متضاد تجلی می‌کند، همچون دو قطب عالم انسان. می‌توان گفت که رمان دون کیشوت معیار و نمونه‌ای برای رمانهای عصر جدید قرار گرفت. همچنین می‌توان این نکته را تأیید کرد که سروانتس به سبب این اثر طنزآمیز، در شمار کسانی جای گرفته است که در قرن پرثمر شانزدهم مانند "شکسپیر" و "مونتنی" بررسی دقیق خود را به زوایای روح آدمی کشانده‌اند. سروانتس غمی طنزآلود را در واری چهره قهرمانان وصف می‌کند. همچنین آرزوی تحقق نایافته ملتی را که در آتش به دست آوردن مقام والا می‌سوزد، بی‌آنکه دیده خود را بر واقعیتها بگشاید و وضع سیاسی و اقتصادی و اجتماعی کشور را، آنچنانکه هست، بشناسد.

زهرا خانلری. فرهنگ ادبیات جهان. خوارزمی.

  • میر حسین دلدار بناب
۱۱
شهریور

وولف، ویرجینیا Woolf, Virginia بانوی داستان‌نویس و مقاله‌نویس انگلیسی (1882-1941) ویرجینیا در لندن زاده شد، پدرش سر لزلی استیون Sir Leslie Stephen از چهره‌های برجسته ادب انگلستان در عصر ملکه ویکتوریا و مؤلف تاریخ فکری انگلستان در قرن هجدهم است. ویرجینیا در سیزده سالگی مادر را از دست داد، تحت نفوذ پدر قرار گرفت و درمحیط ادب و فرهنگ پرورش یافت، وی که به سبب ضعف مزاج از تحصیل منظم مدرسه‌ای منع شده بود، همراه پدر به خواندن آثار فیلسوفانی چون افلاطون، "اسپینوزا" Spinoza و "هیوم" Hume پرداخت. در کتابخانه وسیع و جامع پدر با برجسته‌ترین نویسندگان عصر آشنا گشت و با تعدادی از خانواده‌های بافرهنگ انگلستان ارتباط یافت. پس از مرگ پدر فرزندان سرلزلی همچنان به پذیرایی دوستان در خانه خود در بلومزبری Bloomsbury ادامه دادند که نام آن بعدها به «گروه بلومزبری» منتقل شد. این گروه از روشنفکران و فارغ‌التحصیلان دانشگاه کمبریج تشکیل شد و نویسندگان وهنرمندان مشهوری به عضویت آن درآمدند. ویرجینیا در 1912 با یکی از اعضای این گروه به نام لئونارد وولف Leonard Woolf، اقتصاددان و مرد سیاست آینده ازدواج کرد. اگرچه در زمان جنگ اعضای گروه بلومزبری پراکنده شدند، پس از پایان جنگ، گروه دوباره دایر گشت و کسان جدیدی به عضویت آن درآمدند، اما اصول اندیشه و هدف گروه تغییر نکرد و آن بیان حقیقت، آزادی بیان، عشق به هنر و احترام به اخلاق و سنن و فرهنگ انفرادی بود. ویرجینیا در 1917 با همکاری شوهر «سازمان انتشارات هوگارث» Hogarth Press را تأسیس کرد که در آغاز کوچک و محدود بود، اما به سرعت رو به توسعه گذارد و آثاری از "کاترین منسفیلد" Mansfield، "الیوت" Eliot، "فاستر" Forster، اولین داستانهای کوتاه ویرجینیا وولف و آثاری از داستان‌نویسان فرانسوی و روسی و آلمانی انتشار داد و آثار"فروید" Freud را به خوانندگان انگلیسی شناساند. از آن پس وقت ویرجینیا به مدیریت سازمان و نقد ادبی و داستان‌نویسی و معاشرت با دوستان و سفر گذشت و در مدت بیست و شش سال نه رمان، پنج مقاله مهم و سه مجموعه مقاله‌های تحقیقی و چند داستان کوتاه انتشار داد. از نخستین رمانهای او "سفر به خارج" The Voyage Out (1915) و "شب و روز" Night and Day (1919) است. داستانهایی واقع‌بینانه و مطابق رسم معمول داستان‌نویسی. ویرجینیا در این دو اثر، از نظر انتخاب قهرمانان، گفتگوها، اشتغال ذهنی و فکری و هنری تحت نفوذ گروه ادبی بلومزبری قرار دارد. داستان شب و روز چنانکه از عنوانش برمی‌آید، مبارزه میان نور و ظلمت است که بر اثر تلاطم زندگی در روح بشر پدید می‌آید. دختری زیبا و هوشمند از طبقه بالای جامعه برای رویارویی با آشفتگی‌های زندگی به خواندن ریاضیات می‌پردازد و مرد دلخواهش که او را دختری خودخواه می‌داند که در برج عاج زندانی است، رهایش می‌کند؛ دختر که دلباخته جوان بوده است، به هیچ وجه قادر نیست که رنج دوری او را جبران کند، نه به وسیله آموزش فلسفه و نه به وسیله نامزدی با مردی بشردوست و بافرهنگ. از 1922 ویرجینیا به تدریج رمانهای رایج را که از دسیسه‌ای تشکیل شده بود و در آنها برای اشخاص معین در زمان معین حادثه‌ای رخ می‌داد، کنار گذارد. در رمان "اطاق یعقوب" Jacob’s Room (1922)، سرگذشت قهرمان داستان چیزی نیست که برحسب تاریخ یا شرح حوادث نقل شده باشد. نویسنده خواسته است که به وسیله شخصیت یعقوب نسل جوان انگلیسی را از خلال و جریان طبیعی زندگی ـ از کودکی تا دانشگاه ـ به خواننده بشناساند، به این منظور مشاهدات دوستان و رفیقان و کسانی را که به نحوی او را می‌شناخته‌اند، همه را مورد توجه قرار می‌دهد تا از دید آنان چهره کاملی از یعقوب پیش چشم گذارد. یعقوب به طور عجیبی کوچکترین برادر ویرجینیا را که در حادثه‌ای به سال 1906 درگذشته بود، به یاد می‌آورد. در رمان "خانم دالووی" Mrs Dalloway (1925)، نویسنده، خانم دالووی را که برای خرید گل به بازار لندن می‌رود، قدم به قدم دنبال می‌کند و تصویرهایی را که از پیش چشم او می‌گذرد، اندیشه‌ها و احساسهایی را که به سبب روشنی شفاف بهاری در او بیدار می‌شود، خاطره مردی که در جوانی با او دوستی داشته، همه را جان می‌بخشد و قهرمان خود را به دوره جوانی و خانه پدری می‌کشاند و در ضمن این کار، توجه خانم دالووی را به اطراف خود و عشق او را به ظواهر زندگی نشان می‌دهد و داستان را از گذشته به حال می‌پیوندد و از آمد و شد میان گذشته و حال ساختمانی برای داستان خود پدید می‌آورد که چون قطعه‌ای از موسیقی از هماهنگی کامل برخوردار می‌شود. در این رمان، ویرجینیا تحت تأثیر داستان "اولیس" اثر "جیمز جویس" قرار گرفته است. داستان"به سوی فانوس دریایی" To the Lighthouse (1927) جایزه فمینا Femina را برای ویرجینیا وولف به همراه آورد. این داستان مطالعه‌ای است درباره واقعیت عالم هستی. زندگی چیست، چگونه می‌توان به اعماق روح و قلب آدمی راه یافت، چگونه می‌توان به واقعیت دنیای خارج یقین کرد، در حالی که این واقعیت پیوسته به وسیله جزر و مد زندگی در حال تغییر و تحول است. ویرجینیا می‌کوشد که به این پرسشها پاسخ دهد و به سبب بیان اندیشه‌ها و عشقها، در این اثر به لحظه‌های پرجاذبه  و شاعرانه‌ای دست می‌یابد. داستان "اورلاندو" Orlando (1928) نوعی داستان استعاری و تمثیلی است که در ادبیات انگلیسی بی‌نظیر به شمار آمده است. مفهوم کتاب از ظاهر خیال‌پردازانه داستان دور می‌شود و نویسنده در حال تصور قهرمانان از قید زمان و مکان آزاد می‌شود و گمان می‌کند که در ورای انواع گوناگون بشری و نمونه‌های متغیر پایدار است. "خیزابها" The Waves (1931) مانند رمانهای اخیر ویرجینیا وولف نه حادثه‌ای در بر دارد، نه گفتگویی ونه پیچ و خمی در داستان، بلکه رشته‌ای طولانی است از گفتارهای درون که در خلال آن زندگی شش موجود بشری در امواج ناگسسته لحظه‌ها جریان می‌یابد. رمان بسیار گستاخانه و از نظر ادراک و مفاهیم گسترده آن نامعمول است، خیزابها با آنکه از دشوارترین رمانهای ویرجینیا وولف است، از صحنه‌های بسیار زیبای شاعرانه نیز برخوردار است و مهمترین اثر نویسنده به شمار می‌آید. رمان "فلاش" Flush (1933) در واقع زندگینامه "الیزابت برت براونینگ" Browning و سگ او به نام فلاش است. ویرجینیا وولف زندگی این دو را به موازات یکدیگر پیش می‌برد و استعداد برجسته خود را در تحلیل روانی و نقل آشکار و از خلال آن آداب و رسوم و محیط عصر را منعکس می‌کند، فلاش از نظر عده‌ای محبوبترین و دلنشین‌ترین رمان ویرجینیا شناخته شده است. رمان "سالها" The Years‌(1937) با خیزابها تباین دارد. درخیزابها نویسنده تنها به دنیای درون پرداخته است، در حالی که در سالها توجهش به دنیای خارج و ضربه‌هایی است که از آن بر ادراک و وجدان آدمی وارد می‌شود. داستان "میان فرامین" Between the Acts (1941) پس از مرگ ویرجینیا وولف منتشر شد که اثری بسیار موفق به شمار آمد و تنهایی درمان‌ناپذیر و آشفتگیهای مداوم درون و جانگزایی دوگانه و سکوت و همه‌چیز نویسنده را در بردارد و تلفیقی است از همه فنون نویسندگی که در داستانهای دیگرش به کار رفته است. آثار تحقیقی و نقدهای ویرجینیا وولف آثاری متعادل و عمیق است که در چند مجموعه انتشار یافته است. معروفترین این مجموعه‌ها "خواننده معمولی" The Common Readers است که میان سالهای 1925 و 1932 انتشار یافت. ویرجینیا در نقد ترجیح داده است که به قطعه‌های ادبی و نویسندگان درجه دوم بپردازد و بعضی از زنان فراموش‌شده را معرفی کند و آنان را برای بیان عقیده خویش درباره حمایت از حقوق زن معاصر بهانه قرار دهد. ویرجینیا وولف درکالجهای دخترانه و پسرانه کمبریج سخنرانی‌هایی ایراد کرده که در "اتاقی متعلق به خود شخص" A Room of On’s Own در 1929 گرد آمده است. در این سخنرانیها تحول آداب و رسوم در قلمرو سیاست و اقتصاد مورد تحلیل قرار گرفته و تحولی نیز در راه استقلال مالی زن و خروج وی از قیمومیت مرد خواسته شده است. "یادداشتهای یک نویسنده" A Writer’s Diary به وسیله شوهر ویرجینیا در 1953 انتشار یافت و شامل قسمتهای برگزیده‌ای از زندگی اوست.

ویرجینیا وولف به هنگام جنگ جهانی دوم دچار افسردگی شدید روحی گشت، چنانکه قادر نبود که تنهایی ناشی از جنگ را تحمل کند و پس از چندبار اقدام به خودکشی، سرانجام موفق شد که در شصت سالگی به زندگی خود پایان دهد.

ویرجینیا وولف مانند "جویس" و "پروست" در زمره نویسندگانی است که در تحول رمان قرن بیستم اهمیت بسزایی داشته‌اند. وی اهمیت حوادث و قصه و تحلیل اخلاقی را به حداقل رسانده و رمان را در قلمرو ادراکهای خاص و مسائل فلسفی قرار داده است. موضوع اصلی آثار ویرجینیا فوران بلاانقطاع زندگی است چون چشمه‌ای جوشان. وی در آثار خود بیشتر بر مفاهیم تکیه می‌کند تا به ساختمان و نظم تصنعی داستان.

زهرا خانلری. فرهنگ ادبیات جهان. خوارزمی

  • میر حسین دلدار بناب
۲۹
مرداد

گابریل گارسیا مارکز (Marquez - G.G) بزرگترین نویسنده کلمبیا و نام‌آورترین نویسنده جهان و برنده جایزه ادبی نوبل سال 1982؛ در ششم ماه مارس 1928 میلادی در دهکده آراکاتاکا در منطقه سانتاماریای کلمبیا متولد شد و تا سن هشت سالگی در این دهکده نزد مادربزرگش زندگی می‌کرد. وی که پسر بزرگ یک مرد داروساز و زنی متصدی تلگراف بود، در سال 1935 به قصد زندگی با والدینش به شهر بارانکیا رفت و تحصیلات ابتدایی خویش را در مدرسه سیمون بولیوار به اتمام رساند.

در سال 1941 اولین نوشته­هایش در روزنامه‌ای به نام خوونتود که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود، منتشر شد. تحصیلات دبیرستانی او با وقفه روبه‌رو گشت و مارکز، یک سال به سوکو رفت.

در سال 1943 پس از پایان سال تحصیلی، ساحل آتلانتیک را جهت رفتن به بوگوتا ترک کرد ودر این شهر در کنکوری جهت گرفتن بورسیه شرکت کرد.

گارسیا مارکز در آن روزگار که در دبیرستان زیپاکوئیرا به تحصیل مشغول بود، با انتشار مجله­ای به نام لیتراتورا قدرت ادبی خویش را به سایر همکلاسی-هایش بازشناساند، ولی متاسفانه نشریه فوق بعد از یک شماره توقیف شد.

در سال 1947 مارکز تحصیل در رشته حقوق را در دانشگاه بوگوتا آغاز کرد. بی آنکه نوشته­ای را منتشر کند، مسئولیت ضمیمه دانشگاهی مجله هفتگی رازون را به عهده گرفت و با پیلینو مندوزا و کامیلو تورس آشنا شد. در سپتامبر همان سال، اولین نوول خود را در ضمیمه ادبی ال اسپکتادو منتشر کرد و در ماه دسامبر، مارکز امتحانات سال اول حقوق را گذراند.

در ژانویه سال 1950 گارسیا مارکز مقاله نویس روزنامه ال ارالدوی بارانکیا شد. نوشتن کتاب "برگ‌ریزان" را همان سال آغاز کرد.

در سال 1951، مارکز به کارتاخنا، جایی که والدینش در آن مستقر شده بودند، برگشت. اما در سال 1952، دوباره به بارانکیا برگشت و دست‌نویس برگ‌ریزان به انتشارات لوسادای بوینس آیرس داد، اما رد شد. با این حال او همچنان به خواندن، سیر و سفر کردن و نوشتن ادامه داد و سرانجام در سال 1955 کتاب برگ ریزان منتشر شد.

در ژانویه سال 1957، مارکز نوشتن "کسی به سرهنگ تامه نمی نویسد" را تمام کرد. در ماه می همراه مندوزا به آلمان شرقی رفت. در ژوئیه، باز به همراه پلینیو مندوزا، به شوروی سفر کرد و از آن­جا، به مجارستان رفت در ماه اکتبر، به پاریس برگشت و گزارشی طولانی درباره ممالک بلوک شرق نوشت.

مارکز در مارس 1958، در جریان یک سفر کوتاه به کلمبیا، با نامزدش مرسدس بارکاپاردو، ازدواج کرد. در همان سال سردبیر مجله ونزوئلا گرافیکا شد و کتاب "کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد" را منتشر کرد. همچنین بسیاری از قصه­های کتاب مراسم تدفین مادربزرگ، رمان ساعت شوم‌رابه‌پایانرساند.
در آوریل 1961، "کسی به سرهنگ نامه نمی­نویسد" مجدداً چاپ شد. در همین سال به مکزیک رفت و با زن و فرزند دو ساله‌اش زندگی کرد. برای فیلم­های سینمایی فیلمنامه نوشت. همچنین دست­نویس داستان ساعت شوم را به مسابقه ملی رمان که در بوگوتا توسط شرکت نفت اسو ترتیب یافته بود، فرستاد و جایزه اول آن را از آن خود کرد.

در سال 1962 کتاب "کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد" وی در مکزیک منتشر شد؛ همچنین ترجمه همان کتاب در پاریس. اولین روایت "پاییز پدرسالار" را هم در همین سال نوشت. در سال 1965، نوشتن" صد سال تنهایی" را آغاز کرد و در آوریل 1968، صد سال تنهایی در بوینس آیرس منتشر شد و  به موفقیتی فوری و چشم­گیر رسید طوری که کتاب به طور مداوم تجدید چاپ می‌شد. در سال 1969 صد سال تنهایی، جایزه فرانسوی بهترین کتاب خارجی را نصیب خود کرد.

در سال 1970 در بارسلون "سرگذشت یک غریق" چاپ شد. مارکز پس از این که پست سفیر بودن در بارسلون را رد کرد، به سفر طولانی در کشورهای کاراییب پرداخت.

انتشار نوول های کتاب داستان غم‌انگیز و باورنکردنی "ارندییرای ساده‌دل و مادربزرگ سنگ‌دلش"، باعث شد که جایزه رومولوگایه‌گوس را در مورد بهترین رمان به دست آورد.

در سال 1976، "پاییز پدرسالار" منتشر شد.

در فوریه سال 1981، اولین مجموعه آثار روزنامه­نگاری‌اش در بارسلون چاپ شد. در ماه مارس همان سال ارتش کلمبیا او را تهدید کرد فوراً کشورش را ترک کند و او هم ناچار به مکزیک بازگشت.

در سال 1982، کتاب "چشمان آبی رنگ سگ" را منتشر کرد و نیز در همین سال موفق به اخذ جایزه ادبی نوبل گردید.

کتاب "عشق سال­های وبا" را در 1986 منتشر کرد.

انتشار کتاب "ژنرال در هزار توی خویش" در سال 1989 در سطح جهانی جنجال آفرید.

در 1992، کتاب "از عشق و شیاطین دیگر"، 1996 انتشار "پرونده یک گروگانگیری"، 1998 "کارگاه سناریونویسی و فرهنگ جامع اصطلاحات آمریکای لاتین"، 1999 "سرزمین کودکان" و "برای آزادی" و در سال 2000 دو عنوان کتاب به نام "یاداشت‌ها" و "خانه بزرگ" از او منتشر شد.

تا همین اواخر، مارکز با همسر، دو فرزند، عروس و نوه شش‌ساله‌اش در شهر نیومکزیکو زندگی می‌کردند، اما با وخامت اوضاع جسمانی و سرطان رو به ‌پیشرفت ،همچنین با احساس نزدیکی مرگ، به سرزمین خود بوگوتا رفت. از چندی پیش، عنوان بزرگترین مرد و مرد سال 1999 آمریکای لاتین رسماً به وی داده شد. در همین سال بود که متوجه شد سرطان غدد لنفاوی دارد و بدون لحظه­ای درنگ خود را گوشه­نشین کرد. چنان انزوایی که شاید از زمانی که شاهکارش، «صدسال تنهایی» را در 1967 نوشته بود، تا به امروز از او دیده نشده است. تنها عادت بدش در این سال­ها مصرف پی در پی سیگار بود که آن را هم همسرش­، مرسدس، تهیه می­کرد. نویسنده به روزنامه کلمبیایی «ال تمپو» در معدود توضیحاتی که درباره بیماری­اش داده،  گفته است: «در حال حاضر روابطم را با دوستانم به حداقل رسانده­ام، تلفنم را قطع کرده­ام، همه سفرها و برنامه­ها و طرح­های جاری و آینده­ام را لغو کرده ام… و تنها خودم را در نوشتن بدون وقفه هر روزه‌ام جست وجو می کنم.»

گارسیا مارکز 75 ساله، مرتب برای شیمی درمانی میان یکی از بیمارستان­های لس­آنجلس و خانه­ای که در مکزیکوسیتیی برای مداوا و نوشتنش تهیه کرده در رفت و آمد بود. و حالا بعد از سه سال پژوهش و نوشتن، کتابش را که بسیار منتظرش بودند با نام «زیستن برای باز گفتن» منتشر ساخته است. نخستین جلد خاطرات نویسنده، شرح تلخ و شیرین و گاه احساساتی سال­های ابتدایی مرد بسیار محبوب آمریکای لاتین است که معمولًا با لقبش، «گابو»، شناخته می شود. بسیاری از صفحات این کتاب بر روی «آراکاتاکا» و بر روی رازها و جادوهایی که از آن­جا به داستان­سرا الهام شده متمرکز است. شهری که در همه جا به سرزمین موز شهره است؛ اما با این وجود، هنوز در فلاکت و انزوا نگاه داشته شده است.

روزنامه La Vanguardia چاپ بارسلون از این نویسنده 78 ساله نقل کرده است که:

«سال 2005 اولین سال زندگیم بود که در آن یک خط هم ننوشتم. من اصلاً پای کامپیوتر ننشستم. به علاوه، هیچ دورنمای خاصی هم در این کار نمی­دیدم... من قبلاً عادت داشتم که هر روز از 9 صبح تا 3 بعد از ظهر کار کنم. و معمولاً می­گفتم که این کار دستم را گرم نگه می­دارد، اما راستش این کار را به این دلیل انجام می­دادم که صبح­ها هیچ کار دیگری نداشتم.»

مارکز می­گوید که -اگر الهام یاری کند- شاید یک کتاب دیگر در وجود او باقی مانده باشد، اما چندان هم خوش‌بین نیست. او می­افزاید : «اگر فردا یک رمان تازه به ذهن من وارد شود، بسیار خارق­العاده خواهد بود. با تجربه­ای که من دارم، بدون هیچ دردسری می­توانم یک رمان دیگر را هم بنویسم، اما مردم به خوبی متوجه می­شوند که برای آن انرژی خاصی صرف نشده است.

کتاب " دلبرکان غمگین من "، عنوان آخرین اثر گابریل گارسیا مارکز است که خاطرات 90 سالگی به بعد اوست و توسط کیومرث پارسایی ترجمه به فارسی شده و درمرحله دریافت مجوز از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی می­باشد.

در میان آثار گوناگون مارکز صد سال تنهایی، پاییز پدر سالار، عشق در سال­های وبا ، کسی برای سرهنگ نامه نمی نویسد و ژنرال در هزارتوهای خود، اهمیت و ارزش ویژه‌ای دارند.

مریم السادات فاطمی

  • میر حسین دلدار بناب
۲۹
مرداد

چنگیز آیتماتوف ، نویسنده ی قرقیزستانی و نامزد آسیایی نوبل ادبی در 2008 که در ایران با رمان های " جمیله " ، " سرگذشت مادر " ، " الوداع گل ساری " و " روزی به درازای یک قرن " ، برای دوستداران ادبیات داستانی چهره ای آشناست دور از وطن و در آلمان ، در 16می 2008، به پایان قصه ی هستی اش رسید . اونخستین اثرش را در زمینه ی ادبیات داستانی با نام " باران سفید " در سال 1954 منتشر کرد و موقع مرگ 79 ساله بود.  چنگیز آیتماتوف به دوزبان  قرقیزی و روسی می نوشت و خبرگزاری فرانسه همزمان با مرگ او اعلام کرد که داستان های او به 150 زبان ترجمه شده و بیش از چهل میلیون نسخه فروش رفته است .
اوزندگی پر فراز و نشیبی داشته و هنوز 8 سال نداشت که در قتل عام های خونین دوره ی استالین ، پدرش را در روسیه دستگیر و به جوخه ی اعدام می سپارند . 14 ساله بود که با آتش جنگ جهانی دوم ، گزند گی فقر و تلخی روزگار بیش از همیشه او و خانواده اش را در تنگنا قرار می دهد و چون همه ی مردان قریه به جنگ رفته بودند ، اورا که نوجوانی بیش نبودکدخدای آبادی انتخاب می کنند .
او استعداد نویسندگی اش را مدیون مادرش " امکان خانم " می دانست که ذهنی سرشار از افسانه های عامیانه داشت و در راه کوچ و در ییلاق ، هر وقت اورا خسته و غمگین می دید برایش قصه می گفت .
قصه های مادرش هرگز تمامی نداشت و به روستا هم که بر می گشتند  باز در شب های بلند و اوقات بی خوابی ، با داستانهای اوبود که به خواب می رفت .
روزنامه نگار ترک ،خانم " حوا سِتنای ایلحان " گفتگویی را پیش از مرگ وی با او انجام داده و با عنوان " هرکسی باید تغییر کند .. " به چاپ رسانده که با هم می خوانیم :

-    شما در دوره ی اتحاد جماهیر شوروی و حتی بعد از فروپاشی بلوک شرق ، یکی از مشهور ترین نویسنده های آسیای میانه در ترکیه بودید . رمز و راز این اشتهار و محبوبیت در چیست ؟

-          من هم در آن زمان و هم در این دوره ، این شانس را داشتم که علاقه و اشتیاق مردم را به مطالعه ی آثارم ببینم . اگر آثارمن صرفا به بیان آلام و مشکلات برهه ای از تاریخ می پرداخت که حالا زمانش سپری شده است ، حتما این توفیق را نداشتم . اگر در نوشته های من پیوندی عمیق با آلام و آمال بشری نبود هرگز شاهد این  همه استقبالی که هستیم نبودیم . من به موضوعاتی پرداخته ام که هنوز نیز درد و مسئله ی  جوامع انسانی است و مورد علاقه ی مردم . به خاطر این است که مردم باز آثار مرا در ترکیه و دیگر کشورهای جهان  با عشق و علاقه می خوانند .

-         در خلاقیت هنری شما ، اسطوره جایگاهی خاص دارد و به عنوان یک مؤلفه ، جزئی از سبک کاری تان است . علت این همه تأکید برمفاهیم اسطوره ای را در چه می دانید ؟

-         اسطوره در ادبیات ، عنصری ارزشمند و مهم است . خیلی از نویسنده ها به اسطوره ، نگاهی حادثه ای دارند که روزگاری رخ داده و باعنصر خیال آمیخته و حالا حد یثی کهنه است . اما نگاه من فرق می کند و آنرا تمامیت تاریخ می دانم . میراثی مشترک و غنی از دیروزها که درکنکاش آن راهی است به سوی سعادت بشر.  من در جستجوی آن راه هستم . تاریخ جهان را تکه تکه ازهم سوا کردن و به بررسی آن نشستن ، کار درستی نیست . پیوند های عاطفی و رفتاری درمیان انسانها ، مستحکم تر از حوزه های جغرافیایی و تاریخی در  درون مرزهاست .

رمان های " چنگیز خان " و " ابر نفرین شده "برگرفته از داستانهای موجود در قرن سیزدهم  میلادی هستند که من بافت های اسطوره ای  آنها را با ساختاری که کاملا معاصر  است گره زده و با آمیزه ای از مسائل امروز جهانی به ادبیت در آورده ام .

-  جایی اشاره داشتید که بعد از فروپاشی اتحاد شوروی و تغییرات پیش آمده ، برداشتها و نگرش های شما ، دچار نوعی  تغییر و دگردیسی شده و نمودش در آثار شما نیز وجود دارد.  راستی در بیان و انعکاس این دوگانگی به وجود آمده  در شرایط  اجتماعی سرزمینتان چطور کنار آمدید ؟

-  همه ی انسانها ناچارا باید در نوع نگاه خود به دنیا ، همپای زمان تغییر کنند . من نیز می کوشم که وقتی از مردم قرقیزستان می نویسم حتما به این دگرگونی های زیستی و اجتماعی دقیق باشم و نبض پویایی در آثارم همیشه بتپد . زمان در شتاب است و دنیا هر روز شکل  عوض می کند و نویسنده هم باید از تکرار خود در آثارش پرهیز کند . هر نویسنده ای با درک عمیق از تحولات تاریخی ، نیاز به نوزایی دارد و از پیله های این نوزایی است که می تواند تولدی دوباره یابد . آخرین رمانم که " مُهرِ کاساندرا " نام دارد ، با وجود دارا بودن مؤلفه های خاص نوشتاری ام ، هیچ شباهتی به آثار قبلی ام ندارد .

-  جها نی اندیشیدن و داشتن نگاهی کلان به مقوله ی ادبیات و عدم تأکید زیاد  به ویژگی های بومی ، اندیشه هایی هستند که امروزه غرب  درنقد ادبی مد نظر دارد. با این و جود شما آیا همچنان از ذهنیت یک شرقی به جا نمایه های اثارتان نزدیک خواهید شد یا که دیگر از شرق ، خیلی کم خواهید نوشت ؟

-  بومی بودن و قاره ای و جهانی اندیشیدن  را نمی شود از هم تفکیک کرد . بومی نگری و جهانی نویسی در ذات ادبیات است و یک جورهایی مکمل هم اند و بی توجهی به هر کدام ، اثر را دچار خدشه می کند . نویسنده ی موفق کسی است که این دوگانگی را در آثارش با هم  آشتی دهد .  با این توصیف ،عناصر شرقی باز در آثار من حضور خواهد داشت .

-  در آخرین رمان شما " مُهرِ کاساندرا" ، یک نوع بیگانگی را بین قهرمانان قصه می بینیم و دیگر از آن پیوند های ژرف عاطفی و همدلی انسانها در روابط اجتماعی ، خیلی کم ، نشانه می بینیم . دلیل این عزلت و بیگانگی در کنش و رفتار قهرمانان رمان ، مربوط به تأثیرات روز افزون رسانه هاو وسایل ارتباطات جمعی در زندگی انسانهاست  یا حاصل  چیزدیگری است ؟

-  فکر نمی کنم که با پرداخت چنین سوژه ای ، انتقادی متوجه من باشد و یا ارتباطی مستقیم با گسترش رسانه های جمعی داشته باشد . خیلی ساده باید گفت که شیوه های زندگی فرق کرده و دراین خصوص   غیر از رسانه ها ، عوامل زیادی مؤثر بوده اند .  من نیز وقتی به انعکاس زندگی در داستانهایم می پردازم ، طبیعی است که اوضاع  کمی با سابق  فرق خواهد داشت .

-  به نظر من شما عوض پرداختن به مسائلی چون  نقش روابط جنسی و  نفس وطمع فردی در بروزناهنجاری های رفتاری  ، بیشتر به مشکلات و ناهنجاری های اجتماعی توجه می کنید  . یعنی شما همچنان معتقد به تعهد اجتماعی نویسنده هستید ؟

- هرانسانی که میهن دارد و خودرا شهروند آن محسوب می کند ، حتما که باید در سعادت آن جامعه بکوشد  . من نیز به عنوان یک نویسنده ، وظایف و مسؤولیتهایی در قبال میهن  خود و جهانی که در آن زندگی می کنم دارم که از طریق نوشتن ، به ایفای تعهدات اجتماعی ام می پردازم .
گفتگو کننده : حوا سِتنای ایلحا ن / ترجمه : علیرضا ذیحق

غروب خالق عاشقانه ترین
(به بهانه درگذشت چنگیز آیتماتوف نویسنده نامدار قرقیز)
در تاریخ پر نشیب و فراز ملت ها، گاه چهره های بختیاری پا به عرصه وجود می نهند که خود به تنهایی نماد و نماینده یک ملت محسوب می شوند. چنگیز آیتماتوف نویسنده بزرگ قرقیز، از جمله این مردان کامروای عصر ما بود. شاید چندان اغراق آمیز نباشد که او را بزرگترین و شاخص ترین نماینده قرقیزستان در زمانه حاضر بخوانیم. بسیاری از دوست داران ادب و هنر در جهان که حتی نامی از قرقیزستان نشنیده اند و حتی جای آن را بر روی نقشه کره زمین به درستی نمی دانند با قهرمان های ساخته ذهن خلاق و پرتوان این نویسنده چیره دست قرقیز زیسته اند، با غم هایشان محزون شده اند، در ماجراهای عشقی شان تارهای دلشان به لرزه افتاده است و در شادی آنان شعف و شوق وجودشان را فرا گرفته است.
قرقیزها بی گمان قهرمان ملی معاصرشان را از دست داده اند. نویسنده توانایی که رکوردی کم نظیر از ترجمه اثر ادبی یک کشور به زبان های دیگر از خود بر جای گذاشته است. برخی از آثار آیتماتوف به 150 زبان ترجمه شده است و بیش از چهل میلیون نسخه از کتاب های او در اتحاد چماهیر شوروی سابق به فروش رفته است.
چنگیز تورکولویچ ایتماتوف 12 دسامبر 1928 در منطقه شکر جمهوری قرقیزستان شوروی در خانواده ای متوسط و کارمند چشم به جهان گشود. همراه با تحصیل از اوان کودکی و نوجوانی به کار پرداخت و در همین سال های نوجوانی در حالی که 14 سال بیشتر نداشت در امور اداری روستای محل تولد و در زمینه های مختلف به کار و فعالیت پرداخت.
تحصیلات عالی خود را در ابتدا در رشته کشاورزی پی گرفت ولی روح بی قرارش او را به سمت ادبیات سوق داد و بدینگونه بود که چنگیز جوان در ادامه مطالعات ادبی خود به انستیتو ادبیات ماکسیم گورکی روسیه پیوست و در زمینه مورد علاقه خود به تحقیق، مطالعه و آفرینش پرداخت.
اولین نمونه های ذوق ادبی آیتماتوف در سال 1952 و به روسی منتشر شدند و پس از آن در سال 1954 اوین اثر قرقیزی وی به نام باران سفید به زیور طبع آراسته گردید. رمان کوتاه "جمیله" معروف ترین اثر نویسنده بزرگ قرقیز در سال 1958 منتشر شد و خبر از ظهور پدیده ای بزرگ در ادبیات قرن بیستم داد. کتابی که لوئیس آراگون منتقد نامدار ادبی آن را زیباترین عاشقانه تاریخ ادبیات جهان خوانده است. رمان بلند "روزی به درازای بیش از صد سال " دیگر اثر جهانی و معروف این روح ناآرام قرقیز است که در سال 1980 منتشر شد و دیگر اثر معروف و جاودانه او به نام "چوبه دار " در سال 1988 پرده از نقاب برگرفت و بر اهل ادب و هنر جهان عرضه گردید. این سه کتاب آیتماتوف یه اکثر زبان های زنده دنیا ترجمه شده اند.
چنگیز آیتماتوف پس از استقلال میهنش علاوه بر تداوم خلق آثار ادبی، کسوت دیوانی بر تن کرد و در مقام سفیر تام الاختیار کشورش در اتحادیه اروپا، ناتو، یونسکو و این اواخر در کشورهای بنلوکس به خدمت پرداخت. مرگ وی در دهم ژوئن 2008 و در سن هشتاد سالگی ضایعه ای بزرگ برای ملت قرقیز و جهان ادبیات است. او در سالی رخت از جهان فانی بربست که از سوی موسسات متعدد علمی و فرهنگی نامزد دریافت نوبل ادبیات سال 2008 شده بود.
نگاهی گذرا به میراث و سبک ادبی آیتماتوف
چنگیز آیتماتوف را به درستی پل گذار ادبیات حوزه گسترده شوروی سابق از رئالیسم سوسیالیستی به واقعگرایی و سبک های نوین ادبیات معاصر می دانند. هم او که با شجاعت از چنبره های تنگ و خلاقیت سوز رئالیسم سوسیالیستی که استعدادهای بزرگی را در ادبیات زنده و جاودانه روس بر باد داد بیرون آمد و با تصویر رئال زندگی انسان در پیوند جاودانه و معصومانه او با طبیعت به شکل عام، گونه ای ماندگار از ادبیات داستانی در منطقه شوروی سابق پدید آورد.
آیتماتوف در عصری که آفرینش آثاری در حد و اندازه های کلاسیک های ادب روس به افسانه می ماند، شاهکارهایی خلق کرد که در اقصا نقاط چهان مخاطبان خود را با تمام وجود به سیر داستان ها و ماجراهای جذاب، پرکشش و سرشار از روحی عمیق و ژرف نگر پیوند داد.
منتقدین ادبی دو ویژگی مهم ذیل را از جمله ممیزات داستان ها و رمان های چنگیز آیتماتوف می دانند:
1- وجود عناصری منحصر به فرد با بهره گیری شایسته و امروزین از اساطیر و افسانه ها در آثار داستانی. آیتماتوف در عصری که به دوران اسطوره شکنی و راز زدایی از تمامی عرصه ها معروف است با بازتولید امروزین، ماهرانه و جذاب اساطیر کهن، حق انسان امروز به نقش نمادین و گاه حقیقی این عناصر ناب ذهن و اندیشه آدمی را به خوبی ادا می کند. در تمام داستان های او اشاره هایی هوشمندانه و راه گشا به اسطوره ها، افسانه ها و باورهای فولکلور به چشم می خورد.
2- قرابت صمیمانه و برادروار با حیوانات دیگر ویژگی خاص آثار آیتماتوف است آیتماتوف انگار زندگی انسان ها و حیوانات را در چهارجوب سرنوشتی مشترک می بیند و از این روست که در داستان های او خواننده نزدیکی خاصی با حیوانات اطراف خود احساس می کند. نقش شتر در رمان "روزی به درازای بیش از صد سال " و یا گرگ در رمان "چوبه دار " از جمله مصادیق و نمونه های این ایده نهفته در آثار چنگیز آیتماتوف بزرگ است.
کتابنامه چنگیز آیتماتوف
آیتماتوف در عمر پربرکت ادبی خود آثار زیر را به جهان ادبیات داستانی عرضه داشت:
1ـ گذرگاه سخت، 1956
2ـ چهره به چهره، 1957
3ـ جمیله، 1958
4ـ اولین آموزگار، 1962
5- حکایت های کوه ها و دشت ها، 1963
6ـ بدرود،گل ساری،1966
7ـ کشتی سپید، 1970
8ـ بر فراز قله فوجی، 1973
9ـ روزی به درازای بیش از صد سال، 1980
10ـ چوبه دار، 1988
کتاب های بدرود گل ساری (الوداع گل ساری ) و داستان کوتاه رویای یک بچه گرگ از این نویسنده بزرگ قرقیز به فارسی ترجمه شده و بر اساس کشتی سفید و آموزگار اول نیز فیلم های سینمایی ساخته شده است. قرقیزستان در مرگ "صدای بلند خود" در جهان امروز سوگوار است.
بیایید ما هم به احترام خالق عاشقانه ترین ها و دوست دار پاکی و حقیقت کلاه از سر بر داریم.
آیتماتوف امسال در لیست کاندیداهای نهایی جایزه نوبل ادبیات قرار داشت و بسیاری از کارشناسان ادبیات داستانی جهان شانس موفقیت او را نسبت به دیگر کاندیداها بیشتر می دانستند.
همچنین سال ۲۰۰۸ در قرقیزستان به نام او سال آیتماتوف نامیده شده بود.
چنگیز آیتماتوف در سال 1928 در شهر شکر قرقیزستان متولد شد. پدر او در سال 1937 در روسیه دستگیر و اعدام شد. او در سال 1956 به مسکو رفت و تحصیلا‌ت عالیه‌اش را در رشته ادبیات در دانشگاه مسکو به اتمام رساند. آخرین سمت آیتماتوف حضور در فرانسه و لوکزامبورگ به عنوان سفیر قرقیزستان بوده است.
رمان جمیله که در سال 1958 نوشته شد اولین کار جدی و حرفه‌ای کاندیدای آسیایی نوبل ادبیات است. از دیگر آثار چنگیز آیتماتوف می‌توان به اولین آموزگار، کشتی سفید، روزی به درازای یک قرن، رو در رو، قصه هایی از کوهها و استپها، الوداع گلساری، رویای ماده گرگ اشاره کرد. آخرین رمان چنگیز آیتماتوف وقتی کوهستانها فرو می ریزند نام داشت که به شش زبان روسی، ژاپنی، چینی، آلمانی، فرانسوی و گویشهای مختلف تورکی ترجمه شده بود.
آیتماتوف به نویسندگان نسل بعد از جنگ جهانی تعلق داشت که آثار خود را به زبانهای قرقیزی و روسی می نوشت. داستانهای او به 150 زبان ترجمه شده و بیش از 40 میلیون نسخه فروش رفته است. او همچنین به عنوان سفیر قرقیزستان در کشورهای اروپایی و همچنین در ناتو و یونسکو خدمت کرده بود.
شخصاً رمان رویاهای ماده گرگ و نیز رمان روزی به درازای یک قرن را از او خوانده و بسیار لذت برده بودم.

چنگیز آیتماتوف، نویسنده معروف قرقیز، سه‌شنبه (۱۰ ژوئن) در بیمارستان شهر نورنبرگ آلمان درگذشت. «جمیله» و «اولین معلم» از جمله آثار این نویسنده معروف هستند. مردم قرقیزستان، آیتماتوف را پدر معنوی خود می‌دانند.
مسئولان بیمارستان شهر نورنبرگ آلمان روز دوشنبه اعلام کرده بودند که وضعیت بیماری چنگیز آیتماتوف، نویسنده مشهور قرقیز، نگران کننده‌است. هنوز۲۴ ساعت از اعلام این خبر نگذشته بود که آیتماتوف درگذشت.
 نویسنده‌ی  سیاستمدار
چنگیز آیتماتوف در دوازدهم  دسامبر سال ۱۹۲۸ در روستائی بنام «شکر» در توابع استان تالاس قرقیزستان چشم به جهان گشود. وی  یکی از مشهورترین نویسندگان شوروی سابق بود که آثارش راهم به زبان قرقیزی و هم به روسی می‌نوشت.
بسیاری از رمان‌های مشهور او از جمله اولین معلم، کشتی سفید، روزی که بیش از صد سال به طول انجامید و اثر مشهور دیگر وی به‌نام جمیله، به بیش از صدو پنجاه زبان دنیا از جمله به زبان فارسی نیز ترجمه شده‌اند.
چنگیز آیتماتوف به عنوان یکی از محبوب‌ترین نویسندگان شوروی سابق در کنار فعالیت ادبی خود پس از استقلال کشورش برای مدتی نیز مسئولیت نمایندگی قرقیزستان در اتحادیه اروپا و یونسکو را به عهده داشت. مطبوعات روسیه همزمان با اوج بیماری آیتماتوف گزارش داده بودند که نام این نویسنده در میان نامزدهای جایزه نوبل ادبیات نیز دیده می‌شود.
سال آیماتوف
  چنگیز آیتماتوف به عنوان یکی از محبوب‌ترین نویسندگان شوروی سابق در کنار فعالیت ادبی خود پس از استقلال کشورش برای مدتی نیز مسئولیت نمایندگی قرقیزستان در اتحادیه اروپا و یونسکو را به عهده داشت. در دسامبر سال ۲۰۰۸، آیتماتوف ۸۰ ساله می‌شد و سال جاری نیز در قرقیزستان به نام سال آیتماتوف نامگذاری شده‌است. چوره تکین پروفسور تاریخ قرقیز در خصوص برگزاری سال چنگیز آیتماتوف و اهمیت این نویسنده در کشورش می‌گوید: «قرقیزها وی را بسیار دوست دارند و به دلیل محبوبیتش، رئیس جمهور قرقیزستان امسال را سال چنگیز آیتماتوف اعلام کرد. وی برای قرقیزها پدر معنوی محسوب می‌شود. عشق به آیتماتوف در قلب مردم نهفته و مردم به شخصیت او ارج می‌گذارند. حتی مخالفین دولت قرقیزستان هم  از اینکه سال ۲۰۰۸ سال چنگیز آیتماتوف اعلام شده استقبال کرده‌اند.»
به گفته این پژوهشگر: « وی در رمان‌های خود تاریخ مردمش را بیان کرد و منظومه ماناس را به تمام جهانیان شناساند و سبب شد که زبان قرقیزی نیز حفظ گردد. ماناس یکی از قدیمی‌ترین اسطوره‌های قرقیزهاست.»
درگذشت  چنگیز آیتماتوف را رؤسای برخی از کشورها به رهبران قرقیزستان تسلیت گفته‌اند. چنگیز آیتماتوف بین دیگر ملت‌های آسیای مرکزی نیز نفوذ فراوانی داشت. آثار او که برگرفته از اسطوره‌های قرقیزی است، در میان مردم آسیای میانه شهرت فروانی دارد.
آیتماتوف در آلمان
چنگیز آیتماتوف در آلمان نیز یکی از محبوب‌ترین و پرخواننده‌ترین نویسندگان خارجی محسوب می‌شود و آثارش برای چندمین بار تجدید چاپ شده است.
آخرین بار این نویسنده در سال ۲۰۰۷میلادی برای خوانندگان آثارش، در شهرهای مختلف آلمان، شب داستان‌خوانی برگزار کرد و بخش‌هائی از رمان عاشقانه‌ی خود، جمیله را خواند. در آخرین نمایشگاه کتاب شهر لایپزیگ آلمان، ازدحام دوست‌دارانش آنقدر زیاد بود که وی مجبور شد در پایان مراسمی که برای تجلیل از وی برگزار شده بود، از در پشتی ساختمان خارج گردد.
مقامات دولت قرقیزستان اعلام کرده‌اند که برای زنده نگاه داشتن نام این نویسنده مشهور قرقیز بنیادی را به نام او تأسیس خواهند کرد.

  • میر حسین دلدار بناب