فاکنر، ویلیام Faulkner, William رماننویس امریکایی (1897-1962) فاکنر در میسیسیپی Mississippi و در خانوادهای از فرمانداران جنوب که از آن شخصیتهای پرنفوذ و سیاستمداران برجسته برخاسته بودند، زاده شد. دوره کودکی را در محیط خانوادگی در آکسفورد، در ایالت لافایت و در میان آداب و سنن کاملاً جنوبی، تحت نفوذ اعتبار جد بزرگش کلنل فاکنر گذراند که شخصیتی برجسته و رماننویس و مردی سیاسی و بانی راهآهن بود و در 1889 به دست رقیب سیاسیش کشته شد. ویلیام در مدرسه شاگرد متوسطی بود، اما به خواندن آثار نویسندگان شوق فراوان نشان میداد و در رماننویسی آرزوی رسیدن به مقام جدش را در سرمیپروراند. به هنگام جنگ جهانی اول تحصیلات دانشگاهی را ناتمام گذارد و در یکی از بانکهای آکسفورد به کار پرداخت، پس از آن به نیروی هوایی کانادا وارد شد و پس از جنگ به آکسفورد بازگشت و در دانشگاه میسیسیپی به تحصیل ادامه داد و برای امرار معاش به شغلهای گوناگون مانند نقاشی ساختمان و توزیع نامه در دانشگاه مشغول شد. در ضمن در نشریههای دانشجویان با دوستان خود همکاری کرد و اشعار و مقالههایی انتقادی منتشر ساخت. در نوامبر 1919 به کلی دانشگاه را ترک کرد، به نیویورک رفت، در یک کتابفروشی به کار پرداخت و پس از تصدی شغلهای مختلف، دیوانی به خرج خود در 1924 با عنوان "فاون مرمرین" The Marble Faun انتشار داد. پس از آن در دسامبر 1925 به امید سفری به اروپا به نیواورلئان رفت و باز به شغلهای گوناگون پرداخت، با گروههای مختلف نویسندگان و هنرمندان آمد و شد کرد، خاصه با "شروود اندرسون" Sherwood Anderson دوستی یافت و در خانه او سکونت گزید . میتوان گفت که راهنماییها و تشویقهای این بانو در بیدار کردن استعداد نویسندگی و تعیین مسیر آیندهاش بسیار مؤثر بوده است. فاکنر به کمک این بانو اولین رمان خود را به نام "مواجب سرباز" Soldier’s Pay در 1926 انتشار داد و پس از آن به اروپا سفر و از ایتالیا و سوئیس دیدن کرد و دوماه را در پاریس گذراند، پس از بازگشت به آکسفورد پیاپی داستانهایی منتشر کرد، از آن جمله است: "پشهها" Mosquitoes (1927)، "سارتوریس" Sartoris (1929) درباره انحطاط خانوادههای اشرافی و روی کار آمدن طبقه کاسبکار در خلال سه نسل در شهر جفرسون Jefferson. در این رمان کلنل جان سارتوریس تجسمی است از جد بزرگ نویسنده، کلنل فاکنر. این دو رمان توفیقی نیافتند. در همین سال فاکنر رمان "خشم وهیاهو" The Sound and the Fury را انتشار داد که در آن فساد جامعهای پهناور را در سرزمین جنوب وصف کرده بود. این اثر توجه چند منتقد ادبی را جلب کرد، اما از نظر تجاری، عایدی قابل توجهی به دست نداد. فاکنر در پایان تابستان 1929 با دوست کودکیش ازدواج کرد. در این هنگام نگهبان شب در مرکز برق دانشگاه بود و در طی شبزندهداریهایش پنجمین رمان را به نام "در حالی که جان میکنم" As I Lay Dying نوشت که در آن سرگذشت نفرتانگیزی از کشتار، زنا و فحشا دیده میشود. فاکنر در 1931 "حریم" Sanctuary را انتشار داد که برای او شهرت، موفقیت و پول فراوان به همراه آورد. حریم داستان هولناک، قتل، هتک ناموس و کشتار بدون محاکمه است که صراحت و صداقت فاکنر در بیان جنبههای ناپاک و ناسالم جامعه در آن به حد کمال رسیده است. در همین سال داستان "روشنایی در ماه اوت" Light in August منتشر شد، سرگذشت تأثرانگیز دختر بارداری در جستجوی دلدار. فاکنر در جنوب امریکا که مالکیت و بردهداری در آن بیش از منطقههای دیگر رواج داشت، انحطاط جامعه را به طور عمیقی درک میکرد و از این انحطاط، رنج میبرد. دهشتی که دورنمای زندگی در امریکا درعمق وجدانش بوجود آورده بود، در همه آثارش منعکس گشته است. فاکنر درعین حال که از خصوصیتهای اخلاقی افراد و دستههای گوناگون برای خلق قهرمانانش استفاده میکند، پرده نقاشی بزرگی نیز از جامعه امریکا پیش چشم میگسترد و به این سبب که خود نیز به این جامعه تعلق دارد، در دل کینه ونفرتی بینهایت احساس میکند و درد بیدرمان خود را همهجا در آثارش عرضه میدارد. فاکنر در آکسفورد خانه زیبایی و در حوالی آن مزرعهای خرید و از آن پس وقت خود را میان ادبیات، شکار و امور مزرعه صرف کرد. صبحها نویسنده بود و عصرها شریفزادهای جنوبی در میان خانواده بزرگ خویش. فاکنر بیشتر عنوان مزرعهدار را میپسندید تا نویسنده را. در آن خانه بود که فاکنر آثار فراوان دیگری خلق کرد، آثاری داستانی که بیشتر آن سرگذشت همین منطقه آکسفورد (جفرسون) را حکایت میکرد، از آن جمله است این داستانها: "آبشالوم! آبشالوم!" Absalom! Absalom! (1936)، "تسخیرناپذی" The Unvanquished (1938)، "نخلهای وحشی" The Wild Palms (1939)، "دهکده" The Hamlet (1940)، "دعای آمرزش برای یک راهبه" Requiem for a Nun (1950)، "تمثیل" A Fable (1954)، "شهر" The Town (1957)، "ملک" The Mansion (1959) و مانند آن. آخرین رمان فاکنر با عنوان "جیببرها" The Reivers در ژوئن 1962 انتشار یافت و نویسنده خود در ششم ژوئیّه همین سال در آکسفورد بر اثر حمله قلبی درگذشت. فاکنر در 1950 به دریافت جایزه ادبی نوبل و در 1954 به دریافت جایزه پولیتزر Pullitzer نایل آمد.
ویلیام فاکنر، مردی کمحرف که هرگز از ادبیات حرف نمیزد، وسیعترین و عمیقترین و قویترین آثار داستانی را در ادبیات معاصر امریکا خلق کرده است. وی پیوسته تحت تأثیر مسائل نژادی بود و بردگی را گناهی بزرگ میدانست، نه به صورت مسألهای ضداخلاقی و ضداجتماعی، چنانکه مردم شمال به آن معتقد بودند، بلکه به صورت گناهی نسبت به خدا. در نظر فاکنر کیفر این گناهان نه تنها باید دامنگیر سفیدپوستها بشود، بلکه سیاهپوستها را نیز باید در برگیرد، زیرا ظرفیت تحمل رنج آنان مافوق سفیدهاست. این نکته خاصه در کتاب دعای آمرزش برای راهبه به شکلی برجستهتر دیده میشود. مسأله گناه و کیفر عملی آن موجد وحشت، حریق، جنایت و خودکشی است و بازیگران این سلسله نمایشها همه سیاهپوستها، سفیدپوستها، سرخپوستها و دورگههایند. در آثار فاکنر پیرمردان و کودکان، پاک و عفیفند و نوجوانان فاسد و ناتوان و غیرعادی و منحط. فاکنر به موازات تاریخ غمانگیز ایالتهای جنوبی و سرگذشت شخصیتها و مرمی که در آن منطقه به سر میبرند، سرگذشت غمانگیز آدمی را به طور کلی وصف میکند با فهرستی از گذشته او در محدودیتهای سرنوشت که هم در آن مؤثر بوده و هم از آن تأثیر پذیرفته است. شیوه نگارش فاکنر و سبک و ساختمان داستانهای او را میتوان با آثار بالزاک و پروست سنجید. داستانها بیشتر به صورت ادامه یک زندگی است که گاه با کندی و گاه با شتاب پیش میرود، با تغییر نگاه نویسنده، همچون آثار بالزاک و با عبارتهای پرقدرت و سنگین و به صورتی شاعرانه و با زوایای پنهانی، همچون آثار پروست.