اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها
۱۷
تیر

اسماعیل فصیح

 

خیلی خوب یادم می‌آید که صبح جمعه‌ی سه هفته‌ی پیش، چه‌طور برای اولین بار در عمرم از روی تخت‌خواب افتادم زمین، کف اتاق هتل و نگران شدم که اتفاق ناگواری پیش آمده باشد. اسماعیل فصیح یا آن‌طور که همسر مهربانش «خانم فصیح» و خانواده و دوستان نزدیکش صدایش می‌زدند؛ «ناصر»، یا آن‌طور که خودش، خودش را پای تلفن معرفی می‌کرد؛ «آقای فصیح»، از دنیا رفته بود. آن «جمعه» که حسابی «روز بدی بود»؛ یاد تمام خاطراتی افتادم که از دو سال پیش از آن، از فصیح و همسرش پریچهر عدالت داشتم که بعد از مرخص شدن فصیح از بیمارستان شرکت نفت در بهار ۱۳۸۶، برای اولین بار مرا به خانه‌ی‌ فراموش‌نشدنی‌شان در طبقه‌ی هشتم یکی از آپارتمان‌های مجتمع اکباتان تهران دعوت کردند و از آن پس تا مدت‌ها دو هفته‌ یک‌بار به دیدن‌شان می‌رفتم.

فصیح هم همچون نویسنده‌ی محبوبش ارنست همینگوی که ماجرای دیدارشان به‌یادماندنی‌است و شرحش را در گفت‌وگوی دو سال پیشم با فصیح در همین روزنامه‌ی اعتماد آوردم، در ماه ژوئیه از دنیا رفت. یاد فصیح می‌‌افتم که چطور نصف شب، روی تخت بیمارستان با ذکر تمام جزئیات روز و تاریخ و با آب و تاب زیاد برایم تعریف می‌کرد که چه‌قدر مهم‌است که همینگوی درست در همان ماهی از دنیا رفته که در آن ماه به‌دنیا آمده و یاد آن روزی می‌افتم که در منزلش درباره‌ی طول عمر انسان از همینگوی نقل‌ و قول آورد که: «آدم شصت سال بیشتر نباید عمر کند» و به شوخی خطاب به خانم فصیح گفت: «نویسندگانی که ازدواج نمی‌کنند، قبل از پنجاه سالگی می‌میرند، مثل کافکا و هدایت».

بعدها فصیح را بیشتر شناختم و باید اعتراف کنم که فصیحی که از خواندن رمان‌هایش در ذهن داشتم، با فصیح واقعی فرق‌های زیادی می‌کرد. فصیح واقعی اول از همه، بیشتر عمرش را در ایران گذرانده بود و نه در خارج از کشور، ازدواج موفق و خوبی داشت و تنها زندگی نمی‌کرد و غمگین نبود و زندگی دردناکی نداشت و تا حدی هم باید اعتراف کنم که از توصیف فصیح با صفت‌هایی چون «گوشه‌گیر» و «منزوی» که اتفاقا خودم پیش از آن بر رو‌یشان بسیار تاکید داشتم، فاصله گرفتم. به‌هر حال توصیف رفتار فصیح کار سختی بود. شاید به‌همین خاطر بود که همان روزها، یعنی وقتی که هنوز تصمیمم بر نوشتن زندگی‌نامه‌ی فصیح برنگشته بود و طی جلسات منظمی حرف‌های فصیح را ضبط می‌کردم، تصمیم گرفتم که به موازات این جلسات با چندتا از دوستان قدیمی فصیح دیدار کنم و خاطرات و نظرشان را درباره‌ی خالق «جلال آریان» جویا شوم.

یک عصر تابستانی در سال ۱۳۸۶، ساعت چهار بعد از ظهر، طبق قرار قبلی به سراغ نجف دریابندری رفتم. دریابندری هم تقریبا همچون فصیح حافظه‌ی خوبی نداشت اما همسرش فهیمه راستکار که اتفاقا بیشتر از دریابندری رمان‌های فصیح را خوانده بود، در به‌یاد آوردن خاطرات کمکش می‌کرد. در این بین؛ دریابندری به ویژگی‌ای جالبی اشاره کرد که من هم متوجه‌اش شده بودم اما مثل دریابندری نتوانسته بودم آن را برای خودم بگذارم کنار و بگویم این ویژگی همان ویژگی خاص فصیح است تا اشتباها بر روی «گوشه‌گیری» پافشاری نکنم. دریابندری در جواب سئوالی که از او درباره‌ی گوشه‌گیری فصیح پرسیده بودم، جواب داد: «فصیح به یک معنی گوشه‌گیر بود. هیچ‌وقت جزء گروه نویسندگانی که در تهران بودند نشد. مهمانی هم خیلی کم می‌آمد. یکی به این علت که آبادان بود و تهران کم می‌آمد. یکی هم به این علت که در آمریکا نویسنده شده بود و راه و رسم نویسندگی و روابط شخصی را نمی‌دانست و نداشت. روحیه‌اش این‌طور بود.»

بعدها با شناخت نسبی‌ای که از فصیح و رفتارش به‌دست آوردم، خودم هم به این نتیجه رسیدم که فصیح بیشتر از آن‌که گوشه‌گیر باشد – که شاید هم بود تا حدی – نویسنده‌ای‌است که هرچند درست است قریب به اتفاق همه‌ی سوژه‌هایش درباره‌ی ایران و اتفاقا ایران معاصر است، اما مثل یک نویسنده‌ای ایرانی زندگی نکرده است. فصیح از این جهت، بیشتر شبیه یک نویسنده‌ای خارجی بود که به زبان فارسی داستان می‌نوشت و به قول فهیمه راستکار «عجیب تهران را خوب می‌شناخت.» فهیمه راستکار هم تا حدی با این حرف موافق بود که فصیح بیشتر از آن‌که نویسنده‌ی گوشه‌گیری باشد، نویسنده‌ای بود با یک روند و منش دیگر. راستکار می‌گفت: «فصیح اصلاً یک روند دیگری داشت. خصوصاً تهران شناسی‌اش که نمی‌دانم از کجا آشنا شده بود. وقتی درباره‌ی خیابان ری می‌نوشت، من می‌فهمیدم کجاها را می‌گوید و خیابان‌های شهر را به خوبی بلد بود، یا از گلوبندک. این چیزهای را حفظ بود.»

اسماعیل فصیح، هر چند با کسی رفت‌وآمد آن‌چنانی نداشت اما گوشه‌گیر هم نبود. رفتار خودش را داشت. صبح‌ها قدم می‌زد، داستان می‌نوشت، سینما می‌رفت، تفریح می‌کرد و به قول دریابندری حسابی «نویسنده‌ی باپرنسیبی» بود. فصیح هر چند سالیان زیادی را خارج از ایران نگذرانده اما سالیان تاثیرگذاری را آنجا بوده است. سال‌هایی که روحیه و رفتارش شکل گرفته. از این روست که وقتی از محمد علی سپانلو درباره‌ی این ویژگی فصیح پرسیدم، گفت: «خودش را همچون آمریکایی‌های نیم‌قرن پیش پای تلفن «آقای فصیح» معرفی می‌کرد و رفتارهای این شکلی‌اش زیاد بود.»

آن جمعه، یعنی فردای همان روزی که فصیح از دنیا رفت، توی خیابان‌های لندن قدم زدم و یاد شهباز و جغدان افتادم و بیشتر از آن یاد بلیط سینمای «اودئون» لندن که لای کتاب «اولیس» جیمز جویس فصیح دیده بودم. فصیح اتفاقا زندگی غم‌انگیز و ناراحت‌کننده‌ای نداشته. به اندازه‌ی کافی تفریح کرده و به‌اندازه معمول مسافرت رفته است. جمعه عصر، مهمان دوستی در شمال لندن بودم که اتفاقی منزلش دیوار به دیوار خانه‌ی کازئو ایشی‌گورو بود، نویسنده‌ای که من مدت‌ها برای انجام گفت‌وگو دنبالش بودم. این خانواده‌ی انگلیسی که بیش از دو دهه همسایه‌ی ایشی‌گورو هستند، رفت و آمدی با او ندارند، از او چیز زیادی نمی‌دانند و این رفتار ایشی‌گورو را هم بر «گوشه‌گیری» او نمی‌گذارند. فصیح هم تقریبا همین‌طور بود. تا حدودی همسایه‌های اکباتان، او را می‌شناختند اما جز خانم فصیح که از این جهت ایرانی‌تر بود، آقای فصیح رفت و آمد خاصی با همسایه‌ها نداشت.

فاصله‌ی فصیح از اعضای خانواده‌اش که پیش از این تصور می‌کردم بر اثر کدورتی تاریخی پیش آمده باشد نیز تا حدودی اشتباه از کار درآمد. فصیح صرفا از نظر روحیه با آن‌ها فرق داشت. اهل معاشرت‌های خانوادگی نبود اما معاشرتش را داشت، شاید مثل یک نویسنده‌ی آمریکایی. بعدها، رفتارهای این دستی فصیح را نیز در زندگی روزمره‌اش مشاهده کردم. فصیح با وجودی که سال‌های زیادی پس از انقلاب را در ایران گذرانده اما همچنان طوری رفتار می‌کرد که انگار در محیطی خارج از ایران زندگی می‌کند. هر چند خوردن چاپی با شکر نشانه‌ی نزدیکی نیست برای این ماجرا اما فصیح برای مثال بیشتر از یک ایرانی ملاحظه‌گر بود و حریم شخصی برایش معنای دیگری داشت.

همین رفتارها که ریشه در گذشته‌ی فصیح دارد نیز در داستان‌های او دیده می‌شود. فصیح تقریبا نخستین نویسنده‌ی ایرانی‌است که از یک شخصیت ثابت در رمان‌های متعدد خود استفاده کرده. پرکار بوده و از ایده‌های نویی در داستان‌سرایی بهره برده است و در عین حال، با کمال تعجب در مورد موضوعاتی صحبت کرده که نویسنده‌های «ایرانی‌تر» در مقایسه با او از آن کمتر حرفی به‌میان آورده‌اند. در آن ملاقات‌های دو هفته‌ای اسماعیل فصیح زندگی‌اش را برایم تعریف می‌کرد، درست از کودکی. زندگی فصیح را می‌شود به چهار بخش مهم تقسیم کرد که سه بخش مهم آن پیش از انتشار نخستین رمانش یعنی «شراب خام» در سال ۱۳۴۷ است. به اعتقاد من، زندگی فصیح از به‌دنیا آمدنش تا رفتن به آمریکا و سپس اقامت و تحصیل در آمریکا و در نهایت بازگشت به ایران و اقامت در جنوب و شروع نویسندگی سه بخش مهم زندگی فصیح را تشکیل می‌دهند که در شناخت ویژگی‌های رفتاری متفاوت او بسیار مفید است و بخش چهارم که در این یادداشت به آن اشاره نمی‌شود، نقطه عطف زندگی اسماعیل فصیح است، یعنی دوران پس از انتشار نخستین رمانش، شراب خام.

فصیح به روایت فصیح

 

از این بابت، باری دیگر پای صحبت فصیح نشستم و از او خواستم تا با حوصله‌ی بیشتری نسبت به دفعه‌ی قبل – منظور همان گفت‌وگوی مذکور در روزنامه‌ی اعتماد – زندگی‌اش را برایم تعریف کند، به همین خاطر حرف‌های فصیح هر چند از نظر ساختاری شبیه حرف‌های گذشته‌اش است، اما تفاوت‌های زیادی دارد. فصیح، دوازدهمین فرزند ارباب حسن و توران خانم بوده و دوم اسفند سال ۱۳۱۳ به‌دنیا آمده. درباره‌ی آشنایی پدر و مادرش می‌گوید: «روزی که داشتند جنازه‌ی ‌ناصرالدین شاه را با درشکه از شاه‌عبدالعظیم می‌آوردند کاخ مرمر سر جاده‌ی گلوبندگ شلوغ بوده و ارباب حسن آن موقع شانزده سالش بوده. یک دختر یازده ساله را می‌بیند که چادر سرش کرده و دارد گریه می‌کند، بعد می‌فهمد که این دختر یکی از همسایه‌های خودش است و سه شب پس از آن می‌رود خواستگاری‌اش و با او ازدواج می‌کند. من بچه‌ی ته‌تغاری آن‌ها بودم، بچه‌ی دوازدهم.»

فصیح به خوبی محله‌اشان را به یاد می‌آورد: «گلوبندک را بلدی؟ تع بازارچه‌ی درخونگاه می‌خورد به بازارچه‌ی گمرک. پایین‌تر از خیابان بوذرجمهری یک پمپ بنزین بود که رویش نوشته بود شرکت نفت انگلیس و ایران. بعد می‌خورد به میدان شاهپور.» فصیح یاد آن زمان‌ها که می‌افتد یاد شعبان بی‌مخ معروف می‌کند که اتفاقا هم‌محله‌ی خانواده‌ی فصیح بوده: «شعبان جعفری یا همان شعبان بی‌مخ گردن کلفت محله‌امان بود. ژست می‌گرفت که مثلا دارد روزنامه می‌خواند اما روزنامه را برعکس می‌گرفت تا اینکه یک دفعه به یک صفحه‌ی عکس‌دار می‌رسید و روزنامه را وارونه می‌کرد و ما هم می‌خندیدیم و در می‌رفتیم.»

خانه‌ی ارباب حسن در کوچه‌ی شیخ کرنا قرار داشته: «تو کوچه‌ی درخونگاه اولین کوچه دست چپ می‌گفتند کوچه شیخ کرنا، دو تا حیاط داشتیم و ارباب حسن صاحب دو تا مغازه شد، یکی سر چهارراه گلوبندک و دیگری سر سه‌راه شاهپور. من سه سال و یک ماهم بود که پدرم فوت کرد. ۶ مهر ۱۳۱۵ فوت کرد. وقتی من بدنیا آمدم سه تا دختر اولی شوهر کرده بودند. من دایی یک پسری بودم که خودش ۱۵، ۱۶ ساله‌اش بود ولی پدرم پسرها را ازدواج نداده بود چون آن‌ها را گذاشته بود سر دکان‌هایش برای کار. خانه‌ی بزرگی که ما داشتیم چهار تا اتاق این طرف حیاط داشت و سه تا اتاق آن‌طرف حیاط. همه‌ی اعضای خانواده‌ی آنجا زندگی می‌کردند و پسرها هم که ازدواج نکرده بودند، همه توی زیرزمین می‌خوابیدند.»

«پدر که مرد برادرها کار می‌کردند. من شش سالم شد رفتم مدرسه و برادرها باهام کاری نداشتند. پدر من با وجودی که سواد نوشتن و خواندن نداشت، رضا شاه فرمان داده بود که مردم بروند سه‌جلد بگیرند و ارباب حسن هم آن موقع نام خانوادگی‌امان را گذاشت فصیح. فصیح را از کجا آورده؟ نظامی در لیلی و مجنون بیتی دارد که می‌گوید: دهقان فصیح پارسی‌زاد از حال عرب چنین کند یاد.» پدر فصیح بی‌سواد بوده اما شب‌ها دوستانش برای او در قهره‌خانه شعر می‌خواندند و او حفظ می‌کرده.

فصیح در میان برادرانش با محمد بیشتر از بقیه صمیمی بوده: «محمد دو سه ساله که فوت کرده. خیلی چاقو کش و گردن کلفت بود. سر خیابان فرهنگ یک مدرسه فرانسوی باز کرده بودند. محمد دو سال رفت آنجا بعد خوشش نیامد و رفت روی سینه‌ای خال‌کوبی کرد. بعد وقتی می‌خواست برود نظام وظیفه مجبور شد که با اسید پاکش کند. محمد ابتدایی‌اش را گرفت.»

«ابتدایی دبستان عنصری بودم. شش سال دبستان بود و بعدش دبیرستان و من طبیعی خواندم. جالب اینجاست که در دبستان یک رئیس داشتیم محکم زنگ می‌زد تا بچه‌ها توی صف بایستند و یکی باید آن وسط دعای پهلوی می‌خواند. مدیر من را انتخاب کرد. من می‌رفتم وسط مدرسه و با صدای بلند داد می‌زدم «ای خدای یگانه‌ی مهربان». چون اسمم فصیح بود فکر می‌کردند که من حتما یک چیزی سرم می‌شود. «ما را به راه راست هدایت فرما.» بعد از دبستان، رفتم دبیرستان رهنما که توی کوچه‌ای بود نزدیک فرهنگ. درست بین فرهنگ و شیخ هادی. به زمان مصدق نزدیک شد و حکومت اعلام کرد که به ارتش احتیاجی نداریم و گفت هر کسی صد تومان بدهد معافی پنج ساله می‌گیرد، گفت آمریکا آن طرف دنیاست و روسیه هم آن طرف دیگر.» اسماعیل فصیح بعد از معافی سربازی برای تحصیل در آمریکا اقدام می‌کند. «آمریکا روبروی سفارت خودش در خیابان ویلا ساخاتمانی باز کرده بود به نام «آمریکاییان دوستان خاورمیانه» و دیپلمم را برداشتم بردم آن ساختمان. از من پرسیدند که کدام دانشگاه یم‌خواهم بروم و من گفتم برای ارزان‌ترین دانشگاه اقدام کنند و به‌همین خاطر دانشگاه مانتانا را بهم معرفی کردند. بعد بیست روز یک فرم برایم آمد در خانه. بعد پذیرش نوبت ویزا بود و داداش بزرگم را بردیم سفارت آمریکا که برای من ویزا بگیرد. محمد سواد درست و حسابی‌ای هم که نداشت. خانم متصدی به انگلیسی گفت که اگر برادرتون حاضر است که مادامی که شما آمریکا هستید همه‌ی مخارج شما را متقبل شود، بگوید «Yes». دادشم پرسید این خانم چه می‌گوید و منم گفتم که می‌گوید بگو «Yes». داداشم اصلا و ابدا انگلیسی نمی‌دانست اما من انگلیسی بلد بودم. دبیرستان انگلیسی یاد گرفته بودم انگلیسی و بعد از آن هم یک معلم خیلی خوب داشتم.» فصیح تعریف می‌کند که از همان دبستان به داستان علاقه‌مند شده و خواهرش برایش کتاب می‌خوانده: «وقتی دبستان می‌رفتم، کتاب اجاره می‌کردم، خیلی از کتاب‌های جمالزاده. بعد می‌آمدم خانه و خواهرم برایم بلند بلند می‌خواند.» کدام خواهر؟ «خواهر قبل از آخری. عزت‌الملوک که هنوز هم زنده‌است.»

از فصیح می‌پرسم که در جوانی عاشق نشده؟ فصیح طفره می‌رود اما خانم فصیح یادش می‌آورد که یک دختری بوده که فصیح درس یادش می‌داده: «چون من شاگرد اول همه‌ی ‌‌کلاس‌ها بودم به من می‌گفتند که برم به این دختر که دختر خاله‌ی ناتنی‌ام بود، درس بدهم.» فصیح آن موقع‌ها با چه کسانی بیشتر عیاق بوده؟ «یک خواهر زاده داشتم که خیلی جک بود. مسعود. پسر اقدس خانم اولین دختر ارباب حسن. دومین خواهرم. سومین پسر اقدس بود. مسعود حسابی اهل پول بود. می‌رفتیم توی جوی و توی سنگ‌ها و سکه جمع می‌کردیم. تولدش را هم هنوز یادم است، ده دی ماه ۱۳۱۳٫ از من سه ما بزرگ‌تر بود. آخرین باری که دیدمش شبی بود که ما لندن بودیم.» فصیح شهباز و جغدان را با الهام از همین ماجرا نوشته: «مسعود شب شصت سالگی‌اش، درست شب تولدش همه را دعوت کرده بود اما زنش نیامد و تا صبح نشست و نوشید تا آنکه مرد.»

«مسعود زبل بود. پول بلند کن بود. مادرش یه مقداری پول می‌گذاشت سر باغچه. بعد مسعود آن را بر می‌داشت با هم می‌رفتیم سینما. سواد نداشت. فیلم خارجی‌ها را هم آن موقع زیرنویس فارسی می‌کردند. من باید براش زیرنویس می‌خواندم. بعد یک دفعه صدای کلی آدم از صندلی‌های پشتی می‌آمد که داد می‌زدند آقا بلندتر بخون ما هم بفهمیم.» «سینما فردوسی سر گلوبندگ بود. ما هر موقع می‌خواستیم همین‌طوری می‌رفتیم  تو، چون همه از محمد حسابی می‌ترسیدند، گردن‌کلفت محله بود. یک شب یادم هست من پهلوی اقدس خانم بودم، خواهر دومم، بعد محمد آقا [با حالت غیرعادی] آمد خانه. اقدس خانم را فرستادند سراغش تا آرامش کنند. بعد یک چاقو زد تو شانه‌ی خودش. اقدس گفت پس یکی هم بزن به من. گفت نه، تو آبجی منی. بعد گفت که من زن می‌خواهم و خلاصه اکرم خانم نامی از فامیل‌های دور را برایش گرفتند. تو حیاط ما عروسی گرفتند و بعد با اتوبوس رفتند عروس آوردند. عروس هشت سالش بود. یاد می‌آید که عروس با ما فوتبال می‌زده.» با این همه، فصیح می‌گوید که محمد را بیشتر از بقیه‌ی برادرها دوست داشته: «برادرهای دیگر مرا می‌زدند اما محمد هرگز به من دست نزد. مگس می‌گرفتم بدم مورچه‌ها بخورند و در همین حین برادرهای دیگر حسابی مرا می‌گرفتند به کتک. محمد یک خاطره‌ی خیلی بد هم دارد. دبستان کارنامه‌اش را گرفته بوده و می‌دویده خانه که به پدر نمراتش را نشان بدهد که می‌بیند ارباب حسن را دارند تشییع می‌کنند.»

«خرداد ماه ۱۳۳۵ یا همان ۱۹۵۶ بود که رفتم آمریکا. توی توپ‌خونه یک گاراژ بود و شرکت اتوبوسرانی ایران‌پیما آدم را با ۷۰ تومان از تهران می‌برد استانبول. تو عشق و مرگ هست این ماجرا. در تبریز یک سری پیاده شدند و یک سری سوار شدند. یک خانم خیلی زیبا که شکل راهبه‌ها بود، آمد نشست کنار من. از من پرسید که کجا می‌روم و گفتم که دارم می‌روم آمریکا. از استانبول به پاریس و از پاریس به نیویورک. بهم گفت که «می‌دونی من کی‌ام؟». گفت من خواهرزاده‌ی ارنست همینگوی هستم. الیزابت همینگوی. گفتم من سال‌هاست دارم ترجمه‌ی ایشان را می‌خوانم. آمده بوده ایران و رفته بود قره کلیسا تو شمال آذربایجان. وقتی عیسی مصلوب می‌شود دوازده تا حواریون داشته که یکی‌اشان می‌آید ایران و اینجا دفن می‌شود. یک کلیسای کوچک و سیا بسیار معروفی است. گفت از چین دارم می‌آید و دنیا گردی می‌کند و گفت که از همینگوی خیلی متنفر است. گفتم چرا؟ گفت چون آدم بی‌رحمی است، حیوانات را می‌کشد و می‌رود صیادی و جنگ. گفت که توی همه‌‌ی کارهایش خون‌ریزی هست. وقتی رسیدیم به آنکارا می‌خواست برود قونیه برای دیدن کلیسا‌های آنجا و وقتی داشتیم از هم جدا می‌شدیم، آدرسش را بهم داد تا با هم نامه‌نگاری کنیم. از من خواهش کرد با کشتی از پاریس تا نیویورک نروم و به‌جایش طیاره سوار شوم. چون اگر با کشتی کویین ماری می‌رفتم، ۱۴ شبانه ‌روز طول می‌کشید. پنجاه دلار بهم داد و گفت در پاریس بلیط طیاره بخر و برو و اتفاقا نامه‌ای هم نوشت به یکی از روسای دانشگاه‌های آمریکا در پاریس و آن‌ها هم در پاریس به من خوابگاه و غذا دادند. این را می‌گویند شانس. آدم توی تبریز خواهرزاده‌ی همینگوی را ببیند.»

فصیح سپتامبر سال ۱۹۵۶ وارد کالج می‌شود. «نیویورک که رسیدم گفتند برو دفتر ایرانی‌های سازمان ملل و بگو من ایرانی هستم و مدرک دانشگاهت را نشان بده. ترم اول خودم پول داشتم. وسط‌های ترم از دفتر سازمان ملل نامه آمد که خرج کالج و خوابگاه را متقبل می‌شوند. چهار سال همینطوری گذشت. سال اول تو آزمایشگاه شیمی کار گرفتم. تابستان‌ها هم تمام وقت کار می‌کردم. آدرس خانم الیزابت برای شهر بوستون بود. دو تا نامه فرستادم اما هیچ جوابی نیامد تا اینکه آخر سر پنجاه دلار را توی صندوق کلیسا انداختم. بهش قول داده بودم که بندازمش توی کلیسا.»

«از پاریس که رسیدم نیویورک، با اتوبوس رفتم مونتانا. باید می‌رفتم به شهر بزمن در ایالت مونتانا. ده روز مانده بود به شروع کلاس‌ها. یک اتاق گرفتم هفته‌ای ده دلار. تا شهر ده دقیقه راه بود که می‌رفتم سینما.» فصیح این موقع‌ها شروع کرده به خواندن ریموند چندلر و ویلیام فاکنر و ارنست همینگوی. «توی مونتانا بیشتر پلیسی می‌خواندم. بعد دو سال بالاخره تابستان رفتم یک ماشین خریدم. سال دوم رفتم توی دانشگاه مانتانا در مزولا هم ثبت نام کردم تا ادبیات بخوانم. مزولا یک شهر بالاتر از هلنا است. سال سوم و چهارم که شیمی می‌خواندم رفتم آنجا ادبیات خواندم. آنجا بود که همه‌اش باید داستان می‌خواندیم یا می‌نوشتیم. برای امتحان قرار شد که هر کداممان یک داستان کوتاه بنویسیم. من هم داستان کوتاه «خاله توری» را نوشتم که آنجا چاپ شد. داستان من در نهایت دوم شد. یک روز یکشنبه ما را دعوت کردند و صد دلار جایزه بهم دادند با یک دسته‌گل و معلم ما هم یک خانم بسیار روشن و فهمیده‌ای بود که یک جمله گفت که هنوز هم آن را فراموش نکرده‌ام: «I think we have a writer on our hand». چون قبلا خیلی از درس‌ها را گذرانده بودم، همزمان هم لیسانس شیمی گرفتم و هم لیسانس ادبیات.»

فصیح پس از چهار سال تحصیل در رشته‌ی شیمی و ادبیات در مانتانا به سانفرانسیسکو می‌رود. «سانفرانسیسکو شبیه شبه‌جزیره است. داشتم می‌رفتم آنجا که شنیدیم همینگوی خودش را کشته. ژوئیه بود.» فصیح در سانفرانسیسکو دوستی داشته به نام «دیوید تیلر» و همانجا بود  که با همسر اولش آشنا می‌شود. «یک دختر زیبایی تازه از نروژ آمده بود. وقتی همدیگر را ملاقات کردیم به هم علاقه‌مند شدیم، طوری که قرار شد جشن تولدش را در آپارتمان من برگزار کند.» اسم آن دختر «آنابل کمپبل» بود. «خلاصه ما ازدواج کردیم. یک سال در سانفرانسیسکو با هم بودیم تا یک کار بهتری در واشنگتن به ما دادند و جالب این جاست که یک روز که در خیابان پنسیلوانیا قدم می‌زدیم آن طرف خیابان جان اف کندی را دیدیم که پشت گارد ویژه از کاخ سفید خارج شده بود و داشت می‌رفت سمت قصر آن طرف خیابان، جایی که آن روز شاه و فرح درش اقامت داشتند. بعد کندی آمد به استقبال شاه و فرح و آدم‌های زیادی آنجا داشتند مثل ما مراسم را تماشا می‌کردند. اوایل ۱۹۶۲ بود که رفتیم واشنگتن. آن موقع آبستن شده بود. اما سر زا آنابل مرد و من دیگر نتوانستم آمریکا بمانم. سوار کشتی کویین ماری شدم و پس از ۱۴ روز رفتم ونیز. اواسط ۱۹۶۲ از نیویورک با کشتی رفتم جنوب فرانسه و از آنجا رفتم ونیز و ونیز ماندم و بالاخره تصمیم گرفتم که برگردم ایران.»

«یک سال و سه ماه با آنابل زندگی کردم و آن ماجرا پیش آمد و از ونیز پرواز کردم برگشتم ایران. رفتم درخونگاه و به محض رسیدنم جلویم یک گوسفند سر بریدند. اواخر تابستان بود که آمدم ایران. سال ۱۳۴۱ و حسابی دیوانه بودم به‌خاطر مرگ آنابل. رفتم بالای دربند یک اتاق گرفتم تا از درخونگاه دور باشم. وقتی تو دربند بودم چند تا داستان ترجمه کرده بودم و بردم‌شان پیش نجف دریابندری. دریابندری گفت برو شرکت نفت پیش صادق چوبک و چوبک لیسانس مرا دید و گفت که نظرش این است که من بروم جنوب. اداره‌ی استخدام روبروی سفارت آمریکا بود. شخصی به نام آقای فروهری گفت فردا می‌توانی بروی جنوب که گفتم باشد می‌روم. فردای آن روز اول صبح رفتم مسجد سلیمان و بعد رفتم اهواز و در اهواز برایم کار درست کردند. پایه حقوقم ۲۳۰۰ تومان بود و در جنوب ۴۰ درصد هم اضافه می‌دادند به علاوه‌ی یک خانه‌ی مبله‌ی شرکتی. قبول کردم. ۲ شهریور ۱۳۴۲ رفتم اهواز. از وقتی از آمریکا برگشتم تقریبا یک سال بدون کار بودم تا این‌که بالاخره با شرایط کنار آمدم و  آدم شدم و شروع کردم به کراوات زدن.»

اسماعیل فصیح سال ۱۳۴۳ با پریچهر عدالت ازدواج کرد. «وقتی استخدام شدم یک دوستی توی اهواز داشتم که عموی پریچهر بود. دقیقا سال ۱۳۴۳٫ ۱۴ مرداد ۱۳۴۳ با هم ازدواج کردیم. اول توی یک پانسیون زندگی کردیم. یک ماه اول هیچ پولی نمی‌دادیم. بعد از آن باید خودمان پول می‌دادیم. همان موقع‌ها بود که شروع کردم به نوشتن. از سال دوم سوم شروع کردم به نوشتن. شراب خام را سال ۱۳۴۵ شروع کردم. از سال ۱۳۴۳ تا سال ۱۳۵۳ اهواز بودیم منتها توی این مدت یک سال رفتیم آمریکا. پس از سال ۱۳۵۳ رفتیم آبادان و تا جنگ آبادان بودیم. بعد آمدیم اکباتان. سالومه، دخترم هم در این حین در مرداد ۱۳۴۴ و شهریار، پسرم آبان ۱۳۴۹ به‌دنیا آمد. روی شراب خام تقریبا دو سال و نیم کار ‌کردم. ساعت سه صبح بلند می‌شدم و شروع می‌کردم به نوشتن.»

«قبل از آنکه بروم آمریکا با انتشارات فرانکلین، قرارداد کتاب را بستم. موقعی که کتاب آمد بیرون آمریکا بودیم. ۳۱ مرداد ۱۳۴۷ قرارداد بستیم. نجف دریابندری آن موقع ادیتور همایون صنعتی در انتشارات فرانکلین بود.» نجف دریابندری در همان عصری که دیدمش در این باره می‌گوید: «من کتاب را خواندم و پسندیدم و تصمیم گرفتیم که کتاب را چاپ کنیم. منتها من آن سال داشتم به مسافرت می‌رفتم. به مسافرتی چندین ماهه. این بود که کتاب ایشان را در تهران گذاشتم و قرار شد که بعد من که به مسافرت می‌روم، آقای کریم امامی جانشین من بود در انتشارات فرانکلین. در این موقع هم گویا آقای فصیح برگشت امریکا. کتاب‌اش را گذاشت و رفت امریکا. به هر حال کتاب شراب خام وقتی من خارج بودم چاپ شد و من خوانده بودم و بسیار پسندیدم.» دریابندری می‌گوید: «آن موقع جوان خیلی ساده‌ای بود و کارش هم نوشتن بود. و در واقع آن موقع نویسنده در ایران خیلی کم بود و من کار ایشان را خیلی پسندیدم.» این طور شد که «شراب خام» سرآغازی شد در زندگی فصیح برای نویسندگی. فصیح در این بین، وقتی آمریکا بوده، از فرانکلین نامه‌ای دریافت می‌کند که کتابش در ایران درآمده و همان موقع نامه‌ی خواندنی زیر را به همسرش پریچهر یا آن‌طور که خودش صدا می‌زد، «خانم فصیح» نوشت:

نامه‌ی منتشر نشده‌ای از فصیح به همسرش

 

شنبه شب ۱۳ اکتبر ۱۹۶۸

آن آربر میشیگان

اگر این شراب خام است اگر آن فقیه پخته

به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

آخرین نامه‌ی من (نامه‌ی سه‌شنبه) کوتاه بود (ولی پرمعنی، البته!) و امیدوارم در این یکی جبران بشود. من الان احساس خوبی دارم ولی دلم می‌خواهد برایت چیزهای زیادی بنویسم… در حقیقت دلم می‌خواهد تا زنده‌ام همین‌طور مثل همین الان به تو بنویسم و بنویسم و وسط نوشتن جمله‌ی دوستت دارم بمیرم. ابن نامه یک پیام مخصوص هم دارد…چطور است با همین پیام شروع کنم؟

پریشب نامه‌ای از تهران رسید که به من اطلاع دادند که اولین کتاب من «شراب خام» در تهران منتشر شده. دلم می‌خواست تو این خبر را از خود من بشنوی تا اینکه ریخت کتاب و اسم مرا پشت شیشه کتاب‌فروشی ببینی. من مطمئنم (گرچه، ما هرگز بطور روشن درباره نوشتن من حرف نزده‌ایم) نوشتن من برای تو خبر تازه‌ای نیست. تو صدها سحر مرا دیده‌ای که با کاغذ و مداد در دنیای خودم بوده‌ام. به‌هرحال کار اول، کار مشکل، حالا تمام شده. من خودم احساس می‌کنم اولین سعی‌ام را برای کارهای آینده کرده‌ام، یعنی خودم [را] از بالای بلند‌ترین قله‌ها پرت کرده‌ام؛ حالا فقط مانده در همان اوج پرواز و پرواز کنم. من هیچ نمی‌دانم افتادن از چنین نقطه چه درد و عواقبی دارد ولی مطمئنم که نمی‌ترسم و مطمئنم که درد این افتادن از درد هرگز نپریدن بدتر نیست. من چیزی خلق کرده‌ام که عده‌ی زیادی را تکان خواهد داد، گروهی مرا دوست خواهند داشت، یک مشت دیگر به من فحش تحویل خواهند داد… ولی آن‌قدر در کتاب من چیز زیبا و راستی باشد من از کهشکان هم ترس ندارم.

نوشتن چیز ساده و آسانی نیست (یعنی خوب نوشتن کار ساده و آسانی نیست.) نویسنده‌های حقیقی آدم‌های تنهایی هستند: برای آن‌ها نوشتن رگ ناف به زندگی است. نوشتن یک مرحله‌ عرق ریختن و خون خوردن و بی‌خوابی و رنج است. پس چرا؟ من نمی‌دانم. چرا یک نویسنده می‌خواهد با صدای گمشده‌ی خود در زمان‌های گمشده، با آدم‌هایی که او هرگز نخواهد دید و نخواهد شناخت، رابطه برقرار کند؟ چرا؟ ما در ایران هستیم و ایران قربانش [...] با تمام عظمت و زیبایی گنجینه‌ ادبش (و فراموش نکن که واقعا داشته) امروز هنوز در خم اول کوچه ایست که نوشتن مستقل هنری را قبول کند یا حتی بفهمد. ولی این هم یک مرحله گذران است. البته من نه امیددارم و نه مطمئنم که  اوضاع بهتر شود و آخر از همه من خودم کسی نیستم که پیغمبر و راهنما یا شوالیه کاذب نجات اوضاع ادبی باشم. ولی مطئنم تجربه و وجود انفرادی هر کدام از ما راه تازه و رنگ تازه‌ای به امکان روشن ساختن (و زیبا ساختن) مسئله‌ی کلی زندگی است. من حالا امشب نمی‌خواهم زیاد وارد فلسفه‌ی این کارهای خودم بشوم، چون یک دلیل ساده و اصل قابل توجیحی ندارد و تحریکات روحی من هم پیچیده و عمیق است ولی من یک قول به خودم داده‌ام: که هرگز کتاب‌هایم را با کسی بحث نکنم و به انتقادات خوب یا بد توجه نکنم و حتی نخوانم، مگر اینکه خصوصی و انسان به انسان باشد.

فعلا همین جا این مطلب را قطع کنم. فقط می‌خواستم این رهگذر را از خودم شنیده باشی. من خودم هنوز کتاب مستطاب را ندیده‌ام. نامه‌ای که به من نوشته بودند هم خودش کلی گنگ است. درست درست نمی‌دانم کتاب منتشر شده یا [فقط] بین نمایندگان توزیع شده. به‌هر حال کتاب بوسیله‌ی موسسه‌ی مطبوعاتی فرانکلین در تهران چاپ شده (قول داده‌اند نسخه آن‌را با پست برای من بفرستند… هنوز خبری نیست) و فکر می‌کنم بوسیله‌ی سازمان کتاب جیبی منتشر می‌شود، گر چه [فکر می‌کنم] «شراب خام» قطع بزرگ و جلد کلفت و پارچه‌ای دارد. این اولین کتابی‌است که سازمان جیبی در قطع بزرگ منتشر می‌کند، انگار باید خیلی خوش‌شان آمده باشد. یا این‌که کسانی که مسئول چاپش بودند خیلی سنگ به سینه زده باشند. فعلا بس کنم و بروم مقدمات و برنامه‌ی خواب را جور کنم (مستی و کتاب) و بخوابم به این امید که خواب ترا ببینم.

یکشنبه صبح. پیش از روشنایی صبح حمام کردم و برای قدم زدن به کنار رودخانه رفتم: پا برهنه! حدس بزن چه تغییر شگرفی روی داده: در حدود، بیش از یک میلیون مرغابی که تا هفته‌ی پیش نمی‌دانم کجا بودند، روی آب شنا و هیاهو می‌کردند. در ستون‌های منظم ولی دسته‌های پراکنده روی آب حرکت می‌کردند. انگار مراسم خاصی را انجام می‌دادند. انگا از آسمان آمده بودند یا شاید از یک دنیای کاملا مجزای دیگر از دنیای ما … شاید هم از ابدیت آمده‌اند تا یک پائیز فراموش شده روی آ‌ب‌های رودخانه هورن هیاهو کنند تا این‌که چهار تا آمریکایی دیوانه آن‌ها را با تفنگ‌های خود شکار کنند و رودخانه هم چند قطره خون زندگی آن‌ها را بخورد… زیاد ادبی رفتم!! قول داده‌ام که امروز به فلینت پیش مقتصد و خانواده بروم. آن‌ها یکشنبه پیش این‌جا آمدند ولی من چند نفر مهمان داشته‌ام و آن‌ها زیاد نماندند. فکر می‌کنم قهوه‌ای بزنم و بروم وقتی برگشتم این نامه را تمام کنم.

هنوز یکشنبه … غروب از فلینگ برگشتم. دیدن دخترهای کوچک مقتصد مرا شدید یاد سالی [سالومه، دختر فصیح] انداخته و الان فقط بیچاره‌ام! دکتر مقتصد دو تا دختر دارد یکی شش ساله و یکی چهار ساله: افسانه و آزیتا. هر دو انگلیسی حرف می‌زنند بجر افسانه که هر دو زبان انگلیسی – فارسی را خوب بلد است و من فکر می‌کنم دختر فوق‌العاده‌ای است. زن دکتر مقتصد، خدیجه خانم، خیلی مشتاق دیدن تو و سالی است: نهار بسیار خوب خدیجه خانم مقتصد عالی بود ولی دیدن بچه‌ها مرا لحظه به لحظه، نقس به نفس، یاد سالی می‌انداخت. نهار عالی این خانم (پس از [ناخوانا]، پلو و سالاد و خلاصه دست‌پخت زن را خوردیم!) و بطری شراب عالی میشیگان شکوه و عظمت خودش را نداشت! از آن آربر تا فلینت در حدود نیم‌ساعت یا ۴۵ دقیقه راه است. فلینت گر چه به‌زیبایی آربر نیست و با پارک (ریچفیلدز) که عصری برای چند دقیقه رفتیم، پائیز کولاکی داشت. فلینت یک شهر صنعتی وسیع است و کارخانه‌های تولید شورلت و بیوک در اینجاست. در حقیقت تمام اتومبیل‌های آمریکا در میشیگان در دیترویت و شهرهایی که دایره‌وار دور دیترویت هستند ساخته می‌شود. سالی را میلیون بار برای من ببوس. فرودگاه دیترویت زیباترین فردوگاه‌های دنیاست و طوری ساخته شده که هواپیماها مسافرین را روی محوطه فردوگاه پیاده نمی‌کنند بلکه شیارهایی از ساختمان اصلی فرودگاه طوری پیش می‌رود که انتهای آن در مقابل در هواپیما قرار می‌گیرد و مسافر از توی هواپیما قدم روی فرش‌های سالن فرودگاه می‌گذارد… ولی من اهمیت نمی‌دهم که اگر اینجا کهنه‌ترین چاپارخانه‌های زمان صفویه بود…. چون من امیدوارم شما را در اینجا ملاقات کنم؛ تا نامه‌ی بعد. مثل همیشه تصدق تو. ناصر

برگرفته از :سایت سیب گاززده

  • میر حسین دلدار بناب
۱۴
تیر

 

فریدون آدمیت


Freidoun  Adamiyatفریدون آدمیت مورخ و پژوهشگر نامی ایران در سال ۱۲۹۹ متولد شد. پدر او میرزا عباسقلی خان قزوینی همراه با جمعی از دیگر همفکران و پیروان میرزا ملکم خان، "جامع آدمیت" را پایه گذاشت که انجمنی پرنفوذ در اوائل قرن بیستم در ایران بود و شمار زیادی از رجال وقت، حتی محمدعلی شاه قاجار عضو آن بودند. فریدون آدمیت در دارالفنون، نخستین مدرسه مدرن ایران تحصیل کرد و استادانی همچون جلال همایی داشت که از بزرگترین ادبای معاصر ایران به شمار می‌رود.

وی تحصیلات خود را در دانشکده حقوق دانشگاه تهران ادامه داد و پایان‌نامه‌اش را دربارهٔ زندگی و اقدامات سیاسی میرزا تقی‌خان امیرکبیر نوشت که دو سال بعد با عنوان «امیرکبیر و ایران» با مقدمهٔ استادش محمود محمود به چاپ رسید . همزمان با تحصیل در سن بیست سالگی به استخدام وزارت امور خارجه درآمد، پس از فارغ التحصیلی به سفارت ایران در لندن اعزام شد و همزمان، تحصیلات خود را در دانشکده اقتصاد و علوم سیاسی دانشگاه لندن (ال اس ای) تا کسب مدرک دکتری در رشته تاریخ و فلسفه سیاست ادامه داد.

پس از بازگشت به تهران در سال ۱۳۲۸ خورشیدی، معاون اداره اطلاعات و مطبوعات و سپس معاون اداره کارگزینی وزارت امورخارجه شد و در سال ۱۳۳۰ به عنوان عضو هیئت نمایندگی ایران به سازمان ملل متحد اعزام شد و به عنوان جوان‌ترین سفیر ایران در سازمان ملل معرفی شد که طی هشت سال مأموریت خود در آنجا، تا رتبه وزیرمختار پیش رفت.

مأموریت مهم بعدی او، تصدی مقام سفارت ایران در هند در سال ۱۳۴۲ بود و در دوران سفارتش، جواهر لعل نهرو، نخست وزیر وقت هند را در نخستین سفر رسمی‌اش به ایران همراهی کرد.

پس از پایان دوران سفارت دوساله اش در هند، مشاور وزیر امورخارجه شد و سرانجام در سال‌های دهه پنجاه خورشیدی پس از آنکه نامه‌ای در اعتراض به اعلام استقلال بحرین و پذیرش آن از جانب ایران نوشت، بازنشسته شد.

فریدون آدمیت در زمان عضویت در هیئت نمایندگی ایران در سازمان ملل که بحرین تحت الحمایه بریتانیا قرارداشت، کتابی به زبان انگلیسی درباره بحرین به روایت اسناد دیپلماتیک و حقوقی نوشته بود.

فریدون آدمیت عمدتاً به دلیل پژوهش روی تاریخ دوران نوگرایی و عصر مشروطیت در ایران شهرت دارد که مهمترین آثار او در این زمینه عبارتند از:
فکر آزادی و مقدمه نهضت مشروطیت،اندیشه های میرزا آقاخان کرمانی،اندیشه های میرزا فتحعلی آخوندزاده،اندیشه های طالبوف تبریزی،اندیشه ترقی و حکومت قانون، فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران و ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران

آن چه فریدون آدمیت را از دیگر مورخان ایرانی متمایز می کند، علاوه بر زدودن پاره ای ابهام ها و تاریکی ها از وقایع تاریخی، روش تاریخنگاری اوست. او علاوه بر این که در کتاب هایش در هر موضوع و زمینه ای با مراجعه به اسناد، اطلاعات دست اولی می دهد که برخی از آن ها پیش از آن در کتاب‌های تاریخی نیامده‌اند و این اطلاعات با دقت و آگاهی کنار هم می نشینند، به تحلیل وقایع نیز می‌پردازد.

آثار او نوعی تاریخ تحلیلی و انتقادی دوره مشروطه است، اما ذکر تحلیلی – انتقادی برای توصیف کتاب های آدمیت کفایت نمی کند. او، تاریخ اندیشه یک دوره از ایران را نوشته است و آثار او را نمی توان در تقسیم بندی ها صرفا آثار تاریخی نامید، بلکه باید تاریخ اندیشه نامید که گاه به فلسفه تاریخ نیز نزدیک می‌شود.

Freidoun  Adamiyat (3)

او زمانی این شیوه را در پیش گرفت که کتاب های بسیار کمی در این زمینه در ایران منتشر شده بود و آن کتاب ها نیز نه به لحاظ ارزش های نظری و نه به لحاظ حجم در حدی نبودند که بتوانند جریانی را سازماندهی کنند، اما انتشار کتاب‌های آدمیت، آن هم در زمانی که بحث‌هایی مثل مشروطه، مخاطبان را چندان جذب نمی‌کرد، توانست موجی از توجه به مشروطه ایجاد کرده و بر پژوهش های مربوط به این دوره تاریخی تاثیر بگذارد.

با این همه فریدون آدمیت مخالفانی از همه طیف ها دارد. برخی از نیروهای غیرمذهبی ایران به خاطر توجه او به نقش روحانیون در مشروطه به آثار او نقد دارند و برخی از مذهبیون هم به خاطر توجه او به نیروهای غیر مذهبی و روشنفکران غیرمذهبی برخی از اقلیت های مذهبی مثل بهاییان به خاطر دیدگاه های او درباره بهاءالله منتقد او هستند و برخی از چپ ها به دلیل مواضع او، به او انتقاد دارند، با این همه هنوز با گذشت سه دهه از انتشار آثارش، نقد جدی و علمی بر آثار او منتشر نشده است، اگرچه در سال های اخیر آثاری منتشر شده است که در آن نقد هایی بر شیوه تاریخنگاری آدمیت مطرح شده است.

پس از انقلاب، فریدون آدمیت از جمله نویسندگانی بود که با صدور بیانیه‌ای ده ماده‌ای خواهان اجرای قانون اساسی، آزادی انتخابات، آزادی مطبوعات، آزادی زندانیان سیاسی ورعایت اعلامیه حقوق بشر شدند که گفته می‌شود به همین دلیل، حقوق بازنشستگی او از وزارت امورخارجه از سال ۱۳۵۹ قطع شد.

تالیفات آدمیت مانند "امیر کبیر و ایران" که تا آغاز انقلاب اسلامی ۵ بار تجدید چاپ شده بود، در سال های ۱۳۶۱ و ۱۳۶۲ نیز منتشر شد اما پس از آن امکان انتشار نیافت تا سال ۱۳۷۸ که با روی کار آمدن اصلاح طلبان، فضای فرهنگی اندکی بازتر شده بود، اما "اندیشه ترقی و حکومت قانون عصر سپهسالار" حتی در آن دوره نیز امکان نشر نیافت.

"اندیشه ترقی و حکومت قانون عصر سپهسالار" نخستین بار در سال ۱۳۵۱ و سپس ۱۳۵۶ منتشر شد و از آن پس امکان انتشار نیافت تا این که در دوره جدید فعالیت های نشر خوارزمی توانست رضایت وزارت ارشاد را برای چاپ این کتاب بگیرد و آن را راهی چاپخانه کند.

آدمیت پس از انقلاب اسلامی، خانه نشینی برگزید ولی پس از سال ها بالاخره به خانه نشینی پایان داد، اما نه برای بازگشتن به صحنه بحث‌های فکری و تاریخی، بلکه برای رفتن به بیمارستان او به خاطر بیماری گوارشی در به دلیل عارضهٔ گوارشی در بیمارستان بستری شد، اما در بیمارستان نیز خلوت گزیده است و خوش ندارد کسی به عیادتش برود و جز چند تن از نزدیکان و دوستانش کسی را نمی‌پذیرد و آنها نیز سعی می‌کنند نام بیمارستان را اعلام نکنند، با این همه، حال او رضایت بخش است و چنان که مسئولان بیمارستان و دوستانش می‌گویند به زودی از بیمارستان مرخص خواهد شد
.
فریدون آدمیت در ۱۰ فروردین ۱۳۸۷ در بیمارستان تهران کلینیک درگذشت.

آثار آدمیت دورهٔ زمانی میان جنبش تنباکو (۱۲۶۹ ه‍ ش) تا استبداد صغیر (۱۲۹۰ ه‍ ش) را شامل می‌شود.

امیر کبیر و ایران، ۱۳۲۳٫۲۴، انتشارات خوارزمی
جFreidoun  Adamiyatزایر بحرین: تحقیق در تاریخ دیپلماسی و حقوق بین‌الملل" به زبان انگلیسی در نیویورک
فکرِ آزادی و مقدمه نهضت مشروطیت ایران، ۱۳۴۰
اندیشه‌های طالبوف تبریزی، ۱۳۴۶
اندیشه‌های میرزا فتحعلی آخوندزاده، ۱۳۴۹، انتشارات خوارزمی
اندیشهٔ ترقی و حکومت قانون، ۱۳۵۱، انتشارات خوارزمی
مقالات تاریخی، ۱۳۵۲
فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران، ۱۳۵۴، انتشارات پیام
ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران، ۱۳۵۵، انتشارات روشنگران
افکار سیاسی و اجتماعی اقتصادی در آثار منتشر نشدهٔ دوران قاجار، ۱۳۵۶
اندیشه‌های میرزا آقاخان کرمانی، ۱۳۵۷
انحطاط تاریخ‌نگاری در ایران
شورش بر امتیازنامهٔ رژی، ۱۳۶۰
آشفتگی در فکر تاریخی، ۱۳۶۰
مجلس اول و بحران آزادی، ۱۳۷۰
تاریخِ فکر از سومر تا یونان و روم – ۱۳۷۶

  • میر حسین دلدار بناب
۱۴
تیر
تقدیم به دوست قلندرم شادروان مهندس جعفر طهمزی

مرند

سرزمین محبوب من

ای بازمانده از پس هزاره ها  

 واژگان چگونه بسرایند عظمت و پایندگی‌ات را که واژه نبود و تو بودی ! 

 قلم چگونه به وصفت برخیزد که فراتر از هر وصفی است آنچه از سر گذرانده ‌ای .

 به احترامت کلاه از سر بر می‌دارم و از شادی اینکه باز هستی ، کلاه بر آسمان می‌اندازم .

 ای باز مانده از پس هزاره‌ها .

ققنوس وار سوختی و فرزندانت از خاکسترت پدید آمدند . اما نه ، تو نسوختی ، تو را سوزاندند .

 تو فرزندانت را در آرامشی رشک انگیز در دامن می‌پروراندی که دشمنانت آرامشت را تاب نیاوردند .

کوههای سر به فلک کشیده ات ، جویبارهای پیچ در پیچ و آینه گونت ، آبشارهای سحر انگیز و سکرآورت ، دشت های  فراخت ، چمن زارهای مخملینت ، برکه های دل انگیزت ، باغ های رؤیایی ات ، گندم زارهای طلایی ات ، خانه های ساده و با صفایت ، دژهای نفوذ ناپذیرت ، سلحشوران بی‌نظیرت ، آه   آه .....

کوچه هایت با فریاد های شادمان کودکانش زیر سم ضربه های اسبان تنگ چشمان و زیاده طلبان به لرزه در آمد...

کاروان سراهایت چه مسافرانی را در سراچه های خود جای دادند!  تاجران سرمایه ی جوی ، قلندران شوریده موی ، صوفیان هوهو گوی ، عارفان طریقت پوی ، حکیمان حقیقت گوی ، زاهدان عیب جوی ، داروغه های پلشت خوی ، عیاران خوب روی ، طراران ترفند جوی ، و هزاران مسافر و زایر از هزار دیار .

قلعه هایت سینه سپر کردند و قدمی واپس ننهادند . کوبیده شدند و دم نیاوردند . سوختند و ساختند . کوچه هایت با فریاد های دل خراش کودکانش زیر سم ضربه های تنگ چشمان و زیاده طلبان به لرزه در آمد.... سر بازانت سر باختند اما ناموس هرگز!  اسارت کشیدند اما حقارت هرگز!                  

دشمنانت آمدند ، زدند ، کشتند ، بستند ، شکستند ، اما طرفی نبستند !

 آشور به سرکردگی سارگون ، یونان به سپهسالاری اسکندر ، سلوکیان ، کراسوس ، اعراب بادیه ، و از پس قرنی چند ، مغول ها و تاتارها و عثمانی ها .

دریغا که اینان با تو همزبان بودند اما همدل هرگز .

آنان که جهان را به آتش کشیدند از تو نیز دست نکشیدند ، تزارهای روس ، شاهان بریتانی ، ژرمن‌ها.....

فریادی ، شیونی ، ناله ای ، گرد و خاکی و غباری ، دود و آتشی و خاکستری و آنگاه هیچ .

همه رفتند و تو باز ماندی ، همه می‌روند و تو با افتخار باز می‌مانی .

 ای باز مانده از پس هزاره ها .

 تو سرزمین نوح رنج  کشیده ای ، تو را از طوفان چه باک ؟ که طوفان های بسیاری را تاب آورده ای . در تو رود خروشانی همچون ارس جاریست.

 اکنون تو هستی و فرزندانت . اما این بار بر فرزندانت است که حق فرزندی ادا کنند .

هان غمگین مباش . دست بیفشان . پای بکوب . نغمه برآور .

فرزندان تو بار دیگر می‌روند تا پرچم نام تو را در قله‌ی ذهن تاریخ بر افرازند .

این نوبت به شیوه ای دیگر و به گونه ای بهتر .

با پشتوانه‌ی علم و هنر .

 ای باز مانده از پس هزاره ها .

جاودانه بمانی هزارها  هزاره ازپس هزاره ها .

                                                                                                         میرحسین دلدار بناب

  • میر حسین دلدار بناب
۰۵
تیر
فضای مجازی حسن مهمش این است که کاغذ حرام نمی کند و به تبع آن جنگلها و درختان نیز از بین نمی روندو مثلا اگر کسی خواست حرف و حدیثی در خصوص موضوعی مطرح کند که به نظرش لازم است یا با خوش خیالی فکر می کند کسانی پیدا خواهند شد که به حرفهای صد تا یه من غازش  اعتنایی بکنند بهترین امکان است. واگر چنان نشد که پنداشته شده بوده است باز جای نگرانی نیست چرا که زیانی متوجه کسی کرده نشده است!   باری بگذریم از این مقدمه ی لزوم مالا یلزم ...      

 بیست و پنج سال است که تدریس می کنم. از ادبیات گرفته تا تاریخ و پژوهش و... از مقطع راهنمایی گرفته تا دبیرستان و دانشگاه. رشته های مختلف دانشگاهی را از فلسفه گرفته تا ادبیات و تاریخ تجربه کرده ام. مدارک گوناگون از کاردانی گرفته تا کارشناسی ارشد را اخذ کرده ام.

یکی از دغدغه های دائمی ام نظام آموزشی ناکارآمدی است که در کشورمان داریم.نظامی مبتنی برمدرک سالاری و نمره مداری، نظامی کلیشه ای و ضد خلاقیت. نظامی که در چنبره ی تکرار مکررات گرفتار آمده وراه برون رفت را گم کرده است!  

 در این نظام همه در آرزوی دکتر و مهندس  شدن هستند و گویی مشاغل دیگر محلی از اعراب ندارند.     مدارس غیرانتفاعی عموما درفکر انتفاع خودشان هستند. اکثر معلمان به لحاظ وضع معیشتی نامناسب در فکر تامین نیازهای روز مره از طریق کارهای ثانوی می باشند. بعضی ها نیز به ظاهر کار فرهنگی انجام می دهندوبا کلاسهای کنکور و آموزش خصوصی و ...سقف معیشت خود را بر گرده ی افراد ناگزیر یا ...بر افراخته اند.

همیشه با خودم فکر کرده ام چرا بعضی از مشاغل دست کم گرفته می شوند. چه کسی گفته اهمیت یک مکانیک متعهد که با کار دقیق خود جان بسیاری از همنوعان خودرا نجات می دهد از کار یک پزشک آن هم از نوع متعهدش کمتر می باشد؟ آیا ارزش کار یک راننده که جان سی چهل نفر درگرو دقت و تعهد اوست ازکار یک جراح کمتر است؟

ایضا یک نویسنده یا هنرمند یا آشپز یا بنا یا پلیس یا صنعتگر یا کشاورزودامپرورو....چه چیز کمتر از یک پزشک یا مهندس دارد که همه از فرزندان خود انتظار دارند پزشک یا مهندس شوند.

جالب تر اینکه کمتر کسی دوست دارد فرزندش استاد دانشگاه یا معلم یا پلیس شود.

آیا ارزش یک پلیس متعهد بیشتر است یا ارزش یک پزشک سودجو؟

یک قاضی شریف چه کم از یک پزشک یا مهندس دارد؟

از این سوالها می توان هزار نمونه مطرح کرد. بیاییم کمی منطقی فکر کنیم .

حتی سیستم آموزش ما هیچ سنخیتی با آزمون کنکورمان ندارد! مگر در کنکور کدام بخش از اطلاعات دانش آموزان ارزیابی می شود؟آن هم از طریق تست!!

مگر سیستم آموزش سابق ما چه چیز ی کمتر از این سیستم عاریتی بیگانه داشت؟

حتی سیستم مکتب خانه ای قدیم ما بسیار کارآمدتر ازسیستم فعلی بود.در آن سیستم افرادی مثل ابن سینا و ابوریحان و خوارزمی و...علامه طباطبایی و علامه جعفری پرورش یافتند.

ممکن است گفته شود این سیستم هم پروفسور حسابی ها را تحویل داده است اما اگر امکانات هر دوره سنجیده شود جواب معلوم می گردد. در ثانی در آن شیوه چون نمره ای در کار نبود همه فقط دانش را برای دانش و فضیلت اش دنبال می کردند نه مدرک و اشتغال و... وهر چه را آموخته بودند تا آخر عمر چونان سرمایه ای برای خود حفظ می کردند اما در شیوه ی فعلی آموخته ها تا روز امتحان اعتبار دارد وچند روز پس از آن بکلی فراموش می شوند!!!!!!!!!

حرف و حدیث در این خصوص فراوان است ...

گفتم آموزش و پرورش ما ضد خلاقیت است .  چرا؟

دلیلش را عرض می کنم ؛ ۱) کتاب محوری ،دانش آموزان ما غیر از کتابهای درسی ،کتابهای دیگر را نمی خوانند و چون اکثر معلمان خود اهل مطالعه نیستند از دانش آموزان خود هم انتظار ندارند کتابهای غیر درسی بخوانند ،نمی توانند هم داشته باشند چرا که خفته خفته را کی کند بیدار!

۲)محتوای کتابهای درسی بروز نیستند و کتابهای خارج از برنامه ی درسی به مراتب غنی تر و پر بارتر هستند و این در حالی است که دانش آموزان به سوی کتابهای غیر درسی هدایت نمی شوند که علتش نیز گفته شد.

۳)سیستم آموزشی ما کاربردی نیست یعنی اینکه آموخته های مختصر دانش آموزان پس از فراغت از تحصیل به دردشان نمی خورد یا حداقل در سطحی نیست که دردی را دوا بکند به عنوان مثال یک فارغ التحصیل رشته ی علوم انسانی پس از دوازده سال کدام تخصص را کسب کرده که در زندگی روز مره به دردش بخورد !؟ ممکن است گفته شود رشته های فنی حرفه ای یا کار و دانش در این راستا به وجود آمده اند حال سوال این است که تا چه اندازه موفق بوده است؟ در این رشته ها هم غلبه با دروس نظری است و گاها با دروس غیر مرتبط به ظاهر مرتبط!

۴)شیوه های ناصحیح آموزش، منظور از این سخن آن است که گاه روشهای غلط و ناکارآمد آموزشی غیر از اتلاف وقت ثمری به دنبال ندارد . به عنوان مثال کدام فارغ التحصیل دیپلم یا حتی بالاتر از آن می تواند ادعا کند که در  ازای صرف وقت هفت هشت ده سال از عمر خوددر کلاسهای زبان انگلیسی می تواند یک نامه ی کوتاه انگلیسی بنویسد یا یک متن ساده را ترجمه کند یا با یک انگلیسی زبان مکالمه ی ساده ای انجام دهد؟ حال باید پرسید پس اشکال کار در کجاست؟ آیا می توان دلیل دیگری غیر از شیوه های ناصحیح آموزشی ارائه داد؟ این در حالی است که با صرف وقت بسیار اندک در آموزشگاههای زبان انگلیسی می توان نتیجه ی بهتری کسب کرد و کسب هم می کنند!

تنها راهکاری که در این زمینه به نظر می رسداین است که ضمن اصلاح شیوه های غلط آموزشی باید آموزش زبان را از پایه ی ابتدایی آغاز کرد تا نتیجه ی مطلوب گرفت و این کار حتما شدنی است.

۵)مصرف زدگی، مراد از این سخن آن است که ما دانش آموزان را با عادت دادن به از حفظ کردن مطالب ،مصرف کننده ی افکار و حتی عبارات دیگران بار می آوریم  در حالی که می توان با تاکید بر محتوی و درونمایه ی مباحث، خلاقیت زبانی دانش آموزان را تقویت کرد. بعضی از همکاران به اندازه ای در این شیوه ی غلط پافشاری دارند که حتی انداختن یک واو یا حرف از جمله را از دانش آموزان نمی پذیرند.شیوه ی درست و خلاقانه آن است که از دانش آموز بخواهیم که دریافت ها و برداشتهای خود از مطلب را بازگو کند نه عین نوشته های کتاب را! در رشته هایی مانند ریاضی برای پرورش خلاقیت دانش آموزان می توان آنها را ترغیب به پیدا کردن راههای جدیدی برای اثبات قضیه ها یا حل معادلات و ... نمود .

۶)َمشارکت ندادن دانش آموزان در جریان آموزش، در شیوه ی رایج فعلی دانش آموز نقشی در جریان آموزش ندارد ومنفعل است . معلم متکلم الوحده بوده وفرصت هر گونه طرح پرسش و اظهار نظر را از دانش آموز می گیرد و گاه بدتر از آن هیچ دیدگاهی را غیر از دیدگاههای کهنه و نخ نما شده ی خود نمی پذیرد واین در حالی است که اکثر دانش آموزان به دلیل ارتباط با اینترنت و سایر وسایل ارتباط جمعی روز از معلمان خود سالها جلوتر هستند.

۷)تفکرمحور نبودن، در این سیستم به جای آنکه اندیشیدن به دانش آموز یا دانشجو آموخته شود،تقلید از اندیشه ی دیگران یا مانند دیگران فکر کردن به آنان آموخته می شود. و بدتر از آن اینکه دیگر کونه فکر کردن نوعی ناهنجاری محسوب می شود وحال آنکه در طول تاریخ اکثر مخترعان و مکتشفان و فیلسوفان از زمره ی کسانی بوده اند که مانند همه فکر نمی کرده اند، و عموما در زمان خود از مطرودین بودند یا حتی تکفیر می شده اند ، ملاصدرا ،ابن سینا، حلاج،سهروردی،عین القضات،نسیمی و ...از زمره ی این کسان بوده اند اما گذشت زمان حقیقت را روشن کرده است.

۸)پژوهش محور نبودن، در حالی که امروزه  رویکرد آموزشی تمام کشورها پژوهش محور است ،هنوز آنچنان که باید و شاید در نظام آموزشی ما به پژوهش بها داده نمی شود. دلیل این امر آن است که اکثر معلمان ما با پژوهش بیگانه می باشند و عمدتا حتی با مطالعه که وظیفه ی اصلی هر معلمی برای پر بار کردن کلاس درس است نیز میانه ی آنچنانی ندارند. علاوه بر آن در هیچکدام از کتب درسی نیز عطف توجهی به امر خطیر پژوهش نشده است.

از آن گذشته پژوهش به عنوان مهارتی که باید طی دوره های تحصیلی و پس از آن در دوره های باز آموزی ضمن خدمت آموزش داده شود اصلا جدی گرفته نمی شود!

با چنین وضعی چگونه می توان دانش آموزانی پژوهشگر و اندیشه ورز پرورش داد؟

۹)نگاه غلط به آموزش و پرورش، از دید بسیاری از مسئولان آموزش و پرورش دستگاهی مصرف کننده محسوب می شود وحال آنکه نه تنها آموزش و پرورش دستگاهی مصرف کننده نیست بلکه اولین دستگاه تولید کننده نیز هست . اگر تولید فکر را مهمترین تولید بدانیم آموزش و پرورش اولین و مهمترین دستگاه تولید کننده ی فکر می باشد.از نگاه بعضی ها در آمدزایی مهم است اما سوال این است که این همه نیروی متخصص سازمانها و نهادهای مختلف را کدام  ارگان تربیت کرده است؟ و مگر تولید فقط سیمان و پلاستیک و آهن و... است؟!

در اکثر کشورهای پیشرفته بالاترین بودجه ها را به آموزش و پرورش اختصاص می دهند وهر گونه تغییر و تحول را از آموزش و پرورش شروع می کنند. اگر اکنون کشوری مانند مالزی به این درجه از پیشرفت رسیده فقط در سایه ی سرمایه گذاری در آموزش و پرورش است، فرد فرهیخته ای مثل مهاتیر محمد که نیم قرن سکان رهبری مالزی را در دست داشت ابتدا از آموزش و پرورش شروع کرد . وی ابتدا وزیر آموزش و پرورش مالزی بود که بعدها به نخست وزیری رسید.

۱۰)مدرک گرایی ، در این سیستم آنچه در درجه ی اول اهمیت قرار دارد اخذ مدرک است و جالب اینکه بین کسی که این مدرک را با نمره ی عالی کسب می کند با کسی که با حداقل نمره ی قبولی یعنی ده کسب می کند فرقی نیست. یا در مواد درسی نیز ایضا همانطور یعنی کسی که بعنوان مثال در درس جبر یا زیست شناسی یا ادبیات بیست گرفته با کسی که دراین مواد درسی چهارده یا حتی ده گرفته فرقی ندارد، در حالی که عقلا و منطقا بین این نمرات تفاوت فاحشی وجود دارد.  با ّاین حال آیا این امر دلیلی غیر از نارسایی و ناکارآمدی نظام آموزشی موجود می تواند داشته باشد؟

۱۱)کنکور زدگی، متاسفانه در سالهای اخیر تمام برنامه ها طوری تنظیم شده اند که گویا برای تحصیل، هدف و فلسفه ای غیر از کنکور و ورود به دانشگاه در نظر گرفته نشده است! و احیانا اگر دانش آموزی موفق به ورود به دانشگاه نشود  تمام درها به روی او بسته شده است ! و زندگی دیگر برای او به پایان رسیده است ! اگر چه ماشاالله با وفور و ظهور  قارچ گونه ی روزانه ی مراکز آموزشی از شبانه اش گرفته تا روزانه اش واز انتفاعی اش گرفته تا غیر انتفاعی اش و از علمی کار برد ی اش گرفته تا پیام نورش و...دیگر غیر محتمل است که کسی اقلا در یکی از این مراکز پذیرفته نشود ! که زندگی هم برای او به آخر برسد!    گاه دیده می شود بعضی از خانواده های حساس ! بیچاره دانش آموز را آنقدر ازاین کلاس تقویتی! به آن کلاس کنکور وکلاس آموزش مهارتهای تست زنی و زبان و ...کشانده اند که منگ و دنگ شده است ! ونای حرکت ندارد و در کلاس مدرسه در حال چرت زدن است .

از آن بدتر حال و روز کسانی است که همه ی این کلاسها را فقط بخاطر چشم هم چشمی و رقابت های خاله زنکی می روند و اصولا  با اهداف والای تحصیل و علم بیگانه ی بیگانه اند با این حال ... سوال اساسی هنوز بر جای است  که می خواهیم چه شود؟ حال به جای یک دیپلمه ی بیسواد یک لیسانسیه ی بیسواد روی دستمان مانده است آن هم با کلی انتظار از زمین و زمان ! 

۱۲)تبعیض در آموزش ،   با تقسیم مدارس به مدارس دولتی و غیر انتفاعی از طرفی و استعدادهای درخشان و نمونه از طرف دیگر و جذب معلمان فرهیخته و مجرب در مدارس یاد شده عملا تبعیضی ناروا در حق دانش آموزان دیگر روا می شود.

ازطرفی جدا کردن دانش آموزان زبده و درس خوان از سایر دانش آموزان انگیزه و روحیه ی رقابت را ازدانش آموزان متوسط الحال و لازم التوجه می گیرد. آیا وقت آن نرسیده است که در این نوع تقسیم بندی تبعیض آلود و روحیه کش تجدید نظری صورت گیرد؟ 

۱۳)فاصله گرفتن عاطفی معلمان از دانش آموزان ،یکی از مسائل بدیهی آموزش این است که متعلم باید معلم را بپذیرد تا به درس او نیز علاقه پیدا کند.حال به هر دلیلی اگر معلمی بر دل دانش آموزی ننشست ،طبیعی است که دانش آموز دل به درس او ندهد ونتیجه از پیش معلوم است. البته در این میان معلمان هم برای خود هزار دلیل اقتصادی و غیر اقتصادی اقامه می کنند که ضمن قابل توجه بودن باید یاد آوری شود که آنها نمی تواند دلیل بی انگیزگی شود چون دلایل آنها ربطی به دانش آموزان ندارد وبه قول معروف نباید مصداق این بیت شود؛

گنه کرد دربلخ آهنگری     به ششتر زدند گردن مسگری                                                                                              

حال بایستی فکری برای رفع این معضل نمود و راه برون رفتی پیدا کرد که از اهم مشکلات است. حیف است فضای پاک و زلال کلاس درس جز به مسائل انسانی و عاطفی و اخلاقی و علمی و تربیتی صرف شود. نباید از یاد ببریم تکیه کلام استادانمان را که؛                                                                       درس معلم ار بود زمزمه ی محبتی   جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را                                             

۱۴)رویکرد صرفا آموزشی و غفلت ازپرورش روحی و روانی و عاطفی و...،متاسفانه در سیستم فعلی آموزش و پرورش ما تمام نگاهها معطوف به سرفصل های کتب درسی شده است وابعاد وجودی اصلی و مهم دانش آموزان مغفول مانده است و با تاسف نگاهی ماشینی بر انسان حاکم شده است! حال آنکه تربیت دینی و اخلاقی انسانها در اولویت قرار دارد و تمام متون مذهبی ما و در راس همه قرآن کریم بر این نکته تصریح دارد که تزکیه قبل از تعلّم است. حال پرسش اساسی این است که به فرض توفیق در امر آموزش صرف و تربیت متخصصان بی تعهد ! کدام قلّه ها را فتح کرده ایم؟ مگر نه این است که فلسفه ی بعثت تمام انبیا ساختن انسانهای صالح و سالم و اخلاقی بوده است؟ آیا  جوامعی که قبل از ما این کژراهه را رفته اند - تخصص صرف ـ چه گلی به سر جامعه ی بشری زده اند؟

آیا آزموده را آزمودن خطا نیست؟ پس تا دیر نشده است باید چاره اندیشی کرد .

 

گفته اند بهترین راه کمک به یک فرد بینوا روزانه چند تا ماهی دادن به او نیست بلکه ماهیگیری را به او یاد دادن است. حال بهترین راه برون رفت از این وضعیت ، تفکر محور کردن آموزش و پرورش و مشارکت دادن دانش آموزان در امر آموزش و ایضا حاکم کردن نگاهی پژوهش محور در آموزش و پرورش و دوری از مدرک گرایی و همچنین نمره محوری است. نیز حاکم کردن نگاه علم محور و دانایی محور و باز گرداندن جایگاه اهل دانش به خودشان و ...                                                                                                                                       از منظری دیگر بروز کردن محتوای کتابهای درسی و بکار گرفتن معلمانی دلسوز و شیفته ی آموزش آینده سازان این مرز و بوم است.

معلم علاقمند به شغل خود یکی از دو بال آموزش و پرورش می باشد که به هیچ وجه نباید از این موضوع غفلت  شود.

در فرصتهای دیگربه این مقوله ی بسیار مهم باز هم خواهیم پرداخت ان شا ا...

این مطلب ادامه دارد ...

میرحسین دلداربناب دبیر دبیرستانهای شهرستان مرند 

                                                                               

  • میر حسین دلدار بناب
۰۵
تیر
ابن عربی
زادروز ۲۷ رمضان ۵۶۰ [۱]
۷ آگوست ۱۱۶۵

مورسیا، اندلس
درگذشت ۲۲ ربیع‌الثانی ۶۳۸ [۲]
۱۰ نوامبر ۱۲۴۰
دمشق
آرامگاه جبل قاسیون، دمشق
محل زندگی سبیا، مکه، دمشق
ملیت عرب اندلس
نقش‌های برجسته نظریه وحدت وجود
لقب شیخ‌الاکبر، محی‌الدّین
ابن‌افلاطون و ابن‌سُراقه (در اندلس)
در غرب: دکتر ماکسیموس
دوره مُرابطان
مذهب سنی
مکتب طریقت اکبریه
آثار فصوص‌الحکم، فتوحات المکیه

محمّد بن علی بن محمّد بن احمد بن عبدالله بن حاتم طائی معروف به محی‌الدین ابن عربی و شیخ اکبر عارف مسلمان عرب اندلسی است. وی در سال ۵۶۰ ه.ق. در شهر مرسیه در جنوب شرقی اندلس به دنیا آمد. پدرش علی بن محمد از عالمان فقه و حدیث و تصوف بود و جدش نیز یکی از قضات اندلسی بود. ابن عربی در ۲۲ ربیع‌الثانی ۶۳۸ هجری قمری مطابق با ۱۰ نوامبر ۱۲۴۰ میلادی در دمشق در سن ۷۸ سالگی درگذشت.

محتویات

[نهفتن]

زندگینامه

شرف‌الدین خراسانی در دانشنامه بزرگ اسلامی زندگی ابن عربی را چنین شرح می‌دهد:" در این زمان فرمانروای مرسیه ابوعبدالله محمد بن سعد بن مَردَنیش بوده است که از ۵۴۲ق‌/۱۱۴۷م تا ۵۶۷ق‌/۱۱۷۲م بر مرسیه، بلنسیه و شاطبه حکومت داشته است، ابن عربی نیز خود به تولد خویش در زمان محمد بن مردنیش اشاره می‌کند (الفتوحات، ۴/۲۰۷، محاضرة الابرار، ۱/۸۷).

ابن عربی از دودمان عربی کهنی بوده و سلسله نسب وی به حاتم طایی می‌رسیده است، چنانکه خود «الطائی الحاتمی‌» را به دنبال نام خویش می‌آورد (الفتوحات، ۴/۵۵۳). پدرش از مردان برجسته و سرشناس مرسیه به شمار می‌آمده و احتمالاً یکی از نزدیکان ابن مردنیش بوده است‌. فیلسوف مشهور ابن رشد (د ۵۹۵ق‌/۱۱۹۸م‌) از دوستان نزدیک پدر ابن عربی بوده است و بنابر گزارش خود ابن عربی، ابن رشد از پدر او درخواست دیدار با ابن عربی را کرده بوده است‌.

بخشی از زندگی ابن عربی در اندلس، همزمان با فرمانروایی ۳ تن از «موحدون‌» بوده است‌: ابویعقوب یوسف (حک ۵۵۸ -۵۸۰ق‌/۱۱۶۳- ۱۱۸۴م‌)، ابویوسف یعقوب المنصور (حک ۵۸۰ - ۵۹۵ق‌/۱۱۸۴- ۱۱۹۹م‌) و محمدالناصر (حک ۵۹۵ -۶۱۰ق‌/۱۱۹۸-۱۲۱۳م‌). با وجود شکوفایی فرهنگی در آن دوران، اوضاع سیاسی اندلس آمیخته با بحرانها و درگیریهای مداوم میان مسلمانان و فرمانروایان مسیحی شمال اسپانیا بود و در پی این بحرانهای سیاسی، بخشهای مهمی از سرزمین اندلس به دست مسیحیان افتاد. در زمان محمد الناصر نبرد مشهور عقاب در ۶۰۹ق‌/۱۲۱۲م میان مسلمانان و سپاهیان مسیحی به فرماندهی آلفونس هشتم پادشاه کاستیل، درگرفت که به شکست سخت مسلمانان انجامید و هزاران تن از مسلمانان در آن کشته شدند (مراکشی، ۳۲۱-۳۲۳). در پی این شکست، زوال فرمانروایی موحدون در اسپانیا آغاز شد. از آن پس سرزمین اندلس اسلامی اندک‌اندک به چنگ فاتحان مسیحی می‌افتاد. نزدیک به نیمهٔ سدهٔ ۱۳م، آنچه اروپاییان آن را «تسخیر دوبارهٔ۲» اسپانیا می‌نامند، عملاً انجام گرفته بود. شهر قرطبه در ۶۳۴ق‌/۱۲۳۶م و اشبیلیه در ۶۴۶ق‌/۱۲۴۸م برای همیشه از دست مسلمانان بیروت رفت‌.

خانوادهٔ ابن عربی تا ۵۶۸ق‌/۱۱۷۲م در مرسیه به سر می‌برد. در این میان حکومت ابن مردنیش به وسیلهٔ موحدون برانداخته شد. خانوادهٔ ابن عربی در همان سال از مرسیه به اشبیلیه منتقل شد. پدر ابن عربی از الطاف فرمانروای جدید اندلس، ابویعقوب یوسف برخوردار گردید. وی از نزدیکان والی اشبیلیه بوده و گویا به یک منصب دولتی نیز گمارده شده بود. در اشبیلیه، ابن عربی نزد استادان نامدار به آموختن قرائات هفتگانه، ادبیات، حدیث و دیگر دانشهای زمان خود پرداخت و تنی چند از استادان به وی اجازهٔ تدریس آثار خود را دادند.

ابن عربی در اجازه‌ای که در ۶۳۲ق‌/۱۲۳۴م به الملک المظفر، ملقب به الملک الاشرف (۵۷۶ - ۶۳۵ق‌/۱۱۸۰-۱۲۲۷م‌) به خط خود نوشته است، نام تنی چند از استادان خود در قرائت قرآن، فقه، حدیث و نیز عنوانهای ۲۹۰ نوشتهٔ خود را آورده است‌. از مردان نامداری که ابن عربی از ایشان اجازهٔ عامه گرفته بود، یکی محدث و تاریخ نگار مشهور ابن عساکر (د ۵۷۱ق‌/۱۱۷۶م‌) صاحب تاریخ دمشق است و دیگری ابن بشکوال (د ۵۷۸ق‌/۱۱۸۲م‌). وی همچنین از ابوالقاسم ذاکر بن کامل بن غالب خفّاف و ابوحفص عمر بن عبدالمجید قرشی میّانشی و نویسندهٔ نامدار ابوالفرج عبدالرحمان ابن جوزی (د ۵۹۷ق‌/۱۲۰۰م‌) اجازهٔ عامه گرفته بود. ابوالفرج ابن جوزی اجازهٔ روایت همهٔ نوشته‌هایش، به ویژه کتاب صفوة الصفوة یا صفة الصفوة و مثیر العرام الساکن الی اشرف الاماکن را به وی داده بود؛ ابن عربی از چند تن دیگر نام می‌برد که نزد ایشان درس خوانده بوده است، مانند ابوبکر محمد بن عُبَید سَکسَکی، فقیه و محدث، عبدالودود بن سمحون (یا سمجون‌)، ابوزید سهیلی و عمران بن موسی بن عمران میرتُلی (نک: ابن عربی، «صورة اجازة»، ۱۱۲-۱۲۱؛ نیبرگ، .(۲۱-۲۷ شایان ذکر است که با توجه به استادان ابن عربی و دانشهایی که آموخته بود، دیگر جای شگفتی نیست که وی از آغاز جوانیش سرشناس شده باشد. گفته می‌شود که وی چندی منشی فرمانروایان اشبیلیه بوده است‌.دربارهٔ گستردگی دامنهٔ معلومات وی گفته شده است که «وی در هر فنی از اهل آن فن آگاه‌تر است‌» (ابن عماد، ۵/۱۹۰) و انبوه نوشته‌های وی بر این حقیقت گواه است‌.

دربارهٔ نخستین انگیزه‌هایی که ابن عربی را به سوی عرفان و تصوف کشانده بوده است، آگاهی چندانی در دست نیست، اما می‌دانیم که در اندلس‌ِ دوران نوجوانی و جوانی وی گرایشهای عرفانی و نیز محافل شیوخ تصوف و مریدان ایشان اندک نبوده است‌. یکی از بزرگ‌ترین و نامدارترین شیوخ عرفان و تصوف، همزمان با جوانی ابن عربی، شعیب ابن حسین اندلسی مشهور به ابومدین (د ۵۹۴ق‌/۱۱۹۸م‌) بوده است که ابن عربی در نوشته‌هایش چندین بار از وی نام می‌برد و او را «شیخنا و عمادنا» و «شیخ الشیوخ‌» و «ابوالنجا» می‌نامد (الفتوحات، ۲/۲۶۱، «التدبیرات الالهیة»، ۱۲۶). ابن عربی ابومدین را «از بزرگان عارفان‌» می‌نامد و می‌گوید که از روی بصیرت به او اعتقاد داشته است (الفتوحات، ۴/۴۹۸؛ دربارهٔ ابومدین، نک: غبرینی، ۲۲-۳۲؛ ابن قنفذ، ۹۰-۱۰۶). اما با وجود ارادت فراوانی که ابن عربی به ابومدین می‌ورزیده است، به نظر نمی‌رسد که شخصاً با وی روبه‌رو شده باشد، چنانکه خود نیز به این نکته اشاره می‌کند (روح القدس، ۱۱۳-۱۱۴).

ابن عربی، بنا بر گفتهٔ خودش در ۵۸۰ق‌/۱۱۷۴م به «طریقت عرفان‌» داخل شده بود (الفتوحات، ۲/۴۲۵) و نخستین کسی که با وی در «طریق الله‌» روبه‌رو شده بود، ابوجعفر احمد عرینی است که در آغاز آشنایی ابن عربی با «طریقت عرفان‌» به اشبیلیه آمده و ابن عربی نخستین کسی بوده که به دیدار او شتافته بوده است‌. ابن عربی زندگانی خود را پیش از داخل شدن به طریقت، «زمان جاهلیت‌» خود می‌نامد.

ابن عربی با زنی به نام مریم بنت محمد بن عبدون ازدواج کرده بود که از او چیزی نمی‌دانیم، اما بنا بر گواهی ابن عربی، او اهل باطن و از سالکان طریقت و هم مشرب شوی خود بوده است و ابن عربی از وی یک رؤیای عارفانه نقل می‌کند.


شواهدی در دست است نشانگر آنکه ابن عربی از همان آغاز جوانی دارای دلی تپنده در آرزوی آنچه فراسوی جهان محسوس و مادی است و روحی تشنهٔ حقایق غیبی و عواطفی پر هیجان و اندیشه‌ای عرفان جو بوده است، چنانکه در این رهگذر جوانه‌های بینش عرفانی در درونش سر برمی‌زده و حالات و مکاشفاتی برایش دست می‌داده که انگیزهٔ شگفتی دیگران و تحسین آنان می‌شده است‌.

خود ابن عربی، در مرحلهٔ دیگری از زندگانیش، صحنهٔ دیدار خود را با فیلسوف ارسطو گرای بزرگ، ابن رشد تصویر می‌کند که بر آنچه گفته شد، گواه است‌. وی می‌گوید: «روزی در قرطبه به خانهٔ قاضی آن شهر ابوالولید ابن رشد رفتم‌. وی خواهان دیدار من بود، چون چیزهایی از آنچه خداوند در خلوت بر من آشکار کرده بود، به گوشش رسیده بود و دچار شگفتی شده بود. بدین سان پدرم که از دوستان وی بود، به بهانهٔ حاجتی مرا نزد وی فرستاد. من در آن هنگام نوجوانی بودم موی بر چهره نروییده و شارب برنیاورده‌. چون بر وی درآمدم، برای نشان دادن مهر و احترام به من، از جایش برخاست و مرا در آغوش گرفت‌. سپس به من گفت‌: آری‌! گفتم‌: آری‌. پس شادی او از اینکه من نیتش را فهمیده بودم، افزون شد. آنگاه من از آنچه انگیزهٔ شادی او شده بود، آگاهی یافتم و گفتم‌: نه‌. در این هنگام ابن رشد خود را کنار کشید و رنگ چهره‌اش دیگر شد، [گویی‌] دربارهٔ اندیشیدهٔ خود دچار شک شده بود. سپس گفت‌: شما امر را در کشف و فیض الهی چگونه یافتید؟ آیا همان است که [عقل و] اندیشهٔ نظری به ما داده است‌؟ به او گفتم‌: آری - نه‌! میان آری و نه روحها به بیرون از موادشان پرواز می‌کنند و گردنها از بدنهایشان جدا می‌شوند! ابن رشد رنگش پرید، لرزه بر اندامش افتاد و نشست و می‌گفت‌: لاحول و لاقوة الا بالله‌»، زیرا آنچه را من بدان اشاره کرده بودم، دریافته بود... و پس از آن روز ابن رشد از پدرم خواست که من بار دیگر با او گرد آیم، تا آنچه در اندیشه دارد، بر من عرضه کند [و بداند] که آیا [اندیشه‌های او] موافق [با برداشت من‌] است یا مخالف آن، زیرا وی از صاحبان اندیشه و نظر عقلی بود. سپس وی خدا را سپاس گزارد از اینکه در زمانی زندگی می‌کند که در آن کسی را دیده است که نادان به خلوت خود داخل می‌شود و اینگونه بیرون می‌آید، بی‌درسی و بحثی و مطالعه‌ای و خواندنی‌. وی سپس گفت‌: این حالتی است که ما [وجودِ] آن را اثبات کرده بودیم، اما کسی را که دارای آن شده باشد، ندیده بودیم‌. سپاس خدای را که من در زمانی هستم که در آن یکی از دارندگان این حالت یافت می‌شود که قفلها را می‌گشاید. سپاس خدایی را که ویژگی دیدار با او را نصیب من کرد». سپس ابن عربی می‌افزاید که می‌خواسته است بار دیگر با ابن رشد دیدار کند، اما این دیدار دست نداده تا در ۵۹۵ق که در همان شهر قرطبه بر سر تابوت ابن رشد حاضر شده است‌.

ابن عربی سالها پس از این دیدار و هنگامی که بخشی از فتوحات مکیة را می‌نوشته است، بار دیگر ابن رشد را به یاد می‌آورد. وی پس از انتقاد شدید از «سخنگویان در حکمت‌» که به درگاه پادشاهان و والیان نادان پناه می‌برند و حتی اینان آنان را تحقیر می‌کنند، از حکیمانی که به شناخت خدا از راه «فیض الهی اختصاصی‌» و خارج از آموختن درس معمولی، معتقدند و عقل را از لحاظ فکر و نظر در این راه ناتوان می‌بینند، به نیکی یاد می‌کند و می‌نویسد: «من از یکی از بزرگان ایشان که شنیده بود آنچه را خداوند از شناخت خود، بی‌نظر و خواندن، بلکه از راه خلوتی که با خدا داشته‌ام، بر من گشوده بود، در حالی که من اهل طلب [آموزش نظری‌] نبوده‌ام، شنیدم که می‌گفت‌: سپاس خدای را که در زمانی هستم که در آن کسی را دیدم که خداوند رحمتش را نصیب وی کرده و از نزد خود به وی دانش آموخته است‌» (الفتوحات، ۱/۳۲۵).

ابن عربی در مراحل سلوک و آموزش و اجتهاد عرفانی خود از شیوخ نامدار عصر خود بهره گرفته و زمانی را در خدمت آنان گذرانده است‌. وی احوال و مقامات این شیوخ را در جاهای پراکنده از فتوحات وصف می‌کند و نیز در دو نوشتهٔ خود رسالهٔ روح القدس فی محاسبة النفس و الدرة الفاخرة اوصاف ایشان و روابط خود را با آنان تصویر می‌کند. در رسالهٔ روح القدس از ۵۴ تن از شیوخی که با ایشان دیدار کرده است، نام می‌برد


سفرها

ابن عربی تا سن ۳۰ سالگی (۵۹۰ق‌/۱۱۹۴م‌) در اشبیلیه به سر برد و در این میان به شهرهای دیگر اسپانیا سفر می‌کرد. در اشبیلیه وی با چند تن از شیوخ زمان خود، از جمله ابویحیی صنهاجی ضریر، صالح بربری، ابوعبدالله شرفی و ابوالحجاج شُبَربُلی دیدار داشته است‌. وی می‌گوید با این ۴ تن که از بزرگان ملامیه (ملامتیه‌) بوده‌اند، الفت و همنشینی و دوستی نزدیک داشته است‌. ابن عربی به ایشان در الدرة الفاخرة پرداخته است (الفتوحات، ۱/۲۰۶). وی از «ملامتیان‌» سخت ستایش می‌کند و ایشان را مردانی می‌نامد که در ولایت به بالاترین درجات آن رسیده‌اند و بالاتر از درجهٔ ایشان تنها درجهٔ پیامبری است‌.در جای دیگری در بارهٔ ملامتیان می‌گوید که اگر مقام و منزلت ایشان نزد خدا بر انسانها آشکار می‌شد، آدمیان آنان را به جای خدایان می‌گرفتند.ابن عربی در ۵۹۰ق اندلس را ترک گفت و به شمال آفریقا سفر کرد. در آن سال وی را در تلمسان می‌یابیم که در آنجا پیامبر(ص‌) را در خواب می‌بیند.در همان سال وی به تونس می‌رود و در آنجا با ابومحمد عبدالعزیز بن ابوبکر بن قرشی مهدوی (د ۶۲۱ق‌/۱۲۲۴م‌) آشنا می‌شود که از آن پس دوست نزدیک وی بوده است‌. ابن عربی بعدها خطبهٔ کتاب فتوحات خود را به وی اهدا می‌کند و در ۶۰۰ق‌/۱۲۰۳م، در مکه، رسالة روح القدس را به نام وی می‌نویسد و نیز نوشتن کتاب انشاء الدوائر، را در ۵۹۸ق در تونس، در خانهٔ وی آغاز می‌کند (الفتوحات، ۱/۹، ۹۸، ۱۲۰، روح القدس، ۱۹).


در ۵۹۱ق ابن عربی در شهر فاس بوده است (الفتوحات، ۴/۲۲۰، ۵۴۱). در ۵۹۲ق به اشبیلیه بازگشته و در آنجا به سر برده است (همان، ۱/۳۲). در ۵۹۳ق در فاس با عبدالله بن استاذ موروری دیدار کرده است‌. ابن عربی از وی با عنوان «قطب المتوکلین‌» یاد می‌کند و او را یکی از اولیاء «اهل الله‌» می‌داند (همان، ۴/۷۶، ۱/۶۶۶). در ۵۹۴ق نیز ابن عربی در فاس بوده و خداوند در آنجا «خاتم محمدی‌» را به وی شناسانده و علامت او را به ابن عربی نشان داده است، ولی نام او را نمی‌آورد (همان، ۳/۵۱۴، ۴/۵۴۹). در ۵۹۵ ق ابن عربی در شهر المریه‌۱ در اندلس بوده و در رمضان آن سال کتاب مواقع النجوم را در ۱۱ روز نوشته بوده است که به گفتهٔ خودش آن را در پی یک فرمان الهی نوشته و آن کتاب «خواننده را از استاد بی‌نیاز می‌کند، بلکه استاد نیازمند آن است‌». وی در همین سال در شهر غرناطه بوده و با شیخ خود ابومحمد عبدالله شکار دیدار داشته است (همان، ۱/۱۸۷). نیز در همین سال ابن عربی را در زادگاهش مرسیه می‌یابیم (همان، ۱/۷۰۸). وی در ۵۹۷ق در مراکش بوده و در محرم آن سال به «مقام القربة» رسیده بوده است (همان، ۲/۲۶۰-۲۶۱) و در همان سال به او الهام شده بوده است که به سوی «مشرق‌» روانه شود (همان، ۲/۴۳۶). در ۵۹۸ق ابن عربی در تونس بوده و در خانهٔ عبدالعزیز مهدوی به سر می‌برده است (همان، ۱/۹۸). در همین سال وی با ابوعبدالله ابن جنید قَبَرفیقی (از نواحی رُنده در جنوب اندلس‌) که از شیوخ طائفه و معتزلی مذهب بوده است، دیدار کرده و با وی مباحثاتی داشته و سرانجام او را از نظریهٔ «خلق افعال از سوی انسانها» منصرف کرده بوده است (همان، ۲/۱۸۲، ۳/۴۵)؛ وی همچنین در همان سال در بیت‌المقدس بوده و از آنجا پیاده روانهٔ مکه گردیده است (همو، روح القدس، ۹۲-۹۳) و پس از رمضان همان سال وارد مکه شده و به خدمت شیخ مکین‌الدین ابوشجاع زاهر بن رستم بن ابی الرجاء اصفهانی رسیده و شیفتهٔ دختر وی به نام «نظام‌» و ملقب به «عین الشمس‌» شده است و بعدها دیوان اشعار خود ترجمان الاشواق را به نام و برای او سروده است (نک: ترجمان الاشواق، ۷ به بعد). ابن عربی تا ۶۰۰ق در مکه به سر برده است‌. در ۶۰۱ق، وی را در موصل می‌یابیم که با مردی به نام مهذب ثابت عنتر حلوی که مدعی معارضه با قرآن بوده برخورد داشته است‌.علی بن عبدالله بن جامع، شیخ ابن عربی در همان شهر «خرقة خضر» را به او پوشانده بوده است (همان، ۱/۱۸۷). ابن عربی، چنانکه خود می‌گوید: در مکه، روح مجسم محمد پسر هارون‌الرشید خلیفهٔ عباسی را در هنگام طواف کعبه دیده و با وی سخن گفته است‌. بعضی از یاران ابن عربی نیز در مکه نزد وی احیاءالعلوم غزالی را می‌خوانده‌اند (همان، ۴/۱۲). در همین سال ابن عربی را در بغداد می‌یابیم که در آنجا برای نخستین بار رسالهٔ روح القدس را در حضور جمعی از علما می‌خواند.


یک سال پیش از آن (در ۶۰۰ق‌)، ابن عربی در مکه با مجدالدین اسحاق، پدر صدرالدین قونوی (که بعدها شاگرد برجستهٔ ابن عربی شد) آشنا شده بود. هنگامی که غیاث‌الدین کیخسرو اول (حک ۶۰۱ - ۶۰۸ق‌/ ۱۲۰۵-۱۲۱۱م‌) فرمانروای قونیه (قلمرو سلجوقیان روم‌) شد، نامه‌ای به دوست نزدیکش مجدالدین که در شام بود، نوشت و از وی دعوت کرد که به قونیه بازگردد (ابن بی بی، ۲۵). مجدالدین در راه بازگشت به قونیه، پس از رسیدن به بغداد، ابن عربی را که در آن هنگام در آن شهر بود، هم سفر خود ساخت و هر دو در ذیقعدهٔ ۶۰۱ به قونیه رسیدند و کیخسرو مقدم هر دو را بسیار گرامی داشت (همو، ۹۱، ۹۳). به گفتهٔ مقری، کیخسرو خانه‌ای به بهای ۱۰۰ هزار درهم به ابن عربی هدیه کرده بود. چند روزی پس از آن گدایی از ابن عربی چیزی در راه خدا خواست‌. وی گفت‌: من چیزی جز این خانه ندارم، از آن تو باشد. سپس خانه را به آن گدا بخشید (۲/۱۶۴). ابن عربی در همین سال نیز در موصل بوده است (ابن عربی، محاضرة الابرار، ۲/۴۱۹). پس از آن او را در ۶۰۲ق در بیت‌المقدس (حصریه، ۱۵)، در ۶۰۳ق در مصر (ابن عربی، الفتوحات، ۱/۴۱۰) و سرانجام در ۶۰۴ق در مکه می‌یابیم (همان، ۲/۳۷۶). وی در ۶۰۶ق بار دیگر به قونیه رفته و در آنجا رسالة الانوار فیما یمنح صاحب الخلوة من الاسرار را نوشته بوده است‌. در ۶۰۸ق ابن عربی بار دیگر در بغداد بوده و در آنجا با صوفی مشهور شهاب‌الدین ابوحفص عمر بن عَمّویة سهروردی (د ۶۳۲ق‌/ ۱۲۳۴م‌) صاحب کتاب عوارف المعارف دیدار داشته است (ابن عماد، ۵/۱۹۳). از سوی دیگر، ابن عربی در ۶۰۹ق از بغداد نامه‌ای اندرز دهنده و سیاسی برای فرمانروای جدید قونیه عزالدین کیکاووس فرستاده بود که در آن وی را به سخت گیری با مسیحیان تشویق می‌کرد. شاید یکی از علتهای نفرت ابن عربی از مسیحیان، در آن زمان، مصائبی بوده باشد که در همان سالها از سوی مسیحیان در جنگهای صلیبی بر سر مسلمانان آمده بود. وی مسلمانان را از زیارت بیت‌المقدس که در آن زمان در دست صلیبیان بود برحذر می‌دارد (همان، ۴/۴۶۰). پس از آن ابن عربی را در ۶۱۰ق یا اندکی پس از آن در حلب می‌یابیم (یحیی، حاشیه، ۱۴۳). در ۶۱۲ق ابن عربی بار دیگر به آناتولی سفر کرده و در آن سال در سیواس و ملطیه به سر می‌برده است‌. در رمضان آن سال کیکاووس انطاکیه را محاصره کرده بود. ابن عربی در خواب می‌بیند که کیکاووس در نبرد با دشمن پیروز می‌شود و از ملطیه نامه‌ای با چند بیت شعر برای وی می‌فرستد و مژدهٔ پیروزی را به او می‌دهد. کیکاووس در روز عید فطر، ۲۰ روز پس از رؤیای ابن عربی، در نبرد پیروزی می‌یابد.در سالهای ۶۱۲ -۶۱۶ق، ابن عربی ظاهراً در شهر ملطیه در آناتولی به سر می‌برده‌. وی در آنجا طی چند «سماع‌» برخی از نوشته‌های خود، مانند روح‌القدس، ترجمان الاشواق و تاج الرسائل را تأیید کرده است در شهر حلب بوده و کتابهای خود مقام القربة، الفهوانیة و منزل المنازل را «سماع‌» کرده است‌. در ۶۲۰ق‌/۱۲۲۳م، ابن عربی عزم سفر به دمشق کرد و تا پایان عمر در آنجا اقامت گزید و جز برای سفری کوتاه به حلب، آنجا را ترک نکرد.وی در این شهر نسخهٔ دوم کتاب بنیادی خود فتوحات را که نوشتن نسخهٔ اول آن را در ۵۹۹ق‌/۱۲۰۳م در مکه آغاز کرده بود، در ۶۳۶ق به پایان رسانید (ابن عربی، الفتوحات، ۴/۵۵۳). کتاب مهم دیگر ابن عربی فصوص الحکم نیز در همان شهر دمشق نوشته شده بود.

دوران زندگانی ابن عربی در دمشق، دوران شکوفایی و آفرینش فکری و روحی وی به شمار می‌رود. فرمانروایان آن دوران که وی را گرامی می‌داشته و به او ارادت می‌ورزیده‌اند، اینانند: الملک العادل اول، ابوبکر محمد بن ایوب، سیف‌الدین (د ۶۱۵ق‌/۱۲۱۸م‌)، برادر صلاح‌الدین ایوبی و فرزند او الملک الاشرف (د ۶۳۵ق‌/۱۲۳۴م‌) در دمشق و الملک‌الظاهر، غازی (د۶۱۳ق‌/۱۲۱۶م‌) دومین فرزند صلاح‌الدین فرمانروای حلب‌. ابن عربی بسیار مورد اعتمادِ الملک‌الظاهر بوده و نزد وی شفاعتها می‌کرده و شکایات و درخواستهای مردم را به آگاهی او می‌رسانده و سلطان نیز گاه از برخی فقیهان زمانش نزد ابن عربی شکایت می‌کرده است (برای نمونه، نک: همان، ۴/۵۳۹، نیز ۳/۶۹ -۷۰). ابن عربی در ۲۲ ربیع‌الثانی ۶۳۸ قمری مطابق با ۱۰ نوامبر ۱۲۴۰ میلادی در دمشق، در خانهٔ قاضی محیی‌الدین ابن زکی در ۷۸ سالگی درگذشت و در دامنهٔ جبل قاسیون، در مقبرهٔ خانوادگی ابن زکی به خاک سپرده شد. آرامگاه او هم اکنون نیز در دمشق زیارتگاه است‌. ابن عربی چند همسر داشته است که از آن میان، چنانکه دیدیم، مریم دختر محمد بن عبدون و فاطمه دختر یونس بن یوسف شناخته شده‌اند. وی از فاطمه دو پسر داشته است به نامهای سعدالدین (۶۱۸ -۶۵۶ق‌/۱۲۲۱- ۱۲۸۵م‌) و عمادالدین محمد (د ۶۶۷ ق‌/۱۲۶۹م‌). سعدالدین شعر نیکو می‌سروده و دیوانی هم داشته است (مقری، ۲/۱۷۰، ۱۷۲). ابن عربی از دختر خود به نام زینب نیز یاد می‌کند (الفتوحات، ۴/۱۱۷). در برخی منابع آمده است که ابن عربی، پس از مرگ شیخ مجدالدین اسحاق با همسر وی، مادر صدرالدین قونوی، ازدواج کرده است (قاری بغدادی، ۳۵، به نقل از ابوالحسن خزرجی‌). در تأیید یا رد این گزارش هیچ مأخذ دیگری در دست نیست‌. اما این نکته روشن است که خود ابن عربی و نیز صدرالدین قونوی که سالها شاگرد وی از یاران نزدیکش بوده است، در این باره چیزی نگفته‌اند."[۳]

عقاید

ورود رسمی ابن عربی به تصوف در سنّ ۲۱ سالگی یعنی در سال ۵۸۰ (ه.ق.) روی‌داد، ولی او به‌زودی و در زمانی اندک بلندآوازه گردید، و مشایخ زمانش به دیدار او شتاب‌نمودند. محی‌الدّین آثاری گران‌سنگ و پرارزش در شاخه‌های مختلف حکمت و علم پدیدآورد، تصوف را به نوعی فلسفه تبدیل‌کرد، و در نوشته‌هایش عقاید و باورهای بسیاری از مکاتب را تبیین و تفسیرنمود (ص-ص ۵۱ - ۵۵ مفاتیح‌الاعجاز فی شرح گلشن راز.)

مهمترین کتاب وی «فصوص الحکم» است.این کتاب بر مبنای خواب مبشرین است. او می‌گوید من در دمشق بودم.

علیرغم آنکه فقها تضادهای (صوری یا واقعی) میان عقاید بیان شده در کتب وی با فقه شیعه یا سنی ارائه کرده‌اند، آیت‌الله قاضی طباطبایی وی را شیعه دانسته و گفته‌است: محیی‌الدّین از کاملین است، و در «فتوحات‌» او شواهد و ادلّه‌ای فراوان است که او شیعه بوده است‌؛ و مطالبی که مناقض با اصول مسلّمهٔ اهل سنّت است بسیار است کسی در معارف عرفانی بالاتر از او نیامده و نخواهد آمد. مرحوم آقا (آقای قاضی‌) به محیی‌الدّین عربی و کتاب «فتوحات مکّیّة» وی بسیار توجّه داشتند، و میفرموده‌اند: محیی‌الدّین از کاملین است، و در «فتوحات‌» او شواهد و ادلّه‌ای فراوان است که او شیعه بوده است‌؛ و مطالبی که مناقض با اصول مسلّمهٔ اهل سنّت است بسیار است‌.

در عین حال برخی وی را پیرو مذهب شافعی دانسته‌اند و در این امر اختلاف است.

محیی‌الدّین کتاب «فتوحات‌» را در مکّهٔ مکرّمه نوشت، و سپس تمام اوراق آن را بر روی سقف کعبه پهن کرد و گذاشت یک سال بماند تا بواسطهٔ باریدن باران، مطالب باطله‌ای اگر در آن است شسته شود و محو گردد، و حقّ از باطل مشخّص شود. پس از یک سال باریدن بارانهای پیاپی و متناوب، وقتیکه اوراق گسترده را جمع نمود مشاهده کرد که حتّی یک کلمه هم از آن شسته نشد. برخی دیگر از علما نیز وی را بجهت مناقب اثنی عشر منسوب به ابن عربی که در آن صلوات کبیره بر چهارده معصوم علیهم السلام است، دوستدار اهل بیت دانسته‌اند.[۴]


به گفته دکتر جهانگیری نویسنده کتاب«این عربی عالم بزرگ اسلامی» عرفان اسلامی پیش از وی بیشتر عرفان عملی و نوعی زهد و بی اعتنایی به زندگانی دنیا وی بود. اما عرفان ابن عربی عرفان نظری و عرفان حب و به اصطلاح عشق است. او به راستی بنیانگذار عرفان نظری در اسلام است و اصل الاصول عرفانش عشق و وحدت وجود است. یعنی که مدارهستی بخش و حقیقت هستی حق تعالی است و جز او حقیقتی و وجودی نیست«لیس فی الدار غیره دیار». البته رگه‌هایی از وحدت وجود در آثار عارفان پیش از وی همچون ابوسعید ابی الخیر و حلاج و دیگران دیده می‌شود ولی آنها اکثراً وحدت شهودی بودند نه وحدت وجودی. عارف وحدت شهودی در نهایت مسیرش به جایی می‌رسد، که جز خدا چیزی نمی‌بیند. «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند» ولی نهایت نظر و سپهر عارف وحدت وجودی این است که جز خدا اصلاً وجودی و موجودی نیست. «لاموجود الاالله».[۵][۶]


دیدگاه ابن عربی پیرامون زن

شرف الدین خراسانی همچنین درباره دیدگاههای ابن عربی درباره زن می‌نویسد:" در اینجا شایسته است که به نظریات ابن عربی در بارهٔ زن نیز اشاره کنیم‌. وی در این باره نیز نظریات توجه انگیزی دارد. چنانکه دیدیم، وی در راه استکمال و کمال‌یابی انسان، میان مردان و زنان فرق نمی‌نهد و از این لحاظ به اختلاف میان ایشان باور ندارد (نک: «عقلة»، ۴۶-۴۷). او با اشاره به آفرینش زن می‌گوید:

خدا چون جسم آدم را آفرید، هنوز در وی شهوت نکاح نبود. از سوی دیگر در علم خدا ایجاد زن و زاد و نکاح، برای بقای نوع بشر، گذشته بود. بدین سان، خدا از دندهٔ کوچک‌ِ آدم، حوّا را پدید آورد. از این روست که زن به درجهٔ مرد نمی‌رسد، چنانکه خدا می‌گوید: «مردان بر زنان برتری دارند» (بقره /۲/۲۲۸). حوّا از این رو از دندهٔ آدم برآمده بود تا به سبب انحنایی که در دنده است، به مهربانی با کودک و همسرش بگراید. گرایش و شفقت و مِهر زن نیز به مرد از آن روست که از دندهٔ او برآمده و دنده هم دارای انحنا و انعطاف است‌. سپس خدا در آن جایی از تن آدم که حوا از آن بیرون آمده بود، شهوت به او را نهاد و آدم مشتاق حوا شد، چون به خودش شوق داشت، زیرا حوا جزئی از وی بود. حوا نیز مشتاق به او شد، چون آدم «موطن‌» و خاستگاه او بود. عشق حوا به آدم، عشق به موطن و عشق آدم به حوا، عشق به خودش بوده است (ابن عربی، الفتوحات، ۱/۱۲۴، نیز نک: فصوص، ۲۱۶).

ابن عربی در جای دیگری می‌گوید: چون زن، در اصل، از دنده کوچک آدم، آفریده شده است، نزد مرد همان مرتبهٔ صورتی را دارد که خدا انسان کامل را به آن آفریده است که همان صورت‌ِ حق است‌. همچنین خدا زن را جلوه گاهی برای مرد قرار داده است، چون اگر چیزی جلوه گاهی برای بیننده باشد، بیننده در آن «صورت‌»، جز خودش را نمی‌بیند. از این رو، چون مرد در این زن، خویشتن را ببیند، عشق و گرایشش به او فزونی می‌گیرد، زیرا آن زن، صورت اوست‌. از سوی دیگر، دیدیم که صورت مرد، همان صورت خداست که مرد بر طبق آن آفریده شده است‌. پس مرد، جز خدا را در زن نمی‌بیند، اما همراه با شهوت عشق و لذت بردن از وصال‌. مرد به درستی و با عشقی راستین، در او فنا می‌شود و جزئی در وی نیست، مگر اینکه آن جزء در زن است و عشق در همهٔ اجزائش راه می‌یابد و همهٔ وجود او به زن تعلق می‌گیرد و از این رو در همانند خویش، کاملاً فنا می‌شود (الفتوحات، ۴/۴۵۴). وی در جای دیگری تصریح می‌کند که شهود حق در زنان بزرگ‌ترین و کامل‌ترین شهود است (فصوص، ۲۱۷).


در اینجا یادآوری این نکته لازم است که ابن عربی می‌گوید: در حدیث نبوی آمده است‌: «حُبّب‌َ اِلَی‌َّ مِن‌ْ دُنْیاکُم‌ْ ثَلاث‌: اَلنّساءُ وَ الطّیب‌ُ وَ جُعِلَت‌ْ قُرَّةُ عَیْنی فِی الصَّلاة: ۳ چیز از دنیای شما برای من دوست داشتنی شده است‌: زنان و عطر، روشنی دیده‌ام در نماز قرار داده شده است‌» (نک: فصوص، ۲۱۴؛ قس‌: ونسینک، ۱/۴۰۵، ۵/۳۳۶) و بارها به آن استناد می‌کند و آن را محور اصلی بحث و تحلیل عرفانی قرار می‌دهد (فصوص، ۲۱۴، ۲۱۶- ۲۱۸). وی در جایی می‌کوشد که مضمون آن را، با تفسیر عرفانی ویژهٔ خود، بیشتر بشکافد و روشن‌تر سازد و می‌گوید: دربارهٔ هیچ پیامبری وارد نشده است که زنان برای او دوست داشتنی شده‌اند، مگر دربارهٔ محمد (ص‌)، اما سخن این است که «برای من دوست داشتنی شد»، زیرا از سوی دیگر پیامبر (ص‌) گفته است‌: «کُنْت‌ُ نَبیّاً وَ آدَم‌ُ بَیْن‌َ الماءِ وَ الطّین‌ِ: من پیامبر بودم و آدم میان آب و گل بود». بدین سان پیامبر وابسته و موقوف به پروردگارش بود و با وجودِ حق به هیچ یک از هستها نمی‌نگریست، چون با خدای خود، از آنها منصرف و روی گردان بود. آنگاه خدا زنان را برای او دوست داشتنی کرد و او نیز ایشان را به سبب‌ِ عنایت‌ِ الهی به آنان، دوست می‌داشت‌. وی زنان را بدان سبب دوست می‌داشت که خدا ایشان را برای او دوست داشتنی کرده بود. ابن عربی سپس به حدیث پیامبر اشاره می‌کند که «خدا زیباست و زیبایی را دوست می‌دارد» و می‌افزاید نکاح سنت پیامبر بود و به سبب «سرالهی‌» که در آن بود، عبادت قرار داده شد (الفتوحات، ۱/۱۴۵-۱۴۶).

ابن عربی، همچنین با تکیه بر این نظریه، در جای دیگری می‌گوید: ۳ چیز آشکار شد: حق، مرد و زن‌. مرد مشتاق پروردگارش بود که اصل‌ِ اوست، همان گونه که زن مشتاق مرد است‌. از این رو پروردگارش زنان را برای وی دوست داشتنی کرد، همان سان که خدا کسی را که به صورت اوست، دوست می‌دارد. دوست داشتن جز به کسی که تکوّن از اوست، تعلق نمی‌گیرد، پس عشق مرد به کسی است که از او پدید آمده است و او همان خداست‌. از این روست که پیامبر گفته است‌: «دوست داشتنی شد» و نگفت‌: «دوست داشتم‌» و این به سبب آن بود که حتی عشق او به زنش، به سبب تعلق عشقش به پروردگارش بود که وی به صورت او آفریده شده است و او زنش را، بنابر یک تخلّق الهی دوست می‌داشت، از آن رو که خدا خود او را دوست می‌دارد. اگر مرد، حق را در زن مشاهده کند، این شهودی است در یک منفعل و اگر مرد حق را، در خویشتن‌ِ خویش مشاهده کند - از حیث پیدایش زن از او، یعنی از مرد - آنگاه او را در یک فاعل مشاهده کرده است و نیز اگر مرد حق را، در خویشتن‌ِ خویش مشاهده کند، بدون به یاد آوردن‌ِ صورت‌ِ آنچه از آن پیدایش یافته است، آنگاه شهود او در یک منفعل از حق، بدون واسطه است‌. پس شهود حق برای مرد در زن، تمام‌تر و کامل‌تر است، زیرا در زن وی حق را از این حیث که فاعل‌ِ منفعل است، مشاهده می‌کند و در خودش، از این حیث که تنها منفعل است‌. از این روست که پیامبر (ص‌) زنان را، به سبب کمال شهود حق در ایشان، دوست می‌داشت، چون حق، هرگز مجرد از مواد، مشاهده نمی‌شود وگرنه خدا بالذات از جهانیان بی‌نیاز است‌. اکنون چون مشاهده جز در ماده‌ای ممکن نیست، پس شهودِ حق در زنان، بزرگ‌ترین و کامل‌ترین شهود است و بزرگ‌ترین شکل پیوستن و وصلت، نکاح است و این همانند توجه الهی به انسانی است که او را به صورت خویش آفریده است، برای اینکه جانشین او (در جهان‌) شود و خود را در او ببیند (فصوص، ۲۱۶- ۲۱۷).


ابن عربی همهٔ مقامات سلوک عرفانی را برای زنان و مردان، مشترک می‌شمارد، حتی مقام «قطبیت‌» را و معتقد است که هر چه برای مرد، از مقامات و مراتب و صفات، دست یافتنی است، اگر خدا بخواهد، برای زنان نیز چنین است (الفتوحات، ۳/۸۹). ابن عربی به تحلیل ژرفی از این نظریه می‌پردازد و می‌گوید: تنها کسی حقیقت این مسأله را در می‌یابد که «مرتبهٔ طبیعت‌» را در برابر «امرِ الهی‌» بشناسد، زیرا زن در برابر مرد، به منزلهٔ «طبیعت‌» در برابر امر الهی است، چون زن محل هستی اعیان‌ِ فرزندان است، همان گونه که امر الهی، محل پدیداری اعیان‌ِ اجسام است، چه اینها از آن طبیعت پدید آمده و آشکار شده‌اند. پس امر، بی‌طبیعت و طبیعت، بی‌امر یافت نمی‌شود و همهٔ هستی وابسته به دو امر است‌. هر کس مرتبهٔ طبیعت را بشناسد، مرتبهٔ زن را شناخته است و هر کس مرتبهٔ امر الهی را بشناسد، مرتبهٔ مرد را شناخته است‌. هستی‌ِ همهٔ موجودات غیر از خدا، متوقف بر این دو حقیقت است (همان، ۳/۹۰، نیز نک: ۴/۸۴).

نظریات دیگر: ابن عربی، در میان نظریات و اندیشه‌ای بنیادی خود که تاکنون بدانها اشاره شد، دارای بسیاری اندیشه‌ها، ملاحظات و نظریات توجه انگیز، در بسیاری از زمینه‌های دیگر است که آنها را در ۵۶۰ باب فتوحات، فصوص و بسیاری از نوشته‌های کوچک‌تر خود - که متأسفانه بیشتر آنها هنوز هم منتشر نشده است - پراکنده است‌. وی چنانکه خود می‌گوید - و پیش‌تر بدان اشاره شد - باورها، نظریات و اندیشه‌های ویژهٔ خویش را در یکجا گرد نیاورده و عرضه نکرده است‌. می‌توان پنداشت که علت این پنهان کاری و پراکنده نویسی، مقتضیات اعتقادی و سیاسی - اجتماعی دوران او بوده است‌. وی خود به روشن‌ترین زبانی به چنان اوضاعی اشاره می‌کند و دربارهٔ پنهان کاری و رازپوشی «اهل اللّه‌» می‌گوید: ایشان آن را [اشاره به اسرار حروف الفبا] از عامهٔ مردم، پنهان می‌دارند و به تنهایی به آن می‌پردازند. از اینجاست که جنید، سرور طایفهٔ عارفان گفته است‌: هیچ کس به جادهٔ حقیقت نمی‌رسد، مگر اینکه هزار صدیق گواهی دهند که او زندیق است، زیرا این مقام به کسی که اهل آن نیست، زیان می‌رساند، همان‌گونه که بوی عطر گل سرخ برای جُعَل زیانمند است، زیرا حالتی که عامهٔ مردم برآنند، این مقام را نمی‌پذیرد و آن مقام نیز این حالت را پذیرا نیست‌. چون انسانها ایشان، یعنی اهل‌الله را، در میان همگان ببینند، آنان را نمی‌شناسند، زیرا در سخنان ایشان، امری آشکار نیست که بدان از عامهٔ مردم متمایز شوند و چون انسانهایی از خواص، مانند فقیهان، متکلمان و حکیمان اسلام، ایشان را ببینند، سخن به تکفیرشان می‌گویند و چون حکیمانی که به شرایع مقید نیستند - مانند فیلسوفان - ایشان را ببینند، می‌گویند: این کسان اهل هَوَسند، خزانهٔ خیالشان تباه و عقلهایشان ضعیف شده است (همان، ۲/۵۱۹). بدین سان، جای شگفتی نیست، اگر بدانیم که از سوی مخالفان ابن عربی، ۱۳۸ فتوا برضد او و از سوی مدافعانش تنها ۳۳ فتوا در دفاع از او داده شده است‌.[۳]

آثار ابن عربی

مقالهٔ اصلی: آثار ابن عربی

ابن عربی را نویسنده‌ای پرکار ذکر کرده‌اند که آثار زیادی را از خود برجای نهاده‌است. مهمترین آنها بدین قرارند:

  • میر حسین دلدار بناب