پرواز روح
من هم حال خوشی نداشتم! نه که تا حال مرگ کسی را ندیده باشم یا با جنازه ای روبه رو نشده باشم!بلکه به حال زار زاری کنندگان دلم می سوخت چرا که مطمئن بودم به اندازه ی من از فلسفه ی مرگ آگاهی ندارند!حقیقتا زندگانی اگر مرگی به دنبال نداشت اصلا لطفی نداشت.
یاد ایامی خوش که با دوستان صمیمی خود شوخی می کردیم که؛ وقتی شربت شهادت نوشیدی زیر تابوتت را خودم خواهم گرفت و شعار خواهم داد این گل پرپر زکجا آمده از سفر کرب و بلا آمده...
و چه بسیار عزیزانی را که مشایعت کردیم و آنچه با ما ماند حسرت جدایی بود و سوز بی هم نفسی و واماندگی و مغمومی و بار سنگین زنجیر تعلقات و ...
اما این بار موضوع متفاوت بود. هراس از مرگ را می شد در چشمان خیلی ها مشاهده کرد خصوصا جوانمرگ شدن را. ناگهان این ابیات سعدی در ذهنم جولان گرفت... دیگر در هوای دیگری بودم...سرما بیداد می کرد،هوا بس ناجوانمردانه سرد بود و قطرات اشک را منجمد می کرد ،مانند روح و احساس منجمد شده ی بسیاری که از روی اجبار در آنجا بودند.بودند و نبودند...
خبر داری ای استخوانی قفس | که جان تو مرغی است نامش نفس؟ | |
چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید | دگر ره نگردد به سعی تو صید | |
نگه دار فرصت که عالم دمی است | دمی پیش دانا به از عالمی است | |
سکندر که بر عالمی حکم داشت | در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت | |
میسر نبودش کز او عالمی | ستانند و مهلت دهندش دمی | |
برفتند و هرکس درود آنچه کشت | نماند بجز نام نیکو و زشت | |
چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟ | که یاران برفتند و ما بر رهیم | |
پس از ما همین گل دمد بوستان | نشینند با یکدگر دوستان | |
دل اندر دلارام دنیا مبند | که ننشست با کس که دل بر نکند | |
چو در خاکدان لحد خفت مرد | قیامت بیفشاند از موی گرد | |
نه چون خواهی آمد به شیراز در | سر و تن بشویی ز گرد سفر | |
پس ای خاکسار گنه عن قریب | سفر کرد خواهی به شهری غریب | |
بران از دو سرچشمهی دیده جوی | ور آلایشی داری از خود بشوی |
- ۹۱/۱۰/۰۹
----------
ممنونم. چیز مهمی نیست. یکی از فامیل ها فوت شده بود.