اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

فرهنگی، ادبی، تاریخی، هنری، طنز

اندیشه

درباره مدیر:
میر حسین دلدار بناب
متولد 1346 بناب مرند
پژوهشگر

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندها

آیین عیاری و جوانمردی قسمت 7و8

چهارشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۰، ۰۱:۰۷ ب.ظ

آیین عیاری و جوانمردی قسمت هفتم صفات عیاران و جوانمردان (پیوست به گذشته)     من مردی ناداشت و عیار پیشه ام، اگرنانی یابم، بخورم،  وگر نه، میگردم و خدمت عیاران جوانمرد میکنم، کاری اگرمیکنم، برای نام میکنم، نه ازبرای نان، واین کارکه میکنم از برای آن میکنم، که مرا نامی باشد. (سمک عیا ر)    دربخشهای قبلی یاد کردم، که آیین فتوت از نگاه مولانا واعظ کاشفی هفتاد و یک شرط، واز نگاه فریدالدین عطار نیشاپوری، هفتاد و دو شرط است، که این صفات و خصوصیات در بین عیاران و فتییان مشترک است؛ و حال می    بینیم که در داستان (سمک عیار) که در پیشگفتار، این داستان را معرفی کردیم، آیین عیاری و جوانمردی از چه قرار است.    در داستان (سمک عیار) نیز آیین عیاری و جوانمردی دارای هفتاد و دو شرط است. درین داستان که به نثری ساده و زیبا و دلکش نوشته شده، درین زمینه، چنین می خوانیم: «حد جوانمردی از حد افزون است، اما آنچه فزونتر است، هفتاد و دو طرف دارد، واز آن دو را اختیار کرده اند: یکی نان دادن و دوم راز پوشیدن.»۱ چون بحث ما در زمینۀ عیاران و جوانمردان است، درین بخش میکوشیم، تا آنچه را که بر یک عیار و جوانمرد، ضروری، است بر شمرده و صفات برازندۀ این گروه مردمدار را روشن سازیم .    بر عیار لازم است، تا آنچه را که می گوید انجام دهد و درگفتار خود ثابت قدم باشد؛ چون اصل جوانمردی همان است. در کتاب قابوسنامه تالیف کیکاووس بن وشمگیر آمده است  که، روزی گروهی از عیاران قهستان گرد هم نشسته بودند، مردی از در درآمد و گفت: من فرستادۀ عیاران مرو هستم، و آنها سؤالی دارند به اینگونه که جوانمردی چیست و جوانمرد کیست، و میان جوانمردی و نا جوانمردی فرق از چه قرار است؟ مردی عیار پیشه، به نام فضل همدانی گفت: «اصل جوانمردی آنست که، هر چه بگویی، بکنی و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق آنست که صبر کنی.» ۲    از نگاه نویسندۀ قابوسنامه که یک بخش مفصل کتاب خویش را در بارۀ راه و روش عیاران و جوانمردان اختصاص داده است، و بدون شک در تاریخ ادب فارسی دری نخستین پژوهشگری است که با دید ژرف به این آیین نگریسته است، صبر و حوصله نیز یکی دیگر از خواص و عادات عیاران و جوانمردان است. امیر عنصرالمعا نی کیکا ووس در جایی دیگر همین کتابش باز هم شرط جوانمردی را در سه مطلب میداند: یکی انجام دادن آنچه را که ادعا میکنی. دو دیگر، راستی و راستکاری؛ و سوم، صبرو شکیبایی، آنجا که میخوانیم: «اصل جوانمردی که بدان تعلق دارد، از سه چیز است: اول، آنکه هر چه گویی، بکنی. دوم، آنکه راستی را خلاف نکنی. سوم، آنکه شکیبایی را کار بندی؛ از بهر آنکه هر صفت که به جوانمردی تعلق دارد، برابر این سه چیز است.» ۳ و عطار نیز به همین گفته های یاد شده معتقد است و در فتوت نامۀ منظوم خویش، برد وباری و شکیبایی را اصل فتوت و جوانمردی میداند: فتوت ای برادر برد باریست       نه گرمی و ستیزه ، بلکه زاریست(۴ )    و در دفتر چهارم هفت اورنگ جامی، نیز به این صفت عیاران تاکید گردیده و عارف جام، حکایتی زیبا از صبر وشکیبایی، عیاران روزکارش در همین زمینه دارد، بد ینگونه: شحنۀ   گفت    که    عیاری    را           مانده   در   حبس   گرفتاری  را بند    بر    پای    برون    آوردند           بر   سر   جمع   سیاست   کردند شد ز بس چوب چو  انگشت  سیاه           لیک  بر  نامد  ازو  شـعله  و  آه رخت از آن ورطه چو آورد برون           پیش  یاران  ز  دهان  کرد برون درم    سیم    به    چـندین    پاره            بلکه  ماهـــی  شده  چــند  استاره محرمی کرد  سوالش کاین چیست            بدر کامل شده چون پروین چیست گفت ، جا داشت بر آن محفل  بیم             زیر دندان  من  این   درهم  سیم در صف جمع  مهی  حاضر  بود             که  بدو  چشم   دلم   ناظر   بود پیش وی با همه بی  باکی  خویش             شرمم آمد ز جزع  ناکی  خویش اندران   واقـعه،   خندان   خندان             بسکه   در  صبر   فشردم  دندان زیر  دندان  درمم  جو  جو   شد              سکۀ   درهــم   صبرم   نو   شد زد  رقــم  سکۀ   نو   بر   کارم              که  به  صبر  انـدر  یک  دینارم چون   نهم   نامۀ   دوران  معیار             سرخ رویی رسدم زین دینار(۵)    جامی در پایان این حکایت از صبر و حوصله داری سخن میراند و معتقد است که صبر و حوصله، اگر چه تلخ است، مگرثمره و میوۀ شیرین دارد: صبر اگرچند که زهر آیین است         عا قبت همچو شکر شیرین است مکن از تلخی آن زهر خروش           کاخر کار شود چشمۀ نوش(۶)    آنجه را که میتوان از حکایت مولانا جامی، نتیجه گیری کرد؛ آنست که نخست مولانا بر وجود عیاران به حیث جماعتی ازمردم اشا ره نموده و از طرف دیگر، این حکایت نشاندهندۀ آنست که دولت ها و حکومت های استبدادی همیشه در طول روزگاران با عیاران و جوانمردان میانۀ خوبی نداشتند، و اگر عیاری به دست شحنۀ می افتاد، از دست مزدوران خلیفۀ روزگار مجازات میشد. از سوی دیکر عیاران و جوانمردان اگر مجازات هم میشدند، راز خود را افشا نمیکردند، به این معنا که راز داری و نگهداری اسراردرون حلقۀ یاران و همکاران از جملۀ آیین نیک عیاران و جوانمردان بشمار می آمد.    در داستان(سمک عیار) دراین زمینه آمده است که (سمک) به حیث قهرمان این اثر با (خورشید شاه) و استاد ش، (شغال پیل زور) به خانۀ (روح افزا) مطرب که زنی است عیار پیشه، میروند، و در هنگام ملاقات از وی می پرسند که از جوانمردی چه داری؟ روح افزا مطرب میگوید که: «از جوانمردی امانت داری به کمال دارم، که اگر کسی را کار افتد و به حاجت آرد، من  جان پیش او سپرکنم و منت بر جان دارم و بدو، یار باشم واگرکسی به  زینهار من آید به جان از دست ندهم، تا جانم باشد، و هر گز راز کسی با کسی نگویم و سرّ او را آشکارا نکنم؛ مردی و جوانمردی این را دانم.» ۷    باید گفت که عیاران و جوانمردان دراین صفت تا به این درجه وفا دار و پایبند بودند که تا سرحد مرگ یاران و دوستان خود را به دشمنان شان معرفی نمیکردند. درین زمینه بازهم در(داستان سمک) آمده است که (سمک عیار) مجروح، شده و جراحی را که (زرند) نام دارد به جهت تداویش می آورند. سمک از زرند جراح میخواهد که رازش را فاش نکند و مخفیگاه او را به دشمن نشان ندهد. از این واقعه چند روز سپری میشود، دستگاه دشمن به زرند جراح شک کرده و او را اسیروشکنجه میکند، تا جای سمک عیار را به ایشان بگوید.، زرند جراح که به سمک قول داده است، به خود چنین میگوید: «ای تن، ترا بیش از چوب نخواهند زدن. مردی کن و خود را به دست چوب باز ده و این راز آشکار مکن، که نامردی باشد از برای صد چوب یا هزار چوب، مردی را باز دادن.، زنهار راز نگاه دا، و اگرخود ترا به زخم چوب بکشند؛ به زخم چوب، مردن به باشد، از خیانت کار فرمودن و مردی به جان در بازیدن، خاصه ؛ چون سمک مردی. این به گفت و تن در چوب داد. جلاد او را چوب میزد تا چندان چوب زد که هفت اندام وی پاره پاره شد و خون روانه گشت و زرند به هیچگونه اقرار نکرد و به روی نیاورد.» ۸    وعطار نیزدر(اسرار نامۀ) خویش که در حقیقت رموز اسرار است، به این صفت عیاران و جوانمردان اشاره میکند و دراین مورد، چه شایسته مثالی آورده است: بگویم   با   تو   گر  نیکو   نیوشی         یکی کم گفتن  است  و   نه  خموشی ز خاموشی است بر دست شهان باز        که  بلبل  در  قفس  ماند  ز    آواز جوانمردا   سخن   در  پرده  میدار         که با هر دون نشاید گفت اسرار(۹) به عقیدۀ شمس الدین محمد آملی، پوشیدن اسرار دیگران در نزد فتیان و جوانمردان رکن دوم آیین جوانمردی است: «وازخصایص ایشان مبالغت است در کتمان اسرار و حفظ آن از اغیار، و تا اگر یکی را به شمشیر تهدید کنند و به انواع ضرب رنجانند، افشأ اسرار از او نیاید، جه در حدیث آمده است که: «افشا الاسرارلیس من سنن الاحرار».     نقل است که چون امام حسن را زهر دادند و زهر بر حسن بن علی– علیه السلام – اثر کرد، امام حسین– علیه السلام – گفت: ای برادر ما را خبرکن که این معاملت با تو کی کرد؟ حسن– علیه السلام– فرمود: در چنین حالت از من افشأ سّر و غمازی پسندیده نباشد.(۱۰)    عباران را عقیده بر آنست که چون با کسی نیکویی کنی، مزد نگیری؛ چرا که بر نیکویی، مزد گرفتن از آیین جوانمردی به دور است. محمد عوفی در کتاب جوامع الحکایات، به روایت کتاب ملح النوادر، آورده است که، سلیمان نامی که از جملۀ عیار پیشه گان بوده است، یک شب با دوستان و یاران خود قصد کار کردند و خواستند که بر سرای، صرافی زنند و مال او ببرند. از اتفاق یکی به نزدیک آن خانه وفات کرده بود، و جملۀ همسایگان بیدار بودند. آنها نومید شدند و نتوانستند که به هدف برسند. یاران سلیمان، گفتند: که ما را اجازه ده تا بر سر راه نشینیم، مگر کسی از راه بگذ رد و مال او بستانیم. سلیمان، گفت: بروید، مگر متوجه باشید که تعرض غرض نکنید و کسی را مجروح نسازید، که این کار بد دلان است. یاران او بر سر راه ایستادند و دیدند که جوانی پاکیزه با لباسی فاخر بر ایشان بگذشت و سلام کرد. یکی از ایشان سلام را علیک گفت و دیگران قصد او کردند، تا جامۀ او بستانند. سلیمان، گفت: چه می کنید ؟ گفتند که جامۀ او را بگیریم .، تا مگر نقدی باشد . گفت :آخر او شما را سلام گفت، ومراد او از سلام دادن آ ن بوده است که از شما سلامتی یابد و این از جوانمردی به دور است، او را تعرض رسانیدن. یاران او گفتند که دست از او بر داریم، که برود. سلیمان، گفت: نباید که بر دست دیگران افتد؛ پس در حال سه کس از یاران خویش را فرمود تا درخدمت آن جوان پاکیزه روی، برفتند؛ وچون جوان را به خانه اش رسا نیدند، آن جوان به ایشان قدری سیم بداد، آنها پیش سلیمان آمدند و گفتند که ما را قدری سیم داده است. سلیمان گفت: «سیم او قبول کردن بد تر از آنست، که جامه از او ستدن؛ از بهر آنکه بر نیکویی مزد گرفتن با معاملات ارباب فتوت و مروت نسبت ندارد، و همین سا عت باید که این سیم، باز برید و به وی رسانید. ایشان گفتند: که خانۀ او دور است و همین ساعت صبح به دمد  و ما فضیحت شویم. گفت: به صبح فضیحت شویم، به که به لئوم فضیحت گردیم؛ پس همانجا به ایستاد تا که آن سیم ببردند و به جوان تسلیم کردند» ۱۱    به اینگونه دیده میشود که عیاران و جوانمردان، نام نیک را بهتر از زر و گوهر میدانستند، و برای بدست آوردن نام نیک خود تمام دشواریها و ناگواریهای زنده گی را تحمل کرده، و تمام تلاش و کوشش آنان، آن بوده است که نام خود را حفظ، کنند. چنانکه این خصوصیات را میتوان در وجود تمام قهرمانان مردمی؛ چون: ابو مسلم خراسانی، سنباد، حمزه فرزند آذرک سیستانی، استاد سیس بادغیسی، برازبنده، سعید جولاه، حصین بن رقاد، ابن مقفع و به ویژه یعقوب لیث صفاری که نمایندۀ برجستۀ عیاران و جوانمردان است، مشاهده کرد.    در داستان (سمک عیار) ما به نامهای؛ چون خورشید شاه، فرخ روز، شغال پیل زور، سرخ کافر، گیتی فروز، کانون عیار، و دیگران بر میخوریم که آنها نام نیک خود را به تمام دارایی و ثروت، شاهان و فرمانروایان، سودا نکرده و به هیچ چیز دنیا فریفته نشدند، و به همین دلیل است که (سمک) خود را ناداشت میخواند و به خورشید شاه که میخواهد، برایش، حکومتی به دهد؛ چنین میگوید: «من مرد ناداشت ام، مرا به اقطاع و ولایت چه کار؟»۱۲؛ و باز در جای دیگر از زبان سمک می شنویم که میگوید: «من مرد ناداشت و عیار پیشه ام اگر نانی یابم بخورم و اگر نه میگردم و خدمت عیاران جوانمرد میکنم، کاری اگر میکنم برای نام میکنم، نه برای نان؛ و این کار که میکنم از برای آن میکنم که مرا نامی باشد»۱۳    در شاهنا مۀ فردوسی، می بینیم، که رستم به حیث قهرمان ملت آریانا در جستجوی نام نیک است، و مرگ را از بد نامی بهتر میداند. به نام نیکو گر بمیرم رواست       مرا نام باید که تن مرگ راست (۱۴) و جایی دیگر از زبان فردوسی در همین زمینه، چنین می شنویم: مرا مرگ بهتر از آن زنده گی          که سالار باشم کنم بنده گی (۱۵) و در این مورد از زبان پلنگ که شیردرنده، مخاطب اوست، چه مثالی شا یسته، آورده است: یکی داستان زد برین بر پلنگ       چو با شیر جنگ آورش خواست جنگ به نام ار بریزی مرا گفت خون       به از زنده گانی به جنک اندرون (۱۶)    و این است جواب رستم برای اسفندیار رویین تن، پور گشتاسپ بلخی که آمده است، تا دستهای رستم را بسته نماید، و به نزد پدرش، گشتاسپ ببرد: مرا سر نهان گر شود زیر سنگ        ازآن به که نامم بر آید به ننگ (۱۷)    و اما از نظرمعروف کروخی، به روایت واعظ کاشفی؛ صوفیان را سه نشان است؛ چون: «وفای بی خلاف، مدح بی چشم داشت پاداش، و بخشیدن بی سؤال»۱۸    در هفت اورنگ مولانا جامی آمده است که؛ مردی تازی نژاد در بادِیۀ می زیست، از قضا روزگار، گروهی بازرگان به آن بادیه رسیدند. این مرد در خانه اش از آنها به گرمی پذیرایی کرد و هرچه داشت در خدمت آنها گذاشت، و خود به انجام کاری به دورها رفت.    بازرگانان که سخاوت و جوانمردی مرد عرب را دیدند، از روی میل و علاقۀ خویش، بدرۀ زر برای زنش دادند و پی کار خود رفتند. پس از چندی مرد عرب به خانه اش آمد، و زنش موضوع را با او در میان گذاشت. جوانمرد، زر را گرفته و به دنبال کاروان رفت و بازرگانان را پیدا کرد و گفت: کای   سفیان   خطا  اندیشه          وی   لـئیما ن   خساست   پـیـشه بود  مهمانیم  از  بهر  کرم          نه  چو  بیع  از  پی دینار و درم دادۀ  خویش  ز من  بستانید          پس  رواحل  به  رۀ  خود رانید ور نه تا جان بود در تن تان         در  تن  از  نیزه  کنم روزن تان دادۀ خویش گرفتند و گذشت          و آ ن عرابی  ز قفاشان برگشت (۱۹)    همجنان از ذوالنون مصری روایت است که او، گفت: در آن زمان که من را نزد خلیفۀ بغداد منصوب کردند، در بازاربغداد، سقایی را دیدم  که با جامۀ نیکو و کوزه های سفالین، سقایی میکرد؛ از آن سقا کوزۀ آب گرفتم و آب را خوردم و در پاداش آن، دیناری به وی دادم؛ اما آن جوانمرد نگرفت و گفت: «تو اینجا اسیری و از جوانمردی نبود از تو چیزی ستدن»۲۰    از مثالهای یاد شده، میتوان به این پیامد رسید که پیروان آیین جوانمردی هیچوقت به منظور به دست آوردن جاه و مقام، به دیگران کمک و یاری نمیکردند؛ بلکه یگانه هدف شان خدمت به درمانده گان و تهیدستان  و به دست آوردن، نام نیک، بوده است.    یکی از صفات برازندۀ دیگری که میتوان در آیین جوانمردی، به خوبی مشاهده کرد، پاس نمک را داشتن است؛ چرا که بنا به اندیشۀ این  گروه، نمک کسی را خوردن و بر صاحب نمک خیانت کردن، کار ناجوانمردان است. در جوامع الحکایات، آمده است که یکی از عیاران ماورالنهر، به نیشاپور رفت و خزانۀ ملک را دریافت و میخواست که زر ببرد. ناگاه چشمش به چیزی افتاد که می درخشید. عیار گمان کرد که گوهر شب چراغ است؛ چون پیش رفت، درنیافت که ماهیت آن چیست؛ از اینرو، زبان نهاد تا در یابد که چیست؛ چون زبان زد، نمک بود، پس زرها را به جایش گذاشت و بیرون شد.    فردا ملک را خبر کردند، که دوش دزدان نقب زدند و به سر زرها رسیدند، مگر زرها را نبرده اند. ملک از شنیدن این خبر، متحیرشد و فرمان داد تا منادی درکوچه و بازار، صدا کند که گناه دزد، بخشیده شد؛ به شرط آنکه، آن دزد به بارگاه آید و اقرار کند، که چرا زرها را نبرده است.    آن عیار به بارگاه آمد و خودش را معرفی کرد. ملک، گفت: چرا زرها را نبردی؟ عیارجوانمرد، گفت: «چیزی سپید دیدم، روشن و تابان، گمان بردم که گوهر شب چراغ است. آنرا بر گرفتم و زبان بر آن نهادم، که تامعلوم کنم که چه چیز است. خود  معلوم شد که نمک بوده است. با خود  گفتم: چون نمک شاه چشیدم، حق آن گزاردن در مذهب مردی و مروت، واجب بود؛ پس به قلیل و کثیر  تعلق نساختم و از سر آن در گذشتم .»۲۱    عیاران و جوانمردان بر علاوۀ اینکه در سفرۀ که نان میخوردند، بدی را روا دار نبودند و پاس نمک و دوستی را میداشتند؛ بلکه اگر دشمن شان هم به خانۀ شان می آمد، با دشمن خویش هیچگونه مخاصمت و دشمنی نداشته، بلکه از آن به بعد با هم دوست و همکار و صمیمی می شدند.    در کتاب منطق الطیرعطار که، کتابیست رمزی و سمبولیک در بیان مراحل تصوف و عرفان، و از زبان پرنده گان بهترین و اساسی ترین مسایل و مطالب عرفانی، بیان شده است؛ چنین آ مده که: عیاری دشمنش را دست بسته، به خانۀ خود برد تا ویرا قصاص کند؛ چون عیار جهت آوردن خنجر رفت، زنش پارۀ نانی به آن مرد داد. وقتیکه عیار پس آمد و آن مرد دست بسته را دید  که نان میخورد؛ از او سؤال کرد که، این نان را از کجا آوردۀ؟ آن مرد گفت: که نان را  زنت  برایم داده است؛ چون مردعیار این سخن را شنید، خنجر را از دستش رها کرد و گفت: مرد   چون   بشنید  این  پاسخ  تمام           گفت بر ما شد ترا کشتن حرام زانکه هر مردی  که نان ما شکست           سوی او با تیغ نتوان برد دست نیست از نان خواره ما را جان دریغ          من چگونه خون تو ریزم دریغ (۲۲) ادامه دارد مأ خذ ۱ - سمک عیار، جلد اول، صفحه های  ۴۴_ ۴۵ ۲­- امیرعنصرالمعانی کیکاووس، قابوسنامه، به کوشش دکتر سعید نفیسی، تهران:  ۱۳۲۹ صفحۀ  ۲ ۱۸ ۳ - قابوسنامه، صفحۀ  ۱۸۵    ۴ - دیوان عطار، جاپ سوم، صفحۀ ۹۲ ۵ - هفت اورنگ جامی، دفتر چهارم،  صفحۀ ۴۹۸ ۶ - هفت اورنگ جامی، صفحۀ، ۴۹۸ ۷ - سمک عیار، جلد اول، صفحه های ۴۸- ۴۹ ۸ - سمک عیار، جلد اول، صفحۀ ۹۲ ۹ - اسرار نامه، فریدالد ین عطار، به تصحیح سید صادق کویرین، تهران: ۱۳۳۸ صفحۀ ۱۲۹ ۱۰ - رسایل جوانمردان، به کوشش مرتضی صراف، صفحۀ ۷۹ ۱۱ - جوامع الحکا یات و لوامع الروایات، محمد عوفی، به کوشش بانو مصفا کریمی، تهران: ۱۳۵۳، جلد اول، صفحۀ ۱۰۸ ۱۲ – مجلۀ سخن، «آیین عیاری»، شماره های  ۵ – ۶،  سال ۱۳۴۸ ۱۳ – سمک عیار، جلد اول، صفحۀ ۳۲۰ ۱۴ – شاهنا مۀ فردوسی، چاپ مسکو، جلد سوم، صفحۀ ۳۱۱ ۱۵ – شاهنامۀ فردوسی، صفحۀ ۳۰۴ ۱۶ – شانامۀ فردوسی، صفحۀ ۳۰۳ ۱۷ – شانامۀ فردوسی، جلد سوم، صفحۀ ۳۰۳ ۱۸ – فتوت نامۀ سلطانی، واعظ کاشفی، صفحۀ ۱۱ ۱۹ -  هفت اورنگ جامی، صفحه های  ۵۳۹- ۵۴۰  ۲۰ -  ترجمۀ رسالۀ قشیریه، صفحۀ ۳۶ ۲۱ – جوامع الحکا یات و لوامع الروایات، جلد اول، صفحه های  ۱۰۹- ۱۱۰ ۲۲ – منطق الطیر عطار، صفحۀ۱۶۷  
  آیین عیا ری و جوانمردی قسمت هشتم صفات عیاران و جوانمردان    قبلۀ جوانمردان: ابوالحسن خرقانی گفت: قبله پنج است؛ کعبه است که قبلۀ مومنان است؛ و دیگر بیت المقدس که قبلۀ پیغامبران و امتان گذشته بوده است، وبیت المعموربه آسمان که آنجا ملا ئکه است؛ و چهارم عرش که قبلۀ دعا است؛ و جوانمردان را قبله خداست. فاینما تولو لو فثم وجّه الله.      و گفت: خردمندان خدای را به نور دل بینند و دوستان به نور یقین، و جوانمردان به نورمعاینه.                  (تذکرت الاولیا عطار)   ( پیوسته به گذشته) از نگاه عیاران و جوانمردان باید با دوست خود یکرنگ و وفاداربود، وهیچ چیز را از دوست خود، دریغ نکرد. جان فشانی و جان نثاری در راه دوست از جملۀ صفات برجستۀ عیاران شمرده میشود؛ چنانکه عطار این خصلت پسندیده را در بیتها ی زیبا، مخصوص عیاران وجوانمردان میداند: مرد نبود هکه نبود جان  فشان               در رۀ یاران چو مردان  جان  فشان گر تو جانت بر فشانی مرد وار              بسکه جانان جان کند بر تو نثار(۱)    و خواجوی کرمانی در کتاب  گل و نوروز، که از جملۀ بهترین آثار غنایی ادب فارسی دری به شمار میرود، اززبان راهبی برای شهزاده نوروز که قهرمان اصلی، داستان است؛ حکایتی در باب جوانمردی، میگوید و از روی این حکایت میتوان به آیین دوستی عیاران و جوانمردان، به درستی پی برد. حکایت به این بیتها، آغاز میشود: مرا حـــال نــصیــر و نــصر عیـار                 به یاد  آمد  درین  گردنده  پرکار بگویم  با  تـــو  کــانرا   یاد   داری                 به جز  تخم  نکو  کاری  نکاری به  مکتب   وقتی  از  استـاد   کتاب                 شنیدم  قصۀ  شیرین  درین  باب که  در  ملک  خراسان  بود  شاهی                 سپهر  ملک   را   تابنده   ماهی اگر چه بودش از حد سیم و زر پیش                ز فرزندان نبودش یک پسر بیش نصیرش  نام  و  نامی   در   زمانه                 چو شاه شرق در عالم یگانه(۲)    شاه فرزندش، نصیر را بسیار دوست دارد، و همیشه می کوشد تا آرزوهای نیک و خوب فرزندش را برآورده سازد.  وقتیکه نصیر بزرگ میشود، یک روز نزد پدرش میرود و اجازت رفتن حج را میخواهد. پدرش اجازه میدهد، ودر ضمن به فرزندش یادآوری میکند که در بغداد دوستی از آن ماست که مشهور به نصر عیار است. در آنجا هست ما را یک هوا دار              چو جان شا یسته نامش نصر عیار(۳)    پادشاه از فرزندش می خواهد، تا از دوستش دیدن کند. نصیربه پدرش وعده میکند و با غلامان و کنیزه گان، راهی سفر میشود، اما چند منز لیکه طی میکند، ناگهان: گروهی راهزن با تیغ  خونخوار                چو چشم مست خوبان دزد و خونخوار ز  قله  کوه  پیکر  در  جهاند ند                  ز  خون   کاروان   جیحون   راند ند به کشتند آنکه بود از پیر و برنا                  ببردند  آ نچه  بود  از نقد و کالا (۴) نصیر زار و نالان خودش را به بغداد میرساند و خانۀ(نصر عیار) را پیدا میکند: وزان پس با وجود پر ز آزار                       به دست آورد قصر نصر عیار    نصر عیارکه نصیر را به اینگونه میبیند؛ پزشگان را می طلبد و تداویش میکند. چندی میگزرد، یکی از روزها(نصیر) زن زیبا رویی را می بیند و هوش و توانش را از دست داده، عاشق آن زن میشود: نظر بر  منظری  افگند  نا گاه               بتی دید از شبش طا لع شده ماه رخش را شمع مه پروانه گشته              ز  رفتارش  پری  دیوانه  گشته بر آمد بادی از صحرای  سودا              فتادش   آتش   دل   در   سویدا (نصر عیار) که از این واقعه، آگاهی پیدا میکند، به فکر فرو میرود؛ چرا که:         قضا را بود آن فرخنده دیدار                  به کابیین در نکا ح نصر عیار به آنهم نصر عیار بنا به خصلت جوانمردی که دارد، زنش را از خود جدا کرده و به نصیر، به نکاح در می آورد. به هر منظومه کو را بود بر باد                  به  هر  منسوبه  کو  را  دست میداد به عقد شه در آورد آن پری  را                  به برج مه رساند آن مشتری را(۵) نصیر پس از آنکه به دلدارش می رسد، به خراسان می رود؛ اما در بین راه شخصی به نصیر؛ چنین میگوید: مگر در ره یکی  از  آن  ولایت                  به گوش شه فرو گفت آن حکایت که هست آن سرو قد لاله رخسار                 گل بستان فروز نصر عیار(۶)    نصیر که از جوانمردی و فداکاری نصر عیار آگاه میشود؛ در حال آن ماهروی را به صفت خواهرش میداند، و به خراسان می رود.    پس از گذشت مدتی نصر عیار، مال و دارایی اش را از دست می دهد؛ از اینرو او هم به خراسان می آید، و نصیر را از نزدیک دیدن میکند. نصیر مال وثروت زیادی به نصر عیار می دهد و چنین وانمود میکند که خواهرم را به تو به زنی میدهم. نصر به این منظور جشن بزرگی بر پا میکند، و پس از آن: گرفتش دست و دادش خواهر خویش              که گوهر را  سزد  هم  گوهر  خویش چو با زن شد به  حجله  نصر  عیار               برون   آمد  ز  پرده    لاله   رخسار یکی بگشاد   چشم و شوی  خود دید               یکی دیگر زن ماهروی خود دید(۷) به اینگونه هر دو دوست منتهای جوانمردی و سخاوت را نسبت به یکدیگر، دریغ نمی کنند.    از مطالب یاد شده میتوان به دو خلاصه و پیامد دست یافت: نخست آنکه، بین عیاران و جوانمردان خراسان و عیاران کشورهای عربی؛ چون مصر، شام، بغداد، حلب و کشورهای دیگر، رابطه های دوستی، رفاقت، برادری و همکاری وجود داشته است. دوم آنکه پیروان این آیین معتقد بودند که هر عیار باید با دوستان دوست خود دوست باشد، و با دشمنان دوست خود دشمن. در داستان سمک عیار نیز ما عین مطلب را می بینیم؛ آنجا که جمعی از جوانمردن و عیاران با هم سوگند خوردند و تعهد کردند که با هم دوست باشیم، ومکر و خیانت نکنیم: «همه سوگند خوردند که به یزدان و به دادار و به نور و به نار و به قدح مردان و به اصل پاکان و نیکان، که با هم یار باشیم و دوستی کنیم و به بربر جان از هم باز نگردیم، و مکر و غدر و خیا نت نکنیم، و با دوستان هم دوست باشیم، و با دشمنان هم دشمن» ۸    باری میتوان ادعا کرد که در آیین جوانمردی؛ رنگ، پوست، ملیت، محل زیست، نژاد و زبان مدار اعتبار نیست؛ بلکه آنچه که نزد عیاران مهم و تعیین کننده است؛ داشتن اهداف والای مردمی و انسانی و خدمت به خلق خدا و عفت و پاکدامنی و نگهداری آیین دوستی و دوست یابی است.   در اصول این آیین آمده است، که اگر عیاری و جوانمردی، با زنی، هر چند ناشناس هم باشد، همراه شود و یا نشست و برخاست کند؛ نخست او را به خواهری می پذیرد و آیین  برادر خوانده گی و خواهر خوانده گی را اجرا میکند تا با هم محرم شده و بتوانند یار و مدد گارهم باشند.   برادر خوانده گی و خواهر خوانده گی و آیین دوستی و رفاقت نیز در میان عیاران وجوانمردان از خود آداب و قوانین بخصوص دارد. یکی از این آداب؛ دست دادن با یکدیگر است و دیگر گواه گرفتن؛ و پس از آن غذا خوردن و دست در نان و نمک یکدیگر زدن.    در نزد جوانمردان، هر گاه دو شخص با هم دست برادری داده باشند؛ و یکی از آنها، زنی را خواهر گفته باشد؛ در آن صورت آن زن به آن مرد و دیگران نیز برادر و خواهر خوانده می شود.    در آیین هندوان نیز ما به مسأ لۀ برادر خوانده گی و خواهر خوانده گی بر می خوریم، که از خود آداب و اصولی دارد. دراین آیین آمده است که(راکهی) رشتۀ ایست پاکیزه و نمایانگر مهر و مهربانی. گرۀ پاسداری که به آن(رکشا بندهن) نیز میگویند، با ارزشترین نماد پیوند دوستی خواهر و برادر است. در آیین(راکهی) برادر؛ میتواند تنی، ناتنی، و یا هر مرد شایستۀ دیگر، حتی از میان مردان غیر هندو نیز باشد.   در آداب و اصول(رکشا بندهن) آمده است که: نخست خواهر رشتۀ که از ابریشم است و از تارهای زرد و سرخ ساخته شده است؛ به بند دست راست مرد مورد نظرش می بندد و در عوض، آن مرد به خواهر خوانده اش، شیرینی و یا کدام تحفۀ دیگری می دهد و این بدین معنا است، که خواهر باید همیشه در نزد برادرش عزیز و گرامی بوده و از کمک و یاری آن بر خورد دار باشد. در این آیین معمول چنان است که رشمۀ دستبند(راکهی) با گلهای تازۀ خوشبوی، گردۀ سندر، چوب صندل و چراغ تیلی، در بین پتنوس میسین گذاشته شده و سه مرتبه از چب به بالا و مستقیم، در برابر، برادرخوانده اش چرخانده می شود و بعد از دعا و ثنا در حق حاضرین،  و به ویژه در حق خواهر و برادر؛ پایان می یابد(۹)    باید یاد آور شد که مقام و ارزش برادر و خواهر خوانده گی در نزد جوانمردان و عیاران، بلند تر از مقام وارزش(رفاقت) و یا(رفیقی) است؛ چرا که در رفاقت امکان دارد طرفین با هم حقوق مساوی، نداشته باشد؛ مگر در خواهر خوانده گی و برادر خوانده گی هر دو طرف از حقوق و امتیا زات مساوی بر خوردار اند. در داستان(سمک عیار) که (عالم افروز) نیز یاد می شود؛  آمده است که، (سمک) به شهرشاه شمشاخ میرود  و دخترشاه آرزو دارد که سمک را از نزدیک دیدن کند؛ آنگاه که سمک پیش دختر شاه می آید؛ دختر از وی می خواهد که پهلویش، به نشیند؛ اما سمک با خود چنین می اندیشد که: ( عالم افروز اندیشه کرد که من بیگانه پیش وی نه نشینم و بداند که من هر گز ناجوانمردی نکرده ام و نکنم، واز من حرامزاده گی نیاید که به چشم خطا در هیچ آفریدۀ نگرم. یزدان خود مرا بدان نیکو میدارد، که هر گز به رضای شیطان کاری نکرده ام و نکنم؛ و آنچه در خور نبود، طلبگار آن نباشم.(۱۰)    و جایی دیگر در همین مورد می بینیم  که سمک عیار، مجروح شده، و به خانۀ شخصی به نام (مهرویه) پنهان شده است. زن مهرویه که (سامانه) نام دارد می خواهد که اندام سمک را از خون آلوده شده، بشوید؛ مگر سامانه برای سمک  عیار، ناشناس است و گویا با هم محرم نیستند؛ دراینجا سمک  به سامانه؛ چنین می گوید: «من ترا به خواهری قبول کردم؛ و تو مرا به برادری قبول کن. سامانه او را به برادری قبول کرد. گفت: ای خواهر دست در میان من کن که قدری زر هست. بر گیر. سامانه دست در میان سمک کرد و قدری زر که در میان او بود، بگشاد، صد دینار بود، گفت: ای خواهر به خرج من کن تا ترا رنج کمتر بود.» ۱۱  باز هم در داستان(سمک عیار) می خوانیم که: سمک رفته است تا( مه پری) دختر( فغفورشاه) را که زندانی است  نجا ت دهد،؛  و مه پری نیز موافق است. سمک عیار قبل از آنکه دست مه پری را بگیرد؛ آداب خواهر خوانده گی را انجا م می دهد و چنین می گوید: « ای دختر، به گواهی یزدان مرا به برادری قبول کردی ؟ دختر، گفت: کردم سمک عیار گفت:    من ترا به خواهری قبول کردم. پس دست مه پری بگرفت و  با لای بام بر آمد و کمند در میان وی بست و او را به کمند  فرو گذاشت؛ هنوز کمند به نیمه نرسیده بود که کمند ببریدند و دخترببردند و سمک بر بالای بام خبر نداشت(۱۲)    به اینگونه ما در داستان سمک عیار و آ ثار دیگر بدیعی به وضاحت می بینیم، که یکی از شرایط جوانمردی؛ عفت و پاکدامنی آنهاست. بنا به اندیشۀ عیاران و جوانمردان، هر عیار باید پاک دامن باشد و نظر شهوت برمحرو مردم نیفکند و به خاطر هوای نفس، هدف مقدس خود را فراموش نکند.    در باب سی و چهارم ترجمۀ قشیریه آمده است که: مردی دعوای جوانمردی کردی به نیشاپور. وقتی به نسا شد. مردی او را مهمان کرد و گروهی از جوانمردان با وی بودند؛ چون طعام به خوردند، کنیزکی بیرون آمد و آب بر دست ایشان می ریخت. نیشاپوری دست نشست و گفت: «از جوانمردی نبود که زنان آب بر دست مردان ریزند. یکی از ایشان گفت: چند سال است تا دراین سرای میرسم و ندانستم که آب در دست ما، زنی میکند یا مردی.» ۱۳  عیاران و جوانمردان در مسألۀ ننگ و ناموس به اندازۀ پایبند بودند که تا اشخاص و افراد را تحت آزمایش قرار نمی دادند؛ آنها را در صف حلقۀ خود جای نمیدادند. آزمایشات، آنها به گونه های مختلفی صورت میگرفت؛ چنانکه ما اینگونه آزمایش را در بررسی شخصیت(نوع عیار) که از جملۀ عیار پیشه گان خراسان  است، به روشنی می بینیم.  «از منصور مغربی شنیدم که می گفت: مردی جوانمرد می خواست که نوع عیار را بیازماید. به نیشاپور کنیزکی فروخت، وی را، بر شأن غلامی و گفت: این غلامی است. وکنیزک نیکو روی بود. نوع عیار آن کنیزک را به غلامی به خرید و یک چندی نزدیک نوع بود. گفتند: کنیزک را که داند که تو کنیزکی؟ گفت: هر گزدست وی به من نرسیده است و وی می پندارد که من غلامی ام.» ۱۴    و در قرآن کریم، در قصۀ ابراهیم علیه السلام پیراموت این موضوع که باید پاک دامن بود با صراحت و روشنی می خوانیم: که بت هر کس نفس اوست، هر کسی که هوای نفس خویشتن را مخالفت کند، او جوانمرد حقیقی باشد، آنجا که آمده است: «سمعنا فتی یذکرم یقال لما ابراهیم. » ۱۵    یکی دیگر از صفات بر جستۀ عیاران و جوانمردان آنست که آنها کوشش میکردند تا عیب کسان را فاش نسازند؛ چرا که عیب کسی را به رویش آوردن، دور از آیین عیاری و  جوانمردی است.  در کتاب اسرارالتوحید آمه است که: « شیخ ما روزی در حمام بود. درویشی شیخ را خدمت میکرد و دست بر پشت شیخ می مالید، وشوخ بر بازوی او جمع میکرد؛ چنانکه رسم قایمان باشد، تا آنکس به بیند که او کاری کرده است؛ پس در میان این خدمت از شیخ سؤال کرد که: ای شیخ جوانمردی چیست؟ شیخ ما حالی گفت: آنکه شوخ مرد به روی مرد نیاوری. همۀ مشایخ و ایمۀ نیشا پوری چون این سخن بشنودند، اتفاق کردند که کسی درین معنا بهتر از این نگفته است. » ۱۶    باید گفت که در این حکایت مراد از شیخ، صوفی و عارف بلند پایۀ عرفان و ادب پارسی، شیخ ابو سعید ابو الخیر، و مراد از واژۀ(شوخ)، چرک، چرک بدن، عیب، زشتی، پلیدی و سیاهی است؛ چنانکه شیخ فریدالدین عطارفرید الدین عطار نیشاپوری نیز محتوای حکایت یاد شده را در مثنوی گیرایش با در نظر داشت معنا و مفهوم کلمۀ (شوخ) درمنطق الطیر، اینگونه به شعر در آورده است: بو   سعید   مهنه  در  حمام   بود              قایمش    افتا ده    مردی    خام    بود شوخ  شیخ  آورد  تا  بازوی   او              جمع   کرد   آن  جمله  پیش  روی  او شبخ  را  گفتا  بگو  ای پاک جان              تا جوانمردی   چه   باشد   در   جهان شیخ  گفتا شوخ پنهان کردن است              پیش   چشم   خلق   نا   آوردن   است این  جوابی  بود   بر   بالای   او              قایم  افتاد   آن   زمان   در   پای   او چون به نادانی خویش اقرار کرد               شیخ خوش شد قایم استغفار کرد(۱۷)    در رهنمودهای اخلاقی عیاران و جوانمردان، آنچه که عمده است، آنست که انسان خود رأی، مردم آزار، بد گوی و بد زبان نمیتواند از مقام والای انسان جوانمرد بهره داشته باشد. چه آن کس که متوجه عیبهای دیگران باشد، دارای پندار نا درست و غرور و خود پسندی  بوده، و به همین دلیل است که نمیتواند عیبهای خودش را به بیند و در این مورد قشیری آن آموزگار بلند پایۀ مکتب جوانمردی، چه خوش گفته است که: «بدان که فتوت فرا پوشیدن عیب برادران باشد و اظهار نا کردن بر ایشان؛ تا آنچه دشمنان بر ایشان شاد کامی کنند.» ۱۸    و باز در جایی دیگر درهمین رساله آمده است که: مردی زنی خواست؛ پیش از آنکه زن به خانۀ شوهر آید، وی را آبله بر آمد و یک چشم وی به خلل شد. مرد چون آن بشنید، گفت: مرا چشم درد آمد. پس از آن، گفت: نا بینا شدم. آن زن  را به خانۀ وی آوردند و مدت بیست سال با آن زن بود؛ آتگاه زن به مرد. مرد چشم باز کرد، گفتند: «این چه حال است؟ گفت: خویشتن را نا بینا ساختم، تا آن زن از من اندوهگین نشود، گفتند: تو بر همۀ جوانمردان سبقت کردی» ۱۹    و مولا نا نورالد ین عبدالر حمان جامی، حکایت یاد شده را به شعر در آورده که گمان می رود، مضمون آن را از قشیری گرفته باشد: آن   جوانمرد   زن    زیبا   خواست           خانۀ  دل   به    خیا لش   آراست آن    صنم    عارضۀ    پیدا    کرد             بر  سر   بستر   بالین   جا   کرد ز آتش   تب   به  رخش  تاب  نماند            ز  آبله   در   گل   او   آب  نماند مرد   دلداده   چو  آن   قصه   شنید            دیده بر  بست و به رخ پرده کشید پس  از  آن  هر  دو  به  هم پیوستند           شاد   و   نا   شاد   بهم   بنشستند آن نیکو زن چو پس از سالی بیست            که  درین  دیر پر آفات به زیست خیمه    در    عالم     تنهایی    زد             مرد     حالی    دم    بینایی   زد لب   گشادند   حریفا ن   به  سؤ ال             شرح   جستند   ز   کیفیت  حال گفت آن روز که  آ ن  غیرت  حور            ماند از آ بله   در  عین    قصور نظر   از   جمله  جهانی  در  بستم             فارغ   از   دیدن    او   بنشستم تا  نداند   که   من   آن   می   بینم             دامن   خاطر   ازو   می   چینم همه   گفتند  که  احسنت  ای  مرد              و ز حریفان   به جوانمردی فرد غایت   دین  و  مروت  این   است             حد  آیین  فتوت   این  است(۲۰) و شاعر دیگری، گفته است که همت و جوانمردی را باید از سوزن آموخت؛ به دلیل آنکه پرده پوش عیبهاست: همت عالی ندارد همچو سوزن هیچ کس             با وجود تنگ چشمی پرده پوش عالم است ادامه دارد ---------------------------------------------------------------------------------------------- مآ خذ: ۱-      منطق الطیر عطار، صفحۀ ۵۴ ۲  -    کماالدین محمود بن علی کرمانی، گل و نوروز به اهتمام کمال عینی، تهران: سال،۱۳۵۰ صفحۀ ۱۵۵ ۳    -  گل و نوروز خواجوی کرمانی، صفحۀ ۱۵۶ ۴    -  گل و نوروز، صفحۀ ۱۵۷ ۵   -   گل و نوروز، صفحۀ ۱۶۰ ۶  -    گل و نوروز، صفحۀ  ۱۶۱ ۷  -    گل و نوروز، صفحۀ  ۱۶۴ ۸  -    سمک عیار،  جلد اول، صفحۀ ۲۱۸ ۹  -     صبور الله سیاه سنگ، راکهی، گرۀ پاکتر از ابریشم، وب سایت کابل ناته ۱۰  -    سمک عیار، جلد چهارم، صفحۀ ۲۸۹  ۱۱     سمک عیار،  جلد اول، صفحه ۸۷۱ ۱۲ -    سمک عیار، جلد اول،  صفحۀ  ۷۶ ۱۳ -     ترجمۀ رسالۀ قشیریه، صفحۀ  ۳۶۱ ۱۴ -    ترجمۀ رسالۀ قشیریه، صفحۀ  ۳۶۱ ۱۵ -    قرآن کریم، سورۀ انبیا، آ یۀ ۵۹         و آ یۀ  ۶۰    جز ۱۷ ۱۶  -    اسرارالتو حید، صفحۀ ۲۸۱ ۱۷ -    منطق الطیر عطار  صفحۀ ۳۰۰ ۱۸ - ترجمۀ رسالۀ قشیریه،  صفحۀ ۳۵۹ ۱۹-  ترجمۀ رسالۀ قشیریه، صفحۀ ۳۵۹ ۲۰ - هفت اورنگ جامی ،  صفحۀ  ۵۳
  • میر حسین دلدار بناب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی